-
صبحونه رو که خوردیم داشتم جمع و جور می کردم که دیدم داره کمکم میکنه .. گفتم تو برو عزیزم نمی خواد .. من خودم جمع می کنم ..
به آرومی گفت میخوام زودتر کارات تموم شه باهات کار دارم ..
لبخند رضایتی از حرفش زدم و با هم کارا رو کردیم و رفتیم تو اتاق نیما ..
نشست لب تخت .. یه دستی به سر بی موش کشید و پشتش یه آهی کشید که تا ته قلبم سوخت .. رفتم سمت لپ تابش دنبال یه آهنگ میگشتم ..
یه کم گشتم و معینو انتخاب کردم . آهنگ زندگانی ..
عشق میکردم با این آهنگ ...
دل بریدم از تمام زندگی
در تو گم گشتم به نام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
برگشتم سمتش .. سرش پایین بود و دستاش رو سرش .. دلم برای موهاش تنگ شده بود ..
معین خوند
به نام زندگانی حرامم شد جوانی
سرشو اورد بالا گفت اینو برای من گذاشتی ؟
رفتم پایین تختخش کنار پاش نشستم ..
جوابی براش نداشتم .. الکی گفتم ارومم میکنه ..
با صدایی که به زور می شنیدم پرسید دیگه چی ارومت میکنه ؟
دستامو دادم عقب و بهشون تکیه دادم .. زل زدم تو چشاش گفتم تو
وجود تو .. بودن تو .. خنده تو .. آغوش تو .. نفس تو .. هر چیزی که به تو ربط داشته باشه .. این آهنگا هم منو یاد تو ميندازه واسه همین ارومم میکنه ..
بدون هیچ تغیری که تو چهرش ایجاد بشه گفت اگه من نباشم چی میشه ؟
با تعجب گفتم یعنی چی نباشی ؟
گفت یعنی نباشم .. دیگه وجود نداشته باشم ..
قلبم ریخت پایین ..
گفتم میشه این بحثو تمومش کنی نیما ؟ اصلا خوشم نمیاد .. باشه ؟
لبخند تلخی زد و دراز کشید رو تختش ..
برگشت سمت من گفت میدونی چیه ندا ؟
اومدم چسبیدم به لب تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش گفتم چیه ؟
این عشق ما خیلی قشنگه .. من دوسش دارم .. از فکر کردن بهش لذت میبرم .. ولی ته نداره .. آخری واسش نیست ... جز
اینجا حرفشو قطع کرد ..
دوباره ادامه داد
ندایی وقتی بهت فکر میکنم تمام وجودم آروم میشه .. احساس بی نیازی به تمام دنیا میکنم ..
احساس میکنم هیچی تو این دنیا نیست که اینطوری دوسش داشته باشم
چرخید به سمت من و گفت من نباشم کی تو رو می رسونه دانشگاه ؟ با کی درد دل میکنی ؟
با تردید نگاش کردم .. یه کم فکر کردم گفتم هستی .. هیمشه هستی .. این دو ماهی هم که نبودی شاید جسمت تو خونه نبود ولی رووحت بود .. من حست می کردم .. محبتتو از این همه فاصله احساس میکردم .. درسته خیلی سخته نبودت ولی تمام دل خوشیم به روزی بود که بر میگردی و همه این روزا رو فراموش می کنم ..
دوباره صاف خوابید و دستشو گذاشت رو پیشونیش و یه کم سکوت کرد و بعد گفت حالا اگه مثلا برم پیش امیر کار کنم .. یه جای دور .. تو چی کار میکنی ؟
دستمو بردم رو صورتش .. کشیدم رو لپش گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ دلم میگیره نیما
هیچ وقت تو عمرم نیما رو انقدر له شده ندیده بودم . انگار هیچی نداشت دیگه .. ظاهرشم عوض شده بود و این اوضاعشو بدتر میکرد .. دلم میخواست یه جوری از این حال و هوا درش بیارم ولی نمیشد .. انقدر سخت تو خودش فرو رفته بود که کار من نبود دیگه .. از پسش بر نمی اومدم ..
هوس کردم دوباره کنارش بخوابم .. اروم با لبخند گفتم میری اون طرف تر منم بخوابم ؟؟؟
تن صداش عوض شد یه دفعه .. با تحکم گفت .. منو به خودت وابسته نکن ندا ... برو تو اتاقت ...
گیج شدم .. یعنی چی ؟ این چرا اینطوری شده ؟ نه به صبح که منو کشوند تو بغل خودش نه به الان ..
با ناراحتی گفتم منظوری نداشتم .. فقط میخواستم از بودن با تو بیشتر لذت ببرم همین .. ببخشید ..
هیچی جوابمو نداد .. به سرعت برگشت اون سمت و پشتشو کرد به من ..
واقعا مونده بودم این چه رفتاریه .. یه دقیقه یه جوره لحظه بعد رنگ عوض میکنه ..
با دلخوری گفتم باشه .. هر چی تو بخوای میرم تو اتاقم ..
پا شدم از در اودم بیرون و با بغض رفتم پشت سیستمم نشستم .. نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. احساس میکردم خورد شدم .. نیما خیلی عوض شده بود .. اون از فریاد دیشبش .. اینم از الان .. چرا اینطوری میکنه ؟ نه به اون رفتار صبحش نه به الان .. خدایا نیما دیوونه شده ؟؟؟؟؟؟
کامو روشن کردم و یه کم واسه خودم چرخ زدم آهنگ گوش دادم عکس دیدم .. عکسای تولدمو .. چه روزایی بود .. عکسای مهمونی یلدا .. عکس و فیلم شب چهارشنبه سوری .. با دیدن هر کدومشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت بیرون .. چقدر خوش بودیم اون موقع .. درسته عشقمون پنهون بود ولی خوش بودیم .. راحت بودیم .. مشکلی نداشتیم ولی الان غمه که تو خونمون لونه کرده و ول کن ما هم نیست ..
از بی کاری نشستم تحقیق یلدا رو که قبل عید بهم داده بود براش تایپ کنم تایپ کردم ...
تمام فکرم تو اتاق پیش نیما بود همش غلط تایپ میکردم .ولی این کار الان بهترین کار بود برای گذروندن زمان .. با خودم فکر کردم که امروزم نشد باهاش صحبت کنم .. کاش اصلا نمی گفتم بره کنار تا پیشش بخوابم شاید الان کلی با هم حرف زده بودیم ..
دو ساعتی میشد که چشمامو دوخته بودم به مانیتورو تایپ میکردم .. تو حال خودم بودم .. مثه همیشه معین برام میخوند و منم تایپ میکردم ولی ذهنم اون سمت دیوار بود .. نگرانش بودم .. میترسیدم از حرفاش .. از کاراش .. از این دیوونه بازی هاش .. چرا اینطوری شد ؟ کاش میشد با یکی مشورت میکردم .. وی با کی آخه ؟؟؟ برم چی بگم ؟ هر چی بود کاری بود که انجام شده بود باید خودمون جمعش میکردیم ...
چشمام دیگه درد گرفت از نگاه کردن مستقیم به مانیتور .. کمرمم درد گرفته بود .. تصمیم گرفتم بقیه اشو بعدا تایپ کنم .. ساعتو نگاه کردم 1:30 بود ... گشنم شد با دیدن ساعت .. کاش ناهار درست کرده بودم ... پاشدم باز یه تلفن به بابا زدم و سراغشونو گرفتم .. خوشی میگذروندن اونجا با هم .. مامان گوشیو گرفت و سراغ نیما رو گرفت ازم .. بهش گفتم قاطیه نمیشه باهاش حرف بزنم .. خیلی بهم اصرار کرد که هر طور میتونم آماره این دختره رو از نیما بگیرم .. تو دلم به حرفاش میخندیدم که خبر نداری دختره همون دختر خودته .. به جون داداششو زندگیش افتاده و گند زده به همه چیز ..
نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ زنگ بزنم ناهار بیارن ؟ خودم یه چیزی بخورم .. برم باز سراغ نیما ... قاطی کرده بودم حسابی .. گفتم به درک زنگ میزنم ناهار بیارن میرم صداش میکنم بیاد ناهارشو بخوره اگه باز چیزی گفت دیگه نمیرم سراغش .. ولی مگه دلم می اومد ؟؟؟؟
دو تا غذا سفارش دادم و یه کم چیز میزه ناهارم آماده کردم و رفتم دم در اتاقش .. تکون نخورده بود .. فکر کنم خواب بود .. داشتم می رفتم بیدارش کنم که زنگ درو زدن .. سریع رفتم درو باز کردم . غذا آورده بودن .. اومدم تو و میزو کامل چیدم و با سلام و صلوات باز رفتم تو اتاقش .. بالا سرش وایسادم .. خیلی جدی بدون هیچ لحن محبت آمیزی گفتم
نیما ... نیما .. پاشو ناهار سرد میشه .. پاشو نیما
یه غلتی زد و چشاشو باز کرد معلوم بود هنوز تو باغ نیومده که چی گذشته ..
گفت چیه ؟
با جدیت گفتم پاشو ناهار آماده است بیا بخور .. بعدا سریع از اتاق رفتم بیرون ..
چقدر از این جور برخوردا بدم میاد .. ولی خودش باعثش شد ..
نشستم پشت میز و خیلی تو قیافه مشغول خوردن شدم .. صبر نکردم نیما بیاد .. بعد از چند دقیقه نیما با قیافه در هم و برهم و سر و ضع آشفته اومد تو اشپزخونه .. سرمو بلند کردم نگاش کردم تا اومد نگام کنه چشامو دوختم به غذام و سرمو انداختم پایين .. تند تند قاشقمو از غذا پر میکردم و میخوردم . دلم می خواست بفهمه که رفتارش با من عوض شده و من چقدر ناراحتم ... معلوم بود متوجه رفتارم شده .. ولی من به روی خودم نمی آوردم .. تو ده دقیقه غذامو تموم کردم و پا شدم ظرفشو انداختم دور و خودمو با جمع کردن وسایل آشپزخونه سرگرم کردم .. یه چایی هم واسه خودم ریختم و رفتم نشستم جلو تی وی .. حالم از خودم داشت بهم می خورد... انگار نیما وجود نداشت تو خونه .. چقدر از دست خودم و خودش شاکی بودم .. الکی نشستم پای یه فیلم سینمایی تخمی چینی بزن بزنی .. چشمامو دوخته بودم به تلويزيون . ولی تمام حواسم اون سمت تو آشپزخونه بود ..
چون پشتش به من بود می تونستم گه گداری یه نگاهی بهش بکنم . یواشکی نگاش کردم .. دلم کباب شد براش .. سرشو گرفته بود تو دستاش و شاید سر جمع سه چهار تا قاشق بیشتر نخورده بود از غذاش ... دلم براش خیلی سووخت .. از دست من ناراحته ؟؟ یا خودش ؟ باز برم پیشش ؟ اگه باز یه چیزی بهم گفت چی ؟
نه تو باید درکش کنی اون الان تو حال خودش نیست .. ممکنه بدتر از اینا هم بهت بگه ولی تو نباید ناراحت بشی و تنهاش بذاری ..
بعد از کلی سر و کله زدن با وجدانم پاشدم آروم رفتم پشتش ..
با استرس و احتیاط دستامو گذاشتم رو دستاش که روی سرش بود .. تنش لرزید .. ولی هیچی نگفت .. دو تا دستاشو با دستام گرفتم آوردم پایین .. سرمو بردم پایین و سر خالی از موی عشقمو بوسیدم و صورتمو کشیدم بهش ... چقدر دلم هوای موهاشو کرده بود ...
دستاشو رها کردم و شونه هاشوبا دستام گرفتم به حالت ماساژ براش مالیدم .. بازوهاشو ... گردنشو .. کمرش و .. خیلی اروم و با نظم انگشتامو روی سرش میکشیدم هیچی نمی گفت .. دلم میخواست با این کارام آرامش بگیره ..
به غذای نیمه کارش نگاه کردم .. اشکام ریخت بیرون .. تواین چند روزی که اینجا بود سر جمع اندازه 3 تا وعده چیز نخوره بود .. با چشای اشکی نشستم کنارش .. قاشقشو از غذا پر کردم و بردم دم دهنش .. با بغض گفتم بخور عزیزم .. به خاطر من بخور .. دستشو آورد رو صورتم و اشکامو پاک کرد گفت گریه نکن فینگیلی داغون میشم .. بغضم ترکید .. با ناله گفتم تو خووب شو من دیگه گریه نمیکنم .. به خداااااا .. فقط تو خووب بشو .. دهنشو باز کرد و غذاشو خورد .. عینه یه مادر که به بچش غذا میده .. با اشتیاق غذارو می خورد .. اشکام میریختن پایین .. فکر میکردم داره خووب میشه .. از کارم و تصمیم راضی بودم .. غذاشو تموم کرد .. یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید و سرمو با شدت گرفت تو دستاشو منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن
-
یه دفعه بدون هییییییییییییییییچ فکری که بکنم با چشمای اشکی سرمو بردم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش .. فقط فشار دادم .. نفس عمیقی کشید . سرمو با شدت گرفت تو دستاش و منو به خودش فشار داد ... اشکام میریختن رو لبامون .. مزه شوری لبامو گرفته بود .. موهامو با دستاش نواز میکرد ولی دست من روی سری بود که هیچ مویی نداشت .. قلبم تند تند میزد .. نفسام سرعت گرفتن .. چشامو دوختم به چشاشو و بانهایت عشقم بهش گفتم خیلی دوستت دارم نیما .. خیلیییییییییی ...
نيما منو محكم كشيد تو بغلش و محكمتر لبامو بوسيد . تقريبا لبامو كشيد تو دهنش . انگار از لباش انرژي وارد دهنم مي شد و همه بدنم رو مي گرفت . رو ابرها بودم كه يهو نيما پرتم كرد عقب و بلند شد وايستاد . اونقدر سريع و بيمقدمه اينكارو كرد كه فكر كردم كسي اومد . سريع برگشتم و در اطاقو نگاه كردم . ولي هيچ كس نبود . برگشتم به نيما بگم چته كه ديدم داره با كف دستش مي زنه رو پيشونيشو داد مي زنه خداااااااااااااا خدا منو بكش خداااااااااا . بعد همچين با مشت كوبيد رو ميز كه بشقابها پريدن بالا
- ندا چرا با من اينكارو مي كني ؟ لعنتي چرا اينكارو مي كني ؟
و شروع كرد گريه كردن
هنوز نفهميده بودم جريان چيه ؟ فكر مي كردم ديوونه شده
- چيه ؟ چيكار كردم مگه ؟ چرا اينجوري مي كني ؟
همونجوري كه گريه مي كرد با بغض گفت
- يه عمر به دختراي مردم به چشم خواهر خودم نگاه كردم . سعي كردم دست از پا خطا نكنم . چشم دنبال ناموس كسي نباشه . حالا من آشغال به خواهر خودم به چشم دختراي مردم نگاه مي كنم . چشمم دنبال ناموس خودمه . مي فهمي ؟ من فقط به درد مردن مي خورم
دوباره نشست پشت ميز و سرشو گرفت بين دستاش و شروع كرد هق هق كردن . دقيقا قاطي كرده بود . رفتم طرفش . ترسيدم باز پسم بزنه . وايسادم كنارش . با احتياط دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم نيما اين چه حرفيه ؟ تو كجا چشمت دنبال من بوده . مگه با من چيكار كردي ؟
يهو سرشو گذاشت تو بغلم و عين بچه ها شروع كرد گريه كردن
- ندا به خدا من دوست دارم . به خدا دوست دارم . نمي خواستم به اينجا بكشه . به خدا همه كس مني ندا . به جون خودت من هيچوقت به چشم هوس به تو نگاه نمي كنم .
همونجوري كه كنارش وايساده بودم سرشو بوسيدم و نوازش كردم و گفتم مي دونم ديوونه مي دونم . احتياج نيست اينقدر قسم بخوري
نمی دونستم باید با هم چجوری رفتار کنیم ؟ عشقولانه باشه ؟ جدی باشیم ؟ محبت بکنیم به هم ؟ هر دفعه نیما یه واکنشی نشون میداد .. نمیشد حدس زد بعد از انجام هر کاری چه عکس العملی نشون می ده ..
يه كم كه آرو شد گفتم بيا . بيا داداشي بقيه ناهارتو بخور . خدا نكرده مي ميري ها
با چشماي اشكيش نگام كرد . نگاهش پر از عشق بود . بيشتر از همه دفعاتي كه ديده بودم . از کارم و تصمیم مشترکم با وجدانم راضی بودم .. يه قاشق غذا گذاشتم دهنش . عين مادرها . همونجوري كه نگام مي كرد دهنشو باز كرد و غذا رو خورد . يه قاشق ديگه هم گذاشتم دهنش . اگه قاشقو ازم نمي گرفت همه شو بهش مي دادم . ولي انگار معذب بود . دستمو آورد بالا . روي دستمو بوسيد و قاشقو ازم گرفت .
ناهارشو که تموم کرد کمکم جمع و جور کرد .. خیلی ساکت بود شاید 90 % گفتگوی بینمون از طرف من بود .. نیمای شاد و شنگوولی که خونه رو رو سرش میذاشت وقتی بود حالا به زور یه کلمه از زیر زبونش می کشیدم بیرون ..
کارا رو که انجام دادم برگشتم دیدیم نیست .. رفته بود تو اتاق خودش .. براش چایی ریختم و رفتم پیشش ... چمدونشو گذاشته بود جلوش و داشت وسایلشو دوباره جمع می کرد .. خاطرات اون شب باز اومد جلوی چشمام . چقدر اشک ریختم سر بستن چمدونش .. چقدر اون موقع خووب بود .. بازم افسوس خوردم که چرا راز دلمو بهش گفتم و رفتم تو .. چاییشو گذاشتم کنار دستش .. ترجیح دادم همش کنارش نباشم تا بازم از اون عکس العمل های هيستريكش نشون نده ... با لبخند گفتم نیما من تو اتاق خودمم . تحقیق یلدا رو باید تایپ کنم کاریم داشتی صدام کن ..
با چشمای پر از غم نگام کرد و سرشو به نشونه تائید تکون داد . دوباره مشغول کارای خودش شد ..
تمام ذهنم مشغول بود که خدایا من چی کار باید بکنم ؟ الان خووب شده یعنی ؟ بازم حرف می خواد باش بزنم ؟؟ من که حرفی نزدم .. در کل صبح تا حالا فقط یه ذره با هم حرف زدیم ... حوصله تایپ هم نداشتم .... دراز کشیدم رو تخت و چشمامو دوختم به سقف .. طبق معمول مرور خاطرات میکردم ... احساس میکردم بره اونجا بهتر میشه .. یه جورایی خوشحال بودم داره میره .. اونجا سرش گرم کاره .. منم دائم جلوی چشمش نیستم .. شاید بتونه راحت تر فکر کنه و راحت تر تصمیم بگیره ..
چه اوضاع قر و قاطی بود .. واقعا خسته شده بودم از زندگی ... آهی کشیدم و لحافو کشیدم رو خودم . بهتردیدم که یه ذره بخوابم و به این مغز بیچاره یه ذره استراحت بدم ..
نمیدونم چرا تو این چند وقت یاد شهروز می افتادم .. یه بارم خوابشو دیده بودم .. چی شد ؟ شهروز کجاست الان ؟ چی به سرش آوردیم ما حالا خودمون تو چه شرایطی هستیم ... نمیدونم .. شاید حقش بود .. مطمئنا حقش بود .. چشم چپم از شدت فشار وارد شده به مغزم میسوووخت ... سرم درد میکرد .. چشمامو بستم و خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر کنم خوابم برد ...
.
.
.
احساس میکردم داره زلزله میاد .. تکون می خوردم ولی نمیدونستم برای چی ؟ چشمام باز نمیشد .. می ترسیدم .. یه داد خفیف کشیدم و با وحشت از خواب پریدم .. نفس نفس میزدم .. نیما بالای سرم بود .. داشت تکونم میداد ... با نگرانی خیره شد بهم .. پرسید چی شده نداااااااا ؟ چرا انقدر تو خواب ناله میکردی ؟؟؟
نشستم تو جام و دستمو گذاشتم رو سرم .. قلبم مثه چی د اشت میزد .. خواب دیده بودم ولی یادم نمی اومد .. یادمه تو خواب خیلی گریه کردم ولی یادم نمی اومد چه خوابی دیدم .. داشتم خل می شدم .. برگشتم سمت نیما ... دستاشو حلقه کرد دور گردنم . با بهت خیره شدم به ساعت دیواری اتاقم .. نفس هام آروم شد .. خودمو کشیدم عقب گفتم نیما من چی میگفتم تو خواب ؟؟؟
با ناراحتی گفت خیلی پریشوون بودی .. خواب دیدی ؟
نگاش کردم گفتم آره آره ولی یادم نیست چی دیدم !!!
خوب شد بیدارم کردی ... داشتم خفه میشدم .. خیلی تکون می خوردم .. انگار زلزله می اومد ..
لبخندی زد وگفت من بودم داشتم تکونت میدادم .. اصلا بیدار نمیشدی .. خیلی ترسیدم ..
دو تا دستامو گذاشتم دو طرف صورتش گفتم ببخشید عزیزم .. نگرانت کردم .. ببخشید ..
دستامو یه بوس کوچولو کرد و گفت پاشو .. پاشو بریم بیرون یه کم بچرخیم ..
تکیه دادم به دیوار گفتم کجا بریم ؟؟؟؟؟
دستمو گرفت کشید خندید گفت پاشو بریم نحسی 13 می گیرتموناااااااااااا
لبخند کمرنگی زدم و تو دلم گفتم فعلا نحسی ندا گرفته تو رو ... نحسی عشق ندا ..
با گنگی گفتم کجا بریم حالا ؟
پا شد از رو تخت و گفت من میرم حاضر شم زود باش یه جا میریم دیگه ..
.
.
نیم ساعت بعد تو کوچه بودیم ... ساعت طرفای 5 بود ... پیاده رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون .. نیما گفت می خواد تا شب بیرون باشیم بگردیم .. تصمیم خوبی بود .. شاید از این حال و هوا در می اومد ..
دوربینم برداشت گفت میخوام تا می تونیم امروز از خودمون عکس بگیریم ..
دستای سردش دستامو گرفته بود و هم قدم با هم رفتیم سمت پارک .. هیچی نمی گفت ..
مردمو نگاه می کردیم .. چقدرهمه خوش بودن .. روز آخر تعطیلات همه اومده بودن بیرون و واسه خودشون عشق می کردن .. اصلا انگار هیچ غمی ندارن .. یه لحظه گفتم کاش من و نیما هم می رفتیم باغ . شاید از این تو خونه نشستن بهتر بود ..
رسیدیم دم در اصلی پارک ... اروم گفت چقدر شلووغه ...
با خنده گفتم نا سلامتی 13 بدره هاااا ... ما تو خونه نشسته بودیم . مردم واسه خودشون از صبح دارن خوش می گذرونن ..
دستمو یه کم فشار داد و لبخند کمرنگی بهم زد و همراه با من قدم میزد .. نگاش بیشتر رو مردم بود .. تو چهره اش غم موج میزد .. سکوتش بیشتر آزار دهنده بود ..
یه دفعه با هیجان گفتم نیمااااااا زنگ بزنیم یلدا و پویا هم بیان ؟؟
بدون این که نگام کنه دستمو فشار داد و اروم گفت میخوام باهات تنها باشم ...
پکر شدم .. شاید اگه اونا می اومدن یه کم می گفتیم و می خندیدم روحیه اش بهتر میشد .. ولی انگار نمی خواست از این حال و هوا در بیاد ..
با نگرانی از این که قاط نزنه گفتم امیر چی ؟ نیخوای ببینیش ؟ اونم میره دیگه نمی بینيش هااااااااااااا ...
فقط دستمو فشار داد فهمیدم منظورش چیه ..
با چشاش دنبال یه جای خوب میگشت .. آخرم پیدا کرد ..
برگشت سمتم گفت بریم اونجا ...
جای سوزن انداختن نبود ولی خب جا واسه ما دو نفر بود ...
زیر انداز کوچولویی که برداشته بودیمو پهن کردم و دو تایی نشستیم روش
نیما سرشو به درخت پشت سرش تکیه داد و چشاشو بست ..
دوربینو برداشتم و با شیطنت گفتم یه عکس ازش بگیرم
رفتم یواشکی عقب و سریع یه عکس ازش گرفتم ..
عکسو که نگاه کردم قلبم گرفت .. خنده رو لبم خشک شد .. چقدر غم انگیز بود .. اومدم پاکش کنم دلم نیومد .. خواستم یادگاری نگه دارم ازش ..
یه چشمشو باز کرد گفت فینگیلی عکس از کی گرفتی ؟؟
عکسو بش نشون دادم فقط نگاش کرد هیچی نگفت ...
صاف نشست و زل زد به مردم دوروبرمون .. یه کم که نگاشون کرد گفت ندااااا
مشغول بازی با دوربین بودم گفتم هووم ؟
همونطوری که مردمو نگاه می کرد گفت فکر میکنی همه اینا خوشن ؟ دارن اینطوری میخندن ؟
یه نگاهی به مردم پشت سرم کردم و گفتم چه میدونم .. حتما خوشن دیگه وگرنه آدم الکی که نمی خنده ...
همونطوری که تو فکر بود گفت خیلی جالبه ااا .. کی فکر میکنه کی میمیره ؟ کی میدونه ؟ همینایی که دارن اینطوری از زندگی لذت میبرن معلوم نیست 1 ساعت دیگه زنده باشن یا نه ..
با بهت بهش نگاه کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...
- کی میدونه تو دل اونی که اونجا نشسته چیه ؟ از کجا معلوم به آخر خط نرسیده ؟؟ شايد آرزوي مردن مي كنه
با تعجب سرمو آوردم بالا گفتم نیما اومدیم بیرون خیر سرمون از این فکرا بیایم بیروناااااااااااا کوتا میای یا بازم میخوای ادامه بدی ؟
برگشتم سمت صورتم گفت بذار بگم اروم میشم ...
سرشو باز تکیه داد به درخت . نگاهشو دوخت به من وگفت این دنیا هیچی برامون نداره جز دردسر و بدبختی ... همینا رو می بینی دارن میخندن و بازی میکنن ؟ هر کدومشون تو دلشون هزار تاغم و غصه دارن ... چاره ای ندارن .. مجبورم این دنیا رو تحمل کنن ..
سرمو آوردم بالا و با جدیت گفتم نیما اومديم خوش بگذرونيم . میشه انقدر از این بحثای فلسفی نکنی با من ؟؟؟
با چشای پر از غصه اش نگام کرد و پلکاشو باز و بسته کرد و گفت چشم ...
بعد با هیجان گفت اصلا پاشو عکس بگیریم .. این که دیگه اذیتت نمیکنه ؟
با خنده گفتم نه به شرطی که از خودتم بگیرم ..
چشمکی بهم زد و گفت تو اول کنار همین درخت بشین یه دونه بگیرم ازت ..
تا نیم ساعت بعدش ما همچنان داشتیم از هم عکس میگرفتیم .. یه دختره رو هم صدا کردم چند تا دوتایی ازمون گرفت
نشستیم رو صندلی دونه دونه عکسارو نگاه کردیم .. خیلی قشنگ شده بود ..
بهم گفت ندا یادت باشه اینارو با خودم ببرم ..
انقدر با هم قدم زدیم که دیگه واقعا پاهامون درد گرفته بود .. دستامو ول نمیکرد ... چند وقت یه بارم یه فشاری بهش میداد که بدونم حواسش بهم هست .. چقدر دوس داشتم اینطوری باهاش برم بیرون و خوش بگذرونم ...
یه کم هم رفتیم زمین بازی طبق معمول بچه بازی من گل کرد و کلی هم عکس اونجا گرفت از من .. بچه های بیچاره حرصشون گرفته بود از من که نوبتشونو گرفتم با این قد و هیکل ...
نیما به حرف اومده بود .. میخندید .. پارکو شاید ده بار دور زدیم .. یه کم می نشستیم و دوباره باز قدم میزدیم .. خبری از حرفای عاشقانه نبود ولی شاد بودیم .. فقط شوخی میکردیم با هم .. دلم میخواست تمام ناراحتی های این چند روزه رو از دلش بیرون کنم .. با دل خوش بره اونجا برای کار .. ولی میدونستم تا برسیم خونه بازم روز از نو روزی از نو ..
یه کم چیز میز خوردیم و دیگه با تاریکی هوا نیما گفت بریم خونه ؟؟
دلم نمی خواست تو اون غم خونه پامو بذارم .. حداقل تا مامان اینا نیومدن ..
گفتم نمیشه بازم بیرون باشیم ؟
اصلا بریم شام بخوریم ؟
به ساعتش نگاه کرد گفت ساعت 8 ئه ... شام ؟
با خنده و شیطنت گفتم برای با هم بودن بهونه خوبیه اااا ...
لبخند آرومی زد بهم و گفت یه چیزی بگم ؟
وایسادم گفت چی ؟
گفت میخوام امشب تو شام درست کنی برام .. میتونی یا خسته ای ؟
با ذوق دستامو زدم به هم و گفتم وایییییییییییی راست میگی ؟؟؟؟؟ آره چرا نتونم ؟ چی میخوای ؟
چشمکی زد و گفت هیچ فرقی نداره . فقط دست پخت تو باشه کافیه ..
با ذوق گفتم پس بدو بریم خونه که دیرم شده ...
با خستگی زیادی وارد خونه شدیم .. نیما گفت میره دوش بگیره منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر وقت آشپزخونه
از اونجایی که قرمه سبزیو بهتر از همه چیز درست می کردم تصمیم گرفتم همونو درست کنم .. تا نیما از حموم بیرون اومد من در زودپزو بستم و خورشتو گذاشته بودم ... برنجم خیس کردم و رفتم تو اتاقش با خنده گفتم به به چه بویی میاد ....
با تعجب گفت چه بویییییییییی ؟
خندیدم گفتم بوی قرمه سبزیییی
چشای غمگینش برقی زد و گفت درست کردی مگه ؟
گفتم خورشتشو گذاشتم تا یه ساعت و نیم دیگه غذا حاضره .. امری ندارید قرباااااااااان ؟؟
سرمو خم کردم جلوش به حالت تعظیم
سرمو با دستاش گرفت و آورد بالا پیشونیمو بوس کرد و گفت مرسی عزیزم .. مرسیییی
لپشو کشیدم و با عجله گفتم من برم برنج و درست کنم پس
خودمو حسابی مشغول کرده بودم .. نمیخواستم باش زیاد باشم تا بره تو فاز غم دوباره ..
دوربین به دست رفت تو اتاق من و گفت ندا عکسارو برای تو هم میریزم ..
بلند گفتم صدام کن بیام ببینم ..
یه دستم تو سالاد بود یه دستم به برنج ..
صدام کرد برم عکسارو ببینم .. دوباره بلند گفتم میام بذار برنجو دم کنم ..
سریع همه چیزو جمع و جور کردم و رفتم تو اتاقم ..
گفتم کوو کوو ؟
عکسارو دونه دونه بهم نشون داد ..
با این که ظاهرا داشتیم میخندیدم ولی واقعا غم تووجود جفتمون مشخص بود .. عکس اولی نیما که دیگه کاملا نشون دهنده حال درونیش بود .. پشیمون شدم که چرا اون عکسو گرفتم ..
برای اين که باز حرفی زده نشه گفتم من برم سالادمو درست کنم .. راستی .. از اون سسای مخصوص نیمایی میای درست کنی ؟
خندید و گفت میام الان میام
تمام فکرم پیش نیما بود .. نمی دونستم الان خووب شده یا بازم ممکنه از اون واکنشای بداخلاقی نشون بده ؟
سالادم درست کردم و نیما هم مشغول سس درست کردن بود .. سسای نیما تو فامیل معروف بود .. یه مدت یه دوستی داشت تو رستوران کار می کرد ... طرز درست کردنشو از اون یاد گرفته بود ... جایی مهمونی هم میرفتیم همه از نیما می پرسیدن چجوری درست کنن ..
خلاصه در ظاهر به کلی عوض شده بود .. نمی دونستم تو فکرش الان چیه ؟ داره کجاها سیر میکنه ..ساکت بود بازم . ولی خوب از اون همه گریه و ناله و افسردگی فعلا خبری نبود ..
شام آماده شد و نیما با به به و چه چهی که نمیدونم تعارفی بود یا واقعی بود شامشو تا قاشق آخر خورد .. خیلی خوشحال بودم که انقدر سر حال تر از صبح شده ..
انصافا هم خوش مزه شده بود ..
من جمع و جور کردم و نیماهم زنگ زد به بابا .. تو راه بودن .. ولی تو ترافیک .. می دونستم آخر شب میرسن . هر سال همین جریان بود ..
یه لحظه فکر کردم که یعنی 13 بدر سال دیگه چی شده ؟ جریان من و نیما به کجا کشیده ؟ سال دیگه من و نیما میریم باغ ؟ کجاییم ؟؟
تلفنو که قطع کرد اومد پیش من و بهم گفت که بابا و مامان چیا گفتن .. بعد تكيه داد به یخچال و زل زدم بهم .. منم کارامو می کردم و سعی میکردم نشون بدم که حواسم بهش نیست ..
میدونستم خیلی مصنوعی خودمو به کوچه علی چپ زدم ..
برگشتم سمتش نگاش کردم گفتم چیه ؟ با خنده گفتم نیگا داره ؟
لبخندی بهم زد و گفت ندایی من میرم تو اتاقم کارات تموم شد بیا پیشم .. باشه ؟
سرمو تکون دادم و گفتم چشم .. یه کم استراحت کن خیلی خسته ای امروز ...
بدون این که جوابی بده رفت تو اتاقش ..
-
سعی می کردم یه کم لفتش بدم تا زمان بگذره و زیاد باهاش تنها نباشم . از عکس العمل های ناگهانیش می ترسیدم . دلم نمی خواست دوباره چیزی بگه و قاط بزنه .. ترجیح دادم خودمو با کارای خونه سرگرم کنم تا شاید نیما بخوابه .. هر چند می دونستم اون تا با من خدافظی درست و حسابی نکنه نمی خوابه امشب ...
تقریبا کارا تموم شد .. باز زنگ زدم به بابا .. مامان جواب داد .. ازش پرسیدم کی خونه این ؟ با اخم و تخم همیشگی شبای 13 بدرش که ناشی از خستگی راه و ترافیک بود گفت معلوم نیست .. شما بگیرین بخوابین .. یواشکی از نیما پرسید ازم .. گفتم بهتره.. یه کم با هم رفتیم بیرون .. الانم تو اتاقشه . داره وسایلشو جمع و جوور می کنه ..
بیچاره مامان فکر می کرد الان نیما خووب شده .. گفتم ما که فعلا بیداریم و باش خدافظی کردم .. دو تا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق نیما ..
نشسته بود رو تختش و لپ تابشم رو پاش بود .. منو که تو اتاقش حس کرد سرشو آورد بالا و لبخندی زد . رفت کنار گفت بیا بشین .. لیوان چاییشو دادم دستشو خودمو جا کردم کنارش .. چشممو دوختم به عکسی که داشت می دید ... عکس تولد من بود .. مال سال پیش ... چقدر به نظرم نیما پیر شده بود .. نمیدونم چرا ؟ شاید به خاطر موهاش بود .. عکس دو تاییمون بود .. زل زده بودم بهش .. نگام کرد گفت یادته ؟ سرمو گذاشتم رو شونه اش و به زور گفتم آره .. یادش بخیر .. چقدر خوش بودیم ..
دستشو انداخت دوره گردنم و منو کشوند سمت خودش و آروم گفت الان دیگه خوش نیستی فینگیلی ؟
یه آهی از ته دل کشیدم و گفتم بی خیال نیما ... بی خیال
خودم عکسا رو رد کردم ببینم دیگه چی داره .. چند تا عکس هم از خودش بود عسلویه انداخته بود .. چقدر خوشتیپ بود .. لباس رسمی که می پوشید محشر میشد ... شروع کرد معرفی دوستاش .. یه کم از اونجا و دوستاش و کارش و محیطش برام تعریف کرد .. نگاش نمیکردم .. سرم رو شونه اش بود ... ولی صداشو با تموم وجودم گوش میدادم ..
بعد ازتموم شدن عکسا گفت ندا ...
همون طوری که تکیه داده بودم بهش گفتم هووم ؟
یه نفس عمیقی کشید و گفت من حال ندارم برم اونجا دیگه .. حوصله اونجا رو ندارم ..
با تعجب سرمو بلند کردم نگاش کردم و گفتم جااااااااانم ؟؟ یعنی چی ؟
خیلی جدی نگام کرد گفت بابا اونجا هیچ کسو نمی شناسم .. دورم از همه .. از تو دورم .. دلم تنگ میشه برات ..
بدون این که خودمو احساساتی نشون بدم مثل همیشه گفتم .. ببخشیدااااااااا مردی گفتن زنی گفتن .. پس چی فکر کردی ؟ تو مردی .. اگه نتونی این فاصله رو تحمل کنی دیگه هیچی که ...
یه پوز خندی زد و روشو کرد اون ور گفت چی میگی ندا .. اصلا متوجه میشی ؟
چیزی جوابشو ندادم .. فقفط به سر بی موش نگاه میکردم و دلم براش میسووخت .. ولی ترجیح دادم دیگه رفتنشو با اشک و آه بدتر نکنم ..
دستمو گذاشتم رو سرش و اروم نازش کردم . گفتم میدونم نیما .. به خدا برا منم سخته .. من بدون تو مي ميرم ... ولی چی کار کنیم آخه ؟ اونجا جای خووبیه برای رشد کردن تو .. برای آینده ات .. نمیخوای همیشه اونجا باشی که . شاید اینجا یه کاری برات پیدا شد و برگشتی .. مگه امیر نیست بیچاره میره تا دبی از بعد از عید .. جای اون بودی چی کار میکردی ؟
سرشو برگردوند و گفت چه میدونم .. به خدا دارم خل میشم .. اصلا باورم نمیشه دیگه تو رو نمی بینم تا دو سه ماه دیگه .. اصلا نمیتونم تحمل کنم ..
با لبخند گفتم عزیززززززززززم .. زنگ میزنم .. با هم حرف میزنیم ..
خندیدم گفتم اصلا وب کمو برا چی ساختن ؟ همدیگه رو می بینیم ...
با ناراحتی تو چشام نگاه کرد و گفت ندا .. یه مکثی کرد و بعد آروم گفت .. من میخوام حست کنم .. نه از پشت مانیتور ..
سرشو برای چندمین بار نوازش کردم و گفتم می گذره عزیزم .. به خدا عادت میکنی .. یه کمم از این فشاری که الان روت هست خلاص میشی . سرت گرم میشه با کار یه کم این جریاناتو فراموش میکنی و بهتر میشی ..
دستشو کشید به سرش و یه نفس عمیقی کشید و گفت نمیدونم .. نمیدونم ..
با خنده گفتم حالا چاییتو بخور سرد شد ..
جفتمون چاییامونو خوردیم و اومدم پاشم برم بذارمشون تو اشپزخونه دستمو گرفت گفت بشین .. ولش کن .. اینجا باش .. میخوام تا می تونم امشب کنارت باشم ...
با تردید نگاش کردم و آروم نشستم رو تخت ..
دستشو انداخت گردن من و اروم زیر گوشم گفت امشبم مثه شب آخر میذاری پیشت بخوابم ؟
از حرف زدنش زیر گوشم قلقلکم اومد .. نمی دونستم دو دقیقه دیگه چه واکنشي نشون میده . میترسیدم .. ولی بدون فکر کردن به این چیزا اروم گفتم حتمااا ..
با عجله پا شد رفت چراغ اتاقشو خاموش کرد ..
منم عین بهت زده ها نگاش می کردم .. واقعا قابل پیش بینی نبود کاراش ..
برگشت سمت من و خوابید رو تخت . منم عین آدم آهنی دراز کشیدم کنارش .. سرمو بلند کرد و دستشو گذاشت زیر سرم .. صورتم روی بازوی نرمش قرار گرفت .. خودشم رو پهلو خوابید که جای بیشتری برای منم باشه .. صورت به صورت خوابیدم روبروی هم .. اون یکی دستشم انداخت دوره کمرم و با تمام وجودش منو کشوند تو بغلش و یه آهیییییی کشید ..
جرات انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم .. ترجیح دادم خودش اگه میخواد کاری بکنه شروع کنه .. نه من .. تا دیگه نخوام واکنشای عصبیشو ببینم .. صورتشو گذاشته بود کنار گردنم و نفسای آروم میکشید .. خب منم آدم بودم .. یه جوری میشدم .. فکرشم نمیکردم ..تک و تنها ... تو بغل نیما .. عشقم .. برخورد نفسای داغش با گردنم ..
با خنده گفتم نفس نکش قلقلکم میاد ..
سریع خودشو صاف کرد و اون یکی دستشو خم کرد گذاشت زیر سرش ..
حالا راحت تر شدم .. دستمو انداختم روی شکمش و گفتم بخوابیم نیمایی ؟
با همون لحن آروم همیشگیش گفت ندا ..
حلقه دستمو محکم تر کردم و گفتم جوون ندا ؟
- تو فکر میکنی چی میشه ؟
میدونستم منظورش چیه .. گفتم چه میدونم والا .. چی بگم ؟
- میگم ندایی .. من رفتم مواظب خودت باشیاااااااا .. زیادم غصه نخور ..گریه نکن .. باشه ؟
بی اختیار لبخندی نشست رولبام .. گفتم چشم .. تو خووب باش اونجا منم خووبم .. قول میدم .. حسابی درسمو بخونم تا برا تابستون که میای کلی با هم خوش بگذرونیم ..
- تا خدا چی بخواد ..
بدون این که جوابشو بدم گفتم نیما من خسته ام بخوابم ؟
- بخواب ناز گل من .. بخواب ..
بعد شروع کرد با همون دستش که زیر سرم بود باموهام بازی کردن .. و زیر لبی میگفت .. بخواب زندگی من.. بخواب ناز من .. بخواب عشق من ...
بعد از چند دقیقه احساس کردم دولا شد رو من .. بدون این که عکس العملی نشون بدم چشمامو به هم فشار میدادم و خودمو زدم به خواب .. هر چند اون میدونست من تو دو دقیقه خوابم نمیبره !!!
با دو تادستاش موهامو نوازش کرد و حرکت لباشو روی موهام احساس کردم ... نزدیک پنج دقیقه فقط داشت منو میبوسید و نوازش میکرد ..از حرکت دستاش رو سرم ارامش میگرفتم .. خودمو بیشتر تو دلش جا کردم و سرمو بالاتر بردم جوری که به گردنش نزدیک شد .. به دلیل لمس صورتم با پوست گردنش چشمام باز شد .. با شیطنت سرمو بردم بالا و گردنشو یه بوس ریز کردم ... هیچ عکس العملی غیر از یه آه خفیف نشون نداد .. ترجیح دادم بیشتر از این اذیتش نکنم .. دوباره خودمو بردم پایین تر و چسبیدم بش و چشمامو بستم .. نیما هم برگشت سر جاش و به ظاهر خوابید ..
با چشای بسته گفتم نیماا ..
موهامو یه دستی کشید و گفت جان ؟
گفتم مامان اینا بیان ضایعس ما رو اینجا ببیننا ..
دوباره موهامو دست کشید و گفت تو بخواب من بیدارم .. صدات میکنم ..
خیالم راحت شد .. واقعا خسته بودم .. کاری نکرده بودم ولی فشاری رو مغزم اومده بود امروز و روزای قبل که واقعا خسته ام کرده بود ..
چشمامو بستم و برای دومین بار تو اغوش نيما خوابم برد ..
.
.
.
احساس خیلی قشنگی داشتم .. نمی فهمیدم چرا .. فقط دلم میخواست خواب نباشه .. جرات باز کردن چشمامو نداشتم .. میخواستم لذت ببرم .. صورتم داشت غرق بوسه میشد .. با یاد آوری این که چند ساعت قبل پیش نیما بودم و تو بغلش خوابیدم به سرعت چشامو باز کردم .. بعله .. خود نیما بود .. خواب نبود .. چراغ روشن بود .. نیما پایین تخت نشسته بود .. داشت صورتمو میبوسید ..
با تعجب نگاش کردم .. لبخندی بهم زد و گفت بیدار شدی بالاخره ؟
پا شدم نشستم گفتم چی شده ؟
خیلی ریلکس گفت پاشو مامانینا اومدن .. برو تو اتاق خودت بخواب ..
خیلی هول شدم گفتم کووشن ؟ کجان ؟ اومدن تو ؟
دستامو گرفت گفت انفدر نتررررررس .. چیزی نشده که .. نه تو حیاطن تازه .. پاشو عزیزم برو تو اتاق خودت بخواب ..
با گیجی پا شدم یه نگاه به نیما کردم و رفتم پشت پنجره اتاقش .. اره .. مامان و بابا تو حیاط بودن .. برگشتم سمتش گفتم کی اومدن ؟
گفت یه دو دقیقه اس .. منم از اون موقعی که اومدن دارم بیدارت میکنم ..
با لبخند گفتم اینطوری بیدار میکنی همه رو ؟
اومد سمتم گفت همه رو که نه ..
سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید گفت عشقمو ..
نیشم باز شده بود عینه ضایعا ..
خندیدم بش و گفتم خیلی بلایی نیما ..
با خنده گفت برو بخواب عزیزم . برو .. شبت به خیر ..
رفتم تو اتاق خودم و ولو شدم تو تختم .. یه کم به لحظه های نابی که چند دقیقه پیش داشتم فکر کردم و بی اختیار چشمام رو هم رفت و بازم خوابم برد ..
.
.
.
.
با سر و صدای تی وی از خواب پا شدم .. اه .. بازم تعطیلات تموم شد .. اه .. چقدر چندش .. چقدر بدم می اومد از این که بعد یه مدت طولانی تعطیلات تموم بشه و همه چیز برگرده سر جاش .. دلم گرفت . از این که نیما میخواد بره و دیگه تا دو سه ماه بعد پیداش نمیشه
با غر غر از جام پا شدم .. رفتم بیرون .. طبق معمول تی وی روشن بود و هیچ کسم نگاه نمیکرد .. همه بودن .. بابا ..مامان .. نیما .. مثل این که من فقط خواب بودم .. ساعتو نگاه کردم .. 8 بود .. نیما 11 پرواز داشت .. آخرین لحظه های بودن با نیما داشت میگذشت ..
یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم پشت میز صبحونه و خیره شدم به سفره .. همه چیز بود .. انگار هیچ مشکلی نیست .. همه چیز سر جاش بود .. مامان می خندید .. بابا سر حال بود .. من و نیما ولی تو خودمون بودیم .. این مرتیکه مجری هم هی عر عر میکرد اون تو و داد و بیداد میکرد ..
برگشتم سمت مامان و گفتم دیشب کی اومدین ؟
همونطوری که چایی میریخت برام گفت خواب بودی .. طرفای 2 بود .. جاتون خیلی خالی بود .. همه سراغتونو گرفتن ..
شما کجا رفتین ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی بابا نیم ساعت رفتیم دم همین پارک .. یه قدمی زدیم و اومدیم خونه ..
بعد یه دفعه یادم اومد با خنده گفتم .. مامان خانووم شام درست کردم دیشب .. نیماهم خورد کلیییییییییی تعریف کرد ازم ..
نیما هم سرشو آورد بالا و گفت واقعااااا خووب شده بود مامان .. امروز بخورش برا ناهار میبینی چی میگم ..
مامانم یه لبخند رضایت زد و گفت به به .. چه کارا.. از کی تا حالا ؟
بابامم باز شوخیش گل کرد و گفت خانوم اینا رو باید تنها گذاشت .. نباشی بالا سرشون هی بشون برسی غذا تو دهنشون بکنی ، تا خودشونو جمع کنن و این چیزا رو یاد بگیرن ..
یه کم تیکه میکه بار هم کردیم سر صبحونه و با شوخی و خنده پا شدم و هر کی رفت دنبال کار خودش ..
به بابا گفتم بابا ما هم میریم فرودگاه ؟
بابام یه نگاه به نیما کرد و گفت بیایم نیما ؟؟؟ لازمه ؟
برگشتم به نیما نگاه کردم
گفت نه .. اصلا .. چه کاریه .. خودم میرم ..
با حرص گفتم ئهههههه .. یعنی چی ؟ باید بریم .. من میخوام برم ..
بابام گفت برو . من حال ندارم بیام برسونمت و بیارمتاااا ..
برگشتم سمت نیما .. بهم اشاره کرد گفت بیا تو اتاق ..
خودشم رفت ..
پشت سرش رفتم تو اتاقش و گفتم چیه ؟ چی شده ؟
برگشت سمتم و گفت بی خیال اومدن شو ندا .. برا جفتمون بهتره .. اوکی ؟
با نارحتی نگاش کردم و گفتم چرا آخه ؟
اومد سمتم و دستامو گرفت گفت موقع رفتن دلم می گیره.. نمیخوام اونجا باشی .. بدتر میشم .. به خاطر من .. باشه ؟
یه دونه اشک افتاد پایین واسه خودش و داشت لیییییییز میخورد می اومد پایین .. با ناراحتی سرمو تکون دادم گفتم چشم .. هر چی تو بگی ..
سرمو گرفت تو دستاشو بوسیدش .. دم گوشم گفت مرسی .. مرسی که همیشه درکم میکنی ... واسه همه چیز ممنون ندا ..
اشکام هول شدن .. تند تند ریختن بیرون .. بغض جا مونده از دیروز داشت خودشو خالی میکرد .. جلوشو به زور نگه داشتم .. داشتم خفه میشدم .. زود از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و سرمو گذاشتم رو بالشت و زار زار گریه کردم .. جرئت نمیکردم با صدا گریه کنم .. خیلی خفیف ناله میکردم .. اگه مامان یا بابا می دیدن منو پیش خودشون بالاخره یه فکرایی میکردن .. نیم ساعتی تو حال خودم بودم .. یاد تمام خاطرات این 13 روز افتادم .. از اون شب عید باور نکردنی و حضور نیما .. اتاقک پشت مغازه و اولین بوسه عشقمون .. دعوام با نیما .. سیزده بدر خاص خودمون .. دومین شب ارامشی که تو بغلش داشتم .. با یاد تک تکشون سیل اشک بود که از چشمام میریخت .. به حال و روز خودم و بخت و اقبالم برای صدمین بار لعنت فرستادم و اشک ریختم ..
.
.
ساعت 9:30 بود .. نیما حاضر شده بود .. اومد دم اتاقم .. منو با اون شکل و قیافه دید بیچاره حالش گرفته شد .. اومد نشست پایین تخت و دستشو کشید رو موهام گفت ..مگه قول ندادی گریه نکنی ؟ چرا با چشات این کارو میکنی ؟
با بغض گفتم چیزی نیست .. تموم شد .. تو برو به سلامت .. مواظب خودت باش ..
لبخندی زد و گفت دوست دارم همیشه شاد ببینمت .. نبینم غمتو فینگیلیه من.. باشه ؟
صورتشو بوسیدم و گفتم چشم .. رسیدی زنگ بزن .. نگرانتم ..
بلند شد و دست منم کشید دنبال خودش و منو بلند کرد .. گفت چشششششم .. حتما تا رسیدم زنگ میزنم ..
با هم از اتاق اومدیم بیرون
زود رفتم دستشوویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون ..
با مامان و بابا و نیما رفتیم تو حیاط .. حياطمون چقدر قشنگ شده بود . گلها همه باز شده بود . زندگي تو حياطمون جريان داشت . آخه مثلا بهار بود . ولي واسه من ... بهار هم مثل پائيز بود . چقدر اونروز به نظرم زشت مي اومد . مامان انگار تازه فهمیده باشه چی میخواد بشه .. با چشای اشکی تک پسرشو نگاه میکرد .. قرانم دست بابا بود .. بی اختیار رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم .. میخواستم از آخرین لحظه فیلم بگیرم برای یادگاری .. شروع کردم از دمه در به فیلم گرفتن .. به نيما گفتم نيما يه جمله تو دوربين بگو ... نيما تو دوربين نگاه كرد و گفت اين مسخره بازيها چيه ؟ زود بر مي گردم . دلم واسه همتون تنگ مي شه .
تنها کسی که می خندید بابا بود .. نبما تو خودش بود .. مامان با اشک همراهیش میکرد .. منم که عین دیوونه ها .. میخواستم زار بزنم ولی می خندیدم فقط واسه نیما .. دمه در با همه روبوسی کرد .. گوشیو دادم دست بابا و رفتم تو بغلش ..مثه همیشه پیشونیمو بوسید و گفت من رفتم ندا . مواظب خودت باش .. مواظب مامان باش . گريه نكني ها . من قلبم مي گيره
بعد بلند گفت رسیدم زنگ میزنم .. خدافظ
آخرین صحنه فیلم بسته شدن در بود ..
-
ساعت 3 بود که نیما زنگ زد به خونه .. عذر خواهی کرد که دیر زنگ زده .. خدارو شکر صحیح و سالم رسیده بود و مشکلی نداشت .. از فردا می خواست بره سر کار دوباره .. نزدیک یه ربعی باهاش حرف زدیم و هر کی به نوعی شادش کرد و قطع کردیم ..
دیگه مثه دفعه اول اون همه غم تو خونه نبود .. یه دلیلش واسه عادت کردن ما بود .. یه دلیلشم این بود که انقدر نیما تو این ایام عید تو خودش بود و ساکت بود که دیگه سکوت خونه به چشم نمی اومد ..
دانشگاه هم شروع شده بود .. بازم من و یلدا کنار هم بودیم .. بازم روزای خوش دانشگاه اومد .. بازم شبا با نیما حرف میزدم و اس ام اس بازی میکردم .. ولی تمام حرفاش و اس ام اس هاش عوض شده بود .. نیما خسته بود .. از همه چیز .. خیلی افسرده بود اونجا .. هر چی میگذشت میگفتم عادت میکنه و خووب میشه ولی منوچهری هم به بابا گفته بود که نیما دل به کارنمی ده مشکلی براش پیش اومده ؟ بابا خیلی حرص میخورد سر نیما .. کلی رو انداخته بود به دوستش حالا اوضاع نیما اینطوری به هم ریخته بود ..
هر چقدر باهاش حرف میزدم گوشش بدهکار نبود .. هر دفعه یه بهوونه ای می آورد و حرف از برگشتن میزد ... اعصاب هممون به هم ریخته بود .. جو خونه اصلا قابل تحمل نبود ... چند شب خونه یلدا خوابیدم .. بهونه هایی واسه یلدا جوور میکردم که زیاد شک نکنه ... گفتم با مامانم قهرم .. ولی تا ابد که نمیشد اونجا موند .. داغون شده بودم .. اوضاع و زندگی نیما رو به قدری به هم ریخته و آشفته کرده بودم که حالم ازخودم به هم می خورد .. کاش نیما عید نمی اومد خونه
بابا هم حال نیما رو درک نمیکرد .. همش شبا بهش زنگ میزد و با داد و بیداد باهاش حرف میزد .. باز مامان یه کم نرم تر بود و نیما رو آروم میکرد ولی بابا اصلا .. دائم حرص میخورد و فریاد میزد که من بعد از عمری رو انداختم به این مرتیکه حالا ببین چجوری داره با آبروی من بازی میکنه این پسر ... همشم مینداخت گردن مامان .. تو این بچه ها رو انقدر لووس و ننر بار آوردی که تحمل کار کردن تو شرایط سخت رو ندارن .. مامان این وسط قهر کرده بود .. خر تو خری شده بود که اصلا باور نکردنی بود .. دو هفته از رفتن نیما میگذشت ولی ما از شب سوم چهارم هر شب و هر روز تو خونه دعوا داشتیم .. مامان و بابا .. من و بابا .. بابا و نیما ... بیچاره بابا .. از همه میکشید .. خیلی حرص میخورد .. دلم برای اونم می سوخت .. قلبش درد میگرفت هر شب .. نمی دونستم باید چی کار کنم برای آروم کردن محیط خونه ؟
.
.
اون روز عصر بابا سر کار بود .. منم تازه از دانشگاه اومدم .. درو که باز کردم چیزی که می دیدیم برام واقعا غیر قابل باور بود .. نیما اومده بود تهران .. مامان جلوش گریه میکرد .. نیما هم دستش به سرش بود .. سری که جوونه های موهاش روش مشخص بود ..
تا صدای درو شنیدم دو تاییشون به سرعت برگشتن سمت من .. با دهن باز مشغول تماشای صحنه ای بودم که مطمئن بودم آخر شب پر سر و صدایی رو به دنبال خودش داره ..
به زور خودمو کشوندم جلو و نشستم پایین مبل .. فقط نیما رو نگاه کردم ..
مامانم با گریه برگشت گفت ندا میبینی چه به روزمون میخواد بیاره نیما ؟ میبینی چی کار کرده ؟
با من من گفتم نیمااااااااا ... کجا پا شدی اومدی تو ؟ واسه چیییییییییییییی ؟
نیما که معلوم بود خیلی گریه کرده .. با صدای گرفته فریاد زد بابا نمیییییییییییییییییییتونم به خداااااااااااا .. به کی بگم که حالیش بشه ... نمی تونم اونجا دووم بیارم .. دارم خفه میشم .. به کی بگممممممممممممم ؟
بغضش ترکید .. تا حالا اینطوریشو ندیده بودم ..
بحث دلتنگی نیما برای من نبود .. می دونستم به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده اینطوری بی تابی میکنه و بی قراره ..
با استرس فراوون پا شدم دو تا دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم باشه باشه بابا .. باشههههه ...
من هیچی نمیگم دیگه تو هم اینطوری نکن با خودت ..
مامان خیلی حالش بد بود میدونستم از شب که بابا بیاد می ترسه ..
رفتم یه لیوان آب براش ریختم آوردم به زور دادم بهش .. یه کمم به نیما دادم به زور خورد
جفتشون خیلی بی تاب بودن .. داشتم دیوونه میشدم .. با همون لباس دانشگاه راه می رفتم تو خونه و فکر میکردم که چه غلطی بکنم تا بابا نیومده .. اگه می اومد و نیما رو میدید دیوونه میشد . .. به سرعت برگشتم گفتم نیما پاشو نیما پاشو برو خونه مامان جوون .. پاشو تا بابا نیومده ..
با عصبانیت برگشت سمت من و گفت از چی فرار کنم ؟ انقدر که شماها از بابا می ترسین من نمیترسم .. من همین جا می مونم و بهش میگم .. بش میگم نمیتونم بمونم اونجا آقاااااااا .. مگه زوریه بابا جان ؟ نخواستم ..
مامان با پیشنهاد من موافق بود التماس میکرد به نیما که تا بابا نیومده بره پیش مامان جوون ولی نیما قبول نمیکرد .. با عصبانیت پا شد رفت تو اتاقشو درو جوری بست که انگار تمام 4 ستون خونه لرزید ..
داغوون بودم ..اصلا قدرت فکر کردن نداشتم .. نمی دونستم بابا بیاد باید چی کار کنیم .. انقدر عصبانی بود این چند روز که می ترسیدم با دیدن نیما سکته کنه ... تو همین فکرا بودم که صدای وحشتناکه شکستن از تو اتاق نیما اومد ..
بدون درنگ من و مامان پریدیم دمه اتاق نیما .. درو قفل کرده بود .. با تمام وجودم به در ضربه میزدم ولی باز نمیکرد .. انقدر داد زدم گریه کردم التماس کردم ولی درو باز نکرد .. مامان کنار در افتاده بود .. ناله میکرد دیگه جونی براش نمونده بود بیچاره .. قسمش دادم نیما به رووح آقاجوون قسم درو باز کن .. نیمایی که تا این قسمو جلوش می آوردیم هر کاری میتونست میکرد انگار نه انگار من حرف زدم .. انگار هر چی تو اتاقش بود داشت میزد داغون میکرد .. ای خدا من چه به روز این آدم آوردم با این حرفم ؟
التماسش میکردم .. دیگه صدام گرفته بود .. داشتم خفه می شدم .. گلوم می سوخت بس که داد زده بودم .. نیما دیوونه شده بود .. کارایی که میکرد اصلا کارایی نبود که از نیما انتظار بره .. نیمای آروم و با شخصیت و با کلاس من حالا عینه لاتای چاله میدون داشت داد میزد و تمام اتاقشو وسایلشو داغون میکرد ....
دیگه رمقی برام نمونده بود .. مامان و بلند کردم بردم تو اتاقش به زور .. قرص ارام بخش بهش دادم . کلی بالا سرش نشستم تا آروم بگیره .. هیچ وقت مامانمو اینطوری ندیده بودم .. دلم براشون میسوخت باعث و بانی تمام این بدبختی ها من بودم و بس
صدای زنگ در لرز به تنم انداخت .. تمام وجودم استرس شد .. نمی دونستم چی کار کنم ؟
صدایی از اتاق نیما نمی اومد ولی می دونستم اون تو بازار شامه الان
تک و تنها افتاده بودم وسط این خونواده که همشون منتظر یه جرقه ان برای منفجر شدن .. با استرس آیفونو برداشتم .. با صدایی که لرزش شدیدی توش بود پرسیدم کیه ؟ صدای بابا پیچید تو گوشم .. وای بابا بود .. کاری نمیشد کرد باید درو باز میکردم .. درو باز کردم پریدم تو اتاق مامان .. دمه در با گریه گفتم مامان مامان بابا اوممممممممممممد .. چی کار کنیممممممم ؟
حال خوشی نداشت .. جوابی بهم نداد .. فقط ناله کرد ..
دوباره پریدم دمه در .. بابا درو باز کرده بود و داشت کفشاشو در می آورد ..
با عجله گفتم ئه .. س س س سلام بابا .. سلام ..
سرشو بلند کرد و جواب سلاممو خیلی آروم داد .. این روزا انقدر با مامان و نیما دعوا کرده بود که حوصله منم نداشت .. زودی رفتم تو اتاق خودم و درو بستم .. می دونستم تا چند لحظه دیگه غوغایی میشه تو خونه .
درست حدس زدم بابا با صدای بلندی پرسید این چیه اینجاست ؟
جرئت بیرون اومدن از اتاق رو نداشتم ..
چسبیده بودم به در اتاق و خدا خدا میکردم که بابا دعوا راه نندازه ..
یه دفعه در با شدت خورد تو کمرم و باز شد .. بابا بود .. ساک نیما تو دستش بود .. با وحشت به صورت قرمز بابا نگاه کردم و رفتم عقب .. گفتم چیه بابااااااااااااا ؟ چرا اینطوری شدی ؟
ساک نیما رو پرت کرد وسط اتاق و گفت میگم این چیه ؟؟؟
با صدای لرزون همراه با گریه گفتم مال نیماست ..
با عصبانیتی که بعید بود از بابای من گفت کور نیستم می دونم مال نیماست ... اینجا چی کار میکنه ؟؟؟؟؟
با گریه اومدم از اتاقم بیام بیرون و خودمو از دستش خلاص کنم که جلومو با شدت گرفت و گفت میگم این اینجا چی کار میکنه ندااااااااااا ؟
فریادش تو سرم میخورد .. داشتم کر میشدم .. اومدم سرش داد بزنم و خودمو خلاص کنم که صورت در به داغون نیما پشت سر بابا ظاهر شد .. لال شدم .. خیره شدم به نیما .. بابا برگشت نگاه کرد .. نیما هم با صدای گرفته بلند گفت به اون چی کار داری بیا با خودم حرف بزن بیا از خودم بپرس اینجا چی کار میکنم ..
بابا با عصبانیت رفت سمت نیما و یقه لباسشو گرفت و پرتش کرد سمت دیوار و همونجا شروع کرد هر چی که از دهنش در اومد بار نیما کرد ..
نیما صورتش غیر عادی شده بود .. عین دیوونه ها شده بود .. با اون سر بدون مو عرقای روی صورت و گردنش .. برافروختگی صورتش .. همه و همه نشون دهنده وضع به هم ریخته نیمای من بود
با گریه پریدم سمت بابا و از نیما جداش کردم .. التماس می کردم بهش که ولش کنه .. جفتشون عین وحشی ها افتاده بودن به جون هم .. بابا از آبروی چندین سالش جلوی رفیقاش و بی عرضگی نیما میگفت . نیما هم فقط فریاد میزد و به عالم و آدم فحش میداد ..
زورم بهشون نمی رسید . دوئیدم سمت اتاق مامان .. به زور بلندش کردم با التماس و زاری گفتم مامان تروخدا بابا داره نیما رو میکشه پاشو برو جداشون کن من زورم نمیرسه بهش ..
مامان و بلند کردم گیج میزد بیچاره .. بابارو که دید افتاد به پاش عین زنای غربتی تو فیلما .. قسم میداد بابارو به جوون هر کی وجود داشت تو فامیل بابا .. منم دست نیما رو میکشیدم و جداشون میکردم .. ولی این دو تا انگار ول کن نبودن ..
بابا هر چی دلش میخواست بار نیما میکرد .. بی انصافی میکرد . نیما از اول رو پای خودش بود ولی بابا میگفت تو با بی عرضگیت آبروی منو جلو همه دوستام بردی .. مایه ننگی بچه .. عین بچه های دو ساله نمی تونی یه ذره از خانواده و دوستات دور باشی .. همیشه عادت به آماده خوری داری ..
نیما هم کم نمی آورد و هر چی بابا میگفت جواب میداد . من و مامان دیگه از این همه کش مکش خسته شدیم نشستیم کنار دیوار و فقط گریه میکردیم .. نیما هم غد بازی در آورد و با فریاد به بابا گفت آرههههههه دوست داشتم برگردم . دوست داشتم آبروی تو رو ببرم اونجا .. حالا چی کار میخوای بکنی تو ؟ بیا بزن بیا تا جوون دارم بزن .. خیلی وقته از این دنیا خسته شدم بزن راحتم کن ... بزن بکش همه رو راحت کن .. بزن این مایه ننگ فامیلو از رو زمین ورش دار .. سرشو میکووبید تو دیوار و فریاد میزد خدااااااااااااااااااا خسته شدمممممممممممم تمومش کنننننننننننننننننننننننن ن
انتظار داشتم بابا با این حرکت نیما کوتا بیاد .. ولی ول کن نبود .. به قدری داغون شده بودم که میخواستم همون جا راز دل خودم و نیما رو به بابا و مامان بگم .. داشتم از گریه خفه می شدم .عشقم داشت جلوم پرپر میشد . همشم تقصیر من بود .. دلم می خواست بمیرم .. خدایا خودت کمکمون کن اون ... آرامش همیشگیو برگردون به خونه ..
بلند شدم و با تمام وجودم جیغ زدم که بسهههههههههههههههههه دیگه تمومش کنینننننننننننننننننننن .. بابا با شدت برگشت سمت و من چنان با قدرت زد تو دهنم که پرت شدم عقب و یه دفعه تمام خونه ساکت شد .. فقط صدای ناله ریز مامان از پایین دیوار می اومد .. نیما تا منو تو اون حال دید پرید به سمت بابا و با بابا گلاویز شد و افتادن به جون هم تا میتونستن همدیگرو زدن .. نفسم در نمی اومد . زل زده بودم بهشون و نمی تونستم کاری بکنم .. مامان پا شد رفت بینشون تا جداشون بکنه ولی بیچاره فقط تا میتونست خورد اون وسط و پرت شد یه گوشه .. رفتم آوردمش بیرون .. با هم نشستیم تو پله های حیاط و تو بغل هم گریه میکردیم .. هیچ کدوممون حوصله دلداری دادن اون یکیو نداشتیم .. صدای فریادشون و برخوردشون با وسایل خونه کاملا بیرون می اومد .. از این اتفاقا تو این چند سالی که ما اینجا زندگی می کردیم نیافتاده بود .. آبرومون داشت می رفت .. تقریبا یک ساعتی تو حیاط بودیم و بعدش اروم بلندش کردم و با هم رفتیم تو... صدایی از خونه نمی اومد .. تمام خونه به هم ریخته بود .. نیما و بابا نبودن .. با ترس و لرز رفتم دم اتاق نیما .. جرئت باز کردن درو نداشتم . آروم دستگیره رو کشیدم پایین ولی قفل بود .. رفتم سمت اتاق بابا دیدم خوابیده رو تخت با یه وضع آشفته .. رفتم براش یه لیوان اب ریختم با قرص قلبش براش بردم بالا سرش . با ترس گفتم بابا جوون بیا قرصتو بخور آروم میشی .. من با نیما صحبت میکنم .. الان عصبانی بوده یه غلطی کرد شما ناراحت نشو ..
با تحکم گفت برو بیرووووووووون ..
لیوان آب و قرصو گذاشتم رو تخت و پریدم بیرون .. نمی خواستم این دفعه به خاطر من تو خونه دعوا بشه
ساعت ده بود .. کسی حوصله شام نداشت .. رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت .. به قدری فشار بهم وارد شده بود که داشتم از سر درد میمردم .. یه دونه قرص مسکن خوردم و موبایلمو برداشتم یه اس ام اس دادم به نیما .. فقط نوشتم نیمایی ؟؟؟
می دونستم جوابی نمیده .. دوباره فرستادم اصلا نرسید .. شمارشو گرفتم خاموش کرده بودش .. گوشیمو پرت کردم اون طرف و سعی کردم بخوابم .. به خودم امید دادم که تمام این روزای سخت می گذره و بعدش خوشی میاد .. ولی آخه چه خوشی میخواد بیاد ؟
چشمای خیس از اشکمو بستم و سعی کردم بخوابم .. تو طول شب ده بار از خواب می پریدم .. تمام خوابم پر از کابوس بود .. هر دفعه یه چیزی میدیدم .. یه بار بابا داشت نیما رو خفه میکرد .. یه بار نیما داشت بابا رو میزد .. مامان گریه میکرد .. انگار تمام اتفاقای شب داشت تو خوابم تکرار میشد .. خوابم نمی برد .. هی بیدار میشدم .. پاشدم یه قرص خواب آور برداشتم و با بدبختی خوابم برد ..
.
.
.
.
انگار یه چیزی هی تکرار میشد .. متوجه نمیشدم کجام .. گیج بودم .. توان بلند شدن نداشتم .. دقیق تر شدم .. صدای مامان بود .. با ناله داشت نیما رو صدا می کرد .. نیما .. نیماااااااا .. نیماااااااااا .. نیما جااااان .. نیمااااااااا .. درو باز کن مامان .. نیمااااااااا .. عزیز مامان درو باز کن تا منو نکشتی .. نیما .. نیماااااااا ..
آره مامان بود .. نیما تو اتاقش بود از دیشب تا حالا .. ساعت دیواری اتاقو نگاه کردم 11 بود .. 13 ساعت خوابیده بودم .. با بی حوصلگی از خواب پا شدم رفتم بیرون .. مامانو دیدم که دم اتاق نیما نشسته و با گریه داره التماس می کنه که نیما درو باز کنه .. با ناراحتی گفتم چی شده مامان باز ؟
تا منو دید با عجله گفت ندا بیا تو بش بگوو جواب منو که نمیده ..
با حرص رفتم سمت اتاق نیما و در زدم گفتم نیما انقدر این زن بیچاره رو حرصش نده .. بابا باز کن این در لامصبو بابا رفته بیرون .. نیست .. تا کی میخوای ادامه بدی ؟ باز کن کشتی منو به خدا .. بی انصاف باز کن درو..
بی اختیار با گریه شروع کردم به گفتن
بی انصاف یادت رفت حرفامونو ؟
مگه قرار نبود من دیگه گریه نکنم ؟
ببین چقدر باعث گریه من شدی از دیشب تا حالا
مگه قول ندادی بری اونجا و از این همه فکر و خیال در بیای
تا کی نیما ؟ تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری ؟
به خاطر ندایی درو باز کن .. مگه منو دوست نداری نیما .. تر وخدا باز کن این درو .. چقدر بهت التماس کنیم ؟
نیما اصلا جوابی نمی داد .. خسته شدم .. هر چی رفتم و اومدم در زدم هیچ جوابی نمی داد .. مامان انقدر گریه کرده بود که چشماش وا نمیشد .. یه چایی واسه خودم ریختم و به زور خوردم ..
باز رفتم سمت اتاق نیما .. ساعت 1 شده بود .. دو ساعت بود که ما داشتیم به نیما التماس میکردیم که در اتاقشو باز کنه ولی گوش نمیداد .. دیگه دلشوره گرفته بودم .. مامان هم حالش بدتر از من بود .. رفتم دمه در اتاقش و با التماااااس ازش خواستم درو باز کنه .. گوش نمی داد هیچ صدایی از اتاق نمی اومد .. داشتم از دلشوره می مردم .. دیگه حرصم گرفته بود با عصبانیت مشت میزدم به در .. فریادم تو خونه پیچیده بود .. نیما نیما میکردم و اشک میریختم .. با تمام توانم به در لگد و مشت میزدم .. بازززززززز کن این در لعنتیو نیماااااااااااا .. بی انصاف باز کن .. کشتی منو باز کن .. دارم میمیرم از دلشوره چجوری دلت میاد ؟ ...
مامان هم اومد کنارم مشت میزد به در .. دیگه هیچ کنترلی روی اعصاب و کارام نداشتم عینه دیوونه ها خودمو میزدم به در و با تمام وجودم فریاد میزدم که نیما درو باز کن .. فقط دلم میخواست در که باز بشه نیما رو سالم ببینم .. داشتم دیونه میشدم از شدت فشارای وارد شده بهم ..
با مامان انقدر زدیم به در انقدر مشت و لگد زدیم که در با شدت باز شد و خورد به دیوار و دوباره برگشت .. منو مامان جفتمون پرت شدیم عقب .. هیچ کدوممون جرئت تو رفتن و نداشتیم .. یه نگاهی به هم کردیم و با ترس رفتیم جلو .. سرمو برگردوندم و تخت نیما رو نگاه کردم .. نیما خوابیده بود .. چقدر آورم بود .. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد .. مامان تا نیما رو دید پرید بالا سرش .. نیما نیما میکرد .. نیما جوون پاشو مامان .. پاشو عزیزم .. ببین با خودت چی کار کردی ..
لال شده بودم .. جرئت جلو اومدنو نداشتم .. تکیه دادم به در و زل زدم به نیما .. چرا نیما تکون نمی خورد خدا ؟ چرا انقدر آروم خوابیده ؟ یعنی با این همه سرو صدای ما بیدار نشده ؟ نیما ..
یه دفعه نگام افتاد به جعبه قرصای آرامبخش بابا که كنار تخت نيما بود .. دنیا دور سرم چرخید .. دستمو زدم به سرم و گفت واییییییی مامااااااااااااان .. ببین چه خاکییییییی به سرمون شد .. ای خداااااااااااااااااااااا
مامان با سرعت برگشت سمت من
- چی شده ؟ چی شده ؟
جعبه قرصارو نشونش دادم و با دهن باز گفتم مامان این چیههههههههههه ؟
مامان فقط تا میتونست جیغ زد .. داشت خفه میشد .. باز رفت سراغ نیما بلندش میکرد و میزدش به تخت که بلند شه نیما ..
ای خداااااا نیمای منو ازم نگیر .. ای خدااااااااااا نیما مو بیدار کن ..
صدام در نمی اومد لال شده بودم و فقط نگاه می کردم .. مامان به قدری جیغ زد و خودشو زد که غش کرد .. افتاد یه گوشه صداش در نمی اومد .. خیره شدم به نیما .. باورم نمی شد .. برام قابل هضم نبود .. بازم یه عکس العمل غیر قابل پیش بینی از نیما دیدم ...
باعجله رفتم سمت تلفن زنگ زدم اورژانس . اپراتوري كه گوشي رو برداشته بود ازم پرسيد مورد چيه ؟ نمي تونستم بگم . جرات گفتنش رو نداشتم . نمي خواستم قبول كنم . يه بار ديگه پرسيد خانوم حالتون خوبه ؟ موردتون چيه ؟ گلوم خشك شده بود . با صداي ضعيفي گفتم نمي دونم . فكر مي كنم خودكشي ... با بدبختی آدرسو دادم و التماس کردم که بیان زودتر .. تا بیان رفتم بالا سر نیما .. مونده بودم که باید چی کار کنم .. گریه نمی کردم .. فقط نگاش میکردم .. خیره شده بودم به چشماش که خیلی راحت بسته بودشون .. بی اختیار رفتم جعبه قرصا رو برداشتم .. نگاش کردم .. واییییییییییییییییییییییی خدایااااااااااااااا .. هیچی نمونده بود توش .. این پر بود .. نیما هیچیشو باقی نذاشته بود .. يه بار ديگه با تلاش احمقانه اي سعي كردم بيدارش كنم . زدم تو صورتش . صورتش سرد بود . تکیه دادم به دیوار و چشامو بستم .. جونی برام نمونده بود ... یه نگاه به مامان کردم و یه نگاه به نیما .. توانی برای نجاتشون نداشتم ..
..
توی سکوت خونه غرق بودم که صدای زنگ در اومد .. با تمام بی توانیم رفتم درو باز کردم .. اوژانس بود زود اومدن تو خونه با همون سرو وضع آشفته راهنماییشون کردم به اتاق نیما .. با تعجب یه نگاه به نیما و یه نگاه به مامان کردن .. رفتن سراغ نیما .. يكيشون از من پرسيد چي شده ؟
گفتم نمي دونم . هرچي صداش مي كنيم بيدار نمي شه .
- كي متوجه شدين ؟
- والا يه دوساعتي صداش مي كرديم در اتاقو باز نمي كرد . آخرش مجبور شديم درو بشكنيم .
- مي دونين چي خورده ؟
جعبة قرص رو بهشون نشون دادم . يه نگاهي به جعبه كرد و يه نگاه به همكارش . بعد از تو كيفش يه گوشي بيرون آورد و شروع به معابنه نيما كرد .
دختری که همراهشون بود منو کشوند از اتاق بیرون .. بی اراده شده بودم ... همون جا دم در اتاق ولو شدم رو زمین .. برام آب آورد . چند تا قند ریخت توش و به زور داد بخورم .. ازم پرسید چه نسبتی باهاشون دارين ؟ با ناله جوابشو میدادم .. جونی برام نمونده بود ..
بعد از چند دقيقه در اتاق باز شد .. سرمو بلند کردم و به قیافه دو تا آقایی که اومدن بیرون خیره شدم .. دهنم باز مونده بود سرم به دیوار بود و منتظر بودم ببینم چی میگن ...
به قدری قیافه هاشون ناله بود که ترجیح دادم هیچی نپرسم .. به زور خودمو کشوندم تو اتاق .. مامان سرم بهش وصل بود .. ولی نیما ....................
نیما کو؟
رو تخت نیما رو نگاه کردم .. ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود .. همون جا پای تخت نشستم .. گریه ام نمی گرفت .. داشتم دیوونه میشدم .. میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمی اومد .. لال شده بودم .. دختره اومد بغلم کرد .. پشت سر هم هی میگفت متاسفم متاسفم .. ..
متاسفی ؟ برا چی ؟ چی شد اصلا ؟
چرا نمی تونم حرف بزنم ؟
خدا میخوام دااااااااااااااااد بزنم .. خدااااااااااااااااااااااا ااااا کمکم کن ..
نیمای من کو ؟
چرا نیما رفته زیر ملافه ؟
چرا نیما نیومده پیشم حالمو بپرسه ؟ خدا نیمای منو کجا بردی ؟
چرا نیما تکون نمیخوره ؟
نکنه چیزیش شده ؟
خدا نیمای من کوووووووووووووووو
با عجله برگشتم سمت دکتره ... اومدم داد بزنم سرش ولی صدام در نمی اومد .. بلند شدم رفتم سمتش هولش دادم به دیوار شروع کردم به زدنش .. بیچاره هیچی نمیگفت فقط شونه های منو محکم گرفته بود و نگام میکرد .. ولش کردم و با نفرت نگاش کردم .. وسایلشو برداشت و به آورمی گفت متاسفم از دست من کاری بر نمیاد . خيلي دير خبردار شديد
با بهت نگاش کردم..
دختره انگار دلش برام سوخت برگشت سمتم گفت کسیو داری بهش زنگ بزنیم ؟
فقط نگاش کردم .. با بهت .. باورش امکان نداشت .. نیما .. نیمای من . عشق من .. تمام زندگی من .. دل خوشی من .. یعنی تموم شد ؟ مگه میشه ؟ ای خدا منو تنهاتر از همیشه کردی ؟
دختره دید نمی تونم حرف بزنم .. رفت تلفنو برداشت آورد پیشم گفت بگیر اگه کسیو داری بهش خبر بدیم .. فقط نگاش میکردم .. دو تا کشیده زد تو گوشم پریدم عقب .. تلفنو ازش گرفتم.. شماره بابا رو به زور گرفتم .. نمی تونستم حرف بزنم .. ازش بدم می اومد .. صدامم در نمی اومد .. گوشیو دادم دست دختره ... به آرومی شروع کرد برا بابا توضیح دادن .. ولو شدم گوشه خونه و خیره به در اتاق نیما ..
سرم گیج میرفت .. هیچ صدایی نمیشنیدم دیگه ..چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی حس نکردم ..
.
.
.
وقتی چشمامو باز کردم خونه شلوغ بود .. صدای فریاد بابا تو خونه پیچیده بود .. مامان جلوی من افتاده بود و جیغ میزد .. بلند شدم . نگاش کردم .. بی اختیار رفتم سمت اتاق نیما .. سرمی که به دستم بود کشیده شد و در اومد .. روی دستم پر از خون شد .. توجهی نکردم .. مریم خانوم همسایمون اومد طرفم زیر بغلمو گرفت و برد سر جام نشوندتم .. باز بلند شدم به زور خودمو ازش جدا کردم و رفتم سمت اتاق نیما .. بابا اون تو بود افتاده بود روی صورت نیما و زار زار گریه میکرد .. فریاد میکشید و خودشو لعنت میکرد .. خیره شدم بهشون .. نیما تکون نمیخورد .. همه داشتن گریه میکردن ..کاش میشد منم داد میزدم و مثه همیشه خودمو خالی میکردم .. ولی نمیتونستم ..
بابام تا منو دید با گریه داد زد نداااااا بیا ببین داداشی تو .. ببین چه بلایی سرش آوردم .. ببین چقدر آروم خوابیده .. من به کی بگم ؟ به کی بگم انقدر عذابش دادم تا این کارو کرد ؟ به کی بگم بابا ؟ به کی بگم ؟ فقط نگاش کردم .. تمام خونمون پر از همسایه ها شده بود .. صدای جیغ آشنایی از توی هال اومد .. رفتم بیرون .. مامان جون بود .. داشت مثه بید میلرزید .. چادرش از سرش افتاده بود و دنبال نیما میگشت و نیما نیما میکرد .. منو که دید اومد جلو بغلم کرد و زار میزد و سراغ نیما رو میگرفت .. از آغوشش اومدم بیرون و بردمش تو اتاق نیما .. بیچاره تاب نیاورد انقدر زار زد و خودشو زد که همه با هم بردنش بیرون .. پشت سرش دایی ممد اومد .. به قدری گیج بود که به منم چیزی نگفت یه راست رفت اتاق نیما .. دمه در خشکش زد .. همونجا وایساد .. نریمان همراهش بود نذاشت بیاد تو .. سپردش دست من ولی من حواسم اصلا بهش نبود ... نریمانم رفت تو با بهت به تخت نیما خیره شده بود .. دایی داشت خفه میشد از گریه .. رفت بابا رو بغل کرد و زار زار گریه میکردن ... صدای آمبولانس پیچید تو حیاط .. جیغ مامان در اومد .. ای خدااااا نیمای مو کجا میخوان ببرن ؟ خدایاااااااااا .. فقط جیغ میزد .. حال هیچ کس خووب نبود .. 2 تا مرد لباس فرم پوشیده با برانكارد اومدن تو خونه و راهنمایی شدن به سمت اتاق نیما .. خیلی سریع برگشتن بیرون و نیما رو بردن .. مامان پرید اون وسط و قسمشون داد که نبرنش ولی دایی ممد همراهشون رفت بیرون و نذاشت مامان مانع کارشون بشه .. من اون وسط عین ماتم زده ها نگاشون میکردم . هیچ حرفی نمی تونستم بزنم .. لال لال شده بودم .. دلم مي خواست به نيما التماس كنم پاشه تمومش كنه . نذاره ببرنش ... ولي صدام در نمي اومد
مریم خانوم باز اومد سمت من
- ندا جوون .. عزیزم ؟ چرا اینطوری شدی ؟ حالت خووبه ؟ یه چیزی بگوو .. گريه كن ..
اب برام آورد پاشيد تو صورتم ، زد تو گوشم ولی من هیچی نگفتم .. دستمال آورد خون رو دستمو پاک کرد .. رفتم دنبال دایی تو حیاط به آمبولانس و جنازه نیما خیره شده بودم .. ولو شدم تو حیاط و خیره شدم به آسمون ..
خدایا چقدر ازت متنفرم ...
.
.
.
.
.
7 روز از مرگ نیما میگذشت .. من هنوز هیچ حرفی نزده بودم .. نیما رو به خاک سپردن .. نیمای منو .. زندگی منو کردن زیر خروارها خاک و رهاش کردن .. حالا این خونه شده ماتم کده .. صدایی جز ناله و جیغ و گریه توش نمیاد .. شبا نمی خوابیم .. خوابمون نمیبره .. بابا دائم خودشو لعنت میکنه .. و من هم خودمو .. که چرا اینطوری کردم زندگیمونو ؟ چرانسنجیده حرفی زدم که باعث از هم پاشیده شدن زندگیمون شدم ؟
توی خونه راه میرفتم و به تک تک جاهایی که باعث زنده شدن خاطرات نیما برام میشد نگاه میکردم .. اشکی از چشمام نریخته تو این 7 روز ..
میز اشپزخونه منو یاد شامی انداخت که براش درست کرده بودم روز سیزده بدر .. اتاق خودم پر بود از تک تک خاطرات نیما .. کشتی که برای عیدی بهم داده بود.. کامپیوترمو نگاه می کردم ... یاد این می افتادم که چقدر بهم چیز یاد داد .. چقدر کار تو مغازه با امیر رو دوست داشت .. یاد تلفنای شبم می افتادم .. نیما کی میای شام ؟
یاد پارکی افتادم که رفتیم .. یاد عکسا .. یاد مهمونی یلدا .. یاد تولد خودم .. یاد کلانتری که رفته بود واسه من .. یاد شهرووز .. شهرووز ..شهروووز .. شهروز با ما چی کار کردی ؟ یعنی آه شهرووز ما رو گرفتار کرد ؟
یاد فینگیلی گفتنش .. یاد رسوندن من تا دانشگاه .. یاد آغوشش .. یاد اولین بوسه عشقمون .. یاد نفساش . یاد موهاش .. یاد گرمای بدنش .. یاد تمام مهربوونی هاش .. یاد لبخندش .. یاد اشکش .. یاد داد و فریادش .. یاد سر بدون موش .. یاد سس های سالادش .. یاد شب سال تحویل .. یاد تک تک خاطراتی که با نیما داشتم ..
خدایا چرا بردیش ؟ چرا اینطوری کردی با من ؟ کم دیده بودم ازت ؟ این عشق زجر آورم ندیدی بهم ؟ چرا ؟ مگه نیمای من چی کار کرده بود ؟ تو اگه میخواستی میتونستی جلوشو بگیری مانع این کارش بشی ولی نخواستی .. خواستی منو عذاب بدی .. خداااااااااااااااا وای خداااااااااااااا ازت متنفرممممممممممممممممم ...
تلویزیون روشن بود و صدای اذون موذن زاده اردبیلی توی خونه پخش شده بود چقدر نیما دوسش داشت .. ظهر بود .. تک و تووک فامیل تو خونه بودن .. دوره مامان که تو این یه هفته 10 سال انگار پیر شده بود جمع بودن .. من فقط راه میرفتم و میشستم .. هیچ کاری نکرده بودم تو این چند روز .. نه حرفی زده بودم نه اشکی ریخته بودم .. رفتم سمت اتاق بابا .. صدای ناله اش قطع نمیشد دلم براش سووخت ..خواستم برم تو و دلداریش بدم ولی آخه با چه توانی ؟ جونی برای اینکارا نداشتم .. بی اختیار نشستم کنار اتاقش و تکیه دادم به دیوار .. سرمو خم کردم و تو رو نگاه کردم .. بابا قاب عکس عمو رو گرفته بود جلوی صورتش و زار زار گریه میکرد .. با تعجب نگاش کردم و خیره شدم بهش .. صداش و خووب میشنیدم .. داشت عذر خواهی میکرد .. از کی ؟ برای چی ؟ خووب دقت کردم ..
میگفت
- چی بگم بت ؟ رووم سياه .. خودم مقصرم .. نتونستم .. چی بگم بت که روم سیاهه پیش تو و خدا .. چی بگم بت که چیزی برا گفتن ندارم .. ای خدا کاری کن ببخشتم ..
ببخش منو حسن .. ببخش که نتونستم از امانتیت درست نگهداری کنم .. ببخش منو حسن .. بعدم زار زار گریه کرد و افتاد رو عکس ..
گوشام کر شد .. چشام سیاهی رفت .. سرم گیج میرفت .. داشتم منفجر میشدم از فشار .. خفه شدم .. خدایا بابا چی میگه ؟ امانتی عمو حسن ؟ یعنی چی ؟
یه لحظه تمام این پازل و کنار هم چیده شده توی ذهنم دیدم .. نیما .. بچه عمو حسن .. توی تصادف زنده مونده .. نیما .. شباهتش به عمو حسن .. نیما .. عشق من .. نیما پسر عموی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .
با تمام وجودم فریاد زدم نیمــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــا
اشكام سرازير شدن
پایان