-
چو پیش یوسف آمد ابن یامین
نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
نشسته بود یوسف در نقابی
که نتوانی نهفتن آفتابی
چه میدانست هرگز ابن یامین
که دارد در بر خود جان شیرین
گمان برد او که سلطان عزیزست
چه میدانست کو جان عزیزست
اگر او در عزیزی جان نبودی
عزیز مصر جاویدان نبودی
چه گر یوسف نشاندش در بر خویش
ز حرمت بر نیاورد او سر خویش
سخنها گفت یوسف خوب آنجا
خبر پرسید از یعقوب آنجا
یکی نامه بزیر پرده در داد
ز سوز جان یعقوبش خبر داد
چو یوسف نامه بستد نام زد شد
وز آنجا پیش فرزندان خود شد
چه گویم نامه بگشادند آخر
بسی بر چشم بنهادند آخر
دران جمع اوفتاد از شوق جوشی
برآمد از میان بانگ و خروشی
بسی خونابهٔ حسرت فشاندند
وزان حسرت بصد حیرت بماندند
بآخر یوسف آنجا باز آمد
بتخت خود بصد اعزاز آمد
زمانی بود و خلقی در رسیدند
میان صُفّه خوانی برکشیدند
چنین فرمود یوسف شاه محبوب
که جمع آیند فرزندان یعقوب
ولی هر یک یکی را برگزینند
بیک خوان دو برادر در نشینند
چنان کو گفت بنشستند با هم
نشاندند ابن یامین را بماتم
چو تنها ماند آنجا ابن یامین
ز یوسف یادش آمد گشت غمگین
بسی بگریست از اندوه یوسف
بسی خورد از فراق او تأسّف
ازو پرسید یوسف شاه احرار
که ای کودک چرا گرئی چنین زار
چنین گفت او که چون تنها بماندم
ازین اندوه خون باید فشاندم
که بودست ای عزیزم یک برادر
من و او هم پدر بودیم و مادر
کنون او گُم شدست از دیرگاهی
بسوی او کسی را نیست راهی
اگر او نیز با این خسته بودی
بخوان با من بهم بنشسته بودی
بگفت این و یکی خوان داشت در پیش
همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش
نچندانی گریست از اشک دیده
که هرگز دیده بود آن اشک دیده
چو یوسف آنچنان گریان بدیدش
چو جان خود دلی بریان بدیدش
بدو گفتا که مگوی ای جوان تو
مرا چون یوسفی گیر این زمان تو
که تا هم کاسه باشم من عزیزت
ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
زبان بگشاد خوانسالار آنگاه
که این کاسه پر اشک اوست ای شاه
بگو کین اشک خونین چون خوری تو
روا داری که نان با خون خوری تو
چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش
که خون من ازین غم میزند جوش
دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت
چنین خونی بخون خوردن توان یافت
یتیمست او و جان میپرورم من
اگر خونی یتیمی میخورم من
چنین گفتند فرزندان یعقوب
که خُردست او اگرچه هست محبوب
نداند هیچ آداب ملوک او
بخدمت چون کند زیبا سلوک او
ازان ترسیم ما و جای آنست
که خردی پیش شاه خرده دانست
چنین آمد جواب از یوسف خوب
که شایسته بود فرزند یعقوب
کسی کو را پدر یعقوب باشد
ازو هرچیز کآید خوب باشد
پس آنگه گفت هان ای ابن یامین
چرا زردست روی تو بگو هین
چنین گفت او که یوسف در فراقم
بکشت وزرد کرد از اشتیاقم
بدو گفتا که گر شد زرد رویت
پشولیده چرا شد مشک مویت
چنین گفت او که چون مادر ندارم
پشولیدست موی و روزگارم
پس آگه گفت چون دیدی پدر را
که میگویند گُم کرد او پسر را
چنین گفت او که نابینا بماندست
چو یوسف نیست او تنها بماندست
جهانی آتشش بر جان نشسته
میان کلبهٔ احزان نشسته
ز بس کز دیده او خوناب رانده
ز خون و آب در گرداب مانده
چو از یوسف فرا اندیش گیرد
دران ساعت مرا در پیش گیرد
چگویم من که آن ساعت بزاری
چگونه گرید او از بیقراری
اگر حاضر بود آن روز سنگی
شود در حال خونی بی درنگی
چو از یعقوب یوسف را خبر شد
بیکره برقعش از اشک تر شد
نهان میکرد آن اشک از تأسف
که آمد پیگ حضرت پیش یوسف
که رخ بنمای چندش رنجه داری
که شیرین گوئی و سر پنجه داری
چو از اشک آن نقاب او بر آغشت
ز روی خود نقاب آخر فرو هشت
چو القصّه بدیدش ابن یامین
جدا شد زو تو گفتی جان شیرین
چو دریائی دلش در جوش افتاد
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه
ازو پرسید یوسف کای نکو خواه
چه افتادت که بیهوش اوفتادی
بیفسردی و در جوش اوفتادی
چنین گفت او ندانم تو چه چیزی
که گوئی یوسفی گرچه غریزی
بجای یوسفت بگزیدهام من
تو گوئی پیش ازینت دیدهام من
به یوسف مانی از بهر خدا تو
اگر هستی چه رنجانی مرا تو
من بی کس ندارم این پر و بال
نمیدانم تو میدانی بگو حال
کسی کین قصّهام افسانه خواند
خرد او را ز خود بیگانه داند
ترا در پردهٔ جان آشنائیست
که با او پیش ازینت ماجرائیست
اگر بازش شناسی یک دمی تو
سبق بردی ز خلق عالمی تو
وگر با او دلی بیگانه داری
یقین طور مرا افسانه داری
دل تو گر ندارد آشنائی
نگیرد هیچ کارت روشنائی
کسی کز آشنائی بوی دارد
همو با قرب حضرت خوی دارد
چو او با حق بود حق نیز جاوید
ازان سایه ندارد دور خورشید
-
چنین خواندم که در محشر جوانی
درآید وز خدا خواهد امانی
بغایت جُرمِ او بسیار باشد
ولی قاضی فضلش یار باشد
ملایک میکنند آنجا شتابش
که پیش آرند در دوزخ عذابش
همی حالی خطاب آید ز درگاه
که از چه میکشید او را درین راه
چنین گویند میتازیم او را
که تا در دوزخ اندازیم او را
خطاب آید دگر امّا معمّا
که هستیم ای عجب با او بهم ما
شما را این نمیباید شنودن
که ما هر دو بهم خواهیم بودن
ملایک این سخن نشنیده باشند
نه هرگز این کرامت دیده باشند
ازین هیبت همه خاموش گردند
بلرزند آنگهی بیهوش گردند
خطاب آید جوان را کای پریشان
چه میپائی هلا بگریز ازیشان
جوان گوید خدایا در چنین جای
که نه سر دارد این وادی ونه پای
کجا یارم شدن از رستخیزی
که نیست این جایگه راه گریزی
خطاب آید که ای در عین مستی
بیا در ما گریز از جمله رستی
جوان گوید مرا این یارگی نیست
که نقد من بجز بیچارگی نیست
مگر تو فضل خود در کار آری
مرا در پردهٔ اسرار آری
خداوندش بپوشد از کرامت
کند پنهانش از خلق قیامت
بدولت جای اسرارش رساند
بخلوتگاه دیدارش رساند
ملایک چون بهوش آیند آنگاه
نه بینند آن جوان را بر سر راه
بجویندش بسی امّا نیابند
بهر سوئی بمردی میشتابند
بحق گویند خصم ما کجا شد
مگر در عالم باقی فنا شد
بهشت و دوزخ این ساعت بجُستیم
نمیبینم و از وی دست شستیم
تو میدانی الهی کو کجا شد
اگر با ما نگوئی جان ما شد
خطاب آید که این از حکمت ماست
که در پرده سرای عصمت ماست
چو او را هست پیش ما قراری
شما را نیست با او هیچ کاری
کنون او داند و ما جاودانه
شما را رفت باید از میانه
عنایت چون ز پیشان یار باشد
کجا اندر میان اغیار باشد
ولی اوّل نبی را در هدایت
نماید آفتابی در عنایت
عنایت گر ترا با خاص گیرد
همه نقصان تو اخلاص گیرد
کند دیدار خویشت آشکاره
که تا کارت نباشد جز نظاره
-
چنین نقلست در اخبار کان روز
که برخیزد قیامت وان همه سوز
جوانی در میان آید مزیَّن
بگرد او هزاران مقرعه زن
زهر سو راه میجویند آنگاه
جهانی میدهند از بهر او راه
بخازن پس خطاب آید ز جبّار
که او را در فلان قصری فرود آر
دران قصرش فرود آرند دلشاد
همه حوران ز شوق او بفریاد
دریچه باشد آن قصر نکو را
هزار و دو هزار از هر سو او را
بهر درکان جوان میبنگرد راست
خدای خویش را بیند که آنجاست
هزاران درگشاید هر زمانی
زهر دو ظاهرش گردد جهانی
ولی در هر جهان از مرد و زن او
نه بیند جز خدای خویشتن او
دوعالم را تمّنای وصالست
ولیک آن جمله سودای محالست
نه هر کس را رسد بوئی از آنجا
نه هر چوگان زند گوئی از آنجا
دلی باید ز حق ترسان و بریان
زبانی از رهش پُرسان و ترسان
ترا گر با توئی آنست پیشه
که میترسی و میپُرسی همیشه
نهادت جمله این اندیشه گیرد
همه شهر دلت این پیشه گیرد
که تا یک لحظه بوی آن توان برد
ولیکن از مشام جان توان برد
ترا عمر حقیقی آن زمانست
که جانت در حضور دلستانست
وگر عمر تو بیرون زین حسابست
بهر دم در حسابت صد حجابست
-
مگر پرسید درویشی ز مجنون
که چندست ای پسر سن تو اکنون
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه میگوئی تو غافل
مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بیشمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه میگویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
ببین ای دوست تا این چه وجودست
که یک یک ذره آن را در سجودست
وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد
درو خواهد همه چیزی عدم شد
زهی عالی وجودی کین وجودات
درو معدوم خواهد شد بلذّات
چو مرد آنجایگه نابود گردد
زیانش جمله آنجا سود گردد
اگر دست آورد خلق جهانی
یکی بر دامنش نرسد زمانی
چو نه این کس بود نه دامن او
که گردد یک زمان پیرامن او
-
یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت
که تب میگیردت مجنون عجب داشت
جوابش داد آن شوریده مجنون
که گر میرم کراگیرد تب اکنون
-
پسر گفتش دلم حیران بماندست
که بی شه زادهٔ پریان بماندست
چو آن دختر محیّا و عزیزست
بگو باری بمن تا آن چه چیزست
که من نادیده او را در فراقش
چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش
پدر گفت این حکایة پیش او باز
عروسی جلوه داد از پردهٔ راز
-
بهندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زهر علمی بسی تحصیل بودش
ازان بر هر کسی تفضیل بودش
اگرچه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه چینیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
ازان تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دلفروز
که میگویند میآید بر او
شه پریان و آنگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا به بینم چهرهٔدوست
که تا گردم زهر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیادار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلق آرزومند
که او ره باز میندهد کسی را
چو تو بود آرزوی وی بسی را
که میترسد که گر یابد کسی راه
ز علم و حکمت وی گردد آگاه
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم
پسر شد با پدر القصّه در راه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شَو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنینن بار گران بر گیر از من
که تا درخدمت تو روزگاری
کند چونانکه فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامهٔ خواب
اگر بیرون روی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیرکست اما کر و لال
مگردان ناامیدم از همه حال
چنین کس گر کسی بُرهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد
بجست از جای آن کودک بایستاد
بدانست او که هست آن امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد میگشت
بکار خویشتن استاد میگشت
ازان میگشت وزان بود آن شتابش
کزان دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته میکرد
نه خود را مست و نه آشفته میکرد
چو اُستاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری همچو گنگان کرد فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ ازو پرسید اُستاد
که ای کودک نگوئی تا چه افتاد
نداد البتّه آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان اُستاد محتال
یقینش شد که هم کرّست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
دران خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش میگرفتی سر بسر یاد
وگر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی زهر علم او شنیدی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش برگرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل میگفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که میجویم من آنجاست
ولی زهره نبود آن در گشادن
که داد صبر میبایست دادن
مگر شد شاه زاد شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر این شاه زادست
کزان شه زاده از پای اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاه گاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
وگرنه زار خواهد مرد امروز
ازان علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را بدان منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
به بالائی بلند آن کودک استاد
دران پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و درو یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را براندازد ز پرده
مگر گردد بآهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو میبرد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاه زاده
فغان میکرد از درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد میدید
بآخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن میکنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآرد از دماغش
چو آگه شد ز سرّ کار استاد
ز غصّه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد آن مرد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سر پاتک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه برخواند وشد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یک ساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست وشد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پری زاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لالست
چه گویم زانکه وصف او محالست
چو سر پا تک ز سر تا پای او دید
درون سینهٔ خود جای او دید
تعجب کرد ازان و گفت آنگاه
چگونه جا گرفتی جانم ای ماه
جوابش دادآن ماه دلفروز
که با تو بودهام من ز اولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که مارست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی بنفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتر از خوک و سگ صد باره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنّه
ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه
خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مر اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه
بسا رنجا که او بیند درین راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تودر کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و هم خانه باشی
توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه
که تو جویندهٔ خویشی درین راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون ز صحرا با وطن آی
ازان حب الوطن ایمان پاکست
که معشوق اندرون جان پاکست
-
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
-
در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بیدیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
-
یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت