اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو
دو تاجر بودند که با هم صيغهٔبردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد.
برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و بهدست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقهاى را بدون او نمىگذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مىخواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آوردهام. اگر مرا مىخواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: بهشرطى عقد مىکنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
اسداله نامهاى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد
دو روز بعد از تحويل سال، شاه مىخواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مىآيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبحها خود را به دل درد مىزد و شبها مىرفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
یک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمىآيد.
چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابهاى هست، آنرا بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز
ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مىخواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مىرفت.
يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم بهدنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مىزند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانهاش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مىداد که هفتهاى دوبار برود پيش آن دختر.
- اسداله که هم دخترعموشو گرفت و هم دختر پادشاهو - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۲۰۹ - ۲۰۴ - گردآورنده: ل - پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذراميرحسين نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
اسرار خونه داروغهٔ نانجيب
'يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. اينا سيزدهبهدر عيد بود، رفتند سيزدهبهدر. برگشتن که ميومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازهاى که چشم چشمو نمىديد. مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. اين مرد تاجرم زنشو گم کرد.'
وقتى مرد تاجر به خانه رسيد، زنش هنوز نيامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هرچه گشت زن را نيافت. اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گريه مىکردند، پيدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههايشان مىرسانيم. هرچه منتظر زن شدند پيدايش نشد.
اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت. داروغه او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگويم به خانهام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست فاحشه، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد. و از اين مىترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند.
وقتى وارد خانهٔ داروغه شد. اتاق بزرگى را ديد که بيست زن در آن بودند. دور حياط هم صد تا اتاق کوچک ديد. نيمههاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهيد. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپهاى شراب را بياورند و در چاه حياط بريزند. بعد هر کدام از زنها را در اتاقى کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پيش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بيرون رفت. زن تاجر، از کلفت داروغه پرسوجو کرد. کلفت گفت اين اخلاق داروغه است هر شب بيست تا فاحشه، بيست تا بچه خوشگل و بيست تا کپ شراب به خانه مىآورد. شرابها را در چاه مىريزد. زنها و بچهها را صبح بيرون مىکند. به آنها پول هم مىدهد. هر شب کارش اين است . نه به زنها نگاه مىکند و نه به بچهها.
صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانهٔ بچهها و زنها را داد و گفت: برويد. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانهٔ شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهميد زن ديشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمىخورد. او را برد و طلاق داد.
زن گريه و زارى مىکرد و در بازار راه مىرفت که داروغه او را ديد و شناخت. زن ماجرا را براى او تعريف کرد. داروغه گفت: تو برو به خانه يکى از آشنايانت تا من کارى کنم که مرد خودش بيايد دنبالت. زن رفت خانهٔ همسايهاش که با او دوست بود. از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پيدا کرد. به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند. هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد. داد و بيداد کند و فرياد بزند. زن چنان کرد. وقتى فرياد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود. حاجى عصر که شد ديد آمدن فاحشهها شروع شد. بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهاى شراب را آوردند. همهٔ آن چيزهائى را که زن تاجر ديده بود، تاجر هم ديد. سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب ديد شرابها به چاه ريخته شد و کسى هم دست به زنها و بچهها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند. حاجى گفت: تا من علت اين کارهاى تو را نفهمم از اينجا نمىروم. داروغه گفت: من اين کارها را مىکنم تا بيست رختخواب زنا کمتر شود، بيست عمل لواط کمتر شود، بيست کپ شراب کمتر خورده شود. من هميشه کارم اين است. با اين که مىدانم اسمم در ميان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشيمان شده بود. فهميد که اسم داروغه بىجهت بد دررفته است. گشت و زن خود را پيدا کرد و بار ديگر او را به عقد و درآورد.
- اسرار خونهٔ داروغهٔ نانجيب - قصههاى مشدىگلين خانم - ص ۲۵۴ - ۲۵۰ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش ارتسوف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
الاغ آوازهخوان و شتر رقاص
صاحب شترى که زخمى شده بود، آنرا در جزيرهاى رها کرد. خرى هم به اين سرنوشت دچار شد. شتر و خر مدتى خوردند و خوابيدند و سالم و چاق شدند. شبى قافلهاى از آنجا عبور مىکرد. خر صداى زنگ قافله را شنيد و شروع کرد به عرعر خواندن. شتر هرچه گفت: نخوان! الان صداى تو را مىشنوند و ما را پيدا مىکنند و با خود مىبرند. خر گفت: من صداى زنگ رفقا را شنيدم. آوازم گرفته است. شتر گفت: نخوان. يک وقت هم نوبت رقص من مىشود! خر توجهى نکرد.
صبح، چند نفر که صداى خر را شنيده بودند، از قافله جدا شدند و به جستوجو پرداختند تا خر را پيدا کنند. گشتند و گشتند تا خر و شتر را يافتند و با خود بردند و بار بر پشت آها گذاشتند. مدتى رفتند. خر خسته شد و نمىتوانست راه برود. بار خر را برداشتند و بر پشت شتر گذاشتند
رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. خر جلوتر نرفت. هر کار کردند، خر تکان نخورد. تصميم گرفتند خر را بر پشت شتر بگذراند و از رودخانه رد شوند. همينکار را کردند. شتر بهميان رودخانه که رسيد شروع کرد به لگد پراندن. خر گفت: چه کار مىکني؟ شتر گفت: من رقصم گرفته مىخواهم برقصم. گفت: اين جا توى رودخانه جاى رقصيدن نيست. شتر گفت: آنوقت که گفتم آواز نخوان، گير مىافتيم، تو گفتى که من خواندنم مىآيد. حالا من هم رقصم مىآيد. خر را انداخت توى رودخانه، بار را هم ساحل رودخانه انداخت و فرار کرد.
- الاغ آوازه خوان و شتر رقاص - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۱۴۴۰۱۴۳ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر آميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت
دو برادر بودند يکى تاجر و ديگرى خارکش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خارکش هفت دختر. از قضا باران سختى باريدن گرفت و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خارکش که نتوانسته بود دنبال کار و کسب برود، دست تنگ و گرسنه مانده بود. به توصيهٔ زنش به در خانهٔ برادرش رفت تا پولى از او قرض بگيرد. در خانهٔ تاجر جشن و مهمانى بود، مرد خارکش را به داخل راه ندادند. خارکش ناراحت و ناميد بازگشت و همه چيز را تعريف کرد. خارکش و زنش از غصه چشمهايشان کور شد. دختر کوچک خارکش، که از اين وضع خسته و دلش به درد آمده بود، کولهبارى برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد که گربهاى آنجا مىگشت. گربه يک جن بود. دختر آنجا ماند. بعد از چندى گربه زائيد و بعد به زبان آمد و به دختر گفت که پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند، خواست برود گربه گفت تا چهلهٔ من باش و بعد برو. دختر قبول کرد. روز چهلم، مطلبى به تو مىگويم تا عاقبت به خير شوي. دختر که همين را مىخواست پيش او ماند. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه براى دختر خريد و گفت لباس را بپوش و برو توى آبادي. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگر بزاز باش. روز چهلم بزازي، برايت خوب مىشود. به من هم سر بزن. دختر کارهائى را که گربه گفت انجام داد. روز چهلم در دکان بزازي، شاهزادهاى آمد پارچه بخرد، از دخترک که لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: امير. شاهزاده عاشق بزاز شد. اما او پسر بود و نمىدانست چه کار کند. به قصر رفت و بزاز را خواست. به بزاز گفت: برو تحقيق کن ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان کنم دختر باشد. فردا شاهزاده و بزاز شاگر بزار به شکار رفتند. از قضا تيرى به دندان دخترک خورد و دنانش شکست. اما دخترک گريه و زارى نکرد. از شکار برگشتند به خانه. دخترک که ديد استادش خيلى سعى مىکند راز او را بفهمد شبانه از آنجا گريخت. براى شاهزاده هم نامهاى نوشت: 'امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت.' وقتى نامه بهدست شاهزاده رسيد، فهميد که شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختر بيمار شد. طبيب گفت که بايد هر جور شده دختر را پيدا کرد. شاهزاده به راه افتاد تا دختر را پيدا کند. همه جا مىگشت و مىگفت: 'مرواريد مىدهم، خنده مىستانم.' تا از روى شکستگى دندان، دخترک را بشناسد. از هفت مرواريدى که شاهزاده به همراه داشت شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يکى برايش مانده بود. رسيد به در خانهٔ گربه. گربه به دخترک گفت که برود در را باز کند و شاهزاده را داخل خانه بياورد. دختر مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. شاهزاده گفت: براى خواستگارى آمدهام. دختر گفت: سه شرط داد. اول اينکه بايد کارى کنى که همه بفهمند تو شاهزاده هستي. دوم بايد براى چشم پدر و مادر من هفت علف شفا را پيدا کنيم. سوم اين که بايد عروسى ما هم مثل شاهزادگان باشد. شاهزاده همه را قبول کرد. بهکمک گربه هفت علف شفا را پيدا کردند و به خانهٔ دختر رفتند. بعد هم به قصر رفتند و جشن عروسى برپا کردند.
- امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت - افسانههاى ايرانى - ص ۶۷ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)