-
حضور (فاصله)
از تـو و فــاصله بـا تــــو
از تـو بـا حضـوری دلتنگ
تنها مونده بغضی سنگيـن
کـه تو سينه ميـزنه چنگ
ايــن غــم پنهونــی مـن
تـو نـدونستی چه تلـخـه
اين تو خود شکستن مـن
تـو نـدونستی چـه سخته
کاشکــی بـودی تـا ببينی
لحظه هام بی تو ميميرن
واســه بـــا تــو نبــودن
انتقــام ازمـن ميگيرن
حـالا همصـدا بـا يـــادت
شعــر مــونـدن ميخونم
ميــدونــم که نـاگزيــری
امـا منتظــر مـيمــونــم
مـونـدن مـن يـه گـريـزه
تــو هجــوم نـا اميــدی
تـو در ايـن هجـوم ساکن
يه حضـــور نــا پديـدی
-
سپید و سیاه
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پايي خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاريکی و اين ويرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نيست رنگی که بگويد با من
اندکی صبر سحر نزديک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل
وای اين شب چقدر تاريک است
خنده ای کو که به دل انگيزم
قطره ای کو که به دريا ريزم
صخره ای کو که بدان آويزم
مثل اينست که شب نمناک است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليک غمی غمناک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل
وای اين شب چقدر تاريك است
اندکی صبر سحر نزديک است
-
دلواپسی ها
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری کن. بگذار
تا مهربونی را بیاموزم
تا مهربونی را بیاموزم
آینه ای همسایه کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه می خوامو نه می بینم
یک عمر دنبال چه می گشتم
در جاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگیهامی
تو سایه بون خستگیهامی
دلواپسی هامو بگیر از من
غمهاتو ای آینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو چشم خیس من تماشا کن
-
یادگار
با من بمون ای همسفر
با من که از ره خسته ام
با جــام لبـريـز نگـات
از هستی خـود رسته ام
با من بمون ای همزبون
تـو ايـن شب دلـواپسی
با من که تنها مونده ام
در لحظـه هـای بيـکسی
ای يادگار از تو غرور زخمی ام
ای فارغ ازمن فارغ از يادت نيم
بر من رقيبم را پسنديدی ولی
شادم که ميدانی و ميدانم کيـم
شادم که سودايي ندارم
در سينه غوغـايي ندارم
آيينه ام خو کرده با شب
چشمی به فردايي ندارم
-
لاله ی عاشق
جماعت يه دنيا فرق
بين ديدن و شنيدن
بريد از اونا بپرسيد
که شنيده ها رو ديدن
راز سنگرای عشق
ايد از ستاره پرسيد
التهاب تشنه ها رو
کی ميدونه غير خورشيد
پشته ها پر از شقايق
کشته ها لاله عاشق
باغ گل زخم شکفته
غنچه ها داغ نهفته
صبح صحرا لاله گون بود
شب دريا رنگ خون بود
ميگن عاشقی محاله
باشه ما محال ديديم
خيلی ها ميگن خياله
ولی ما خيال ديديم
توی عصر آتش و خون
خيلی ها عشق چشيدن
بعضی هام زرد و فسرده
موندن و حسرت کشيدن
-
به یادت
دو دستم ساقه سبز دعايت
گـل اشـکم نثـار خاک پايـت
دلم در شاخه ياد تو پيچيـد
چو نيلوفر شکفتـم در هوايت
به يادت داغ بـر دل مـی نشانـم
زديده خون به دامن می فشانم
چو نــی گر نالم از سوز جـدايـي
نيستان را به آتش می کشانم
به يادت ای چـراغ روشـن مـن
ز داغ دل بسوزد دامـن مـن
ز بس در دل گل يادت شکوفاست
گرفتـه بـوی گـل پيــراهن مـن
همه شب خواب بينم خواب ديدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب ديدار
و خورشيدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب دوری و نه تاب ديــدار
سـری داريـم و سـودای غـم تـو
پـری داريـم و پــروای غم تـو
غمت از هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی داريـم و دريــای غم تـو
-
پهلوانان نمی میرند
اي عاشقان اي عاشقان هنگام كوچ است از جهان
درگوش جانم مي رسد طبل رحيل از آسمان
اين بانگها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
هر لحظه اي نفس و نفس سر مي كشد درلا مكان
زين شمع هاي سرنگون زين پرده هاي نيلگون
خلقي عجب آيد برون تا غيبها گردد عيان
زين چرخ دولابي ترا آمدگران خوابي ترا
فرياد از اين عمر سبك زنهار از اين خواب گران
ايدل سوي دلدار شو اي يار سوي يار شو
اي پاسبان بيدار شو خفته نشايد پاسبان
هرسوي شمع و مشعله هرسوي بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله زايد جهان جاودان
تو گل بدي و دل شدي جاهل بدي عاقل شدي
آنكو كشيدت اينچنين آنسو كشاند كهكشان
دركف ندارم سنگ من باكس ندارم جنگ من
با كس نگيرم تنگ من زيرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سربود وز عالم ديگر بود
اينسوجهان آنسو جهان بنشسته من بر آستان
-
پنجره ها
پشت دريا شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهايي است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است
مردم شهر به يک چينه چنان می نگرند که به يک شعله ،
به يک خواب لطيف
خاک موسيقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطير می آيد در باد
پشت دريا شهريست
که در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحر خيزان است
پشت دريا شهری است ، قايقی بايد ساخت
قايقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
قايق از تور تهی ، و دل از آرزوی مرواريد
همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند ،
دور بايد شد از اين خاک غريب
شب سرودش را خواند ، نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند
-
شکوه
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بی داد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
عاشقم، عاشق روی تو نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شام کشم
در غمت ای گل شاداب من ای خسروی من
جور مجنون ببرم ، تیشه ی فرهاد کشم
سال ها می گذرند ، حادثه ها می آیند
انتظار فرجت نیمه ی خرداد کشم
انتظار فرجت نیمه ی خرداد کشم
-
حسرت
نمی خواستم خورشيد و ازت بگيرم
نمی خواستم آسمونت ابری باشه
نمی خواستم که چشات بارونی و سرد
سهم تو گرِِِِِيه باشه بی صبری باشه
آرزوم بوده کــه آسمون تو شبـها
برا تو يه سقف پر ستــاره باشه
روی طاقچه ماه برات مثل يه آينه
کهکشونا هم برات گهواره باشه
نازنين من اگه تاريکم غمی نيست
تو به فرداها به روشنی بينديش
همه پنجره ها ارزونی تو
به جهانی خوب و ديدنی بينديش
دخترم دلخوشی بابا هميشه
به گل افشونی لبخند تو بوده
خودش آشنای پاييزه و اما
برا خاطر تو از بهار ســروده