سرم را تکان دادم و گفتم: بله چارلز ، من هميشه دوستت داشته ام و خواهم داشت، به تو علاقه مند هست و هيچ گاه از تو کدورتي به دل نگرفته ام.
چارلز لبخندي زد و چشمهايش را براي هميشه بست...
پاتريشيا گريه اش گرفت ،ليزا کنار او نشست و در آغوشش گرفت و گفت: بس است پاتريشيا ، ديگر نمي خواهم داستان زندگيت را برايم تعريف کني ، نمي خواستم تو با تجديد خاطراتت تا اين حد ناراحت شوي.
پاتريشيا خود را از آغوش ليزا بيرون آورد و در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد گفت: نه ليزا بگذار برايت بگويم ، گاهي پيش مي آيد که بايد با گفتن دردهاي کهنه خود را کمي سبک کرد.
لبخندي غمگينانه به ليزا زد. ليزا دلسوزانه به او نگريست ، هيچ تصور نمي کرد که اين زن سر حال و پر جنب و جوش نيز که همه را به زندگي اميدوار مي کرد غمي بزرگ در دل داشته باشد. دستهايش را نوازش کردو گفت: تا تو آرام بشوي مي روم قهوه بياورم.
پاتريشيا سرش را تکان داد و به کتابي که در دست داشت خيره ماند. مدتي بعد وقتي ليزابا سيني قهوه وارد شد ، پاتريشيا در حالي که به سيگارش پک مي زد روي صندلي نشسته بود و کتاب را ورق مي زد.
ليزا لبخندي زد و سيني را روي ميز گذاشت. پاتريشيا قهوه اش را برداشت و در حالي که سيگارش را خاموش مي کرد ادامه داد:
وقتي که او مرد ، به معناي واقعي تنها شده بودم. به همين دليل تصميم گرفتم روي پاي خودم بايستم ، بنابراين شغل معلمي را برگزيدم زيرا هيچ چيز برايم لذت بخش تر از اين نبود که در انبوه اندوههايم صداي خنده کودکان گوشم را پر کند. لذت بخش ترين لحظات برايم وقتي بود که بچه هاي کوچک با صداي ظريفشان کتابهاي درسي را بلند مي خواندند. هيچ وقت نگاهشان را ، هنگامي که نمي توانستند کلمه اي را بخوانند از ياد نمي برم که مظلوم به من چشم مي دوختند تا راهنماييشان کنم.
ليزا پرسيد: ديگر به فکر ازدواج مجدد نيفتادي؟
پاتريشا گفت: نه ، هيچ وقت راضي نشدم که عشق ديگري را در قلبم جاي دهم. عشق به بچه ها تمام قلبم را احاطه کرده بود. يک سال بعد از فوت چارلز درس خواند را از سر گرفتم. مصمم بودم تحصيلاتم را ادامه دهم. سال آخري که در رشته جامعه شناسي فارغ التحصيل شدم ، ويلسون رئيس دانشکده به من پيشنهاد ازدواج داد. او مرد ثروتمندي بود که يک بار هم ازدواج کرده بود و از همسر سابقش يک فرزند داشت. او به صورتهاي مختلف پيشنهادش را تجديد مي کرد ولي من هر بار آن را رد مي کردم.
ليزا گفت: چرا پاتريشيا ؟ آيا از او متنفر بودي؟
پاتريشيا گفت: درست نمي دانم ليزا ، از او بدم نمي آمد ولي نگاهش قلبم را گرم نمي کرد. هيچ گاه نتوانستم عاشقش شوم و بدون عشق ، زندگي برايم ارزشي نداشت. بعد از اتمام تحصيلات در دانشکده مشغول به تدريس شدم. کارم دو نوبته شده بود ، صبحها به بچه هاي کوچک و بعد از ظهرها به دانشجويان درس مي دادم و عاقبت مجبور شدم به دليل اصرارهاي بيش از حد ويلسون و اينکه کم کن در دانشکده شايع شده بود که من با او رابطه دارم تدريس را رها کنم و خانه نشين بشوم، در حالي که به بچه ها عشق مي ورزيدم ولي به دليل حرافي اطرافيانم مجبور بودم کمتر مقابل ديد مردم نمايان شوم. بيکاري عذابم ميداد و بالاخره باعث شدکه مريض شوم و حالم روز به روز وخيمتر شود ، تااينکه به واسطه يکي از دوستانم با جيمز آشنا شدم و او بود که مرا تشويق کرد به اينجا بيايم و وقتي ماجراي زندگيش را برايم تعريف کرد به زندگي در قلعه سبز بيشتر راغب شدم.
ليزا پرسيد: پشيمان نيستي که به اينجا آمده اي؟
پاتريشيا سرش را به علامت نفي تکان داد و جواب داد: نه هيچ وقت پشيمان نشدم زيرا در اينجا بود که به زندگي اميدوار شدم و شور زندگي دوباره در من زنده شد.
ليزا مهربانانه گفت: خوشحالم که توانستي بر مشکلاتت غلبه کني.
پاتريشيا گفت: اگر حالا با اميد به زندگيم ادامه مي دهم فقط به دليل اين است که در ميان مردماني چنين صميمي و محيطي دل انگيز زندگي مي کنم.
ليزا گفت: اين سرزمين براستي روي تمام زخمهاي کهنه قلبهايمان مرهم مي گذارد و ما همه به اين سرزمين مديون هستيم.
پاتريشيا در تاييد حرفهاي او سرش را تکان داد. صداي در به گوش رسيد ، پاتريشيا در را باز کرد و جان پشت در نمايان شد. پاتريشيا خندان گفت: حالت چطور است جان واريک؟ چه عجب که اين طرفها پيدايت شده...
جان داخل خانه سرک کشيد و پرسيد: ليزا هنوز اينجاست؟
پاتريشيا جواب داد: بله داشتيم با هم گپ مي زديم.
جان به شوخي گفت: واي خداي بزرگ ، شما دو تا از همه خسته نمي شويد؟
با لحني طنز آميز ادامه داد: خانم اليزابت اسميت آمده ام تا شما را به قصر روباهايمان ببرم ، من همانند آن شاهزاده بي قرار به دنبال ملکه روياهايم آمده ام.
ليزا جلو رفت و گفت: البته...
و به اسب سياهرنگ پيري که به درخت بسته بود اشاره کرد.
پاتريشيا با صداي بلند شروع به خنديدند کرد ، ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت: خداي بزرگ چرا اين اسب را آورده اي، مگر سندي در اصطبل نبود؟
جان شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هميشه که نمي شود سندي زحمت حمل تو را متحمل شود.
ليزا آهي کشيد و گفت: خيلي خوب من تسليمم، هيچ وقت شاهزاده اي به زبان درازي تو نديده بودم.
پاتريشيا لبخندزنان به ليزا نگريست و گفت: ليزا ، شاهزاده اي که دنبالت آمده زيادي خوشگل است ، بهتر نيست او را بدزديم؟
ليزا خنده اي کرد و گفت: فکر بدي نيست ، شايد بتوانيم زبانش را کوتاه کنيم.
جان کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: من هم بدم نمي آيد.
و رو به ليزا کرد و ادامه داد: خوب منتظر چه هستيد؟ من آماده دزديده شدنم.
پاتريشيا با دست به پشت جان زد و گفت: واقعا که اين بلبل زباني ات به پدرت رفته ، من که از دزدين يک شاهزداده گستاخ صرف نظر کردم ، تو چطور ليزا؟
ليزا لبخندي زد و ابروهايش را بالا انداخت. جان روي اسبش پريد و دهانه اسب سياهرنگ را به ليزا داد ، ليزا در حالي که سوار اسب مي شد به شوخي گفت: جان بهتر است تو جلوتر حرکت کني ، اين طور که مرا زير نظر گرفته اي مي ترسم تو مرا بدزدي.