داد. هردوشون ساکت بودند و توی افکار متشنج و نابسامانشون غرق شده بودند. صدای زنگ موبایل سعید سکوت سنگین داخل اتومبیل رو شکست. گوشی رو از توی جیب شلوار جینش بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به شماره ی تماس گیرنده جواب داد:
- الو، سلام مامان جان، چه عجب یادی از ما کردی؟
روح انگیز مادر سعید با لحن ناراحتی گفت:
- سلام پسرم، عجب از ماست پسر ارشد یه خونواده این طوری از احوال پدر و مادرش جویا می شه؟ می دونی چند وقته که با ما تماس نگرفتی؟
سعید با شرمندگی گفت:
- ببخسید مادر، به خدا سرم خیلی شلوغ بود برای خرید رفته بودم دبی تازه برگشتم. خوب حال بابا چه طوره، بچه ها خوبن؟
- خوبَن مادر، احوال همه رو پرسیدی ولی اصل کاری یادت رفت.
سعید که متوجه کنایه ی مادرش شده بود خواست زودتر حرف رو عوض بکنه برای همین گفت:
- ریزان چی کار می کنه؟ قرار عروسی رو گذاشتین یا هنوز مشخص نشده؟
- یه حرف هایی زده شده، فکر کنم تا یه ماه دیگه جشن عروسی رو بگیریم. خوب سعید جان نمی خوای حال نامزدت رو بپرسی؟
او که نمی تونست پیش وفا راحت صحبت بکنه ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و بعد از این که با ایما و اشاره از وفا عذرخواهی کرد از ماشین پیاده شد و بعد چند قدم از ماشین فاصله گرفت و در حالی که از حرف مادرش عصبانی شده بود گفت:
- مادر من، باز شروع کردی؟ هنوز هیچی نشده که شما داری اون طوری نامزد نامزد می کنی. اگه یکی بشنوه فکر می کنه که همه ی کارها انجام شده و ما واقعاً نامزدیم.
روح انگیز که این اولین بار نبود، نارضایتی و کج خلقی پسرش رو می دید گفت:
- سعید جان، پدرت و عمو رفیع همه ی حرف هاشون رو زدن و کارو تموم کردن، بهتره تو هم بیشتر از این خودت رو اذیت نکنی، روژان خیلی هم دختر خوبیه تازه غریبه هم که نیست دخترعمونه، هم خونته، الهی دورت بگردم مادر، همین فردا یه سرویس طلای خوب و سنگین بخر و بیا مریوان، هم عموت رو خوشحال کن هم بذار روژان بیچاره هم یه دلگرمی پیدا کنه که این همه از بلاتکلیفی نناله.
سعید که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه با خشم موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و در حالی که صداش از عصبانیت می لرزید گفت:
- مامان جان، تورو خدا سر به سرم نذار. من اصلاً حالا حالاها قصد ازدواج ندارم نه با روژان نه با هیچ کس دیگه. شما هم ببینین اگه خیلی دلتون می خواد که روژان عروستون بشه بگیرینش واسه ی پیمان. چه فرقی می کنه من و پیمان نداریم که تازه سن و سالشون هم بیشتر به هم دیگه میاد.
روح انگیز که خیلی عصبانی شده بود با خشم گفت:
- بسه بسه، خجالت بکش! سعید، روژان نشون کرده ی توئه. چه طوری غیرتت قبول می کنه بگی زن پیمان بشه؟! دیگه از این حرف ها نزنی ها. اگه به گوش پدرت برسه خون به پا می کنه.
سعید که دیگه حوصله ی بحث کردن نداشت به طرف ماشین رفت و به مادرش گفت:
- خوب مامان جون، من کار دارم، اگه اجازه بدی خداحافظی می کنم.
روح انگیز که باز هم از حرف زدن با سعید نتیجه ای نگرفته بود با نارضایتی گفت:
- نه کاری ندارم ولی یادت باشه بازم یه جواب درست و حسابی به من ندادی برو به سلامت.
سعید گوشی رو خاموش کرد و سوار ماشین شد. نگاهی به وفا که سرش رو به صندلی تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود کرد و در حالی که نمی تونست چشم ازش برداره گفت:
- معذرت می خوام خیلی معطل شدین.
او بدون این که چشم هاش رو باز بکنه گفت:
- نه خواهش می کنم. مثل این که من مزاحم شما شدم و نتونستین تو ماشین راحت صحبت بکنین.
سعید که نمی خواست حتی به حرف های مادرش در مورد روژان فکر هم بکنه ماشین رو روشن کرد و گفت:
- مادرم بود گلایه می کرد که چرا احوالشون رو نمی پرسم.
او با غصه گفت:
- یکی مثل شما قدر نعمت هایی رو که داره رو نمی دونه، یکی هم مثل من حسرت داشتنش رو می خوره.
سعید که نمی خواست او رو به اون زودی برسونه خونه و در واقع می خواست یه کم روحیه اش عوض بشه گفت:
- دلتون می خواد محل کار منو ببینین.
چشم هاش رو باز کرد و به سعید که به روبرویش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
- واقعاً؟! اصلاً فکر نمی کردم که یه روز یه همچین پیشنهادی بهم بکنین.
سعید در حالی که لبخند دلنشینی صورت مردانه و جذابش رو گرفته بود گفت:
- چرا یه همچین فکری می کردین؟
سرش رو برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:
- نمی دونم، همین جوری گفتم.
سعید که دید او نمی خواد به سؤالش جواب بده دیگه اصراری نکرد و گفت:
- پس موافقین دیگه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، خیلی دوست دارم به قول خودتون محل کارتون رو ببینم.
سعید پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد به طوری که ماشین تویوتای مدل بالاش به پرواز دراومد. و خیلی طول نکشید که جلوی یه ساختمان لوکس بزرگ پنج طبقه توی یکی از منطقه های خوب شمال شهر ماشین رو نگه داشت. او شال سیاهش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. سعید جلوتر از او رفت و در ورودی بزرگ شیشه ای رو برای داخل شدن او باز کرد. او وقتی که پاش رو توی فروشگاه گذاشت از تعجب دهنش باز موند. پیش رویش یک واحد خیلی بزرگ و شیک بود که انواع لوازم برقی منزل با مارک های خارجی چیده شده بود.
سعید کنارش ایستاد و گفت:
- این واحد مخصوص لوازم خونگی ست، البته بیشترش لوازم برقیه.
- خیلی قشنگه!
سعید با گام های آروم به راه افتاد و او هم در حالی که با ذوق و دقت به اطرافش نگاه می کرد پشت سرش رفت. همه ی کارگرها و فروشنده ها با دیدن سعید و همراه جوان و زیبا و جذابش از جاشون بلند می شدند و با احترام زیادی سلام و احوالپرسی می کردند. او به سعید که کنارش راه می رفت گفت:
- من فکر می کردم که شما فقط تو خط لباس و کلاً پوشاک هستین، اصلاً فکرشم نمی کردم که کارتون به این وسعت و گستردگی باشه.
- این نظر لطف شماست.
در حالی که به یخچال های بزرگ و تلویزیون های ال سی دی شیک نگاه می کرد از سعید که با حوصله کنارش قدم می زد پرسید:
- آقا سعید! شما این لوازم برقی رو هم از دبی میارین؟
- نه، فقط بعضی ها رو از دبی می خریم، خرید عمده ی لوازم برقی منزل رو از کره و ژاپن می کنیم.
خیلی دلش می خواست بقیه ی واحد ها رو هم زودتر ببینه ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
- می شه بریم بقیه ی واحدها رو ببینیم.
سعید که از بودن در کنار او لذت می برد و انگار توی آسمون ها پرواز می کرد با مهربانی لبخندی به صورت زیبا و چشم های درشت و مشتاق او زد و در حالی که با دست به پله های برقی اشاره می کرد گفت:
- حتماً بفرمایین.
طبقه ی دوم فروشگاه مخصوص لوازم چوبی بود؛ انواع مبل های سلطنتی، انواع بوفه و ویترین های بزرگ و کوچک، تخت های دو نفره و تک نفره با عسلی و میز توالت های بسیار شیک و لوکس. او که از اون همه سلیقه و ظرافت ذوق زده شده بود با دقت و حوصله به همه ی وسایل ها نگاه می کرد. بعد از این که بازدید از طبقه ی دوم تموم شد دوباره دوشادوش هم سوار بر پله های برقی به طبقه ی سوم رفتند.
سعید دلش نمی خواست زیاد توی اون واحد بمونَن. بالای پله ها رو به روی او ایستاد و در حالی که سعی می کرد زیاد به چهره ی اغواگر و مدهوش کننده ی او نگاه نکنه گفت:
- فکر نمی کنم زیاد از این واحد خوشتون بیاد یه نگاه کوچولو بندازین تا بریم واحد بعدی.
وفا از همون لحظه ی اول ورود به اون طبقه متوجه نگاه های خیره و تحسین برانگیز مشتریان و فروشنده ها به خودش شده بود در حالی که کاملاً متوجه حساسیت و منظور سعید شده بود عمداً خودش رو به نفهمیدن زد و در حالی که خرامان خرامان مثل طاووس قدم برمی داشت و پیش می رفت به سعید که از عصبانیت داشت منفجر می شد گفت:
- آقا سعید، شما از کجا می دونین که من از این واحد خوشم نمیاد، اتفاقاً خیلی دلم می خواد این رو ببینم.
سعید که اصلاً نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه در حالی که صداش می لرزید با طعنه گفت:
- آخه وقت گذروندن تو این واحد به چه درد شما می خوره؟ این جا مخصوص آقایونه، مثلاً می خواین کت و شلوار یا بلوزهای اسپرت و تی شرت و شلوارهای مردانه رو ببینین که چی بشه؟
از حرص خوردن سعید و حساسیتی که نسبت به او داشت حسابی کیف می کرد با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
- مگه حتماً باید لوازم و اجناسی رو که به خود آدم و جنسینش مربوط می شه رو دید که به دردش بخوره، مثلاً چه اشکالی داره من همه ی قسمت های این واحد رو ببینم.
سعید دیگه کم کم داشت کنترلش رو از دست می داد و کم مونده بود همه ی پسرهای خوش تیپ و جوونی رو که توی اون واحد فروشنده بودن رو همون لحظه به دلیل چشم چرانی و دید زدن او اخراج کنه. با یک حرکت سریع جلوی او رو گرفت و روبرویش ایستاد و در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود گفت:
- خواهش می کنم تمومش کنین، گشتن توی این واحد اصلاً مناسب شما نیست.
او که کاملاً متوجه وضعیت حاد و خشم سعید شده بود کوتاه اومد و گفت:
- باشه، هر طور شما صلاح می دونین.
سعید با این حرف او خودش رو بالای ابرها و در اوج آسمان ها می دید. طبق عادت با انگشت های هر دو دستش موهای سیاه و حالت دارش رو به عقب زد و در حالی که به طرف پله های برقی می رفت لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، پس بفرمایین طبقه ی چهارم.
واحد چهارم مخصوص بانوان بود. انواع لباس های شب و مجلسی کیف و کفش های شیک و انواع لباس های زیر زنانه، مانتوهای اسپرت و خوش رنگ، همه ی اجناس هم مارک دار و خارجی بودند. سعید که دلش می خواست باز هم او رو همراهی بکنه با احساس شیرین و دل چسب مالکیت در کنارش قدم بر می داشت.
او که دلش می خواست تلافی رفتار سعید تو واحد سوم رو سرش دربیاره قدم هاش رو کندتر کرد و به سعید که با تعجب بهش نگاه می کرد گفت:
- فکر نمی کنم نیازی باشه شما تو این واحد منو همراهی کنین.
سعید با دلخوری جواب داد:
- چرا؟
او لبخند زیبایی زد که قلب بی تابش رو لرزوند و گفت:
- آخه این جا اصلاً مناسب قدم زدن شما نیست، من خودم تنهایی همه جا رو نگاه می کنم و در ضمن یه مقدار هم خرید دارم.
و در حالی که شیطنتش حسابی گل کرده بود و می خواست به نوعی اون رو بچزونه و حالش رو بگیره با لحن معنی دار و کش داری گفت:
- شما هم بهتره تشریف ببرین واحد سوم، فعلاً خداحافظ.
سعید که از لحن او و متلکش حسابی جا خورده بود در حالی که به رفتنش نگاه می کرد لبخندی زد و با دست ریش خوش ترکیب و سیاهش رو مرتب کرد و از واحد چهار خارج شد.
او از هر چیزی که خوشش می اومد می خرید. از بچگی همون طوری بود، هیچ وقت برای پول خرج کردن و خرید محدودیتی نداشت. حالا هم که با اون ماهیانه ی خیلی زیاد و قابل توجهی که عمو جهان توی حسابش می ریخت باز هم ولخرجی هاش گل کرده بود و پشت سر هم می خرید، کیف، بلوز، شلوار، دامن، انواع لباس زیر، همه رو خرید، تو لحظه ی آخر چشمش افتاد به یه کت و دامن زیبا و خوش دوخت یاسی رنگ. وقتی که از فروشنده ی خانوم قیمتش رو پرسید، با این که خیلی گرون بود ولی خواست که پروش بکنه تا تن خورش رو ببینه. فروشنده که زن جوانی بود لبخندی زد و گفت:
- فکر نمی کنم نیازی به پرو داشته باشین، با این هیکل زیبا و چهره ی بی نقص شما، هر لباس زشت و بی ارزشی هم زیبا و جذاب جلوه می کنه، چه برسه به این لباس زیبا و خوش دوخت.
در جواب لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، ولی ترجیح می دم پروش کنم.
وقتی که زن فروشنده کت و دامن خارجی یاسی رنگ رو تن او دید از حیرت و تحسین دهانش باز موند. آبشار موهای مواج سیاه رنگش رو باز کرده و روی شانه های خوش ترکیب عروسکیش ریخته بود. کت تنگ با یقه ی بزرگی که با پولک و سنگ های قرمز و طلایی و سیاه طراحی شده بود. با دامن تنگ بلندی که روی خط های عمودی با همان سنگ هایی که در یقه ی کت بود با دقت و ظرافت طراحی شده بود. اون قدر اون لباس به هیکل تراشیده و قیافه ی بی نظیرش اومد که چند تا از فروشنده های خانومی که از دور نظاره گر بودند با عجله به طرفش اومدن و همه با حسرت و حیرت به اون همه زیبایی و ناز خیره شدند. بعداز خرید آخرش که همان کت و دامن مارک دار خارجی بود قبض صورتحساب رو برای تسویه حساب به صندوق برد. پسر جوانی که پشت صندوق نشسته بود. مشغول صحبت کردن با بی سیمی بود که تو دست همه ی فرشنده ها بود وقتی که قبض رو به طرفش گرفت با عجله به شخصی که پشت خط بود چشم قربانی گفت و بعد تماس رو قطع کرد. با احترام خاصی قبض رو از دستش گرفت و از روی صندلی بلند شد و پرسید:
- خانم شایسته!
با تعجب گفت:
- بله!
- آقای کامروز دستور دادن که از شما وجهی دریافت نکنیم.
او با ناراحتی گفت:
- یعنی چه؟ خواهش می کنم آقا، شما کارتون رو انجام بدین. من خودم خرید کردم خودم هم پولش رو پرداخت می کنم.
بعد چهار بسته از اسکناس های درشتی که توی کیفش بود رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و دوباره گفت:
- بفرمایین.
پسر جوان دوباره با التماس گفت:
- ولی خانم شایسته من مأمورم و معذور، آقای کامروز به بنده دستور اکید دادن که از شما مبلغی نگیرم. خواهش می کنم منو در مقابل آقای کامروز قرار ندین.
- آقای محترم، شما با آقای کامروز چی کار دارین من به شما می گم که لطف کنین و با من هم مثل سایر مشتری ها تسویه حساب کنین، همین.
- خواهش می کنم خانم، من نمی تونم این کارو بکنم. اگه آقای کامروز بفهمه که به دستورشون عمل نکردم حتماً منو اخراج می کنه. خواهش می کنم موقعیت منو درک کنین.
او که از حالت درماندگی جوان حوصله اش سر رفت بود گفت:
- خیلی خوب آقا، تمومش کنین. آقای کامروز الان کجا هستند. می خوام خودم باهاش صحبت بکنم.
پسر جوان خوشحال از این که مجبور به سرپیچی از دستور رئیسش نشده نفس عمیقی کشید و با بی سیم مشغول صحبت شد. بعد از قطع تماس گفت:
- آقای کامروز گفتن که الان میان این جا، چند لحظه تشریف داشته باشین.
در حالی که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش کاملاً پریده بود و نفس نفس می زد کنار صندوق دار به دیوار تکیه داد و به انتظار ایستاد.
سعید که از همون لحظه ای که او رو ترک کرده بود آروم و قرار نداشت و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید. اون قدر این ور و اون ور رفته بود که پا درد گرفته بود. نمی تونست یک لحظه هم چهره ی شاد و پر از شیطنت او رو از یاد ببره. نفسش داشت بند می اومد و اون قدر قلبش تند تند می زد که می ترسید همه صدای بلند و نامنظم ضربان قلبش رو بشنون. وقتی که یادش افتاد اون قراره خرید بکنه با عجله به صندوق دار واحد چهارم اطلاع داده بود که از خانم شایسته مبلغی دریافت نکنه و در واقع باهاش تسویه حساب نکنه. حالا که صندوق دار باهاش تماس گرفته و گفته بود که خانم شایسه می خواد باهاش صحبت بکنه، بهش گفت که خودش می ره طبقه ی چهارم. برای دیدن او بی تاب پله های برقی رو دو تا یکی طی کرد و با قدم های بلند و سریع خودش رو به اون رسوند.
او با دیدن سعید یک دفعه قلبش لرزید و همه ی خشمش از بین رفت، اصلاً یادش رفت که برای چی می خواست سعید رو ببینه.
سعید با لبخند زیبایی که روی لبش بود کنارش اومد با لحن معنی داری گفت:
- سلام، پس بالاخره اجازه دادین که بیام توی این واحد. اون قدر جدی ازم خواستین همراهیتون نکنم که گفتم دیگه اجازه نمی دین حتی در نبودتون هم پام رو توی این واحد بذارم.
او که از حس ناشناخته ی درونش و لرزش قلب و کم طاقتی خودش حرصش گرفته و تعجب کرده بود سعی کرد خودش رو ناراحت و خشمگین نشون بده، گفت:
- این جا چه خبره آقا سعید؟ (و با دست به صندوق دار اشاره کرد) این آقا چی می گه؟ چرا نمی تونن با من تسویه حساب بکنن؟
سعید در حالی که سعی می کرد او رو آروم بکنه با لحن آرومی گفت:
- چرا این همه عصبانی شدین؟ (و با دست به پسر صندوق دار اشاره کرد) این آقا تقصیری نداره. من گفتم که ازتون پولی دریافت نکنن.
بی حوصله گفت:
- آخه برای چی؟ من کلی خرید کردم. خواهش می کنم به این آقا بگین که به طور کامل با من تسویه حساب کنن.
سعید یک لحظه نگاه بی تاب و بی قرار خودش رو به چشم های درشت و سرکش او دوخت و گفت:
- وفا خانم، شما چرا این طوری می کنین؟ یعنی من نمی تونم خریدهای شمارو بهتون هدیه بکنم؟ واقعاً چنین حقی ندارم؟
او که دوباره با دیدن نگاه مردانه و پرجذبه اش و شنیدن صدای آروم و مطمئنش