-
زفراق سينه سوزت ، غم سينه سوز دارم
گل من قسم به عشقت نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطيفت ، به دو چشم اشك ريزم
كه به راه عاشقي ها زبلاها نميگريزم
به تو اي فرشتع من ، گل من ترانه من
كه جدايي از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشي ، غم بي شمار دارم
تو بدان كه با غم تو غم روز گار دارم
به آرامي دفتر را بستم و آن را به طرف زندايي گرفتم . او هم كه با سكوت روي تخت نشسته بود و مرا نگاه مي كرد دفتر را از دستم گرفت . حال خيلي بدي داشتم .احساس سرگيجه مي كردم . دو احساس متفاوت در من بوجود آمده بود نميدانستم چه كنم . ماندن در اين اتاق را به منزله خيانت به علي ميديدم و از طرفي هم از اين همه شيفتگي دلم به درد آمد ه بود. آرام به طرف در رفتم و زندايي هم با سكوت مرا نگاه ميكرد .وقتي خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم . دلم ميخواست جاي خلوتي گير مي آوردم تا كمي فكر كنم. البته نه به خاطر تصميم گرفتن ، چون من انتخابم را كرده بودم و علي را با تمام دنيا عوض نميكردم . نميدانم چه مدت در اين حال بودم كه مادر دستي روي موهايم كشيد و بغل گوشم به آرامي گفت :گ سپيده ، چيزي شده عزيزم؟"
سرم را بالا كردم و مادر را ديدم كه با نگراني روي من خم شده . دلم نميخواست كمي متوجه جريان شود .با لبخندي كه به زور از للبهايم بيرون مي آمد گفتم:" چيزي نشده فقط كمي احساس سرگيجه دارم."
مادر با نگراني گفت:" نميدانم اين سرگيجه هاي وقت و بي وقت تو مربوط به چيست ، حتما بايد به دكتر مراجعه كنيم .گ
زندايي كه حالا پيش مادر ايستاده بود دست نرمش را روي پيشاني من گذاشت و با دادن لي.ان آبي به مادر گفت:" شيرين نگران نباش ، چيزي نشده ، فكر ميكنم با يك ليوان آب رفع شود."
چشمانم را به او دوختم . هيچ موقع تا اين اندازه او را دوست نداشته بودم ، حاال در مورد او نظرم فرق كرده بود . تازه فهميدم كه چرا هر وقت از زندايي بد مگيفتم مادر با ناراحتي ميگفت: سپيده اشتباه ميكني، سودابه زن بسيار خوب و مهرباني است و دلي مثل آينه دارد. و راستي كه اين زن دلي مثل آيينه داشت .هركس ديگري كه جاي او بود بايد پ.ست مرا ميكند كه باعث شدم پسرش به يك باره به خاطر غشق روانه ديار غربت شود . تا زماني كه ميخواستيم به منزل برگرديم در فكر بودم كه اگر يك موقع بلاليي به سر سياوش بيايد من تا آخر نمبتوانم خودم را ببخشم.
موقع خداحافظي زندايي آرام زير گوشم گفت :" مرا ببخش كه ناراحتت كردم. باور كن كه دلم نميخواست اينوطر شود." به چشمانش نگاه كردم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" شما بايد مرا ببخشي زندايي عزيزم."
پس از خداحافظي بيرون رفتم .پايين آپارتمانشان مهناز سر بع سرم ميگذاشت كه چه طور شده با زندايي گرم گرفته بودم .ولي من حوصله پاسخ دادن و يا حتي حرف زدن هم نداشتم . در يك فرصت مناسب موقعي كه با علي خداحافظي ميكردم در حالي كه از آرام بودن من تعجب كرده بود گفت:گ فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش ." سرم را تكان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتي خوابم نميبرد و بح روز بعد با كسلي از خواب بيدار شدم ، فكر ميكردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد ميكرد .وقتي مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه رختخواب تجويز كرد و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نميخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را نداشتم ولي چاره اي جز اطاعت كردن نداشتم . واين براي من خوب شد ، چون بعد از ظهر كه مادر و پدر ميخواستند براي ديدن عموي پدرم بروند كه منزلش در شميران بود . مريضي من باعث شد كه براي رفتن من اصرار نكنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من مي دانستم كه خاله سيمين و بقيه صبح زود حركت كرده اند اما نميدانستم كه آيا علي هم در منزل تنهاست يا نه . وسوسه شدم به منزل خاله سيمين تلفن بزنم ولي دلم نميخواست با اين كار خودم را سبك كنم .بنابراين صبر كردم ، هرچه ساعت بع پنج نزديكتر ميشد دلهره ي من هم بيشتر ميشد . راستي كه خيلي بيشتر از يك ساعت طول كشيد . ساعت يك ربع به پنج بود و من فكر ميكردم كه عقربه هاي ساعت خوابيده است . با دقت بيشتري به عقربه هاي ساعت نگاه كردم و به نظرم رسيد كه عقربه ها خيلي كندتر از هميشه حركت ميكنند .براي سرگرم كردن خود به اشپزخانه رفتم و با گذاشتن يك قوري چاي سعي كردم فراموش كنم منتظر هستم . در حال دم كردن چاي بودم كه تلفن زنگ زد . با عجله زير گاز را خاموش كردم و به طرف تلفن دويدم . ولي وسط راه سعي كردم كه آهسته بروم كه يك وقت علي پيش خور نگويد با نخستين زنگ تلفن را برداشتم .پس از چند بار زنگ زدن كه مستقيم قلبم را تكان ميداد گوشي را برداشتم و سعي كردم خونسرد باشم ولي اگر كسي پيش من بود از چهره برافروخته ام ميفهميد براي قانع كردن خودم كه مكث ميكنم چه زجري ميكشم.علي پشت خط بود ، با شنيدن صداي او جريان خون در رگهايم افزايش يافت و شروع كردم به عرق ريختن .پس از سلام گفت:"خوبي عزيزم؟"
هر كلمه اي كه از دهان او خارج ميشد احساسات رنگارنگي را در من به وجود مي آورد . و من فكر ميكنم اگر خودم را در آينه نگاه ميكردم مثل رنگين كمان شده بودم. پس از احوالپرسي گفت:" مامان و بابا خانه نيستند؟"
" نه براي دييدن عموي پدر به شميران رفته اند ." و بعد از خاله و بقيه پرسيدم .
"صبح زود راه افتادند ."
"راستي سپيده چرا ديروز آنقدر پكر بودي ؟ از چيزي ناراحت بودي ؟"
نميتوانستم موضوع را به او بگويم پس گفتم:"چيز مهمي نبود."
علي با لحن زيبايي گفت:گناسلامتي بنده تا چند وقت ديگر همسر جنابعالي خواهم شد و بايد بدان همسر عزيزم از چه موضوعي ناراحت است."
از شنيدن اين جمله پاهايم سست شد و همانجا روي زمين نشستم . خدا را شكر كردم كه او نبود تا مرا ببيند كه با گفتن يك جمله به اين صورت وا رفتم. در حاليكه خودم نيز از رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:"سرم گيج ميرفت فكر ميكنم فشارم پايين آمده بود."
علي با نگراني گفتك"ميخواهي بيايم ببرمت دكتر."
از اظهار دلسوزي اش تشكر كردم و گفتم:"چيز مهمي نبود . الان خوب خوبم.گ
نميدانم چه مدت با او صحبت ميكردم ولي وقتي به ساعت نگاه كردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نيم بود و من حتي فرصت نكرده بودم چراغ اتاق را روشن كنم و حاضر هم نبودم به هيچ قيمتي گوشي تلفن را از خودم حدا كنم و چنان به آن چسبيده بودم كه طفلي به شيشه شيرش مي چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و يا چه شنيدم ، همين قدر ميدانم كه روي زمين نبودم بلكه در آسمان ها پرواز ميكردم .عاقبت با شنيدن صداي ماشن پدر به سختي با او خاحافظي كردم و با گذاشتن گوشي به دو خود را به اتاقم رساندم و روي تخت دراز كشيدم . با ديدن ساعت كه هشت شب را نشان ميداد فهميدم آنان زود برنگشته اند بلكه زمان براي من زود گذشته است .وقتي صداي باز كردن در هال را شنيدم، لحاف را رويم انداختم و خودم را خواب زدم، پدر و مادر كه از ديدن تاريكي خانه با نگراني به داخل آمده بودند ، با ديدن من كه روي تختت خوابيده بودم ، آهسته در را بستند تا به خيال خودشان من را بيذار نكنند .از اينكه آن دو را فريب داده بودم ناراحت بودم ولي نميتوانستم اين موضوع را به آنان بگويم چون رويم نميشد. پيش خود فكر كردم آيا مادر هم همين كارها ميكرده ؟ و با تصور آن لبخندي دم و لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم.
روزهاي عيد مثل برق ميگذشت . در اين مدت فقط دوبار عل را ديدم ولي هر روز تلفني با هم صحبت ميكرديم. يك روز كه مهناز به منزل ما آمد با گلايه گفت:" بله ديگر سپيده خانم ما را تحويل نميگري ."
با خنده او را بوسيدم و گفتم:"باور كن سرم شلوغ است."
مهناز چشمكي زد و گفت:"بله ميدانم." و طبق مهمول هر بار كه همديگر را ميديدم پرسيدم :"چه خبر/"
مهناز با همان لحن گلايه آميز گفت :"خبرها پيش شماست خنم.گ
"لوس نشو، اذيت نكن بگو."
با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت:"قرار است هفته ديگر براي من خواستگار بيايد .گ
با خوشحالي گفتمك"واي چه خوب1چه كسي؟"
لبش را به دندان گرفت و گفت."هيس! خواهش ميكنم آهسته تر."
" زود بگو وگرنه مي روم از خاله مي پرسم."
مهناز دست مرا كه بلندشده بودم گرفت و گفت:" بنشين تا خودم برايت بگويم."
نشستم و اوگفتكگرضا دوست علي."
چشمانم از خوشحالي برق زد و گفتم:"خوب چرا هفته بعد؟"
مهناز پاسخ داد:" تا خاله سيمين و اقاي رفيعي از سفر برگردند."
از ذوق از روي تخت پرش كردم و با شادي گفتم:"واي خيلي خوب ميشود .رضا پسر خوبي است چون دوست علي است در ضمن شيطون رضا هم خيلي خوش تيپ است .انشا الله مبارك باشد .خب حالا كي عروي ميكنيد."
سر تكان داد و گفت:"خودت ميبري و ميدوزي ، صبر كن شايد قسمت نشد."
"بي خود او تو را ديده و تو هم او را دوست داري پس معطل نكن."
با اعتراض گفت:" چي براي خودت ميگويي ، كي گفته من او را دوست دارم."
با حيرت پرسيدم :"يعني تو از رضا خوشت نمي ايد ."
سرش را پايين انداخت و گفت:"خوب چرا ولي پيش از آن بايد ببينم با هم تفاهم داريم...فكر كردي زندگي يكي دو روز است."
به تاييد حرف او سرم را تكان دادم و گفتم:"انشاالله خوشبخت شوب.گ اما ديگر جرات نكردم درباره سياوش و اينكه آيا هنوز هم او را دوست دارد حرفي بزنم، ولي ميدانستم مهناز دختري نيست كه به اين اساني كسي را فراموش كند .سرم را تكان دادم و با خود فكر كردم كتش ساوش با مهناز زادواج ميكرد . آن وقت چه قدر خوب ميشد. و با افسوس آهي كشيدم.
روز دهم فروردين بود و من و پدر و مادر مشغول تماشاي تلويزيون بوديم كه زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشي را برداشت واشاره كرد كه ما صداي تلويزيون را كم كنيم. درست جاي حساس فيلم بود . با دلخوري صداي تلويزيون را آهسته تر كردم . و پيش پدر نشستم . مادر با كسي احوالپرسي ميكرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هيچ يك از فاميلها نيستند چون كمي رسمي صحبت ميكرد و در اخر گفت:"خواهش ميكنم منزل خودتان است." و بعد خداحافظي كرد . وقتي گوشي را گذاشت به طرف مبلي كه قبلا روي آن نشسته بود رفت.
پدر پرسيد:" كي بود؟"
مادر به من نگاه كرد و گفت:گ خانم كريمي مادر دوست سپيده."
از شنيدن نام فاميل ميترا با وحشت به مادر نگاه كردم .
پدر پرسيد:"جدي . حالشان چطور بود . ميخواستي سلام برساني .گ
مادر در حاليكه سيبي پدست ميكند گفت:" امروز بعد از ظهر به منزلمان مي آيند آن وقت مي تواني خودت سلامت را برساني ."
داشتم از ترس غالب تهي ميكردم. ملاحظه بودن پدر را كردم. دلم ميخواست مادر به من نگاه كند تا به او اشاره كنم به اتاقم بيايد ولي مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسيد:"چطور شده كه به منزل ما تشريف مي آورند؟"
گ لابد ميترا ميخواهد به ديدن سپيده بيايد ، خانم كريمي هم او را همراهي ميكند." و بعد ادامه داد:" ولي كاش ما اول ميرفتيم، چون هرچه باشد آنان بزگتر هستند و به طوري كه شنيدم حاج آقاي كريمي از سرشاسان محل مي باشد."
پدر به تاييد حرف مادر سرش را تكان داد . در اين وقت چشم مادر به من افتاد كه با دست اشاره كردم به اتاقم بيايد . امدر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نيز به دنبلم آمد و گفت:"چي شده سپيده؟"
با ناراحتي گفتم:" مامان چرا دعوتشان كرديد."
مادر با تعجب به من نگاه كرد و گفت:گبراي چي؟ يعني نبايد ميگفتم..."
با سردرگمي گفتمكگ البته نه، ولي آخر نبايد به منزل ما بيايند."
مادر كه از طرز حرف زدن من كلافه شده بود روي لبه تخت نشست و به آرامي پرسيد:" سپيده ردست حرف بزن ببينم چه ميگويي؟"
نفس عميقي كشيدم و پهلوي او نشستم و با خجالت گفت:گ فكر ميكنم ميخواهند براي خواستگاري بيايند ."
مادر با خنده گفت:" مگر آقاي كريمي پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از كجا اين موضوع را ميداني ؟"
به خاطر آوردم درباره ي امير چيزي به مادر نگفته ام . با شرم جريان صحبت ميترا و حتي امير را به مادر گفتم.
مادر خيره به من نگاه ميكرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :گ سپيده خيلي دوست داشتم پيش از هركس جريان را به من ميگفتي. "
با همان نارحتي گفتم:گ آخر من فكر نميكردم اين موضوع حقيقت داشته باشد و فكر ميكردم از همان شوخي هايي است كه بعضي اوقات با هم ميكرديم."
گ خوب بلند شو و اينقدر ناراحت نباش، از كجا معلوم است حدس تو درست باشد .شايد هم به قول خودت شوخي بوده و در ضمن من كه نميتوانستم بگويم لطفا تشريف نياوريد."
حق با مادر بود . مادر در حاليكه بلند ميشد تا بيرون برود با لبخند گفت:" سپيده چه كارهايي كه نميكني؟"
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر ميبردم پيش خود گفتم عجب مصيبتي گرفتار شدم ، حالا چطور درستش كنم .اگر مادر بخواهد بگويد سپيده نامزد كرده ، پدر را چه كنم، او كه هنوز از جريان با خبر نيست . واي چه بدبختي بزرگي...
به اشپز خانه رفتم و مادر را ديدم كه مشغول چيدن ميوه و شيريني داخل ظرفهاست . با نگراني پرسيدم ك" مامان ميخواهيد چه بگوييد ."
" با پدر صحبت كردم موضوع را به او گفتم."
با ترس گفتم:"چه موضوعي را ؟"
" جريان اقاي كريمي و اينكه شايد براي خواستگاري بيايند ."
سرم را تكان دادم و پرسيدم :"پدر چه گفت؟"
مادر لبخندي زد و گفت:گ چه ميخواستي بگويد . گفت:خوش آمدند."
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم :" ولي آخر من كه..." نوك زبانم بود تا بگويم نازد دارم ولي از گفتن آن خجالت كشيدم . حرفم را خوردم و گفتم:" آخر درست نيست."
مادر متوجه منوظر من شده بود و با خنده گفت:" نترس اتفاقي نمي افتد . تو هم سعي كن كمي خونسرد باشي. با اين قيافه اي كه گرفته اي از وسط راه مردم را برميگرداني."
به ناچار لبخند زدم و از خونسردي مادر تعجب كردم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دويدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشي آيفون را برئاشت و با باز كردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم و دستم را روي قلبم كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميگوبيد گذاشته بودم /وقتي صداي سلام و احوالپرسي شنيدم وسوسه شدم و روي زانو نشستم و از سوراخ كليد در بيرون نگاه كردم . اول چند خانم چادري وارد شدند كه در ميان انان مادر ميترا را شناختم ولي از خود ميترا خبري نبود . بعد هم سه مرد كه يكي از آنها آقاي كريمي بود داخل هال شدند و در اخر هم امير كه در دستش سبد گل بزرگي بود سربه زير وارد شد . وقتي وارد پذيرايي شدند بلند شدم و در فكر بودم كجا پنهان شوم . روي تخت نشستم و از روي ناچاري به در . ديوار زل زدم. با ورود مادر به اتاق مثل فشنگ از جا پريدم .مادر كه از جش من خنده اش گرفته بود گفت:" چه خبرته ترسيدم ."
با التماس گفتم:گ مامان من ميروم زير تخت پنهان ميشوم شما بگويد من رفتم جايي....باشه."
" زشت است از من پرسيدند كجا هستي من هم گفتم الان به حضورتان مي ايد .بلند شو، كمي هم رژ به گونه هايت بزن آنقدر رنگت پريده كه هركس تو را ببيند فكر ميكند همين الان روحت به اسمان پرواز ميكند ." با نگاهي پر از ترس گفتم:" مامان اصرار نكنيد من چاي تعارف كنم."
مادر خنديد و گفت:"خيلي خوب، فقط اينقدر دستپاچه نباش." سپس بيرون رفت.
-
جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم . پلاک گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر گردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشتن در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم و به طراف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی داش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپی خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی پای بود. مخصوصاً بلند تشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایری مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم /. چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت:پدرش هم در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگوی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موشوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزده کرده است .
با حیرت گفتم:-مامان یعنی او...
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی مشا موضوع رو گفتید چه کر دند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فایمل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتکارای حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.
-
پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و ختی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای ارزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تنا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت . وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادان یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خود نمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرم رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سیپده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که میفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تنکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون ...
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان ... خدای من یعنی جاسوس مامانمه ... من که باور نمیکنم .
-بیجهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مارد خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:
-
پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سایوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم و او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپی به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل میفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید هانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگهو
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد. با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمو در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک... یک ویروس... یک شبح ... ها ها ها...
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
رد حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم...
-
آنقدر ساعت سريغ دوازده شب شد كه حد نداشت . آماده شده بوديم تا به موقع حركت كنيم .دلم خيلي گرفته بود. موقع حركت شد و ما به طرف فرودگاه راه افتاديم. هرچقدر علي اصرار كرد براي بدرقه او خود را به زحمت نيندازيم ، اما همه آماده رفتن شده بوديم. موقعي كه همه به اتفاق به حاط ميرفتيم .علي با خنده گفت:"حالا همه فكر ميكنند من چه شخصيت مهمي هستم."
براي بدرقه علي جز مادربزرگ كه به علت كهولت سن در منزل مانده بود مهمه به فرودگاه رفتيم .چهار ماشين علي را اسكورت ميكرد .چون دايي سعيد به تازگي رنوي دودي رنگي خيده بود. من و مهناز به همره ميلاد در ماشين دايي سعيد نشسته بوديم. در اين بين ميلاد هم كه هنوز در مرخصي بود با دايي سعيد مسابقه راه انداختن لطيفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند ، ولي در دل من غوغايي بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سياوش كه همه گريه ميكردند ، حالا همه ميخنديدند و مثل اين بود كه براي تفريح و يا آوردن مسافر به فرودگاه ميرفتند ، نه براي بدرقه آن. وقتي به فرودگاه رسيديم جالب بود ، چون فضاي زيادي از محوطه آنجا را اشغال كرده بوديم. علي با وجودي كه در خنده ها و گفتگوها شركت ميكرد ولي گاهگاهي به جايي خيره ميشد .ميدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولي بر احساسش بيشتر از من غلبه داشت .دايي سعيد و ميلاد از بس بقيه را ميخنداندند ، اكثر مسافران و بدرقه كنندگان محو تماشاي جمعيت چند نفري ما شده بودند كه اين همه آدم براي بدرقه يك نفر آمده اند. وقتي از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ي ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانگفورت تقاضا ميشود هر چه سريعتر براي عمليات گمركي مراجعه كنند ديگر كنترل اعصابم دست خودم نبود .علي با دست دادن و روبوسي از تك تك افراد خدا حافظي كرد . من كنار مهناز ايستاده بودم و ميلاد و دايي سعيد در طرف ديگرم ايستاده بودند .پس از اينكه علي با مهناز دست داد و از او خداحافظي كرد به طرف من آمد و دستش را براي خداحافظي جلو آورد . در حاليكه دستم را در دستش ميگذاشتم بي اختيار اشكم سرازير شد . او با فشاري كه به دستم وارد كرد مرا دلداري داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با ميلاد و سعيد روبوسي كرد وو خيلي سريع بدون اينكه ديگر نگاهي به من بيندازد ب طرف در خروجي رفت . خوشبختانه همه متوجه علي بودند و ديگر كسي به من توجه نداشت .فقط ميلاد متوجه من بود كه گريه ميكردم . آهسته زير گوشم گفت:"نگران نباش انشاالله به زودي بر ميگردد ." به او نگاه كردم .اثري از شوخي در نگاهش نبود. از همدردي و از اينكه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رويش لبخند زدم و سرن را به نشانه تشكر تكان دادم.
پس از رفتن او و اطمينان از پرواز هواپيما ، همانجا از بقيه خداحافظي كرديم . هركس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتي به خانه رسيديم پس از شب بخير گفتن به پدر و مادر يكسر به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابي گريه كردم .
صبح از شدت سردرد و كسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بي خالي در اتاق چرخ ميخوردم كه ناگهان به ياد نامه اي افتادم كه پيش لز رفتنش به من داده بود . از فراموشي خود حسابي عصباني شدم ولي به خود حق ميدادم چون آنقدر افسرده بدم كه حتي غذا خوردن هم يادم رفته بود چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتويي رفتم كه شب گذشته پوشيده بودم و از جيب آن پاكت محتوي نامه را در آوردم و با عجله آن را بازكزدم .نوشته بود :
سلام گرمي از اعماق قلبم تقديم به عروس زيبايم
چند لحظه به كاغذ سفيد خير شده بودم و در ذهنم در جستجوي كلمه هايي بودم كه زير نگاه زيبايت بتواند گوياي راز هاي درونم باشد . غم سفر و جدايي از تو چنان بر قلبم فشار مب آورد كه دلم ميخواهد بنويسم ، حتي اگر شده از اينكه مل پسرك نوجواني قلم به دست گرفته و نامه عاشقانه مينويسم به من بخندي . حتي وسوسه شدم تا از كتاب شعر يكي از شاعران نامدار چند بيتي بنويسم و آن را به اسم خود جعل كنم چون زبان و حتي قلمم را از توصيف راز قلبم عاجز ميبينم .امشب كتاب حافظ را ورق ميزدم و حتي يك فال هم گرفتم . شعر را برايت مينويسم تو خود ان را تعبير كن . هستي من ، سپيده ، سالها بود كه دلم ميخواست راز عشقم را با تو در ميان بگذارم ولي هربار ترس از قهر تو باعث ميشد كه در اين كار عجله به خرجندم . باور كن سالها بود كه سالگرد هاي تولدت را به ياد داشتم تا به موقع تو را به باغ روياهايم دعوت كنم و عشق و اميدم را با تو تقسيم كنم . حال كه به آرزوي ديرينم رسيدم ، همراه با اين هديه ناقابل قلبم را هم به تو ميسپارم .قلبي كه با نگاه درخشان و زيباي تو مثل كبوتي اسير خود را به قفس سينه ام مي كوبد تا راهي براي رهايي پيدا كند .
آنكه در آرزوي وصالت آرام و قرار ندارد علي
فالي كه ديشب از حافظ گرفتم اين بود :
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل هوش مدار
كان تحمل كه تو ديديي همه بر باد آمد
باده صافي شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقي و كار به دنيا آمد
بوي بهبود زاوضاع جهان ميشنوم
شادي آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شكايت منما
مجلس حسن بياراي كه داماد آمد
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر مات كه با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه زعهد طربم ياد آمد
-
وقتي نامه را خواندم آن را بوسيدم و كاتب گنجينه اسرارم كه كتاب حافظ بود باز كردم و نامه را تا كردم تا آن را در ميان كتاب بگذارم .چشمم به نامه سياوش افتاد .صفحه ي ديگري را باز كردم و در حالي كه نامه علي را داخل آن ميگذاشتم چشمم به ان بيت شعر افتاد :
هر روز به دلم باري دگر است
در ديده من زهجر خاري دگر است
من جهد همي كنم قضا ميگويد
بيرون زكفايت تو كاري دگر است
در حاليكه در فكر معني اين شعد بودم ديوان حافظ را بستم و در دل برتي او دعا كردم .
از روزهاي پس از رفتن علي چيزي نگويم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالي برايم گذشت . دو روز پس لز رفتن او وقتي از مدرسه به خانه بر ميگشتم مادر گفت:" سيمين صبح زنگ زد و خبر سلامتي علي را داد و گفت به سپيده هم سلام برسان ."
از شنيدن خبر سلامتي او خوشحال شدم و وقتي براي تعويض لباس به اتاقم رفتم ، نگاهي به تقويمانداختم و با خود گفتم خوايا اين روزها كي تمام ميشود. هر روز به اميد اينكه يك روز ديگر هم بگذرد بيدار ميشدم و تا شب سعي ميكردم سر خود را يكجوري گرم كنم تا گذر كند زمان را احساس نكنم. هيچ وقت تا اين اندازه منتظر سپري شدن عمرم نبودم . كم كم بايد براي امتحانات معرفي حاضر ميشدم .ولي اشتياقي به درس خواندن نداشتم.
ميترا هر روز بيشتر از من فاصله ميگرفت و من نيز چاره اي جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختي اش گذشت . ده روزي كه فكر ميكردم به قدر ده سال طول كشيد ه است . خلي دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و درباره ي بازگشت علي بپرسم ولي حالاكه او جريان نامزدي مارا ميدانست رويم نشد اين كار را بكنم . چند بار هم خواستم به بهانه ديگري به منزل خاله جون زنگ بزنم ولي هربار كه گوشي را بر ميداشتم بدون اينكه شماره بگيرم آن را سر جايش ميگذاشتم. فكر ميكنم مادر متوجه حال من بود چون شب همان روزي كه خيلي بي قرار بودم ، در حاليكه دور هم نشته بوديم رو كرد به پدر و گفت :گ بهتر است به سيمين تلفن كنم و بپرسم از علي چه خبر دارد."
پدر سرش را به علامت موافقت تكان داد و گفت:"خوب است، چون خيلي وقت است كه دورهم جمع نشده ايم .دلم براي رضا و سيمين تنگ شده است ."
با خوشحالي زيادي كه سعي ميكردم آن را در چهره ام نشان ندهم مشغول بازي با انگشتانم شدم تا بر هيجانم مسلط شوم. تمام حواسم را متمركز تلفن كزدم تا همه چيز را بشنوم .خيلي زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان احوالپرسي كرد .احوالپرسي مادر به نظرم زياد طول كشيد ، دوست داشتم زودتر در باره ي علي بپرسد .ولي مثل اينكه خاله خود موضوع علي را مطرح كرده بود چون مادر فقط سرش را تكان ميداد و گاهي خيلي كوتاه ميگفت :"بله ، بله ، متوجه شدم...پس اينطور شده ...خوب ..."
از صحبتهاي مادر نميشد موضوع را فهميد .حسابي كلافه شده بودم و احساس دلشوره زيادي ميكردم .مادر يك ربع و شايد بيشتر با خاله صحبت كرد و در آخر هم گفت:"چشم، سلام ميرسانم." و بعد گوشي را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهاي خاله را بازگو كند .
مادر خيلي خونسرد رو به پدر كرد و گفت:"سيمين سلام رساند و مي گفت چرا اين طرف نمي آييد."
"بله چند وقتي است كه به آنها سر نزديم .خوب درباره ي علي چه ميگفت ؟"
خيلي سعي كردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:" هيچ خبري نداشت. سيمين مي گفت علي فقط همان روزهاي اول كه تلفن كرده و خبر سلامتي اش را داده ديگر زنگ نزده .سيمين هم نگران بود چون شماره تلفن محل اقامت علي را نداشت تا خودش تماس بگيرد ."
پدر و مادر بازهم صحبت كردند ولي من ديگر چيزي نميشنيدم و در اين فكر بودم كه او كجاست و چرا تا به حال تصميم تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفي شده بود و ديگر مجال فكر كردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نميفهميدم .
حدود بيست و پنج روز بود كه علي رفته بود .خاله سيمين يكبار تلفن كرد و گفت كه علي تلفن كرده و اطلاع داده كه كارش تا مدتي طول ميكشد و گفته نگران نباشيم. پس از امتحانات معرفي يك هفته تعطيل بوديم تا براي امتحانات خرداد خود را حاضر كنيم. ديگر دوري از او مثل اوايل رفتنش برايم سخت نبود ولي به هر حال انتظار چيزي نيست كه بتوان آن را نديده گرفت . فقط زماني كه منتظر هستيم ميفهميم كه انتظار چه قدر كشنده است . آن هفته هم با تمام تلخ كامي هايش گذشت .در نخستين روزهاي خرداد همراه با دلشوره امتحان نگران دير كردن علي هم بودم چون حدود چهل روزي بود كه او را نديده بودم. كم كم امتحانات را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم و هر وقت كه به خانه بر ميگشتم منتظر بودم تا مادر خبر بازگشت علي را بدهد .خيلي دلم ميخواست مثل دفعه پيش كه براي بدرقه اش به فرودگاه رفتيم ، اين بار براي استقبال از او برويم .هفته آهر امتحاناتم بود و من در حال حاضر كردن درسهايم بودم كه تلفن زنگ زد .وقتي مادرگوشي را برداشت با خوشحالي گفت :"به به ، به سلامتي كي ؟ چط.ر بدون خبر ؟"
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هيجان شد و بدون ملاحظه به هال دويدم وپيش مادر ايستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالي با خاله سيمين صحبت ميكرد ، وقتي پس از خداحافظي گوشي را گذاشت با خنده گفت :"عاقبت علي آقا تشريف آوردند ."
از هيجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:"جدي، پس جرا از پيش خبر نداده."
"نميدانم، شايد نميخواسته كسي را به زحمت بيندازد ، در ضمن ممكن است ملاحظه امتحانات تو را هم كرده باشد." سپس در حاليكه دستش را روي بازويم ميگذاشت گفت:"خيلي خوشحالي نه ؟"
با خونسردي مصنوعي گفتم :"البته برايم فرقي نميكند."
-
مادر با خنده گفت:"اي شيطون...خوشحالي از چشمانت يداست."
با حال خوبي به سراغ درسهايم رفتم. به كناب نگاه ميكردم ولي در عالم ديگري سير ميكردم .فكر ديدارش چنان مرا مشغول كرده بود كه سر از پا نميشناختم .
شب وقتي پدر از آمدن علي با خبر شد به مادر پيشنهاد كرد كه سري به منزل آنان بزنيم .عاشقانه به پدر نگاه كرده كه هميشه حرف دل مرا ميزد. مادر به ساعت نگاه كرد و گفت:گبراي رفتن وتقت مناسبي نيست ، چون سپيده فردا امتحان دارد و بايد زودتر بخوابد .فردا شب با سيمين قرار ميگذارم و ميگويم حميد و سودابه را هم دعوت كند..."
از اينكه بايد شب ديگري هم منتظر بمانم با دلخوري به تلويزيون خيره شدم.
روز بعد، پس از اينكه امحتنم را دادم با شوق زيادي به خانه بر گشتم. مادر براي خريد بيرون رفته بود .از فرصت استفاده كدم و به اتاقم رفتم تا لباسي كه مناسب شب باشد انتخاب كنم .پس از اينكه حسابي كمدم را به هم ريختم دست آخر بلوز و دامن شكلاتي رنگ را مناسب اين مهماني تشخيص دادم .آنقدر سرگرم ريخت و پاش بودم كه متوجه ورود مادر نشدم. وقتي مادر پساز در زدن وارد اتاقم شد از دين آن همه لباسي كه روي زمين پخش شده بود با تعجب گفت:"سپيده چكار ميكني؟گ
با ديدن مادر با خنده گفتم:"داشتم كمدم را تميز ميكردم.گ
مادر با تعجب گفت:"يعني اينقدر وقت داري ؟" و بعد هم بيرون رفت.
من نيز فوري كمدم را جمع و جور كردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر كارم شده بود يا با موايم ور بروم ويا لباس و مانتويم را اتو كنم. با اينكه سه تا از امتحاناتم نوز باقي مانده بود ولي احساس ميكردم ديگر نگران نيستم و تا موقعي كه راه ييفتيم صدبار خودم را بر انداز كردم تا زيباتر از هميشه باشم. موقع رفتن هم دو از چشم مادر مداد آايش او را برداشتم و با آن خطي توي چشمم كشيدم و با رژ صورتي او گونه هايم را رنگ كدم. آنقدر از ديدن علي هيجان زده بودم كه فكر ميكردم با ديدن او سكته ميكنم و آن وقت از خدا خواستم كه اينطور نشود. از طرفي از ديدن مهناز كه حدود يك ماهي ميشد كه از او خبر نداشتم خيلي خوشحال بودم. همينطور از ديدن مادر بزرگ و بقيه... .
وقتي به منزل آنان رسيديم پاترول دايي حميد و ماشين محسن و همينطور رنوي دايي سعيد را ديدم كه كنار در پارك شده بودند. وقتي در باز شد آنقدر صبر كردم تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتي هم وارد منزل شديم من آخر از همه داخل شدم همه حاضران براي استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولكي با همه سلام و احوالپرسي كردم. با ديدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در اين موقع او را ديدم كه با پدر دست ميداد. آنقدر هيجان زده بودم كه باز مادر بزرگ را بغل كردم و او را تند تند بوسيدم .علي به طرف من آمد و در حاليكه دستش را به طرفم دراز ميكرد حالم را پرسيد .وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم با برخورد دستم به دستش لرزيش در وجودم احساس كردم. ولي ا خيلي معمولي با من صحبت ميكرد به طوري كه يك لحظه شك كردم او همان علي باشد.با حيرت به او نگاه كردم. همان شيفتگي در چشمان زيبايش پيدا بود و من فكر ميكردم ملاحظه بون ديگران را ميكرد .تا وقتي كه منزا خاله بوديم علي پهلوي دايي سعيد و محسن و ديگان بود و من نتوانستم حتي يك كلام با او صحبت كنم. حتي فكر ميكنم موفق نشدم درست و حسابي نگاهش كنم. خبر هاي جديدي هم بود. عاقبت دايي سعيد رضايت داده بود تا ازدواج كند و اين خانم خوشبخت دوست مهناز و يا بهتر بگويم همسايه آنان بو. خاله پروين از محسنات و زيبايي او خيلي تعريف ميكرد . در حاليكه به صحبتشان گوش ميكردم به گوشه اي خيره شده بودم و د فكر فرو رفته بودم .خاله پروين در تعريف از زهرا گفت :" چشمان او مانند سپيده خودمان است." با بردن نام من همه به طرفم برگشتند و من كه با شنيدن نامم به خود آمده بودم با گيجي گفتم:" بله؟ با من بوديد ؟"
خاله حرفش را تكار كرد .با لبخند به دايي سعيد نگاه كردم و گفتم:" يعني ميپسندي ."
دايي با خنده گفت:" اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عاليه."
خاله پروين گفت:" اما اخلاقش مثل سپيده نيست. زهرا خيلي كم روست..."
دايي ابروهايش را بالا برد و به سودابه نگاه كرد . در چهره اش خواندم كه به چه فكر ميكند . يك سودابه ديگر ... .
به زندايي سودابه نگاه كردم .با لبخند كمرنگي به صحبت هاي جمع گوش ميكرد . نا گاه به ياد سياوش افتادم . به مهناز كه پهلوي من نشسته بود اشاره كردم و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسيدم:"راستي از سياوش چ خبر ؟"
مهناز آهي كشيد و گفت:گ چند وقت پيش تلفن زده بود ، البته از خودش چيزي نگفته فقط خبر سلامتي اش را داده."
سرم ا تكان ادم و گفتم:"خيالم راحت شد."
به علي نگاه كردم. حسابي مشغول صحبت با دايي سعيد و محسن بود .به ياد روي افتادم كه قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت ولي حالا مثل غربه اي رفتار ميكرد . از اينكه در اين مدت آنفدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به اد قطعه شعري افتادم كه جند روز پيش در دفتر عقايد يكي از دوستانم خوانده بودمك
اي درست نيست كه ميگويند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس لز شام خانمها با هم گرم صحبت شدند و آقايان هم مشغول بازي شطرنج و صحبت درباره ي مسائل گوناگون بودند كه من و مهناز و سارا به اتاق او رفتيم .سارا آهسته و خصوصي گفت كه براي دادن آزمايش به آزمايشگاه رفته و خود احمال ميداد كه باردار باشد .از شنيدن اين خبر من و مهناز از خوشحالي به رقص در آمديم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعي كه موضوع قطعي نشده جاي درز پيدا نكند .سپس رو به مهناز كرد و گفت:" به سپيده گفتي چند وقت ديگر ...گ
مهناز با سر اشاره كرد و گفت:"هنوز نه ."
با كنجكاوي گفتم:"موضوع چيه ."
"البته هنوز معلوم نيست .ولي شايد اول تير ماهمراسم نامزدي من و رضا باشد."
با حيرت گفتم:"راست ميگويي ؟"
سر تكان داد .
"عاقبت رضا را قبول كردي ؟ ددوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه براي خواستگاري نيامده بود ؟"
"چرا ولي شرايط ما به هم جور در نمي آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سني داشتيم."
با خنده شيطنت آميزي گفتم:گبهانه نياور ، چرا نميگويي كه از رضا بيشتر خوشت آمده بود."
مهناز خنديد و گوشم را گرفت .سپس من و سارا از تصور عروسي مهناز و دايي سعيد كلي ذوق كرديم. در اين حين سارا گفت :"راستي قرار شده مادر با دايي حميد صحبت كند و از او اجازه بگيرد تا براي خواستگاري از تو اقدام كند. حالا كه علي برگشته پس سه عروسي در پيش داريم."
در حال خنده و صحبت بوديم كه خاله مارا به اتاق پذيرايي صدا كرد .وقتي آنجا رفتيم كلي بسته كاد.يي روي ميز بود كه خاله گفت:"سوغاتي هاييست كه علي آورده ." سپس خود او يكي يكي آنها را به دست صاحبانش داد. وقتي كادويم را رگفتم تشكر كردم و او با لبخند پاسخ داد :"قابل شما را ندارد."
با ديدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علي خودم. كادو را باز كردم . از ديدن بلوز زيبايي كه به رنگ ليمويي و بسيار زيبا بود خيلي خوشحالشدم. بلوز به قدري لطيف بود كه براي پوشيدن آن وسوسه شدم .براي مهناز و سارا هم لوزي شبيه بلوز من آورده بود با اين تفاوت كه رنگ بلوز سارا صورتي و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سليفه فوق العاده اي داشت چون صورتي رنگي بود كه فوق العاده به سارا مي آمد و بنفش هم به پوست سبزه مهناز برازنده بود و او را خيلي ملوس ميكرد . شايد هم به نظر علي ليمويي به پوست من مي آمد كه آن را برايم انتخاب كرده بود .براي خانم ها روسري هاي حرير بسيار زيبايي به همراه يك عطر آورده بود و براي آقايان هم ادوكلن آورده بود .هركس سوغاتش را ميگرفت با خوشحالي آن را ميپسنديد .علي حتي براي ميلاد هم هديه آورده بد .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتيم تا بلوزهايمان را امتحان كنيم .وقتي بلوز را پوشيدم از ديدن آن ذوق زده شده بودم .رنگ ليمويي خيلي به پوستم مي آمد و از حسن تشخيص علي خيلي خوشم آمد .
-
بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیایید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفت:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیایید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرای رفتیم.مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مارد گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببیننیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینیدو
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه مرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببیند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر منیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از مار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شادی با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با یان فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان زنگ تلفن بزند. با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم رد یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:»برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مارد مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مکشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردم داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیایید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.
-
روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مارد به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را رد مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغو.ل صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. رد حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میتنرا هم تنوضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.
آنقدر گرم صحبت بویدم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا زا من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟
خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم.
با صدای مارد برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که رد طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کریدم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.
او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف رد حیاط مدرسه رفتیمو چارد برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من ...
و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کریدم. زماین که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مارد خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساند
چند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت رد منزل متوجه شیک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زییاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟
با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم
از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن رد اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتطظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعس کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جئانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند بل اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مارد رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟
مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. با زپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟
سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.
حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با نارحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مارد موضوغ رو برایم روشن کند.
-
حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشن که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مارد هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مارد شنیده بودم که مهناز و رضا بریا آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مارد اطلاع داشت.
به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از ـن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مارد صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آپزخانه رفتم. پدر و مارد روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشستهب ودند. وقتی وارد شدم لبخندی پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده د رخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی
با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم
صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم.
-اول از همه جمعه همین هفته بریا دایی سعید میرویم خواستگاری.
با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟
-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود.
مارد ادامه داد:و یک خبر دیگر....
با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.
مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم
به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مارد رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.
مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم....
و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟
مارد با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کردهو
خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو یپدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟
مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.
لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتم سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرت؟ خیلی ملاحشه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه حرف مارد شدم... علی نامزد کرده... راحله ... دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمستوانستم نقش بازی کنم. گره یبغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با نارختی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به ماد رگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من امحق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام.
سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرد
از اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مارد فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مارد سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیار او هیچ تقصیری نداشن. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مارد سر بلند کرد . با ایبنکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.
با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط... مامان تو رو خدا ...
با صدای من پدر که رد هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی رت کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و رد یخچال به دنبال قرص قلب مارد گشتم. وقتی آن را جلوی مارد گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.
مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.
وقتی مارد آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و زا ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.
دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تنا کار او را توجیه کنم. عاقبت به ای نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.
ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودن را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. زا ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مارد در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدوت اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانهش دم و به مارد گفتم:مامان حسابی گرسنه ام شده اول برای من چای بریز.
مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟
بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.
تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا رد بستر خود بر غم دلم بنالم.