احساس دیگری داشت و به شدت زیر نگاه دقیق شمسی معذب بود آنقدر که دلش می خواست به بهانه ای جمع را ترک کند و توران این بهانه را دستش داد.
- فروغ جون پاشو چندتا پایی بیار مادر
- اذیتش نکن توران بچه ام خسته است
دوباره نگاه فروغ و پرویز درهم گره خورد و این بار پرویز سر به زیر انداختوقت یفروغ جمع را ترک کرد شمسی آرام از توران پرسید:
- سرگرد امروز قطعاً میاد؟
- کارهای اون زیاد رو حساب نیست ولی فکر کنم امروز باید بیاد
شمسی به مهران و مهرداد که کنار هم دست به سینه نشسته بودند نگاه کرد و آرام پرسید:
- با فروغ حرف زدی؟
توران به چشمان متعجب پوران نگاه کرد و گفتک
- هنوز وقت نشده خاله جون
- باید باهاش حرف میزدی
- در وهله اول نظر پدرش شرطه
پوران که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قرارست زیر لب ببخشیدی گفت و با عجله از ساختمان خارج شد به طرف آشپزخانه رفت فروغ با دیدنش گفت:
- خوب شد اومدی پوران میشه تو سینی چایی رو بیاری؟
پوران کاملاً جدی گفت:
- میکشمت فروغ تو آنقدر آب زیرکاه بودی و من نمیدونستم؟چرا به من نگفتی خاله شمسی اومده خواستگاریت واسه پرویز؟
- من چه می دونستم
- تو چه میدونستی؟ پس اون همه سئوال جواب بیخودی نبودباید می فهمیدم
فروغ اعتراف کرد:
- من خودم هنوز شوکه ام امروز صبح پرویز بهم گفت
پوران ناباورانه گفت:
- حرفهاتونم بهم زدین؟ مامان خبر داره؟
- چه حرفی ؟ منم تا امروز صبح نمیدونستم قراره بیان خواستگاری
- خب تو چی گفتی؟
- قرار بود چی بگم؟
- نکنه راضی هستی؟ آخه دیوونه هیچ میدونی پرویز چند سالشه؟..............