-
نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
- تو ديگه شورش را در آوردي .
- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
- لازم نيست
- من كه عذر خواهي كردم .
- ديگه فايده اي ندارد .
- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
- سلام.
- حدس مي زدم كه خانه باشي .
- آمدم لباس بپوشم.
- كه خوابت برد.
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
- نه مطمئن باش خدا حافظ!
وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
آرام با لحني درد آلود گفت: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
من شوهر تو هستم.
آرام با تمسخر گفت : واقعا!
فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .
-
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
-
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریدا بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا ان را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
-
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
* * * *
فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .
- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!
- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟
- نمي خواستم مزاحمت شوم
- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟
بعد از ظهر وقت داري؟
بسيار خوب جاي هميشگي.
ساعت ۷ خوب است ؟
عالي است! منتظرم خدا حافظ.
فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .
ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش می کرد آنها کمتر با هم باشند
-
فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .
- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.
- كجا قرار است بروي؟
- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .
- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟
- همان پاتق هميشگي.
آرام با بهياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آنروز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره هافقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچچيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .
- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .
- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود
- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !
فريد وقتي بانگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. درنگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .
* * * *
سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟
بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟
- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .
- دستم انداختي ؟
- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟
- مدام در حال مشاجره ايم .
- وآرام ؟
- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .
- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين موردغبطه مي خورند .
- ما فقط با هم دوست هستيم .
سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .
- اين هم يكجور زندگي است .
- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟
- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .
- شايد به خاطر پولت باشد.
- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.
- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كهراجع بع آرام اين طور صحبت كني.
- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .
- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !
- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .
سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .
- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟
- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثيكرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميانبگذارم .
- خوب است چه تصميمي؟
- مي خواهم ازدواج كنم .
- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟
- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
-
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من باآنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي توعلاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بربخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريدبدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلامدادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جاييرسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشمگفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده .سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كاركنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت : همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چهعكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نميداد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريدباشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همهچيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود.آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش ميكرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداينواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي بهگيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بياداخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
-
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتارامروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يكدختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسرخوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و باتو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسرمجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.
* * * *
آرام باشيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانمفرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتنبه خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايلشخصي اش را جمع كند .
فريد هر روزبراي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرامپرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادرخيلي منتظر ما هستند .
فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.
- كي به من خبر مي دهي؟
- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.
- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت اوخيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست بهاين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.
- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليتبراي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتيبراي سفر ندارد.
- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد !بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .
- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بودكه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.
- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريدنيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگينبود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .
- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفرشد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود. نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريدداشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگرگذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريدهيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اينافكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نميگذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.
* * * *
استقبال پدرو مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانهاحساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشانداد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراهآرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دوقاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .
فريد – ساز سنتي دوست داري ؟
- خيلي ! استادم پدرم است .
- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟
- تقريبا !
فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي
- شانزده ساله.
- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟
- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه بهتدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه ميگذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرقبود كه كمتر متوجه اطرافش بود.
پدر از آرامخواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ بهماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
فريد بهچشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالونور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دستزدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.
خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .
آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .
- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!
با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .
نزديك نيمهشب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام دركنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش رانوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنهادل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .
آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!
ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.
سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟
فريد خيلي خوب و مهربان است .
يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟
آفرين ! توهميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كهحاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود.
فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟
نه فكر نمي كنم .
اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.
خيالتان را حت باشد.
من هميشهخيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني. من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.
پدر پيشانيآرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد رويصندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه ميبينم مطالعه مي كني .
زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .
نا راحتي ؟
اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .
آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .
فريد ساعت هابيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حقآرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريدخود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد وخانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه باآرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كهنسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاقآرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقتو ناداني خود در شگرف بود.
-
آرام در حالی که چادر سیاهی را به سر می کرد ، گفت : اول می رویم زیارت
_ هر چه تو بگویی . این جا شهر شماست . راهنما خودت باش.
آرام نیاز مبرمی در خود می دید تا به ان مکان روحانی برود و روح خسته اش را التیامی بخشد.
_ چادر بهت میاد ! اما باید خوب رو بگیری !
_ کاری می کنم که تو هم مرا نشناسی و گم کنی.
_ تو هر کاری بکنی من گمت نمی کنم . حالا می بینی.
آرام وقتی پا به حرم گذاشت ، بغض چند ماهه را فرو ریخت و به رازو نیاز پرداخت . با خود اندیشید : این جا از پدر و مادر و همه کس بیشتر به انسان آرامش می دهد . خدایا کمکم کن ! تا خوب باشم . راه درست را نشانم بده ! خیلی خسته ام ! پریشانی ام را از من بگیر ! مرا از این عشق نفرین شده رها کن . قدرت تصمیم به من بده!
فرید در کناری چشم به آرام دوخته بود . خستگی و درماندگی آرام برایش عذای آور بود . اگر می توانست قدم پیش می گذاشت و او را از روی زمین بلند می کرد و اشک روی گونه هایش را پاک می کرد ! اما پاهایی چون سرب ، سنگین و اندیشه ای سمج و مبهم او را در زندانی تاریک و بدون هیچ روزنه ای در بند کشیده بود.
بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظیه رفتند ؛ گرفتن عکس ، خواندن فاتحه بر مزار حافظ و گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر یکی از روزهای خوش و بیاد ماندنی برای آنها باقی ماند.
هنگام صرف شما چند جوان به طرف میز آنها امدند و شروع به سلام و احوال پرسی با پدر ومادر آرام کردند . پدر ، فرید را به انها معرفی کرد و آرام نیز آنها را از همکلاسی های خود خواند . سپس آن سه جوان به فرید تبریک گفتند و از انجا دور شدند.
فرید گفت : همکلاسی های خوش تیپی داری !
_ از بچه های درس خوان و مودب دانشگاه هستند.
_ ان یکی که قدش بلند بود ، اسمش چه بود؟
_ بهرام !
_ درست حدس زدم همان خواستگار سمج !
_ خواستگار سمج سابق ! در ضمن یکی از سرمایه داران شیراز هستند . ( آرام عمدا جمله آخر را گفت تا عکس العمل فرید را ببیند.)
_ تو هیچ وقت راجع به بهرام جدی فکر کردی؟
_ اولا بگو که تو از کجا می دانی؟
_ سایه یک چیزهایی تعریف می کرد ؛ البته برای مادر . من هم شنیدم . حالا تو جواب بده؟
_ من راجع به هیچ مردی جدی فکر نکردم . فقط ....
حرف خود را ناتمام گذاشت .
فرید می دانست که آن استثنا او بود. ترجیح می داد موضوع بحث را تغییر دهد . اما باز حسادتی در وجودش زبانه کشید . بهرام چهره خوب و برازنده ای داشت . بی شک آرام ، از این که او را بر آن پسر ترجیح داده ، در دل احساس ندامت می کرد.
آن شب آرام چمدان را گشود تا وسائلشان را جمع کند .فرید برای خواب آماده شد .آرام گفت : فرید ! اگر از نظر تو اشکالی ندارد من چند روز بیشتر اینجا بمانم.
فرید لحظه ای جا خورد. سپس پرسید : چه طور تصمیم به ماندن گرفتی ؟ مگر اتفاقی افتاده؟
_ نه ! باید وسائل شخصی ام را جمع میکردم ، که این چند روز فرصت این کار پیدا نشد. در ثانی باید مساله انتقالی ام را حل کنم . چون ترم قبل مرخصی گرفتم . باید از ترم آینده سر کلاس های درس حاضر باشم.
_ خوب!
آرام شانه ها را بالا انداخت و گفت : خوب ، اگر بمانم می توانم به کارهایم سر وسامان دهم.
فرید لحظه ای اندیشید . در واقع نمی خواست آرام را تنها بگذارد و نوعی ترس از بازنگشتن آرام در دلش لانه کرد ، اما هیچ دلیل و بهانه ای برای ممانعت از ماندن او نداشت . تصویر خواستگار سمج در نظرش پدیدار شد . صورتش به تیرگی گرائید و عضلات صورتش سخت و منقبض شد به ناچار گفت : فقط چند روز.
-
بازگشت بدون آرام برای فرید کسل کننده بود. از این که به تنهایی راهی خانه می شد دلگیر بود . کارهای زیادی در تهران داشت . تا چند روز آینده نیز نسیم باز خواهد گشت . به نسیم اندیشید . نمی دانست که چرا دیگر آن آتش سوزنده و اشتیاق غریبی را که نسبت به او داشت در خود حس نمی کرد . تا چندی قبل حاضر بود به خاطر بازگشت نسیم از سفر دست به هر کاری بزند ؛ اما اکنون بی تفاوت وسرد به بازگشت نسیم از سفر می اندیشید . اوئل حتی برای چند ساعتی قادر به دوری و بی خبری از او نبود . اما اکنون خوشحال بود که با به سفر رفتن نسیم می تواند نفس راحتی بکشد. غرغر های بی پایانش هیچ گاه تمامی نداشت و یقینا هنگام بازگشت موضوعی برای سرزنش پیدا خواهد کرد و باز می دانست آن موضوع بی ارتباط به آرام نخواهد بود.
بودن در خانه و در کنار پدر و مادر اندکی ار آلام روحی اش کاسته بود . از تنهایی در آن خانه خاموش به تگ آمده بود و به تدریج زندگی یی که نا خواسته برگزیده بود برایش کابوسی جلوه می کرد . شب های بی پایان تنهایی و روزهای پرکشش انتظار ، تمام ان چیزی بود که در آین مدت چشیده بود . شاید اگر می توانست مشکلش را با کسی در کیان گذارد این گونه در خود فرو نمی رفت . به چه کسی و چه گونه باید می گفت . اطرافیانی که او را شادکام و خوش اقبال تصور می کردند. با اندوه و سر خوردگی میدید تنها راه ممکن در حال حاضر ماندن و نقش بازی کردن اشت. اکنون که نزد خانواده اش به سر می برد ، می دید که تا چه اندازه با روان خود بازی کرده و با ادامه این زندگی بروز آن در آینده شدید تر خواهد شد.
************************************************** ************************************************** *******
مادر ازجدایی دخترش مانند کودکی می گریست و آرام نیز بی قرار تر از مادر اشک می ریخت . پدر به ان دو دلداری می داد. می گفت : با خوشحالی از هم جدا شوید. چند ماه دیگر برای جشن ازدواج امیر به تهران می آییم.
با تمام این حرفها آرام نگران و بی قرار از انها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشفته بود. آیا چیزی در زندگی آرام وجود داشت که او را اینگونه افسرده و غمگین نشان می داد. در ظاهر هیچ مشکلی به چسم نمی خورد. اما با تاسف می دید که آرام مانند همیشه نیست و دریایی فاصله ما بین نگاه او و کلام او به چشم می خورد. غمی که در چشمان زیبای دخترش پدیدار گشته بود سنگین و خاموش چنان لانه گزیده بود که به هیچ کس اجازه پرسشی نمی داد.
فرید در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار آرام بود . آرام با دیدن او دست تکان داد. زمانی که به یکدیگر رسیدند دستان هم را فشردند. فرید نگاهی نوازشگر بر او افکند که آرام به درستی معنای ان را درک نمی کرد. آرام در خانه با دسته ای گل سرخ در گلدان و میز غذایی آماده روبرو شد.
_ امروز دست پخت کدام رستوران را میل می کنیم؟
_ بیشتر از این خجالتم ندهید. طبق معمول رستوران سر خیابان.
آرام سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم بهتر از دست پخت تو باشد.
_ حالا که اینطور شد یک روز کبابی بپزم که کیف کنی.
_ به قول مادرت آقایان فقط می توانند کباب بپزند.
_ مادر تجربه اش زیاد است.
آن شب آرام تب شدیدی کرد . تمام تنش درد می کردو ساعت از نه گذشته بود نمی دانست چه کار کند . می ترسید حالش بدتر شود ، مسکن خورد اما هیچ اثری نداشت. قدرت راه رفتن را در خود نمی دید. گوشی تلفن را برداشت وبه زحمت شماره گرفت.
سایه و خانم فرخی سراسیمه خود را به او رساندند و به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند . سایه نزد آرام ماند . خانم فرخی جرات آن را که بپرسد فرید کجاست را در خود نمی دید. به خانه تلفن کرد هیچ کس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود .مدام با خود تکرار می کرد : فرید کجا ممکن است رفته باشد؟
صبح سایه آرام را به خانه برد. خانم فرخی در خانه به انتظار آنها نشسته بود . آرام ضعف شدیدی داشت . به محض رسیدن به خانه خواب عمیقی او را در ربود.
سایه آهسته به مادرش گفت : شما چی فکر میکنید؟
_ عقلم به جایی نمی رسد. نگران آرام هستم.
_ به نظرم آرام از چیزی ناراحت است . یادتان هست چه قدر با روحیه و شاد بود. اما الان مثل چینی شکسته شده.
_ سایه تو خبر داری که فرید کجا رفته ؟ چرا دیشب منزل نیامده؟
_ نه مادر از کجا باید بدانم ؟
خانم فرخی اندیشناک گفت : گفتم شاید آرام با تو درد دل کرده.
_ خیلی وقت است با آرام تنها نبودم.کوتاهی از طرف من بود. کاش بیشتر به او سر می زدم.
خانم فرخی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت و در همان حال گفت : حتما الان به دفتر رسیده
فرید از آن سوی خط با شنیدن صدای مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر یاد ما کردی؟
_ عجب به جمالت . کجا تشریف داشتید؟
_ خوب معلوم است خانه
_ خانه! من دیشت تا حالا خانه تو هستم.
فرید لحظه ای جا خورد و نمی دانست در جواب مادر چه بگوید.
_ چه طور ؟ خانه ما بودید؟
_ بله الان هم از خانه جنابعالی تلفن می زنم.
فرید لحظه ای اندیشید که شاید آرام حرفی زده و می خواهد اورا ترک کند.
_ نگفتی کجا بودی؟
_ دیشب با آرام حرفم شد آمدم بیرون.
_ بی جا کردی ! چه طور دلت آمد آرام را تنها بگذاری.
_ اتفاقی افتاده ؟ آرام طوری شده؟
_ آرام بیمار است. دیشب را در بیمارستان گذراند. در حال حاضر هم خواب است.
فرید با صدای نگران فقط توانست بگوید : الان خودم را می رسانم. وتلفن را قطع کرد. لحظه ای چند سرش را در میان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساری می کرد. اگر اتفاقی رخ می داد هر گز خود را نمی بخشید. برخاست و با ستاب به طرف خانه حرکت کرد . فرید به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت. با صدای محزون گفت : آرام ! من هستم فرید.
آرام چشمانش را با خستگی باز کرد و با بی حالی گفت : تو هستی !
-
_ متاسفم
آرام با لبخندی تلخ گفت : چه خواب خوبی بود.
_ چه خوابی دیدی؟
_ خواب مارال! داشتم در جنگل گردش می کردم.
_ خوب زیبایی دیدی ! آرام چه اتفاقی افتاده ؟
آرام با بی حالی سرش را برگرداند و گفت : نمی دانم!
فرید احساس کرد آرام تمایلی به حرف زدن ندارد. روی او را کشید و گفت : کمی استراحت کن . من بیرون هستم . مطمئن باش تنهایت نمی گذارم.
فرید نزد مادر رفت و گفت : مادر ! بهتر است به دکتر سخاوت خبر بدهید . شاید چیزی سر در بیاورد.
_ فکر بدی نیست. حتما تلفن می کنم.
فرید کلافه و عصبی به اتاق خود رفت . عادت به دیدن آرام پر شور و پر تحرک و صحبت های شیرین او داشت . در گوشه و کنار خانه جایش را خالی می دید.
مادر در زد و وارد اتاق شد و با کنجکاوی به زوایای اتاق نگریست گفت : این جا اتق توست؟
_ چه طور؟
_ می بینم که اتاق مجردی داری ! چطور دو تا جوان اینطور زندگی می کنند.
_ من اینطور راحت هستم.
_کم کم دارام مشکوک می شود. سپس لبه تخت نشست و گفت : فرید اینجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داری ؟ مشکلی برایتان پیش آمده؟
_ نه ! مادر ، ما با هم خوب هستیم.
_ نمی دانم چرا دلم چیز دیگری گواهی میدهد! آن از دیشب این هم از اتاق تو ! و آهی کشید و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد. البته تشخیص دکتر بود . دیشب تا صبح هذیان می گفت . اگر اتفاقی برایش بیفتد جواب پدر ومادرش را چطور بدهیم؟ فرید! کاری نکن بدبخت بشی . زندگی خودت را خراب نکن.
فرید برخاست و نشست : شما ها اگر دخالت نکنید ما خوب هستیم . هیچ مشکلی نداریم.
_ من کی دخالت کردم؟ تا می آیم حرف بزنم این حرفها را بارم میکنی. اما گفته باشم وای به حالت اگر دروغ گفته باشی . حالا خود دانی . و از اتاق خارج شد.
روز سوم حال آرام رو به بهبودی رفت . رسیدگی و مراقبت های خانم فرخی وسایه باعث شد تا سریع تر بر بیماری اش فائق آید و قوای از دست رفته اش را باز یابد . دکتر سخاوت به عیادتش آمد ، اما تشخیص خاصی نداد و متفکرانه به نظر می رسد . عمه پوران و لادن چند بار به دیدارش امدند . آرام از انها خواسته بود تا به پدر ومادرش حرفی از بیماری او نزنند. فرید لحظه ای از خانه بیرون نمی رفت ، مگر برای خرید . روز چهارم آرام به حمام رفت و سرحال تر بنظر می رسید . خانم فرخی آرام را به خانه خود برد تا چند روزی آنجا بماند و استراحت بکند. آرام از این که فرید نا گذیر شود در کنار او بماند چندان تمایلی به رفتن نداشت. اما فرید نیز اصرار به رفتن و ماندن در انجا داشت.
همان شب فرید به دیدار نسیم رفت . نسیم با ترشرویی در را به روی او باز کرد و گفت : باز کجا بودی؟ دفتر که نبودی . این جا که سر نمی زنی . چه جوری باید پیدایت کرد؟ باید می آمدم در خانه تان.
فرید با بی حوصلگی گفت : آرام مریض بود . نمی توانستم تنهایش بگذارم.
_ یک زن مریض وبه درد نخور ! چرا تکلیفش را روشن نمی کنی؟
_ او نه مریض است و نه به درد نخور.
_ اوه ، اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتی مریض است؟
_ آدم بهت بگویم نگران نباشی . مادر در خانه ما بود ، نمی توانستم بیرون بیایم . شک می کرد.
_ بالاخره چی؟
_ الان هم خانه مادر هستیم.
_ خیلی خوش بگذرد . بهتر بود اینجا نمی امدی که یک وقت مادر جانت شک بکند.
_ نسیم سر به سرم نگذار . یک خورده انصاف داشته باش.
_ انصاف ! چهار روزه از تو بی خبرم . جرات این که از کسی بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداری؟ من آنقدر بی ارزش شدم که تو حتی زحمت تلفن کردن را به خودت ندادی.
فرید میدید که نسیم حقیقت را می گوید . او به قدری نگران آرام بود که هیچ توجهی به زمان و گذشت آن نداشت . اکنون نیز بر حسب وظیفه به نسیم سر زدهبود. در غیر اینصورت باز دلش نمی خواست به انجا برود.
_ سینا حا لش چطور است>
_ این جواب حرف من نشد.
_ جواب تو واضح بود. گرفتار بودم.
_ فرید تو چند ماه مهلت خواستی باید بدانی که مهلتی که دادم رو به اتمام است . بهتر است این مطلب را گوشزد کنم.
_ فرید با خستگی گفت : کاری نداری؟
_ از اول هم کاری با تو نداشتم . امشب مهمان دارم.
_ کی هست؟
_ بچه ها . خودت می دانی که نوبت مهمانی من است .اگر دوست داری بمان .
_ نه ممنون ! باید برگردم . خداحافظ!
او بدون آن که منتظر جواب نسیم باشد از در بیرون رفت.
نسیم متفکرانه در آینه نگریست و حلقه ای از موهای بلوندش زا روی صورتش مرتب کرد . فرید خیلی تغییر کرده بود .او حتی نخواست بپرسد دوستانش چه کسانی هستند. اوایل فرید به مهمانی های او حساسیت نشان می داد. هرگز او را در مهمانی ها تنها نمی گذاشت. اما اینک بدون هیچ عکس العملی او را گذاشته و رفته بود. جنان که گویی بهانه ای برای فرار کدن از او بدست آورده بود. با خود اندیشید : باید بیشتر حواسم را جمع کنم. اگر اینطور پیش برود خیلی زود فرید را ازدست خواهم داد.