-
قسمت سي و يكم
عقربه هاي ساعت بر روي هشت صبح نشسته بودند كه هيراد وارد دفتر خدمات هواپيمايي شد . ابتدا خانمي كه در سالن حضور داشت سلام كرد و پرسيد
- ممكنه آقاي مهندس زيوري رو ببينم؟
دخترك زيبا عشوه اي كرد و پاسخ داد:
- صبح به اين زودي هنوز هيچكي نيومده شما سراغ آقاي مهندس رو مي گيرين؟
هيراد پرسيد:
- مگه تشريف ندارن؟ با من قرار داشتن
- چرا اتفاقا همين پيش پاي شما تشريف آوردند
سپس گوشي رو برداشت و چند ثانيه بعد گفت:
- ببخشيد آقاي مهندس يه آقاي جوون تشريف آوردن با شما كار دارن
و پس از لحظه اي خطاب به هيراد گفت:
- شما
- هيراد راد هستم با من قرار داشت
دخترك نام او را كسي كه پشت گوشي بود گفت و بعد گوشي را گذاشت از جايش برخاست و به هيراد گفت
- شما آقازاده دكتر راد هستين؟
- بله
- مي بخشين بجا نياوردم من خدمت آقاي دكتر خيلي ارادت دارد بفرمائيد آقاي مهندس منتظرتونن
و با دستش اتاقي را در انتهاي سالن بزرگ آژانس هواپيمايي نشان داد هيراد تشكر كرد و بطرف اتاق رفت با انگشت به در زد و وارد شد.
اتاق بزرگ با دكوراسيون بسيار شيكي مقابل ديدگانش نمايان شد كه شخصي مقابلش پشت يك ميز اشرافي نشسته بود
مهندس از جايش برخاست و با خنده گفت
- به به وليعهد بيژن خان خوش اومدي
هيراد با لبخند به سويش رفت و با او دست داد او مردي بسيار خوش سيما و بلند قد با موهاي جوگندمي سبيلي باريك صورتي تراشيده پوستي گندمگون و بلند قد بود سپس به مبل كنار ميزش اشاره كرد و هيراد روي آن نشست .
مهندس پرسيد:
- راحت اومدي اينجا
- چون توي طرح ترافيك بود نتونستم ماشين بيارم براي همينم با اژانس اومدم.
- مي خواستم پاسپورتا و ويزاهارو با پيك برات بفرستم ولي چون تعريفت رو از بيژن خيلي شنيده بودم خواستم به اين بهونه خودتو ببينم
هيراد گفت:
- معذرت مي خوام كه اين سوالو مي پرسم ولي شما كه اينقدر با پدرم دوستي نزديك دارين كه از حرف زدنتون معلومه پس چرا تا حالا نديده بوديمتون؟
- من با پدرت توي دوران مدرسه هم كلاس و بچه محل بوديم پدرت كه براي ادامه تحصيل رفت امريكا همديگه رو گم كرديم و بعد از چند سال پيش در يه اتفاق ساده تصادفا پدرت رو ديدم و دوباره همديگه رو پيدا كرديم اما دوستي مون توي همون بيرون از خونه موند
هيرا ابروانش را بالا انداخت و گفت
- چه جالب...! من اصلا از اين موضوع خبر نداشتم.
مهندس با تلفن از منشي خواست كه چاي بياورد و بعد از كشوي ميزش پاكتي بيرون اورد و بهخ دست هيراد داد و گفت:
- هيراد جان اين مداركتونه پاكت رو باز كن و همه رو چك كن.
هيراد پاكت را گشود در ان دو پاسپورت دو ويزا و دو بليط گذاشته شده بود . سپس دوباره انها را در جايش گذاشت و تشكر كرد
مهندس گفت:
- پروازتون بهترين پرواز دنياس ايرلاين اماراته ، جمعه همين هفته راس ساعت هفت صبح پرواز دارين.
هيراد گفت:
- همين هفته؟
- چيه ديره؟
- نه بر عكس خيلي زوده
- زود چيه پسرم؟ پدرت بيشتر از اينا عجله داشت ولي پروازها پر بود.
در اين لحظه در باز شد و همان دختر با يك سيني چاي وارد اتاق شد و با لبخندي سيني را مقابل هيراد گرفت. هيراد فنجانش را برداشت و از او تشكر كرد و او پس از اينكه فنجا ن ديگر را روي ميز مهندس گذاشت از اتاق خارج شد
هيراد خيلي خوشحال بود و دلش مي خواست اين خبر را هر چه زودتر به لگناز و مادرش بدهد، پس چايش را داغ داغ نوشيد و گفت:
- اجازه مرخصي مي فرمائين؟
- كجا به اين زودي؟
- با اجازتون بايد برم كار دارم.
- مي خواي برات اژانوس خبر كنم؟
- نه ممنون خودم مي رم
هيراد از جايش برخاست و مهندس همينطور كه از پشت ميز بلند مي شد گفت
- ازت معذرت مي خوام كه صبح به اين زودي كشوندمت اينجا بايد چند جا مي رفتم و امشب م خودم مسافرم براي همين بود كه خواستم زودتر بياي
- اشكالي نداره من هميشه سحر خيزم
مهندس گفت:
- تموم كارا انجام شده يه شماره تلفن موبايل با يه كارت هتل توي پاكت گذاشتم وقتي وارد فرودگاه بشين تور ليدر ما آقاي مطلبي منتظرتونه و از روي پاكت شركت شمارو مي شناسه . اونروز بغير از شما يه خانم ديگه هم با تور ما مي ره دبي اونم مي خواد ويزا بگيره تاريخ وقت سفارتتون روز دوشنبه س همه چيزا و اقاي مطلبي براتون شرح مي ده. يكي از بهترين هتلاي دبي رو براتون رزور كردم يه هتل پنج ستاره بسيار عالي يه اميدوارم سفر خوبي داشته باشين.
هيراد پس از تشكر فراوان و خداحافظي از آژانس خارج شد و مقداري از راه را پياده پيمود سپس براي يك تاكسي دست تكان داد و سوار شد. در طول راه فقط به روياي سفري كه در پيش داشت مي انديشيد تا بالاخره در نزديكي خانه از تاكسي پياده شد و قدم زنان راه خانه را در پيش گرفت. ساعت ده صبح را نشان مي داد هيراد در افكارش غرق بود. وقتي به چند قدمي كوچه شان رسيد ديد كه اتومبيل شيك قرمز رنگي در كوچه ايستاد مرد و زني در ان نشسته بودند و سخن مي گفتند هيراد نگاه بي توجهي به مرد انداخت او را نشناخت سپس نگاهش به زن افتاد و از انچه مي ديد مو بر تنش راست ايستاد
شكوه با مردي كهع هيراد نمي شناخت در اتومبيل قرمز رنگ مشغول شوخي و خنده بود. هيراد قدمهايش را كند كرد و خودش را با محتواي جيبش مشغول ساخت تا اينطور وانمود كند كه او را نديده و خواست تا بعد از او وارد كوچه بشود اما درست زماني كه او به سر كوچه رسيد شكوه هم همينطور كه دست را ننده را در دست داشت در اتومبيل را گشود و پس از لحظه اي پياده شد دستي براي راننده تكان داد و در يك لحظه كه سرش را چرخاند به ناگاه نگاهش در نگاه هيراد گره خورد...
براي لحظه اي عكس العملي نشان نداد ولي بعد در حاليكه هنوز چند قدمي با هيراد فاصله داشت بلافاصله به نشان اينكه كسي از پنجره خانه شان منتظر اوست شروع به دست تكان دادن به طرف پنجره منزلشان كرد . سپس نگاهي به هيراد انداخت لبخندي زد و گفت
- اوا سلام كجا بودي هيراد خان؟
هيراد سعي كرد تظاهر كند كه چيزي نديده و تازه متوجه او شده است سپس گفت:
- سلام شكوه خانم حالتون خوبه؟
- مرسي صبح به اين زودي كجا رفته بودي كه حالا مي ياي؟
- يه جا كار داشتم
در همين حال به خانه هايشان رسيدند و هيراد گفت:
- با اجازتون مي رم خونه
- نمي ياي با هم يه چاي بخوريم؟
- نه ممنون بايد برم
سپس خداحافظي كردند و هيراد به خانه رفت
وقتي در ورودي را گشود گلناز با چهره اي شاداب به استقبالش امد هيراد چنان از اين صحنه ذوق زده شده بود كه انچه را كه لظحه اي پيش ديده بود به دست فراموشي سپرد سپس بازو در بازوي محبوبش به اشپزخانه و نزد سهيلا رفتند
هيراد پشت ميز آشپزخانه بر روي يك صندلي نشست و گلناز كنارش او كيفش را روي ميز گذاشت پاكت را بيرون اورد و گفت
- ايشاالله جمعه همين هفته عازميم
سهيلا گفت:
- به سلامتي اميدوارم با دست پر برگرديم
گلناز با صدايي غمگين پرسيد:
- همين جمعه؟
هيراد سرش را به علامت تائيد فرود اورد و گلناز ادامه داد:
- چرا به اين زودي؟
هيراد كه متوجه حال او شده بود دست نوازشي بر روي موهاي بلند و براقش كشيد و گفت:
- عزيز دلم چشم بهم بزني بر مي گردم
قطره اي اشك در گوشه چشمان گلناز نمايان شد و گفت:
- مي دونم ولي خيلي زودم مي ري امريكا
سهيلا از جايش برخاست بطرف گلناز رفت او را در اغوش كشيد و گفت:
- غصه نخور عزيز دلم اگه بهش ويزا بدن هم به اين زودي نمي ره حداقل دو سه ماه طول مي كشه. بعدشم من ديش ب با دكتر حرف زدم قرار شد بعد از مسافرتمون بياد و با پدرت حرف بزنه و تكليف ماجرارو يه سره كنه تا قبل از رفتن هيراد تو رو عقدش مي كنيم كه بتوني بعد از يه مدت كوتاه تو هم بري
- گلناز از غم دوري هيراد به ارامي چون ابر بهاري مي گريست و كسي نمي دانست در دلش چه مي گذرد........
-
قسمت سي و دوم
پنج شنبه از راه رسيد و گلناز از صبح بسيار زود خودش را كنار هيراد رساند ابتدا كمي در اتاق ماندند و پس از ساعتي به سهيلا كه در آشپزخانه پشت ميز صبحانه انتظارشان را مي كشيد پيوستند.
صبحانه در فضايي مملو از خنده و شوخي صرف شد و پس از آن هيراد به حمام رفت. وقتي گلناز و سهيلا با هم تنها ماندند گلناز گفت:
- سهيلا جون نمي دونم چرا دلم شور ميزنه
- براي چي عزيزم؟
- دلم شور مي زنه كه يه وقت هيراد از ايران بره و منو فراموش كنه.
سهيلا خنديد گلناز را در آغوش كشيد و پس از مدتي گفت:
- نه عزيزم اينطوري فكر نكن تو اولين عشق هثيراد هستي و هيچ آدمي هرگز نمي تونه اولين عشقشو فراموش كنه. بعدشم من و دكتر هم تو رو خيلي دوست داريم و خودمون همه كارارو جور مي كنيم.
گلناز با لحن غمگين گفت:
- آخه مي دونين وقتي هيراد بره يه مدت ميونمون فاصله مي افته و همين فاصله ممكنه باعث بشه يكي ديگه سرراهش سبز بشه و اونم يادش بره كه من اينجا در انتظارشم.
همينطور كه سهيلا مشغول نوازش موهاي گلناز بود سر او را بر روي زانوانش نهاد و گفت:
- غصه نخور دختر نازم ... اگه من مادر هيرادم كه مي دونم بچه مو جوري بزرگ كردم كه يكه شناس باشه و دلش رو دروازه نكنه كه هر كسي دلش خواست توش بياد و بره. بعدشم مطمئن باش سرنوشت شما دو تا رو براي هم انتخاب كرده و گر نه اينطوري سرراه هم قرار نمي گرفتين و عاشقونه همديگه رو دوست نداشتين.
سهيلا در اينجا مكثي كرد نگاهي در چهره گلناز انداخت و ديد كه دخترك بي صدا مي گريد... با نوك انگشتانش اشكها را از صورت او پاك كرد و اينگونه ادامه داد:
- مي دوني دخترم سرنوشت مث يه اتوبوسه... يه اتوبوس وقتي در مسير خودش شروع به حركت مي كنه ، توي هر ايستگاه يه سري آدمو سوار مي كنه و توي ايستگاه ديگه يه سري ديگه پياده مي شن و به راه خودشون مي رن... سرنوشت هر آدمي م همينطوره ، ممكنه بعضي توي اين مسير يه مدت با تو همسفر بشن حالا طولاني مدت يا كوتاه مدت، اما خلاصه بايد پياده بشن و دنبال سرنوشت خودشون برن تو توي اتوبوس سرنوشت خودت هميشه نشستي ولي ديگرون مث مسافرايي ن كه بايد توي يه ايستگاه بالاخره از سرنوشت تو خارج بشن و سرنوشت تو به راه خودش ادامه بده... حالا ممكنه بعضي ادما بازم يه جاي ديگه به تو برسن و بازم در يه ايستگاه ديگه سوار اتوبوس سرنوشتت بشن و بقيه راه رو با تو طي كنن. بعضي ها هم بصورت مقطعي مي يان و مي رن ... من بهت قول مي دم تو جزو كساني هستي كه اگه به دست سرنوشت مجبور بشي چند وقت از اتوبوس سرنوشت هيراد پياده بشي... ولي بازم توي يه ايستگاه ديگه بهم مي رسين و با هم سفر مي كنيد.
در اين هنگام هيراد با حوله اي كه بر تن پيچيده بود بر استانه در حاضر شد. وقتي گلناز و مادرش را در آن وضعيت بسيار روحي و قشنگ ديد گفت:
- عروس و مادر شوهر خوب با هم خلوت كردن.
سهيلا با خنده جواب داد:
- چيه ؟ حسوديت مي شه؟
- نه دارم كيف مي كنم كه اينقدر همديگه رو دوست دارين
سپس به اتاقش رفت خودش را خشك كرد ، موهايش را سشوار كشيد و سپس گلناز را صدا زد و گفت:
- خانومي نمي خواي بياي با هم چمدونمو ببنديم؟
گلناز با شوق به طرف اتاق هيراد پر كشيد و با هم مشغول جمع كردن وسايل مورد نياز او در سفر شدند. پس از اينكه گلناز چند پيراهن و شلوار هيراد را اتو كرد و انها را در چمدان گذاشت گفت:
- من دارم لباساي قشنگتو مي ذارم توي چمدونت كه مث هميشه خوش تيپ و خوشگل باشي نكنه بري اونجا و دخترا گولت بزنن و تو هم دور از چشم من شيطوني كني....!؟
هيراد خنده بلندي سر داد و گفت:
- چرا، اتفاقا تعريف ديسكوهاي دبي رو خيلي شنيدم مي خوام برم ببينم دختراش چه جوري مي رقصن...!؟
گلناز اخمي كرد و گفت:
- اي بدجنس مگه من چي ازت كم گذاشتم كه سر و گوشت مي جنبه؟
هيراد دست او را گرفت و با هم بر لبه تختخواب نشستند و همينطور كه دست گلناز را در دستهايش نوازش مي كرد گفت:
- نه عزيز دلم تو هيچي ازم كم نذاشتي هر چي يه مرد از جنس مخالفش مي خواد من از تو دارم بعلاوه محبتي كه نظيرش رو نه جايي خوندم و نه جايي شنيدم اينو بهت قول مي دم كه تا روزي كه زنده م هيچ وقت بهت خيانت نمي كنم نه توي فكرم و نه توي رفتارم.
سپس بوسه اي بر پشت دستهاي گلناز زد و ادامه داد:
- حريم قلب ادما مث حرم مي مونه توي حرم وسط ضريج يكي نشسته و دورش رو طلا گرفتن قلب آدمم همين جوري يه يه نفر فقط مي تونه واردش بشه وقتي اون يه نفر واردش شد دورش رو حصار مي كشن و بقيه كسايي كه تو حريم اون مي يان مث زائرايي هستن كه دارن دور يه حرم طواف مي كنن همه اونا رو ادم دوست داره كه اجازه داده دور حرم دلش بچرخن و به او ن حريم راه پيدا كنن ولي اون كه توي حرم دل نشسته يه چيز ديگه س .... اونو بهش مي گن عشق... تو همون كسي هستي كه توي حرم دل من نشستي و هر كس ديگه اي كه بياد بايد دور حرم تو طواف كنه چون صاحب دل من تويي.
اشك در چشماي گلناز حلقه زد سرش را به ارامي بر شانه هاي هيراد نهاد و گفت:
- هيراد هيرادم دلم خيلي شور مي زنه....
هيراد لبهايش را بر روي موهاي ابريشمين او سائيد و گفت:
- چرا عزيز دلم.؟
- نمي دونم فكر مي كنم يه دستي داره توي كار عشقمون خرابكاري مي كنه فكر مي كنم يكي دلش نمي خواد ما به هم برسيم فكر مي كنم اگه تو بري منو يادت بره... اگه اينطوري بشه دشمنامون شاد مي شن و به ارزوشون مي رسن....
- دشمنمون كيه؟
- نمي دونم فقط مي دونم كه خيلي دوستت دارم و دلم نمي خواد هيچ وقت از دستت بدم نكنه يه وقت بري و يادت بره گلنازت منتظرته؟ من همينجوري چشمام به راهه كه تو كي بر مي گردي تا جونمو فدات كنم.
گردن هيراد از قطرات اشك گرم گلناز خيس شده بود و قرار از كفش رخت و بر مي بست او گفت..:
- الهي من فداي دل عاشقت بشم گلناز من هنوزم اگه بگي بمون نامردم اگه پامو به اين سفر بذارم مي مونم.
گلناز بوسه اي بر گردن هيراد زد و گفت:
- بمون اما پابند به عهدمون....
ديگه كلامي ميان اندو رد و بدل نشد و انها چنان در هم گره خوردند تو گويي جدايي شان امري است ناممكن....
پرواز هيراد و سهيلا راس ساعت هفت صبح جمعه انجام شد و آنها بايد ساعت پنج در ف رودگاه حاضر مي شدند پس ساعت سه و نيم از خواب بيدار شدند . هيراد صورتش را اصلاح كرد و سهيلا نير براي رفتن به فرودگاه اماده شد ساعت چهار صبح صداي زنگ در خانه انها را كه با تكاپو مشغول انجام كارهايشان بودند به خود اورد
هيراد ناخود آگاه بدون اينكه خودش بخواهد بطرف در دويد و با صداي بلند گفت:
- گلنازه....
دكتر و همسرش نگاهي به هم انداختند و لبخند زدند پس از دقيقه اي هيراد و گلناز بر استانه در ظاهر شدند و گلناز پس از سلام و صبح بخير با سهيلا و بيژن به اتاق هيراد وارد شد. هيراد پرسيد:
- فكر نكردي اين موقع صبح ممكنه يكي توي خونه تون بيدار بشه و اذيتت كنه؟
گلناز خنديد و پاسخ داد:
- من به خاطر تو هر كاري مي كنم ديشب براي اينكه مي دونستم شما صبح زود بايد حركت كنين ساعت زنگ گذاشتم بيدار شدم و يواشكي بدون اينكه صدايي در بياد دست و صورتمو شستم لباس پوشيدم و اومد سراغت كه قبل از رفتنت بببينمت
- يعني تو بخاطر من اينهمه خودتو به خطر و دردسر انداختي؟
- اره عزيزم اين كه چيزي نيست من از اين كار بزرگترم برات انجام مي دم.
مدتي انها با هم گپ مي زدند و هيرا د هم در همان حال لباس مي پوشيد سپس دكتر انها را صدا زد كه اگر اماده اند حركت كنند.
هيراد دست گلناز را گرفت و گفت:
- عزيزم چيز خاصي نمي خواي برات بيارم؟
- من فقط خودتو صحيح و سالم مي خوام من هيراد خودمو مي خوام.
- ديگه به غير از من چي مي خواي؟
- بازم تورو مي خوام
هيراد خنديد و با هم در حالي كه چمدان در دست هيراد بود از اتاق خارج شدند گلناز بلافاصله بطرف اشپزخانه دويد و پس از لحظه اي با يك سيني حاوي يك ظرف آب و قران بازگشت.
دكتر لبخندي بر لب آورد و گفت:
- دخترم مي خواي پشت سرش آب بريزي كه زود برگرده؟
- بله آقاي دكتر
- حالا كه عجله اي نيست بهتره هيراد و مامانش دست كم يه ماه اونجا بمونن شايد من يه نفسي بكشم
گلناز لبخندي زد و گفت:
- تورو خدا اينطوري نگين اگه هيراد يه ماه نياد من دق مي كنم
دكتر خنديد و گفت:
- اميدوارم خدا شما رو براي هم حفظ كنه
و خطاب به همسرش ادامه داد:
- خانم شما حاضرين؟
حاضرم ولي هي دقيقه صبر كن با گلناز كار دارم
سپس به طرف گلناز رفت دستش را به سوي او دراز كرد و گفت
- گلناز جان اين كليد خونه س از اين بع بعد اين مال توئه كه هر وقت خواستي بتوني بياي و بري توي اين مدتي كه ما نيستيم هم بيا و به خونه سركشي كن
گلناز كليد را گرفت و انها بطرف در روان شدند دكتر اتومبيلش را از پاركينگ بيرون كشيد هيراد چمدانها را داخل صندوق عقب ان جاي داد سپس به سوي گلناز بازگشت او را در آغوش كشيد و گلناز به نرمي با صدايي كه بغض از ان مي باريد در گوشش نجوا كرد
- يادت باشه بهم چه قولي دادي ها
هيراد موهاي او را به ارامي نوازش كرد و گفت:
- خيالت راحت باشه تا اخر امرم پابند به عهدمون مي مونم تا روزي كه نفس مي كشم
سپس هيراد و سهيلا از زير قران رد شدند و داخل اتومبيل نشستند
هنگامي كه اتومبيل انها حركت كرد گلناز كاسه اب را پشت سرشان ريخت در خانه را بست و با سر انگشتانش قطرات اشك را كه بر شيار گونه هايش نشسته بودند ربود...
-
قسمت سي و سوم
هنوز هوا تاريك بود در فرودگاه مهرآباد مثل هميشه جمعيت زيادي موج مي زد و مسافرين هر كدام به سويي مي دويدند. خانواده كوچك راد چمدانهايشان را به دست گرفته وارد سالن فرودگاه شدند و در صف طويل مسافريني كه آماده ورود به سالن ترانزيت و تحويل بارشان منتظر بودند ايستادند.
فرودگاه مكان عجيبي است همه چيز در ساعات مختلف روز به دور از هياهو ساعتي در خواب فرو مي رود اما فرودگاه در هيچ كجاي دنيا اينطور نيست و لحظه اي چشم بر هم نمي گذارد تا بلكه استراحت كند، هميشه مملو از جمعيتي است كه به نوعي هيچ گونه سنخيتي با هم ندارند اما با هم همدردند گروهي شادند و گروه ديگر عمگين... عده اي اشك غم مي ريزند و عده اي اشك خوشحالي... دسته اي به وطن باز مي گردند و دسته ديگر جلاي وطن مي كنند... در اين مكان غريب خنده و گريه با هم عجيبند گروهي گرد شخص يا اشخاصي جمع مي شوند با هم گريه سر مي دهند كه او از كنار شان مي رود و گروه ديگري گرد شخص يا اشخاصي جمع مي شوند و مي گريند و سراپايش را غرق در بوسه مي سازند چرا كه پس از سالها دوري دوباره به هم رسيده اند... فرودگاه مكان عجيبي است و عجبا كه چه دلي دارد كه همه اين حالات را مي بيند.
قهرمانان قصه ما به سالن پرواز وارد شدند و از آنجا كه يكي از مسئولين عاليرتبه فرودگاه با دكتر آشنا بود، خود بيژن هم همراه خانواده اش به سالن پرواز آمد پس از اينكه كارت پرواز را گرفتند به طبقه بالاي ترمينال رفتند و با هم بر روي صندلي ها نشستند مدتي گذشت پدر خانواده مشغول نصيحت زن و فرزندش شد و نكات بسيار مهمي را به آنها خصوصا هيراد گوشزد كرد تا اينكه زمان پرواز نزديك شد . سپس آنها با هم خداحافظي كردند و مسافرها به سوي مامور باجه رياست جمهوري كه در يك اتاقك چوبي نشسته و كامپيوتري در مقابلش داشت رفتند.
وقتي مامور پاسپورت هايشان را گرفت نگاهي به هيراد و سهيلا انداخت و گفت:
- مادر و پسر با هم پرواز مي كنن؟
سهيلا پاسخ داد:
- بله
مامور رو به هيراد كرد و پرسيد
- جوون دفعه اولي يه كه مي ري امارات؟
- بله جناب سروان
- اميدوارم بهت خوش بگذره براي چي مي ري؟
- وقت سفارت دارم براي ويزاي امريكا مي رم
- مي خو.اي امريكا بري چكار كني؟ مگه مملكت خودمون به شماها احتياج نداره؟
سپس نگاهش را به سهيلا دوخت و ادامه داد:
- تقصير شماست بايد زنش بدين كه همينجا و پيش شما بمونه
- اميد به خدا همين تصميم رو داريم
- جدي؟ اگه اينطوره من يه دختر خوب سراغ دارم دختر همسايه ديوار به ديوارمونه
سپس لبخندي زد ، پاسپورتهايشان را مهر خروج زد و گفت
- شوخي كردم اميدوارم سفر خوبي داشته باشين صمنا خانم محترم مواظب پسرتون باشين ماشاالله خوش بروروئه ، اونجا مي دزدنشا
انها خنديدند با مامور خداحافظي كردند و به سالن ترانزيت وارد شدند. از دور دستي براي دكتر كه هنوز ايستاده بود تكان دادند و سپس مدتي در فري شاپ چرخيدند و بعد روي صندلي ها نشستند تا نوبت پروازشان برسد
چند لحظه اي گذشت و بغد هيراد گفت:
- هنوز هيچي نشده دلم براي گلناز تنگ شد
سهيلا لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم سرنوشتتون تا اخر با هم باشه واقعا دختر برازنده اي يه.
هيراد كمي فكر كرد و پرسيد:
- مي دوني چيه مامان ،خيلي خوشحالم كه درباره عشقمون همه چيزو بهتون گفتم
- چطور مگه؟
- از موقعي كه بهتون گفتم گلناز رو مي خوام خيالم راحت شده
- افرين پسرم كار خوبي كردي ولي فكر مي كني ما نمي دونستيم؟
- از كجا مي دونستين؟ نكنه قبل از من گلناز چيزي بهتون گفته؟
- نه عزيز دلم كدوم پدر و مادري يه كه بچه شو نشناسه؟ ما از رفتار و برخورداتون به اين موضوع پي برديم و چونكه من و پدرت خودمون از اول اونو براي تو پسنديده بوديم از رفت و امداتونم با همديگه ممانعت نكرديم و شما رو با هم راحت گذاشتيم تا خودتون راهتونو پيدا كنين اون موقعي كه طفل معصوم مي اومد پيش تو و تو زياد بهش اعتنا نمي كردي ، وقتي غم و حلقه اشكو توي چشماش مي ديدم جيگرم كباب مي شد ولي چه كنم كه نمي خواستم چيزي بهت بكم كه تو فكر كني مي خوام توي تصميم گيري براي خارج رفتن يا موندنت دخالت كنم و مسير زندگيتو تغيير بدم.
- پس براي همين بود كه هر وقت گلناز مي آمد پيش من شما ايراد نمي گرفتين؟
- اره عزيزم چون خودمون با رفت وامد شما با همديگه موافق بوديم.
در اين لحظه صداي زيباي خانمي در بلندگوهاي فرودگاه پيچيد كه شماره پرواز انها را اعلام كرد و گفت براي سوار شدن به هواپيما بروند. انها از جايشان برخاستند و بطرف در خروجي اي كه گوينده اعلام كرده بود رفتند كارت پروازشان را به دست مامور شركت هواپيمايي امارات دادند و از طريق دالاني به داخل هواپيما راهنمايي شدند
هواپيماي بوئينگ 777 شركت هواپيمايي امارات بسيار شيك و تميز بود. مهمانداران جلوي در هواپيما ايستاده بودند و ضمن خوش آمد گويي ميهمانان و مسافرين را راهنمايي كردند مهمانداران زن بسيار زيبا اونيفورم بسيار قشنگي به رنگ كرم و كلاه بسيار زيبايي به رنگ زرشكي بر سر داشتند و با خوشرويي مسافرين را بر روي صندلي هايشان مي نشاندند هر رديف نه صندلي داشت كه پنج تاي آن وسط و در هر گوشه اي دو عدد كنار پنجره ها كار گذاشته شده بود. صندلي هيراد و سهيلا دو صندلي در گوشه سمت راست هواپيما در نظر گرفته شده بود. انها پس از اينكه كيفهاي دستي شان را در كمد بالاي سرشان گذاشتند بر روي صندلي ها نشستند و از انجايي كه هيراد علاقه داشت در طول پرواز از پنجره بيرون را تماشا كند، صندلي كنار پنجره را انتخاب كرد و مقابل هر سرنشين يك تلويزيون كوچك قرار داشت كه چندين كانال را نشان مي داد و او هر كدام را كه دلش مي خواست انتخاب و به ديدن ان مي پرداخت.
هوا كاملا روشن شده بود كه هواپيما براي پرواز اماده مي شد مهمانداران با روئي خوش پذيرايي ابتدايي را اغاز كردند و هنگامي كه هواپيما در محل اغاز باند اصلي پرواز براي گرفتن اجازه پرواز كاملا ايستاد همه مهمانداران بر روي يك صندلي نشستند و كمربندهايشان را بستند.
هيراد چشماهيش را به كف باند چسبانده و از لحظه تيك اف هواپيما لذت مي برد و بدينسان سفر انها به امارات متحده عربي اغاز شد
لحظاتي پس از اينكه هواپيما كمي به حالت تعادل رسيد مهمانداران شيك پوش و زيبا شروع به پذيرايي از سرنشينان هواپيما كردند مدت پرواز تا دبي در حدود يك ساعت و چهل و پنج دقيقه بود و در طول اين مدت به قدري در اين هواپيما سر مسافرها گرم بود و هر چه دوست داشتند مي توانستند بخورند و بياشامند كه به هيچ وجه حوصله هيچ كس سر نمي رفت.
ساعتي گذشت تا سر مهماندار اعلام كرد كه سرنشينان براي فرود اماده شوند و كمر بندهايشان را ببندند و دقايقي بعد اين هواپيماي غول پيكر بر باند فرودگاه بزطرگ و زيباي بين المللي دبي بر زمين نشست و جلوي يكي از دالانهاي هدايت مسافرين به سالن ترانزيت ايستاد مسافرها بارهاي دستي شان را به دست گرفتند و از دالان گذشتند و پس از ان بر روي ريلي كه انان را به سالن ترانزيت حمل مي كردند ايستادند
فرودگاه دلي يكي از بهترين و زيباترين و با شكوه ترين فرودگاههاي جهان و در خاورميانه بي نظير است. انها به مدت بيست دقيقه بر روي ريل متحرك برقي ايستاده بودند تا به جايي كه مهر ورود داخل پاسپوررتهايشان زده مي شد رسيدند در صف ايستادند مهر ورود و تائيد ويزاها را دريافت كردند و پس از دريافت چمدانهايشان به سالن بزرگ فرودگاه وارد شدند ديگر ارام ارام همسفراني كه همراهشان بودند بند روسري هايشان را رها مي كردند و پيش مي رفتند گويي كه چنانچه اينحا اين كار را نكنند ديگر پس از ان نمي توانند روسري از سر بردارند...
هيراد و سهيلا به دنبال كسي كه بايد به دنبالشان مي امد مي گشتند ولي هر چه گشتند كسي را نيافتند مدتي گذشت زني از دور به انها نزديك شد و پرسيد
- معذرت مي خوام شما هم با اين تور مسافرت مي كنين؟
و بعد كارت آژانس هواپيمايي را به انها نشان داد سهيلا پسخ داد
- بله چطور مگه؟
- اخه منم با همين تور اومدم ولي هر چي مي گردم مسئول تور رو پيدا نمي كنم
هيراد گفت:
- اتفاقا به من گفته بودن كه شما هم با همين تور به دبي اومدين براي ويزا
- بله درسته ولي نمي دونم با كي بايد به هتل برم
هيراد دستش را در جيبش فرو برد و گفت:
- يه كارت به من داده بودن كه شماره موبايل اون اقا توش نوشته شده
سپس انرا از جيبش در آورد و افزود:
- ايناهاش اسمش آقاي مطلبي يه
زن گفت:
- درسته به منم همين اسم رو گفتن
سهيلا خطاب به هيراد گفت:
- پسرم برو از يه جا تلفن بزن ببين اين اقا كجاست؟
به محظ اينكه هيراد خواست به قصد تلفن از انها جدا شود مرد جواني به انان نزديك شد و با لهجه اي كه نشان مي داد از ساكنان جنوب ايران است گفت:
- مشكلي پيش اومده ؟
هيراد پاسخ داد:
- اره هم وطن، مسئول تورمون دنبالمون نيومده
- اين كه مشكلي نيست خودم مي برمتون بهترين هتل
- اخه ما از تهرون هتل رزور كرديم
- عيبي نداره مي برمتون همون هتل حالا پاسپورتاتونو بدين بببينم
از انجا كه قبل از پرواز دكتر راد به هيراد سپرده بود كه پاسپورتاشان را به دست هيچ كس ندهند هيراد متوجه شد كه اين مرد حيله اي در كار دارد پس گفت:
- شما يه لطف ديگه اي بكنين با موبايلتون اين شماره اي كه مي گم رو بگيرين و لطف كنين من صحبت كنم
- شماره تون چيه؟
هيراد شماره را خواند و پس از لحظه اي مرد جوان سرش را تكان داد و گفت:
- موبايلش خاموشه
آن زني كه همسفرشان بود پرسيد:
- آقا شما ماره و به هتلمون مي رسونين؟
- بله خانم مي رسونمتون ولي صد درهم مي گيرم
زن گفت:
- اشكالي نداره با هم تقسيم مي كنيم و بهتون مي ديم
سپس بارهايش را برداشت و خطاب به هيراد و سهيلا گفت:
- بياين باهاش بريم
- اختيار شما دست خودتونه ما كه با اين اقا نمي يايم
- چرا؟
- شما ايشونو مي شناسين گكه به اين راحتي توي يه مملكت غريب بهش اعتماد مي كنين؟
- مگه نمي بينيد داره فارسي حرف مي زنه و هموطنه؟
هيراد با عصبانيت گفت:
- خب هموطن باشه همين هم وطنا توي كشوراي غريب سر امثال شما رو زير آب مي كنن
زن لحظه اي فكر كرد و سپس بارهايش را روي زمين گذاشت و گفت:
- شما درست مي گين.
مرد جوان كه كمي دورتر ايستاده بود پرسيد:
- چي شد؟ چرا نمي ياين؟
هيراد پاسخ داد:
- ما مي خوايم بازم اينجا منتظر بمونيم
- براي چي؟ مگه نمي بينيد كه طرف پيداش نيست.
قبل از اينكه هيراد جوابش را بدهد پيرمردي كه دشداشه سفيدي بر تن داشت با لهجه عربي به زبان فارسي دست و پا شكسته پرسيد
- چي شده پسر جون؟
- سلام شما فارسي بلدين؟
- بلدم بگو چي شده؟
- ليدرتورمون نيومده و ما مونديم چكار كنيم اين اقا نمي دونم چه ماري توي كيسه شه كه گير داده ما رو ببره
پيرمرد نگاهي به جوانك انداخت و گفت
- خوب كاري كردين كه باهاش نرفتين اينا كلاه بردارن
جوانك سرش را تكان داد و گفت
- باز سر و كله اين عرباي هيز پيدا شد
سپس راهش گرفت و رفت
پيرمرد گوشي موبايلش را به سوي هيراد گرفت و گفت
- بيا باباجان يه زنگ بزن ببين كجا مونده.
هيراد گفت:
- من كه نمي دونم لطفا شما اين كار رو انجام بدين
سپس شما ره را خواند و پيرمرد با گوشي اش انرا گرفت پس از مدتي گفت:
- گوشي رو بر نمي داره
بعد به زني كه همراه هيراد و سهيلا بود رو كرد و پرسيد
- شما تنهائين؟
- بله اين اقا با مادرشون سفر مي كنن و من تنهام
- يعني شما با اينا نيستين؟
- نه من همين الان باهاشون اشنا شدم
پيرمرد فكري كرد و گفت:
- بياين خودم مي رسونمتون
هيراد نگاهي به مادرش انداخت و وقتي علامت رضايت را در چشمانش خواند چمدانهايشان را برداشت و به دنبال پيرمرد به راه افتادند
هنگامي كه قدم به خارج از سالن فرودگاه گذاشتند افتاب داغ و گرماي شرجي به ناگاه ازارشان داد و هنوز به خودشان نيامده بودند كه احساس كردند تمامي اعضاي بدنشان بهم چسبيده است. پيرمرد مقابل اتومبيل بنز مشكي بسيار شيكي ايستاد در انرا گشود و خطاب به انها گفت
-بفرمايين
زني كه همراهشان بود به هيراد گفت
- لطفا شما جلو بشينين
هيراد چيزي نگفت و پيرمرد كه متوجه نشده بود به هيراد گفت
- پسرجون باراتونو بذار توي صندوق
هيراد بارها را در صندوق عقب گذاشت و وقتي خواست در اتومبيل بنشيند پيرمرد گفت
- مگه تو با مادرت نيستي؟
- چرا
- تو برو پيش مامانت بنشين اين خانومه كه تنهاس بياد جلو بشينه
هيراد چيزي نگفت و با كمال ميل روي صندلي عقب نشست و زن با لبخندي بر لب كنار پيرمرد بر روي صندلي جلو جاي گرفت هيراد به محض نشستن از انجايي كه به زبان انگليسي تسلط داشت به انگليسي گفت:
- لطفا كولر ماشينو روشن كنيد
پيرمرد كولر را روشن كرد و به فارسي گفت:
- من دارم با شما فارسي حرف مي زنم شما انگليسي صحبت مي كنين؟
- معذرت مي خوام فكر كردم شما فرسي رو كامل ندونين
- من چند تا زبون مي دونم عربي كه زبون مادري خودمونه انگليسي فرانسه فارسي حالا هم تازگيا دارم روسي ياد مي گيرم اخه چند وقته سرو كله زناي روس اينجا پيدا شده منم مي خوام بتونم به زبون خودشون باهاشون حرف بزنم
سپس لبخندي به زن زد و ضمن اينكه اتومبيل را به حركت در اورد خطاب به او گفت
- تو حالت چطوره؟
زن خنديد و پاسخ داد:
- خوبم حالا كه با شما اشنا شدم خوبتم
پيرمرد خنديد و پس از عوض كردن دنده دستش را روي پاي او گذاشت
سهيلا با ديدن اين صحنه با حركت چشمانش پيرمرد را به هيراد نشان داد و ابروانش را بالا انداخت هيراد هم لبخندي زد و پرسيد
- شما هتل مارو بلدين؟
- آره بلدم ولي چرا مي خواين اونجا بريد؟ هتل از اونجا بهتر هست صاحبش با من رفيقه مي خواين ببرمتون اونجا؟
- نه همون هتل لطفا
- يه بار ديگه كارتشو بده ببينم كجا بود؟
هيراد كارت را به دست او داد و او نيز پس از انكه انرا به هيراد برگرداند از محوطه فرودگاه خارج شد انها به شهر وارد شدند و پيرمرد يكريز با زن همسفر صحبت مي كرد و مي خنديد هيراد از اينكه شهر تا ان اندازه خلوت بود تعجب كرد و پرسيد:
- اينجا هميشه اينطور خلوته؟
- نه امروز جمعه س بعضي ها هنوز خوابيدن و بعضي ها هم رفتن نماز جمعه
- مگه اينجا م نماز جمعه مي خونن؟
- آره مردم اينجا به دين و مذهبشون خيلي اعتقاد دارن
پيرمرد اتومبيل را در گوشه اي از خيابان نگهداشت و به هيراد گفت:
- از اين هتله ادرش اينجايي كه مي خواين بريد رو بپرس.
هيراد گفت:
- شما كه گفتين بلدين.
- نه درست نمي دونم توي كدوم خيباونه
هيراد به مادرش اشاره كرد و با هم از اتومبيل پياده شدند سهيلا جلوي در ايستاد و هيراد به سوي دو مردي كه جلوي در هتل ايستاده بودند رفت و به انگليسي پرسيد:
- ممكنه ادرس اين هتل رو به من نشون بدين؟
يكي از انها كارت هتلرا گرفت و نگاهي به ان انداخت و گفت:
- چند تا خيابون اونطرفتر اين هتل بهترين هتل پنج ستاره كل اماراته همه مي شناسنش از هر كي بپرسي مي دونه كجاس
و پس از اينكه ان مرد ادرس دقيق را داد هيراد به طف اتومبيل بازگشت و با سهيلا داخل ان نشستند در حالي كه هنوز پير مرد با ان زن مي گفتند و مي خنديدند.
هيراد ادرس را داد و دوباره براه افتادند پيرمرد گفت
- من تاجرم كارتم رو بهتون مي دم ميدوني خانم جون هر كاري توي دبي داشته باشي خودم برات انجام مي دم مي تونم برات اقامت دبي بگيرم و پيش خودم بموني
زن پرسيد:
- مي توني برامون ويزاي امريكا بگيري
- اينكه كاري نداره سركنسول سفارت امريكا رفيق خودمه راحت براتون ويزا ميگيرم
هيراد و سهيلا نگاهي بهم انداختند اما ترجيح دادند چيزي نگويند
پيرمرد مقابل هتل مورد نظر ايستاد و به هيراد گفت
- اينجاس پسر برو بپرس اون پسره اينجاس يا نه.؟
هيراد دوباره به مادرش اشاره كرد و با هم از اتومبيل پياده شدند سپس هيراد بطرف هتل رفت و وقتي وارد شد از هيبت ان مدتي همانجا جلوي در ايستاده بود و مات و مبهوت مشغول تماشاي لابي بسيار زيبا و ديدني ان شد لحظه اي به همين ترتيب گذشت و بعد هيراد به سوي مسئول پذيرش هتل به راه افتاد وقتي به او رسيد پرسيد:
- آقاي مطلبي اينجا اقامت دارند؟
مسئول پذيرش كه زن بسيار زيبا و خوش لباسي بود با خوشروئي پاسخ داد:
- بله چه كمكي مي تونم بكنم؟
- لطفا بهشون خبر دبيد كه مهمون دارن
زن زيبا گوشي تلفن را برداشت و پس از ايكه با ان صحبت كرد گفت:
- اگه چند لحظه منتظر بمونين الان مي يان
هيراد تشكر كرد و بطرف در بازگشت از هتل خارج شد و ديد كه مادرش بهمراه ان زن و پيرمرد مقابل اتومبيل ايستاده اند جلو رفت و گفت
- اقا زا شما خيلي متشكرم كه مارو تا اينجا رسوندين ايا بايد مبلفي تقديمتون كنم
پيرمرد خنديد:
- پسره اينجا بود؟
- - بله
- نه پسرم پول نمي خوام
سپس رو به زن كرد و افزود
- اينا كه مادر و پسرن تو تنهايي و منم تنها بيا بريم پيش من من خودم ازت پذيرايي مي كنم
هيراد معطل نشد و چمدانهايي كه پيرمرد از صندوق عقب اتومبيل در اورده بود را برداشت و ضمن تشكر به راه افتاد پس از مدتي زن نيز با پيرمرد خداحافظي كرد و دنبال هيراد و سهيلا روان شد وقتي به لابي هتل وارد شدند زن سوتي كشيد و گفت:
- اگه اين هتل خوبي نيست پس ببين اون هتلي كه آقاي هاشمي مي گفت چه جور جايي يه
هيراد خنديد گفت:
- اون داشت براي شما دون مي پاشيد و گرنه اينجا بهترين هتل پنج ستاره اماراته
انها چندانهايشان را روي ميز گذاشتند و روي مبلهايي كه در لابي بسيار عريض و طويل هتل قرار داشت نشستند پس از لحظه اي پسرك خوش تيپ و جواني كه صورتش را به دقت تراشيده بود به انها نزديك شد و گفت:
- سلام من مطلبي هستم با من كاري داشتين؟
هر سه نفر سرشان را به طرف او چرخاندند و هيراد گفت:
- سلام اقا ما از طرف تور شما اومديم و قرار بود شما رو توي فرودگاه زيارت كنيم
- مي تونم مداركتونهو ببينم؟
- من از شما معذرت مي خوام به من خبر نداده بودن كه شما امروز صبح وارد مي شين براي همينم نمي دونستم بايد بيام دنبالتون
زن كه همراه انها بود گفت:
- اين مشكل شماست ما از شما شكايت مي كنيم اون صد درهمي كه ما از فرودگاه تا اينجا داديم رو كي مي ده؟
پسرك با تعجب گفت:
- صد درهم ؟ كرايه فرودگاه تا اينجا اينقدر نمي شه شما با كي اومدين كه اينهمه ازتون گرفت؟
هيراد شرح انچه كه در فرودگاه تا هتل اتفاق افتاده بود را براي پسرك تعريف كرد. پسرك گفت:
- از موبايل اون اقا به من تلفن زدين؟
- بله
- من هيچوقت موبايلمو خاموش نمي كنم حتما يه كاسه اي زير نيم كاسه س ، ببينم صد درهم رو كي بهش داد
هيراد نگاهي به زن انداخت و گفت:
- نمي دونم حتما اين خانم دادن. مهم نيست من با ايشون حساب مي نم
- نه اقا جون من الان بهش زنگ مي زنم شماره ش افتاده روي موبايلم وقتي بهم زنگ زد تا اومدم جواب بدم قطع كرد حالا بهش زنگ مي زنم
- نمي خواد بهتون كه گفتم لازم نيست اين كار رو بكنيد
- شما مي دونين اون اقا كيه؟
- نه
- اون اقا شكارچي خانماي ايروني تنهاس. چند تا مث اون هر روز مي رن فرودگاه و هر چي خانم تنها مي ياد توي فرودگاه رو بر مي دارن و با يه عالمه پيشنهاداي انچناني مي برنش. اونم شما رو بخاطر اين خانم كه تنها هستن تا اينجا اورده شايد چيزي نصيب خودش شد
بعد پسرك شروع به شرح دادن وضعيت تور و ساعات گشت و گذار در شهر كرد. وقتي همه توضيحات به پايان رسيد، پاسپورتهايشان را به پذيرش هتل سپرد كليد اتاقهايشان را تحويلشان داد و از يكي از كارگران هتل خواست كه انها را به اتاقهايشان راهنمايي كند . در اين زمان هيراد او را كناري كشيد و گفت:
- آقاي مطلبي چهره شما براي من خيلي اشناس
- اتفاقا منم از وقتي شما رو ديدم همه ش دارم فكر مي كنم قبلا كجا ديدمتون
- اسم كوچيك شما رضا نيست؟
- چرا
- اگه اشتباه نكرده باشم ما دوران تحصيلي راهنمايي با هم همكلاس بوديم من هيراد راد هستم
پسرك ناگهان با شادي گفت
- اره درست مي گي يادم اومد
انها همديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند رضا گفت:
- خودم باهاتون مي يام بالا اتاقتون طبقه هشتمه
انها با هم بالا رفتند و رضا پس از اينكه اتاق ان زن را نشانش داد به اتاق هيراد و سهيلا بازگشت
هيراد به مادرش گفت
- مامان رضا همكلاسي دوران مدرسه من بوده
سهيلا با شوق با او دست داد و از او دعوت كرد تا بنشيند رضا نزد انان نشست و انها مدتي با هم درباره شهر دبي صحبت كردند
زماني كه انها براي رضا شرح دادند با چه مداركي براي گرفتن ويزا به انجا امده اند گفت
- اتفاقا وقت سفارت رو خودم براتون گرفتم. بغير از شما ده نفر ديگه هم از طرف تور ما همون روز وقت سفارت دارن كه پس فردا وارد دبي مي شن يه فرم هست كه خودم براتون پرش مي كنم توي اون فرم مشخصات و علت اقدام براي گرفتن ويزا و يه سري اطلاعات از شما پرسيده شده كه بايد دقيقا جواب بدين
- رضا جان قبلا براي سفارت وقت لازم نبود حالا چطور شده كه سفارتم وقتي شده؟
- بخاطر اينكه اونا بايد از قبل بدونن شما كي هستين و توي امريكا چه كسي رو دارين اونا از طريق كامپيوتر تموم اطلاعات لازم رو درباره شما به دست مي يارن و بعد با خودتون مصاحبه مي كنن.
هيراد سوال كرد:
- ببينم رضا چند درصد احتمال داره كه ويزا بدن؟
- والا چي بگم وضعيت ويزا گرفتن خيلي سخت شده از واشنگتن دستور رسيده كه به هيچ ايروني ويزا امريكا ندن بستگي داره به اينكه اونروزي كه شما مي ريد سفارت از امريكا چه دستوري به سفير برسه از همه مهمتر بستگي داره كه با شما مصاحبه كنه و ازتون خوشش بياد. يا نه. يكي از مصاحبه گرها اوايل انقلاب توي ايران گروگان بوده تا حالا نشده قسمت يه ايروني بهش افتاده باشه و بتونه ويزا بگيره بطور كملي هر پنجا صد تا ايروني كه در روز به سفارت امريكه مراجعه مي كنن به دو يا سه تاشون ويزا مي دن ملاك اصلي شون توي ويزا دادن اينكه كه ايا شما چه تضميني دارين كه نشون بده امريكا نمي مونهيد و بر مي گردين. ايرون. اين مداركي كه تو با خودت اوردي خيلي محكمه من اميدوارم بهت ويزا بدن ولي خيلي ها اومدن كه تموم شرايط رو داشتن و ويزا نگرفتن حالا اين طرف قضيه رو توجه كردين بهتره اونطرفش رو هم بهت ون بگم. همين عربارو مي بينين؟ همينا كه ادم از دور فكر مي كنه بو مي دن. اينا وقثتي مي خوان ويزا بگيرن پاسپورتشونو توي صندوق جلوي سفارت مي ندازن بدون اينكه خودشون حضور داشته بان ويزا توي پاسپورتشون مي خوره و ف رداشت مي رن پاسپورتو با ويزا مي گيرن و بر مي گردن امريكايي ها بيشتر از هر ملينتي به ايراني ها براي رفتن به امريكا سخت مي گيرن.رضا از انها تشكر كرد و رفت. پس از اينكه انان ناهار را با هم صرف كردند رضا از هيراد دعوت كرد كه به اتاق او برود و او نيز قبول كرد
سهيلا هم خواست كه ساعتي بخوابد
هتلي كه انها در ان اقامت داشتند بسيار بزرگ مجلل و شيك بود اتاقهايش دلباز و با تمام امكانات رفاهي درجه يك بودند . رضا و هيراد پس از اينكه با هم تنها شدند شروع به صحبت درباره دبي كردند و قرار گذاشتند كه ساعت شش عصر كه هوا كمي بهتر شد براي گردش بروند. سپس هسراد از تلفن همراه رضا به پدرش و گلناز تلفن زد و خبر سلامت رسيدنشان را به انها داد.
-
قسمت سي و چهارم
دبي شهري بسيار زيبا با معماري شهرسازي مدرن و جديد بود كه ساختمانهاي بلند و سر به فلك كشيده اش در بدو ورود خودنمايي مي كردند تابلوهاي تبليغاتي بسياز زيبا و بزرگ در هر سو جلوه مي نمودند و از همه مهمتر پاكيزگي شهر دل مسافران مارا اد مي ساخت
گردش آنروز در شهر به هيراد و سهيلا خيلي خوش گذشت عصر از راه رسيده بود كه هيراد و رضا نزد سهيلا رفتند و او كه از قبل حاضر شده بود را در اتاق منتظر يافتند ابتدا رضا به انها گفت:
- توي دبي جاهاي خوش گذروني زياده شما دلتون مي خواد كجا ببرمتون/
هيراد گفت:
- شنيدم سيتي سنتر جاي خيلي ديدني و خوبي يه
- آره خصوصا يه ****ماركت داره كه از شير مرغ تا جون ادميزاد توش پيدا مي شه كه اگه حواست نباشه توش گم مي شي. اما سيتي سنتر توي برنامه ترانسفر فرداي هتله
سهيلا گفت:
- رضا جان ما كه نميدونيم مي سپاريم دست خودت هر جا كه صلاح دونستي مارو ببر
- بعضي جاها رو با خود هتل مي ريم بقيه رو هم تا جايي كه بشه خودم مي برمتون . فكر مي كنم امروز بهتره بريم ميدون جمال عبدالناصر و طرفاي بازار مرشد.
هيراد و سهيلا پذيرفتند و آنها به قصد رفتن به جاهايي كه رضا در نظر گرفته بود از هتل خارج شدند.
وقتي از هتل بيرون آمدند هيراد پرسيد
- چه جوري بايد بريم؟
- از اينجا تا ميدون جمال عبدلناصر راه زيادي نيست ولي چون هوا خيلي گرمه بهتره با تاكسي بريم اينجا توي خيابون پر از تاكسي يه از هر ده تا ماشين يكي ش تاكسي يه
سپس بلافاصله جلوي اولين تاكسي را گرفت در آنرا گشود و به هيراد و سهيلا هم اشاره كرد كه سوار شوند و پس از اينكه اتومبيل حركت كرد مسير را به راننده گفت. كمي كه رفتند هيراد پرسيد:
- رضا چرا جلو نشيتي؟ اگه اين رانده هه اونجايي كه تو گفتي نمي رفت چي مي شد؟ بايد پياده مي شديم؟
رضا خنديد و پاسخ داد:
- نه بابا تاكسي هاي اينجا اينطوري ن وقتي سوار شدي هر مسيري كه بگي بايد برن . مث تهرون نيست كه بگن مي خوره و نمي خوره و از اين جرفا، بعدشم تاكسي متر دارن هر قدر كه بري و سوار ماشينشون باشي، همونو ازت پول مي گيرن و نرخشون مشخصه منم جلو نشستم كه شما راحت باشين چون اينا چه يه نفر چه چهار نفر كه سوار كنن حق ندارن تا وقتي توي ماشينشون نشسته مسافر ديگري سوار كنند
هيراد گفت:
- چه جالب حالا توي ايرون رو نگاه كن ماشيناشون كه مث اينجا هيچ كدوم كولر نداره اونايي م كه كولر داره كه روشنش نمي كنن مي ترسن از ماشينشون كم بشه يه ساعت م ادمو توي افتاب نگهميدارن تا مسافرشون تكميل بشه تازه مسافرو روي سر و كول همديگه سوار مي كنن هر كي هم هر چي بخواد از مسافراي بدبخت كرايه مي گيره. بعدشم به اين راضي نيستن كه با همون پنج تا مسافر سر كنن اگه يكي شون بين را پياده بشه نه تنها همه كرايه تا مقصدي كه طي كردن ازش مي گيرن بلكه اونو كه پياده كردن تازه مي گردن دنبال يه مسافر ديگه شايد بتونن يه كرايه اي م از او ن مسافر بعدي بگيرن حالا خوبه اين راننده هه زبون ما رو نمي فهمه و گرنه ابرومون حسابي مي رفت
سپ نگاهي به مادرش كرد و افزود:
- مامان ببين چه اونيفورم قشنگي پوشيده
رضا گفت:
- همه شون همينجورن با اونيفورم ها و كراواتاي يكدست پشت فرمون اين ماشيناي شيك و آخرين سيستم مي شينن و زير كولر خنك مسافرارو جابجا مي كنن اينجا ترافيك م نداره كه اعصابشونو خرد كنه. ناگهان راننده وسط خيابان ايستاد و يك عابر پياده از مقابلش رد شد و پس از آن دوباره حركت كرد.
رضا گفت:
- اينم از احترام گذاشتن به عابرپياده ديدي ، هر جا كه خط كشي باشه همه ماشينا حتي ماشين شيخ دبي هم كه باشه بايد بايسته تا عابر رد بشه بعد حركت كنه اينجا سر چهارراههاي اصلي شون يه كليد روي چراغاي راهنمايي شون نصبه كه هر وقت يه ادم خواست از خيابون رد بشه اول اونو ف شار مي ده و چراغ براي ماشينا توي خيابون قرمز مي شه و براي عابر پياده سبز. وقتي عابر رد شد چراغ ماشينا سبز مي شه و مي تونن حركت كنن.
سهيلا خنديد و گفت:
- حالا اگه يه همچين چيزي توي خيابوناي ايران بذارن به يه هفته نمي كشه كه ترافيك شهر رو بر مي داره چون هر كي رد مي شه يه بار اونو فشار مي ده و ماشينا همه ش بايد پشت چراغ قرمز بايستن اونم مي شه بازيچه.
آنها به ميدان جمال عبدلناصر رسيده بودند كرايه تاكسي را دادند پياده شدند انگار از يك مكان خنك و دلچسب قدم به يك محل بسيار گرم و چسبان گذاشته بودند از رطوبت هوا بلافاصله اعضاي بدنشان بهم چسبيد و عرق سرتاسر بدنشان را گرفت.
ميدان چمال عبدالناصر بزرگ بود كه با تابلوهاي تبليغاتي مغازه هاي كوچك و بزرگ چند پاساژ شيك و هتلهاي بلند بالا در قلب دبي خودي نشان مي داد.
رضا گفت:
- توي اين ميدون و خيابوناي اطرافش همه چيز پيدا مي شه خصوصا توي سوراخ سنبه هاي بازار مرشد جنساي اورجينال با قيمتهاي خيلي ارزون مي شه پيدا كرد
آنها ارام ارام شروع به قدم زدن در كنار ميدان كردند و هر گاه كه گرما بيش از حد انان را مي آزرد به يك پاساژ وارد مي شدند و پس از خنك شدن از در ديگر ان كه به دنباله راه منتهي مي شد خارج مي گشتند. در اين لحظات كه هنوز عصر بود و هوا كاملا روشن صداي اذان به گوش رسيد هيراد پرسيد:
- براي چي دارن ادام مي گن؟
- اخه اينجا نمازاشونو سوا از هم مي خونن و براي هر نمازم يه بار اذان مي گن اينم اذان عصره...
رضا سر در گوش هيراد گذاشت و به ارامي ادامه داد:
- اين ميدون يكي از مركز دلالي محبته. زناي خراب از هر مليتي اونايي كه براي خودشون كار مي كنن توي اين ميدون پيدا مي شن اكثرا هم مسافرا مي دونن اينجا چه جور جايي يه ... توي كافي شاپها و رستورانهاي اين منطقه دلالي محبت مي شه....
هيراد پرسيد:
- مگه اين عربا كه نمازشونو به اين دقت مي خونن اهل اين كاراهم هستن؟
- به چه سوالي مي پرسي.... اين عربا از صبح توي خونه شون خوابيدن يا اينكه با هم جمع مي شن توي كافي شاپها و مي شينن تا شب بشه شب از ساعت نه به بعد زندگي اينا تازه شروع مي شه... بچه پولداراشون يا پيرمرداي ثروتمندشون راه مي افتن توي شهر از اين ديسكو به اون ديسكو هر جا مي رن ماشيناي اخرين سيستم و گرون قيمتشونو جلوي يه هتل پارك مي كنن و مي رن توي ديسكوهاش يه مدت مي شينن يه لبي تر مي كنن اگه دختر و زن مورد نظرشونو پيدا كردن كه مي برنش اگرم نشد مي رن يه ديسكوي ديگه تا ساعت پنج صبح اين كارشونه بالاخره يكي رو پيدا مي كنن و با خودشون مي برن ديسكوها ساعت سه صبح تعطيل مي شن بعد از اون با ماشينايشون راه مي افتن توي خيابون خلاصه بقدري دنبالش مي گردن تا يكي پيدا بشه اينا بيشتر طالب دختراي ايروني ن براي ايروني ها خوب خرج مي كنن
هيراد پرسيد:
- اينا كه از صبح تا عصر كار نمي كنن پول از كجا در مي يارن؟
- اكثرشون كفيل اين و اون مي شن كه يا بتونه اقامت بگيره يا يه شركتي اينجا به ثبت برسونه از قبل هم باهاش طي مي كنن كه ازش ماهيانه درصد بگيرن چند تا شركت كه كفالتش رو به عهده بگيرن پول خوبي دستشونو مي گيره اينجا خارجي ها حق تملك كامل ندارن براي همينم مغازه ها و هتلها مال عرباس كه اجاره مي دن بقيه شونم شيخ ن و پولدار و صاحب چاه نفت و از اين جور چيزا
- با اين كارايي كه مي كنن چه جوري دم از دين مي زننن؟
- اينجا صبحا مال تجارت جنس و پول در آوردن و خرج كردن خارجي هاس شبا مال تجارت زن و عشق و كيف و پول خرج كردن عربا. وقتي كه شب هر كاري دلشون خواست كردن مي رن يه دوش مي گيرن دهنشونو اب مي كشن و مي يان نماز صبح مي خونن و تازه مي گيرن مي خوابن
- خيلي دلم مي خواد يكي از اين ديسكوها رو ببينم تو اينجور جاها مي ري؟
- من از اينجور جاها زياد خوشم نمي ياد ولي اگه تو بخواي امشب مي برمت ديسكوي ايروني ها
- اره خيلي دلم مي خواد اما چرا تو از ديسكو خوشت نمي ياد؟
- حالا خودت كه ديدي مي فهمي بعدشم من يه نامزد دارم كه خيلي دوستش دارم بهش قول دادم كمتر ديسكو برم و خودمم نمي تونم از نظر وجداني بهش خيانت كنم
- انها به بازار مرشد رسيدند از انجا و مغازه هاي فراوان و جالبش ديدن كردند و هر چه دلشان خواست خريدند شب از راه رسيد بود و هوا كمي بهتر و قابل تحملتر شده بود كه سهيلا گفت:
- رضا جان پيشنهاد مي كني شام رو كجا بخوريم؟
- بايد ببينم چي دلتون مي خواد؟
هيراد گفت:
- دلم مي خواد يه شام حسابي بخورم چلوكبابي جوجه كبابي....
رضا خنديد و گفت:
- براي تو كه اينقدر شكمو هستي از همه جا بهتر رستوران دانياله. اگه خسته نيستين و گرمتونم نيست پياده مي ريم همين نزديكي هاس.
ساعت ده شب بود كه انها وارد رستوران دانيال شدند اين رستوران بسيار شيك و با مديريت ايراني بود و همه نوع غذاي ايراني با بهترين كيفيت در انجا پيدا مي شد و بصورت سلف سرويس و به هر ميزان كه دلشان مي خواست مي توانستند از غذاها بخورند
پس از صرف شام به هتل بازگشتند به اتاقهايشان رفتند تا لباسهايشان را عوض كنند و هيراد و رضا با هم به ديسكوي ايرانيان بروند
وقتي سهيلا و هيراد تنها شدند سهيلا گفت:
- عزيزم ما اومديم اينجا كه به تو خوش بگذره اما بايد مراقب خودت باشي از نظر من ايرادي نداره ديسكو بري و او نجارو ببيني اما حواستو خيلي جمع كن. بهتره يه وقت چيزي نخوري كه هوش و حواست رو از دست بدي و بعدشم جيبتو خالي كنن من جلوتو نمي گيرم، اما خيلي مواظب باش
- شما هم بياين با ما بريم
- نه عزيزم من خيلي خسته ام مي خوابم تا تو بياي
نيم ساعت بعد رضا پشت در اتاق ايستاد ه بود و اندو با هم براي رفتن به ديسكو و به قصد ازمايش تجربه جديدي براي هيراد از هتل خارج شدند.
-
صبح هيراد با صداي سهيلا چشمهايش را گشود به ارامي در بستر نشست نگاهي به مادرش انداخت و پس از سلام پرسيد:
- ساعت چنده مامان؟
سهيلا دستي بر موهايش كشيد و پاسخ داد:
- هشت صبحه، من يه ساعت پيش بيدار شدم دوش گرفتم و كارامو كردم كه بريم صبحونه بخوريم چون ديشب ديروقت خوابيدي دلم نيومد زودتر بيدارت كنم.
هيراد از رختخواب بيرون آمد و همينطور كه به قصد شستن دست و صورتش مي رفت گفت:
- ديشبم براي خودش شبي بود... اينجا ادم اصلا دلش نمي خواد بخوابه هر لحظه ش يه جور جديده.
پس از اينكه به امور صبح گاهي اش رسيدگي كرد و لباس انروزش را پوشيد با سهيلا به رستوران هتل رفتند تا صبحانه بخورند به محض ورود زني كه روز قبل در فرودگاه با او اشنا شده بودند را ديدند و از دور برايشان دست تكان داد انها ابتدا ميزي را انتخاب كردند و كيفهاي دستي شان را روي ان گذاشتند و بعد بطرف ميز سلف سرويس صبحانه كه انواع و اقسام خوردني هاي لذيذ به بهترين وجه روي ان چيده شده بودند به انان چشمك مي زندند براه افتادند و پس از انتخاب انچه براي صبحانه ميل داشتند با فنجاني چاي و ليواني اب پرتقال سر ميز نشستند و مشغول خوردن شدند.
لحظاتي بعد ان زن با لبخندي بر لب مقابلشان ايستاد بود:
- مي تونم كنارتون بشينم؟
- البته بفرمائيد
وسپس صندلي كناري اش را براي آن زن از پشت ميز بيرون كشيد
زن گفت:
- مزاحم كه نيستم؟
- نه خانم اين چه حرفيه بفرمائيد يه چيزي بخوريد
- متشكرم من از نيم ساعت پي اينجا بودم و همه چيز خوردم. صبحانه اش خيلي عاليه
سپس رو به هيراد كرد و افزود:
- شما چطورين؟ خوش گذشته؟
هيراد با بي ميلي پاسخ داد:
- بد نبوده به شما چي خوش گذشته؟
- والا ديروز رفتم اين اطراف يه صرافي پيدا كردم و يه خورده دلار چنج كردم بعد رفتم **** ماركت اب و خرت و پرت خريدم شبم مي خواستم برم ديسكو ولي ترسيدم
- چه كار خوبي كردين كه نرفتين
- چطور مگه؟
- براي اينكه ديسكو اصلا جاي يه خانم تنها كه هيچ قصد و نيتي نداره نيست، مگه اينكه با مقصودي ديسكو بريد
زن سرش را تكان داد و سوال كرد:
- مصلا چه مقصودي؟
سهيلا در بحث مداخله كرد و پرسيد:
-راستي هيراد جان ديشب چه خبر بود؟ فرصت نشد برام تعريف كني.
- هيراد رو به مادش كرد و پاسخ داد:
- اصلا نمي توني فكر كني كه با يه پرواز كمتر از دو ساعت وقتي از ايران خارج مي شي دختراي هم وطنت رو با همچين اوضاعي ببيني فقط اينو مي تونم بگم كه جاي يه زن سالم اصلا توي ديسكوهاي امارات نيست.
زن سوال كرد:
- مگه شما ديشب ديسكو بودين؟
- بله
- اگه مي دونستم منم با هاتون مي اومدم
- همون بتهر كه نمي دونيستين و با هام نيومدين
- حالا يه شب با هم مي ريم
- من نه تنها با شما با هيچ زن ديگه اي ديسكو نمي رم شما اختيارتون دست خودتونه ولي من نظرم اينه كه توي دبي دور ديسكو رو خط بكشيد.
هيراد از جايش برخاست و ادامه داد
- من مي رم يه ليوان اب پرتقال ديگه بيارم شما نمي خورين؟
زن گفت:
- ممنون مي شم
هيراد رفت و سهيلا پرسيد:
- براي چي ديروز به اين پسرك جوون آقاي مطلبي درباره صددرهم دروع گفتين؟
زن خنديد و گفت:
- جالا كه نيومد دنبالمون بايد جريمشو بده.
- اگه اين بنده خدا مي رفت اون پيرمرده رو پيدا مي كرد و باهاش درگير مي شد دل شما خنك شده بود؟
- فكر نمي كنم مطلبي اين كار رو بكنه
- پس بايد بهتون بگم كه اين كارو كرده و به پيرمرد زنگ زده و فهميده شما دروغ گفتين
رنگ از رخسار زن پريد و با لكنت زبان گفت:
- ج....ج... جدي ميگين؟
- شوخي ندارم
- چي گفت؟
- مي خواست با شما برخورد كنه كه من و هيراد نذاشتيم. اين كار شما اصلا درست نبود نمي دونم چي فكر كردين كه اين حرف رو زدين ولي من بجاي شما احساس خجالت و شرم كردم.
هيراد به ميزشان بازگشت ليوان را جلوي زن گذاشت و نشست انان بقيه صبحانه را در سكوت خوردند و پس از خداحافظي سردي از زن جدا گشته سري به اتاقشان زندند دوربين و وسايل لازم را برداشتند و از هتل خارج شدند.
در نزديكي هتلشان مركز تجاري بزرگي به نام الغريرسيتي واقع بود كه با انان فاصله چنداني نداشت و به راحتي مي توانستند قدم زنان به انجا بروند رضا براي رسيدگي به امور ويزاها و قت سفارت و مسائل ديگر مربوط به بقيه مسافراني كه قصد ورود به دبي با تور انها را داشتند رفته وبراي ناهار در رستوران هتل با هيراد و مادرش قرار گذاشته بود.
صبح بسيار قشنگي بود اما گرما و شرجي بيداد مي كرد. انها در مسيرشان دو قوطي نوشابه خنك از دستگاههاي مخصوص خريدند و قدم زنان به طرف پاساژ الغرير كه بسيار شيك و چشمگير ساخته شده بود رفتند، هنگامي كه قدم به داخل يكي از راهروهاي ورودي اين مركز گذاشتند باد خنكي كه در داخل پاساژ حريان داشت بقدري برايشان دلچسب بود كه گويي از جهنمي گرم و سوزان به بهشتي روح افزا وارد شده اند.
اندو تا ظهر در پاساژ الغرير مي گشتند و خريد مي كردند در اين مركز تمامي اجناس اورجينال با ماركهاي معروف وجود داشت و انها را كاملا سرگرم كرده بود.
ظهر فرا رسيده بود كه انها به هتل بازگشتند خريدهايشان را در اتاقشان گذاشتند و به رستوران هتل رفتند رضا مشغول انتخاب غذاي مورد علاقه اش بود تا از ميان غذاهاي چيده شده بر روي ميز انرا درون بشقابش بكشد با ديدن هيراد به او اشاره كرد و كه انتخاب كرده بود را نشانش داد
هيراد و سهيلا نيز غذاهايشان را كشيدند و هر سه دور هم نشستند و مشغول خوردن غذا شدند رضا پرسيد:
- امروز صبح چكار كردين؟
- رفتيم الغرير و خرت و پرت خريديم.
- الغرير خيلي مركز خوبي يه حالا براي عصر هتل گشت سيتي سنتر داه خودمم باهاتون مي يام.
- آره تعريف اونجا رو خيلي شنيدم مي گن يه ****ماركت داره كه توي خاورميانه تكه
رضا لقمه اي در دهان گذاشت و گفت:
- سيتي سنتر مال فرانسوي هاست .ب قدري مركز بزرگ و مجللي يه كه نگو. ببين چقدر بزرگه كه علاوه بر **** ماركتش كه اصلا سر و ته نداره يه شهربازي سرپوشيده توش درست كردن كه وقتي مي بيني ش ياد شهر بازي پينوكيو مي افتي.
سهيلا سوال كرد:
- شهر بازي پينوكيو كدومه
هيراد بجاي رضا جوابداد:
- هموني كه پينوكيو رو گول زدن و بردنش اونجا و اونم گوشاش دراز شد.
همه با هم خنديدند و رضا خطاب به سهيلا گفت:
- خانم دكتر اين پسرتون بدجوري سر و گوشش مي جنبه ها.
- راستي؟
- اره بابا نمي دونين ديشب چه جوري دخترا رو جمع كرده بود دور خودش.
سهيلا به هيراد لبخندي زد وو گفت:
- وقتي رسيديم تهرون به گلناز مي گم پدرشو در بياره
هيراد گفت:
- اخه كنجكاو شده بودم كه ببينم اينهمه دختر ايروني براي چي مي يان توي اين ديسكوها
رضا گفت:
- تازه امشب م با يكي شون قرار گذاشته
سهيلا سرش را تكان داد
- به به چشمم روشن. واجب شد همين حالا به گلناز بگم
هيراد گفت:
- فقط مي خوام باهاش حرف بزنم همين... و گر نه من اگه قاطي بهترين دختراي دنيا هم برم به گلناز خيانت نمي كنم
سپس به رضا گفت:
- رضا جون اون تلفني دستي ت رو بده من يه زنگ به گلناز بزنم
- نمي دم مي خواي سر دخترك بدبخت رو شيره بمالي و دروغكي بگي دلم برات تنگ شده ، بعدش شبا بري ديسكو با اين دختر اون دختر گپ بزني؟
- نه جون تو اذيت نكن گوشي رو بده
رضا گوشي را داد و هيراد گفت:
- تا شما دارين با هم حرف مي زنين من مي رم اونطرف و ميام.
رضا گفت:
- ديدين خانم دكتر مي خواد بره براي دخترك معصوم خالي ببنده، دلش نمي خواد ما بشنويم
سهيلا خنديد هيراد از جايش برخاست و همينطور كه رضا مشغول حرف زدن بود چند ميز انطرف تر نشست و شماره خانه گلناز را گرفت. هنوز دو بوق نزده بود كه صداي دلنشين گلناز در گوشهايش پيچيد.
-بله
هيراد ذوق زده گفت:
- الهي قربون اون صداي مهربونت برم سلام
گلناز با هيجان:
- سلام عزيزم دلم كجايي؟ انگار يه ساله نديدمت.
- توي رستوران هتل جات خالي ناهار مي خوريم
- من كه مردم از بس پاي اين تلفن نشستم معلومه خيلي داره بهت خوش مي گذره اگه بري امريكا و اونجا هم اينجوري باشي مطمئن باش تا برگردي و بخواي منو با خودت ببري ديگه هيچي ازم باقي نمي مونه دق مي كنم و مي ميرم از غم دوري ت
- خدا نكنه قشنگم، من حالا حالاها با تو كار دارم خب تعريف كن ببينم خوش مي گذره؟
- بدون تو هيچ وقت خوش نمي گذره تو نباشي چه كسي منو نوازش مي كنه؟
- فدات بشم الهي هر چي اينجا مي بينم دلم مي خواد براي تو بخرم هر جا چشمم مي گرده فقط تورو مي بينم مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟ ديشب رفته بودم ديسكو همه ش ياد تو بودم
- يه وقت حواست پرت نشه شيطوني بكني ها
- مگه مي شه ادم نامزد به اين خوشگلي و مهربوني مث تو داشته باشه و حواسش پي كس ديگه اي بره؟
- الهي قربونت برم پول تلفنت زياد مي شه برو به ناهار خوردنت برس
- اصل كار تويي پول تلفن كه مهم نيست
- نه عزيز دلم برو به مامانت سلام برسون
اندو قدري ديگر با هم گفتگو كردند و پس از خداحافظي هيراد به سراغ مادرش و رضا رفت رضا گفت:
- دلت باز شد؟
- اره ، خيلي
- نه كه تا حالا گرفته بود....!
- خودتو لوس نكن يادم باشه يكي از كارتاي اعتباري سي درهمي براي موبايلت بخرم
- حالا اول درشتاشو حساب كن بعد...
ساعتي بعد هر كدام به اتاقهايشان رفتند و براي ساعت پنج بعد از ظهر در لابي هتل قرار گذاشتند كه با هم و بهمراه بقيه مسافرين تور هاي ديگر به سيتي سنتر بروند هيراد كه گرماي شرجي تمام تنش را بهم چسبانده بود به حمام رفت تا براي ساعت پنج اماده باشد
راس ساعت مقرر همگي در لابي هتل حضور داشتند و با هم سوار ميني بوس هتل كه مخصوص حمل مسافران تور خود هتل بود شدند و بطرف سيتي سنتر به راه افتادند زندگي در تمامي خيابانها و كوچه پس كوچه هاي دبي همانند خون در رگ و شريانها و مويرگهاي بدن انسان به زيبايي جريان داشت خيابانها بسيار تميز و پاكيزه بودند و حتي ذره اي گرد و خاك نيز بر اثر راه رفتن در معابر بر روي كفشهاي عابرين نمي نشست و با اين وجود كه گرما بيداد مي كرد از هيچ نوع حشره مزاحم خبري نبود در اين شهر به هيچ عنوان در ديد عموم فقرا در حال دريوزگي ديده نمي شدند و اين موضوع چگونگي اجراي قانون را در اين مملكت نشان مي داد
ميني بوس هتل پس از گذشتن از خيابانهاي متعدد جلوي در ورودي سيتي سنتر متوقف كرد. رضا با مسافرين قرار گذاشت كه در ساعت نه شب مقابل در ورودي منتظر باشند تا با همان ميني بوس به هتل بازگردند و پس از ان هر كس براي خودش به گشت و گذار و تفريح پرداخت.
اين محتمع تجاري بسيار بزرگ شامل دو طبقه بود كه **** ماركت عريض و طويلي در طبقه اول ان قرار داشت در اين **** ماركت همه چيز از هر نوع و مدل پيدا مي شد رضا هيراد و سهيلا ابتدا در كنار هم به **** ماركت وارد شدند تنوع اجناس بقدري بود كه انها نميدانستند از كجا شروع كنند اما به هر ترتيب گشت و گذارشان در **** ماركت اغاز شد چند ساعتي در انجا مشغول گردش و خريد بودند و هنگامي كه از **** ماركت خارج شدند دو چرخ دستي مالامال از اجناس مختلف بهمراه داشتند
پس از اينكه از **** ماركت خارج شدند شروع به گردش در فروشگاههاي واقع در سيتي سنتر كردند و در پايان راهروي طبقه اول به شهر بازي سر پوشيده سيتي سنتر كه خودش به تنهايي دنيايي بسيار زيبا و جذاب و ديدني بود گام نهادند انواع بازيها و سرگرمي هاي فكري و دستگاههاي متنوع در ان مكان وجود داشت سر و صدا و شور و شوق به حدي بود كه لحظه به لحظه هيجان مسافران ما را بيشتر و بيشتر مي كرد رستورانهاي مليت هاي مختل دور تا دور ان شهر بازي زيبا را فرا گرفته بود و انواع و اقسام غذاهاي بين المللي و قومي در ان سرو مي شد و افرادي كه براي خوشگذراني به انجا امده بودند مشغول لذت بردن از امكانات ان بودند
ساعت نه شب همگي مسافران به اتفاق سوار بر همان ميني بوس راهي هتل مي شدند هيراد به رضا گفت
- به نظرت امشب چي شام بخوريم؟
- نظر خودت چيه؟
- شنيدم رستوران مك دونالد ساندويچ هاي خيلي خوبي داره؟ اگه صلاح بدوني شام مك دونالد بخوريم
- اتفاقا فكر خوبي يه...
و پس از اينكه خريدهايشان را در اتاقهايشان گذاشتند هر سه با هم از هتل خارج شدند و قدم زنان بطرف همان پاساژ الغير كه صبح رفته بودند به راه افتادند و پس از دقايقي به يكي از شعب مك دونالد واقع در طبقه همكف ساختمان الغرير وارد شدند فروشگاه بسيار بزرگي كه مقابل در ورودي محل سفارش غذا بود و ساندويچ هاي مك دونالد را جلوي چشمان مشتريانشان اماده مي كردند كارگران دختر و پسر به سرعت مشغول كار و اماده سازي ساندويچ ها بودند و بهمراه هر ساندويچ يك ظرف سيب زميني ليوان نوشابه بزرگي پر از يخ و سالاد مي پيچيدند انرا در پاكت بزرگي كه علامت m روي ان بسيار درشت نوشته شده بود مي گذاشتند و به دست مشتريان مي دادند اين ساندويچ كوچك بقدري خوشمزه و لذيذ بود كه هيراد دلش مي خواست باز هم بخورد اما انقدر حجيم بود كه همگي را حسابي سير كرد
پس از صرف شام قدم زنان به هتل بازگشدند و قرار شد رضا هيراد را به محل ديسكو برساند و خودش براي ورود مسافرين جديد كه انها نيز براي ويزا گرفتن مي امدند به فرودگاه برود.
-
صبح وقتي هيراد و سهيلا براي خوردن صبحانه به رستوران هتل رفتند انجا را بسيار شلوغ ديدند افراد بسياري كه اكثرا ايراني بودند دور ميزها نشسته و صبحانه مي خوردند هيراد و سهيلا ميزي را انتخاب كردند، وسايل همراهشان را روي ان گذاشتند و براي انتخاب انچه مي خواسنتند سراغ ميز بزرگ سلف سرويس و غداهاي خوشمزه اش رفتند رضا كه پشت ميز ديگري با چند مرد مشغول صبحانه خوردن بود به محض ديدن انها دستي براشان تكان داد با همراهانش خداحافظي كرد و نزدشان امد و بعد با هم مشغول صرف صبحانه شدند
رضا به هيراد گفت
- ديشب خوش گذشت؟
- چه خوشي ادم وقتي حرفاي اين بيچاره ها رو مي شنوه روحش داغون مي شه
- اينجا از اينحور چيزا زياد پيدا مي شه خلاصه هر كي بايد يه جوري نون بخوره ديگه
سهيلا پرسيد
- رضا جان براي گشت و گذار امروز چي پيشنهاد مي كني؟
- امروز قرار ترانسفر هتل مسافرارو ببره كنار دريا اگه خواستين مي تونين باهاشون بريد منم بايد برم سفارتخونه براي كساني كه ف ردا وقت سفارت دارن فرم مخصوصي بگيرم
- فرم ديگه براي چي؟
- براي اينكه بايد بدونن طرفشون كيه و براي چي مي خواد بره امريكا
هيراد گفت:
- چقدر دنگ و فنگ داره همه اينا فردا وقت سفارت دارن؟
- اره اكثرشون فردا با شما مي يان سفارت
- اينا همون مسافرايي ن كه ديشب از فرودگاه اوردي شون؟
- اخ گفتي... ديشب براي اوردن اينا پدرم در اومد هواپيماشون دو ساعت تاخير داشت و نصفه شبي حسابي معطل شدم
و پس از اينكه فنجان شير قهوه اش را نوشيد ادامه داد:
- براي عصر خودم باهاتون مي يام كه ببرمتون لامسي پلازا و برجمان سنتمر جاهاي ديگه اي كه مراكز خريد خوبه
انروز هيراد و سهيلا برنامه قشنگي را پشت سر گذاشتند. صبح تا ظهر به ساحل رفتند و پس از صرف ناهار در هتل و مكالمه تلفني با گلناز و دكتر راد و مدتي استراحت تا شب هنگام به خريد و گشت و گذار پرداختند و شب نيز پس از اينكه تا ديروقت در لابي هتل با مسافرين ديگه به خوش و بش پرداختند و فرمهاي مخصوص سفارت امريكا را پر كردند قرار شد راس ساعت شش صبح در لابي هتل اماده باشند تا توسط اتومبيل ترانسفر هتل به سفارت بروند . قبل از اينكه به اتاقشان بازگردند رضا به يكي از كارمندان هتل سپرد كه هيراد و مادرش را براي ساعت پنج و نيم به وسيله تلفن داخلي هتل از خواب بيدار كند. صداي زنگ تلفن هيراد و سهيلا را از خواب بيدار كرد هيراد گوشي را برداشت و صداي كارمند هتل در گوشي پيجيد كه به زبان انگليسي مي گفت:
- صبح بخير ساعت پنج و نيمه
هيراد پاسخ داد:
- صبح بخير متشكرم
او كه از شدت اضطراب تا نزديكي صبح خوابش نبرده بود و تازه مدت زمان كوتاهي از به خواب رفتنش مي گذشت ، كمي چشمانش را ماليد بعد در رختخوابش نشست و مادرش را ديد كه با دست و صورت شسته مقابلش نشسته است هيراد گفت:
- سلام كي بيدار شدي مامان؟
- نيم ساعتي مي شه منم مث تو اضطراب داشتم و خوابم نمي برد بخاطر همين ترجيح دادم زودتر پاشم تو هم زود باش كاراتو بكن كه با هم بريم پايين
هيراد از حايش برخاست به سرعت دست و صورتش را شست لباسهايش را پوشيد و به همراه مادرش به لابي هتل رفتند گروهي از همسفرانشان در لابي اماده بودند و بقيه نيز يكي پس از ديگري از اسانسور بيرون مي امدند و به جمعشان مي پيوستند رضا هم مشغول صحبت كردن با مسئول پذيرش هتل بود. دقايقي بعد وقتي همه جمع شدند رضا پاسپورتهايشان را كه از پذيرش هتل گرفته بود يكي يكي تحويلشان داد و گفت:
- ماشين هتل جلوي در منتظرتونه كه شما رو به سفارت امريكا ببره اما بعد از اينكه پياده شدين بر مي گرده چون نمي تونه اونجا منتظر بمونه از اونجا ديگه بايد خودتون برگردين.
وقتي همگي سوار شدند رضا هيراد را در آغوش كشيد و برايش ارزوي موفقيت كرد و خودش دوباره به هتل بازگشت.
حدود نيم ساعت بعد اتومبيلشان مقابل عمارت بسيار بلندي متوقف شد. مسافران يكي يكي پياده شدند هر كدام سرشان را بالا مي كردند و به ساختمان بلند بالاي تجارت جهاني دبي كه سفارت امريكا در طبقه بيست و يكم و سفارت كانادا در طبقه ششم ان واقع شده بود مي نگريستند.
هنوز ساعت اداري شروع نشده و همگي مراجعين بايد جلوي در ساختمان بلند به انتظار مي ايستادند گروه ديگري از ايرانيان پيش از انان رسيده و انها نيز در انتظار بودند.
در جمعشان پيرزني بود كه عصازنان خودش را به جايي كه صندلي هايي براي نشستن كار گذاشت بودند رساند و بر روي يكي از انها نشست مدتي گذشت و هر كس از چيزي سخن مي گفت. اكثرا با نا اميدي در صف ايستاده بودند و مي دانستند ويزا نخواهند گرفت در اين ميان فقط ان پيرزن بود كه با اطمينان مي گفت:
- به هيچ كدومتون ويزا نمي دن فقط به من ويزا مي دن بيخودي اومدين خودتونو علاف كردين كه چي؟
سپس رو به جوان بسيار خوش تيپي كه در جمع انان بود كرد و گفت:
- مثلا تو خيال كردي با كت و شلوار و كراوات اومدي سفارتخونه بخاطر كراواتت بهت ويزا مي دن؟
جوان نگاهي به پيرزن انداخت و از انجا كه فكرش شديدا مشغول بود كه ايا ويزا مي گيرد يا نه ، ترجيح داد جواب پيرزن را ندهد تا شايد بتواند جلوي حرف زدنهاي بيش از حد او را بگيرد. اما پيرزن خطاب به هيراد سوال كرد:
- جوونك تو براي چي خودتو سركار گذاشتي؟
هيراد جواب داد:
- همينجوري اومدم ببينم چه خبره.
- من نمي دونم اينهمه ادم چرا اينجا حمع شدن؟
- خود شما چرا اينجا اومدين
- براي اينكه مي خوام برم پسرم رو ببينم پسرم اونجا از اون شغلاي رده بالا داره
جوانك اولي در اين لحظه گفت:
- شما با چه اطميناني فكر مي كني ويزا بگيري؟
پيرزن گذرنامه اش را به طرف او گرفت و گفت:
- بگير ببين توي پاسپورت من پر از ويزاهاي كشوراي اروپايي يه...
جوان گذرنامه از دست پيرزن گرفت هيراد هم كنار او رفت و با هم صفحات انرا نگاه كردند هر صفحه اي كه ورق مي زدند ويزاي امريكا يا ويزاي يكي از كشورهاي مهم اروپايي در ان بود
هيراد گفت:
- شما حق دارين مادرجون با اين ويزاهايي كه توي پاسپورتتونه حتما بهتون ويزا مي دن ماشاالله سابقه دارين
در اين زمان در يك اتاقك كوچك مقابل ساختمان بلند باز شد و يك سرباز با كلاه كج سبز رنگ به زبان فارسي با لهجه عربي به مراجعين كه در اين فاصله تعدادشان بسيار شد بود گفت جلوي در ان اتاقك به صف بايستند. وقتي همگي در صف ايستادند به زبان انگليسي گفت: ايراني ها با ديگر مليت ها از هم جدا باشند. دوباره بقيه كساني كه از كشورهاي ديگر در ان صف طويل بودند صف جداگانه اي تشكيل دادند.
پس از لحظاتي ابتدا اشخاصيث كه در ان صف مليتهاي ديگر ايستاده بودند به داخل اتاق كوچك رفتند و بعد ايراني ها. در ان اتاق اسامي چك مي شد و انهايي كه فاقد وقت از سفارت بودند پديرفته نمي شدند كساني كه وقت داشتند نيز از همان فرمهايي كه شب گذشته هيراد از رضا گرفته و پر كرده بود مي گفتند و از در ديگر اتاق خارج شده به دنبال بقيه به داخل عمارت بلند راهنمايي مي شدند. در داخل عمارت با دستگاههاي بسيار پيشرفته انها را بازرسي بدني مي كردند و هر وسيله اضافي كه داشتند تحويل مي گرفتند شماره اي به انها مي دادند و بعد مراجعين را به همراه يك مامور در اسانسوري كه فقط در طبقه سفارتخانه امريكا متوقف مي شد سوار مي كردند.
هنگامي كه انها از اسانسور پياده مي شدند به راهروي باريكي مي رسيدند كه در انتهاي ان كارمندي پشت ميزي نشسته مداركشان را به همراه مبلغي پول مي گرفت و سپس انها به سالن نسبتا بزرگي كه در ان رديف هاي صندلي چيده شده بود راهنمايي مي شدند مقابل رويشان چند در به چشم مي خورد كه كارمندان سفارت داخل انها بودند
پس از گذشتن مدتي صدايي هم به زبان فارسي و هم به زبان انگليسي شماره هاي هر كدام را اعلام مي كردند كه به كدام باجه مراجعه كنند.
قلب تمامي مسافران را اضطرابي وصف ناشدني در بر گرفته بود كه هيراد و سهيلا نيز از ان مستثني نبودند لحظات براي هيراد به كندي مي گذشت و قلبش به تندي مي زد يكي از مراجعين كه پشت هيراد نشسته بود به شخص كناري اش گفت:
- توي اون باجه شماره چهار هموني نشسته كه توي ايران گروگان بوده امكان نداره به ايراني ها ويزا بده خدا كنه پيش اون نيفتيم.
هيراد با شنيدن اين موضوع كاملا خودش را باخت اما مي كوشيد به خودش تلقين كند
به من ويزا مي دن من مي دونم كه ويزا مي گيرم حالا فرق نمي كنه اتاق هر كدوم برم بهم ويزا مي دن....
در اين لحظات صدا در بلند گو پيچيد و شماره سهيلا را صدا زد كه با اتاق شماره دو مراجعه كند. سهيلا از جايش برخاست نگاهي به هيراد انداخت و ديد او رنگ به چهره ندارد دستش را محكم در دستهايش فشرد و گفت:
- چرا خودتو باختي هر چي خير و صلاحت باشه همون پيش مي ياد هيراد سرش را تكان داد و سهيلا به طرف اتاق شماره دو به راه افتاد هنوز دقايقي از رفتن سهيلا به اتاق كنسولگري سفارت نگذشته بود كه صداي در بلند گو پيچيد و شماره هيراد و رجوع به اتاق شماره چهار اعلام شد...
ناگهان چشمان او سياهي رفت لحظه اي بغض گلويش را فشرد و از رفتن پشيمان شد اما به خود مسلظ گشت و همينطور كه از روي صندلي اش بر مي خاست با خود گفت:
مي دونم كه حتما اين يارو گروگانه با من طلسمش رو مي شكنه و بالاخره به يه ايروني ويزا مي ده....
سپس كاملا مسلط با قدمهايي محكم به طرف باجه كنسول به راه افتاد در زد و وارد شد . وقتي در را پشت سرش بست سرش را چرخاند و ديد مردي با موهاي بور و عينكي به چشم سرش را به زير انداخته و مشغول خواندن مدارك اوست ميانشان شيشه اي بود كه انها مي توانستند از طريق سوراخ كوچكي كه در قسمت زيرين ان قرار داشت با هم سخن بگويند پشت ان مرد كارمندان ديگر سفارتخانه در رفت و امدو رسيدگي به كارهايشان بودند
هيراد پس از اينكه در را پشت سرش بست به زبان انگليسي گفت:
- سلام آقا
مرد به زبان فارسي جواب داد
-عليك سلام لطفا بنشينيد
و دوباره مشغول مطالعه مدارك هيراد شد پس از لحظاتي همانطور كه س ش پايين بود و مدارك را ورق مي زد به زبان فارسي گفت:
- انگليسي صحبت كنيم يا فارسي
هيرد فكر كرد شايد انگليسي براي انجام شدن كارش مناسبتر باشد پس گفت :
- انگليسي
مرد به زبان انگليسي پرسيد
بسيار خب مداركتون تكميله و هيچ نقصي نداره چه مدارك خوب و بي عيبي دارين
با رقه اي از اميد در قلب هيراد روشن شد و گفت:
- متشكرم .
- اينطور كه كامپيوتر ما نشون مي ده شما قصد دارين برايد ديدار با عموتون به امريكا بريد و دعوتنامه تونم از طرف زن عموتونه كه يه زن امريكايي يه
- درسته
- حالا ما مي خوايم بدونيم كه شما براي چي مي خواين به امريكا سفر كنين؟
- براي ديدار با خانواده و سر و سامون دادن به وضعيت اموالم
مرد بدون معطلي سوالاتش را مطرح مي كرد و هيراد كاملا مسلط جواب مي داد مرد پرسيد
- چه مدت قصد اقامت دارين
- به اندازه ديدار و رسيدگي به كارام
- فكر مي كنين چقدر كافي باشه؟
- شايد سه چهار ماه
- قصد اقامت در كدام ايالت دارين؟
- كاليفرنيا...لس انجلس
مرد لبخندي زد و به زبان فارسي گفت:
- ما شاالله زبون انگليسي رو خيلي روون حرف مي زني افرين
هيراد نيز لبخندي زد و به انگليسي گفت:
- من توي ايران مدرك تافل گرفتم.
مرد باز هم به فارسي گفت:
- بهت تبريك مي گم من مدتي توي ايران زندگي مي كردم ولي كمتر كسي ديده بودم توي سن و سال تو به اين سفارتخونه مراجعه كنه و اينطوري مسلط به لهجه خوب و درست انگليسي صحبت كنه حالا دلم مي خواد از اين به بعد با زبون شما حرف بزنيم
هيراد با چهره اي بشاش گفت:
- با كمال ميل
- با توجه به مداركتون و انگليسي حرف زدنتون معلومي توي امريكا با مشكل خاصي روبرو نمي شيد حالا به من بگيد كه بعد از انجام شدن كاراتون چكار مي كنين
- بر مي گردم ايراد
- چه تضميني وجود داره كه برگردين؟
ناگهان رنگ از رخسار هيراد كه ديگر تصور مي كرد ويزا را گرفته پريد و سرش به دوار افتاد لحظه اي مكث كرد و بعد به ارامي با صدايي لرزان گفت:
- حونواده ام ايرانن بيشتر ثرمتم توي ايرانه
- منظور از خانواده فقط پدرتونه؟
- نه پدر و مادرم
مرد صفحات ديگري از مدارك هيراد را خواند نگاهي به مانيتور كامپيوتر مقابلش انداخت و گفت:
- مادر تونم كه مي خواد با شما به امريكا سفر كنه و همين امروز از ما وقت سفارت گرفته بود
هيراد احساس كرد بر سرش اب يخ ريختند و ديگر نمي تواند حرف بزند مرد كه سكوت او را ديد گفت:
- البته اين موضوع از نظر ما اهميت نداره ولي شما بايد ثابت كنين بعد از اينكه كاراتونو انجام دادين امريكا رو ترك مي كنين
هيراد فكري كرد و گفت:
- از اونجايي كه ممكنه بازم توي امريكا كار داشته باشم ترجيح مي دم براي اينكا اعتماد مقامات سفارت رو جلب كنم تا دفعه ديگه م بهم ويزا بدن حتما بر مي گردم
مرد نگاهي به او انداخت و همينطور كه پوشه مداركش را مي بست گفت:
- اما مداركتون و انگليسي صحبت كردنتون نشون مي ده اگه پاتون به امريكا برسه ديگه بر نمي گردين مهمترين موضوع براي اما اينكه شما مدركي دال بر اينكه امريكا نمي مونين داشته باشين
سپس مكثي كرد پاسپورت هيراد را گشود بعد نگاهي به او انداخت
- خيلي دلم مي خواست بهت ويزا بدم اگه يه مدرك جزيي براي اينكه خيالم راخت بشه از برگشتنت ، بي برو برگرد بهت ويزا مي دادم
هيراد لكنت زبان گفت:
- حالا نمي شه بهم ويزا بدين خواهش مي كنم من با يه دنيا اميد اينجا اومدم
مرد دستش را پيش برد مهر كنار دستش را از داخل استامپ قرمز رنگي برداشت اما قبل از اينكه انرا داخل گذرنامه هيراد بگوبد نگاهي به او انداخت و گفت:
- من قسم خوردم به هيچ ايروني ويزا ندم اما يه فرصت ديگه به تو مي دم و توي پاسپورتت مهر قرمز نمي زنم كه اگه از يه كشور ديگه اقدام كردي شايد بهت ويزا بدن اما بايد دنبال مداركي بگردي كه ثابت مي كنه تو به ايران بر مي گردي راهنمايي من يادت بمونه
- - شما رو به خدا برام يه كاري بكنين
- من هيچ كاري ديگه اي از دستم ساخته نيست تو مداركت كامله و چون جووني و معلومه قصد برگشتن به ايران رو نداري نمي تونم بهت ويزا بدم
سپس پاسپورتش را بست به دستش داد و گفت:
- خداحافظ و موفق باشي برو كه مملكت به جوونايي مث تو احتياج داره.
هيراد نگاهي غمبار به او انداخت با دستي لرزان گذرنامه و پوشه مداركش را گرفت و از اتاق خارج شد.
وقتي در را پشت سرش بست احساس كرد روي پاهايش بند نيست و نمي تواند جايي را ببيند لحظه اي بر جايش نشست و بعد به قصد پيدا كردن مادرش چشمانش را داخل سالن چرخاند ولي او را نديد در اين لحظه يكي از نگهبانان سفارت جلو امد و به زبان انگليسي به او گفت:
- لطفا از اين طرف
و با دستش راه خروج را به او نشان داد هيراد كه هيچ اراده اي از خود نداشت در مسيري كه نشانش داده بودند راهي شد و با اسانسور به پايين امد از در پشتي ساختمان حارج شد و سهيلا را ديد كه به سويش مي ايد
وقتي اندو به هم رسيدند سهيلا بي تابانه پرسيد:
- چي شد گرفتي؟
هيراد نگاهي به مادرش انداخت و گفت:
- شما چي؟
- به من ويزا دادن...
هيراد كه ديگر توان نداشت خودش را در اغوش مادرش رها كرد و عنان گريه از كف داد. سهيلا ديگر دريافته بود چه اتفاقي افتاده اما چه مي توانست بكند پس به ارامي بي انكه چيزي بگويد مشغول نوازش موهاي هيراد شد.
مدتي به همين صورت گذشت تا اينكه سر و صدايي از پشت سر به گوششان رسيد. هيراد از آغوش مادرش سر برداشت ديد كه همان پيرزن كه دل ديگران را خالي مي كرد با صداي بلند ناسزاگويان عصايش را تكان مي دهد و مي ايد
پس از اينكه به انها نزديك شد سهيلا از او پرسيد
- به شما ويزا ندادن؟
پيرزن فرياد كشيد
- پسره پدر سوخته بهم ويزا نداد پدرشو در مي يارم.
- چر ا شما كه خيلي اميدوار بودين؟
- به من مي گه اگه توي امريكا بميري كه دلت ما نبايت جمعت كنه! بهتره اخر عمرت توي كشور خودت بموني
هيراد خنده اش گرفته بود اما خودش را كنترل كرد و دوباره پرسيد:
- پيش كدومشون رفتين؟
- اتاق شماره چهار پسره مو بوره
- اون به منم ويزا نداد گفت مداركت هيچ كم و كسري نداره ولي جووني
رفته رفته ايرانيان دور هم جمع مي شدند و از نحوه گفتگوي كنسول صحبت مي كردند در انروز از شصت نفر ايراني كه براي گرفتن ويزا امده بودند فقط هفت نفر موفق به اخد ويزا شدند.
گروهي ديگر نيز كه وقت سفارت نداشتند ناراحت و عصبي قصد داشتند در تهران از تورهايشان كه به دروغ به انها گفته بود براشان وقت سفارت گرفته شكايت كنند.
سپس هر گروه با گروه ديگر خداحافظي كردند هيراد نيز به همراه سهيلا از ديگران خداحافظي كرده و با هم به خيابان اصلي امدند تاكسي گرفتند و به هتل بازگشتند اما هنوز در مغز هيراد افكاري جريان داشت تا شايد بتواند از فرصتي كه سر كنسول به او داده بود در همين وقت كم در امارات استفاده كند.
-
قسمت سي و هفتم
وقتی هیراد و سهیلا به هتل رسیدند رضا را در لابی دیدند که انتظارشان می کشد. رضا با دیدن هیراد به سوی او رفت و پرسید
- چی شد هیراد ویزا گرفتی؟:
- نه
- چرا؟
- الان نمی تونم حرف بزنم بیا بریم بالا بهت می گم.
سپس هر سه با هم سوار اسانسور شدند و به اتاق هیراد و سهیلا رفتند. هیراد به محض ورود به اتاق خودش را روی صندلی انداخت و رضا به صندلی کنارش نشست سهیلا از یخچال یک لیوان آب ریخت و به دست هیراد داد کسی چیزی نمی گفت هیراد در سکوت جرعه جرعه آب را فرو می داد و بعد رضا سکوت را شکست و پرسید؟:
- چی شد هیراد؟ چرا بهت ویزا ندادن؟
هیراد نگاه غمگینش را در چشمهای رضا دوخت و به ارامی شرح انچه برایش اتفاق افتاده بود را برایش باز گفت. پس از ان رضا به سهیلا رو کرد و از او پرسید:
- شما چی خانم دکتر؟ ویزا گرفتین؟
سهیلا لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت
- آره رضا جون به من ویزا دادن
هیراد از مادرش پرسید:
- راستی مامان چطور شد بهت ویزا دادن؟
- وقتی از در فتم تو دیدم یه خانم خیلی خوشرو نشسته و منتظره من برم پیشش . موقعی که نگاهم افتاد توی چشمش یه لبخند بهش زدم و اون گفت، سلام خانم خوشگل. وقتی ایونو گفت، یهو انگار خیالم راحت شده باشه براش دست تکون دادم و گفتم ، سلام و رفتم جلوش نشستم یه خورده هم خوش و بش کردم خانومه خیلی خوب فارسی حرف می زد، خلاصه ازم یه سری سوال پرسید و اخرش گفت. دوست داری چند وقت بهت ویزا بدم! منم گفتم به اندازه یه لحظه دیدار... اونم گفت پاشو برو فردا بعد از ظهر بیا پاسپورتت رو با ویزا بگیر.
هیراد گفت:
- خوش به حالت گیر چه آدم خوبی افتادی.
رضا سوال کرد:
- نمی دونین اون خانومه که باهاتون اومده بود ویزا گرفت یا نه؟
- اونم پیش همونی که به من ویزا داد رفت و گرفت.
هیراد گفت:
- می دونی چیه رضا جون من شانس نداشتم و گرنه پیش همون خانومه می رفتم و ویزا می گرفتم.
رضا گفت:
- بازم شانس اوردی یارو توی پاسپورتت مهر قرمز نزد چون اون توی پاس همه مهر قرمز می زنه.
هیراد گفت:
- خوب شد گفتی... رضا اینجا با کسی اشنا نیستی که بتونه یه کاری برام بکنه
- مثلا چه کاری؟
- یه پارتی بازی ای چیزی....حالا که توی پاسپورتم مهر قرمز نخورده شاید بتونم از یه راه دیگه ویزا بگیرم اگه کسی پیدا بشه که توی سفارت امریکا آشنا داشته باشه شاید اگه یه پول خوبی بهش بدیم برام کاری بکنه
رضا فکری کرد و گفت:
- یادمه یه بار این پسره که اونور خیابون **** مارکت داره می گفت دستش توی سفارت امریکا بازه.
- خب پاشو با هم بریم سراغش باهاش حرف بزنیم و ببینیم برامون چکار می کنه.
سهیلا گفت:
- پسرم من نمی خوام سد راهت بشم ولی حرفای پدرت تو فرودگاه یادت باشه . ممکنه سرت کلاه بذارن خیلی مراقب باش.
رضا گفت:
- مامانت راست می گه منم تا حالا ندیدم بتونه برای کسی کاری بکنه.
هیراد گفت:
- حالا می ریم باهاش حرف می زنیم ضرر که نداره....
دقایقی بعد رضا و هیراد با هم در **** مارکت مشغول صحبت با مهدی بودند و رضا گفت:
- مهدی جان این رفیق من امروز سفارت بوده و با اینحال که مدارکش تکمیله بهش ویزا ندادن تو می تونی براش کاری بکنی؟
مهدی پاسخ داد:
- راستش من یه مدت نزدیک سفارت مغازه داشتم و اکثر کارمندای سفارت رو می شناختم و با یکی از اون رده بالاهاشون خیلی رفیق بودم. تا حالا از طریف اون برای خیلی ها ویزا گرفتم اما خرجش خیلی بالاست.
هیراد سوال کرد:
- مثلا چقدر؟
- حدود پنج شش هزار دلار که همه شو از قبل می گیره.
- چه تضمینی وجود داره این کار رو انجام بده؟
- اول باید باهاش صحبت کنم بعد بهتون می گم اخه وضعیت سفارتخونه و دستوراتی که بهشون می دن درباره ایرونی ها هر روز عوض می شه.
رضا گفت:
- کی بهمون خبر می دی؟
- ایشاالله بعد از ظهر ساعت چهار به بعد یه سری بهم بزنین بهتون میگم.
رضا و هیراد خداحافظی کردند و از مغازه خارج شدند. در طور راه تا هتل رضا گفت:
- می دونی چیه هیراد تو رفیق منی نمی خوام خدا نکرده یه موقع کسی سرت کلاه بذاره و تازه اون آدمو من بهت معرفی کرده باشم بهتره بیشتر درباره این موضوع فکر کنی
- هیراد چیزی نگفت و ساعتی بعد انها در کنار سهیلا در رستوران هتل ناهار می خوردند و بقیه مسافرینی که با انها به سفارت آمده بودن نیز در رستوران حضور داشتند و سر و صدای زیادی بر پا بود.
- سهیلا از رضا خواش کرد تا شماره تلفن دستی دکتر را در تهران برایش بگیرد رضا شماره را گرفت و گوشی را به دست سهیلا داد او نیز پس از اینکه مدتی با شوهرش صحبت کرد گوشی ا به دست هیراد داد و گفت:
- بیا پدرت می خواهد باهات حرف بزنه
- سلام بابا حالت خوبه؟
- سلام پسرم ، نبینم صدات غصه دار باشه اصلا ناراحت نباش حتما قسمت نبوده از ایران بری و سرنوشت همینجا نوشته شده
- نمی دونم چرا هر راهی که می رم به بن بست می رسه
- عیبی نداره خدا اینطور می خواد با خواست خدا ستیز نکن
- اینجا یکی پیدا شده که با پنج شش هزار دلار کارمو درست می کنه نظرتون چیه بهش اعتماد بکنم؟
- پسرم پولش فدای سرت ولی می ترسم یه موقع کلاهتو بردارن و ایندفعه یه ضربه روحی بدتر بخوری برای اینکه یه خورده روحیه ت بهتر بشه به مامانت میگم همین مقدار پولو در اختیارت بذاره که اگه دلت خواست هر چی خواستی بخری و هر کاری خواستی بکنی ولی من صلاح نمی دونم توی اون مملکت غریب که دستت به هیچ جایی بند نیست به یه غریبه اعتماد کنی اگرم دلتون خواست می تونین چند روز بیشتر اونجا بمونین و حسابی بگردین و از بار ناراحتی ت کم بشه.
- نه دلم برای همه تون تنگ شده فردا شب بر می گردیم فردا عصر باید بریم ویزای مامانو بگیریم اگه مامان خواست یه سفر بفرستش بره و برگرده.
- باشه عزیزم ولی فکر نکنم مامانت بدون تو بره حالا گوشی رو به مامانت بده باید یه سفارشی بهش بکنم
انها با هم خداحافظی کردند و هیراد گوشی را به مادرش داد او نیز چند دقیقه حرف زد و بعد تماس را قطع کرد هیراد سرش را به زیر انداخته و به ارامی با دسرش بازی می کرد مدتی در سکوت گذشت و بعد سرش را بالا اورد و گفت
- خدا نخواست برم امریکا منم به حرف پدرم گوش می دم و با تقدیر نمی جنگم.
مسافرین قصه ما انشب به گردش و تفریح پرداختند و خوش گذراندند و ظهر روز بعد برای گرفتن پاسپورت و ویزای سهیلا دوباره به سفارت رجوع کردند و هیراد با گلناز تماس تلفنی گرفت و با او برای صبح روز بعد در منزلشان قرار گذاشت و پس از ان به همراه رضا به اتاقشان رفتند تا چمدانهایشان را ببندند
عقربه های ساعت ده شب را نشان می داد که انان وارد فرودگاه بزرگ و با عظمت دبی شدند. به کمک رضا بارهایشان را تحویل دادند و کارت پرواز گرفتند و بعد کنار هم نشستند تا زمان پرواز فرا برسد زمانی که در بلند گوهای فرودگاه شماره پروازشان را اعلام شد از جایشان برخاستند هیراد رضا را محکم در آغوش فشورد و گفت:
- حالا که بعد از اینهمه وقت همدیگه رو پیدا کردیم حیفه دوباره گم بشیم هر وقت اومدی تهرون بهم زنگ بزن هر جاباشی می یام سراغت
و پس از خداحافظی هیراد و سهیلا به سالن ترانزیت و فری شاپ فرودگاه دبی وارد شدند. در فری شاپ فرودگاه همه اجناس با قیمتهای بسیار ارزان پیدا می شد و برخی از مسافرین مشغول خرید بودند بعد از مدت کمی که در سالن گشتند به طرف در خروجی رفتند پس از لحظاتی سوار هواپیما شدند و ساعتی بعد در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشستند
بعد از ورود در صفی طولانی ایستادند تا در گذرنامه هایشان مهر ورود زده شود پس از ان برای تحویل گرفتن بارهایشان به سالن دیگری منتقل شدند و بعد از برداشتن چمدان ها از روی ریل نزد مامور گمرک رفتند تا ارزش گمرکی بارشان مشخص شود مامور گمرک تمامی چمدانهایشان را باز و زیر و رو کرد و پس از ان داخل پاسپورتهایشان نوشت فاقد ارزش گمرکی و بعد هیراد و سهیلا بارهایشان را روی چرخهای مخصوص حمل چمدان مسافان گذاشتند و همینطور که از سالن خارج می شدند دکتر راد و شهاب را دیند که از انطرف شیشه ها برایشان دست تکان می دهند.
ساعت سه صبح بود که هیراد در سالن فرودگاه خودش را در آغوش پدرش رها کرد پدر مهربان با ارامی تنها فرزندش را نوازش می کرد و چیزی نمی گفت پس از ان هیراد شهاب را بوسید و گفت:
- به تو می گن دوست با وفا
- اومدم که بدونی تنها نیستی
ان گروه کوچک شانه به شانه هم از سالن خارج شدند و به طرف اتومبیل دکتر راد به راه افتادند و هنوز ساعتی نگذشته بود که به خانه شان وارد شدند در این مدت هیراد فقط از جاذبه های دبی تعریف کرد اما وقتی قدم به داخل خانه گذاشت و روی مبل راختی نشست هیراد گفت:
- مث اینکه خدا نخواست من از ایران برم
شهاب گفت:
- عیبی نداره حالم چیزی عوض نشده دانشگاه در انتظارته
دکتر گفت:
- هیراد جان اگه یادت باشه قبل از سفر قرار شد در صورتی که بهت ویزا ندادن دیگه فکر خارج زندگی کردن رو از سرت بیرون کنی و به زندگی همینجا بچسبی می دونی پسرم من حتی یه درصدم فکر نمی کردن به تو ویزا ندن اخه مدارکی که تو داشتی خیلی کامل و محکم بود ولی سرنوشتت طور دیگه س ادم باید گاهی وقتا جبر زمونه و روزگار رو بپذیره
شهاب گفت:
- پدرت کاملا درست میگن یه وقتی توی زندگی ادم هر کاری می کنه اونی که دلش می خواد نمی شه اون موقع همون جبری توی کاره که پدرت می گن این درسته که ما با سرنوشتی که روی پیشونی مون نوشته شده به دنیا اومدیم و بازیگر همون سناریو هستیم درست همون وقتی که فکر می کنیم داریم با تصمیم و عقل خودمون حلو می ریم واقعیتش اینه که دست کارگردان سرنوشت داره ما رو پیش می بره پس بهتره تن به تقدیر بسپاریم و بازیگرای خوبی برای سناریوی زندگی مون باشیم
نیم ساعت بعد شهاب به منزلشان رفت و خانواده کوچک راد بصورت خصوصی دور هم نشستند دکتر گفت:
- دیگه باید به فکر دامادی ت باشم
هیراد سرش را به زیر انداخت و لبخندی زد سهیلا گفت:
- انشا الله یعنی کی می شه یکی یه دونه مو توی لباس دامادی ببینم؟
دکتر گفت:
- گلناز توی این مدت بدجوری بی تابی می کرد
هیراد باز هم ساکت ماند و سهیلا پرسید:
- جطور مگه؟
- این خونه به این بزرگی رو نمی بینی چقدر تر و تمیزه؟ تازه اتاق هیراد مث دسته گل شده هر روز تا من از راه می رسیدم این دختر معصوم می امد برام شام می پخت نمی ساعتی خودشو توی اتاق هیراد مشغول می کرد و بعد می رفت این دو روز اخرم دیگه به زبون امده بود و یکی دو بار هم گفت، پس اینا کی می یان دلم یه ذره شده.
سپس مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد:
- خلاصه که همین روزا باید بریم با پدرش صحبت کنیم و تکلیف این قضیه روشن بشه
و بعد از جایش برخاست و پس از گفتن شب بخیر به اتاق خوابشان رفت هیراد و سهیلا نیز پس از سر و سامان دادن به چمدانها به اتاقهایشان رفتند.
وقتی هیراد به اتاقش وارد شد همه جا را بسیار تمیز و چیده شده دید و هنگامی که خودش را روی تختخواب رها کرد متوجه گل سرخ و کاغذی شد که روی تختخوابش گذاشته شده و روی ان نوشته بود
عشق من شوهر نازنینم رسیدن بخیر دلم برای دیدنت پر می کشه گلناز دیوونه تو...
هیراد با حالی خوش در بستر خزید و ساعت پنج صبح را نشان می داد که در اغوش گرم خواب فرو رفت اما دل به دیدار زود هنگام گلناز بسته بود.
-
قسمت سي و هشتم
ساعت هشت صبح هیراد دیده در چشمان پر مهر گلناز گشود. گلناز ساعت هفت و نیم صبح به خانه شان آمده و مدتی در کنار سهیلا نشسته ، درباره سفر سخن گفته و اینک مشغول نوازش موهای هیراد بود
پس از اینکه هیراد چشمهایش را گشود و گلناز را دید با اینحال که هنوز خیلی خوابش می آمد نگاهی به او انداخت لبخندی زیر لب آورد و بعد به آرامی بوسه ای نرم بر پشت دستهای گلناز نهاد ، سپس برای مدتی اندو بدون اینکه حرفی بزنند زیباترین صحنه های خلقت را در کنار هم آفریدند صحنه هایی که از دیدن ان فرشته سرنوشت نیز به وجد آمده و خنده کنان سرپایشان را غرق بوسه کرد.
ساعتی به همین شکل سپری شد... هیراد گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود با این وجود که فقط پنج روز از هم دور بودیم اما انگار یه سال ندیدمت.
- برای منم خیلی سخت گذشت خصوصا وقتی بهم خبر دادی بهت ویزا ندادن خیلی غصه خوردم.
هیراد لبخندی زد و پرسید:
- راست بگو غصه خوردی یا خوشحال شدی؟
گلناز اخمهایش را در هم کشید که این اخم نیز زیبایی و لطافت خاصی به چهره اش داد و گفت:
- برای چی باید خوشحال باشم؟
- برای اینکه من مجبورم ایران بمونم و نمی تونم برم...!
- نه عزیز دلم تو هنوز منو نشناختی برای من اون چیزی ارزش داره که برای تو با ارزش باشه. دلم به این خوش می شه که تو به آرزوهایت برسی، حتی اگه با رفتنت منو فراموش می کردی م چون تو به آرزوت می رسیدی باز ته دلم خوشحال می شدم.
- قربونت برم که اینقدر برای عشقت ارزش قائلی ... دختر مهربون فداکار
سپس مکثی کرد و همینطور که دراز کشیده بودند از گلناز پرسید:
- از مامانت چه خبر حالش خوبه؟
- مگه می شه اون بد باشه خوبه...
- بعد از اینکه اونروز باهاش حرف زدم عکس العملش توی این مدت که نبودم چطور بود؟
- چیزی به روی خودش نمی یاره زیادم بهم اعتنا نمی کنه.
گلناز مدتی ساکت بود و بعد دستهای هیراد را گرفت و ادامه داد:
- راستش رو بخوای خیلی اذیتم می کنه ولی طوری که معلوم نباشه علتش چیه...
- یعنی چی؟ می خوای بگی با ازدواج ما موافق نیست؟
- اصلا می دونی با من مشکل داره می خواد سر این موضوع خالی کنه. منم همچنین دل خوشی ازش ندارم.
- منظورت چیه؟
- من یه چیزایی ازش می دونم که اون فکر می کنه اگه با من بدرفتاری کنه من ازش می ترسم و به کسی چیزی نمی گم. در صورتی که نمی دونه من یه جوری م که خودبخود نمی تونم چیزی از کسی به یکی دیگه بگم
- تو چی می دونی؟
- چیزایی که باعث می شه ازش متنفر بشم
- مثلا چی؟
- ولش کن اصلا بهتره درباره ش صحبت نکنیم
- نه بهتره بگی چون منم ازش چیزایی می دونم که نمی تونم به کسی بگم
- توچی می دونی؟
- تو بگو منم بهت می گم.
گلناز مدتی اندیشید ناگهان چشمهایش از اشک پر شد و گفت:
- اخه دلم نمی خواد دیدگاهت نسبت به مادر من بد بشه ممکنه در اینده به ضرر خودم تموم بشه
- نه خیالت راحت باشه همه چیز همینجا دفن می شه
گلناز نگاه غمگینش را به نقطه ای دوخت و گفت:
- مامانم چند وقت پش با چند تا مرد دوست بود هم باهاشون تلفنی حرف می زد و هم بیرون می رفت. اوایل طوری رفتار می کرد که هیچ کس نفهمه ولی یه روز که داشت با یکی شون قرار می ذاشت من صداشو شنیدم و از موضوع با خبر شدم اما با اینحال که خیلی عصبی و ناراحت شده بودم به خودم مسلط شدم و چیزی به روش نیاوردم تا اینکه اون وقتی سر قرار حاضر شد تعقیبش کردم و دیدم سوار ماشین اون مرده شد. چند دفعه دیگه م از این موضوع با خبر شدم اما نه به خودش می تونستم چیزی بگم و نه هیچ کس دیگه ای... اخه این قضیه بوی خون می ده خلاصه یه روز که تعقیبش می کردم وقتی داشت سوار ماشین اون یارو می شد یهو چشمش چرخید و منو دید ولی به روی خودش نیاورد و سوار شد. موقعی که به خونه برگشت یه پیرهن و شلوار خیلی قشنگ برام خریده بود و اومد سراغم و با خوشرویی اونارو بهم داد اما من قبول نکردم و بهش روی خوش نشون ندادم اونم چیزی به روی خودش نیاورد و وقتی داشت از در اتاقم می رفت بیرون تهدیدم کرد که از این به بعد توی این خونه روی خوش نمی بینی...
هیراد سخنان گلناز را قطع کرد و پرسید:
- این موضوع مال چند وقت پیشه؟
- قبل از اینکه بیایم این خونه
- خب بقیشو تعریف کن
- هیچی دیگه از اون وقت به بعد رابطه مون زیاد خوب نیست یه بارم با من توی خیابون منتظر تاکسی وایساده بودیم که یه ماشین شیک و تر و تمیز که یه پسر خیلی خوش تیپ و جوون پشت فرمونش نشسته بود جلومون ترمز کرد مامانم می خواست سوار بشه ولی من سوار نشدم و اونم مجبور شد سوار نشه
مدتی سکوت میانشان حاکم بود پس از لحظاتی هیراد سکوت را شکست
- منم یه بار دیدمش
- کجا...!؟!
- سر کوچه مون.. من داشتم می اومدم خونه همون روزی که رفته بودم بلیط و ویزای دبی رو بگیرم دیدم یه ماشین شیک قرمز سر کوچه وایساد و مامانت ازش پیاده شد و سر شو کرد توی ماشین و یه خورده با مردی که پشت فرمون نشسته بود حرف زدن و بعد در ماشین رو بست و اومد طرف خونه. تا منو دید به روی خودش نیاورد و شروع کرد به سمت خونه دست تکون دادن ، بعدش با من سلام و علیک کرد و هر کی رفت خونه خودش.
- می خواسته رد گم کنه که تو فکر کنی یارو دوستی آشنایی بوده
- آره خودم فهمیدم حالام زیاد مهم نیست به هر حال مادرته و احترامش واجبه
در این زمان گلناز چشمانش را در چشمهای هیراد دوخت و گفت:
- هیراد می شه زودتر تکلیف منو روشن کنی؟
هیراد همانطور که در چشمهای گلناز دیده داشت بر جایش نشست و گفت:
- اره عزیز دلم حتما به زودی این کارو می کنم
لحظاتی بعد انها از اتاق هیراد بیرون امدند و سراع سهیلا رفتند مدتی با هم کنارش نشستند و از سفرشان صحبت کرد، سپس هیراد به حمام رفت و حوالی ظهر شکوه به خانه شان آمد
او خودش را از دیدن هیراد و سهیلا بسیار خوشحال نشان می داد و مرتب شوخی می کرد و ریز می خندید . انها ناهار را چهار نفری در کنار هم خوردند اما سهیلا همانطور که دکتر گفته بود اصلا درباره مسئله هیراد و گلناز کلامی به لب نیاورد ساعتی پس از صرف ناهار شکوه به منزلشان رفت و سهیلا نیز که شب گذشته خیلی کم خوابیده بود از بچه ها عذر خواهی کرد و به اتاق خوابشان رفت تا کمی استراحت کند
هیراد و گلناز هم به اتاق هیراد رفتند و هیراد مشغول اهدا سوقاتی های گلناز شد
پس از آن هیراد روی تختخواب دارز کشید و همینطور که استراحت می کرد از سفرش و جاهایی که رفته و دیده بود برای گلناز می گفت. انها مشغول گفتگوی گرمی بودند که تلفن زنگ زد هیراد نگاهی به گلناز انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید نیم خیز شد و از روی میز کنار تختخوابش گوشی تلفن را برداشت و گفت:
- بله
صدای پسرک جوانی در گوشی پیجید:
- سلام آقا شما هیراد هستین؟
- بله خودمم بفرمائین؟
پسرک بی معطلی گفت:
- ببین آقا جون این دختره گلناز به درد شما نمی خوره
- چطور مگه آقای محترم؟
و بلافاصله ایفن تلفن را زد تا گلناز نیز صدای پسرک را بشنود:
- این دختره سالم نیست تا حالا ده تا دوست داشته بهتره شما علافش نشی
هیراد نگاهی به گلناز انداخت و از پسرک پرسید:
- روی چه حسابی این حرف رو می زنین؟
- اصلا می دونی چیه من خودم یکی از دوستاش بودم می خوای نشونی هاشو بدم تا باورت بشه...!
گلناز کگه تا این لحظه رنگش پریده بود ناگهان از خجالت سرخ شد:
هیراد گفت:
- نه نمی خواد نشونی بدی، ولی بهتره در مورد این موضوع بیشتر با هم حرف بزنیم
- من از تلفن سکه ای زنگ می زنم و الان وقتم تموم شده
- عیبی نداره دوباره بگیر
- اونوقت شما عصبی می شی و ممکنه با هم دعوامون بشه
- اگه قرار بود عصبی بشم تا حالا شده بودم پس مطمئن باش عصبی نمی شم و در کمال ارامش باهات حرف می زنم
پسرک که می دید نتوانسته هیراد را عصبانی کنه و حنایش رنگی نداشته گفت:
- خلاصه از ما گفتن بود شما با اون شخصیت و خونواده حیفه که علاف این دختره هرزه بشی اصلا حیف اون مادر به اون خوبی و پاکی که یه همچین دختر فاسدی داره ماشاالله مادرش به قدری خانومه که حد نداره دیگه من چیزایی که باید رو گفتم
هیراد لبخندی زد و پرسید:
- شما مادرش رو از کجا می شناسین
- من گفتم یه مدت با گلناز دوست بودم
- منم پرسیدم مادرشو از کجا می شناسی نگفتم گلناز رو از کجا می شناسی
- ببین دیگه داره وقتم تموم می شه اگه تونستم بازم باهات تماس می گیرم
این جمله را گفت و تلفن را قطع کرد
هیراد گوشی را گذاشت و نگاهی به گلناز که سرش را پایین انداخته و اشک ریزان بر خود می لرزید انداخت و گفت
- چرا گریه می کنی؟
گلناز با صدای لرزان گفت:
- هیراد هیراد به خدا دروغ می گفت من اصلا این صدا رو نمی شناسم
هیراد از جایش بلند شد خودش را کنار گلناز رساند کنارش نشست و ضمن اینکه موهایش را نوازش می کرد گفت
- می دونم عزیزم می دونم دروغ می گفت... تو نمی شناختمی ش اما من می شناختمش
- چی گفتی؟ شناختی ش؟
- اره عزیزم
- کی بود؟
- کسی که مامانت تحریکش کرده بود تا به من زنگ بزنه و تو رو توی چشم من خار و خفیف بکنه دیگه نمی دونست اینطور نمی شه و تو هیچ وقت جایگاه خودتو توی دل من از دست نمی دی
- از کجا فهمیدی؟
- از اونجا که بعد از بد گفتن از تو از مامانت خوب گفت...
- راست می گی حالا باید چکار کنم؟
- هیچی کار خاصی نباید بکنی فقط اصلا به روی خودت نیار تا خودم کارها رو درست کنم
- باشه ولی خواهش می کنم هر کاری که می خوای بکنی زودتر.....
غروب هنگامی که گلناز به منزلشان بازگشت بدون اینکه لحظه ای پیش مادرش بماند به اتاق خودش رفت و در را پشت سرش بست
چند دقیقه بعد صدای ضرباتی که به در اتاقش می خورد او را از حالش بیرون کشید او که بر روی تختخوابش نشسته بود گفت
- بفرمائین
در باز شد و شکوه قدم به داخل اتاق گذاشت گلناز سلام کرد و او زیر لب پاسخ داد و سپس بر روی صندلی کنار پنجره نشست و پس از مدتی که ساکت بود گفت:
- تا حالا کجا بودی
- پیش سهیلا جون
- مگه تو درس و امتحان نداری؟
- وقتش بشه درسمو می خونم
- مث اینکه حواست نیست از هفته دیگه امتحانات شروع می شه تو اصلا خودتو اماده کردی؟
- ببین مامان اگه مشکل رفتن من به خونه اقای دکتره باید بهت بگم که من همونجا درسمو می خونم
- مگه اون پسره می ذاره تو درس بخونی
- اتفاقا بهش قول دادم با نمره های خوب قبول بشم
- به همین خیال باش که با قول دادن به اون نمره هات بالا بشه
گلناز مثل ببر ماده ای که به بچه اش حمله شده باشد به شکوه نگاه کرد و گفت:
- حالا می بینی به عشق اون چه جوری درس می خونم وقبول می شم
شکوه از جایش برخاست به سوی گلناز رفت و ناگهان کشیده محکمی به صورت او زد و گفت:
- دختره چشم سفید حالا کارت به جایی رسیده که بخاطر یه بچه سوسول تو روی مادرت وا می سی... چنان درسی بهت بدم که تا عمر داری یادت نره مادرت کیه
گلناز نگاهی سرشار از نفرت به شکوه انداخت و گفت:
- اتفاقا همین الان م می دونم مادرم کیه
شکوه کشیده دیگری به صورت او نواخت و گفت
- بگو ببینم مادرت کیه ؟ د یالا بگوه دیگه...
گلناز در حالی که صدایش از بغض می لرزید گفت:
- از اتاق من برو بیرون دلم نمی خوا د ببینمت
شکوه دوباره دستش را بالا برد تا کشیده دیگری به گلناز بزند که او فریاد کشید
- بخدا اگه یه بار دیگه منو بزنی کاری می کنم که از کرده ت پشمون بشی
- مثلا چکار می کنی؟
- می ذارم از این خونه می رم و تا قیام قیامت دیگه بر نمی گردم
- بر فرض که رفتی کجا داری بری
- می رم جایی که دیگه دستت بهم نرسه
- پس پاشو همین حالا برو و گر نه امشب جنازه ت از این خونه می ره
- می رم ولی اول صبر می کنم بابا بیاد هر چی درباره تو می دونم بهش می گم و بعد می رم حالا بهتره از اتاق من بری بیرون
شکوه مدتی در سکوت با خشم مثل گرگ گرسنه ای که به شکارش نگاه می کند گلناز را نگریست سپس از اتاق او بیرون رفت در را پشت سر خود بست و گلناز نیز صورتش را در بالشش فرو برد و همچون ابر بهاری گریست...
-
قسمت سي و نهم
یک ماه گذشت گلناز با دلگرمی به هیراد درسهایش را خواند و در امتحانات شرکت کرد در طول این مدت گلناز و مادرش روابط سرد و توام با کینه ای با هم داشتند و همچون گذشته اکثر اوقات گلناز در خانه دکتر راد و کنار هیراد می گذشت ، اما گلناز صلاح در این دیده بود که درباره رابطه اش با هیراد و نحوه عملکرد مادرش در این ارتباط با عمه اش صحبت کند
عمه اش که افسانه نام داشت زنی در حدود سی و دو سه ساله بود که به تازگی با شوهرش متارکه کرده و با فرزندش در خانه پدر بزرگ گلناز زندگی می کردند و رابطه بسیار صمیمی و نزدیکی با گلناز داشت از اینرو گلناز که احساس می کرد ممکن است مادرش سد راه رسیدنش به هیراد باشد پس از تفکرات بسیار زیاد تصمیم گرفت تا درباره روابطش و عشق درون سینه اش با افسانه سخن بگوید.
یکی از روزهای تابستانی وقتی صبح گلناز به خانه دکتر امد به هیراد گفت:
- امروز عمه قراره برای ناهار بیاد خونه مون بعداز ظهر می خوام بیارمش تورو ببینه
- قدمشون به روی چشم ولی چرا برای ناهار دعوتشون نکردی
- نه عزیز دلم همون بهتره برای بعداز ظهر یه ساعت بیاد
- حالا چطور شده می خوان منو ببینن؟
گلناز دست هیراد را گرفت و گفت:
- اخه من از تو خیلی تعریف کردم و اونم دلش می خواد تورو ببینه و باهات حرف بزنه
- باشه منم دلم می خواد ایشونو ببینم
ساعت سه بعد از ظهر گلناز و افسانه به خانه دکتر راد آمدند و هیراد و سهیلا استقبال بسیار خوبی از اندو کردند و پس از اینکه نیم ساعت گذشت سهیلا به بهانه ای به آشپزخانه رفت تا اگر افسانه خواست با هیراد صحبتی بکند وجود او مزاحم این مکالمه نباشد
بعد از اینکه سهیلا رفت گلناز گفت:
- عمه جون دیدین هیراد من چه پسر نازنینی یه؟
- آره عزیزم امیدوارم با هم خوشبخت بشین
سپس رو به هیراد کرد و پرسید:
- انشاالله کی باید شیرینی بخوریم؟
هیراد با چهره مهربانش پاسخ داد:
- امیدوارم به زودی همین روزا
گلناز گفت:
- هیراد جان عمه افسانه قول داده اگه مامانم برامون مشکل درست کرد با پدرم حرف بزنه و کارا رو روبراه کنه
هیراد گفت:
- به این می گن عمه خوب و مهربون
سپس رو به افسانه کرد و ادامه داد:
- اخه می دونین من نمی دونم چرا مادر گلناز اینقدر برامون دردسر درست می کنه
افسانه به ارامی گفت:
- مهم نیست این مادر و دختر چون با هم تفاوت سنی کمی دارن با همدیگر نمی سازن ولی شما هیچ مشکلی ندارین.
- چند وقت پیش یه پسری تلفن کرد اینجا و پشت سر گلناز هزار جور بدوبیراه گفت و آخرش از دهنش حرفی در رفت که معلوم شد از طرف شکوه خانم تحریک به این کار شده به نظر شما درسته یه مادر در حق دخترش یه همچین کاری بکنه؟ معمولا ما دیدیم مادرها برای دختراشون ابروداری می کنن نه ابرو ریزی
افسانه سرش را تکان داد و گفت:
- می دونم گلناز همه ماجرا رو برام تعریف کرده حق با شماست ولی خیالتون راحت باشه براتون مشکلی پیش نمی یاد. فقط شما بخاطر وضعیت خاصی که گلناز توی خونه شون داره زودتر اقدام به خواستگاری بکنین تا اسم شما روش بیاد بعد من ترتیب همه کارارو می دم.
هیراد گفت:
- عرض کردم به زودی این کار انجام می شه اصلا من همین امشب با پدرم حرف می زنم که تا هفته دیگه بیام و رسما با پدر گلناز صحبت کنیم
افسانه گفت:
- می دونم شما همدیگرو خیلی دوست دارین ولی می خوام جلوی من قول بدین که همیشه همدیگه رو بیشتر از پیش دوست داشته باشین.
سپس قطره اشکی در چشمانش درخشید اما جلوی فرو غلطیدنش را گرفت و ادامه داد:
- می خوام اگه واسطه خیر می شم یه روز برادرم نگه تو کردی و حالا باید جواب پس بدی.
هیراد به گلناز نگاهی انداخت و هر دو با هم گفتند:
- قول می دیم قول می دیم.
افسانه لبخندی زد و گفت:
- خیالم راحت شد شما هم خیالتون راحت باشه من با تمام توانم پشت شما رو می گیرم.
و در حالی که از جایش برمی خاست افزود:
- یادتون باشه قول مردونه به من دادین ها..
گلناز از جایش بلند شد افسانه را در آغوش کشید و گفت:
- قربون تو عمه مهربونم برم من نمی دونم چقدر به دلم ارامش دادی
هیراد گفت:
- چرا پاشدین؟
- دیگه باید برم چند جا کار دارم که باید به کارام برسم
انها به همراه سهیلا تا جلوی در خانه او را مشایعت کردند و او رفت و زمانی که هیراد و گلناز به اتاق هیراد رفتند در دلشان انوار جدیدی از امید و عشق می درخشید
آنشب پس از اینکه دکتر به خانه رسید و شام را در کنار خانواده اش صرف کرد هیراد به هنگام نوشیدن چای در هال خانه وقتی پدر و مادرش هر دو حضور داشتند خطاب به پدرش گفت:
- معذرت می خوام بابا منو می بخشین که اینقدر پررو هستم می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم
دکتر با لبخند گفت:
- بگو پسرم
- می خواستم خواهش کنم اگه صلاح می دونین یه برنامه ای بذارین با هم یه سر بریم خونه آقای یزدانی و شما رسما با ایشون درباره من و گلناز حرف بزنین
دکتر سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- از نظر من اشکالی نداره
سپس رو به سهیلا کرد و ادامه داد:
- خانم نظر شما چیه؟
سهیلا پاسخ داد:
- خیلی م خوبه... دیگه بهتره رابطه بچه ها از این شکل در بیاد و علنی بشه
دکتر خطاب به هیراد پرسید:
- چه روزی رو برای این کار انتخاب می کنی؟
هیراد جواب داد:
- هر روزی که شما امادگی داشته باشین.
دکتر رو به سهیلا کرد و گفت:
- اگه تو هم موافق باشی شب جمعه همین هفته با شکوه خانم قرار بذار و بگو به اقای یزدانی اطلاع بده که ما می خوایم یکی دو ساعت وقتشونو بگیریم. از طرف من اقای کمالی و خانمش رو هم دعوت کن بگو شهاب م بیارن که هیراد تنها نباشه و هول نکنه.
هیراد با خوشحالی از جایش پرید پدرش را در آغوش کشید و گفت:
- بابا چقدر شما خوبین که همیشه باعث شادی دل من می شین......
-
قسمت چهلم
صبح روز دوشنبه سهیلا با شکوه صحبت کرد و قرار شد او با شوهرش گفتگو کند اما به هر حال شب جمعه میزبان خانواده راد و کمالی بودند. سهیلا به خانم کمالی نیز خبر داد و گفت که دکتر اصرار دارد خانواده آنها هم در این مجلس حضور داشته باشند انها نیز پذیرفتند ... و همانطور که دیگر روزهای عمر می گذرند آن چند روز نیز گذشتند و شب جمعه از راه رسید.
آنروز از صبح دل در سینه هیراد و گلناز با التهاب بیشتری سر به این سو و آن سو می کوبید اما آندو با اشتیاق مشغول آماده شدن و مهیا ساختن تدارکات آنشب بودند. امید در دلهای جوانشان بیداد می کرد و عشقشان بیش از پیش سر در رگهایشان می کشید
ساعت هفت و نیم عصر خانواده راد به خانه کمالی ها رفتند انها سبد گل بسیار بزرگی تهیه کرده و با یک جعبه شیرینی اماده رفتن به خواستگاری بودند هیراد کت و شلوار سرمه ای رنگ بسیار شیکی که روز گذشته خریده بود را پوشید کراوات ست کت و شلوارش را زد و خودش را برای این خواستگاری کاملا اماده کرد.
پس از اینکه خانواده کمالی نیز حاضر شدند هیراد سبد بزرگ گل را با دو دستش گرفت سهیلا جعبه شیرینی را برداشت و همه با هم راهی خانه آقای یزدانی شدند.
هیراد در ان لباس فاخر بسیار بیشتر از پیش می درخشید و جلب توجه می کرد، به طوری که وقتی شکوه در را به روی آنان گشود و هیراد را پشت سر همه دید که پشت سبد پنهان است به ناگاه قلبش در سینه فروریخت، اما خودش را کنترل کرد و وقتی همگی وارد شدند در را بست و در درون با خود گفت:
پسرجون کور خوندی اول باید من کام دلمو از تو بگیرم.
سپس لبخند گذرایی بر لب آورد و به داخل رفت
گلناز نیز پیراهن بسیار شیک مشکی رنگی بر تن کرده و با آرایش دخترانه ای صورتش را به زیبایی آراسته بود . هیراد پس از سلام و احوالپرسی با پدر و برادارن و عمه گلناز که به استقبالشان آمده بودند به گلناز رسید... گلناز با تعجب گفت:
- هیراد این چیه؟ سبد به این بزرگی چرا؟
هیراد خنده کنان پاسخ داد:
- این سبد برای اینه که همه بدونن تو برای خانواده ما چقدر ارزش داری
عمه افسانه خنده بلندی سر داد و با صدای رسایی گفت:
- به افتخار اقای داماد که اینقدر با صفاست
همه حضار کف زدند هیراد سبد گل را گوشه ای گذاشت و بعد کنار پدرش روی مبل نشست همه با خوشرویی با هم گفتگو می کردند و بازار بگو و بخند داغ بود. مدتی به همین صورت گذشت اما هیراد و گلناز ف قط از راه نگاههایشان راز دل در قلب هم سر می دادند تا اینکه پس از حدود نیم ساعت آقای کمالی گفت:
- باب مث اینکه ما برای امر خیر اینجا اومدیم ولی همه دارن از مسائل اجتماعی و سیاسی و وضع هوا و کار و اینجور چیزا حرف می زنن و تنها حرفی که میون نمی یاد امر خیره
شکوه با عشوه ای گفت:
- حالا حرف امر خیرم می زنیم وقت زیاده لطفا یه میوه ای چیزی میل کنین
شهاب که روی مبل کنار هیراد نشسته بود گفت:
- اتفاقا همون امر خیر واجبتره می ترسم یادتون بره برای چی اینجا اومدین
آقای کمالی گفت:
- شهاب راست می گه یه اندازه کافی توی زجمت افتادین و پذیرایی کردین حالا بهتره بریم سر اصل مطلب آقای دکتر بفرمائین
دکتر نگاهی سریع به جمع کسانی که در آنجا حضور داشتند انداخت و خطاب به آقای یزدانی گفت:
- آقای یزدانی با توجه به شناختی که توی این مدت حدود یک سال از خانواده شما پیدا کردیم و محبتی که دختر خانم گل شما توی دل ما باز کرده خدمتتون رسیدیم تا گلناز جون رو ازتون خواستگاری کنیم
آقای یزدانی لبخندی بر لب آورد و به آرامی گفت:
- خیلی خوش اومدین ما هم توی این مدت نسبت به شما و خانواده محترمتون ارادت خاصی پیدا کردی ولی اصلا تصور نمی کردم رفت و آمد گلناز به خونه شما به اینجا برسه
شهاب در میا نسخنان آنها گفت:
- خلاصه آقای یزدانی بدونین که این هیراد غلام خوبی یه بهتره حتما به غلامی قبولش کنین
همه خندیدند و یزدانی گفت
- در خوب بودن هیراد خان و پدر و مادرشون که هیچ جای شکی نیست اما شما فکر نمی کنین هنوز زوده گلناز شوهر کنه؟
سهیلا گفت:
- ماشاالله دختر شما به قدری بالیاقته که به خوبی از عهده شوهرداری و زندگی بر مییاد.
یزدانی گفت:
- همه اینها سر جاش اما شما فکر نمی کنین این عشق جوونی ناپایداره و ممکنه چند سال دیگه تبدیل به یه چیز دیگه بشه؟
سهیلا گفت:
- با شناختی که من از پسرم دارم می دونم یکه شناسه و چشمش فقط گلناز رو می بینه گلنازم توی این مدت نشون داده که زن زندگی یه و اگه این دو تا بچه ما با همدیگه زندگی کنن به معنای واقعی خوشبخت می شن.
شکوه پرسید:
- چه تضمینی برای این خوشبختی وجود داره؟
دکتر پاسخ داد:
- تضمینش عشقه... تربین خونواده س... عشقی که می تونه پایه های محکم خوشبختی یه زندگی رو بنا بذاره
و در ادامه خانم کمالی گفت:
- بعد از اون عشق ، شما پدر و مادرا هستین که باید با نصایح درستتون خوشبختی بچه هاتونو تضمین کنین خدارو شکر این دو تا جوون سایه پدر و مادرایی مث شما روی سرشونه که مث کوه دماوند پشتشون وایسادین
یزدانی رو به دکتر کرد و گفت:
- خب آقای دکتر اینطور که شنیدم هیراد خان قصد داشتن برای ادامه تحصیل و زندگی به امریکا برن اما موفق نشدن برنامه شون برای ادامه زندگی چیه؟
دکتر گفت:
- چرا از من می پرسین از خودش بپرسین
یزدانی خندید گفت
- آخه به حرف شما بیشتر از یه پسر جوون می شه اعتماد کرد
دکتر گفت:
- این چه حرفیه می زنین آقا... بیشتر از من روی پسرم می تونین حساب کنین. من هیراد رو طوری بار آوردم که حرفش حرف باشه و در ضمن نسنجیده چیزی به ز بون نیاره. ماشاالله یه مرد درست و حسابی باراومده
سپس نگاهی به هیراد انداخت و ادامه داد:
- هیراد جان جواب سوال آقای یزدانی رو خودت بده
هیراد نگاهی را در چشمهای یزدانی دوخت و در همان نگاه شعله های خشم را دید و همین موجب شد کاملا مصمم به او پاسخ گوید:
- درسته متاسفانه موفق نشدم از ایران خارج بشم بعد از اون تصمیم دارم توی ایران ادامه تحصیل بدم و برای سال دیگه در کنکور شرکت کنم
یزدانی نگاه مستقیمش را در دیدگان هیراد دوخت و پرسید:
- با این وصف هنز و کار و درآمدی ندارین که بتونین یه زندگی رو بچرخونین
هیراد بلافاصله جواب داد
- من احتیاج ندارم کار و درآمد داشته باشم تا بتونم زندگی خودم و زنم رو بچرخونم خدا رو شکر پدرم به قدری به فکر من که یه دونه بچه شم بوده و اینقدر دست و بالم بازه که بتونم هزار تا هم سن و سال خودم و حتی بزرگتر از خودمو بخرم و آزاد کنم
یزدانی که کنایه ای که در سخنان هیراد بود کاملا جا خورد لحظه ای سکوت کرد و گفت:
- یعنی منظورتون اینکه که تصمیم ندارین کار کنین؟
- نه فعلا نه، کار کردن مال تراکتوره آدم عاقل اونی یه که بتونه با کار انداختن عقلش پول در بیاره نه اینکه از صبح تا شب بدوئه و شب تن بی حونش رو برای زن و بچه ش بیاره،یه همچین آدمی از زندگیش چی می فهمه؟
دکتر راد که می دید اگر هیراد به حرف زدن ادامه بدهد ممکن است یزدانی از کوره در برود گفت:
- من نمی دونم شما تا چه اندازه در جریان جزئیات زندگی ما هستین، اما جهت اطلاع باید بگم ثروت من به نام هیراده گلناز جون می تونه هر کدوم از آپارتمانای هیراد رو که دوست داره انتخاب بکنه و توش زندگی بکنن ماشین م که زیر پاشونه و از نظر مالی هم هیچ مشکلی ندارن
یزدانی پرسید:
- به نظر شما درسته که مرد توی خونه بمونه و مدام سوهان روح زنش بشه؟
- وقتی زن و مرد همدیگه رو دوست داشته باشن و شرایط زندگی با همدیگه رو بپذیرن این مسائل برای هیچ کدومشون انچنان بغرنج نمی شه که شوهر سوهان روح زنش بشه
یزدانی سرش را چرخاند نگاهی به شکوه انداخت و گفت:
- به نظر شما چیه خانم؟
شکوه لبخند شیطنت باری بر لب نشاند نگاهی به هیراد انداخت و گفت:
- به نظر من بهتره یه کم دیگه صبر کنیم تکلیف دانشگاه هیراد خان معلوم بشه و گلناز یه خورده بزرگتر بشه بعد اگه هنوزم مث حالا همدیگه رو دوست داشتن اونوقت تصمیم می گیرم باید براشون چکار کنیم
رنگ از چهره گلناز پرید و نگاه سرشار از تنفرش را به مادرش دوخت هیراد نیز از عصبانیت سرخ شده بود اقای کمالی که حال آندو را دید گفت:
- به هر حال وضعیت زندگی هیراد مشخصه اگه دانشگاه هم قبول نشد معلومه چطور می تونه زندگی کنه از نظر عشق و محبت هم باید بگم که عشق همیشه زیادتر می شه که کمتر نمی شه پس در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
دکتر که اخمهایش را در هم کشیده بود خطاب به آقای یزدانی گفت
- نظر شما چیه؟
یزدانی فکری کرد و گفت:
- منم با نظر خانومم موافقم بهتره یه خورده دیگه صبر کنیم
خانم کمالی گفت:
- اگه موفق باشین می تونیم این دو تا جوون رو برای هم نامزد کنیم که خیال خودشونم راحت باشه
شکوه گفت:
- نه خانم کمالی ... نامزدی طولانی ممدت هزار و یک گرفتاری و دردسر داره
هیراد نگاه غضبناکی به شکوه انداخت و سپس خطاب به یزدانی سوال کرد
- ما از کجا مطمئن باشیم که بعد از یه سال باز دوباره خانم شما از این حرفا نزنه؟
یزدانی اینبار نگاهی از سر محبت به هیراد انداخت و گفت:
- من بهت قول می دم که وقتی توی کنکور دانشگاه قبول شدی و یکی دو سال از دانشگاه رفتنت گذشت دخترمو بهت بدم ولی تو هم باید یه قولایی به من بدی
- بفرمائین
- تو هم باید قول بدی که حتما دانشگاه قبول بشی اونم یه رشته خوب تا مث پدرت باشی در غیر این صورت ممکنه شرمنده ت بشم
هیراد نگاهی به گلناز انداخت و کاملا مصمم در پاسخ به یزدانی گفت
- قول می دم...
شب هنگامی که شکوه و شوهرش با هم تنها شدند یزدانی پرسید:
- خیالت راحت شد؟ خوب دست به سرشون کردم؟
سکوه پاسخ داد:
- بد نبود ، ولی چرا یکدفعه از ریشه نزدی؟
- برای اینکه نمی تونستم هیچ ایرادی بگیرم
سپس مکثی کرد و افزود
- حالا چرا توی این چند روزه اینهمه اصرار داشتی بهشون جواب رد بدم؟
- برای اینکه هنوز زوده گلناز عروس بشه
- ولی از این بخت ها کمتر نصیب می شه ها!
- نه ، ماشاالله دختره هم خوش بر روئه ، هم کدباتنو از این جور لقمه ها زیاد براش می گیرن.
یزدانی با غرور گفت:
در خانم بودنش که شکی نیست اما حیفه این خونواده راد رو از دست بدیم. هم خودشون با اصل و نسبن هم پسره خیلی با شخصیت و جنتلمنه... اگه تو نگفته بودی خودم از ته دل با این وصلت موافق بودم از همه مهمتر این بود که توی این مدت یه ساله حسابی ازشون شناخت پیدا کردیم
شکوه با عشوه پاسخ داد:
- درسته ولی نمی دونم چرا این پسره به دلم نمی شینه اصلا می دونی چیه دلم نمی خواد دامادم بشه
یزدانی لحظه ای با خود اندیشید و بعد گفت
- شاید تو بیشتر از من شناخت داشته باشی اما اگه کنکور قبول بشه و دوباره برگرده چی جوابشو بدم؟
- باید اینقدر دست به سرش کنی که خسته بشه و راه خودشو بره
- اگه خسته نشد چی؟
- من نمی دونم ولی نباید این ازدواج سر بگیره
یزدانی باز هم لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- چو فردا شود فکر فردا کنیم اون موقع که رسید درباره ش فکر می کنیم
لحظاتی سکوت میانشان حام بود اما پس از چندی شکوه با نگاهی که به نگاه شیطان شباهت داشت به شوهرش چشم دوخت و گفت:
- ممکنه از این به بعد من نتونم جلوی گلناز رو بگیرم و اون دیگه به حرفام گوش نده و بخواد مرتب خونه این پسره باشه
- بهش بگو پدرت قدغن کرده که سراغ این پسره بری
- نه فایده ای نداره بهتره خونه مونو عوض کنیم اینطوری هم دیگه گلناز نمی تونه دم به ساعت خونه این پسره باشه هم اینکه بینشون فاصله می افته و ممکنه فاصله باعث بشه محبت شونم کم بشه
- دیگه بهتره دست برداری تو با این همه ادعا نمی تونی جلوی یه دختر هفده، هجده ساله رو بگیری ؟ خونه به این خوبی و راحتی صاحب خونه مونم که آدم خیلی خوبی یه دیگه چی می خوای؟
شکوه احم کرد و گفت:
همین که گفتم بهتره تا ماه دیگه که باید دوباره با آقای کمالی قرار داد ببندیم خونه پیدا کنیم و از اینجا بریم
- من حوصله اثاث کشی ندارم هنوز خستگی اثاث کشی پارسال به تنم مونده
- تو ناراحت اثاث کشی نباش خودم همه کارا رو انجام می دم
یزدانی دقایقی ساکت ماند و بعد گفت
- خیل خب بگیر بخواب ! از فردا زودتر می یام خونه با هم بریم دنبال جا بگردیم