فلاني مي داني ؟
مي گويند رسم زندگي چنين است:
مي آيند
مي مانند
عادت مي دهند
و مي روند
و تو در خود مي ماني
و تو تنها مي ماني
راستي نگفتي ؟
رسم تو نيز چنين است ؟
مثل تمام فلاني ها ...
Printable View
فلاني مي داني ؟
مي گويند رسم زندگي چنين است:
مي آيند
مي مانند
عادت مي دهند
و مي روند
و تو در خود مي ماني
و تو تنها مي ماني
راستي نگفتي ؟
رسم تو نيز چنين است ؟
مثل تمام فلاني ها ...
شايد اين سكوت بود كه بين من و تو فاصله انداخت....
كاش به اندازه ي آهي مي شكست تا مي توانستم باز بسوي تو پرواز كنم.....
ازوقتی تو رفتی ابر ها بهترین بهانه شان را برای گریستن به دست اوردند
ومن حرفهای دلم را به دست خورشید و ماه و نسیم دادم تا شاید به گوش تو برسد...
غمي غمناك
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
سهراب
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی، وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی، لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
یارب...
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم.
رحمانا
وقتی همه چیز از آن توست و
همه چیز به دست تو ،
داشتن چه معنایی دارد بی تو و
بی خواست تو ؟!
(خودت را دارایی ما قرار بده ...)
رحیما
هیچ سختی نیست که با حضور تو آسان نشود و
هیچ مشکلی نیست که با یاد تو سامان نگیرد.
( خودت را از ما مگیر ...)
مهیمنا
غم و تنهایی و غریبی ،
رزق مدام عزیزان توست .
(ما را عزیز بدار ...)
عزیزا
اگر نگاه عطف تو با ماست ،
چه باک اگر تمام خلایق ،
روی از ما برگردانند و
اگر نیست ،
چه سود اگر همه خلایق
به ما رو کنند
مهربان من
اگرچه دلم آواره بیابان حیرت است و چشمهایم مضطرب تر از هر روز ،اگرچه یک دریا اشک، در چشمهایم به تلاطم است وگلویم به بغضی سنگین گرفتار آمده،اما باز هم به سرفصل نگاه تو می رسم...به نگاهی که از آن سوی ابدیت به خاموشی این خاک می تابانی.نگاهی که شعله ور تر از عشق است و خیس تر از اشک
حریر تر از رؤیاست و نافذتر از شمشیر، نگاهی که دل را ،جان را و چشم را هم می سوزاند و هم می نوازد.
و باز مرا می خوانی،با یک سبد گل نور،یک دریا ستاره و یک کهکشان خورشید...
بتاب نازنین ،بتاب که فصل غربت نور را خزان کنی.ببار ای پاکترین که کویر تفتیده ی چشمها تشنه ی باریدن توست.
با کدامین گناه ...
بی تو هر شب می نشینم در کنار خویشتن .
اشک می ریزم بحال روزگار خویشتن .
لحظه هایم بویی از پاییز غربت می دهد.
دوست دارم زندگی را در حصار خویشتن...
سخت دلتنگم از این پس کوچه های زندگی ، می گذارم
غم بماند یادگار از روزگار خویشتن...
ما بعد تو با شعر و غزل قهر شدیم
انگشت نمای مردم شهر شدیم
با هر که رسید گفتی و خندیدی
مائیم که در کام تو چون زهر شدیم