-
تا کی از عشوه و بهانهٔ تو
چند ازین لابه و فسانهٔ تو
شور و آشوب در جهان افگند
غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو
هیچ آشوب نیست در عالم
این چه فتنهست در زمانهٔ تو
کعبهٔ عاشقان سوخته دل
هست امروز آستانهٔ تو
عاشقانت همی طواف کنند
گرد کوی و سرای و خانه تو
ای همایون همای کبک خرام
دل عشاق آشیانهٔ تو
عاشقانت همی به جان بخرند
انده عشق جاودانهٔ تو
-
باز افتادیم در سودای تو
از نشاط آن رخ زیبای تو
دستمان گیر الله الله زینهار
زان که بنهادیم سر در پای تو
باز ما را جاودان در بند کرد
حلقهٔ زلفین عنبرسای تو
باز کاسد کرد در بازار عشق
عقل ما را لعل روح افزای تو
ما دو صد منزل دوان باز آمدیم
مردمی کن یک قدم باز آی تو
روی سوی عشق تو آوردهایم
گر چه آگه نیستیم از رای تو
با ملاحت خود سراسر نقش کرد
نیکویی بر روی چون دیبای تو
باز ما را عالمی چون حلقه کرد
آن دو چشم جادوی رعنای تو
مر سنایی را کنون تا جاودان
در پذیرش تا بود مولای تو
-
ای گشته ز تابش صفای تو
آیینهٔ روی ما قفای تو
بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپای تو
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو ضیای تو
خود قاف ز هم همی فرو ریزد
از سایهٔ کاف کبریای تو
در کوی تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روی و رای تو
هر چند که خوش نیایدت هل تا
لافی بزند ز تو گدای تو
این هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهای یک بهای تو
قیمت گر تو حسود بود ای جان
زان هژده قلب شد بهای تو
ای راحت تو همه فنای ما
وی شادی ما همه بقای تو
هم دوست همی کشی و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسیای تو
ایندست که مر تراست در شوخی
اندر دو جهان کراست پای تو
دیریست که هر زمان همی کوبند
این دبدبه بر در سرای تو
من بندهٔ زندگانی خویشم
لیکن نه برای خود برای تو
هر چند نیافت اندرین مدت
یک شعله سنایی از سنای تو
با اینهمه هست بر زبان نونو
شهری و سنایی و ثنای تو
-
ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو
بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو
چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو
مشکست هزار نافه بترویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو
دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو
بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو
چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو
در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو
ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکردهام به جای تو
-
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
-
ای ببرده آب آتش روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو
مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو
چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو
تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو
زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو
با خروش و با فغان دیوانهوار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو
هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو
-
گر خسته دل همی نپسندی بیار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو
گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو
پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو
ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو
گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو
-
ای خواب ز چشم من برون شو
ای مهر درین دلم فزون شو
ای دیده تو خون ناب میریز
ای قد کشیده سرنگون شو
آتش به صفات خویش در زن
از هستی خویشتن برون شو
زان سگ بچهای به کتف برگیر
ناگاه به رستهٔ درون شو
میگیر درم قفا همی خور
با رندی و عیبها عیون شو
کر مسجد را همی نخوانی
با مهتر تونیان بتون شو
-
خه خه ای جان علیک عینالله
ای گلستان علیک عینالله
اندرا اندرا که خوش کردی
مجلس جان علیک عینالله
برفشان برفشان دل و جان را
در و مرجان علیک عینالله
هیچ جایی نیافت از پی انس
چون تو مهمان علیک عینالله
مرده دل بودهایم در بندت
از همه جان علیک عینالله
پیش خز تا کنیم بر لب تو
بوسه باران علیک عینالله
جان ما کن ز لحن داوودی
چون سلیمان علیک عینالله
باش تا ما کنیم بر سر تو
شکر افشان علیک عینالله
پیش کاست همی برد سجده
بت کاسان علیک عینالله
خاک پایت ز عشق بوسه دهد
جان خاقان علیک عینالله
آنچه گویند صوفیانش «آن»
تویی آن «آن» علیک عینالله
در غلامیت بر سنایی نیست
هیچ تاوان علیک عینالله
-
ای قوم مرا رنجه مدارید علیالله
معشوق مرا پیش من آرید علیالله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علیالله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علیالله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علیالله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علیالله
گشتست سنایی مغ بیدولت و بیدین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علیالله