می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناودانهای چشمم فرود می آیی
ShNA
Printable View
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناودانهای چشمم فرود می آیی
ShNA
باید ببینمت !
چرا که روی نوار قلبی ام
پیوسته نام تو بود
و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام . . .
تو را تجویز کرده است ! ! !
بیا ، تا دیر نشده .
ShNA
چرا وقتی غم می آید به این مفتی ها نمیرود؟ چرا وقتی می آید آنقدر اخت می شود با تک تک سلول هایت که هرکاری کنی رهایت نمی کند؟؟
ساعتها...روزها...کنار پنجره می ایستی، چشم انتظار...اخم می کنی و خیره می شوی آن دورها...نمی آید لامصب...نمی آید...انوقت هم که احساس می کنی برگشته ،انگار که توهم باشد.،تا نزدیکش می شوی ...تا دستت را دراز می کنی صورتش را لمس کنی یا دست بکشی به لبها و چشمهایش ...محو می شود...دور می شود...تاریک می شودو تنهایت می گذارد می رود آخر دنیا.....
دستهایت می ماند روی هوا...از چشمهایت اشک می آید...!
واقعیت این است که او نیست ....نیست تا ببیند جایی که همیشه ماشینش را پارک می کرد و منتظر می شد ، حالا که نمی آید چه خالی شده...نیست تا برایش بگویی عجیب دلتنگی ... بگویی اوضاع خانه بدتر می شود روز به روز...خودت حس و حال ِکار کردن نداری و به طرز بی رحمانه ای دلت بغل می خواهد..تنها بغل او .... تا خودت را برایش لوس کنی و ادا در بیاوری و بهانه بگیری که جا شوی و گم شوی میان بازو هایش و همان جا آرام ، بمانی و بمیری!!
می گویند این بدترین نوع انتظار است :
چشم انتظار کسی باشی که می دانی نمی آید و خودت هم می خواهی که هرگز باز نگردد !
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو
سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند
و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای
تکراری!
این است واقعیت تلخ زندگی ..!
shNA
قند فروش خسته شهرم کام مردم راشیرین می کنم اما کامم همیشه تلخ است
قند فروشم به مردم شور و عشق و آزادگی میفروشم اما خودم تلخ و عاشق و اسیرم
قند فروشم در کوچه های ناملایمات زندگی لودگی هایم را به حراج میگذازم با لبخند را بر لبان خسته مردم نقاشی کنم اما مونس تنهایی من بالشی خیس از اشک و درد وتنهایی است.
قند فروشم به مردم عشق میفروشم اما خودم غرق شده دریای طوفانی عشقم
گم شده و آواره ام کسی مرا میشناسد
میگویند او قند فروش دیوانهاسیت که با لودگی هایش مردم را سرگرم میکند
من کسیتم همان فرهاد کوه کن که پی شیرینش میگردد راستی کسی از شیرین من خبر ندارد؟
به من گفتن که کوه را هموار کن به عشق شیرین کوه را هموار کردم و دیگر شیرینی نبود .
قند فروش تنهای شهرم قند میفروشم تا کام تلخ مردم راشیرین کنم تا از شیرینم خبری بگیرم
روزی به سوی غروب میروم شیرین را از هر که خواستم خنجری تیز از نگاه بد بینشان بر قلبم زدن اما من لبخند به دلشان هدیه کردم
من قند فروشم کسی از شیرین من خبر ندارد .
کامتان راشیرین میکنم کیست که دل مرا روشن کند .
ShNA
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
تقدیم به مادرم
در سیاهی های شب به دنبال روشنایی میگردم همه جا تاریک است از این کوچه به آن کوچه سرگردانم
همه جا رو تاریکی فرا کرفته صدای شوم جغد شب فضای این شب برهنه را فرا گرفته صدای جیرجیرک در این سوز سرما بد جور دیوانه ام کرده در آن دورها کور سویی به چشم میخورد کنجکاو به سمت نور میروم این کور سو از پنجره خانه ایست که صدای خنده در آن سینه این شب برهنه را شکافته است به خوشی آن خانه خوشنودم و میگویم خدا را شکر اینجا چراغی از عشق روشن است .
ShNA
همه میگن شر شر بارون من میگم عشق بازی با خـــــــــــــــــدا
وای خدای من باز هم باروون میباره چتر بسته دوان دوان به زیر باروون می آیم تا از عشق تو خیس شوم در زیر این باروون ملایم صدای فلوت مرد پیر بطن شب را شکسته ناله فلوت دیوانه ام میکند خدایا باروون اشک توست برای عشاق که به آنها میگوید با اشک میر مشوق خود را از ناپاکی ها شست وشو کنید تا معشوق پای در پاکیها بگذارد صدای فلوت مرد پیر آرووم از حس باروون دور میشود و این است رویای من برای دیدنت در زیر باروون
ShNA
هی فلانی میدانی؟
می گویند رسم زمانه چنین است:
می آیند..می مانند..عادت می دهند.عاشقت میکنند.می روند و تنهایت میگذارند
وتو در خود می مانی وتنها می مانی.. و تو عاشق می مانی
راستی نگفتی آیا رسم تو نیز چنین است؟؟
نسل من جا مانده از تاريخ
نسل من آتشفشان خفته در خاكستر خويش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من يك ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من ديگر نمي داند چه بايد كرد
نسل من هر جا كه سايد دست, ريشه پوسيده ست
نسل من آوازهايش گم شده
نسل من آوازهاي نسل ديگر را مثال طوطي بي مغز مي خواند
نسل من در فاصل فرهنگ مي ميرد
نسل من آهش گريبان گير خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاريخ قرباني ست
نسل من معتاد يك منجي ست
نسل من اي نسل من؟
موعود ما واهي ست !
نسل من همزاد تنهايي ست
نسل من مي بيند اما ...
من نمي دانم چرا اينگونه خاموش است ؟
زيستن با مرگ يكسان است
نسل من در آستان نقطه اي اينگونه پاييده .