شاید مدت هاست که دیگه سری به خاطراتت نمی زنی و سراغی از چکاوک کوچیکی که همراهت بود و الان دیگه نیست نمی گیری،شاید دیگه نشنیدن آواز محزون اون پرنده کوچولو برات اهمیتی نداره، یا شاید هم الان یه مرغ عشق جای اونو گرفته….سعی کردم بگم مهم نیست، ولی نشد. نمی شه از خیلی چیزها به سادگی گذشت. شاید به نظر تو زمان همه چیز رو درست کنه، ولی این نظر توئه!چطور می تونی خاطره ای رو که با الماس توی ذهنت حک شده و با طلوع هر صبح میدرخشه، نبینی… مگه اینکه بخوای خودت رو به ندیدن بزنی…واقعاً نمی دونم این اسمش آزادیه یا بی اهمیتی یا استقلال یا روشن فکری… “روشن فکری” نسل سومی که بی معنا و بی سرانجامه. براش هنوز اسم مناسبی پیدا نکردم چون هنوز نمی تونم درکش کنم. هنوز نمی فهمم تو ذهن های مثلاً مدرن امروزی چی می گذره که همه چیز براشون در حد یک بازی و سرگرمی چند روزه است.شاید از کنار رفتارهای ناپسند و نامفهوم رد بشم، ولی هرگز هیچ چیز رو فراموش نمی کنم… هرگز…