-
اي نسيم سحر با تو خواهم گفت از ضمير دردناك خويش
با تو خواهم گفت از اندوه بي كران دردهاي خفته
روزي دوست داشتن را غزلواره اي مي پنداشتم بس زيبا و دلكش
اما امروز دوست داشتن را چون سرابي ديدم سرگردان در انديشه هاي وهم آلود
و وفاداري را در پشت ميله هاي جفا اسير بي مهري ها يافتم
و صداقت را ديدم كه چون خورشيد در پشت ابرهاي تيره و تار دروغ صورت پوشاند
و چه سنگين است حيات بدون عشق
-
كاش گوشها آنقدر شنوا بود كه سكوت را هم مي شنيد
و كاش چشم ها آنقدر بينا بود كه احساس را مي ديد
-
الهي
صدايم کن ،انگونه که شايسته بنده نوازيت باشم
سبزم گردان ،انگونه که برازنده بهار آفرينشت باشم
مرا روشن ساز ،آنگونه که خورشيد فروزانت،
تاريکي هاي جهل و غفلت را مي پوشاند و
مرا لبريز کن از عشق محبانت
تا آنگونه که مي خواهي تو را ثنا گويم
-
من خدا را دیده ام
بین تابش های نور
روی اکلیل دعا
عمق دریا های شور
آشنا و مهربان
مثل شبنم روی گل
مثل ذرات عبور
روی تنهایی پل
جاری و بی انتها
روی امواج غروب
زیر پرهای نسیم
آبی و تنها و خوب
در سکوت لحظه ها
می شود نزدیک من
مثل خونی در رگم
در شب تاریک من
دانه های سبز عشق
در تمام جان من
مانده جای خنده ای
در غم پنهان من
رو به رویم شاپرک
می پرد تا بیکران
پوستم گل می دهد
غنچه های بی زبان
روی این سکوی دل
پله پله تا بلور
می روم اما کمی
و حشت از مرز عبور
سر به ایوانش زدم
او صدایم را شنید
بین گنجشکان من
یک نفس تااو پرید
قلب من یک قاصدک
او چنان نوری عظیم
شرم مانده در تنم
از زمانهای قدیم
آرزوها را فقط
لا به لا و تو به تو
پرده پرده می زدم
تا هوای جستجو
روی این حوض حضور
من چو خاکستر شدم
یا گیاهی بوده ام
این زمان پرپرشدم
من فقط بازیچه ام
روی گرداب امید
انتظار و انتظار
فکر فردای سپید
من که همپای دعا
آمدم تا این حریر
جای خواهش مانده است
ای خدا دستم بگیر
-
کاش می شد قلب ها آباد بود !
کینه و غمها به دست باد بود !
کاش می شد دل فراموشی نداشت !
نم نم باران هم آغوشی نداشت !
کاش می شد کاش های زندگی !
گم شوند پشت نقاب بندگی !
کاش می شد کاش ها مهمان شوند !
در میان غصه ها پنهان شوند !
کاش می شد آسمان غم گین نبود !
رد پای قهر و کین رنگین نبود !
کاش می شد روی خط زندگی !
با تو باشم تا نهایت سادگی
-
خدايا به من زيستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زيستن گذشته است
حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بيهودگی اش سوگوار نباشم
-
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی كه كمی فكر خودم باشم و آن وقت
جزعشق تودرخاطرمن مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست
-
نامه اي در جيبم
و گلی
در مشتم
پنهانست
غصه ای دارم
با
نی لبکی
سر کوهی
گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق
جایش
تنگ است
-
سفینه ی دل نشسته در گل چراغ ساحل نمی درخشد
در این سیاهی سپیده ای کو که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا، گره گشایا، به چاره جوئی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
-
از دست من گريخته اي!
و از خود،تنها اشاره اي لطيف
بر آبي آسمان به جا گذاشته اي،
انگاره اي خيالي در باد
كه در ميان سايه ها مي گردد...