گاهي بيا و لحظهاي بمان دستي به روي شانهي من بگذار تا از فراز ماندنت اين سطرهاي در هم و برهم اين تلخ نوشته هايم و اين شعرهاي مبهم و خط خوردهي مرا در دفترم بخواني تا سطرهای تار روشن شوند تا من قلم به دست تو بسپارم تا تو به دست من بنويسي آمدنت را
Printable View
گاهي بيا و لحظهاي بمان دستي به روي شانهي من بگذار تا از فراز ماندنت اين سطرهاي در هم و برهم اين تلخ نوشته هايم و اين شعرهاي مبهم و خط خوردهي مرا در دفترم بخواني تا سطرهای تار روشن شوند تا من قلم به دست تو بسپارم تا تو به دست من بنويسي آمدنت را
تو را به دادگاه خواهند کشید... .شاید به حبس ابد محکوم شوی جزییات جنایتت معلوم نیست اما اثر انگشتت را روی قلبی شکسته یافته ام
خوش به حال آسمون كه هر وقت دلش بگيره بي بهونه مي باره ... به كسي توجه نمي كنه ... از كسي خجالت نمي كشه... مي باره و مي باره و... اينقدر مي باره تا آبي شه... آفتابي شه...!!! کاش... کاش مي شد مثل آسمون بود... كاش مي شد وقتي دلت گرفت اونقدر بباري تا بالاخره آفتابي شي... بعدش هم انگار نه انگار كه بارشي بوده
پسرا با جنبه بشن چي ميشه؟؟؟؟؟ بوي ترشي کشور رو بر مي داشت (لذا مشکلات زيادي براي شهرداري پيش مي يومد) / ازدواج براي دختران تبديل به ارزو و روياي شبانه مي شد / مانتو ها تنگ تر،جوراب ها کوچيک تر،شلوارها کوتاه تر و روسري حذف مي شد / شوهر مثل قند و پنير کوپني مي شد و صف هاي طولاني براي گرفتن آن به وجود مي امد / پس به اين نتيجه مي رسيم که پسر ها همين طور بي جنبه باقي بمونن هم براي دخترا بهتره هم برای ...
....به کرم سبز بينديش !
بيش تر زندگاني اش را روي زمين مي گذراند
به پرندگان حسد مي ورزد
از سرنوشتش خشمگين است
و از شکل خويش ناخشنود است
مي انديشد: « من منفورترين موجوداتم»
زشت- کريه و محکوم به خزيدن بر روي زمين
اما يک روز مادر طبيعت از کرم مي خواهد پيله اي بتند.
کرم يکه مي خورد.
پيش از اين هرگز پيله اي نساخته.
گمان مي کند بايد گور خود را بسازد
گمان مي کند زمان مرگش فرا رسيده است.
هر چند از زندگي خود تا آن لحظه ناخشنود است:
به خدا شکوه مي برد
« خدايا- درست زماني که به همه چيز عادت کرده ام از من مي گيري»
آن گاه خود را نوميدانه در پيله حبس مي کند و منتظر پايان مي ماند
مدتي مي گذرد
در مي يابد که به پروانه اي زيبا تبديل شده
مي تواند به آسمان پرواز کند
و بسيار تحسينش کنند
حال از معناي زندگي و از برنامه هاي خدا شگفت زده شده است !
کوچيک تر که بودم فکر مي کردم بارون اشک خداست ولي مگه خدا هم گريه مي کنه چرا بايد دل خدا بگيره!!!! دوست داشتم زير بارون قدم بزنم تا بوي خدا رو حس کنم اشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمي بنوشم تا پاک و آسماني شوم! آسمان که خاکستري مي شد دل منم ابري مي شد حس ميکرم که آدما دل خدا رو شکستند و يا از ياد خدا غافل شدند همه مي گفتند باران رحمت خداست ولي حس کودکانه من مي گفت خدا دلش از دست آدما گرفته
پیراهن کبود پر از عطر خویش را
برداشتم که باز بپوشم شب بهار
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چون خنده فراموش کرده ام
آن شعله های سرکش سوزان عشق را
در سینه ی گداخته ، خاموش کرده ام
هميشه آرزوهايت را ياد داشت کن... نه به خاطر اينکه خدا فراموش مي کند.. به خاطر اينکه فراموش مي کني آنچه امروز داري آرزوهاي ديروز توست
هیچ کس اشکي براي ما نريخت ...هر که با ما بود از ما مي گريخت ...چند روزي ست حالم ديدنيست... حال من از اين و آن پرسيدنيست... گاه بر روي زمين زل مي زنم... گاه بر حافظ تفاءل مي زنم... حافظ ديوانه فالم را گرفت... يک غزل آمد که حالم را گرفت: ... ما زياران چشم ياري داشتيم... خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
شب را دوست دارم ! چون ديگر رهگذري از کوچه پس کو چه هاي شهرم نمي گذرد تا سر گرداني مرا ببيند .چون انتها را نمي بينم .تا براي رسيدن به آن اشتيا قي نداشته باشم شب را دوست دارم چون ديگر هيچ عابري از دور اشک هاي يخ زده ام را در گوشه ي چشمان بي فروغم نمي بيند شب را دوست دارم : چرا که اولين بار تو را در شب يافتم از شب مي ترسم : تو را در شب از دست دادم. از روز متنفرم ، به اندازه ي تمام عشق هاي دروغين
من افتخار میکنم که تو را دارم عزیزم همیشه در قلبم جای داری