-
دوست داری که دوستدار کشی
هر دلی را هزار بار کشی
تو گرفتار عشق را ز نهان
دم دهی پس به آشکار کشی
رشتهی جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی هزار کشی
کیسه لاغر شده، چه سیم کشی
صید فربه شده چه زار کشی
جام پر بر دهی به مجلس می
غمگنان را به غمگسار کشی
خنده را گو که سر مبر به شکر
چند شیران مرغزار کشی
غمزه را گو که خون مریز به سحر
چند مردان روزگار کشی
تشنهی عشق را به جستن آب
غرقه در آب انتظار کشی
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کشی
-
تا لوح جفا درست کردی
سر کیسهی عهد سست کردی
ای من سگ تو، تو بر سگ خویش
بسیار جفای چست کردی
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندان که مراد توست کردی
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی
-
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی
دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی
نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی
به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من
دیتش هم از تو خواهم که تو داور منی
به لبت شفیع بردم که مرا قبول کن
به ستیزه گفت خون خور که نه در خور منی
ز در تو چند لافم که تو روزی از وفا
به حقایقی نگفتی که سگ در منی
-
خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهی تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
-
دل نداند تو را چنان که توئی
جان نگنجد در آن میان که توئی
با تو خورشید حسن چون سایه
میدود پیش و پس چنان که توئی
عقل جان بر میان به خدمت تو
میشتابد به هر کران که توئی
تو جهان دگر شدی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی
تو برآنی که جانم آن تو است
من که خاقانیم، بر آنکه توئی
-
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
-
دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی
مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری
خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی
خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از توست
خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی
دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی
شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی
ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی
-
به خرد راه عشق میپوئی
به چراغ آفتاب میجوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق میگوئی
مرد کامی و عشق میورزی
در زکامی و مشک میپوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
-
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهی جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
-
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
میداشتی چو مهرهی مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهی مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو همچنان در هوس شام و چاشتی