-
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
مرهم به قیامت است آن را
کامروز به تیر غمزه خستی
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهی ره رسن گسستی
دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نهای مگر که مستی
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی
تو پای طرب فراخ می نه
ما و غم عشق و تنگدستی
نگذاری اگر چنین که هستم
و امانمت آنچنان که هستی
خاقانی را نشایی ایراک
خود بینی و خویشتن پرستی
-
عالم افروز بهارا که تویی
لشکر آشوب سوارا که تویی
هم شکوفهی دل و هم میوهی جان
بوالعجبوار بهارا که تویی
اژدها زلفی و جادو مژگان
کافرا معجزه دارا که تویی
تو شکار من و من کشتهی تو
ناوک انداز شکارا که تویی
کار برهم زده مردا که منم
زلف درهم شده یارا که تویی
زخم بگذاری و مرهم نکنی
سنگدل زخم گذارا که تویی
کشتیم موی نیازرده به سحر
ساحر نادره کارا که تویی
سوختی سینهی خاقانی را
آتش انگیز نگارا که تویی
-
گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
-
چه کردم کاستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی
جفا پل بود، بر عاشق شکستی
وفا گل بود، بر دشمن فشاندی
چو خورشید آمدی بر روزن دل
برفتی خاک بر روزن فشاندی
لبالب جام با دو نان کشید
پیاپی جرعهها بر من فشاندی
مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی
تو را باد است در سر خاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی
تو هم ناورد خاقانی نهای ز آنک
سلاح مردمی از تن فشاندی
-
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
از کار بازماند همچون بت از خدائی
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی
وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
تبهای هجر دارم شبها بینوائی
تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی
از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی
-
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی
بس کم آزار مینپندارم که تو
مهر بر چون من کمآزاری نهی
هر کجا برداری انگشت جفا
زود بر حرف وفاداری نهی
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سر و کاری نهی
پای اگر در کار من ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی
ور ببخشی بوسهی آخر به لطف
مرهمی بر جان افگاری نهی
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بیکاری نهی
-
دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی
در کار من قدم ننهادی به پایمردی
زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی
کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی
روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی
تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه
در جستجوی کشتن من آب وانخوردی
گفتی که در نوردم یکباره فرش صحبت
فرش نگستریده ندانم که چون نوردی
پنداشتم که هستی درمان سینهی من
پندار من غلط شد درمان نهای، که دردی
خاقانی آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی
-
ز بدخوئی دمی خو وانکردی
مراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودی
از آن یکذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعدهام دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهی حوض
بسی گشتم، تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی
-
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هر دم هست
همدم خویش کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی، همنفسی داشتمی
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوس داشتمی
خوان عیسی بر من وانگه من
باک هر خرمگسی داشتمی
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست، بسی داشتمی
گرنه عشق تو بدی لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گرنه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را به خسی داشتمی
-
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کان تازه کردی
چو می در جان نشین تا غم نشانی
که چون می مجلس جان تازه کردی
می چون بوستان افروز ده زانک
سفال دل چو ریحان تازه کردی
خیالت در برم باغ طرب داشت
رسیدی ز آب حیوان تازه کردی
ز برق خندههای سر به مهرت
به مجلس بوسه باران تازه کردی
قیامتهاست در زلف تو پنهان
قیامت را به پنهان تازه کردی
به سیمین تخته و مشکین ده آیت
دبیران را دبستان تازه کردی
به جزعین پردهی قیری عروسان
امیران را شبستان تازه کردی
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی
سلیمانم نه خاقانی که جانم
بدان داودی الحان تازه کردی