-
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهی جانبازم پر سوختهی شمعت
میافتم و میخیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
-
تا بیش دل خراب داری
دل بیش کند ز جانسپاری
ای کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بیقراری
دل خوش کردم چنین که دانی
تن دردادم چنان که داری
یک ناخن کم نمیکنی جور
تا خون دلم به ناخن آری
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی به دو کرده روزگاری
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باری
هر لحظه کشی ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماری
این باقی عمر با تو باشم
کز عمر گذشته یادگاری
خاک در تو رساند آخر
خاقانی را به تاجداری
-
تبها کشم از هجر تو شبهای جدائی
تبها شودم بسته چو لبها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهی عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخنهای هوایی
-
گلی از باغ وفا آمدهای
خود خس و خار نما آمدهای
هر کجا پای نهی گل روید
تا ندانی ز کجا آمدهای
ذرهی ذات تو خورشید لقاست
بحری و قطره قضا آمدهای
سایهی خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمدهای
نور آئینه به خود پنهان است
قبلهی قبله نما آمدهای
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینهها آمدهای
خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمدهای
مستی و شوخی و عالم سوزی
چه بگویم که چها آمدهای
بین که در باغ جهان خاقانی
از پی کسب هوا آمدهای
-
باز از کرشمه زخمهی نو در فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهی دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهی عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهی گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
-
تا حلقههای زلف به هم برشکستهای
بس توبههای ما که بهم درشکستهای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای
گاه از کرشمه دیدهی اختر شکستهای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای
و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
در شاهراه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکستهای
در گوشهها هزار جگر گوشه خوردهای
وز کبر گوشهی کله اندر شکستهای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکستهای
درهم شکستهای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکستهای
رو کز کمان گروههی خاطر به مهرهای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکستهای
-
چه کردهام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاده که دست جفا برآوردی
به نوک خار جفا خستیم نیازردم
چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی
مرا به نوک مژه غمزهی تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی
به حق غمزهی شوخ تو در رسم لیکن
زمردی است مرا صبر نه ز نامردی
به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی
بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که دید هرگز سوزندهای به این سردی
مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی
-
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهی جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهی مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازینگونه به یکدم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهی چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
-
تاطرف کلاه برشکستی
قدر کله قمر شکستی
در حلق دلم فتاد زنجیر
تا حلقهی زلف برشکستی
زان زلف شکسته عاشقان را
صد کار به کار درشکستی
درد دل ما به بوسه بردی
و آوازهی گلشکر شکستی
حلقهی در اختیار ما را
چندان بزدی که درشکستی
خاقانی را ز غیرت عشق
ناله همه در جگر شکستی
-
یا وصل تو را نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی
میسوزم ازین غم و نمیبیند
این آتش را زبانه بایستی
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی تو را نشانه بایستی
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدهی آن زمانه بایستی
خود را سگ کوی تو گمان بردم
این قدر گمان خطا نه بایستی
محروم ز آستانهات هستم
سگ محرم آستانه بایستی
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار تو را بهانه بایستی
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
آوخ همه نقب بر خراب آمد
یک نقب به گنجخانه بایستی
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شیب سر تازیانه بایستی
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی
در دانهی دل نماند مغز آوخ
در خوشهی عمر دانه بایستی
خاقانی فسانه شد عشقت
در دست تو این فسانه بایستی