دخترها شبیه اونن و شوخ طبعی اونو به ارث بردن .شنبه بعدازظهر بمحض تماس تلفنی وحشت زده ی سیموس ، راث تلاش کرده بود از خانه با مدیر کارگزینی شرکتش تماس بگیرد . او بود که رابرت لین وکیل را به کلانتری فرستاد .
وقتی لین ، سیموس را به خانه برگرداند ، راث تصور کرد که شوهرش در شرف سکته ی قلبی است و خواست او را به بیمارستان ببرد . سیموس جداً مخالفت کرد ، اما پذیرفت که برود بخوابد . او با چشمان قرمز و پف کرده از گریه ، با قدم های سنگین وارد اتاقش شد . داغان و از پا افتاده بود .
لین در اتاق نشیمن منتظر بود تا با راث صحبت کند . او صریحاً اعلام کرد :
ــ من وکیل جنایی نیستم و باید یه وکیل توانا برای شوهرتون پیدا کنین .
راث سرش را به زیر انداخت .
ــ اون طور که توی تاکسی برام تعریف کرد ، شاید یه شانسی داشته باشه تا از طریق دفاع بابت جنون آنی از تبرئه شدن یا تخفیف مجازات بهره مند بشه .
راث خشکش زد :
ــ سیموس اعتراف کرده اونو کشته ؟
ــ نه . اون بهم گفت اتل رو هل داده ، اتل نامه بازکن رو قاپیده ، سیموس اونو از دستای اتل بیرون کشیده و در جریان زد و خورد گونه ی راست اتل شکافته . اون همچنین اعتراف کرد که یه نفر رو که توی میکده پرسه می زده ، اجیر کرده بوده تا تلفنی اتل رو تهدید کنه .
لبان راث منقبض شد :
ــ من این و دیشب فهمیدم .
لین شانه هایش را بالا انداخت :
ــ شوهرتون در مقابل یه بازجویی فشرده دوام نخواهد آورد به عقیده ی من بهتره اعتراف کنه و سعی کنه تخفیف در مجازات بگیره . شما تصور می کنین که اون اتل رو کشته . درسته ؟
ــ بله .
لین برخاست .
ــ همون طور که گفتم . من وکیل جنایی نیستم . اما میرم ببینم می تونم کسی رو براتون پیدا کنم ؟ متأسفم .
راث 4 ساعت بی حرکت در سکوت نشست ، سکوت ناشی از ناامیدی . ساعت 10 شب اخبار را تماشا کرد و شنید که گزارشگر اعلام می کرد از شوهر سابق اتل لامبستون بازجویی شده است . او بی صبرانه تلویزیون را خاموش کرد .
حوادث هفته ی گذشته همچون نوار کاستی که دو طرف آن بی وقفه می چرخید ، در ذهنش تکرار می شد . ده روز پیش ، تماس تلفنی جینی گریان :
ــ مامان خجالت می کشم . چک بی محل بود . صندوقدار دانشکده منو خواست توی دفترش .
از آن به بعد بود که همه چیز شروع شده بود . راث فریادهایی را که بر سر سیموس می کشید ، به یاد می آورد . او اندیشید :
به حدی عاجزش کردم که دیوونه شد .
تخفیف در مجازات معنی اش چه بود ؟ قتل غیر عمد ؟ چند سال ؟ پانزده ؟ بیست ؟ اما سیموس جسد را دفن کرده بود . او زحمت زیادی برای پنهان کردن جنایتش به خود داده بود . چطور موفق شده بود خونسردی اش را حفظ کند ؟ خونسردی ؟ سیموس ؟ چاقو به دست به زنی خیره شود که می رفت گلویش را پاره کند ؟ غیر ممکن بود . خاطره ای به یاد راث آمد ؛ یکی از آن خاطراتی که موضوع شوخی خانواده شده بود ؛ زمانی که هنوز خندیدن را بلد بودند . سیموس خواسته بود در لحظه ی تولد مرسی حضور داشته باشد و بیهوش شده بود . او با دیدن خون از حال رفته بود . راث برای مرسی تعریف می کرد :
ــ اونا بیشتر نگران پدرت بودند تا من و تو . این اولین و آخرین باری شد که گذاشتم پدرت پاشو توی اتاق زایمان بذاره . بهتر بود توی میکده می موند و به مشتری هاش می رسید تا اینکه باعث دردسر دکترها بشه .
سیموس نظاره کند که خون از گلوی اتل جاری می شود ، جسدش را در یک کیسه ی نایلونی بگذارد و آن را مخفیانه به بیرون از آپارتمان منتقل کند ؟ در اخبار گفته بودند که مارک لباس های اتل کنده شده بود . سیموس آنقدر خونسرد بود که این کار را بکند و سپس او را داخل آن غار در وسط پارک دفن کند ؟ راث نتیجه گرفت :
اصلاً امکان نداره .
اما اگر او اتل را نکشته و وی را در وضعیتی که تأکید می کرد ، رها کرده بود ، چه بسا راث با تمیز کردن و آب کردن چاقو مدرکی را که می توانست منتهی به دستگیری فردی دیگر شود ، از بین برده بود ...
این اندیشه خسته کننده تر از آن بود که راث بیشتر روی آن درنگ کند . او با بیحالی برخاست و به اتاق رفت . تنفس سیموس مرتب بود ، ولی او وول می خورد :
ــ راث پیشم بمون .
وقتی راث کنار سیموس خوابید ، او دستانش را دور راث حلقه کرد و در حالی که سرش روی شانه ی او بود ، خوابید .
ساعت سه بامداد ، راث هنوز در فکر بود که چه تصمیمی بگیرد . سپس ، انگار در پاسخ به تقاضایی خاموش ، او به یاد آورد که اغلب رئیس پلیس سابق را از وقتی بازنشسته شده بود در سوپر مارکت می دید . او همیشه مهربانانه لبخند می زد و می گفت :
ــ روزبخیر .
حتی یک روز که نایلون راث پاره شده بود ، برای کمک به او ایستاده بود . غریزه اش به او می گفت که مایلز آدمی مهربان است ، هرچند دیدن او به یاد راث می انداخت که بخشی از مقرری ماهیانه در مغازه ی شیک دختر او خرج می شود .
کرنی ها در شواب هاوس در خیابان 74 زندگی می کردند .
فردا همراه سیموس میرم و از رئیس پلیس می خوام ما رو بپذیره . اون می دونه ما باید چی کار کنیم .
راث می توانست به او اطمینان کند . راث عاقبت با این اندیشه که :
کسی رو که می تونم بهش اطمینان کنم ، پیدا کردم .
به خواب رفت .
بعد از سالها ، برای اولین بار راث یکشنبه صبح دیر از خواب بیدار شد . وقتی روی آرنج بلند شد تا نگاهی به ساعت بیندازد ، عقربه ها 45/11 را نشان می داد . نور آفتاب از میان سایبانی که بد وصل شده بود ، وارد اتاق می شد . او به سیموس نگریست . سیموس در خواب آن قیافه ی مشوش و هراسانی را که راث را خیلی عصبانی می کرد از دست داده بود و راث در خطوط منظم چهره ی او خاطره ی مردی جذاب را یافت که با او ازدواج کرده بود . راث با خود گفت :
سابقاً سیموس سرشار از روحیه و اطمینان بود . سپس سقوط آغاز شده بود . اجاره ی میکده افزایش نجومی یافته بود ، محله شیک شده بود ، و مشتری های قدیمی یکی یکی ناپدید شده بودند . و هر ماه ، می بایست مقرری اتل پرداخت می شد .
راث از تخت بیرون خزید و به سمت میز تحریر رفت . نور خورشید بیرحمانه خراشیدگی ها و شکاف های چوب را روشن می کرد . او می خواست بی صدا کشو را باز کند ، اما گیر کرده بود و قرچ قرچ می کرد . سیموس تکانی خورد ک
ــ راث .
راث با صدایی آرامبخش گفت :
ــ استراحت کن . وقتی صبحونه آماده شد ، صدات می کنم .
وقتی راث داشت ژامبون را از فر در می اورد ، تلفن زنگ زد . دخترها بودند . آنان خبرهای مربوط به اتل را شنیده بودند . مرسی ، فرزند ارشد گفت :
ــ مامان ما برای اون متأسفیم ، اما معنیش اینه که پاپا بالاخره یه نفسی می کشه ، نه ؟
راث کوشید لحنی شاد به خود بگیرد :
ــ بسختی باورکردنیه ، مگه نه ؟ ما هنوز بسختی می تونیم باور کنیم .
راث سیموس را صدا زد و او گوشی را برداشت .
راث دید که او چه تلاشی کرد که بگوید :
ــ وحشتناکه که از مرگ کسی خوشحال بشیم ، اما می تونیم از اینکه از یه فشار مالی خلاص شدیم ، خوشحال باشیم . حالا برام تعریف کنین . خواهرهای دالی چطورن ؟ امیدوارم رفتار دوست پسرهاتون خوب باشه .
راث آب پرتقال گرفته و ژامبون و تخم مرغ خاگینه و نان برشته و قهوه آماده کرده بود . منتظر ماند تا سیموس از خوردن دست بکشد ، سپس فنجان دوم قهوه را برایش ریخت و روبروی او در آن سوی میز یکدست چوب که ارثیه ی دست و پاگیر خاله ای مجرد بود ، نشست و گفت :
ــ باید با هم صحبت کنیم .
راث آرنج هایش را روی میز گذاشت ف دستهایش را زیر چانه اش زد ، تصویر خود را در آینه ی خال خالی بالای بوفه دید و ناگهان متوجه ی قیافه ی بی رنگ و روی خود شد . روبدوشامبرش کهنه شده بود ف گیسوان زیبای بلوطی روشنش تنک و کدر شده بود و عینک گردش به صورت کوچکش قیافه ای خشک می بخشید . او این اندیشه ها را به کنار راند و ادامه داد :
... وقتی بهم گفتی اتل رو هل دادی و نامه بازکن گونه اش رو خراشید و به یه نفر پول دادی که تلفنی اونو تهدید کنه ، تصور کردم فراتر از اینها رفتی . خیال کردم تو اونو کشتی .
سیموس خیره به فنجان قهوه اش نگاه می کرد . راث اندیشید :
انگار تمام رموز عالم تو وجود اونه .
سپس سیموس برخاست و مستقیم در چشمان راث نگاه کرد . انگار یک شب استراحت کامل ، صحبت با دخترها و صبحانه ی کامل او را سرحال آورده بود . او گفت :
ــ من اتل رو نکشتم . من اونو ترسوندم . خدایا خودمم ترسیده بودم . خیال نداشتم اونو هل بدم . اما مشتم خودبخود ول شد . اون زخمی شد چون می خواست چاقو رو بگیره . من چاقو رو از دستهاش بیرون کشیدم و روی میز انداختم . اما اون داشت از ترس می مرد . اون موقع بود که گفت :
ــ باشه ، باشه . می تونی مقرری لعنتی رو نپردازی .
راث گفت :
ــ پنجشنبه بعدازظهر بود .
ــ پنجشنبه ، حدود ساعت 2 . می دونی که اون موقع خلوته . یادت میاد تو برای اون چک بی محل چه حالی بودی ؟ ساعت 5/1 از میکده رفتم بیرون . دان اونجا بود . اون می تونه شهادت بده .
ــ برگشتی میکده ؟
سیموس قهوه اش را تمام کرد و فنجانش را روی نعلبکی گذاشت .
ــ بله . لازم بود . بعدش برگشتم خونه و مست کردم و تمام آخر هفته همین طور مست بودم .
ــ کسی رو هم دیدی ؟ برای خرید روزنامه بیرون رفتی ؟
سیموس لبخند زد ، لبخند تلخ و بی احساس :
ــ تو وضعیتی نبودم که چیزی بخونم .
او منتظر عکس العمل راث شد . سپس راث مشاهده کرد که چیزی شبیه به امید در چهره ی او شکفت . سیموس با صدایی متواضعانه و متحیر گفت :
ـــ تو حرفمو باور می کنی ؟
راث گفت :
ــ دیروز و جمعه باور نکرده بودم ، اما حالا باور می کنم . تو قادر به خیلی کارها هستی و خیلی کارها رو هم نمی تونی بکنی ، اما تصور نمی کنم هیچ وقت بتونی یه چاقو یا یه نامه بازکن رو بگیری و گلوی یه نفر رو باهاش پاره کنی .
سیموس به آرامی گفت :
ــ تو بدترین فکر ممکن رو در موردم کرده بودی .
لحن راث برنده شد :
ــ می تونستم بدتر کنم . حالا با دقت موقعیت رو بررسی کنیم . من این وکیل رو دوست ندارم و اون تشخیص داد که تو به یه وکیل دیگه احتیاج داری . می خوام یه کاری کنم . برای آخرین بار به جون خودت قسم بخور که تو اتل رو نکشتی .
ــ به جون خودم قسم می خورم ...
سیموس تردید کرد
... به جون سه تا دخترم .
ــ ما احتیاج به کمک داریم . کمک واقعی . من دیشب اخبار رو تماشا کردم . اونا در مورد تو صحبت می کردن . می گفتن از تو بازجویی شده . اونا عجله دارن ثابت کنن که تو گناهکاری . ما باید کل واقعیت رو به یه نفر که بتونه ما رو راهنمایی کنه یا یه وکیل مناسب توصیه کنه ، بگیم .
راث تمام بعدازظهر را صرف بحث و استدلال و چاپلوسی کرد و عاقبت سیموس را واداشت قبول کند . ساعت 5/4 بود که آنان پالتو پوشیدند . راث در پالتویش راحت بود ، ولی سیموس دگمه ی وسطی را بسته بود و جا دگمه هایش کشیده می شد . سه تقاطعی را که آنان را از شواب هاوس جدا می کرد ، پیاده طی کردند . در راه چندان صحبت نکردند . با اینکه هوا برای آن فصل اندکی خنک بود ، مردم از آفتاب بهره می بردند . منظره ی کودکان و توپ هایشان که والدینشان را با قیافه های بی رمق دنبال می کردند ، لبخندی بر لبان سیموس نشاند .
ــ اون زمانی که بعدازظهر یکشنبه ها دخترها رو به باغ وحش می بردیم ، یادت میاد ؟ خوشحالم دوباره اونجا رو باز کردن .
در مقابل شواب هاوس دربان به آنان گفت که رئیس پلیس کرنی و دخترش بیرون رفته اند . راث محجوبانه از او خواست بگذارد منتظر بمانند . آنان نیم ساعت کنار در کنار یکدیگر روی کاناپه ی سرسرا نشستند و راث کم کم نسبت به عاقلانه بودن تصمیمش دچار تردید شد . او آماده می شد تا بگوید از آنجا بروند که دربان در را برای گروهی 4 نفره گشود . کرنی ها و 2 ناشناس .
راث پیش از آنکه شهامتش را از دست بدهد ف به سویشان شتافت کرده بود .