-
مانی-می گم چه درو پیکر خوبی داره اتاقا!؟چوب خوب!محکم!هوشمند و وقت شناس!حرف گوش کن!
رکسانا دوباره سرشو انداخت پایین که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم
عمه از من پرسیدن نه از تو!
مانی-منم جای تو جواب دادم دیگه!
عمه-چیزای قدیمی رو خوب و محکم می ساختن!الانی آ جون نداره که!
مانی-حالا از جون داریش که بگذریم،فهمیدیگی این در باعث تعجبه!
یه مرتبه مریم و سارا زدن زیر خنده که عمه م گفت:
چی می گی تو پدر سوخته؟
این حرف درست ازش در نمی اد که!
عمه-ببینم تو که با بابات قهر نکردی که؟!
چرا!اینم قهر کرده!
عمه-این دیگه برای چی؟!
دید من قهر کردم،اینم رفت سر به سر عمو گذاشت و دادش رو دراورد و ساکش رو ورداشت و دوئید دنبال من!
من داشتم اینا رو برای عمه م می گفتم و مانی م داشت به در اتاق نگاه می کرد.وقتی حرفم تموم شد برگشت طرفم و گفت:
چطور این درا خودشون واز و بسته نمی شن؟
یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که زود گفت
آهان!باد فقط می زنه بالا!
این دفعه خودمم خنده م گرفت که عمه م گفت
باد بالا چیکار می کنه؟!
مانی-باد باد که نیس!یه نسیم ملایم باهوش سرشار!
دیدم دیگه داره گندش در می اد که گفتم
رکسانا امروز کلاس نداشتین؟
رکسانا-نه!فردا داریم.امتحانه!
عمه-پس پاشین برین سر درس و مشق تون دیگه!پاشین!
رکسانا برگشت و یه نگاه به من کرد که دلم لرزید!هر چی بیشتر نگاهش می کردم بیشتر دلم می خواست که پیش م باشه اما گفتم
عمه راست می گن!برین به درس تون برسین!اون مهمتره!
یه خنده قشنگ بهم کرد و سرشو برام تکون داد که موهاش قشنگش همه با هم ریخت یه طرف دیگه صورتش و خیلی خوشگل ترش کرد و از جاش بلند شد و گفت
کاری داشتی،صدام کن!
تا اینو گفت و مانی م زود گفت
منم اگه کاری داشتم می تونم مریم خانم اینا ر وصدا کنم یا نه؟
عمه-تو کاری داشتی منو صدا کن!
مانی-آخه زشته که هی به شما زحمت بدم!
عمه-مگه تو چقدر کار داری؟!
مانی-خیلی!من دم به ساعت برام کار پیش میاد!
عمه-ترمه م این اخلاقاتو می دونه؟
مانی-ترمه چیه؟همونکه باهاش طاق شال درست می کنن؟
مانی اگه بهش نگفتم!
مانی-بگو!مگه ازش می ترسم؟!
آره!مثل سگ!
همه زدن زیر خنده که مریم و سارام بلند شدن و ازمون خداحافظی کردن و سه تایی رفتن بالا.موندیم من و مانی و عمه که مانی گفت
عمه جون خوب کاری کردین اینا رو رد کردین رفتن!اخلاق آدمو خراب می کنن!هی می شینن جلو آدمو با آدم حرف می زنن و آدم رو به حرف می کشن و آدم یادش می ره مثلا نامزد داره!
وقتی به ترمه گفتم،اون حتما بلده یه کاری بکنه که همه چیزایی رو که فراموش کردی یادت بیاد!
مانی-تقصیر من چیه؟اینا هی باهام حرف می زنن!اینا رو دعوا کن!
این بدبختا کی با تو حرف زدن؟!
مانی-حرف که نمی زنن!بهم اشاره می کنن!اشاره م مثل حرف زدنه دیگه!
باز چرت و پرت بگو!
عمه-مریم اینا از این کارا بلند نیستن!
مانی-اِ....!می خواین عمه جون بهشون یاد بدم؟
عمه م شروع کرد به خندیدن که گفتم
عمه!بقیه سرگذشت تونو تعریف نمی کنین؟
عمه-اتفاقا اونا رو رد کردم که بقیه ش رو براتون بگم!
مانی-می شه شما بقیه ش رو به هامون بگین و من برم یه خرده تو درس و مشق به اینا کمک کنم؟من پایه ریاضیم خیلی قویه ها!
مانی می شینی یا نه؟
مانی-من که همه ش نشستم!
یعنی حرف دیگه نزن!
عمه م شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت
ایشالله همیشه خوب و خوش باشین!ایشالله همیشه سایه ی پدر و مادر بالا سرتون باشه!امروز اینجا یه اتفاقی افتاد که دلم ریش شد!
چه اتفاقی؟
مانی-تو خونه تون؟
عمه-نه!تو کوچه مون!یعنی سر کوچه یه جوونی بود که من با مادرش دوستم.پدرش دو سال پیش بیچاره سکته کرد!یعنی از زور فشار زندگی سکته کرد!بیچاره دو جا کار می کرد!هشت صبح تا چهار بعد از ظهر یه جا و پنج تا ده شب م یه جا!دیگه وقتی می اومد خونه،عین جنازه بود!
یه حقوقش که می رفت پای اجاره خونه و اون یکی م اونقدر بود که یه نون و پنیری بده زن و بچه ش بخورن!اینطوری زندگیشون می گشت تا دخترو پسرش بزرگ شدن و برای دختره یه خواستگار پیدا شد و با قرض و قوله یه جهاز براش جور کردن و فرستادش رفت!موند پسره که اونم چند وقت بعد عاشق یه دختر شد!اینو دیگه نمی شد کاریش کرد!باباهه خودش خونه و زندگی نداشت!حالا چه جوری می خواست پسرش رو سر و سامون بده!بدبخت این آخریا شده بود عین یه ماشین!فقط کار می کرد!کاشکی حداقل می تونست صنار سه شاهی در بیاره!هر چی اخر برج می گرفت یا می رفت پای قرض و قوله ی جهاز دخترش یا اینکه اجاره خونه و چندرغاز بقیه شم که می خوردن!
خب،یه آدم چقدر مگه طاقت داره؟ماشین م اگه شب و روز ازش کار بکشی،خراب میشه!عاقبت این بدبختم همین شد!از زور غصه پسرش یه سکته زد و افتاد گوشه خونه!یعنی نون آور خونه،خونه نشین شد!پسره م دانشگاه ش رو ول کرد و رفت دنبال کار!اما کو کار!
خلاصه این در بزن،اون در بزن،شد آبدارچی و پادو یه شرکت!حالا چقدر حقوق؟!دیگه خودتون می دونین!یعنی اگه می گرفت،نصف اجاره خونه شونم نبود!درو همسایه که دیدن اینطوریه،همت کرد نو چند نفر با هم شدن و هر روز یکی شون این پسره رو دو ساعت صداش می کرد تو خونه که مثلا به بچه ش ریاضی درس بده!الان که تو حرف ریاضی رو زدی،این جریان یادم افتاد!
الغرض!به همت همسایه ها اجاره خونه شون اینجوری جور شد اما کو تا حالا چرخ زندگی بگرده؟خورد و خوراکشون یه طرف،خرج دوا درمون باباهه یه طرف!اینجا بود که مادرش،یعنی همین دوست من،دست به کار می شه و می ره دنبال کار که اونم یه پولی دربیاره!
اولش که ما نفهمیدیم کارش چیه،بعدا معلوم شد!رفته بود تو یه آژانس نظافتی و خدماتی کار می کرد!شده بود کلفت!حالا نمی دونم که شوهرش چه
جوری شد که فهمید!دیگه غیرتش قبول نکرد!برای اینکه سربار اینا نشه خودشو خلاص کرد!
-خودکشی کرد؟!!
عمه- آره بیچاره!نمیدونم شبونه چی خورد که صبح نعشش رو از تو رختخواب بلند کردن!یه نامه م نوشته بود که زیر متکاش پیدا کردن!نوشته بود که دیگه خجالت میکشم تو صورت زن و بچه م نگاه کنم!برای همین خودمو میکشم که حداق یه بار از رو دوش اینا ورداشته بشه!قربونش برم عزاهای ماهام که چند برابر عروسی هامون خرج داره!شام عروسی یه شبه و عزا چند شب!شکر خدام که تو این چند ساله یه عروسی میبینیم و ده تا مجلس ختم!دردسرتون ندم!بعد از اون خدا بیامرز پسره انقدر کار کرد و کرد و کرد اما به وصال اون دختر که نرسید هیچ!وضعش که خوب نشد هیچ!غم و غصه مادره که کم نشد هیچ!از بدبختی و بیچارگی پسره م رفت دنبال پدره!
-اونم خودکشی کرد؟!
عمه- نه!قلبش از کار واستاد!حالا این یکی ش از همه بدتره که طفل معصوم چطوری مرد!گویا شبش یه خرده قلبش ناراحتی داشته!مادرش هر چی ازش میپرسه چته هیچی نمیگه!شب که میخوابن حالش بدتر میشه!میره یه گوشه اتاق چهارزانو میشینه و همونجا سکته میکنه!مادره نمیدونین دیگه چیکار میکرد!این کوچه رو گذاشته بود رو سرش!جیغ میکشید و فحش آ میداد که نگو!به زمین و زمان فحش میداد طوری که ماها گفتیم الان میان میگیرن میبرنش!یعنی دیگه براش فرقی نداشت!انگار شبش که قلب پسرش ناراحت بوده تو خونه پول نداشتن که ببرنش به دکتر نشونش بدن!
یه سیگار روشن کرد و یه خنده تلخ کرد و گفت:دنیایی ها!
-چرا مادره نیومد از در و همسایه پول قرض کنه؟!
عمه- چندبار بیاد؟!از خود من سه بار قرض کرده بود و نتونسته بود پس بده!
-خب میرفت یه چیزی از تو خونه شون میفروخت و پسرش رو میبرد دکتر.
عمه یه نگاهی بهم کرد و خندید که مانی گفت:به یه نفر گفتن گندم نداریم گفت بدرک نون خالی میخوریم!
عمه- این گناهی نداره!یعنی این چیزارو ندیده!ایشالا هیچ وقتم نبینه!ایشالا هیچکس این روزا و چیزارو نبینه!
مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد بمن و سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد مانی که قیافه ش خیلی گرفته بود دست کرد و کیفش را از تو جیبش در آورد و لاش رو وا کرد و از توش هفت هشت تا چک پول در آورد و نگاهشون کرد!من و عمه م داشتیم نگاهش میکردیم که گفت:همیشه وقتی یه جا آتیش میگرفته آدما این کاغذا رو از جلو آتیش برمیداشتن و نجاتشون میدادن!حالا تو این یکی آتیش این کاغذا میتونن آدما رو نجات بدن!امروز دیگه این کاغذا سرنوشت آدما رو معلوم میکنن!
بعد برگشت ماهارو نگاه کرد و گفت:چی شد راستی؟!قرار نبود اینجوری بشه!
بعد چند تا از چک پولا رو گذاشت روی میز و کیفش رو گذاشت تو جیبش که عمه گفت:چرا گذاشتی شون اونجا؟!
مانی- من اینارو خرج ادکلن و کفش و شلوارو این چیزا میکنم که هم خوش بو باشم و هم خوش تیپ!حالا شما از طرف من اینارو بدین به اون مادر!اینطوری من بیشتر خوش بو و خوشتیپ میشم!حالا که پدر و پسر رفتن و بیخبر موندیم!مادر رو دریابیم!
عمه م یه نگاه بهش کرد و یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین و گفت:کاشکی از این دلا چن تام ت سینه اونایی بود که میتونن کاری بکنن!
-
بعدش از جا بلند شد و فنجونا رو ورداشت و از اتاق بیرون رفت!برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم:همیشه وقتی دستم به اینا میخورد یه حال خوبی پیدا میکردم!همیشه ازشون خوشم می اومد!یعنی خیلی برام قشنگ بودن اما الان به چشمم خیلی زشتن!
-نه! اینایی که الان اینجا رو میزنن خیلی قشنگن مانی!نگاشون کن!
برگشت و یه نگاه بهشون کرد و گفت:راست میگیا!دوباره قشنگ شدن!
-وقتی حالا به هر دلیل این تیکه کاغذای رنگی میرن که یه زندگی رو نجان بدن قشنگ میشن!
دو تایی ساکت شدیم که عمه م با سینی چای برگشت و گذاشت روی میز و گفت:وردارین یخ میکنه.
یکی یه دونه ورداشتیم که گفت:روزی که نشسته بودم تو درشکه و با پدربزرگتون و شوهر عمه هام برمیگشتیم خونه سعی میکردم که راه رو یاد بگیرم شاید یه روزی تونستم بیام سر خاک مادرم!اما یاد که نگرفتم هیچ دیگه م نتونستم برم سر خاکش!چندین سال بعدشم که رفتم اونجاها انقدر عوض شده بود که دیگه اگرم نشون قبرش رو درست درست بلد بودم پیداش نمیکردم چه برسه به اینکه هیچ نشونی م ازش نداشتم!یعنی بعد از چند سال همه اونجاها ساخته شده بود!
خلاصه اون روز برگشتیم خونه و وقتی عمه هام خیالشون راحت شد که مادرم رفته زیر خاک تو در و همسایه پر کردن که زن داداششون شبونه از خونه زده بیرون و کلی م طلا و جواهر از خونه دزدیده و برگشته روسیه!مردمم باور کردن و یه مدتم این جریان خوراک دور هم جمع شدنشون بود و بعدشم کم کم فراموش شد و رفت پی کارش!
حالا می آییم سر خودم!تا اینجا گه گفتم زندگی مادرم و پدرش پدربزرگ و مادربزرگش بود.
چایی ش رو خورد و یه سیگار دیگه روشن کرد و رو مبل جابجا شد و گفت:آقایی که شماها باشین تا چند روزی من عزیز بودم و یادگار زن خوشگل و خانم و نجیب پدربزرگتون!اما از اونجایی که این آدم یعنی پدربزرگتون یه مرد دنیا پرست مال دوست یلخی و بی قید وبند بود دوباره حواسش رفت پی مال دنیا و کم کم منو فراموش کرد!یعنی نه اینکه منو نمیدید و چهار کلام باهام حرف نمیزد!نه!اما درست شدم مثل یه دختر همسایه که اومده تو اون خونه که مثلا با بچه های اون خونه بازی کنه و بره!
وقتی منو میدید و بهش سلام میکردم یه جوابی میداد و زود ازم میپرسید نون چایی خوردی؟یا مثلا ناهار خوردی؟یا شوم خوردی؟!منم یا میگفتم آره که زود میگفت آهان!یا میگفتم نه که زود میگفت برو بخور!همین!همین!همین!
بابا به اون گندگی فقط همین چهار کلوم حرف رو با من داشت که بزنه!اما نه خدایا!دروغ نگم!شب عید به شب عیدم یه دست لباس با یه چادر برام میخرید یا میگفت بخرن و وقتی سر سفره هفت سین دور هم جمع میشدیم یه کلمه م اونجا باهام حرف میزد!یعنی وقتی لباس نو رو تنم میدید ازم میپرسید لباست قشنگه؟!اگه میگفتم اره که میگفت مبارکت باشه!اگرم میگفتم نه که بازم میگفت مبارکت باشه!سالم که تحویل میشد و همه اجازه داشتن بلند شن و دستش رو ماچ کنن منم آخر از همه این سعادت نصیبم میشد که دست بابامو ماچ کنم و اونم بهم بگه زیر سایه حق!
چند شب اولم با همدیگه تو همون اتاق خوابیدیم اما بعدش مادرش بهش گفت چه معنی داره دختر ده دوازده ساله پیش باباش بخوابه؟!من به سن و سال این یه شیکم زاییده بودم!
بعد از اون شبا جامو توی اتاق خودش انداخت و شدم کنیز دست به سینه خانم و لحاف تشکم رفت پایین پای خانم!میگم کنیز دست به سینه یعنی کنیز دست به سینه ها! نه اینکه فکر کنین یه مثال دارم میزنم!از صبح که از تو همون رختخوابش با یک پاش بهم میزد و صدام میکرد تا وقتی دوباره رختخوابش رو براش مینداختم و سروشو میذاشت زمین و میخوابید یه ریز خرده فرمایش داشت!عذرا رختخوابا رو جمع کن!عذرا سماور رو روشن کن!عذرا سفره رو بنداز!عذار استکان نعلبکی ها رو بشور!عذرا حیاط رو جارو بزن!عذرا رخت چرک آرو بشور!عذرا واسه مرغا دونه بریز!عذرا بشین سر سبزی!عذرا برنج رو پاک کن!عذرا فلان کار رو بکن!عذرا بهمان کار رو نکردی!عذرا تنبل شدی!عذرا اولا خوب کار میکردی!عذرا از بس که نشستی داری مثل خرس میشی!عذرا...!
بخدا قسم که یه دو دقیقه نمیذاشتن راحت باشم!کار این تموم میشد اون یکی صدام میکرد!کار اون تموم میشد اون یکی فرمایشش شروع میشد!بچه این یکی رو سرپا نگرفته اون یکی جیشش میگرفت!این یکی رو طهارت نگرفته اون یکی خودشو کثیف میکرد!چی بگم چی بگم چی بگم؟چه کشیدم خدا من از دست این مادربزرگ و اون دو تا عمه؟!اینم بگم که مادرش منو نمیزد!یعنی همیشه هر جا میشست میگفت چون عذرت یتیمه من از خدا میترسم و دست روش بلند نمیکنم اما جاش دو تا عمه هام تلافی میکردن!هر وقتم که مادره ازم ناراحت میشد و احساس میکرد باید کتم بزنه و مثلا از خدا میترسید یه اشاره به دختراش میکرد و اونا جای مادرشون زحما میکشیدن و کتکم میزدن که ترس از خدای مادرشون خراب نشه!
گذشت اما نه مثل برق و باد!6 ماهی از ای جریان گذشت!تو اون 6 ماه استراحتم موقعی بود که ده تا دسته سبزی رو میذاشتن جلوم که پاک کنم!این استراحتم بود و تفریحم موقعی که یه گونی برنج یا لپه یا عدس یا هر چیز دیگه رو میدادن بهم که چشم بگردونم!این یکی کارو دوست داشتم هر چند که وقتی بعدش از جام بلند میشدم دیگه نه اون پاها مال من بود و نه اون کمر!تا یه ساعت همونجور دولا میموندم اما برام کیف داشت!یه مجومه بقول ما و مجمعه به قول امرزی آ میذاشتن جلومو و سر گونی برنج رو سر میدادن توش و یه سفارش که تا برمیگردن پاکش کرده باشم و میرفتن!منم سرمو مینداختم پایین و شروع میکردم به کار کردن اما حواسم بود و تا دور و ورم خلوت میشد برنجای مجومه را تختش میکردم و رویاهام شکل میشدن و می اومدن تو مجومه!
یا برنجا رو قصری که مادرم با پدربزرگم توش زندگی میکردن میساختم!شکل مادرم رو که سوار اسب بود و تفنگ دستش بود میساختم!شکل مادرم رو میساختم که ده تا کلفت و نوکر دور و ورشن!اسم عمه هام و مادرشون و پدربزرگتونو و شوهر عمه هام رو میذاشتم رو کلفتا و نوکرا!
برنجارو تخت میکردم رو مجومه مثل اینکه همه جا برف نشسته و وسطش رو راه بندی میکردم و چند تا خونه و دخترا و پسرایی رو که وسط راه دست همدیگر رو گرفتن و دارن میرن!اونوقت خودم آوازهایی رو که مادرم بهم یاد داده بود میخوندم!همیشه م یه مشت ریگ و شن میریختم تو جیبم که اگه یه مرتبه عمه هام اومدن نشونشون بدم که یعنی دارم برنج پاک میکنم!
آره شازده ها!این تفریحم بود!شما میدونین چهل پنجاه کیلو برنج رو چشم گردوندن یعن یچه؟!شماها میدونین ده من سبزی پاک کردن چه معنی ای داره؟!یعنی یه دختر ده دوازده ساله از کله سحر بشینه یه گوشه و تا صلوات ظهر از جاش تکون نخوره!تازه اگه دستش تند باشه!اگر خدای ناکرده می اومدن و میدیدن سبزی آ حیف و میل شده که دیگه واویلا!
یادمه شبا که آخرین وظیفه م یعنی پهن کردن رختخوابا و تنگ آب گذاشتن بالا سر خانم رو به انجام میرسوندم اجازه داشتم زیر پاشون کپه مرگم رو بذارم!نرفته تو جا خواب منو با خودش میبرد!اما دریغ از یه خواب دیدن!آرزوم بود که یه شب مادرم رو تو خواب ببینم اما انقدر خسته بودم که یا اصلا خواب نمیدیدم یا اگرم میدیدم صبح یادم نبود!اونایی م که تک و توک میدیدم و یادم میموند همون کارایی بود که تو روزش کرده بودم!ظرفشوری رختشوری مستراح شوری زمین شوری چیز پاک کردن بچه سرپا گرفتن!
حالا همه اینا رو گل میکنیم و میزنیم به سرمون!اینا همه خوب!اینا همه محبت!اینا همه وظیفه!بدبختی چیز دیگه بود!موقعیکه خسته و مدره عین نعش میرفتم تو رختخواب!من چشمام از زور خستگی وا نمیشد و خانم تازه سخنرانی و نصیحت کردنش گل میکرد اونم چه چیزایی!چه آموزشی!چه پرورشی!تا میخواستم بخوابم میگفت عذرا بیداری؟!خب منم چی میتونستم بگم ؟!یعنی مگه جرات داشتم بگم نه؟!خانمم شروع میکرد!زن باید مطیع و مطاع شوورش باشه!اگه گفت بمیر بمیره!مادر پدر یعنی خدا!یعنی مقدس!وای به روزی که جواب سلامشونو بلند بدی؟!آتیش جهنم الو الو!هیزم نیم سوز خروار خروار!قیر داغ بشکه بشکه!عقرب جرار صد هزار!مار و افعی کرور کرور!
نمیدونم چی جوری و برای چی و از کجا همه اینا رو آماده کرده بودن واسه دختر بچه ای که تو این دنیا برای عمه هاش و مادرشون خوب کار نکنه و کلفت خوبی نباشه یا خدا نکرده براشون پشت چسم نازک کنه و یا زوبنم لال در مورد باباش فکرای بد کنه!طوری برام یه جهنم ساخته بود که اصلا یه تیکه زمین برای بهشت نمونده بود و اگر مونده بود آتیش جهنم همچین زبونه میکشید که تموم درختای بهشت رو میسوزوند و جزغاله میکرد!
یه بهشت کوچیک اندازه یه باغچه و یه جهنم بزرگ اندازه کشورمون!یه بهشت خلوت و خالی و یه جهنم شلوغ و پر و پیمون!بهشتی که درش روی همه بسته بود با دیوارای بلند و یه جهنم با دروازه های واز و بدون دیوار که از سه فرسخی آتیش معلوم بود و برای هر کسی که میمرد جا داشت!بهشتی که با یه کار نابجا و یه کلمه حرف بد از آدم گرفته میشد و جهنمی که با یه عمل کوچیک بد نصیب آدم میشد!بهشتی که برای وارد شدن بهش هیچ امیدی نبود مگه اینکه چشمت رو تموم شادی آ و خوشی آ و لذت آ خنده و استراخت و شوخی و چی و چی و چی ببندی و جهنمی که خیلی راحت واردش میشدی!آزمونی با یک صدم درصد سانش و نودونه و نودونه صدم درصد ناامیدی!دورنمای زیبا و دلفریب!فرشته های فعالی که ده تا ده تا مامور نوشتن کارهای بدمون بودن و یه لحظه چشماشونو هم نمیذاشتن یا نمیتونستن هم بذارن و یه دونه فرشته که همشم بیکار بود برای نوشتن کارای خوبمون که اکثرا کاغذاش سفید و دست نخورده میموند!
-
قبل از خواب نوید زندگی پس از مرگ!البته دیگه همه مسیر زندگی بعد از مرگ رو مو به مو بلند بودم!تا جون از تنمون میرفت بیرون و یه سوال جواب کوتاه چون تکلیفمون از همون اول معلومه و صاف تو جهنم!یه کارنامه سیاه دستمون و رومون از کارنامه مون سیاه تر منتظر نوبت بودیم که آتیش نصیبمون میشه یا قیر داغ یا هیزم نسوز یا عقرب و مار!
اما به همون خداوندی خدا تو همون عالم بچگی میرفهمیدم که این داره دروغ میگه!یعنی سوادش و فهمش به این چیزا نمیرسه!میدونستم که خداوند اونطوری که این میگه یه خدای نامهربون و بدون گذشت و بخشش نیست!میدونستم که خداوند اگه یه بدی مون رو ببینه ده تا شو ندیده میگیره و میبخشه!اما اون پیرزن ول کن نبود!انقدر میگفت و میگفت تا خودش خوابش بگیره!منم هی چرت میزدم و به مزخرفاتش گوش میدادم و بعدش که خرخرش میرفت هوا کپه مرگم رو میذاشتم تا دوباره یه روز دیگه برام شروع بشه!
بعد از 6 ماه یه روز دیدم عمه هام و مادرشون دارن در گوش همدیگه پچ پچ میکنن!فهمیدم یه خبرایی هس!خبرایی م بود!میخواستن پدربزرگتونو زن بدن!البته دیگه پدربزرگتون فقط شده بود یه پارچه آقا!ثروت مادرم رو حالا دیگه رو کرده بود!چند تا حجره و ملک و درشکه شخصی و چی و چی و چی!دیگه حالا باید از طبقه اشراف براش دختر میگرفتن!همین کارم کردن!یه دفته از شرع پچ پچا نگذشته بود که همه شون شال و کلاه کردن و راه افتادن که برن!دست آخر خانم بزرگ منو صدا کرد و گفت که امشب شام یه جا وعده گرفتمون و دیر برمیگردن.گفت مواظب خونه و باشم و کارامو بکنم و بعدش بگیرم بخوابم تا اونا بیان.بعدشم همه شون گذاشتن و رفتن!ما رو بگی!یه دفعه ترس ورم داشت!یه خونه دردنشت و یه دختر بچه ده دوازده ساله!
گیرگیرای غروب بود!خونه قدیمی م که مثل آپارتمانای امروزی نبودن که!یه حوض داشتن که نگو!در و دیوارای قدیمی و آجری بلند!زیرزمینای تاریک که هر کدوم هفت هشت تا پله میخوردن و میرفتن پایین!حیاط بزرگ!هشتی های ترسناک!اینا همه به کنار تاریکی!تو اون خونه به اون بزرگی دو تا دونه چراغ نفتی روشن بود که نزدیک خودشونم به زور روشن میکردن!حالا حساب کنین که من اون موقع چه حالی داشتم!تا اون روز تو خونه تنها نمونده بودم!یعنی هیچوقت اون خونه خالی نمیموند!اون شبم همه شون رفته بودن خواستگاری و نمیخواستن منو ببرن!برای همینم گذاشته بودنم خونه!
آقای که شما باشین اولش یه خرده ترسیدم اما بعدش زود چراغ نفتی رو برداشتم و رفتم تو اتاق خانم و رختخوابارو انداختم و رفتم زری لحافم و چشماشو بستم!حالا یه چیزایی اومد جلو چشمم و تو ذهنم بماند!شانسی که داشتم این بود که انقدر خسته بودم و تا سرمو گذاشتم زمین خوابم برد.
از فرداش کم کم ماجرا روشن شد و معلوم شد که بعله!پدربزرگتون قراره دختر یه تاجز بزرگ بازار رو بگیره.دیگه تو خونه چه خبر بود خدا میدونه!هر کی دنبال کار خودش بود و تموم کار افتاده بود گردن من!منم که دیگه جون نداشتم تنهایی اون خونه رو بگردونم اما چی میتونستم بگم؟!باید مثل قاطر کار میکردم!برو بیاهام شروع شده بود.این میرفت اون می اومد!اون میرفت این می اومد!پیغمو و پسغوم تا اینکه قرار شد که خونواده اونا بیان خونه ما مهمونی.
لباس نوآ از تو صندوقخونه در اومد!دیوار اتاق دوغ آب شد!آب حوض عوض شد!شیشه ها پاک شد و پرده ها شسته شد و خلاصه خونه شد مثل گل!همه اینارو هم غیر از دوغ آب اتاق کی کرد؟!کنیز مفت و مجانی خونه عذرا خوانم!دیگه آخری آ اصلا نمیفهمیدم این تن و بدن مال منه یا کس دیگه!سیندرلا کیه؟!عذرا!عذرا!اگه والا دشمن منو به اسیری برده بود انقدر ازم کار نمیکشید که اینا میکشیدن!دست آخرم که شب مهمونی رسید از یه ساعت قبلش منو کردن تو یه اتاق و بهم گفتن اگه صدام در آد تیکه تیکه م میکنن!منم که صدایی نداشتم ازم دربیاد!رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم!سرمو گذاشتم به دیوار و گریه کردم!عجب سرنوشتی برام رقم خورده بود!یه روزی پدربزرگم برای اینکه نکنه ثروتش رو ازش بگیرن از دست سرخ آ فرار کرده بود و اومده بود اینجا!غافل از اینکه همه ثروتش به باد رفت و هم چون خودش و دخترش!حالام نوبت نوه اش بود!
خلاصه انقدر گریه کردم تا از حال رفتم.نه تاریکی رو فهمیدم و نه گشنگی و نه تشنگی رو!فقط از زور خستگی از حال رفتم و چه خوابی م کردم!حداقل اون مهمونی برای من این حسن رو دشت که تونستم چند ساعت بیشتر بخوابم!چند سال پیش این سریال اوشین رو میدیدم!هر بارم که میدیدم زار زار گریه میکردم!درست عین روزگار خودم بود!
خلاصه دردسرتون ندم!بعد از حدود یه ماه رفت و اومد عروسی سر گرفت و توران خانم رو آوردن خونه!چه جشنی!چه مراسمی!همه جا رو گل زده بودن!سه شب مطرب اونجا میزد و میکوبید!میگم مطرب سوء تفاهم نشه!همه شون هنرمند بودن اما اون وقتا شعور آدما این بود دیگه!به این گروهای هنری میگفتن مطرب!جاشونم محله سیروس بود که بهش محله کلیمی آ میگفتن!
منم بدم نمی اومد!هر چند که کارم چند برابر شده بود اما وقتی دسته مطربا میاومد خیلی کیف میکردم!مخصوصا وقتی که با یکی شون به اسم شهناز ضربی اشنا شدم و فهمیدم که مسیحیه!اونم وقتی فهمید من مسلمون نیستم و مسیحی م از تعجب داشت شاخ در می آورد تو اون شبام که میاومدن اونجا زندگیمو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم!نور به قبرش بباره چقدرم برام گریه کرد!چقدر غصه مو خورد!اون موقع بود که فهمیدم همه آدمام بد نیستن!
خلاصه شبا تا بعد از نصف شب اونجا بزن و بکوب بود!دسته مردا تو مردونه که تو قسمت بیرونی بود و دسته زنا تو زنونه که اندرونی بود .عروس خانم که اسمش توران خانم بود بد نبود!یعنی خوشگل نبود اما زشتم نبود!دیگه تو اون شبام کسی کاری به کارم نداشت!یعنی تو اتاق حبسم نمیکردن چون انقدر آدم تو خونه بود که کسی به کسی نبود و نمیفهمید من کی ام !بعدا فهمیدم که به توران خانم نگفتن که پدربزرگتون یه دختر از زن اولش داره!حالا این توران خانم کیه؟!حتما خودتون فهمیدین!مادربزرگتون!از من چیزی بزرگتر نبود!اونموقع که من ده دوازده سالم بود اون شونزده هفده سالش بیشتر نبود!
خلاصه توران خانم را با چه دبدبه و کبکبه ای آوردن خونه و واقعا سه روز و سه شب براش جشن عروسی گرفتن!منم همونجور کار میکردم چشم ازش برنمیداشتم بطوریکه هر بار نیگاش اتفاقی می افتاد طرف من میدید که دارم نگاهش میکنم!البته از دور چون نمیذاشتن نزدیکش برم!حتما اونم وقتی با اون لباسا که تنم بود منو میدید فکر میکرد که کلفت اون خونه ام!حقم داشت بیچاره!
کار میکردم و دور ورم رو نگاه میکردم و یاد حرفای یکه مادرم از عروسی ش میزد می افتادم!برای اون بدبخت چه کردن و برای این یکی چه میکنن!شب عروسی اون چه جوری بود و شب عروسی این چه جوری!مادر بیچارم تک و تنها تو دست این قوم اسیر بود و راه نجاتی م نداشت و چه به روزش آوردن!
بغض گلومو گرفته بود!انگار تموم غم عالم ریخته بود تو دل من!نیگا میکردم و یاد مادرم می افتادم!نیگا میکردم و یاد خودم می افتادم!نیگا میکردم و هر دقیقه کینه م نسبت به پدربزرگتون و عمه هام و مادرش زیادتر میشد!انگار همین کینه باعث شده بود که تو چشمام برق نفرت بشینه!طوریکه توران خانم هر دفعه منو نیگا میکرد اخماش میرفت تو هم!اولا خیلی کم چشمش به من
-
آخر 439
می افتاد اما هر چی می گذشت انگار کنجکاوتر می شد و بیشتر نیگام می کرد بطوریکه از شب دوم خودش چشم مینداخت و منو لای آدمایی که اونجا بودن پیدا می کرد و نیگام می کرد!
بالاخره این جشن م تموم شد و غریبه ها رفتن و موندن چند تا از نزدیکای عروس و دو سه شب بعدش ، اونام رفتن! دیگه تو خونه همون آدمای قبلی موندن و یه تازه وارد که همون عروس خانم بشه. منم سرمو داده بودم به کار خودم. یعنی دلم نمی خواست کاری بکنم که جلو توران خانم عمه هام بهم فحش بدن یا کتکم بزنن یا زندانی م کنن! غرورم اجازه نمی داد! آخه وقتی چاک دهن شونو وا می کردن، حرفای بدی از دهن شون درمی اومد که طاقت شنیدنش رو نداشتم! حالا اگه به خودم می گفتن عیب نداشت و نحمل می کردم اما وقتی به مادرم می گفتن خیلی خیلی ناراحت می شدم!
خلاصه سرم به کارم گرم بود که یه مرتبه در اتاق توران خانم واشد و اومد بیرون! یه لباس قشنگ پوشیده بود و چارقدم سرش نبود! دهن همه از تعجب وامونده بود! برگشتم طرف عمه هام و مادرشون که دیدم اخمای همه شون رفته تو هم اما جیک شون درنمی آد!
توران خانم یه نگاهی به دور و ورش کرد و بعد صدا زد و گفت: "عذرا خانم، عذرا خانم!" سرمو برگردوندم طرفش! باور نمی کردم که یه نفر تو اون خونه منو خانم صدا کنه! زود رفتم و سلام کردم که جوابم رو داد و گفت دستتون خالیه؟ گفتم بعله که گفت بی زحمت یه دقیقه بیاین تو اتاق من یه خرده کار باهاتون دارم!
یه چشم گفتم و اومدم اون طرف که پله ها بود و رفتم تو ایوون و رفتم جلو اتاقش! حالا اتاقش کدوم بود؟! همون اتاق مادرِ خدابیامرزم!
کفشامو درآوردم و رفتم تو و یه نیگا کردم. از روزی که خانم بزرگ دیگه نذاشته بود اونجا پیش پدربزرگتون بخوابم دیگه پامو تو اون اتاق نذاشته بودم! نمی دونم چی شد که یه مرتبه زدم زیر گریه! یعنی چی شد که معلومه!اونجا اتاق مادرم بود ! چه شبایی که اونجا تا صبح بغل مادرم نخوابیده بودم! چه شبایی که بغلم نَنِشسته بود و برام قصه نگفته بود! چه شبایی که من اونجا سرمو رو پاهایش نذاشته بودم و ناز و نوازشم نکرده بود! چه شبایی که برام از کشورش و گذشته ش حرف نزده بود! چه شبایی که صورتش رو رو متکا نذاشته بود و زار زار گریه نکرده بود!
هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم! همینجوری اشک از چشمام می اومد پائین! توران خانم روش اون طرف بود و داشت از تو یه صندوق یه چیزایی درمی آورد و حواسش به من نبود! یه دفعه برگشت و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت "بیا عذرا خانم! این چند شبه..." یه مرتبه چشمش افتاد تو صورت من و تا دید دارم گریه می کنم بقیه رفش رو شل و آروم گفت "خیلی زحمت کشیدی!" بعد یه دفعه اومد جلو من و بغلم کرد و گفت " چته؟! این چه جور گریه کردنه؟! این چه جور نگا کردنه؟! با اون چشمات منو این چند روزه کُشتی!"
راست می گفت! یعنی از نیگا کردنم خبر نداشتم اما از گریه م چرا! همچین گریه می کردم که تموم لباسش خیس خیس شد! زود سرمو کشیدم عقب و گفتم هیچی توران خانم! ببخشین! همینجوری گریه م گرفت! امری داشتین باهام؟! دستمو گرفت کشید تهِ اتاق و گفت بیا بشین ببینم! گفتم باید برم! کار دارم! گفت مگه من میذارم ؟! تا نفهمم تو کی هستی و چرا اونجوری منو نیگا می کنی و چرا اینجوری گریه می کنی نمیذارم پات رو از در این اتاق بذاری بیرون! بعد دستش رو دراز کرد طرفم . دیدم یه گُلِ سرِ قشنگ تو دست شه! اشک هامو پاک کردم و خندیدم که گفت " صدات کردم که هم اینو بهت بدم و هم ببینم تو کی هستی؟ " گل سر ور ازش نگرفتم و فقط بهش گفتم همونکه به یاد من بودین برام کافیه! این محبت شما دلمو گرم کرد! دستتون درد نکنه خانم! گفت تو کی هستی دختر؟ گفتم یه غریب اینجا! گفت غریب اینجا یعنی چی؟! گفتم یه آدم بی کس! گفت نمی فهمم! گفتم من دیگه جونِ کتک خوردن ندارم! ازم چیزی نپرسین! گفت یعنی چی؟! سرمو انداختم پائین که گفت بابات کیه؟ گفتم یه نامرد! گفت مادرت؟! گفتم یه فرشته! گفت اسمش چیه؟! گفتم ناتاشا! گفت چی؟! گفتم ناتاشا گفت ناتاشا؟! گفتم آره.گفت کجائیه؟ گفتم روسی! گفت مادرت روسه؟! گفتم بعله! گفت بابات چی؟! گفتم نه! گفت حالا دیگه اصلا نمیذارم از اتاق بری بیرون !همینجا یم شینی و قشنگ برام می گی که تو کی هستی و اینجا چیکاره ای!
تو همین موقع از بیرون عمه کوچیکم داد زد عذرا عذرا! برگشتم یه نیگا به توران خانم کردم و گفتم این صدا یعنی اینکه اگه یه کلمه دیگه با شما حرف بزنم ، هم فحش می شنوم هم کتک می خورم و هم زندانی می شم! گفت این کارا رو کی باهات می کنه؟! گفتم همه شون! گفته آخه چرا؟! تو که اندازه سه نفر کار می کنی ! برای چی اذیتت می کنن!؟ گفتم چی بگم؟!
یه مرتبه در اتاق واشد و عمه کوچیکم امد تو که توران خانم برگشت طرفش و تا عمه م اومد حرف بزنه گفت کی به شما اجازه داده همینجوری سرتو بندازی پایین بیای تو؟! مگه اینجا طویله س !؟
اینو که گفت عمه کوچیکم به پته پته افتاد و زود رفت بیرون و در رو بست که توران خانم عصبانی برگشت طرف من که یه چیزی بهم بگه اما یه مرتبه سرم رفت طرف سینه ش و گرفتمش تو بغلم و زار زار گریه کردم! اونم افتاد به گریه! حالا هی گریه می کرد و می خواست سرِ منو از رو شونه هاش بلند کنه که بپرسه جریان چیه ! منم ولش نمی کردم که گفت سرتو بلند کن ببینم آخه! دارم دیوونه می شم ! اینجا چه خبره!؟ تو کی هستی؟! گفتم تروخدا بذار یه دقیقه سرم رو سینه ت باشه!
دوباره بغلم کرد ! حالا اون گریه بکن و من گریه بکن! یه مرتبه سرمو ورداشتم و دولا شدم و دتسش رو ماچ کردم که زود دستش رو کشید و گفت ترو خدا بگو تو کی هستی؟! گفتم دستت درد نکنه! خوب نوک ش رو چیندی! اگه از همین الان جلو اینا درنیای، تیکه تیکه ت می کنن! گفت غلط کردن! منو تیکه تیکه کنن؟!گفتم آره ! با مادرمم همینکارو کردن! تروخد مواظب خودتون باشین! گفت بشین ببینم! پدرشونو می سوزونم ! بشین!
گرفتم نشستم که گفت حالا گریه ت رو تموم کن و بگو ببینم تو کی هستی!؟ از هیچی م نترس! من اینجام! گفتم شما که نباشین بیچاره م می کنن! گفت سگ کی باشن ؟! نترس! بگو! گفتم من روس م! مسلمونم نیستم! اما تروخدا به اینا نگین که من مسلمون نیستم ! مادرمو سر همین کشتن! گفتن مادرتو اینا کشتن!؟ گفتم آره! همینجا! تو همین اتاق! همین گوشه! همین عمه! همین خانم بزرگ! ریختن سرش و انقدر زدنش که تا صبح نکشید ! گفت چرا؟! گفتم چون داشت با خدا حرف می زد! چون داشت به زبون خودش خدا رو صدا می کرد!
یه مرتبه برگشتم و گوشه اتاق رو نیگا کردم! همونجایی که مادرم تا صبح زانوش رو گرفته بود تو بغلش و جون داد! اونم برگشت همونجا رو نیگا کرد! نمی دونم بهتون چی بگم! می دونم باور نمی کنین اما من مادرم رو دیدم! خب می گیم من چون اون شب یادم بود برام تداعی شد اما توران خانم چی!؟ اون که از چیزی خبر نداشت ! اما به همون خدا قسم که اونم مادرمو دید! تو همون وضع دید! می دونین از کجا اینو می گم؟! چون یه لحظه که تو چشمای مادرم نیگا کردم دیدم داره توران خانم رو نیگا می کنه! برگشتم طرف توران خانم که دیدم اونم داره مادرمو نیگا می کنه! یه مرتبه توران خانم زد زیر گریه و منو گرفت تو بغلش! همینجوری گریه می کرد و منو تو بغلش فشار می داد! شاید ده دقیقه همینطور دو تایی تو بغل همدیگه بودیم! تنِ توران خانم شده بود عین یخ! رنگش سفید عین دوغ آب دیوار! همچین ترسیده بود که منو ول نمی کد! مثل بید می لرزید! ده دقیقه ای که گریه کردم خودم دیدم که برگشت طرف اون گوشه ی اتاق رو نیگا کرد! اما این دفعه یه نفس بلند کشید و گفت " لااله الا الله " و همونجور موند! شاید پنج شیش دقیقه تکون نخورد! بعدش گفت جریان رو برام تعریف کن! منم همه رو براش گفتم! خوب که به حرفام گوش کرد، تکیه ش رو داد به دیوار گفت پس تو دختر شوهرمی؟! گفتم کلفت شونم ! دختر چیه؟! والّا با کلفت یان کاری رو که با من می کنن نمی کنن! با اسیر این کارو نمی کنن! گفت پس این ثروتی که اینا دارن مال مادر توئه؟! گفتم آره! گفت از کجا بدونم؟ گفتم سند دارم! گفت چیه؟! گفتم بعدا بهتون نشون می دم! گفت یه کاری برام می کنی؟ گفتم با دل و جونم! گفت اون اتاق پنج دری رو یه دست بکش من برم توش. اینجا کوچیکه! گفتم رو چشمم اما خودتون به اینا بگین! گفت می گم. پاشو بریم بیرون. گفتم فقط ترو خدا نگین که من بهتون حرفی زدم! گفت خیالت راحت باشه!
دوتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون. عمه هام و مادرشون یه گوشه حیاط واستاده بودن و با همدیگه پچ پچ می کردن که ما رفتیم تو ایوون و توران خانم داد زد و گفت خانم بزرگ! با اجازه تون این بچه می ره پنجدری رو نظافت کنه برای من! خانم بزرگ اومد جلو و یه خنده ای کرد و آروم گفت مگه تو این اتاق ناراحتی توران خانم؟ توران خانمم گفت ناراحت نه اما راحتم نیستم! بعدش برگشت طرف من و گفت: عذرا خانم یه زحمت بکش و اون اتاق رو تر و تمیز کن تا یه ساعت دیگه که دده خانم اومد ، با همدیگه اسباب اثاثیه رو بکشیم اونجا. بعدشم بدون اینکه به اوتا محلّ سگ م بذاره رفت طرف اتاقش که خانم بزرگ گفت "ببخشین توران خانم جون! اگه ناراحت نمی شی می خوام بگم یه چارقد بنداز سرت!" توران خانم برگشت طرفش و گفت "برای چی" خانم بزرگم همونجور آرام و با ملاحظه گفت " بالاخره زن باید رو بپوشونه دیگه!" توران خانمم همونجور که بر می گشت طرف اتاقش گفت " از کی ؟ از در و دیوار؟!"
بعدشم رفت تو اتاق و دَرَم پشتش بست!خانم بزرگ حسابی سنگِ رو یخ شد و زیر لبی یه چیزی گفت و برگشت پیش عمه هام که که داشتن چپ چپ به پنجره ی اتاق توران خانم نیگا می کردن! منم معطل نکردم و رفتم طرف پنجدری و رفتم توش و شروع کردم به نظافت ! از جون و دل براش کار می کردم! یه ساعتم بیشتر نکشید که اتاق شد مثل یه گل. یه خرده بعدشم یه خانمهکه دایه ی توران خانم بود اومد و یه سلام علیک با اونا کرد و رفت تو اتاق توران خانم و نیم ساعت بعد اومد بیرون و رفت و شاید دو ساعت بعد برگشت و با توران خانم و من رفتیم تو پنجدری و توران خانم گفت هر چی اثاث اونجاس بذاریم تو ایوون! خودشم رفت تو ایوون واستاد و دستاشو زد به کمرش و تا ما چند تیکه اثاث رو اوردیم بیرون، بلند به خانم بزرگ اینا گفت " خانم بزرگ قربون دستتون، این آت و آشغالا رو یه جا جابدینو الان آقاجونم اینا جاهازمو می آرن! اینا رو نبینن بهتره! آقاجونم بداخلاقه! یه دفعه یه چیزی از دهن ش در می ره باعث کدورت می شه!
-
خانم بزرگ اینا رو شنید، کجا گذاشتش و کجا ورداشتنش! لب ش همچین کلفت شد که اصلا نمی تونست یه کلام حرف بزنه ! فقط به عمه هام اشاره کرد که برن اثاث رو بیارن پائین! خودشم رفت تو اتاقش و در رو بست! منم زود رفتم تو اتاق و بقیه اسباب اثاثیه رو اوردم بیرون که نیم ساعت بعد درِ اندرونی وا شد و یه عده یالله یالله کردم و با چند تا طبق کش و مطرب و چی و چی و چی اومدم تو! خونواده ی توران خانمم باهاشون بودن! دیگه چه خبر شد اونجا! عمه هام و مادرشون جلو اینا موش بودن! پدر، مادر، خواهر ، برادر، عمو، خاله، عمه ف فک و فامیل! یه ایل بودن! همه م وضع شون خوب! مادرش طلا ریخته بود تو دستش از اینجا تا اینجا! جواهر از گردن خواهرش بالا می رفت! برادرش انقدر قد بلند بود که از در تو نمی اومد! باباش که یه ابروش رو انداخته بود بالا و جواب سلام هیچکدوم رو نمی داد! فقط وقتی توران خانم یه چیزی در گوشش گفت، آروم اومد طرف من و یه دستی رو سرم کشید و از جیب ش یه قرونی که اون موقع خیلی پول بود درآورد و داد به من!
خلاصه جاهاز توران خانم رو با چه مراسمی آوردن و همه ور چیندن تو حیاط و یه ساعتم اونجا موندن و همه شون رفتن جز مادرش و خواهرش و خاله هاش و همین دده خانم! عمه م یه سینی چایی آورد و خانم بزرگ میوه و شیرینی و تعارف و این حرفا شروع شد و زود اون عمه م یه فرش انداخت یه گوشه ایوون و خونواده ی توران خانم رفتن بنشینن که توران خانم یه اشاره به مادرش کرد و دوتایی رفتن تو اتاق توران خانم و یه یه ربعی اونجا بودم و بعدش برگشتن بیرون و اونام نشستن که مادر توران خانم رو کرد به خانم بزرگ و گفت والا یه صحبتایی از در و همسایه به گوش ما خورده! خانم بزرگ هول شد و گفت: چه صحبتی خانم؟
مادر توران خانمم گفت خانم بزرگ این دختر کیه؟ نوه ی شماس؟! چرا قبلا نگفتین؟! خانم بزرگ به تته پته افتاده بود گفت این اصلا به شما کاری نداره که! فکر کنین بچه ی خودمه! اینو که گفت اخمای همه رفت توهم و ساکت شدن و یه خرده بعدمادر توران خانم بلند شد و از اندرونی رفت بیرون. یه ساعت یه ساعت و نیمی نگذشته بود که تو بیرونی سر و صدا شد و مادر توران خانم اومد تو اندرونی و تا رسید بلند گفت " فعلا دست به جاهاز نزنین تا باباش تکلیف رو معلوم کنه" بعدشم خودش اومد و نشست پیش توران خانم و یه اشاره به دده خانم کرد که اونم رفت تو بیرونی. اینام همینجوری نشستن و یه کلمه با کسی حرف نمی زدن ! تو بیورنی، محشر کبری بود! بعدش در اندرونی واشد و چندتا یاالله گفتن و بابای توران خانم و برادرش و عمو و دایی ش با پدربزرگ تون اومدن تو اندرونی و یه اشاره کردن به مادر و خواهر و خاله های توران خانم و اونام رفتن تو پنجدری و پشت سرشون باباش اینام رفتن. بیرون پدر بزرگ تون مونده بود و هی تو حیاط راه می رفت! معلوم بود که حسابی حالش رو جا آورده بودن! از گوشه لب ش خون می اومد! دلم خنک شده بود! توران خانم دیگه مثل مادر من بی کس نبود ! عمه اینام جیک شون در نمی اومد! یه خرده که گذشت توران خانم اومد بیرون و منو صدا کرد و با خودش برد تو اتاق. تا رفتم تو، ترس ورم داشت که توران خانم یه دستی کشید به سرم و گفت "نترس عذرا خانم! چیزی نیس!"
رفتم یه گوشه و سرمو انداختم پایین که بابای توران خانم گفت "دخترجون ما تازه فهمیدیم که تو کی هستی! الان م دیگه کار از کار گذشته! اگر چه من اون مرتیکه رو ول نمی کنم! پدر همه شونو درمی آرم" بعد شروع کرد به داد زدن و فحش دادن! طوری که همه ی بیرونی آ بشنون!
خوب که فحش هاشو داد برگشت طرف من و گفت " توام حواست باشه! دور و ورِ دختر من نمی پلکی! فهمیدی؟!" سرمو بلند کردم و گفتم یعنی نرم پیش توران خانم؟ داد زد و گفت نه! گفتم چشم. فقط اگه کاری داشتن یه صدا منو بزنن! گفت کاری با تو ندارن که! گفتم چشم، اگه خودشون خواستن می رم!یه قدم اومد جلو من و گفت خودشون نمی خوان ! گفتم چشم! گفت پا تو بذاری تو اتاق ش قلم پاتو میشکونم! فهمیدی!اگه بفهمم اذیتش کردی...
یه مرتبه دستش رو آورد بالا دستامو گرفتم رو سرم و گفتم نزنین آقا! من اصلا دیگه طرف توران خانم نمی رم!امروزم خودشون صدام کردم! گفت الان نمی زنم ت اما اگه کاری بکنی می زنمت! گفتم به خدا من تو این خونه هیچکس رو اذیت نمی کنم! اصلا با کسی حرف نمی زنم! کسیم با من حرف نمی زنه! من فقط کاراشونو می کنم! کارای توران خانمم می کنم! اگه دل شون بخواد! گفت تو الصا یه مرتبه از کجا پیدا شدی؟! سرمو بلند کردم و گفتم نمی دونم آقا! ببخشین تروخدا! اگه من دیگه به توران خانم نیگا کردم هر کاری خواستین باهام بکنین! به خدا من خیلی دوست شون دارم! اصلا نمی خوام اذیت شون کنم! مگه نه توران خانم؟! تروخدا بهشون بگین شما خودتون امروز صدام زدین! بیاین! این پول تونم پس بگیرین! من اصلا پول نمی خوام!
دست کردم جیب م و یه قرونی نقره رو درآوردم و گرفتم جلو بابای توران خانم که یه مرتبه صدای لااله الا الله و اعوذ بالله و استغفرالله بلند شد و یه دفعه مادر توران خانم گفت آقا!آقا!آقا! بچه یتیم جلوته ها! بترس!
اینو که گفت بابای توران خانم که خیلی عصبانی بود یه مرتبه رفت یه گوشه ی اتاق و پشتش رو کرد به ما و از جیب ش یه دستمال درآورد و برد طرف صورتش !
توران خانمم اومد طرف من که زود خودمو کشیدم عقب و گفتم تروخدا نه تورا خانم! بعد برگشتم و با ترس به باباش نیگا کردم! چاهام می لرزید! همچین دوره ام کرده بودم که از ترس داشت نفس م بند می اومد! دندونام داشت می خورد بهم! چیزی نمونده بود که خودمو خراب کنم! مادر توران خانم که وضع منو دید یه مرتبه حالش بد شد و رفت طرف شوهرش و با یه حالت بد گفت " آقا! از دلش زود دربیار تا آتیش نیفتاده تو زندگی مون!"
اینو که گفت بابای توران خانم برگشت طرف من و اومد جلو که منم از ترس م یه قدم رفتم عقب و خوردم به توران خانم! باباش اومد جلوتر و گفت " نترس باباجون! کسی با تو کاری نداره که!" بعد دست کرد تو جیب ش و یه پنجزاری درآورد و گرفت جلو من که دستامو بردم پشتم و گفتم " نه آقا ! نمی خوام ! تازه این چول تونم هس!" یه کم سبیلاشو گرفت لای دندون ش و گفت اسمت چیه دختر جون؟ گفتم لیا گفت چی؟! گفتم لیا گفتن مگه اسمت عذرا نیست؟! گفتم اینا بهم عذرا می گن! مادرم اسممو لیا گذاشته! گفت مادرت رو اینا کشتن؟! گفتم نه آقا! مادرم مریض شد خودش مرد! گفت راست بگو! گفتم راست می گم آقا! گوشه اتاق مرد! گفت چرا؟! هیچی بهش نگفتم و فقط نیگاش کردم که نشست جلوم و گفت اینا اذیتت می کنن؟! گفتم نه آقا! باهام خیلی خوبن! خیلی بهم مهربونی می کنن!
یه نیگایی به من کرد و یه دستی به ریش و سبیلش کشید و بلند شد و گفت خیلی خب! حالا برو! گفتم کجا برم آقا؟! گفت هرجا که هر روز می ری! برو بازی کن! گفتم آقا من هیچوقت بازی نمی کنم! گفت پس چیکار می کنی؟ گفتم کار می کنم! گفت خب برو به کارت برس! گفتم امروز باید حیاط رو جارو می زدم که جاهاز توران خانم رو الان چیندن توش! برم مستراح رو بشورم؟
اینو که گفتم یه مرتبه دیدم گلوش اندازه یه سیب باد کرد! اومد حرف بزنه نتونست که برادر توران خانم اومد جلو من و گفت مستراح شستن کارِ تو نیس که! گفتم چرا آقا! برین مستراح رو ببینین! مثل گُله! هر روز خودم می شورمش! توران خانم حتما دیدن!
هنوز جمله ی آخری رو نگفته بودم که مادر توران خانم چادرش رو کشید تو صورتش و شروع کرد گریه کردن! بابای توران خانمم تند رفت طرف درِ اتاق و وازش کرد و رفت بیرون! برادرشم پشت سر باباش رفت و تا رسید تو حیاط بلند گفت " عجب آدمای بی غیرتی پیدا می شن!"
منم که دیدم اینا رفتن، زود از اتاق اومدم بیرون و دوییدم تو حیاط و رفتم دمِ مطبخ و رو پله هاش نشستم! یه خرده بعدشم توران خانم اینا شروع کردن به چیندن جاهازش و یه ساعت از ظهر رفته، کارشون تموم شد و هر چی خانم بزرگ اصرار کرد که برای ناهار بمونن ، نموندن و رفتن خونه شون.
اون روز گذشت و شبش رسید و وقت خواب. طبق معمول رختخوابا رو تو اتاق خانم بزرگ انداختم و خودم رفتم تو جام اما تازه خوابم برده بود که یه مرتبه دیدم نفس م بالا نمی آد ! چشمامو که وا کردم دیدم عمه کوچیکم دهن م رو گرفته و اون یکی عمه م دستامو و خانم بزرگم پاهامو! تکون نمی تونستم بخورم! اصلا نمی دونستم چرا دارن اینکارو می کنن! فقط با چشمام بهشون التماس می کردم و از تو گلوم یه صدایی مثل ناله درمی آوردم که یعنی تروخدا اذیتم نکنین! تروخدا ببخشین! هر چند که نمی دونستم چی رو باید ببخشن اما با همون صدا، عین یه بچه گربه ناله می کردم که منو ببخشن اما کی به ناله ی من گوش می کرد! همه شون با همدیگه حرف می زدن! آروم آروم که نکنه صدا بره تو اتاق توران خانم! هر کدومم یه چیزی می گفتن!
"پتیاره خانم حالا واسه ما سوسه می آی؟! میتِ سگ کافر حالا چغولیِ ما رو می کنی؟! حالا واسه ما پشت و پناه پیدا کردی؟! الان که فرستادیمت لا دسِّ ننه...می فهمی دیگه کجا زبونت رو نیگه داری!..خان هار شدی!؟ شیکمت گوشت نو بالا آورده؟! حالا می بینی!" هر چی ناله کردم فایده نداشت! یه تیکه کهنه تپوندن تو دهن م و دست و پامو گرفتن و بردنم طرف زیرزمین و در رو واکردن و بردنم تو و با طناب از پشت دست و پامو بستن و ولم کردم اون وسط و در رو روم قفل کردن و رفتن!
راست می گفتن! شیکمم گوشت نو بالا آورده بود! شیکم من که از لاغری داشت می چسبید به پشتم! شیکم دختربچه ای که تا سرِ غذا می خواست دو تا لقمه اضافه تر بخوره سیر بشه، هر کدوم یه متلک بهش می گفتن!" کاه از خودت نیس! کاهدون که از خودته! مگه داری تو ... دشمن ت می کنی؟! داری میترکی گامبو!"
خلاصه منو تو تاریکی و سرما ول کردن و رفتن! چشمامو بسته بودم و وا نمی کردم! می دونستم وقتی چشمام به تاریکی عادت کنه چی می بینم! برای همین وازشون نمی کردم! زیرزمین پرِ موش بود! اونم چه موشایی! هر کدوم اندازه یه بچه گربه! عقرب داشت هر دوم انقدر! نفس م از ترس بند اومده بود!
با زور کهنه ای رو که تو دهنم تپونده بودن، تف کردم بیرون که بغل گوشم صدای خش خش شنیدم! با اینکه می ترسیدم اما یواش لای چشمامو وا کردم! چی دیدم خدا!!
درست یه وجبی صورتم یه موش سیاه واستاده وبد و زل زده بود به من! دیگه دست خودم نبود! خلاف ادب همونجا خودمو خیس کردم! شماها نمی فهمین من چی می گم! یعنی خب مرد جماعت از موش و سوسک و مارمولک و این چیزا نمی ترسه اما زن چرا! اونم چقدر!! هر چند اگه شماهام تو اون سن و سال ، اون وقت شب با اون وضع تو یه زیرزمین که اونوقتا بهش انبار می گفتن زندانی می شدین، شایدم از من بیشتر می ترسیدین! باید حتما براتون پیش بیاد تا بفهمین! من دست و پا بسته افتاده بودم رو زمین و جلو صورتم یه موش بزرگ و سیاه که چشماش تو تاریکی برق می زد، واستاده بود و منو نیگا می کرد! سیبیلاش همچین می لرزید که رعشه انداخته بود تو تنم! هیچ کاری م نمی تونستم بکنم! فقط یه چیزی یادم افتاد! یه دعایی که خانم بزرگ هر شب قبل خوابش می خوند و می خوابید! منم اون شب فقط تونستم همین کارو بکنم! عجیب اینکه جونورا از آدما انسان تر و با رحم تر و مروت تر وبدن و وقتی دیدن یه دختربچه یه گوشه افتاده و ازشونم می ترسه و از ترس خودشو خراب کرده، از خورد و خوراک اون شب شون گذشتن و خزیدن تو سوراخ شون! بازم به معرفت شما حیوونا! بازم به رحم شما حیوونا!
به جون هر سه تامون قسم که وقتی لای چشمم رو وا کردم و چشمای موشه رو دیدم دیگه مات شد بهش ! حس از تنم رفت! دلم می خواست داد بزنم اما نه جون تو تن م بود و نه جراتش رو داشتم! می دونستم تا صدا ازم بلند بشه و عمه هام می آن تو زیرزمین و حسابی حالم رو جا می آرن!
-
یه مرتبه زدم زیر گریه! آروم آروم و بی صدا گریه کردم و یواش اینو خوندم!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعد یه سیگار روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت"
- نمی دونم از من ترسیدن ؟! فهمیدن! رحم کردن! نمی دونم! فقط همینو می دونم که همون موش سیاهه که جلو صورتم بود، آروم برگشت و رفت! پشت سرش رو هم نیگا کردم دیدم رو در و دیوار و رو اسباب اثاثیه ها و گوشه دیوار خلاصه همه جا موش لول می زنه! اما همه شون پشت سرِ موش سیاهه، یکی یکی آروم برگشتن و رفتن تو سوراخ شون! شاید خواستن بگم که ما مثل
آدما بی صفت و طالم نیستیم!
"یه پک دیگه کشید و چشماشو بست و زیر لب گفت"
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعدشم بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت!
یه چند دقیقه بعد با یه سینی چای برگشت و یکی یه دونه به ما داد و خودشم یکی ورداشت و نشست و گفت"
- توران خانم یه سال بعد زایید و سال بعدشم همینطور. دو تا پسر شیره به شیره! باباهای شما! منم کمکش کردم. اون خدابیامرز سعی می کرد که هر روز دو. سه ساعت منو ببره پیش خودش که یه نفسی بکشم . اما خب بالاخره اونام خواهرشوهراش و مادرشوهراش بودن و نمی تونست زیاد باهاشون در بیفته! یه خرده ای کارم راحت تر شده بود اما هنوزم برنامه های سابق برام بود1 اما حداقل یه امید داشتم!امیدم به توران خانم بود و باباهاش ما که منو با صدای بچه گونه آبجی صدا می کردن! همه ش به خودم دلداری می دادم که یه روز اونا بزرگ می شن و وقتی بفهمن من چه سختی هایی کشیدم و چه بلاهایی سرم اومده، یه جوری جبران می کنن اما افسوس و صد افسوس!
بگذریم!خلاصه چندسالی این وصع بود تا اینکه توران خانم دیگه نتونست با مادرشوهر و خواهرشوهراش زندگی کنه! پدربزرگ تونم یه خونه ی دیگه خرید و از مادرش اینا جدا شد! اونجا بود که دیگه امیدم ناامید شد!
عمه هام و مادرشون نذاشتن توران خانم منو با خودش ببره! بیچاره سعی خودش رو کرد اما هم عمه هام و مادرشون نذاشتن و هم پدربزرگتون دلش نمی خواست صبح به صبح قیافه منو ببینه! این بود که من موندم تو اون خونه! واسه کلفتی شون می خواستنم دیگه!
روزای اول رو یه جوری گذروندم اما بی انصافا داشتن جبران اون چند سال رو که توران خانم یه ذره ازم حمایت کرده بود درمی آوردن! راستش دیگه طاقت نداشتم! یه چند سالیم بزرگتر شده بودم و جواب شونو می دادم! اونام بدتر می کردن! کارم فقط شده بود کتک خوردن و زندانی شدن و گرسنگی کشیدن! برای همینم یه روز از اون خونه فرار کردم! پشت بوم به پشت بوم رفتم و از اون خونه فرار کردم! قبلشم هر چی طلا و جواهر از مادرم مونده بود ورداشتم و دِبرو که رفتی!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- اما قبل از رفتنم یه کاری کردم! حالا خدا می بخشه یا نه، نمی دونم اما من دیگه عوض شده بودم! دیگه دلم برای کسی نمی خوسخت! دیگه نه شکر خدا رو می کردم و نه شبا دعا معا می خوندم! با همه کس و همه چی قهر کرده بودم!
" دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش انگار که یه تصمیمی گرفته باشه، یه مرتبه گفت"
- می گم! هر چه باداباد!
"بعد یه نگاهی به ماها کرد و گفت"
- قبل از رفتنم یه آبگوشت خیلی خوشمزه دادم بهشون خوردن! یه آبگوشتی که هیچوقت هیچکس درست نکرده! یعنی به اون خوشمزگی نکرده! چند روز تو زیرزمین ،همون جایی که بارها و بارها شب و روز زندانی م کرده بودن، گشتن و چند تا عقرب و رطیل رو هر جوری بود گرفتم و هر کدوم رو انداختم تو یه شیشه خالیترشی! از این شیشه دهن گشادا! شاید سه چهار تا شدن! بعدش روزی که می خواستم فرار کنم براشون یه آبگوشت باز گذاشتم و این عقربا و رطیل آ رو اول یکی یکی کشتم و بعدش انداختم تو دیگ!
چه آبگوشتی شد! گوشت شم خوب کوبیدم و بردم سرِ سفره! خودمم به هوای اینکه یه خرده کار دارم گفتم که بعدا غذا می خورم!
نیم ساعت سه ربع بعد که برگشتم تو اتاق،همه شون کله پا شده بودن!
"من و مانی فقط مات بهش نگاه کردیم که مانی گفت"
- بچه هاشون چی؟!!
عمه- فکر کردی انقدر ظالمم؟!
مانی-خب بچه هام غذا می خورن دیگه!
عمه-دوتا بچه عمه بزرگم داشت و یکی کوچیکه! صبحش تا ظهر انقد بهشون هله هوله دادم خوردن و نون و کره و مربا تو حلق شون کردم که اون روز اصلا سرِ سفره نرفتن! یکی شون که از بس خورده بود حالش بهم خورد و دل درد گرفت! خودمم از پشت حصیر پنجره مواظب شون بودم که یه مرتبه نرن سرِ سفره! یکی شون که یه گوشه خوابیده بود و بهش نبات آبداغ می دادن و اون دوتای دیگه م داشتن اون طرف اتاق با همدیگه بازی می کردن!
مانی-خب بعدش چی شد؟!
عمه-عمه کوچیکم مُرد! یعنی همیجور افتاده بود و تکون نمی خورد! آخه همیشه مثل گاو غذا می خورد! اون دوتای دیگه م نعره می زدن که نگو! دیگه منم معطل نکردم که ببینم چی می شه! پریدم تو اتاق و بشقابا و دیگ آبگوشت رو ورداشتم و ریختم تو چاه مستراح و بقچه م رو ورداشتم و از اون خونه ی کثافت فرار کردم!
"یه سیگار دیگه روشن کرد و من و مانی م روشن کردیم و تا تموم نشد هیچکدوم حرفی نزدیم! یه خرده بعدش دوباره شروع کرد به گفتن!
- شماها باید تا همینجارو می دونستین که بهتون گفتم! بعدش دیگه به دردتون نمی خوره!
مانی-آخه بالاخره چی شد؟!
عمه-هیچی ! بدبختی! بیچارگی! رفتم و شدم زن یه رَمّالِ فالگیر! زن یه آدم زرنگ! واسه مردم، یعنی برای زن آ دعا می نوشت و فال می گرفت و سرکتاب وا می کرد و این چیزا! کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! ناخن خودش رو می گرفت و می ریخت تو یه قوطی و به مشتریاش به جای ناخن مرده می فروخت! آب از تو جوب ورمی داشت و جای آب مرده شور خونه بهشون می فروخت! کارایی می کرد که اگه بگم حالتون بهم می خوره! منم شدم دستیارش! یعنی از خریت و سادگی مردم سوء استفاده می کرد و نون می خورد! زن هایی م که شوهره یا سرشون هوو آورده بود یا بدخلاق بود یا کتک شون می زد یا هر مشکل دیگه داشتن می اومدن پیشش و این م بهشون از این کثافت آ و گند و گه ها می داد که یا خودشون بخوردن و یا بدن به شوهره بخوره!
پولی م ازشون می گرفت آ زنه می اومد پیشش که مثلا ببینه شوهرش با کس دیگه سَر و سِری داره یا نه! اونم می گفت باید یه گوسفن بخرم و بکشمش دلش رو یا جیگرش رو تازه تازه دربیارم و از وسط نصفش کنم و توش زندگیت رو ببینم! اون وقت پول سه تا گوسفند رو ازش می گرفت که یعنی این گوسفند یه گوسفند مخصوصه! بعدش می رفت یه گوسفند معمولی می خرید و می اورد جلو زنه می کشتش و جیگرش رو درمی آورد و یه سری چرندیات تحویل زنه می داد و بعدش دوتایی دل و جیگر گوسفند رو کباب می کردیم و می خوردیم و به خریت یارو می خندیدیم!
مثلا می اومدن پیشش که یکی رو قفل کنن! اونم پول ده تا قفل را می گرفت و یه قفل کهنه زنگ زده رو بهشون نشون می داد و می گفت این قفل قفله از ما بهترونه! به هر کی بزنی دیگه وا نمی شه!
خلاصه یه کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! یه گربه سیاه داشت که اندازه یه مغازه شیش دن ازش پول درمی آورد! به همه می گفت این گربه، جن و از مابهترونه! مردمم هی نذرش می کردن! منم همه فوت و فن ها رو ازش یاد گرفتم و وقتی م که اون مرد ، من نشستم سرِ جاش! فقط یه خرده مار رو مدرن تر کردم! فال قهوه و این چیزا! آخه دیگه یه خرده مردم روشن شده بودن و قوانین حمایت از خانواده اومده بو و مردا نمی تونستن دو تا زن بگیرن و این چیزا! اما این آخری آ دوباره همون کار و ماسبی رونق گرفته! هم فال قهوه، هم جادو جنبل!
اون موقع ها خودمم تجربه ش رو داشتم! بلایی که سر مادربزرگم اورده بودن! منم یه چیزایی به شوهرم یاد داده بودم که کلی ازش پول درمی آورد! گنجیشک می گرفت و یه سوزن می کرد تو قلب زبون بسته و میفروختش به طرف و می گفت ببر بنداز تو خونه هووت!
گربه مرده می فروخت! موش رنگ شده می فروخت! عقرب از تو خونه مون می گرفتیم و می کشتیم و می فروختیمش ! خلاصه تو خونه ِ ما هر جَک و جونوری پیدا می شد برامون پول درمی آورد1 می گه تا ابله در جهونه مفلس در نمی مونه! یعنی تا آدم خر تو دنیا امثال شوهر من و خودم گرسنه نمی مونن!
مانی-بعدش چی شد؟!
عمه-بیچاره اجاقش کور بود، اما با من خیلی مهربون بود! منم دوستش داشتم! یعنی بعد از اون همه سختی ، هم راحت شده بودم و هم داشتم از مردم انتقام می گرفتن! کینه های شتری! عقده های وانشده! دیگه م خسته شدم و نمی تونم حرف بزنم!
مانی-ترمه چی؟
عمه-مادرش باهام دوست بود! یعنی مشتری م بود! انقدر با فال قهوه و جادو جنبل و این چیزا بیچاره رو خَر کردم که رفت و از شوهرش طلاق گرفت! شوهرم رفت و یه زنِ دیگه گرفت! زنم وقتی دید داره سرش کلاه می ره ، رفت و شوهر کرد! شوهرم ترمه رو قبول نکرد! چون وجدانم ناراخت بود، ترمه رو که می خواست بذاره پرورشگاه ، آوردم و خودم بزرگش کردم. همینا رو فهمید که گذاشت و رفت! امان از خرافات! امان از خریت! شماها خبر ندارین که الان م چقدر مردم رو آوردن به این چیزا! اینام انقدر حقه بازن که فقط کافیه سرِ تیشه شونو بند کنن! یه چیزی به طرف می گن و میندازنش تو شک! وقتی شک افتاد تو دلش دیگه تمومه! چقدر زنها رو بی شوهر کردن! چقدر دخترا رو بی سرپرست کردن! همه شونم حقه بازن!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- چه کارا که نکردم! چه زندگی آ که با همین جادو و جنبل و خرافات از هم پاشیده نشد! خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه! اَمان از نادونی! اَمان از جهالت! امان از خرافات! شماها نمی دونین این خرافات چه لطمه ای به ما مردم زده! خیلی سال هس که دیگه همه ی این کارا رو گذاشتم کنار! خدا از سر تقصیراتم بگذره!
"دوباره بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت."
من و مانی یه نگاهی به همدیگه کردیم و مانی دو تا سیگار درآورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت"
- ای داد بیداد- تخمه بو داد- به من نمی داد- وقتی که می داد- پوسّ شو می داد- منم بو می دم- به اون نمیدم- اگرم بدم- پوسّ شو می دم!
- چیز از این قشنگ تر پیدا نکردی بگی؟
مانی-اگه پیدا کرده بودم که اونو می گفتم!
- حالا چیکار کنیم؟
مانی-چی رو ؟
- همین برنامه ی قهر و این چیزا رو دیگه!
-
مانی-میخوای تو یه تلفن به بابات زنگ بزن و منم به بابام! یه کلمه بگیم که چیز خوردیم و غلط کردیم و برگردیم خونه!
- گم شو! تو که گفتی ما یکی یه دونه ایم و تا قهر کنیم ده نفر رو میفرستن دنبال مون! پس چی شد؟!
مانی-والا قاعدتا بچه یکی یه دونه قهراش به این صورت می شه! مگه اینکه ما اشتباه کرده باشیم و باباهامون یه جا دیگه هفت هشت تا تخم و ترکه مثل ما داشته باشن! منو باش که همیشه فکر می کردم بابام نجیبه و پای بند به خانواده!
- اگه نیان دنبال مون چی؟
مانی-معلوم میشه که من و تو هر دو خریم! یعنی تو خری و من از تو خرتر دنبالت اومدم!
- حالا وقت شوخیه؟!
مانی-ببین ! من اگه جای بابای خودم و خودت بودم آ ،دنبال این پسرای گُه و ناخلف که نمی رفتم هیچ، از ارث م محرومشون می کردم!
- برای چی؟!
مانی-بدبختا این همه برای ماها زحمت کشیدن آخرش که یه جفت زن برامون پیدا کردن اینطوری دستمزدشونو دادیم!
- عشق یعنی همین دیگه!
مانی-خریت یعنی همین!بدبخت اگه حساب بانکی مونم خالی کنن، جای عشق و عاشقی باید مثل بقیه جوونای آس و پاس بریم سراغ هروئین و گرد و دوا! حالا هی عشق عشق بکن!
- خب پاشو جای این چرت و پرتا یه فکری بکن!
مانی-پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم
حالا خوبه یه عمه تو بخت آزمایی بردیم وگرنه امشب باشد چه خاکی تو سرمون می کردیم!
- یعنی چی؟!
مانی-گوش بده تا برات بگم! یه روز انجمن لاک پشتا سه تا لاک پشت رو انتخاب می کنن که برن قله اورست رو فتح کنن و پرچم لاک پشتا رو بزنن اون بالا! خلاصه حرکت می کنن و پنجاه سال طول می کشه تا می رسن نزدیک قله که یه مرتبه یکی زا لاک پشتا می زنه زیر گریه! اون دو تای دیگه ازش می پرسن رفیق از خوشحالی داری گریه می کنی؟! این یکی جواب می ده نه رفقا! گریه م از اینه که یادم رفته پرچم رو با خودم بیارم!
- باز لوس شدی!؟
مانی-نه به جون تو! من دیشب بهت نگفتم که ناراحت نشی!
- چی رو؟!
مانی-من یادم رفته پرچم قبل از قهرو وردارم! یعنی عابر بانکم و دفترچه ی حسابم رو! دیشبم پول هتل رو که دادم، موند برام همین چک پول آ که حاتم بخشی کردم دادمشون به کار خیر!
- عجب دیوونه ای هستی توآ! حالا چه غلطی بکنیم؟!
مانی-خُبه خبه! مگه تو نگفتی می ریم سرِ کار و از دسترنج خودمون پول حلال به دست می آریم و از این مزخرفا!؟
- حالا تا بریم سرِ کار چیکار کنیم؟
مانی-هول نشو! من گدایی بلدم! تو دزدی بلدی؟!
- واقعا که مانی!
مانی-باز کاسه کوزه ها سر من شیکست؟! بابا تو مگه به هوای دفترچه ی حساب بانکی من قهر کردی؟!
- وقتی خودمون نداشتیم چرا بذل و بخشش کردی؟!
مانی-خودت یادت رفته چه شعارایی می دادی؟ چقدر این کاغذا الان قشنگ شدن و این حرفا! می گم چطوره از لاش یکی شو یواشکی وردارین؟! عمه که حساب اینا رو نداره!
- الان دیگه زشته!
مانی-زشته چیه؟! پول بنزینم نداریم! آن آن! من اگه تو جیب م پول باشه سیصد چهارصد تومنه! تو چی؟
- من اصلا کیف نیاوردم!
مانی-حالا وقت شه که هر دومون به خاطر این مصیبت وارده زارزار گریه کنیم! لعنت به پدر و مادرش که دیگه گول تو رو بخوره! داشتیم واسه خودمون راحت زندگی مونو می کردیم آ! حالا نمی شد تو عاشق نشی!؟
- تو خودت چی؟!
مانی-من حداقل عشق م هنرپیشه س و یه فیلم بازی کنه، پول رهن یه آپارتمان رو درمی آره! تو که عشق ت هنوز دانشجوئه چه خاکی می خوای تو سرت کنی؟! خیلی خیلی زود بزنه بتونه چهار تا شاگرد خصوصی بگیره که از گشنگی نمیرن!
" تو همین موقع رکسانا اومد تو اتاق و سلام کرد و گفت"
- ناهار حاضره!
- رفتی ناهار درست کردی؟!
رکسانا-خب آره!
- پس درست چی؟!
رکسانا – هم درس می خونم و هم ناهار درست می کردم!
- ما خودمون از بیرون یه چیزی می گرفتیم!
مانی-راست می گه رکسانا خانم! پول که بود! ما می رفتیم از بیرون گشنه پلو و خورشت دل ضعفه می گرفتیم می آوردیم و همه دور هم می خوردیم! آخه چرا زحمت کشیدین!
"برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
- هامون جون ، حالا که زحمت کشیدن پاشو برین ناهاره رو بخوریم و ماها شب شام از بیرون بگیریم!
"دوتایی بلند شدیم و رفتیم تو آشپزخونه، سر میز نشستیم . سارا و مریم داشتن تند تند کار می کردن. یه خرده بعد عمه م اومد و ماها جلوش بلند شدیم که اونم اومد و نشست بغل ما و گفت"
- امروز رو فقرانه بگذرونین! غذای ما هر چقدرم خوب باشه در مقابل شماها نون و پنیره و به حساب نمی آد!
- اتفاقا برعکس! در شرایط فعلی ما این خوان هفت رنگه! ما الان انقدر نیازمندیم که به نونِ شب محتاجیم!
"محکم به پام زدم به پاش که گفت"
- یعنی از نظر محبت آ! یه قرون محبتهای شما رو رو چشممون میذاریم که شیکم مون سیر بشه ! ببخشین عمه جون ! نون سنگک الان دونه ای چنده؟ خشخاش نه آ! همین ساده ش!
عمه-میخوای چیکار؟
مانی-میخوام بدونم تا چند روز می تونیم زنده بمونیم!
عمه-با نون سنگک؟!
مانی-نه با بربری م باشه مسئله ای نیس.
"اون داشت چرت و پرت می گفت و من داشتم رکسانا رو که تند تند کار می کرد و به مریم اینا می گفت که چیکار کنن نگاه می کردم. موهای طلایی قشنگش موقع کار کردن این ور و اون ور می ریخت! مثل یه مزرعه ی گندم که باد خوشه های طلایی شونو این ور و اون ور خم می کنه و موج توشن میندازه!
تند و تند کار می کرد و هر چیزی که حاضر می شد می آورد و جلو من رو میز ، قشنگ و مرتب می چیند. ظرف ماست، سالاد، سبزی خوردن، نون بریده، ترشی. هز کدومم که میذاشت جلو من،تا روش رو بر می گردوند ، مانی می کشید و میذاشت جلو خورش!
ناهار خورشت قیمه درست کرده بودن . وقتی آماده شد و دیس برنج و ظرف خورشت رو آوردن و گذاشتن رو میز یه مرتبه رکسانا گفت"
- ای وای یادمون رفت نوشابه بخریم!
- عیبی نداره! الان مانی می ره می خره! مانی بپّر از همینجاها یه نوشابه بگیر بیار!
"مانی یه نگاه به من کرد و بعدش یه نگاه به همه و گفت"
- ببخشین عمه جون نوشابه خانواده الان چنده؟
عمه-الان که دیگه غذا رو کشیدیم که نمی شه بری نوشابه بخری! از دهن می افته غذا!
- هر جور صلاح می دونن. اصلا شب نوشابه می خریم!
عمه-حالا قیمتش رو برای چی می پرسی؟
مانی-نه اینکه از این به بعد می خوایم خانواده تشکیل بدیم ، لازمه که قیمت مایحتاج زندگی رو دونه به دونه بدونم که وقتی این پدر سگ یه چیزه اُرد میده بدونم چه قیمته!
"یه مرتبه همه زدن زیر خنده و رکسانا اینام نشستن سرِ میز که رکسانا گفت"
- ببخشین. ماها همیشه قبل از غذاخوردن دعا می کنیم! عیبی که نداره؟!
مانی-ببخشین ! دعای شما چند صفحه س ؟ یعنی می گم غذا از دهن نیفته!
- خجالت بکش مانی!
مانی-خب اگه بخواد نصف انجیل رو برامون بخونه که می شه ساعت سه بعدازظهر!
"دوباره همه زدن زیر خنده و بعدش همه چشماشونو بستن و دستاشونو به حالت احترام چسبوندن به هم و گرفتن جلو سینه شون و رکسانا گفت"
- پروردگارا ترا بخاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم.
مانی-الهی آمین!بسم الله!
"دوباره همه زدن زیر خنده و رکسانا گفت"
- تموم نشده بود مانی خان!
مانی-ببخشین! من فکر کردم تموم شد! یعنی برای یه خورشت همین قدر کافیه!
"با پام محکم زدم به همون پاش که درد می کرد که گفت"
- آخ! یعنی الحمدالله رب العالمین!
رکسانا-اجازه می دین دعا رو بخونم؟
مانیح بدیم ندیم از ناهار خبری نیس! پس زودتر بخونین که غذا یخ نکنه و کفران نعمت بشه!
"دوباره همه خندیدن و بازم چشماشونو بستن و دستاشونو گرفت چلوشونو رکسانا گفت"
-
پروردگارا ترا به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم و از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی. آمین!
"همه گفتن آمین امّا عمه هم گفت آمین و هم گفت الحمدلله! بعد چشماشونو وا کردن که مانی گفت"
- تموم شد؟!
رکسانا – بعله اما شما آمین نمی گین؟
مانی – منکه همون اوّل گفتم الحمدلله! بعدشم خداوند خودش هر جور صلاح بدونه کار می کنه و به هر کی م نخواد نمی ده! به حرف من و شمام نیس!
رکسانا – چرا! وقتی ما برای همنوع مون دعا می کنیم خیلی اثر داره! شمام باید دعا کنین!
مانی – حالا یه روز خداوند روزی ما رو حواله کرده به شماها! یه عمر خوردیم و شکر نکردیم و بازم روزی مونو داده! امروز کارمون افتاده دست شما!
عمه – بخور همه جون! خدا احتیاجی به این چیزا نداره!
مانی – اصلاً من غذا نمی خورم! سالاد خالی می خورم که دعامُعا نداره! نکنه برای سالادم دعای مخصوص دارین شما؟!
"رکسانا اینا خندیدن و مریم گفت"
- نه! شما بفرمائین! ماها جای شمام آمین گفتیم.
مانی – بیخود گفتین! مگه من خودم لال م؟! اوّلش می گی بسم الله، آخرش می گی الحمدالله. دیگه دو ساعت دِکلمه کردن نداره که! از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی! دعا می کنین یا نمایشنامه شکسپیر رو می خونین؟!
- ببین! یه دقیقه نمی تونی خودتو نیگه داری!
مانی – دِ صبحی م منو فرستادین تو حموم و نذاشتین یه لقمه کوفتم کنم! الآنم که می خوام دو تا قاشق بذارم دهن م نمیذارین!
"زود عمه براش یه بشقاب برنج و خورشت کشید و همونجور که می خندید گذاشت جلوش و اونم شروع کرد به خوردن. رکسانام یه بشقاب ورداشت و برای من غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت"
- بخور ببین دست پخت م خوبه یا نه!
"بهش خندیدم و یه قاشق خوردم. خیلی خوشمزه بود!"
- عالیه!
رکسانا – راست می گی؟!
مانی – مجبوره بیچاره! اگه اینو نگه چی بگه؟!
- تو حرف نزن! کی از تو پرسید؟!
رکسانا – جدّی بد شده مانی خان؟!
مانی – نه بابا شوخی می کنم! اتفاقاً خیلی خوشمزه شده! فقط نمی دونم چرا تو خورشت قورمه سبزی تون سبزی نمی ریزین؟!
مریم – قورمه سبزی چیه؟! این قیمه س!
مانی – ای وای! پس چرا زودتر نگفتین! اتفاقاً خیلی م شبیه خورشت قیمه شده!
- به حرفای این گوش ندین! این عادت شه از این حرفا بزنه!
سارا – اتفاقاً تو ماها دست پخت رکسانا از همه بهتره!
مانی – البته! برای رژیم های طولانی مدت عالیه!
"همه زدن زیر خنده!"
- غلط کردی! خیلی م خوشمزه س!
مانی – مگه من غیر از این گفتم؟! اصلاً این قیمه، یه قیمه ی خاطره انگیزه! آدمو یاد خاطرات دوران سربازیش تو پادگان میندازه! یعنی اون لحظات شیرینی که با هم دوره ای آ این قیمه ها رو می خوردیم و ازش پند و عبرت می گرفتیم و به یاد غذای مادرامون آه می کشیدیم!
عمه – دختر تا تو خونه س دست پختش معلوم نمی شه! وقتی رفت خونه ی شوهر تازه خودشو نشون می ده!
مانی – حتماً نشونه شم بروز علائم مسمومیت در شوهرشه که توسط پزشک قانونی بعد از مرگ متوفّی کشف می شه!
سارا - پس آقایون که تا زن می گیرن و شیکم شون می آد بالا چیه؟! خب نشونه ی غذاهای خوشمزه ایه که خانمهاشون درست می کنن دیگه!
مانی - پس این گشنه های آفریقا که همه شیکماشون اندازه ی یه طبل اومده جلو، همه از زور سیری یه و خوردن غذاهای خوشمزه؟!
"جواب همه رو می داد و تند و تند غذاشم می خورد!"
مریم – آقایون که هر کاری خانمهاشون می کنن یه ایراد ازش می گیرن!
مانی – آخه خانما یه کارِ بی ایراد نمی کنن!
سارا - پس اگه خانما انقدر ایراد دارن چرا آقایون همه ش دنبال شونن؟!
مانی – واسه رضای خدا! هامون جون اون سبزی رو بده به من!
مریم – راسته که گفتن اگه می خوای دل شوهرت رو به دست بیاری باید از راه شیکمش وارد بشی!
مانی – خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نگفتین از راه دیگه ش باید وارد بشی یعنی منظورم اینه که خوبه نگفتین از راه سوراخ گوش و سوراخ دماغ و این سوراخا! عمه جون قربون دست تون اون ظرف ماست رو بدین این طرف!
رکسانا – براتون قیمه بکشم مانی خان؟
مانی – رکسانا خانم حالا از شوخی گذشته، جدّی این خورشت قیمه س؟!
- مانی ساکت می شی یا نه؟!
مانی – دِ همین ساکت شدیم که انقدر بلا سرمون اومد!
"بشقابش رو آورد جلو و رکسانا با خنده براش خورشت کشید و دوباره شروع کرد به خوردن و چرت و پرت گفتن! یه قاشق می خورد و یه چیزی به اینا می گفت! اونام همینجور می خندیدن.
ناهار رو که خوردیم، ظرفا رو جمع کردیم و سارا میز رو تمیز کرد و رکسانا رفت که ظرفا رو بشوره. بقیه م رفتن تو پذیرایی و منم واستادم که کمک رکسانا کنم. یعنی به این هوا می خواستم باهاش تنها باشم. یه دستمال ورداشتم و ظرفایی رو که اون می شست خشک می کردم و باهاش حرف می زدم."
- کِی امتحان داری؟
رکسانا – چند روز دیگه.
- بدموقعی ما اومدیم اینجا!
رکسانا – اصلاً! اتفاقاً چقدر خوب موقعی یه!
- آخه تو از درس خوندن می افتی!
رکسانا – برعکس! همونکه میدونم تو تو این خونه ای، یه آرامش خاطری بهم دست می ده که می تونم راحتِ راحت درس بخونم!
- راست می گی؟!
رکسانا – آره به خدا! فقط ناراحتی م از اینه که تو با خانواده ت قهری!
- راستی نمی خوای بقیه سرگذشتت رو برام بگی؟
رکسانا – چیزی دیگه نمونده که!
- از اونجا که از مادرت جدا شدی چیکار کردی؟
رکسانا – هیچی! همینجوری بی هدف راه می رفتم تا اینکه شب شد. جایی برای خوابیدن نداشتم! تو خیابونم که راه می رفتم مردم اذیت م می کردن! ولی خوب چیکار می شد کرد؟!
همینجوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه کلیسا و رو پله هاش نشستم. سرمو تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت! یعنی همونجوری که داشتم فکر می کردم، خوابم بُرد! یه مرتبه دیدم یکی داره صدام می کنه! چشمامو وا کردم و دو تا دختر با یه کشیش بالای سرم واستادن. زود از جام بلند شدم و یه ببخشین گفتم و خواستم برم که نذاشتم. دخترا دستم رو گرفتن و با خودشون بردن تو کلیسا و تا وارد شدم صلیب کشیدم که هر سه تا تعجب کردن! خلاصه بعد از اینکه فهمیدن تنهام و جایی رو ندارم، آوردنم اینجا!
- دخترا همین مریم اینا بودن؟
رکسانا – آره. عمه لیام خیلی گرم و صمیمی منو قبول کرد. همین.
- دیگه از مادرت خبری نداری؟
رکسانا – نه! نمی خوامم داشته باشم!
"یکی دو تا ظرف رو شست و بعدش گفت"
- هامون! یه چیزی ازت بپرسم؟
- بپرس!
رکسانا – ناراحت نمی شی؟
- نه!
رکسانا – دین من برات مهمّ نیس؟ یعنی برات مسئله ای نیست که من مسیحی م؟
- نه.رکسانا – بعداً چی؟ وقتی ازدواج کردیم منو وادار نمی کنی که دین م رو عوض کنم؟
- من ترو به هیچ کاری وادار نمی کنم!
"یه لحظه نگاهم کرد و خندید و گفت"
- بیا جلو!!
-
فصل یازدهم
"ساعت حدود شیش عصر بود که با مانی از خونه ی عمه اینا اومدیم بیرون که یه خرده قدم بزنیم. راستش می خواستم یه خرده با مانی حرف بزنم. راه افتادیم طرف بالا و بهش گفتم"
- تو اصلاً عین خیالت نیس آ!
مانی – چی؟
- آخه بی پول و کار چیکار کنیم؟!
مانی – مگه عمه قرار نیس خرج مونو بده؟
- خودتو لوس نکن.
مانی – بابا انقدر نترس! اینا می آن دنبال مون!
- گیرم دو روز دیگه اومدن! فعلاً رو چیکار کنیم! یه قرون پول نداریم!
مانی – از این ناراحتی؟ اینکه کاری نداره! بیا!
"دستمو گرفت و از وسط خیابان رد شدیم و فتیم جلو بازار نصر. خیلی شلوغ بود! همونجا جلو پله هاش واستاد و گفت"
- الآن جورش می کنم!
- می خوای چیکار کنی؟!
مانی – گدایی!
- بیا برو گم شو این ور! خجالت نمی کشی؟!
مانی – ما که قراره چند وقت دیگه هم به گدایی بیفتیم، بذار حداقل از الآن تمرین کنیم!
- به خدا قسم به جون خودت اگه لوس بازی دربیاری دیگه اسمت رو صدا نمی کنم!
مانی - پس آخه چیکار کنم؟!
- یه فکر دیگه بکن!
"یه خرده فکر کرد و گفت"
- پیدا کردم اما علاج موقتی یه!
- چیکار کنیم؟!
مانی – تو برو دم اون گلفروشی واستا تا بهت بگم.
- آخه می خوای چیکار کنی؟!
مانی – تو برو تا بهت بگم!
- کار بدی نکنی آ!
مانی – نه بجون تو! خری آ!
"آروم چند قدم رفتم اون طرف تر که یه مرتبه شروع کرد به داد زدن و گفت"
- خانما! آقایون! خواهش می کنم یه لحظه تا نیروی انتظامی نیومده به حرفای من گوش بدین!
"تا اینو گفت از خجالت عرق نشسته به تن م! زود یه خرده رفتم عقب تر! چند تا دختر خانم و چند تا خانم دیگه تا مانی اینا رو گفت دورش جمع شدن!"
مانی – من یه جوونم که به خاطر افکارم از خونواده طرد شدم! بهتونم بگم که خونواده م بسیار بسیار ثروتمندن! به خاطر ثروت و دارایی شونم با افکار و ایده های من مخالفن! به همین دلیل م اونا رو ترک کردم! فکر کنم همه تون می دونین که جامعه ی ما یه جامعه ی جوونه امّا یه لحظه تأمل کنین و ببینین واقعاً کی به خواسته های ما جوونا بها داده؟! آیا فقط خواسته های خودتون رو به هر دلیل به ما تحمیل نکردین؟!
"اینا رو که گفت از تو پاساژم یه عده دختر و پسر و زن و مرد اومدن بیرون و دورش جمع شدن! داشتم از خجالت و ترس می مُردم!"
مانی – هر جا که لازمه از ما جوونا صحبت می کنن و پای ما رو می کشن وسط و از وجودمون سوءاستفاده می کنن امّا تا حالا قدمی برامون ورنداشتن! ایده های ما رو به هیچ عنوان قبول ندارن! ما رو نسلی سرکش می دونن! هیچکدوم از کارامونو نمی پسندن! اگه بخوایم با جنس مخالف مون فقط یه ارتباط سالم و معمولی برقرار کنیم و بلافاصله تنبیه می شیم! تفریح مون مواد مخدر! آرزوهامون تبدیل به حسرت شده! خنده هامون شده آه! جای حرف زدن فقط اجازه نگاه کردن داریم! سال های جوونی مون مثل روزهای پیریِ پدر و مادرامون داره میگذره! هیچ خاطره ی قشنگی با خودمون از جوونی نداریم! بزرگترامون دوران گذشته ی خودشون رو فراموش کردن! فراموش کردن که اونام یه روزی جوون بودن! فراموش کردن که خودشون تو جوونی چه کارایی کردن و چه جاهایی رفتن که ما حتی یه کدوم شونم نداریم! وقتی سرِ حال ن و برامون از گذشته هاشون می گن و مثلاً از دهن شون بعضی از چیزا در می ره، تازه می فهمیم که فقط بلدن برای ما موعظه کنن وگرنه خودشون واعظ بی عمل ن!
"همین ده دقیقه صحبت کافی بود که پاساژ خالی بشه و همه جمع بشن جلو در! هر جمله ای که می گفت جوونا تأییدش می کردن! کم کم با هر جمله ش براش کف می زدن! منم از ترس فقط این ور و اون ور رو نگاه می کردم که نیروی انتظامی پیداش نشه! دیگه از بس آدم دورش جمع شده بود خودشو نمی دیدم فقط صداشو می شنیدم!
-
مانی – به جوونای مسخ شده ی دور و ورتون نیگا کنین! روزی چند تا جوون رو می بینین که راه می رن و با خودشون حرف می زنن! چند نفر رو در روز می بینین که می خندن؟! اصلاً خنده ای می بینین؟! آیا انگیزه ای برای ماها مونده؟! یک نفر تا چه حد می تونه استرس و اضطراب رو تحمل کنه؟ فشارهای درس! هزینه های تحصیل! هول و هراس کنکور! در نهایت برای چی؟ که یه لیسانس بگیریم و با بدختی و التماس، تو یه شرکت یا مغازه بشیم پادو یا آبدارچی یا دربون؟! به چه شور و شوقی درس بخونیم؟! با چه انگیزه ای حرف و نصیحت پدر و مادرامونو گوش بدیم؟! پدر و مادرایی که خودشون تو خرج زندگی شون موندن؟! تا کِی باید دختری رو که دوستش دارم فقط نگاهش کنم و اونم منو نگاه کنه؟! تا کِی باید فقط با امید ازدواج دلش رو خوش کنم؟! تا کِی باید بهش دروغ بگم که حتماً تا چند وقت دیگه می رم سرِ کار و یه جا رو اجاره می کنم و با همدیگه ازدواج می کنیم و صاحب یه بچه ی خوشگل می شیم و ترو مامان صدا می کنه و منو بابا؟! مگه همیشه به ما یاد ندادین که دروغ نگیم؟! مگه به ما نگفتین که دروغ زشت ترین خصلت انسانی یه؟! پس تا کی باید یه انسان زشت سیرت باشیم؟!
"یه مرتبه همه براش کف زدن و سوت کشیدن که گفت"
- خواهش می کنم دست نزنین! دیگه این کف زدن آ و شعار دادن آ کافیه! این همه شعار حتی نتونست خستگیِ زبون مونو در بکنه! ذهن من سراسر علامت سؤاله! چرا؟! چرا؟! چرا؟!
جواب این چراها کجاس؟ کی باید به این چراها جواب بده؟ خواب های تعبیر نشده مونو کی تعبیر می کنه؟ چرا جوونا تو روی پدر و مادراشون وایمیستن؟! چرا پدر و مادرا همیشه خودشونو مثال می زنن که وقتی جوون بودم در مقابل بزرگتراشون همیشه سرشونو مینداختن پائین؟! برای اینکه بزرگتراشون می تونستن ازشون حمایت کنن امّا الآن خودشون نمی تونن حتی برای بچه هاشون رخت و لباس درست و حسابی بخرن چه برسه به حمایت های دیگه!
"دوباره همه براش کف زدن و سوت کشیدن!"
مانی – خواهش می کنم ساکت باشین! من نه می خوام شعار بدم و نه اینکه اعتقادی به این شعارا دارم! من فقط از پدرا و مادرا سؤال می کنم و ازشون جواب می خوام!
"یه مرتبه موبایلم زنگ زد و تا شماره ی روش رو نگاه کردم دیدم شماره ی خونه مونه! زود جواب دادم که صدای پدرمو شنیدم!"
پدرم – الو! هامون!
- سلام پدر!
- پدرم – کجایی تو؟!
- هستیم زیر سایه تون!
- پدرم – قهر کردی؟! از دستم ناراحت شدی؟!
- نه پدر! ازتون خجالت کشیدم! حرفای شما درست بود اما منم تقصیری نداشتم! دوست داشتن دست خود آدم نیس! شما و مامان برای من خیلی زحمت کشیدین! من نباید نمک به حرومی می کردم امّا به جون خودتون اصلاً یه همچین خیالی نداشتم! همه ی این جریانات خیلی سریع برام پیش اومد! پیدا شدن عمه لیا! فرستادنش دنبال مون! تعریف کردن سر گذشتش! کمک خواستن از ما! همه همچین اتفاق افتاد که تا اومدم بفهمم چی به چیه که متوجه شدم رکسانا رو دوست دارم! امّا شما مطمئن باشین که خلاف میل شما عمل نمی کنم! قول می دم!
"یه مرتبه دیدم که صداش عوض شد!"
- پدر! 1در! ترو خدا خودتونو ناراحت نکنین!
"یه مرتبه مادرم گوشی رو گرفت و گفت"
- هامون!
- سلام مادر!
مادرم – زود برگرد خونه! همین الآن!
- آخه!
مادرم – آخه نداره! همین که گفتم!
- چشم امّا مانی چی؟!
مادرم – همین الآن خان عمو زنگ می زنه بهش! زود دو تایی برگردین خونه! فهمیدی؟!
"تا اومدم جواب بدم که دوباره پدرم گوشی رو گرفت! صداش گرفته بود! آروم گفت"
- پسر! اون دختر خانمم با خودت بیار می خوام ببینمش.
- چی پدر؟!
پدرم – همون که شنیدی!
- رکسانا رو با خودم بیارم؟!
پدرم – آره! آره! اون دختر خانمم که مانی دوستش داره بیارین! برای شام دعوت شون کنین!
- مطمئنین پدر؟!
پدرم – آره! زود بیاین!
"انقدر خوشحال شده بودم که نمی دونستم چی بگم! فقط گفتم"
- قربون تون برم بابا جون!
«دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت»
-بیاین دیگه!
«بعد تلفن رو قطع کرد! گریه م گرفته بود! برگشتم طرف مانی که دیدم »
بیا دیگه!
« بعد تلفن رو قطع کرد! گریه ام کرفته بود! برگشتم در طرف مانی که دیدم اونم موبایل دست شه و داره خرف می زنه! فهمیدم با عمومه!
از لای جمعیت رد شدم و به زور رفتم جل.! دروش پر از دختر و پسر همه م ساکت واستاده بودن و مانی رو نگاه می کردن و منتظر بودن که بقیه یحرفاشو بزنه! رفتیم جلو و رسیدم بهش که تلفن رو قطع کرد! آروم درِ گوشش گفقم»
خدا ذلیل ت کنه مانی!
مانی –چرا؟!
-آبرو برام نذاشتی! بیا بریم دیگه!
مانی –اینا رو چیکار کنم؟! الان دیگه می خواستم کم کم ازشون پول جمع کنم!
-پول دیگه الان می خوایم چکار؟!
مانی –آخه نمی شه که بعد از نیم ساعت سخنرانی همینجوری ول کنم برم!
-زودتر یه کاریش بکن الان پلیس می رسه آ!
« یه سری تکون دادو بلند گفت»
-بسیار خوب شما بفرمائین!
«بعد برگشت طرف دختذا و پسرا و گفت»
-دوستان! همین الان به من اطلاع رسید که جای دیگه به وجود من احتیاج هس؟ من سخنانم رو کوتاه می کنم!
بعد از تمام این چیزا که گفتم و خود شما می دونستید باید پرسید که چاره چیه و راه حل کجاس؟! من به شما می گم! ای مردم بهتره جای حرف زدن بیائین همه با هم دعا کنیم که انشاالله هر چه زودتر این وضع رست بشه و جوونا مون سرو سامون بگیرن! لطفاً همگی دستاتونو به طرف آسمون بلند کنین و هر چی من می گم، شما بگین آمین!
الهی، پروردگاری، ترو به بزرگی ات قسم می دم که همه ی جوونای ما رو عاقبت بخیر کنی!
« مردم یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد دستاشونو بردن بالاو همه گفتن»
«الهی آمین!»
مانی –خدایا مریضای ما رو شفای عاجل عنایت فرما!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا بلا وبدبختی رو از این مملکت به مملکت مجاور منتقل بفرما!
«الهی آمین!»
مانی –عاقبت ما را ختم به خیر بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا کاسه چکنم چکنم رو از دست مردم کشور ما گرفته به دستمردم یک کشور دیگر برسان!
«الهی آمین!»
« یه مرتبه همه زدن زیر خنده که گفت»
-بگین الهی آمین!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی تو هر لباسی ه این مردم خدمت می کنه موید و منصورش بدار!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی به این ملت خیانت می کنه ذلیل و خوارش بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –یواش تر! پرده گوشم پاره شد! حالا دستاتئنئ بکشین به صورت تون و از همین لحظه شروع کنین با جدیت و پشتکار، فعالیت کردن تا بتونم همه با هم چرخ این مملکت رو بگردونیم! ناراحتم نباشین که دعای خیر من بدرقه ی ره تونه! ببخشین م از اینکه وقتت تونو گرفتم!
ایشالا همیشه خوش و خرم و موفق باشین! خداحافظ شما! همه تونو به خدا سپردم!
«اینو گفت و یه اشاره به من کرد و خودشم از پله ها رفت پایین و از وسط خیابون گذشت و رفت طرف خونه ی عمه اینا و منم دنبالش را افتادم. سریه کوچه که رسید و ایستاد تا من بهش برسم. تا رسیدم بهش گفت »
-با بابات حرف زدی؟!
« سرمو انداختم پایین و همینجوری رفتم که گفت»
-مگه با تو نیستم؟1
-با من حرف بزن!
مانی- برای چی؟
-آقاجون من نمی خوام با تو حرف بزنم! همین!
« دویید دنبالم و گفت»
-آخه مگه چکار کردم؟!
-چیکار کردی؟! واقعاً که! کاشکی یه خرده از روی ترو خدا به من می داد!
مانی – آخه برای چی؟1
-می دونی اگه نیروی انتظامی سر می رسید چیکارت می کرد؟! مانی اصلاً به کارایی که می کنی فکرم می کنی؟!
مانی – بابا من یه خرده دلم گرفته بود، خواستم با مردم دو کلمه حرف بزنم و دلم واشه!
-برو برو! با من حرف نزن1
« تند تند راه می رفتم و اونم دنبالم می دونید و حرف می زند!»
مانی – اگه حرفام بد بود پس چرا همه ش برام کف می زدن؟!
-آخرش می خواستی چیکار کنی؟!
مانی – همون کاری که کردم! دعا کردم واسه همه ی جوونا و مردم!
-غلط کردی!می خواستی پول جمع کنی!
مانی- حالا که نکردم!
-اگه یه دقیقه دیرتر بهتون زنگ زده بودن کرده بودی!
مانی – خب حالا که به موقع زنگ زدن!
-می دونی اگه یه نفر اون وسط ترو شناخته بود چی می شد؟!
مانی- هیچی! می شد باعث افتخارم! بلافاصله تو فک و فامیل پُر می شد که مانی شده رئیس یکی از این سازمانها و تشکیلات و انجمن آ! فقط م کافی بود که یه عکس ازم بگیرن و بدن به این تلویزیون آ اونام بکنن ش « بَک گراندِ» خودشون! می دونی چقدر معروف می شد؟!
« واستادم یه نگاه کردم بهش و گفتم»
-تو آدم نمی شی!
مانی- باورکن اون لحظه که مردم رو صدا کردم، درست نمی دونستم چی باید بگم! اولش خواستم براشون یه آهنگ بخونم! دیدم گیتار نیس! بعدش خواستم براشون جوک بگم! دیدم جوک جدید ندارم! بعد یه آن فکر کردم و دیدم بهترین چیز اینه که مردم رو یه خرده یادِ خودشون بندازم! همین!
-بَدِتم نمی اومد یه خرده اون وسط کاسبی کنی!
مانی- اگه بابام زنگ نمی زد! نذاشت که!
-خجالت نمی کشی؟!
مانی- برای چی؟! مگه وقت و بی وقت این مردم رو برای همیاری و همکاری دعوت می کنن خجالت می کشن؟! اصلاً خجالت نداره که! یه وقته که باید پول جمع کرد برای دانش آموزای بی بضاعت! یه وقت باید پول جمع کرد واسه شب عید مردم بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران سرطانیِ بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران تالاسمی بیبضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای معلولین بی بضاعت! خب حالا یه وقتی م باید پول جمع کرد برای دو تا جوون بی پول دیگه! حالا شانس آوردی که شماره حساب ندادم بهشون!
-بسَه دیگه! خجالت بکش!
-
مانی – خیلی خب بابا! من خجالت کشیدم! حالا بگو ببینم خوش ت اومد از پیش بینی م ؟! دیدی فرستادن دنبال مون!
-عمو بهت گفت که ترمه رو هم بگی بیاد؟
-اره!بذار بهش زنگ بزنم!
«زود موبایلش رو در آورد و شماره ترمه رو گرفت و جریان رو بهش گفت و تا قطع کرد و رسیدیم خونه و جریان رو به رکسانا گفتم! اولش خوشحال شد اما بعدش دیدم که انگار یه خرده ناراحته! صبر کردم تا رفت تو اناقش و منم دنبالش رفتم و در زدم»
رکسانا- بله!
-منم!
رکسانا- بیا تو!
« رفتم تو و دیدم نشسته رو تختش!»
-چی شده رکسانا؟
« خندید و گفت»
-راستش می ترسم!
« رفتم جلو و رو تخت، بغلش نشستم و گفتم»
-نترس! من باهاتم!
رکسانا- فکر می کنی برای چی می خوان منو ببینن؟
-به همون دلیل که می خوان ترمه رو ببینن!
رکسانا- میشه امشب من نیام؟
-اینطوری تا آخرش با منی؟
« یه نگاه بهم کرد و گفت»
-الان لباسامو عوض می کنم!
« بلند شدم و از تو اتاقش اومدم بیرون و رفتم پائین. مانی رفته بود که ماشین رو روشن کنه. رفتم جلو عمه م و بهش گفتم»
-شما صلاح میدونین که رکسانا و ترمه ببریم اونجا؟
عمه – آره عمه! باید اینکار بکنین!
« خندیدم و بعدش صورتش رو ماچ کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید! یه خرده بعد رکسانا اومد تو پذیرایی! یکی از همون لباسایی که براش خریده بودم پوشیده بود! روپوشی رو هم که دستش بود از همونا بود که خودم براش خریده بودم. یه عطرر خوشبو ام زده بود. یه نگاه بهم کرد و گفت»
-خوب م؟!
-خیلی!
« بعد رفت طرف عمه و گفت»
-شما با من کاری ندارین؟
عمه- نه عزیزم برو! برو به امید خدا!
« یه مرتبه خودشو انداخت بغل عمه م و شروع کرد یه گریه کردن! عمه مم بغلش کرد و نازش کرد و نازش کرد و به من اشاره کرد. منم رفتم جلو و بازوش رو گرفتم که از تو بغل عمه اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد و گفت»
-خداحافظ !
« بعد برگشت طرف من. احساس کردم که الان احتیاج به یه تکیه گاه داره! دستش رو گرفتم و تو دستم فشار دادم که بهم خندید و دوتایی درِ راهرو رو وا کردیم و رفتیم تو راهرو. نگه ش داشتم و گفتم»
-چه ت شده رکسانا؟!
رکسانا- می ترسم!
-از چی؟
رکسانا- از همه چی!
-آخه چی؟!
رکسانا – می ترسم همه چی خراب بشه!
-نمی شه!
رکسانا – می ترسم من و ترمه رو مخصوصا! دعوت کرده باش اونجا که..
-اونجا که چی؟!
رکسانا- که یه جوزی بهمون بفهمونن که در حد و اندازه ی شماها نیستم!
« بازوهاشو محکم گرفتم و خندیدم! اونم یه مرتبه سرشو جور قشنگی تکون داد که موهاشو ریخت یه طرف شده که نگو!»
رکسانا – فکر می کنی دیونه شدم؟
-نه! فکر می کنم خیلی خوشکل شدی!
« یه نگاهی بهم کرد و بعد یه نگاهی به کلید چراغ راهرو کرد و گفت»
-لامپ اضافه خاموش!
«بعد چراغ راهرو رو خاموش کرد!»
***« مانی تو ماشین نشسته بود داشت با ترمه حرف می زد. در عقب رو وا کردم و رکسانا رو سوار کردم و خودمم نشستم جلو که مانی برگشت طرف من و همونجور که نگاهم می کردبه ترمه گفت»
-الان سوار شدن! تو آماده باش که اومدم دنبالت! فعلاً خداحافظ.
« بعد موبایل رو خاموش کرد و همینجور که زل زده بود به من گفت »
-رنگ کاری داشتی؟
-چی؟
مانی-رنگ کاری! رنگ کاری!
-رنگ کاری چیه؟
مانی-رنگ کاری اونه که آدم با یه رنگ مخصوص مثلا قرمز کار کنه و احیانا صورتش یا لپش قرمز بشه! یعنی هیچ عیبی م نداره ها! البته به شرطی که بعدش رنگا رو از روی لپش پاک کنه!
"بعد یه دستمال کاغذی از تو جیب در آورد و داد دست من و یه دنده عقب گرفت و حرکت کردیم! من و رکسانام یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلو خونه ی ترمه اینا. ترمه دم در واستاده بود و تا ما رو دید اومد جلو و یه سلام و علیک با ما کرد و بعدش شروع کرد با مانی دعوا کردن!"
ترمه-معلوم هست کجایی؟ یه زنگ بهم نمی زنی! مگه نگفتی می رم و بر می گردم؟ این طوری قول می دی؟ خجالت داره والا!
"مانی یه نگاه بهش کرد و بعد از همون توی ماشین گفت"
-ذلکا ذلیلکا کمربسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"بعد فوت کرد به ترمه! ترمه همینجوری واستاده بود و نگاهش می کرد! بعدش اومد این طرف ماشین سوار بشه که مانی به من گفت:
-بابا این جادو جنبلا همه اش دروغه اگه راست بود الان این ترمه باید می شد چوب خشک!
"من شروع کردم به خندیدن و از ماشین پیاده شدم و با ترمه سلام و احوالپرسی کردم و در رو براش باز کردم و نشست بغل رکسانا و با اونم سلام و علیک دوباره کرد و بعد به مانی گفت"
-آداب معاشرت رو خوبه از هامون خان یاد بگیری!
-مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-زهر مار این دیگه چیه یاد گرفتی؟
مانی-کمر بسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"من زدم زیر خنده و سوار شدم که ترمه گفت"
-کجا بودی تا حالا؟
رکسانا-خونه ما بودن ترمه جون.
ترمه-یه زنگ به من نزده. اگه من بهش تلفن نکنم اصلا یادش می ره که منو می شناسه دیوونه!
مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-بس کن دیگه. چیز یاد گرفته!
مانی-نخیر هیچ اثر نداره!
"بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که ترمه گفت"
-حق نداری یه کلمه دیگه با من حرف بزنی، فهمیدی؟
مانی-پس برگرد خونه تون. وقتی من و تو قراره حرف نزنیم بالطبع ازدواجمونم منتفیه!
ترمه-نه اون سر جاش هس این یکی منتفیه.
مانی-کدوم یکی؟
ترمه-زهرمار!
-ترمه خانم فیلم به کجا رسید؟
ترمه-تموم شد رفت پی کارش!
-یعنی چی؟
ترمه-اون روز کارگردان و اون چند نفر که مثلا سیاهی لشکر بودن رو گرفتن و بردن کلانتری. فیلمم توقیف شد!
-آخه چرا؟
ترمه-بهش گفتن هم خودت باعث تشویش اذهان عمومی می شی و هم فیلمت! خب برای فیلمبرداری مجوز نگرفته بود و جلو خوابگاه دانشگاه رو هم شلوغ کرده بود! می دونین چند نفر بی گناه کتک خوردن و زخمی شدن و بعضی هاشونم زندانی؟!
-پس بقیه ی اونایی که چوب دستشون بود کیا بودن؟
ترمه-اصلا معلوم نشد. نون شد و سگ خوردشون. شماها چه خبر؟ اشتی کردین؟
-داریم می ریم که آشتی کنیم.
ترمه-راستش هامون من می ترسم.
رکسانا-منم همین طور.
مانی-منم همین طور!
ترمه-تو زهرمار.
"زدم زیر خنده که ترمه گفت"
-تو رو خدا اون جا هوای ماها رو داشته باشین!
مانی- اصلا نگران نباش به خدا هیچی نیس!
ترمه-جون من راست می گی؟
مانی-اره به جون تو من تا حالا ده نفر مثل تو رو بردم خونه مون و به بابام نشون دادم و نپسندیده! ابم از آب تکون نخورده!
ترمه-ببین حالا خودت تنت می خاره ها.
-اصلا ناراحت نباشین. ما اونجاییم.
ترمه-ممنون. مگه اینکه دلم به شما خوش باشه. اینکه انگار نه انگار داره نامزدش رو می بره به پدرش معرفی کنه! ببینم هامون خان اخلاق پدرش چه جوریه؟
مانی-مگه می خوای زن بابام شی؟
ترمه-اگرم بشم حداقل هر چی باشه از تو بهتره. بدقول!
مانی-بابا اگه بهت زنگ نزدم برای این بود که وسط میتینگ بودم و داشتم برای هوادارام سخنرانی می کردم!
ترمه-گم شو خر خودتی!
مانی-بی تربیت.
ترمه-انقدر چاخان می کنی که دیگه هیچ کدوم از حرفات رو باور نمی کنم.
مانی-باور نمی کنی از هامون بپرس!
ترمه-آخه تو میتینگ چی کار می کردی؟ اصلا کدوم میتینگ؟
رکسانا-مانی خان همه ش خونه بودن.
مانی-پس اون موقع که با هامون رفتیم قدم بزنیم چی؟
رکسانا-یه ساعت بیشتر طول نکشید!
مانی-هامون براشون بگو بفهمن با کی طرفن!
"خندیدم و جریان رو براشون تعریف کردم. اولش باور نمی کردن اما وقتی فهمیدن راست می گم انقدر خندیدن که اشک از چشماشون اومد پایین! تا دم در خونه مون می خندیدن. اما اونجا که رسیدیم و مانی ماشین رو پارک کرد و تا چشمشون به خونه ی ماها افتاد هر دو گریه شون گرفت!
من و مانی پیاده شدیم و ترمه م پیاده شد و رفت پیش مانی اما رکسانا همونج.ر نشسته بود و به خونه ی ماها نگاه می کرد. سرمو بردم تو ماشین و بهش گفتم"
-چرا پیاده نمی شی؟
رکسانا-من این خونه تونو چند بار دیده بودم اما اون موقع این طوری بهش نگاه می کردم و ازش نمی ترسیدم!
-یعنی چی؟
"بعد همونجور که چشمش به خونه بود گفت"
-یعنی اون موقع فکر نمی کردم اصلا امکانش باشه که یه روز بخوام برم توش!
-بیا پایین زودتر بریم تو.
رکسانا-هامون من خیلی ترسیدم. راستش قبلا این طوری فکر نکرده بودم. یعنی می دونستم پولدارین اما نه انقدر!
-تو ارزشت خیلی بالاتر از این چیزاس.
رکسانا-داری شعار می دی!
-نه جدی می گم! من تو رو با تمام این خونه و ثروت و این چیزا عوض نمی کنم. خودتو دست کم نگیر.
"دوباره یه نگاهی به خونه مون کرد و بعد آروم پیاده شد اما ناراحت. مانی م ماشین رو قفل کرد و رفتیم به طرف خونه و در رو با کلید وا کردیم و رفتیم تو. وقتی داشتیم از حیاط رد می شدیم ترمه گفت"
-اینجا چند متره؟
مانی-شما واسه رهن می خواین یا اجاره؟
ترمه-لوس نشو!
مانی-مگه تو معاملات ملکی ای؟
ترمه-نه اما فکر کنم پدرت و عموت ما رو اینجا خواستن که اول یه خرده خجالتمون بدن و بعدش بیرونمون کنن که دیگه شماها رو ول کنیم و بریم دنبال کارمون!
"یه مرتبه مانی واستاد و بازوی ترمه رو گرفت و گفت"
-اولا که بابا و عموی من میشن دایی تو بعدشم اگه اینکارو بکنن ما دو تام با شماها از این خونه میایم بیرون!
"بعد برگشت طرف من که بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که یه مرتبه مادرم از پشت پنجره ما رو دید و از نو خونه اومد تو تراس و تند از پله ها اومد پایین و استخر رو رد کرد و اومد طرف ما. من و مانی م تند رفتیم جلو که هر دومونو بغل کرد و زد زیر گریه! حالا هر چی ماچش می کنیم آروم نمیشه که!
بالاخره بعد از گریه و گلگی از ما دو تا اشکش رو پاک کرد و برگشت طرف رکسانا و ترمه که هر دو زود بهش سلام کردن!"
مانی-ترمه خانم! این عزیز مادر منم هس آ. منو عزیز بزرگ کرده!
"ترمه آروم گفت"
-مانی خیلی از شما تعریف می کنه. شاید شما رو از مادرشم بیشتر دوست داره!
"مادرم بهش خندید و گفت"
-می دونم که تو رو هم خیلی دوست داره!
"بعدش ترمه دستاشو وا کرد و مادرمو بغل کرد! مادرمم بغلش کرد و ماچش کرد و بعدشم به مانی گفت که برین تو.
برگشتم و یه نگاه به پنجره های قدی خونه مون کردم از سر و صدا پدرم اومد پشت پنجره و تا ماها رو دید زود پرده رو انداخت و رفت. فهمیدم رفت که لباساشو عوض کنه اما دل تو دلم نبود! می ترسیدم همونجور که رکسانا و ترمه گفته بودن باشه! هر چند می دونستم که پدرم اینا اهل این حرفا نیستن. برگشتم طرف مادرم که دیدم داره رکسانا رو نگاه می کنه. رکسانام صورتش سرخ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین. آروم به مادرم گفتم:
-مامان این رکساناس.
مادرم-می دونم.
"رکسانا آروم سرشو بلند کرد. کیفش رو تو دو تا دستاش گرفته بود و همچین فشار می داد که مطمئن شدم هر چی توش بو له شد!
یه لحظه مادرم و رو نگاه کرد و بعد آروم گفت"
-ببخشین.
مادرم-چی رو؟
"دوباره یه نگاه به مادرم کرد و گفت"
-نمی دونم. همه چی رو! باعث ناراحتیتون شدم!
مادرم-از کجا می دونی؟
رکسانا-خودم می دونم!
مادرم-اخلاقت رو نمی دونم اما همیشه دلم می خواست یه عروس به خوشگلی تو داشته باشم.
"رکسانا سرشو انداخت و پایین و یه قدم رفت طرف مادرم اما دوباره خجالت کشید و واستاد اما یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل مادرم! اونم محکم بغلش کرد. چون مادرمو می شناختم فهمیدم که از رکسانا خیلی خوشش اومده. یعنی مادرم وقتی کسی رو اینجوری بغل می کرد که دوستش داشته باشه! خیلی خوشحال بومد. خیلی خیلی!
یک مرتبه مادرم با تعجب رکسانا رو یه خرده داد عقب و نگاهش کرد و گفت"
-چرا گریه می کنی؟!
رکسانا-نمی دونم.
مادرم-تو الان باید خوشحال باشی.
-
رکسانا-می دونم!
مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
"بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
-بریم تو منتظرمونن.
مانی-بیاین دیگه.
"بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"
-توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!
"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.
اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"
-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
مانی-یعنی راحت بودین؟
زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
"یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
-سک سک! یعنی سلام باباجون!
"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
-خیلی مخلصیم باباجون آ!
عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
"بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
-این که چیزه!
مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
"همه زدیم زیر خنده."
عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
مانی-آخه شما میگین چیزه.
عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
عموم-باز شروع کردی؟
مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
غموم-فقط اسمش رو بگو.
مانی-یه قواره طاق شال!
عموم-چی؟
"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
-ایم من ترمه س. خوشبختم!
"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
عموم-کجاهاش؟
ترمه-اونجا که دختره و پسره...
عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
-هر چند بابای این...
"دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
-بیا تا بهت بگم.
رکسانا-الان بگو!
-هیچی. فقط خودت باش!
رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
"بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
-برگشتی؟
-نرفته بودم!
"سرشو تکون داد که گفتم"
-پدر معرفی می کنم! رکسانا!
"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
-بفرمایین تو سالن.
"بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
-می خوای برگردیم؟
رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
-بریم!
"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
-مرسی. همین جا خوبه!
پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
"رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
-نقشه طرح می کنی، هان؟
مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
پدرم-نامرد تو کو؟
مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
-زری خانم!
"زور زری خانم اومد جلو و گفت"
-برمایین آقا!
پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
"بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
-شایدم مشروب میل داشته باشین!
"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"
-خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!
پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
-حالا چی میل دارین؟
رکسانا-هیچی. ممنون!
-
پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!
زری خانم به چشم گفت و رفت.
پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!
یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفت
تعقیبمون می کردین؟
پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟
رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!
پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟
اینو گفت و به من نگاه کرد
رکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!
و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :
و همینجوری خالی و لخت!
پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت
واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!
پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!
مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!
پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :
اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟
رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!
تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!
پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !
رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :
بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!
رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :
البته نه رسومات خرافی!
رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!
پدرم : مثلا چی؟؟
رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :
خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟
رکسانا : ممنون
پدرم : من اصرار می کنم!
رکسانا خندید و گفت:
قهوه لطفا!
پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!
بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!
پدرم نرم شده بود.
رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!
پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!
یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت :
شما به شطرنج علاقه دارین؟
رکسانا : خیلی زیاد ! تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!!
پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم ؟؟
یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته اما
به رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت :
زری خانم !!زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید . همونجور که با خودش می برد گفت :
من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه ! همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن !! متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمیاد ! ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!
رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!
یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :
اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟
دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :
ترمه اینا کجا رفتن؟؟
رفتن تو حیاط!
مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !
خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!
رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!
فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !
پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !
رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !
پدرم : درسته زمان قاجار بوده!
رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !
پدرم : درسته در واقع لونه بوده !
رکسانا : این خیلی بده !
پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !
رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :
چطوری حواسم به این نبود!
رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !
پردم : درسته !
رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!
پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!
رکسانا خندید و گفت :
قبوله !
پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟
رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !
پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !
مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!
زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :
شما اینجائین؟
مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟
پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!
تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :
عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !
پدرم : چی رو ؟؟
مانی : نازمزدمو !
پدرم : ا کوشن ؟؟
عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :
خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !
رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :
خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!
من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :
بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟
عموم : هان؟؟
مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟
عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟
ترمه : اگه باشه چای.
عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !
مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟
عموم : هان ؟؟
مانی : قندم بیارم ؟؟
عموم : برو دیگه !!
مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.
عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!
مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!
عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !
ترمه : خب ازم دعوت کردن !
عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟
ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!
عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!
ترمه : ممنون بابا جون
تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید
مانی : ممنون چی چی جون؟؟
عموم : باز حرف زدی؟؟
مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!
عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟
مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!
عموم : خب که چی؟؟
مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین!!
پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم!
برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!
پدرم : چه کردن با این مردم!!
رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه !
عموم : چی؟؟
پدرم : قرون وسطا!!
عموم : گالیله رو ؟؟
پدرم : همه رو
عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده ؟؟
پدرم تنها گردیش نبود که !!
مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین!!
رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :
داریم زمین رو میگیم پسر!!
مانی : اهان!!
رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!
مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!
رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!
عموم : چرا نگفته بود ؟؟
رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!!
عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن !
رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!!
پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!!
عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست !
مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!!
عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟
رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!!
عموم : کدومه؟؟
رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!!
پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ
رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!!
رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!!
پدرم : کاملا صحیحه!!
مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!!
عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟
همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت :
سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!!
رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!!
عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!!
پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!!
رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!!
عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !!
رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!!
وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!!
عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!!
رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!!
داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت :
شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!!
اینو که گفت دیدم که مخصوصا با پاش زد به میز ! یه مرتبه تموم مهره های شطرنج ریخت بهم ! بعدش زود شروع کرد به معذرت خواهی کردن و گفت :
واقعا عذر می خوام ! اصلا متوجه نشدم!! ببخشید پدر!!
خنده ام گرفت ! پدرمم همین طور !! با همون خنده ام یه نگاه به رکسانا کرد و گفت :
شاید لازم بود که تاوان ضعفم رو پرداخت می کردم!!ولی گریز قشنگی بود هم ثبوت برتری و هم ملاحظه ی بزرگتریم ! بازم اشتباه کردم !!تو داشتی برنده میشدی!!
رکسانا : شما عالی بازی می کنین !! جدی می گم!!
پردم : وتو عالی تر !! مهره های من بیشتر بود اما برد با تو بود !!
یه مرتبه از جاش بلند شد و سر رکسانا رو بوس کرد و گفت :
نباید قبل از دیدنت قضاوت م یکردم ! برایه عذر خواهی هم یه هدیه قدیمی دارم که گذاش�%
-
اون شب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم و شام مونو خوردیم و بعد از شام ، وقتی برگشتیم تو سالن و داشتیم چایی می خوریدم پدرم یه مرتبه بی مقدمه گفت :
- دو تا عقد میگیریم! یکی ماها ! یکی م تو کلیسا !
رکسانا - یه دونه کافیه! هر جوری م که باشه کافیه!
همون برای من مقدسه! من این عقد و قرار داد رو همون روزی که هامون رو برای اولین بار دیدم تو قلبم بستم! مگه منظور این نیست که انتخاب کنیم و وفادار بمونیم؟! پس یه قول کافیه! چون میشه زیر هر سندی زد و پشت به هر قراردادی کرد! اگه آدم ، آدم باشه یه قول کافیه! اما می دونم سنت هایی هست که باید رعایت بشه! پس هر جور که شما صلاح بدونین همونطور عمل می کنیم!
پدرم - این حرف تم درسته اما همونجور که گفتی باید یه چیزایی رو رعایت کرد! فقط چند تا مسئله حل نشده هست که باید حل بشه!
رکسانا - مربوط به منه؟!
پدرم - نه! مربوط به خودمه! یعنی مربوط به من و برادرم!
((فهمیدم منظور پدر چیه! داشت به عمه لیا فکر می کرد! یه خرده بعد برگشت طرف مادرم و گفت :))
- خانم شما درست می گفتین! من در مورد رکسانا اشتباه کردم!
((مادرم خندید و بعدش از جاش بلند شد و رفت طبقۀ بالا تو اتاقش و یه خرده بعد برگشت و رفت طرف ترمه و دست چپ ش رو گرفت و یه انگشتر دستش کرد و گفت :))
- من به عنوان مادر مانی ، تو رو برای پسرم خواستگاری و نامزد می کنم! ایشالا
مبارکتون باشه،مانی خیلی پسر خوبیه.فکر کنم لیاقت تو رو داشته باشه.
ترمه ام که گریه اش گرفته بود از جاش بلند شد اول مادرم و بعد عموم رو ماچ کرد و مادرم اومد طرف رکسانا که رکسانا زودتر بلند شد.
داشتم نگاه شون میکردم.گریه م گرفته بود.مادرم انگشتر خودش رو از دستش درآورد و گفت:-این یادگاره مادرمه،خیلی دوستش دارم.بعد دست رکسانا رو گرفت و انگشتر رو دستش کرد و گفت:
-حرفاتو از تو آشپزخونه شنیدم.کاش مثل تو زیاد تر بودند،اونوقت آدما بهتر خودشونو میشناختن،از این به بعد تو نه تنها عروس منی،دخترمم هستی.
بعد بغلش کرد و ماچش کرد!رکسانا که فقط گریه میکرد!آروم و بی صدا!هیچیم نگفت!نه تشکری نه چیزی!فقط گریه میکرد!دلم میخواست از جام بلند شم و بغلش کنم و
نذارم گریه کنه،مادرمم گریه اش گرفت و رفت توی آشپزخونه،برگشتم دیدم که ترمه م هنوز داره گریه میکنه.خلاصه یه خورده که گذشت هر دو آروم شدن،پدرم گفت:
-یه روزی رو هم تعیین کنین برای جشن نامزدی.
عموم:-همین شب جمعه.
پدرم:-باید خودشون بگن.
مانی:-شب جمعه خوبه.
عموم:-تورو نگفتیم،منظور خان داداش ترمه و رکسانا جونه.
مانی:-پس ما نخودی ایم؟
ترمه:-منظور بابا جون این بود که باید به خانمها احترام گذشت.
مانی:-من بالاخره نفهمیدم تو قراره همسر من بشی یا نامادری ام؟از الان بگو من تکلیف خودمو بدونم.
ترمه:-واقعا که مانی.
-مانی:-آخه این بابام نه میذاره من یه کلمه حرف بزنم،نه میذاره یه نظر بدم،نه میذاره بیام طرف تو.خوب خودشم عقدت کنه و منم از این به بعد بهت میگم مامان ترمه.
همه زدیم زیر خنده که عموم گفت:-باز مزخرف گفتی؟خوب بیا بشین پیشش.
مانی:-الان که دیگه آخر شبه، و باید ببریم برسونیم شون خونه؟چه فایده داره یه نیم ساعت بیایم پیشش بشینم؟من میخواستم حداقل یه سئأنس پیشش باشم،این نیم ساعت هم خودتون همون جا بشینین.
پدرم شروع کرد به خندیدن و گفت:
-راست میگه طفلک،ما از سر شب یه ضرب اینا رو گرفتیم به صحبت،پاشین،پاشین باهمدیگه بریم تو حیاط،دوران نامزدیتون از همین الان شروع میشه،پاشین برین دیگه.
مانی زود از جاش بلند شد.منم یه لحظه اومدم بلند شم که دیدم رکسنا و ترمه همونجوری نشستن و سرشونو انداختن پائین،منم از جام تکون نخوردم که عمو به مانی گفت:
-ببین از همه بی حیا تر تو بودی،پسر یه دقیقه بشین و جلوی خودتو بگیر و حداقل دو تا تعارف کن بعد از جات بلند شو.
مانی:
-منم همین الان همین الان نمیخواستم برم تو حیاط که،اول میخواستم برم روشویی،بعدش میرفتم دستشویی،بعد دوباره بر میگشتم روشویی بعدش آیا بیام طرفه ترمه آیا نیام.دیگه بستگی به اقبال این خانم داره.
ترمه:-خیلی دلت م بخواد.
مانی:-کارد سلاخ به اون دلم بخوره انشاالله..
ترمه:-لگد اون دفعه یادت رفته؟جلو بابا اینا نمیخوام....
مانی:-میدونی چیه اصلا...؟من زن بگیر نیستم،اگه بخوام یه روزی زن بگیرم،میرم یه دختر خوب،فرمانبر پارسا رو میگیرم.تو برو زن بابام شو.
ماها همه زدیم زیر خنده.
ترمه:-من اصلا باور نمیکنم که تو پسر این بابا جون باشی،ایشان انقدر آروم،متین،خوب،آقا.اونوقت تو اینطوری.
مانی:
-پسر کوه ندارد نشان از پدر
تو از خود ندنش نخانش پسر.
جات خالی بود پریروز که یکی از عکسهای دوستان این پدر آروم و متین و خوب و آقا رو ببینی.اصلا بابام فتوگالری داره.
عموم:-باز چرت و پرت گفتی؟اون عکس خواهر یکی از دوستام بود که یادگاری باهم گرفته بودیم.
مانی:-خوش بحالتون با این دوستای روشنفکر.
عموم:-بابا تو وایسادی اینجا چیکار؟مگه قرار نشد برین تو حیاط قدم بزنین؟
مانی:-من که همون اول میخواستم برم،شما ازم انتظار شرم و حیا و از این چیزا داشتیم.
دوباره همه زدیم زیر خنده.
عموم:-بلند شین بچه ها،ترمه جون بلند شو.
ماها از جامون بلند شدیم که مانی گفت:-من دیگه از سر ذوق رفتم.میرم تلویزیون تماشا کنم.
و تا اینو گفت ترمه ترمه یه چپ چپ نگاهش کرد و بعد گفت:
-ببخشید تو رو خدا.
یه مرتبه از روی میز یه پرتقال برداشت و پرت کرد طرف مانی که مانی م رو هوا گرفتش.
عموم اینا شروع کردن به خندیدن و عموم گفت:
-الحمد الله که یکی پیدا شد از پس این پسره بر بیاد و انتقام منو بگیره..
مانی:-انتقام به اون دنیا س آقا جون،اینام از پس من بر نمیاد.خیالتون راحت.
چهار تایی با خنده رفتیم توی حیاط که ترمه یه نگاه به استخر و درختا کرد و گفت:
-اینکه حیاط نیست،باغه.
از پله ها رفتیم پائین و از استخر رد شدیم که دوباره ترمه گفت:
-این درخت چیه؟
مانی:-گیلاسه،اینم بابام کاشته،گیلاس ا میده این هوا.
ترمه رفت جلو و به یه درخت که بغل چرآخ تو باغ بود و گفت:-این درخت چیه؟
مانی:-درخت لامپه،اینو ادیسون کاشته.لامپ ا میده همه دویست وات.سیصد وات،مهتابی کم مصرف.
من و رکسنا زدیم زیر خنده که ترمه گفت:
-زهر مار بغلی ش رو میگم.
مانی:
-آهان اون چالبالویه.
ترمه:-باز چاخان کردی؟
مانی:-تو چرا همیشه فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
ترمه:-آخه ما درخت چالبالو داریم؟
مانی:-چرا نداریم؟
حالا بذار داستانش رو برات بگم تا بفهمی چالبالو داریم یا نداریم.چند سال بابام پیش یه روز یه نهال کوچیک چنار خرید و آورد اینجا کاشت.برای اینکه نهال خم نشه،یه تکه چوب م کرد تو زمین،بغل چنار.خلاصه به این آب و کود و این چیزا رو داد اما از اونجایی که کار من بابام همیشه برعکس همه س یه مدت که گذشت چناره کم کم خشک شد اما جاش اون تیکه چوب ریشه داد و جوونه داد و شروع کرد به برگ دادن،دو سال بعد هم اون چوب خشک شد درخت آلبالو،ماهم به همین مناسبت اسمش رو گذشتیم چالبالو،یعنی چنار پیوند آلبالو،حالا دیدی دروغ نمیگم.
ترمه:-عجیبه والا.
مانی:-حالا بیا بریم اون ته باغ تا بهت نشون بدم اونجا بابام چی کاشته.
ترمه یه نگاهی بهش کرد و گفت:-دارم همینجا میبینم بابت چی کاشته.
مانی:-منو میگی؟منو که بابام نکاشته.
ترمه:-پس کی کاشته؟
مانی:-من خودرو م،خودم در اومدم.
بعد زیر بغل ترمه رو گرفت و همونجوری که حرف میزد رفتن اون طرف حیاط.
مانی:-ببین ما توی این مزرعه،یعنی بابام تو این باغ گٔل رز رو پیوند زده به گٔل کاکتوس.
ترمه:-آخه مگه میشه؟
مانی؛-چرا نمیشه؟مگه همین الان نیست که دارن منو پیوند میزنن به تو؟
دست رکسانا رو گرفتم و ماهم رفتیم این طرف.یه خرده که رفتیم بهش گفتم:
-داشتم حرفاتو گوش میکردم.چیزای قشنگی میگفتی که تاحالا بهشون فکر نکرده بودم.
رکسانا:
-تو تقصیری نداری.جوی که توش زندگی میکردی تو رو از خیلی چیزها دور نگاه داشته.
اگه یه مقدار از این جو خارج بشی،می بینی که داره چه اتفاقی میافته،یه اتفاق خیلی خیلی بد.
-مثلا چه اتفاقی؟
رکسانا:
-بی تفاوتی......
-اینکه اتفاق خیلی بدی نیست....
رکسانا:-چرا هست.وقتی توی یه جامه،جووناش که نیروی اصلی کار و آینده سازشن..،دچار بی تفاوتی بشن،جامعه به سقوط کشیده میشه.یعنی بی تفاوتی مهلکترین زهر برای یک جامه س.حالا تو هر طبقه و قشر.
-فکر نمیکنی این یه خرده اغراق.
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-آها،یعنی من و دوستام یه نظری داریم،یعنی میگیم شعار و حرف زدن دیگه کافیه.حالا نوبت به عمل کردن.
-خوب این خوبه.
رکسانا:
-میخوای جای اینکه من برات توضیح بدم خودت ببینی؟
-خوب آره.
رکسانا:-میشه یه دقیقه موبایلت رو بدی؟
از تو جیبم موبایلم رو در آوردم و دادم بهش و گفتم:-پیش خودت باشه دیگه.
رکسنا:-خودت چی؟
-من دارم،پیش تو باشه.حالا هم شماره ی اینو بهت میدم و هم اونی که خودم بر میدارم.
رکسانا گفت:-خوب حالا باشه بعدا ازت میگیرم.
-دیگه تعارف نکن.
خندید و تشکر کرد و بعد یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت:
-الو،محمد جان،سلام.
برگشتم نگاهش کردم،یه لحظه حسودی ایم شد که انگار فهمید و تکیه ش رو داد به من و بهم خندید و به همون پسره که اسمش محمد بود گفت:-هنوز نرفتین؟باشه ببین.قرارمون جای همیشگی،تا سه روبه نیم ساعت دیگه میام اونجا.
بعدش خداحافظی کرد ساعتش رو نگاه کرد و گفت:
-ساعت الان یه خرده از ده گذشته،اگه زود بریم میرسیم.
-این کی بود؟
رکسانا:-همکلاسیم و دوستم.
نگاهش کردم که خندید و گفت:حسودی نکن عزیزم،اون فقط یه دوسته،شایدم یه همکار.
-حالا کجا باید بریم؟
-رکسانا:-مگه دنبال جواب نمیگردی؟
-چرا.
رکسانا:-پس بریم.
یه خرده مکث کردم و بعد مانی اینا رو صدا زدم که کمی بعد اومدن و بعد به مانی گفتم:
-من رکسانا میخوایم یه جایی بریم.شماها میایین؟
مانی:-کجا؟
-دنبال یه جواب.
بعدش یه نگاه به رکسانا کردم و خندیدم که مانی گفت:-خره جواب همین جاس. یعنی هم سوال اینجاس و هم جواب.اصلا سوال و جواب همینجاس.
-پس شماها همینجا بمونین،ما میریم.
ترمه:-اتفاقا منم باید برم.
مانی:کجا؟
ترمه:-برمیگردم.
مانی:-کجا برمیگردی؟
ترمه:-پیش مامانم.
یه دفعه همه مون ساکت شدیم و ترمه رو نگاه کردیم که یه لبخند زد و گفت:
-دلم براش تنگ شده.
سرمو تکون دادم و خندیدم و گفتم:-کار خیلی خوبی میکنین.
رکسانا:-عالیه.
مانی:-من جای تو بودم برنمی گشتم.
ترمه نگاهش کرد و خندید و گفت:-پس اون همه نصیحت چی بود که بهم کردی؟
مانی:-اشتباه کردم.حالا میخوای بری برو،اما وقتی رسیدی جلوی عمه سلام نکنی ا،بذار اول اون سلام کنه.
چهار تایی خندیم و برگشتیم تو خونه و رکسانا و ترمه از پدر و مادرم و عموم خیلی تشکر کردن و خداحافظی و من و مانی م رفتیم و کیف پول رو مون برداشتیم و از خونه امدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
یه ربع بعد جلوی در خونه ی عمه اینا بودیم.ترمه یه لحظه مکث کرد و بعدش پیاده شد.مانی م میخواست باهاش بره که ترمه گفت نه
.میخواست تنها با عمه روبرو بشه.حق م داشت.
خلاصه زنگ خونه رو زد و رفت تو.ماهام دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم به جایی نزدیک دانشگاه و رکسانا یه خیابون رو بهمون نشان داد و رفتیم توش و بعدش رفتیم توی یه فرعی که از دور یک ماشین پیکان درب و داغون رو نشون مون داد و گفت جلوش پارک کنیم.
مانی م رفت جلوش پارک کرد و پیاده شدیم.توی ماشین سه تا پسر و چهار تا دختر همسن و سال رکسانا بودن.
تا رکسانا رو دیدن پیاده شدن و سلام و علیک کردن که رکسانا من رو نامزدش معرفی کرد که دخترا پریدن و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن.بعدشم به من تبریک گفتن و با پسرام آشنا شدیم که رکسانا گفت:
-زودتر بریم دیر نشه.
پسره که اسمش محمد بود یه نگاه به ماشین مانی کرد و گفت:
-با این ماشین که نمیشه.همه مونم که تو ماشین من جا نمیشیم.
مانی:-ببخشید،اونجا که میریم تپه ماهوره؟
محمد:-نه.
-
مانی:-خوب پس ماهام با ماشین خودمون میاییم دیگه.
محمد:-برای راهش نیست.منظورم اینه که با ماشین شما زشته بریم اونجا.
مانی یه نگاه بهش کرد و گفت:-یعنی انقدر موندبالان که بنزم واسه شون کمه؟
بعد یه نگاه به پیکان کرد و گفت:-ممد آقا منو گذاشتی سرکار؟
محمد:-نه بخدا.آخه این ماشین شما به درد بالای شهر میخوره.
مانی:-مگه این پارتی که قراره بریم پائین شهر؟
محمد:-پارتی؟
مانی خندید و گفت:-آره دیگه،یعنی پارتی که نه،یه مهمونی ساده اما گرم گرم.
یه مرتبه محمد و اون دو تا پسرا که اسم شون محمود و سعید بود و اون چهار تا دخترا زدن زیر خنده.
مانی:زهرمار،خنده تون واسه چیه؟
اینو که گفت من و رکسانا هم زادیم زیر خنده که محمد گفت:
-مانی خان ما پارتی نمیخوایم بریم.
مانی:-پس کجا میخوایم بریم؟آهان از اون مهمونیهای خصوصیه که،...فهمیدم،عجب کلکی هستین شماها،میترسین چشم شون به این ماشین بیفته و یه خرده بیشتر تیغ مون بزنن،عیبی نداره فدای سرتون.پول واسه همین چیزاس دیگه.اصلا همه تون مهمون خودمین.
دوباره محمد اینا زدند زیر خنده.
مانی:-حناق،بازم که میخندین.
محمد:-مانی خان ما داریم میریم طرف یه جایی که تقریبا میشه گفت مردمش زاغ نشینن..
مانی:-زاغ نشینا پارتی گرفتن؟
محمد که میخندید گفت:-تقریبا یه همچین چیزی.
.مانی:-دستشون درد نکنه.کمیته ممیته نریزه اونجا.یعنی فکر اینا ش رو کردن؟
محمد:-خیالتون راحت.اون طرفا هیچ کمیته ای پیداش نمیشه...
مانی:
-خوب،الحمد الله،پس زودتر بریم دیر نشه.
رکسانا:-مانی خان اونجا که ما میریم پارتی نیست.
مانی:-میدونم بابا،همین که یه عده دختر و پسر جمع بشن کافیه دیگه.حالا اسمش رو پارتی نذاریم بذاریم انجمن،گردهمایی،میتینگ.چه فرقی واسه ما داره؟
دوباره همه زدن زیر خنده.
مانی:-درد بی دوا و درمون.چرا شما انقدر کشکی میخندین؟
رکسانا:-مانی خان ما داریم میریم به یه عده آدم بیچاره ی فقیر کمک کنیم.یعنی ماهی یبار،پولامون رو جمع میکنیم و میریم اونجا کمک شون میکنیم.
مانی یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یکی یکی به محمد اینا نگاه کرد و بعدش برگشت طرف من و گفت:-جوابی که میگفتی دنبالشی اینه؟
بهش خندیدم که گفت؛
-مرتیکه من به هوای این جواب،نامزدم رو رد کردم و از خیر یه پارتی آنچنانی گذشتم.حالا منو میخوای ببری پیش فقیر فقرا؟الهی که خدا دردی بهت بده که درمونش نباشه.منو تو امشب از هستی ساقط کردی.انشاالله ننه ت سیاهتو بپوشه.نگاه کن عجب امشب مسخره ی اینا شدم.می دیدم اینا هی دارن میخندیدن.نگو تو دلشون داشتن منو مسخره میکردن.الهی هامون روی خوش از زندگی نبینی که منو مسخره ی خاص و عام کردی.
اینو گفت و راه افتاد طرف ماشینش که دویدم دنبالش و یه خرده جلوتر دستش گرفتم و گفتم؛
-کجا؟مانی:
-ولم کن وگرنه اینجا انقدر نعره میزنم تا همه ی مردم بریزن از خونه هاشون بیرون.
-ببین،اینطوری م که اینا میگن نیست.
مانی:-پس چیه؟
-اونجام یه جور پارتیه،فقط سطحش یه خرده پایینه.
مانی:-بگو به جون تو.
-مگه برای تو فرقی میکنه؟ببین این دختر و پسرا دارن میرن اونجا.
مانی:-اینا که میگن داریم پول میبریم واسه فقرا.
-بالاخره حتما برای پارتی پولام میدان دیگه.
برگشت یه نگاهی به دخترا که داشتن بهش میخندیدن کرد و یه مرتبه خندید و گفت:
-این پسرا میخوان به ما رکب بزنن که سر خر توشون نباشه.من از اینا زرنگ ترم،میام.چرا نیام؟انجام بهشون نشون میدم که سربسر آقا مانی گذاشتن یعنی چی.اگه گذشتم با یکی از این دخترا برقصن.همه شونو جمع میکنم دور خودم،حالا ببین،بیاین بریم.
خودش رفت سوار ماشین شد و منم رفتم و به رکسانا گفتم سوار بشه که دو تا از اون دخترا با ما اومدن و سوار ماشین شدیم و محمد اینا جلو تر حرکت کردن و ماهام دنبالشون.
یه خرده که همینطوری میرفتیم طرف جنوب شهر،مانی یه نگاه به من کرد و گفت:
-میدونم باز گول تو رو خوردم.
-برای چی؟مانی:بابا رسیدیم جنوب شهر،اینجا نزدیک چاله میدونه.آخه کی تا حالا تو چاله میدون پارتی گرفته که اینا بگیرن.
یه مرتبه اون دو تا دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت:
-مانی خان ما که گفتیم پارتی در کار نیست.
مانی برگشت یه نگاه بهشون کرد و گفت:-دختر انقدر به اون شیشه ور نرو،فیوزش سوخت.توام انقدر رو اون صندلی بالا پائین نپر.فنر تشک در رفت.
دختره-آخه شیشه ش برقیه آدم خوشش میاد بالا پایین میره!
مانی-آخه هر چی بالا و پایین رفت که هی نباید کشیدش پایین و دادش بالا!
رکسانا خانم جلو این رفیقاتو بگیر دیگه!ماشینم رو نابود کردن!
«یکی از دخترا که داشت می خندید گفت»
-مانی خان شما ازدواج کردین؟
مانی-نخیر!
دختره-چرا؟!
مانی-تومون رسم نیس!
دختره-یعنی چی؟!
مانی-یعنی تو خونواده ما ازدواج رسم نیس!نه بابام تا حالا ازدواج کرده و نه بابابزرگم و نه جَدم!
دختره-پس شما چه جوری به دنیا اومدین؟!
مانی-خیلی ساده!می خواین براتون تشریح کنم؟!
دختره-وای نه!خیلی ممنون!
مانی-پس آروم بشین واندرم به اون شیشه ور نرو!
دختره-چه بد اخلاق!
مانی-شمام اگه جای من بودین و امشب هم از نامزدبازی می افتادین و هم از یه پارتیِ گرمِ گرمِ گرم ، الان مثل سگِ همین جاها بودین!یعنی مثل سگِ نازی آباد!الان حدود نازی آبادیم دیگه؟!
رکسانا-نخیر مانی خان الان خیلی پایین تر از اونجاهاییم!
دختره-عوضش وقتی رسیدیم اونجا چیزای خیلی قشنگی هست که ببینین!مطمئنم که براتون خیلی جالبه!حتی جالب تر از اون پارتی!
«مانی یه نگاهی از تو ایینه به دختره کرد و بعد یه لبخند زد و گفت»
-مانی بمیره راست می گی؟!
دختره-خدا نکنه!ایشالا شما همیشه زنده باشین!
مانی-با شمای دوست!زیر سایه حق!
دختره-شما نامزد دارین؟
مانی-نامزدِ نامزد که نه!یعنی هر وقت بخوام می تونم بهمش بزنم!چطور مگه؟!
«دختره خندید و گفت»
-هیچی!همینطوری گفتم!
مانی-ترو خدا اگه پیشنهاد خوبی دارین ملاحظه نکنین و بگین!
«همه زدیم زیر خنده»
مانی-ببخشین!شما اسم تون چیه؟
دختره-کنیز شما ستاره!
مانی-تاج سَرَمین!چرا بیکار نشستین ستاره خانم؟!
ستاره-چیکار کنم؟
مانی-یه خرده با اون شیشه بازی کنین!
ستاره-آخه گفتین خراب می شه!
مانی-فدا سرتون!اصلاً این شیشه ها رو اینطوری سختن که هر کی سواز شد حوصله ش سرنره!بازی کن قربونت!بازی کن!
«برشت به اون یکی دختره ام گفت»
-شمام بپر بالا بپر پایین کن!دشک هیچی ش نمی شه!
ستاره-چه اخلاق تون خوب شد یه دفعه!
مانی-اخلاق بدم مالی این ترافیک بود!اما اونجا رسیدیم نرین طرف این محمد آقا ایناها!اون وقت بازم اخلاقم بد می شه ها!پیش خودم باشین که خودم مواظب تون باشم!
ستاره-چشم!
مانی-چشمت بی بلا!آفرین دختر خوب!می گم آ!شکلات دوست دارین؟
ستاره-آره!خیلیم دوست داریم!
«مانی زود از تو داشپورت یه بسته شکلات خارجی در آورد و داد بهش و گفت»
-بخورین نوش جونتون!
ستاره-خارجیه؟!چه ماه!اینو میذارم واسه عبداله!
مانی-عبداله کوفت بخوره!اینو دادم شما بخورین!
ستاره-آخه عبداله گناه داره!
مانی-اصلاً عبداله کی هس؟!
ستاره-یه پسر کوچولوی بانمک!
مانی-عبداله منم که انقدر زود خر می شم!خیلی خب!اونو بذار واسه عبداله ، این یکی رو خودتون بخورین!
«یه بسته دیگه شکلات درآورد و داد عقب!حالا ماها فقط داریم می خندیم!»
مانی-ببین ستاره خانم!اینا وقتی اینجوری می خندن من شک می افته تو دلم که داره سرم کلاه می ره!
ستاره-نه!خیالتون راحت باشه!
مانی-من قول شمارو قبول دارمآ!
ستاره-اگه براتون جالب نبود خودم جبران می کنم!
مانی-خدا از بزرگی کمت نکنه دختر!
«مانی که دیگه سرحال اومده بود شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن ما که چند دقیقه بعد پیکان محمد اینا پیچید تو یه کوچه و یه گوشه نگه داشت.مانی م پشت سرش پارک کرد و همگی پیاده شدیم.تا پیاده شدم و چشمم افتاد به خونه ها جا خوردم!صد رحمت به زاغه!از خونه فقط اسمش رو داشتن!دیوارای بیرونش که هر لحظه ممکن بود بریزه پایین!در و پیکر حسابی م که نداشتن!کوچه م که فقط یه تیر چراغ برق داشت با یه لامپ سوخته!وسطشم یه جوبِ آب کثیف بود پر از لجن که بوی گندش همه جا رو ورداشته بود!یه مرتبه از ته کوچه ده دوازده تا سگ اومدن جلو که محمد و دوستاش زود چند تا سنگ از رو زمین ورداشتن و پرت کردن طرفشون که اونام گذاشتن و در رفتن!نمی دونم چرا یه مرتبه غم عالم ریخت تو دلم!هر جا رو که نگاه می کردم غم بود و غصه!بغض گلومو گرفته بود!
مانی آروم اومد بغلم و همونجور که دور و ورش رو نگاه می کرد گفت»
-ببخشین ستاره خانم!این پارتی که گفتین تو کدوم یکی از این خرابه هاس؟!
«ستاره خندید و گفت»
-تو همه شون!
مانی-میگم دست خالی اومدیم عیبی نداره؟
ستاره-نه!مهم اینه که دلمون پُر باشه!
«محمد و دوستاش رفتن و صندوق عقب ماشینشون رو وا کردن و از توش چند تا کیسه نایلون در اوردن و بعدش به ما گفتن»
-حالا دیگه بریم تو.
«همگی راه افتادیم و دری اولین خونه رو هُل دادیم و رفتیم تو که کاشکی اصلاً نمی رفتیم!
خونه که چه عرض کنم!یه حیاط پنجاه شصت متری بود با چهار تا اتاق چهار طرفش!یه حوض کوچیکِ یه متر در یه متر وسطش بود با یه شیر آب.یه گوشه حیاطم بغل یکی از اتاقا یه درِ کوچیک بود که حتماً توالتشون بود!همین!
دو سه تا قدم که رفتیم جلو یه مرتبه یه زن حدود سی سال از تو اتاقش اومد بیرون و یه نگاهی به رکسانا اینا کرد و یه «ایشی»گفت و اومد که دوباره برگرده تو اتاق اما تا چشمش به من و مانی افتاد برگشت یه نگاهی به ماها کرد و خندید!داشتم نگاهش میکردم که بهم یه اشاره کرد!اولش منظورش رو نفهمیدم اما بعد متوجه شدم!داشت با سرش اشاره می کرد که بریم تو اتاقش!
برگشتم طرف رکسانا که آروم گفت»
-اگه برین بد نیس.
-چی؟!
رکسانا-برین ببینین چی می گه.
-یعنی بریم تو اتاقش؟!
«رکسانا سرشو تکون داد که یه خرده عصبانی شدم و گفتم»
-می دونی منظورش یه؟!
رکسانا-آره!
-پس چی داری میگی؟!
رکسانا-مگه دنبال جواب نبودی؟!برو جوابت رو بگیر!
«برگشتم طرف اون خانمه که دوباره بهم اشاره کرد!می دونستم داره چی می گه!دلم می خواست بدونم تو اون اتاق چه خبره!آروم رفتم طرفش که مانی بازوم رو گرفت و اروم گفت»
-کجا می ری؟!
ـ اون تو!
مانی ـ این همه جای خوب بردمت و تو اتاق نرفتی!حالا میخوای بری تو این اتاق؟!
ـ باید برم!میخوام ببینم!
«راه افتادم طرف اون خانمه و وقتی رسیدم جلوش زود سلام کرد و گفت»
ـ خوش اومدین!صفا آوردین!کلبه ی مارو روشن کردین!بفرمائین!بفرمائین!بف
-
فصل 13
«آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
«خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ هستم!
ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
«یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت»
ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه؟!
ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی!
«دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت»
ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد!
یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاست!وقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده؟!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته!
ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکنن!چرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم؟!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم!
«بعد یه نگاه به من کرد وگفت»
ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرن!الان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه!
«بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن!
«بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه!
همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز؟!
حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره!
این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم؟!
دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه!
خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه!
همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه!
لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغه!این همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن؟!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده؟!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده؟!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون ور؟!
آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودم!اما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه؟!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!
-
برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بود!چوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن؟!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه؟!اون دوتا که ریش دارن کی ن؟!
میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برن!بعد اومد طرف من!همونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مون!من زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
چقدر طول کشید تا رسیدیم به ماشین؟!یه ماه طول کشید؟!دوماه طول کشید؟!سه ماه طول کشید؟!اما بالاخره رسیدیم به ماشین و سوارش شدیم.آروم سوار ماشین شدم که سر رکسانا نخوره به جایی و ازخواب بپره!مانی م رفت پشت فرمون.یه مرتبه در اون طرف واشد و اون دو نفر که شبیه پدرم و عموم بودن سوار شدن!اما انگار خود پدرم و عموم بودن!پدرم نشست عقب پیش من!نمیدونم چرا تا رکسانارو نگاه میکرد و گریه ش میگرفت و یه چیزی با عصبانیت میگفت؟!
اومدم به مانی بگم که بریم خونه مون که دوباره از تو ماشین پیاده شد و تند در طرف منو واکرد!انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!تو این شلوغ پلوغی هی دست دست میکرد!گفتم ولش کن؛با تاکسی می برمش خونه!
اروم پیاده شدم که دیدم اینجا جای قبلی نیس!جلو یه بیمارستانیم و یه دونه تخت آوردن و میخوان رکسانا رو از دست من بگیرن و بخوابونن روش!محکم تر بغلش کردم و یه قدم رفتم عقب!حالا هی زور میزنم که یه چیزی بهشون بگم اما صدا ازتو گلوم در نمی آد!
دو تا مرد که روپوش سفید تنشون بود میخواستن رکسانارو از من بگیرن!هی میخواستم داد بزنم و بگم بیدارمیشه!ولش کنین!اما نمیتونستم!دوتا پرستارم حتما یه چیزاون بغل داشتن گریه میکردن!اصلا نمیدونم چرا همه داشتن گریه میکردن!
خدا رحم کرد که مانی یه چیزی بهشون گفت که رفتن کنار وگرنه با لگد پرت شون میکردم یه طرف!نمیدونم چی داشتن به همدیگه میگفتن؟!صداشونو نمی شنیدم اما می دیدم که لب آشون تکون میخوره!یعنی اینا دارن مسخره بازی درمی ارن؟!مگه میشه مسخره بازی دربیارن؟!نه!دارن حرف میزنن!پس چرا من صداشونو نمی شنوم؟!یعنی کر شدم؟!
دوسه بار اب دهنم رو قورت دادم که اگه گوشم باد گرفته؛واشه!اما گوشم طوریش نشده بود!پس صداها کجان؟!
بهشون محل نذاشتم!یه مرتبه دیدم مانی بازوم رو گرفته و یه چیزی میگه!داشت منو با خودش میبرد تو بیمارستان!اما چرا؟!
حتما یه چیزی بود دیگه!به مانی اعتماد داشتم!باهاش رفتم!بقیه م دنبالم دوئیدن!تو بیمارستانم هرکی نگاه مون میکرد میزد زیر گریه!گریه برای چی؟!اینا چه مرگشونه؟!
تو یه اتاق بودیم که پر تخت و دستگاه و این چیزا بود!همه میخواستن رکسانارو ازتو بغلم دربیارم!محکم بغلش کرده بودم و نمیدادمش!آخه برای چی بدم؟!مانی جلوم واستاده بود و داشت به اونا کمک میکرد!یعنی چی؟!مانی دیگه چرا؟!داشت یه چیزایی بهم میگفت!نمیدونم چه م شده بود!باید حواسمو جمع میکردم!اینا همه دارن یه چیزی بهم میگن اما من نمی فهمم!یعنی صدا بهم نمیرسه!باید می فهمیدم که اینا چی میگن!
چشمامو بستم وحواسمو جمع کردم!دنبال صداها میگشتم!گوش دادم!گوش دادم!گوش دادم!
کم کم داشتن می رسیدن!اول خیلی ضعیف و بعد کم کم قوی و قوی تر!خیلی از ما عقب تر بودن اما داشتن کم کم بهمون می رسیدن!حالا دیگه داشتم یه صداهایی رو از دور می شنیدم!
بزنین شون!آزادی میخواین...کنین؟!بگیرین شون!گاز پرت کردن!بوق بوق بوق!نامردا کشتین شون!آزادی!بزنش فلان فلان شده رو! جیغ ، داد ، فریاد! همهمه! صدای آژیر! صدای هزار تاپا که میدوئیدن!صدای فریاد! صدای ترس!
اینارو نمیخواستم بشنوم!گشتم و از میون صداها اونایی رو که میخواستم پیداکردم!صدا تو صدا ود!فریاد تو فریاد!اما دیگه همه ی صداها داشتن بهم میرسیدن!همه ی صداها و اون صدا!دو تا صدای آشنا!
هامون! هامون! مانی! اینجا! اینجا! کشتن رکسانارو! بدوئین! از بالای نرده ها بپرین!با چوب زدن تو سرش!بدوئین!بی شرف آ!کثافت آ! بدوئین! کشتینش!
یه مرتبه چشمم افتاد به خونی که از گوش رکسانا زده بود بیرون و بغل صورتش خشک شده بود!پس رکسانای من خواب نبود!؟این همه آدم با چوب اومده بودن که یه دختر ضعیف و مظلوم رو بزنن ؟!آخه چرا؟!
برگشتم طرف مانی و گفتم:
ـ مانی رکسانا مرده؟!
مانی ـ بده ش به من پدرسگ!مگه کر شدی؟!
ـ کشتنش مانی؟!
مانی ـ بده ش به من!مرد!بده ش به من دیگه!
«دستم شل شد و مانی کشیدش از تو بغلم بیرون که یه مرتبه پرستارا دوئیدن جلو و خواوندنش رو یه تخت و چندنفر ریختن دورش!نمیدونم داشتن چیکار میکردن فقط تند تند داشتن یه کارایی میکردن!
مانی بزور منو کشید و برد بیرون!حالادیگه همه ی صداها بهم رسیده بودن و داشت مغزم میترکید!
نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم تو دستم!گوشامو گرفته بودم که این همه کثافت رو نشنوم اما مگه میشد؟!صداها از دستم رد میشد و می اومد تو گوشم!صدای گریه!صدای فریاد!صدای التماس!صدای فحش!صدای کتک زدن!
کاشکی همونجور کر بودم و این صداهارو نمی شنیدم!
دستامو محکم محکم رو گوشام فشار میدادم اما فایده نداشت!صداها داشت از تو چشمام میرفت تو مغزم!
چشمامو بستم!یکی سرمو کشید و چسبوند رو سینه ش!چشمامو وا کردم که دیدم پدرم بغلم کرده و داره گریه میکنه!»
ـ بابا حالش خوب میشه؟ترو خدا بابا یه کاری بکن حالش خوب بشه!ترو خدا!جون من!بابا!!بابا!
«سرمو ازتو بغل پدرم آوردم بیرون و به مانی گفتم»
ـ مانی تو برو تو!برو ببین اگه چیزی میخواد به من بگو!برو جون من!برو تو!برو ببین چی میخواد!ببین چه ش شده!شاید چیزی بخوان!جون من برو!
«اومد جلوم نشست و گفت»
-
اگه چیزی بخوان بهمون میگن عزیزم!
ـ شاید نگن!توحالا برو!
مانی ـ اخه چی بخوان؟!
ـ شاید قلبش طوری شده!برو بگو قلب هس!بگو همه چی هس!بگو هرچی میخوان فقط بگن!
«سرشو گذاشت رو زانوم و شروع کرد به گریه کردن!تازه فهمیدم چه خبره!وقتی مانی گریه میکنه یعنی دیگه...
سرشو بلندکردم و گفتم»
ـ مرده مانی؟!راست شو بهم بگو!
«فقط نگاهم میکرد و گریه میکرد!سرش داد زدم و گفتم»
ـ پاشو برو تو دیگه!پاشو!
«دیدم از جاش بلندشد!دیدم که رفت تو اتاق عمل!اما هنوز داشتم میگفتم برو تو مانی!برو ببین چی میخوان!پاشو !پاشو دیگه!
پدرم دوباره سرمو گرفت تو بغلش!عموم اومد این طرفم نشست و بغلم کرد!یاد حرف رکسانا افتادم!
تو هیچوقت تنهایی گریه نکردی!همیشه یه عده بودن که همراه با تو گریه کنن!
میخواستم سرمو بزنم به دیوار!بغض گلومو گرفته بود اما گریه م نمی اومد!فقط خشم!خشم و نفرت!گریه برای چی؟!وقتی خشم و نفرت هس گریه چرا؟!
از جام بلند شدم و راه افتادم!دوقدم رفتم اما زود برگشتم!شاید برای رکسانا چیزی بخوان!از قلبم دیگه بدم اومده بود!دیگه ازش دل کنده بودم!میخواستم زودتر بدمش به رکسانا!
جلو اتاق عمل واستاده بودم!خبری نبود!رفتم طرف دیوار و سرمو گذاشتم بهش و چشمامو بستم!دوباره صداها رسیدن بهم!صدای سارا و مریم بود که با گریه؛فریاد میزدن!
"بیهوش شده!چه جوری برسونیمش بیمارستان؟!نمیذارن یه نفرم بره بیرون!چیکار کنیم خدا؟!"
صدای شیکستن شیشه!صدای یازهرا یا زهرا!صدای گریه!صدای ظلم!صدای بیداد!
یه مرتبه دیدم دونفر از دو طرف بازوم رو گرفتن!سرمو از دیوار ورداشتم و نگاهشون کردم!سارا و مریم بودن!داشتن گریه میکردن!پیشونی مریم شکسته بود و خون بالای چشمش خشک شده بود!
نگاهش کردم و فقط گفتم»
ـ چرا؟!
«با همون گریه گفت»
ـ گول مون زدن!تحریک مون کردن!گول خوردیم!
«نمی فهمیدم چی میگه!گفتم»
ـ رکسانا.
صفحه 544 تا 551
سارا- فقط داشت بچه ها رو آروم می کرد! جلوشونو گرفته بود که بیرون نرن! «بازوم رو از تو دستاشون درآوردم. یه مرتبه مانی از تو اتاق اومد بیرون! زود رفتم طرفش و گفتم:
- چی شد؟! چی می خوان؟!
مانی- هیچی! فعلاً دارن کارشونو می کنن! الان می خوان ببرنش بیرون برای سیتی اسکن و این چیزا!
- راست شو بگو مانی! رکسانا چی شده؟!
مانی- دارم راستش رو بهت می گم! فعلاً هیچی معلوم نیس!
« تو همین موقع رکسانا رو با یه تخت آوردن بیرون! پریدم بالا سرش! همونجور خواب بود اما خونِ زیر گوشش رو پاک کرده بودن! داشتم بغل به بغل تختش می رفتم و نگاهش می کردم! مثل ماه بود! همچنین خوابیده بود که انگارده ساله نخوابیده!
جلو آسانسور مانی بهم گفت:
- تو بیا بشین! من باهاشون می رم!
- مانی اگه یه بار دیگه بخوای جلو منو بگیری، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی آ!
« رفتیم پایین. نیم ساعت طول کشید! دوباره برگشتیم اما بردنش تو یه اتاق دیگه و رو تخت خوابوندنش، منم همونجور بالاسرش واستادم و نگاهش کردم! همه از اتاق رفته بودن بیرون! یه عالم سیم و لوله بهش وصل کرده بودن! آروم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ یخ بود! بردمش جلو دهنم و هاش کردم! یه خرده گرم شد. چسبوندم دست شو به صورتم! گرمتر شد.
دو سه تا پرستار اومدن تو و یه خرده بالا سرش واستادن. داشتن گریه می کردن!»
- چقدر خوشگله!
- خدا ذلیلشون کنه!
- ایشالا خوب بشه!
- حیف از این دختر!
« برگشتم نگاه شون کردم! زود از اتاق رفتن بیرون! وقتی در داشت بسته می شد مانی رو دیدم که داشت با دکتر حرف می زد! عصبانی بود! در بسته شد! دوباره دست رکسانا رو چسبوندم به صورتم که گرم بشه! یه مرتبه در وا شد و یه مرد با روپوش سفید اومد تو! یه پرستارم باهاش بود و دکتر صداش می زد!
یه قدم رفتم عقب! رفت جلو و شروع کرد به معاینه کردن رکسانا. خیلی طول داد! خسته شدم! به مانی نگاه کردم! اومد کنارم و دستمو گرفت و فشار داد.
دکتره م کارش تموم شد. برگشت طرف من و گفت:
- دختر خیلی قشنگیه!
« بعد سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بقیه م دنبالش رفتن. پتوش رو مرتب کردم و دست شو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. یه پرستار اومد تو و یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یه صندلی کشید دمِ تخت و به من گفت که بشینم.
نشستم. رفت بالا سر رکسانا و یه خرده نگاهش کرد و زد زیر گریه و دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و بعدش اومد طرف من. دستش رو گذاشت رو شونه م و همونجور که گریه می کرد گفت:
- عشق تو همین دنیا تموم نمی شه ها!
بعد گذاشت و رفت. دوباره دست قشنگشو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. دوباره در واشد و یکی اومد تو. حوصله نداشتم برگردم و ببینم کیه! دو تا دست اومد سرِ شونه هام و محکم فشارشون داد. مانی بود! آروم گفت:
- پاشو بریم بیرون باهات کار دارم.
- همینجا بگو.
مانی- اینجا نمی شه.
- همینجا بگو.
مانی- بریم بیرون دو تا سیگار بکشیم بعد بهت می گم.
- همینجا بگو.
پیشونیش رو گذاشت رو سرم و یه خرده بعد گفت:
- می دونی چه ش شده؟
- نه! توام نگو چه ش شده!
مانی- می خوای چیکار کنی؟ - هیچی!
مانی- بالاخره چی؟
- نشستم
مانی- تا کی؟
- همیشه.
مانی- همیشه یعنی کی؟
- تا وقتی نفس می کشه.
مانی- که چی بشه؟
- گم شو بیرون
«یه دست کشید به سرم و آروم رفت بیرون. بازم در وا شد. بازم برنگشتم. بازم یه دست اومد رو شونه ام! پدم بود. نمی توانستم تو چشماش نگاه کنم! فقط رکسانا رو نگاه می کردم!
- پدرم- باباجون اینطوری اذیت می شه ها!
- نه نمی شه!
پدرم- اون که دیگه اینجا نیس!
- هس!
پدرم- زندگیش دیگه مثل ما نیس! فقط نفس می کشه! اونم معلوم نیس تا کی!
- منم همینجا می مونم!
پدرم- تا کی؟!
- تا هر وقت!
پدرم – آخه که چی بشه؟!
- که چی؟! ول ش کنم؟! اگه می خواستم ول ش کنم که همون دفعه می کردم!
پدرم- آخه می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا؟!
«دوباره در وا شد. همه اومدن تو! ساکت و بی صدا!»
پدرم- بگو می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا!
- چون مسخره م می کنین!
پدرم- مسخره ت نمی کنیم! بگو!
- می خوام باهاش عروسی کنم! همینجوری که هس!
پدرم- چه طوری آخه؟!
«خجالت می کشیدم برگردم و بهشون نگاه کنم! چشمم فقط به رکسانا بود. وقتی نگاهش می کردم، قوی می شد!»
- مگه شما اجازه ندادین که با همدیگه عروسی کنیم! خب حالا همونطوره دیگه! چه فرقی کرده؟! من دوستش دارم و می خوام همینجوری باهاش عروسی کنم! تنهاشم نمی ذارم! شما می خواین نفرین م کنین! از ارث محرومم کنین! هر کاری می خواین بکنین بکنین، من این دخترو ول نمی کنم! اون به اندازه کافی تنها بوده! حالا تنهاش نمیذارم! الآنم نمی دونم چی لازم داره! قلب بخواد، بهش می دم! کلیه بخواد، می دم! هر چی بخواد معطل نمی کنم و بهش می دم! برامم هیچ فرقی نداره! همین!
«یه مرتبه صدای گریۀ سارا و مریم بلند شد که زود گفتم:
- اینجا گریه نکنین! این می فهمه ناراحت می شه! اصلاً همه برین!
«بعد سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و چشمامو بستم! در واشد و یکی یکی ازاتاق رفتن بیرون.
سرمو بلند کردم. هیچکس تو اتاق نبود. فقط من بودم و رکسانا و خاطرات خیلی کم مون! بلند شدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش!
آروم دستمو بردم زیر گردنش و بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م!
ضعیف ضعیف داشت نفس می کشید! آروم خوابوندمش سرجاش و دوباره صورتم رو چسبوندم به صورتش. در وا شد! مانی بود! زود خودمو کشیدم کنار که گفت:
- خجالت نکش! بغلش کن! عیبی نداره که! نامزدته!
«رفتم سرجام نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و هیچی نگفتم. مانی م رفت رو یه مبل نشست و گفت:
- چرا گریه نمی کنی؟
- چرا تو نمی ری خونه؟
مانی- واقعا می خوای برم؟
- می خوام حرف نزنی!
مانی- باشه! حرف نمی زنم!
«سرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم! هیچ فکری تو سرم نبود! یعنی به هیچی فکر نمی کردم! و این عجیب بود! آدم هیچ فکری نکنه و ذهنش خالیِ خالی باشه! نه گذشته! نه حال! نه آینده! بی تفاوت! و این بی تفاوتی بد بود!
یه ربع! نیم ساعت! یه ساعت یا هر چقدر گذشت! چند تا پرستار و دکتر اومدن و رفتن! اما بازم فکری تو سرم نبود!
سرمو بلند کردم! دستش رو گرفتم تو دستم و ماچش کردم! هیچ حرکتی نکرد! دفعۀ آخری که اینکارو کردم، زود دستش رو کشید و بغلم کرد!
حالا یه فکری تو سرم بود! از دنیا و آدماش بدم می اومد! از این روزا و شبا بدم می اومد! خسته بودم و خستگی رو حس می کردم اما از خوابیدن بدم می اومد!
دست کشیدم به موهای قشنگش! بازم هیچ حرکتی نکرد! هر وقت اینکارو می کردم، چشماشو می بست و همونجور ساکت می موند تا من نازش کنم و وقتی بهش می گفتم موهات مثل خورشیده، می خندید و سرشو میذاشت تو بغلم و می گفت حالا دیگه همه جا سایه شده و خورشید رفته تو دل تو!
سایه ها! حالا یه فکر دیگه هم تو سرم هس! سایه ها! ماها همه اسیر سایه هائیم! همه اسیر سایه ها شدیم! شاید همیشه اسیر سایه ها بودیم! همیشه رو سرمون یه سایه بوده! یه سایه سیاه که رو سرمون افتاده و ول مون نمی کنه!
دست زدم به تن ش! یخ یخ بود! تنی که همیشه مثل کوره می سوخت و هر بار که بغلم می کرد آتیش می گرفتم!
بغض دوباره خواست از تو گلوم بیاد بالا اما زود دادمش پایین! باید نگه ش می داشتم تا خشم بشه و خشم باقی بمونه!
پتو رو کشیدم تا زیر گلوش و دولّا شدم و گردن قشنگشو ماچ کردم! هنوز بوی گل می داد!
سرمو بردم درِ گوشش و آروم بهش گفتم به خدا زود بود عزیزم! به خدا زود بود گل من! ترو خدا یه دفعه دیگه چشمای قشنگت رو وا کن! به جون خودت بعدش دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام! حیف که نتونستم باهات حرف بزنم! حیف که ازت خجالت می کشیدم! کاشکی این غرور مسخره رو کنار میذاشتم کنار و بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم! قربون اون چشمات برم! فدای هر تار موی قشنگت بشم! منم برات جون می دم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! فکر می کنی دروغ می گم! پاشو ببین! ببین که هامون ت بیچاره شده! پاشو ببین که منم دیگه تنهای تنها شدم! دیگه غیر از تو کسی رو نمی خوام! تو فقط یه دقیقه چشماتو وا کن تا بهت بگم چی تو این دلم بود و بهت نگفتم! فقط یه دقیقه چشماتو وا کن و ببند! تو همون یه دقیقه همه رو بهت می گم قربونت برم! تو که گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری! حالا که همه چی جور شده چرا!؟ بمیرم برات که سختی کشیدی! کاشکی اون موقع ها می دیدمت! به خدا تو پاکی! به خدا تو گلی! آخه چه جوری دل شون اومد؟!
نشستم سرجام و دست شو گرفتم تو دستم.
نمی دونم چرا یه مرتبه به دلم افتاد که باید صداش کنم! جلو مانی خجالت می کشیدم اما شروع کردم به صداش کردن!
رکسانا! رکسانا! رکسانای من! صدامو می شنوی؟! ترو خدا اگه صدامو می شنوی یه کاری بکن که من بفهمم! رکسانا! رکسانا!
«دیگه تقریباً داشتم فریاد می کشیدم! مانی م بلند شد اومد جلو و مات شد به رکسانا! هر دو نگاهش می کردیم! هنوز امیدوار بودم که شاید یه تکونی بخوره یا یه طوری بهم بفهمونه که صدامو می شنوه! دستش تو دستم بود و مواظب بودم نکنه حتی یه حرکت کوچیک بکنه! اما نکرد! هیچی!
مانی برگشت و سرجاش نشست.
سرمو دوباره گذاشتم رو دستش.
چشمامو بستم. حالا یه فکر دیگه م تو سرم هس!
ترس! ترس! از موندن! ترس از رفتن! ترس از مردن! همیشه ترسیدیم! همیشه ترس باهامون بوده! از سایه ها می ترسیدم! از خود ترس می ترسیدم! از نترسیدن می ترسیدم!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- می دونی دلم از چی می سوزه؟
مانی – بگو!
- از اینکه اصلاً نتونستیم باهم باشیم! هر دفعه که بهم رسیدیم، گذشته ها بود و گذشته ها! آنقدر گذشته ها وسط مون بود که نفهمیدیم حال مون کدومه!
مانی- اصلاً کاری به کار کسی نداشت! خودت که می دونی!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش! مثل گل یاس بود دستش! نرم و ظریف و قشنگ! انگشتای کشیده قشنگش بوی گل می داد! بوی کمک! بوی گذشت و فداکاری!»
- می دونی چی بهم می گفت؟! می گفت دلم می خواد یه کاری برای تو بکنم اما نمی تونم! یعنی تو به چیزی احتیاجی نداری که من بتونم بهت بدم! طفل معصوم همیشه دلش می خواست که یه کاری برای من بکنه که برام ارزش داشته باشه! مانی یادته اتاقش رو خالی کرده بود برای من؟! طفلک فقط همین از دستش برمی اومد! نه پول داشت که به من بده و نه چیزی! این زجرش می داد! مانی! حالا کی دیگه می ره به اون آدما کمک کنه؟! این جواب خوبی بود؟! دختری که خودش نداشت بخوره، از همه چیزش می زد تا بتونه به آدمای بدبخت کمک کنه! این بود دستمزدش؟! مانی اینو باید پیداش کنیم! می خوام با همون چوب گردنش رو خرد کنم! من باید پیداش کنم!
-
- که چی بشه؟! اگرم پیداش کنی باید به حالش گریه کنی! این آدم زدن نداره که!
- ترو خدا ببین! این همون رکساناس آ! همون رکسانایی که اون شب پدرمو عاشق خودش کرد! دیدی تو شطرنج از پدرم برده بود اما شطرنج رو ریخت به هم که احترام پدرمو نگه داره؟! ببین چه خوشگله مانی! ترو خدا حیف نیس با این قشنگی رو تخت بیمارستان باشه؟! آخه این دختر الآن باید اینجا باشه؟! این الآن باید خب و خوش باشه و از جوونی ش لذت ببره! این باید خوب باشه تا بتونه به مردم کمک کنه!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش که مانی اومد بغلم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت:
- می تونه اینطوری باشه که می گی! می شه که از این رکسانا چند تا رکسانا دیگه بوجود بیاد!
«سرمو بلند کردم و گفتم:
- دیگه نمی شه مانی، رکسانا فقط یکی بود!
مانی- می دونی مرگ مغزی یعنی چی؟!
- نمی خوام بدونم!
مانی- اون هر لحظه ممکنه که تموم کنه!
- حرف نزن!حرف نزن! حرف نزن!
مانی- مطمئنم که اگه خودش می تونست الآن حرف بزنه، همین رو بهت می گفت! الآن یه رکسانا دیگه تو همین بیمارستانه که یه قلب احتیاج داره!
- خفه شو مانی! خفه شو! اگر کسی طرفش بیاد می کشمش! توام خفه شو!
مانی- تو چرا گریه نمی کنی؟! رکسانا مرده هامون! نامزدت مرده! کسی رو که دوست داشتی مرده!
- خفه شو مانی! نذار دق دلی مو سر تو خالی کنم!
مانی- این زندگی نیس که! معلوم نیس که کی تموم بشه! امروز یا فردا! یه دقیقه دیگه!
- اگه ترمه م اینطوری شده بود همینارو می گفتی؟!
مانی- اره! چون می خواستم زنده بشه! آدم می تونه تو یکی دیگه زنده باشه! مخصوصاً کسی مثل رکسانا که فقط می خواست به همه کمک کنه!
- خفه شو کثافت! این همه بدبختی کشید براش بس نیس که حالام می خوای تیکه تیکه ش کنن؟!
مانی- تیکه تیکه ش می کنن اما هر تیکه ش یه رکسانا می شه! یه رکسانای تو! اونوقت دیگه نمی میره! یعنی حالا حالاها نمی میره!
«یه مرتبه داد زدم و صندلی مو پرت کردم کنار و از جام پریدم و گفتم:
- گم شو بیرون! دیگه م برنگرد! گم شو حیوون! تو آدم نیستی! تو احساس نداری! مثل گاوی!
«سرشو انداخت پایین! برگشتم و رو صندلی نشستم و دست رکسانا رو گرفتم
تو دستم ! نمی دونم چرا به اون پریده بود! یه خرده صبر کردم! خیلی چیزا یادم اومده بود اما هنوز گیج بودم برای همین بهش گفتم
- مانی من هیچی یادم نیس! من اصلا نمی دونم چی شده! رکسانا تو بغل من خوابیده بود! یه مرتبه چی شد؟!
مانی - تو حالت خوب نیس!
- تو بگو چی شد!
(( یه خرده ساکت شد و بعد گفت : ))
- دو ، سه ساعت بعد از اومدنت بود ! همون شب ِ پارتی ! عمه زنگ زد و گفت بدوئین که رکسانا اینا رفتن! بهشون تلفن زده بودن که برن! من و توام رفتیم! همه جا رو بسته بودن! نمیذاشتن بریم جلو! زنگ زدم به بابا ! اونم زنگ زد به دوستش!
دوستشم با دو نفر اومدن! اونجا همه میشناختنش! حیف که دیر شده بود!
((تازه داشت یادم می اومد! جلومونو گرفته بودن و نمیذاشتن بریم جلو! دعوامون شد! گرفتن مون! مانی زنگ زد خونه!
همه چی یادم اومد!
همونجور که رکسانا رو نگاه می کردم گفتم :))
- همه رفتن؟ ساعت چنده؟
مانی - ساعت 4 صبحه! دو روز از پریروز گذشته!
((برگشتم طرفش و گفتم :))
- پریروز؟
مانی - دو روز گذشته! دست بکش به صورتت ببین چقدر ریشت در اومده!
- دو روز؟
مانی - آره! دو روز
!ساخته شده مرتضي بناري
(( سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و گفتم :))
- همین یه خرده پیش بود! ساعت چهار صبح ! رکسانا تو بغلم خواب بود! کاشکی نمیذاشتم بره! کاشکی باهاش مونده بودم! کاشکی ولش نمی کردم!
((بغض داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم گریه کنم ! مانی اومد پشتم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت :))
- پاشو بریم بیرون! بریم یه سیگار بکشیم ! دکترا مواظب شن!
(( دلم نمی اومد ول ش کنم اما مانی دستمو کشید و با خودش برد!
تو راهرو هیچکش نبود ! همه انگار خواب بودن! رفتیم تو حیاط بیمارستان و مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من))
- عمه نفهمیده!؟
(( یه خرده نگاهم کرد و گفت :))
- بیرونش کردی! بهش گفتی تقصیر اون بوده که باعث شده تو رکسانا رو ببینی! بهش گفتی که انتقام پدرامونو از تو گرفته!
((فقط نگاهش کردم ! هیچی یادم نبود!))
مانی - عزیزم اومد! ترمه ام اومد!
- رفتم کنار دیوار واستادم که اومد بغلم و گفت :
- هامون! همه چی تموم شده!
روم رو کردم اون طرف که گفت :
- نمیخوای براش گریه کنی؟
- گریه برای چی؟!
مانی - فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی! من آدم نیستم! حیوونم! گاوم!
احساس ندارم اما من براش گریه کردم! همه بیمارستان براش گریه کردن! فقط تویی که یه قطره اشک از چشمات نیومده! می دونی تو اون لحظه که چوب داشته می اومده تو سرش چی گفته؟!
یه مرتبه برگشتم طرفش!
مانی - اینطوری نگام نکن! اگه نمی خوای بگم خب نمی گم! آدم فکر می کنه الان می خوای بکشیش!
بعد یه مرتبه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
- طفل معصوم فقط داد زده و گفته هامون! همچین لند اسم تو رو گفته که همه دور و وری آش برگشتن طرفش اما دیگه...!
همینجوری داشت گریه می کرد که بهش گفتم :
- خودتو جمع و جور کن ! گریه برای چی می کنی؟
-
فصل چهاردهم
با هزینه زیاد یه دکتر رو از خارج آوردیم. باید مطئن می شدم هر چند که چند تا دکتر متخصص نظرشون رو داده بودن! یک ماه گذشت و به زور زنده نگه شداشتیم! همه چی تموم شده بود!
قلب رکسانای من رفت تو سینۀ یه دختر دانشجو! هر کدوم از کلیه هاشم رفت تو تن یه نفر! کبدشم همینطور!
همونجور که خودش خواسته بود ، تو بدن کسای دیگه زنده شد!
یه رکسانا چند تا رکسانا شد!
منم گریه نکردم!
هنوزم گریه نمی کنم!
دیگه م طرف خونه ی عمه نرفتم! طاقت دیدن خونۀ بدون رکسانا رو نداشتم!
3 ماه بعد عمه م که سرطان داشت ، مُرد!
همیشه فکر می کرده خرج زندگی ش رو برادراش یعنی پدرای ما می دادن اما یه روز یه نفر بهش می گه که اینطوری نیس و این خونه و هزینۀ زندگیش رو یه آدم خیّر می داده!
خبر نداشته که اون آدمی که این خبر رو بهش داده بوده یه دشمنی ای چیزی باهاش داشته! همون آدمم باعث قهر کردن ترمه شده بود!
بعد از اینکه رکسانای من مُرد ، معلوم شد که اون آدم خیّر ، پدر و عموم بودن!
برادرایی که خرج زندگی خواهرشون رو می دادن!
عمه اشتباه کرده بود و بعدا متوجه اشتباهش بود اما چه فایده!
ترمه م بعد از اون جریان دیگه ایران نموند! مانی با کار کردنش مخالفت کرده بود و اونم باهاش ازدواج نکرد و از ایران رفت!
می خواست بره هالیوود! می گفت اینجا یا باید از این فیلمای معمولی بازی کنه یا هیچی! چون اگه یه خرده فیلم بخواد حرف بزنه جلوش رو می گیرن!
برای همینم رفت!
مانی خیلی کمکش کرد!
مثل یه دوست کمکش کرد و کاراش رو جور کرد تا تونست از ایران بره دُبی و از اونجا بره آمریکا.
همه چی بقدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوزم گیج و منگ فقط بهش فکر می کنم!
اون قدر سریع شروع شد که نفهمیدم چی شد و اونقدر سریع تموم شد که بازم نفهمیدم چی شد!
فقط سال بعدش یه روز با مانی رفتیم گیشا! خودم ازش خواسته بودم که بریم!
رفتیم اونجا ، تو اون کوچه ، جلوی همون خونه!
فقط تونستم یه لحظه پیاده بشم و سیگارم رو روشن کنم! یه لحظه دیدیم در ِ همون خونه واشد و رکسانا ازش اومد بیرون!
پریدم تو ماشین و به مانی گفتم فقط بره! با سرعت بره!
تموم کوچه رکسانا بود!
وقتی مانی داشت با سرعت از کوچه رد می شد ، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم!
رکسانا وسط کوچه ، بهم مات شده بود!
حالا چند سال از اون ساعت 4 صبح گذشته!
هنوزم رکسانا تو بغلم خوابیده و نمی خوام بیدار شه!
نمیخوام بیدار شه تا زمانی که اگه یه دختر مثل اون خواست بپرسه چرا ، این بلا سرش نیاد! حالا چقدر باید راه بریم و بریم جلو تا به اون زمان برسیم ، نمی دونم!
اما اینو می دونم که رکسانای کم زنده س!
اون دختری که قلب رکسانای من تو سینه ش می طپه زنده س! و دختری با اراده که از صد تا مرد ، قوی تر و محکم تره !
پس رکسانای من زنده س !
نه یکی نه دو تا نه...!
و هنوزم گریه نکردم !
پایان