رحیم بی توجه به ما از اتاق کناری بیرون پرید و گفت:
- سینه ریز کجاست؟
وحشت زده عقب رفتم. آن شب سینه ریز را به خاطر او به گردن افکنده بودم. سینه ریز یادگار پدرم بود. دستم را روی آن گذاشتم:
- نمی دهم.
- به گور پدرت می خندی.
دستم را گرفت و به پشت پیچاند. دیگر انسان نبود. واقعا به حیوان درنده ای تبدیل شده بود. مثل خوک. مثل گرگ. اصلا جانور غریبی بود که بیش از وحشت نفرت تولید می کرد. با دست راست با یک ضربت گردن بند را از گردن من پاره کرد. رو به مادرش کرد و با تاکید گفت:
- از فردا اگر پا از خانه بیرون بگذارد وای به حال تو و وای به حال او.
دوان دوان به سوی در خانه رفت و آن را قفل کرد. برگشت و به من گفت:
- تا صبح خوب فکرهایت را بکن. شاید عقلت سرجا بیاید. من این خانه را می خواهم و هر طور شده آن را می گیرم. حالا چه بهتر به زبان خوش بدهی.
به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابیدند. تا نیمه شب پای چراغ گردسوز بیدار نشستم. خوابم نمی برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جای بدنم، حتی پشت گردنم از اثر کشیده شدن گردن بند درد می کرد یا می سوخت. ولی درد اصلی در قلبم بود. پس کجا رفت آن رحیمی که در دکان می دیدم؟ کی رفت؟ چرا رفت؟ تقصیر من بود یا او؟ چرا نگذاشتم با کوکب بماند؟ اگر کوکب به جای من بود چه می کرد؟ آیا او برایش مناسب تر نبود؟ آیا او زبان این مرد را بهتر از من نمی فهمید؟
خسته و بیزار بودم. اشکی در کار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتی نمی شد گفت که فکری در سر داشتم. به گل قالی خیره شده بودم. به که شکایت کنم؟ از که شکایت کنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افکنده بودم. حالا دیگر دیر شده بود. جبران پذیر نبود. نمی دانستم چه باید بکنم. فقط می دانستم که دیگر طاقتم طاق شده. نه، دیگر بس است. عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد. تازه معنای زندگی را می فهمیدم. می فهمیدم که با زندگی نمی توان شوخی کرد. زندگی بازیچه نیست. هوا و هوس نیست. ورطه ای که در آن سقوط کرده بودم، جهنمی که با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته کرده بود. دانستم که دست روزگار دست مهربان مادر نیست که بر سرم کشیده می شد. چهره دنیا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نیست که در پیش رویم بود. چرخ گردون آن بازیچه ای نبود که در تصورم بود. بازیچه ای که چون بخواهیم آن را به زور تصاحب کنیم و هر زمان از آن خسته شدیم با نوک پایی از خود دورش کنیم. حقیقت همین بود که در برابر خود می دیدم و بسیار تلخ تر از آن بود که به بیان در آید. اندک اندک به مفهوم گفته های پدرم پی برده بودم و حالا معنای آن را عریان و آشکار به چشم می دیدم.
نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم. چراغ گردسوز هنوز می سوخت. شب هنوز مثل قیر بود. چراغ را خاموش کردم و باز همان جا سر بر قالی نهادم و به خوابی دردناک فرو رفتم که قطع و وصل می شد. ای روز شتاب کن. ای شب چه صبور و پرطاقت هستی. پس کی می خواهی به آخر برسی؟ تا کی اسیر این تیرگی باشم؟ کی این تاریکی دست از گریبانم برخواهد داشت؟ ای غم و اندوه، یا رهایم کنید یا جانم را بگیرید. خداوندا، خلاصم کن. نه ذره ذره، یک باره خلاصم کن. از دست خودم خلاصم کن.
آسمان دودی شد و هنوز همه جا تاریک بود. بیدار شدم. چه شبی بر من گذشته بود! در همان جا که دراز کشیده بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به دیوار دادم. از پنجره به حیاط خیره شده. به گوشه دیوار. آن جا که جای الماس بود. آه از نهادم برآمد. می دیدمش که از پله ها بالا می آید. که کنارم می نشیند. که گندم شاهدانه می خواهد. که وحشتزده از دعوای من و پدرش گریه می کند. که راحت شد.
در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. کی هوا روشن شده بود؟ کی سپیده سر زده بود؟
همان طور ساکت و بی حرکت نشسته بودم. چشمش به من افتاد و تعجب کرد. یک لحظه سماور به دست ایستاد:
- اوا! تا صبح همین جا بودی؟
پاسخی ندادم. بلافاصله پیش آمد. اسباب سماور را چید و سماور را در جای خود قرار داد. کنارم نشست و با لحنی محیلانه که لعابی از خیراندیشی بر آن بود گفت:
- وای، وای، ببین چه به روزت آورده! آن قدر عصبانیش نکن ها! یک وقت می زند ناقصت می کند. اخلاقش به پدر خدا بیامرزش رفته. جوشی است. بیا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن. والله من خیر هر دوی شما را می خواهم.
رحیم لخ لخ کنان از راه رسید:
- ننه، بی خود برایش روضه نخوان. این کله نپز است. پخته نمی شود. برو کنار یبینم، زبان خر را خلج می داند.
بالای سرم ایستاد. پاها را باز و دست ها را به کمر زد. گفت:
- خانه را به اسمم می کنی یا نه؟
جواب ندادم.
- مگر با تو نیستم؟ عین ترب سیاه نشسته و رو به رویش را نگاه می کند. پرسیدم خانه را به اسمم می کنی یا نه؟
سرم را بلند کردم. لبم می سوخت. انگار ورم کرده بود. گفتم:
- نه.
با لگد به پایم زد:
- اکه پررو آدمیزاد هی! ریختش را ببین، از دنیا برگشته. کفاره می خواهد آدم به رویش نگاه کند.
رو به مادرش کرد:
- ننه، من می روم. وقتی برگشتم باید این قالی ها را جمع کرده باشی. می خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم.
راه افتاد برود. مادرش پرسید:
- ناشتایی نمی خوری؟
- بده این بخورد تا هارتر بشود.
می دانستم گردن بند و انگشتر و پول های من در جیبش است. تا وسط پله ها رفت. ولی دوباره برگشت و وارد اتاقی که در آن می خوابیدیم شد. لاله ها را از سر طاقچه برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت:
- این ها را هم می برم. پول لازم دارم.
انگار کسی از او توضیح خواسته بود. من همان جا که نشسته بودم باقی ماندم. ساکت بدون یک کلام حرف. مادرش گفت:
- حالا خیالت راحت شد؟ الان می رود همه را می فروشد و تا شب نصفش را خرج خوشگذرانی می کند.
شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق بغلی رفتم و در را محکم بستم. طاقت تحمل روی او را نداشتم، چه برسد به آن که زانو به زانویش بنشینم و با او ناشتایی بخورم. صورتم درد می کرد. مقابل آیینه کوچک سر طاقچه رفتم. از دیدن چهره خودم یکه خوردم. تمام طرف راست صورتم از سیلی سخت شب گذشته او کبود بود. چشم راستم نیم بسته و گوشه لبم که او با پشت دست برآن کوبیده بود آماس کرده و بنفش شده بود. وحشت کردم. از زنده ماندن خودم تعجب می کردم. تعجب می کردم که چه طور از زیر ضربات مشت و لگد او سالم بیرون آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سیلی او درد می کرد. صدای مادرش بلند شد که با غیظ گفت:
- سماور جوش است. همه چیز حاضر است. می خواهی بخور، می خواهی نخور