-
گفتم:نه سیامک باور کن نمی خواستم ناراحتش کنم.من سر دو راهی قرار گرفتم.نمی دونم باید چه کار کنم.کیوان می خواد دوباره بیاد خواستگاری .اون توقع داره جوابش از پیش مثبت باشه.اما من نمی تونم تو این موقعیت به ازدواج با اون فکر کنم.
سیامک با عصبانیت گفت:کدوم موقعیت؟مگه زندگی تو چه فرقی با زندگی ما داره؟سپیده تو رو خدا سر عقل بیا .کیوان بهترین شانس تو برای شروع زندگی خوب و موفقه.فکر نکن کیوان همیشه عاشقت می مونه،نه.شاید یه روزی صبر و طاقتش تموم بشه و تو از چشمش بیفتی.اون یه مرده.فکر می کنی تا کی می تونه غریزه اش رو سرکوب کنه و به پای تو بشینه؟بهتره بدونی توی دانشگاه دخترهای زیادی هستن که همه شون عاشق و شیفته ی کیوانن.مخصوصا از روزی که نغمه رو طلاق داده و دوباره مجرد شده همه ی دخترهای کلاسمون آرزوی ازدواج با اونو دارن.تو نمی دونی اونا حاضرن برای یه نیم نگاه کیوان چه کارهایی بکنن.اما کیوان چشمشو روی همه ی این واقعیتها بسته و به عشق تو وفادار مونده.سپیده تو یه بار دل کیوان رو شکستی چوبش رو هم خوردی.حالا این تویی که باید برای جبران خطاهای گذشته پا پیش بذاری ،نه اینکه هر روز خدا با نامهربونی هات کیوان رو از خودت برنجونی.
چقدر درمانده بودم فشار بغض هر لحظه بیشتر گلویم را می فشرد.من کیوان را دوست داشتم اما همیشه باعث آزار او شدم.از خودخواهی و غرور نابجای خودم متنفر بودم.زیر لب گفتم:لعنت به این غرور و خودخواهی من که از روز اول باعث آزار کیوان شده.اون قدیمی تریت خواستگار منه.یعنی ممکنه شکستهایی که تا امروز نصیبم شده به خاطر شکستن دل کیوان باشه؟یعنی این خواست خداوند بوده که منو کیوان رو دوباره سر راه هم قرار داده؟اما....پس قول و قرارم چی می شه؟خوب یادم میاد یه روزی به کیوان قول دادم فقط زمانی بهش جواب مثبت می دم که از صمیم قلب عاشقش شده باشم.
چشمهایم را بستم و باز به یاد کیوان افتادم.دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.یعنی عاشقش شده بودم؟یعنی این دلهره ی عاشق شدن بود که این طور آشفته ام کرده بود؟حتما!حتما همان طور بود.روبروی آینه ایستادم و زیر لب گفتم:آره بالاخره عاشق شدم.من نمی تونم بیشتر از این کیوان رو آزار بدم.به قول سیامک خدا منو کیوان را برای هم آفریده.شاید قسمت من همین کیوانه و من با اون خوشبخت می شم.ای کاش چند ساعت زودتر این موضوع را باور کرده بودم.اون وقت کیوان رو از خودم نمی رنجوندم.و همین امشب بهش می گفتم حاضرم باهاش ازدواج کنم.لعنت به هر چه غروره.همین فردا می رم دیدنش و بهش می گم که حاضرم باهاش ازدواج کنم.من باید گذشته ها رو فراموش کنم و فقط به آینده فکر کنم.این تنها راه نجات من از این آشفتگی و سرگردونیه.خدایا خودمو به تو سپردم .من باید همه چی رو از نو شروع کنم.
روز بعد اوالی ظهر بود که با سیامک تماس گرفتم اما از شانس بد موبایلش جواب نمی داد.چند مرتبه شماره اش را گرفتم و بالاخره با هر سرسختی بود موفق شدم:الو سیامک؟
- تویی سپیده ؟ببین من دیگه هیچ حرفی با تو ندارم.تو منو از رو بردی.حسابی سنگ رو یخم کردی.دیگه آبرویی برام باقی نذاشتی.
- سیامک!
-سیامک بی سیامک.
- سیامک این اداها چیه برای من در میاری؟گوش کن ببین چی می گم!- تو رو خدا دست از سرم بردار سپیده.بابا تو هم منو دیوونه کردی ،هم خودتو ،و هم کیوانو.
- سیامک گوش کن.
- خیلی خب بگو ولی یادت باشه این آخرین باره که به حرفت گوش می کنم.من باید از این به بعد تو رفتارم با تو تجدید نظر کنم.
- سیامک چرا اینقدر جوش می زنی؟می ذاری من حرف بزنم یا نه؟
-خیلی خب بگو.
- خواهش می کنم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-چی گفتی؟
-گفتم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-پناه بر خدا .منو دست انداختی سپیده؟
-نه عزیزم،فقط می خوام یه نصیحتت گوش کنم.مگه تو نگفتی من باید برای به دست آوردن دل کیوان پا پیش بذارم؟
-آره ولی....
-ولی نداره.من می خوام برم دیدن کیوان و ناراحتی دیشب رو از دلش در بیارم.
-سپیده جون من راست می گی؟
-آره به خدا.دروغم چیه؟
-مثل اینکه بالاخره سر عقل اومدی!
-سیامک می گی یا نه؟
-آره....آره...بنویس.
-
بعد از مکالمه با سیامک آماده شدم تا به خانه ی کیوان بروم و دلخوری که شب قبل از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم چون احساس می کردم اگر به دیدنش نروم از شدت فشار روحی و عذاب وجدان دیوونه می شوم.نمی دانم شاید به خاطر این به دیدارش می رفتم که عاشقش شده بودم.واقعا احساس عجیبی داشتم .بالاخره بعد از یک عمر تعقیب و گریز از عشق کیوان تصمیم گرفتم به نصیحت سیامک گوش دهم و خودم به دیدن کیوان بروم تا برای اولین بار به طور جدی در مورد مسئله ی ازدواج و شرایط مورد انتظارم با او صحبت کنم.من کیوان را می خواستم و برای دیدنش بی تاب بودم.این احساس عجیب ترین حسی بود که تا آن لحظه تجربه کرده بودم!
آدرسی را که از سیامک گرفته بودم پیش رویم داشتم و به راه افتادم اما هنوز مسافتی را طی نکرده بودم که زنگ موبایلم به صدا در آمد .اصلا منتظر تماس کسی نبودم.با شک و وسواس نگاهی به گوشی انداختم و با تعجب تلفن را جواب دادم:الو؟
صدایی آشنا در آنسوی خط گفت:الو سپیده خانوم؟
صدا برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم نتوانستم صاحب صدا را بشناسم به هر حال گفتم:بله بفرمائید.
دختری که پشت خط با من صحبت می کرد به گمان اینکه او را شناخته ام شروع کرد به احوال پرسی اما من هنوز او را نشناخته بودم با سردرگمی ماشین را به حاشیه ی خیابان آوردم و در گوشه ای متوقف کردم .گفتم:می بخشید ولب من هنوز شما رو نشناختم.اگه ممکنه خودتون رو معرفی کنید.
و او خودش را معرفی کرد .او نغمه بود!از شنیدن نام نغمه لرزه ای بر اندامم افتاد.با دلواپسی گفتم:سلام نغمه!می بخشی نشناختمت .آخه پشت گوشی....
- مهم نیست راستش من همین امروز باید تو رو ببینم.وقتش را داری یه جایی با هم قرار بذاریم؟
-قرار؟
-آره می خوام حضورا چند کلمه ای باهات صحبت کنم.
-حضورا؟نغمه خوشحال می شم ببینمت ولی ممکنه بگی راجع به چی می خوای باهام صحبت کنی؟فکر نمی کنم بتونم تا اون موقع طاقت بیارم.
-نه سپیده نمی تونم پشت گوشی راحت صحبت کنم.اگه ممکنه تا یه ساعت دیگه خودتو برسون جلوی هتل لاله .همونجا با هم صحبت می کنیم.
-نغمه!
-یه ساعت دیگه می بینمت.فعلا خداحافظ.
واقعا گیج شده بودم.زیر لب گفتم:قصه ی سرنوشت دوباره تکرار شده!دوباره زن سابق خواستگارم سر راهم سبز شده .خدای من!نغمه از من چی می خواد؟
یک ساعت بعد خودم را سر قرار رساندم و از دور چشمم به نغمه افتاد .چهره اش خیلی با آنچه در گذشته دیده بودم فرق کرده بود.خیلی شکسته شده بود.با عجله خودم را به او رساندم و گفتم:سلام نغمه دیر که نکردم؟
-سلام.نه دیر نکردی.بیا بریم رو اون صندلی بشینیم.
-نه خواهش می کنم هر چی می خوای بگی همین الان بگو.من زیاد وقت ندارم.باید برم دیدن یه نفر.کار واجبی باهاش دارم.
-این دفعه با بدخلقی گفت:سپیده یه کمی تحمل داشته باش و با حوصله به حرفهام گوش بده.
و بدون توجه به من رفت و روی صندلی نشست.واقعا گیج شده بودم.نمی دانستم نغمه از من چی می خواهد و چرا اینقدر آشفته است.؟ناچار در کنارش نشستم و گفتم:نغمه خواهش می کنم حرف بزن.چی شده؟چرا این قدر کلافه ای؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده تو نباید با کیوان عروسی کنی.این پیغامیه که پدر کیوان برات فرستاده.
ناباورانه گفتم:چی گفتی؟پدر کیوان؟آخه چرا همچین چیزی رو از من می خواد؟کیوان خیلی وقته منو دوست داره.پدرش هم اینو می دونه.آخه اون چرا باید مخالف این قضیه باشه؟راستیخود تو چرا از کیوان جدا شدی؟به اندازه ی کافی روح و جسم کیوان بیچاره رو آزار ندادی که حالا اومدی سراغ من ؟یعنی حسادت تا این اندازه تو رو بیچاره کرده که حتی بعد از طلاق از کیوان هم تحمل وجود منو نداری؟
نغمه سکوت کرده بود و حرف نمی زد.از سکوت او عصبی شده بودم و با حرص گفتم:نغمه حرف بزن!آخه تو و پدر کیوان چرا همچین چیزی رو از من می خواید؟
نغمه بالاخره به حرف اومد و گفت:به خاطر اینکه کیوان مریضه.سپیده اون مقدار زیادی زنده نمیمونه.
با حالت تمسخر گفتم:چی گفتی؟نغمه فکر کردی من اونقدر احمقم که گول همچین حقه ای رو بخورم.؟نه من حرف تو رو باور نمی کنم.مسلما باور نمی کنم!
نغمه دیگر طاقت مقاومت نداشت .ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد و همان طور که اشک می ریخت و زار می زد گفت:سپیده حرف منو باور کن.من بهت دروغ نمی گم .هر چند خودم هم تا مدتها این واقعیت را باور نداشتم اما بالاخره تسلیم شدم و قبول کردم کیوان رفتنیه!با این حال من به میل خودم از کیوان جدا نشدم،من مجبور بودم .چون پدرش ازم خواست که این کارو انجام بدم.
خدای من!از شنیدن حرفهای نغمه دنیا روی سرم خراب شد.وحشت زده فریاد زدم:چی داری می گی نغمه؟رفتنیه یعنی چه؟چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا من بفهمم منظورت چیه؟
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود و به سختی می توانست حرف بزند.با این حال بغضش را فرو داد و گفت:من و کیوان زندگی خوبی داشتیم.من کیوان رو مثل جونم دوست داشتم.من عاشقش بودم اما چاره ای جز قبول حرفهای پدرش نداشتم.اون پیرمرد هم گناهی نداره.حال و روز اون بیچاره هم دست کمی از کیوان نداره.هیچ بعید نیست یکی از همین روزها زیر فشار غم و غصه ای که تو دلش پنهان کرده از پا بیفته.سپیده کیوان مبتلا به سرطان شده.سرطان غدد لنفاوی.مریضی کیوان علاج نداره.البته خود کیوان از این حقیقت بی خبره.مطمئن باش اگه اون این موضوع رو می دونست هیچ وقت برای بار دوم ازت خواستگاری نمی کرد.سپیده عاقل باش ،تو نباید در موردکیوان دچار احساسات بشی.تو نباید خودتو قربونی آرزوهای کیوان بکنی.تو هنوز خیلی جوونی.حیفه که تو این سن و سال هم مطلقه باشی و هم بیوه.
فریاد زدم:بس کن نغمه!چطور توقع داری من به خاطر خوشبختی خودم راضی به از دست رفتن آرزوهای کیوان بشم؟آه نغمه من هنوز نمی تونم حرفهاتو باور کنم.آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟من دیشب کیوان رو دیدم و کلی باهاش حرف زدم.به خدا کیوان سالم و سلامته!من نمی تونم باور کنم که اون رفتنیه.کیوان باید زنده بمونه،سالهای سال!اون هنوز خیلی جوونه.اون...نغمه تو رو خدا بگو که حرفهات واقعیت نداره.بگو که اینها همش یه کابوسه.بگو....بگو....
صفحه ی 446
-
بیچاره نغمه در حالی که خودش هم پا به پای من گریه می کرد گفت:نه سپیده خیلی متاسفم.من نمی تونم بی خودی امیدوارت کنم و بهت دروغ بگم .حقیقت زندگی کیوان خیلی تلخ تر از این حرفهاست.منم وقتی اولین بار این حرفها رو از پدر کیوان شنیدم مثل تو حرفهاشو باور نکردم.اما نهایتا چند ماه بعد تسلیم شدم و باور کردم که اون تمام مدت به من راست می گفته.وقتی خانواده ی کیوان اومدن خواستگاریم خیلی زود منو پسند کردن و همون شب منو برای کیوان نامزد کردن.برخورد پدر کیوان تا چند هفته ی اول نامزدی مون خیلی عالی بود.اون منو به عنوان تنها عروس خانواده اش دوست داشت و بهم احترام می ذاشت.تا اینکه به روز عقد نزدیک شدیم.یکی دو روز مانده به جشن برای آزمایش قبل از ازدواج رفتیم آزمایشگاه پدر کیوان.خوشبختانه ما از نظر گروه خونی و مسائل ژنیتیکی هیچ مشکلی نداشتیم اما درست از همون روز بود که مخالفتها و بهونه گیری های پدر کیوان شروع شد.حتی یه روز منو صدا کرد محل کارش و خیلی رک و پوست کنده بهم گفت که من نباید با کیوان ازدواج کنم .اما من نمی تونستم این کارو بکنم .من و و کیوان با هم نامزد بودیم تمام فامیلهام اینو می دونستند.من به هیچ عنوان زیر بار حکم پدر کیوان نرفتم و با هر سرسختی که بود موفق شدم با کیوان ازدواج کنم.ولی پدر کیوان دست بردار نبود و من مفهوم مخالفتهاشو درک نمی کردم.
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود.همان طور که ضجه می زد گفت:من....من حتی فکرشم نمی کردم علت مخاالفتهای اون یه همچین حقیقتی باشه.سپیده شیش ماهه که زندگی برام جهنم شده.یه روز خیلی اتفاقی جلو پدر و مادر کیوان گفتم که می خوام از کیوان حامله بشم و براش بچه بیارم.ای کاش این حرفو هیچ وقت جلو پدر کیوان به زبون نیاورده بودم چون از همون لحظه بود که دیگه دست از سرم برنداشت.همون شب منو یه گوشه گیر آورد و ازم خواست که دست از لجبازی بردارم و از به دنیا آوردن بچه ای که از بدو تولد یتیم می شه صرفنظر کنم.وای خدای من!اون گفت کیوان من زیاد زنده نمی مونه .گفت من باید از کیوان جدا بشم تا خودش سر فرصت موضوع رو به کیوان بگه و اونو برای مداوا بفرسته رو تخت بیمارستان .آه....کیوان....سپیده من قربونی عشق کیوان شدم.من به خاطر کیوان دلهای زیادی رو شکستم.حالا هم دارم تقاصش رو پس میدم.اما تو این کارو نکن.خودتو وارد زندگی کیوان نکن.برو به فکر زندگی خودت باش.اون موندنی نیست.
زانوهایم از شنیدن حرفهای نغمه به لرزه افتاده بود.احساس می کردم راه گلویم مسدود شده و نفسم بالا نمی آید.زیر لب گفتم:کیوان...کیوان خوبم!تو نباید بمیری.تو باید حالا حالاها زنده بمونی چون من احساس می کنم حالا خیلی عاشقتم و بدون تو آینده ای ندارم.آه کیوان،من خیلی دوستت دارم.تو باید پیش من بمونی .تا همیشه تا ابد!
با بیچارگی گفتم:نغمه من باید با در کیوان صحبت کنم.اگه کیوان از ازدواج با من ناامید بشه،اگه من این دفعه هم به اعتمادش خیانت کنم و ازش فرار کنم اونوقت خیلی زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه.من حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای برای ازدواج با کیوان مصمم شدم.من از بیوه شدن نمی ترسم.زنده موندن و خوشبخت شدن من در برابر مرگ کیوان چه ارزشی داره؟من باید کیوان رو به آرزوش برسونم.اون بیشتر از هر چیز احتیاج به امید داره.اون احتیاج به روحیه داره.
با عجله به سمت ماشینم دویدم تا هر چه زودتر پدر کیوان را ببینم و با او صحبت کنم اما در تمام مدتی که رانندگی می کردم مثل زنهای عزادار اشک می ریختم و ضجه می زدم.باور کردن حرفهای نغمه خیلی مشکل بود چطور ممکن بود کیوان در اوج جوانی و شکوفایی روی لبه ی مرگ راه برود؟
زیر لب گفتم:کیوان اگه برای تو اتفاقی بیفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم.من خیلی تو رو اذیت کردم.لعنت به من که روح تو رو شکنجه کردم.من چطور می تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم؟خدایا به من رحم کن و کیوان رو شفا بده .اگه کیوان بمیره من نابود می شم.
بالاخره به محل کار پدر کیوان رسیدم.سراسیمه وارد آزمایشگاه شدم و سراغ آقای گودرزی را از کارکنان آزمایشگاه گرفتم.آنها منو به سالن انتهای راهرو راهنمایی کردند.بی درنگ ضربه ای به در زدم و صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد شدم و چشمم به قیافه ی تکیده ی پدر کیوان افتاد که در گوشه ای نشسته بود.با دیدن چهره ی غمزده و چشمهای گریانم خیلی زود متوجه شد که من از همه چیز اطلاع دارم.به استقبالم آمد و گفت:می بخشی دخترم.من اصلا قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم.اما چاره ای نداشتم.من به خاطر سعادت خودتون شما رو در جریان زندگی پسرم قرار دادم.
چانه ام از فرط اضطراب و دلهره می لرزید.به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:پدر جون شما کار خوبی کردید که حقیقت رو به من گفتید.اما من اومدن که ازتون خواهش کنم که مانع ازدواج منو کیوان نشید.من تصمیم خودمو گرفتم .من با کیوان ازدواج می کنم،کیوان خیلی وقته که عاشق منه.اگه من محبتمو ازش دریغ کنم زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه .ببینید پدر ،من حاضرم برای بقای عمر و سلامتی کیوان از همه ی روزهای عمرم مایه بذارم.آه پدر من دوستش دارم.اون نباید از دست بره.
پدر کیوان با تردید گفت:آخه دختر جون تو هنوز خیلی جوونی.من شنیدم که تازگی ها از شوهرت طلاق گرفتی.زنده موندن کیوان با خداست اما این احتمال وجود داره که تو بعد از ازدواج با کیوان سرخورده بشی.چرا می خوای دونسته آینده تو تباه کنی؟
با بیچارگی گفتم:یعنی شما فکر می کنید آینده و خوشبختی من باید با هزینه ی مرگ و نابودی کیوان تامین بشه؟نه ،من هیچ وقت همچین آینده ای رو نمی خوام.من تصمیم خودمو گرفتم.من همین فردا با کیوان ازدواج می کنم.اون حتما زنده می مونه.
این دفعه با التماس گفتم:پدر جون خواهش می کنم بهتون التماس می کنم مانع من نشید.من همین الان دارم می رم پیش کیوان .من باید زودتر اونو ببینم چون احساس می کنم خیلی عاشقشم و طاقت یه لحظه دوری شو ندارم.خواهش می کنم خودتون ترتیب مراسم عقد رو بدید،همین فردا.منم امشب کیوان رو وادار می کنم که بیاد خواستگاری.
چشمهای پیرمرد گریان شد و قطرات اشک روی صورتش سر خورد قلبم از دیدن گریه ی او فشرده شد.گفت:اما دخترم ممکنه خانواده ات با تصمیمت مخالفت کنند.فکر اینو کردی؟
- پدر مطمئن باشید خانواده ی من همیشه با تصمیمهای من موافقن.خواهش می کنم برای فردا با یه محضر قرار بذارید.حلقه رو هم فراموش نکنید.اگرم دوست داشتید می تونید برای دامادی پسرتون جشن بگیرید و مهمون دعوت کنید.
عاقبت به گریه افتادم و با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:بعد از اینکه با کیوان ازدواج کردم حتما موضوع بیماری شو باهاش در میون می ذارم و ازش می خوام بره بیمارستان و خودشو معالجه کنه.پدر اون حتما زنده می مونه.من تمام تلاش خودمو می کنم.اینو بهتون قول می دم.
پیرمرد به حالت سپاس جلوی من خم شد و گفت:دخترم تو یه فرشته ای.من محبت تو رو ستایش می کنم.برو عزیزم خدا به همرات.
قبل از اینکه از آزمایشگاه خارج شوم آبی به سر و صورتم زدم تا اثرات غم و اندوه را از چهره ام بشویم چون می دانستم کیوان با همان اولین نگاه پی می برد که من حالت عادی ندارم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و برخوردی معمولی با او داشته باشم طوری که به من مشکوک نشود.
بعد از چند نفس عمیق از آزمایشگاه بیرون آمدم و از گل فروشی مقابل آزمایشگاه یک دسته گل تزیین شده خریدم و به راه افتادم.طبق آدرسی که از سیامک گرفته بودم آپارتمان کیوان را پیدا کردم و ماشین را در حاشیه ی خیابان پارک کردم.در حالی که سخت ملتهب بودم و احساس می کردم قلبم از شدت ضربان در حال انفجار است.پشت در آپارتمانش چند لحظه ای معطل کردم تا کمی آرام شوم بعد زنگ زدم.صدایش را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت:کیه؟
چیزی نگفتم تا پشت در بیاید و از دیدنم غافلگیر شود.لحظه ای بعد در را باز کرد و ناباورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت .من هم نگاهش کردم.انگار برای اولین بار بود که او را می دیدم.آهسته گفتم:سلام کیوان مهمون نمی خوای؟
با شگفتی گفت:سلام!
-دعوتم نمی کنی بیام تو؟
صفحه ی 450
-
بدون اینکه چیزی بگوید خودش را از جلوی در کنار کشید .وارد آپارتمانش شدم و گفتم:می بخشی سر زده اومدم دیدنت آخه من خواستگار کم طاقتیم.
ناباورانه گفت:چی گفتی؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:عزیز دلم اومدم خواستگاری.باید واضح تر بگم؟
دستم را گرفت و گفت:گرمه!خدای من سپیده خودتی؟تو واقعی هستی؟
-معلومه که من واقعی ام.ببین قلبم داره می زنه.آخ که چه تند تند می زنه!
-سپیده تو رو خدا تا دیووونه ام نکردی بگو موضوع چیه؟نکنه داری نقش بازی می کنی؟این یه نمایشنامه اس.ها؟
-ای وای این هنرپیشه گی ام چه دردسری شده ها!کیوان نقش کدومه؟من دارم جدی صحبت می کنم.حالا تا پشیمون نشدم زود برو یه سینی چای بردار بیا تا ببینم مرد زندگی هستی یا نه.
با خنده گفت:سپیده راستی راستی اومدی خواستگاری؟!
-آره بابا شوخی که ندارم.زود برو چایی رو بردار و بیار که کلی حرف باهات دارم.باید از روز اول گربه رو دم حجله بکشم و شرط و شروطمو بگم تا پس فردا مثل فرشاد پدرمو در نیاری.
با شیفتگی به چشمهایم خیره شد و گفت:یه چایی معرکه برات میارم که همین امشب باهام ازدواج کنی.بشین تا بیام.
این را گفت و در حالی که از ته دل می خندید وارد آشپزخانه شد اما من از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می شدم.به ظاهر می خندیدم و شیطنت می کردم اما در باطن اشک می ریختم و خون دل می خوردم.احساس می کردم به وسعت همه ی دلهای دنیا عاشقش شده ام و از فکر اینکه او ممکن است خیلی زود مرا ترک کند در حال جان کندن بودم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم .کیوان با یک سینی چای برگشت و آن را روبرویم گرفت.نگاهی به چشمهای جذابش انداختم و گفتم :واقعا خیلی خوش سلیقه ام که اومدم خواستگاری تو.گفتی وقتی دبیرستان می رفتی همه ی دخترهای محله تون عاشقت بودن؟
در کنارم نشت و گفت:آره باور کن کلی خاطرخواه داشتم.وقتی از مدرسه می اومدم خونه،همین طوری از توی جیب و کیف و کلاسورم شماره تلفن پیدا می کردم.
-آه چه بدجنسهایی بودن ها.خب حالا چی؟حتما الان هم همه ی دخترهای کلاس تون عاشقتن.ها؟
این دفعه با شگفتی گفت:سپیده راستشو بگو.چرا این حرفها رو می زنی؟چی شده که تو به فکر همکلاسی های من افتادی؟
-راستشو بگم؟
-آره خواهش می کنم حقیقت رو بگو .من تو رو خوب می شناسم تو بی دلیل کاری رو انجام نمی دی.
-سیامک دیشب منو ترسونده.اون گفت ممکنه دخترهای کلاس تون تو رو تور بزنن.منم امروز اومدم خواستگاریت تا یه وقت از دستم نپری.
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:خدا عمرت بده سیامک .عجب فکری کردی!من حس حسادت زنها رو فراموش کرده بودم.
با خنده ای مصنوعی گفتم:آره باور کن.از همون دیشب که این حرفها رو از سیامک شنیدم آروم و قرار ندارم.کیوان من حاضرم هر وقت تو بخوای باهات عروسی کنم.اگه بخوای همین امشب و گرنه فردا.البته فکر می کنم الان دیگه همه ی محضرها تعطیل شدن.بهتره مراسم عقد رو بذاریم برای فردا.
مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:مثل اینکه موضوع خیلی جدیه!
احساس می کردم زیر حرارت نگاه مشتاقش در حال ذوب شدن هستم.سرم را پایین انداختم و گفتم:کیوان من دارم کاملا جدی صحبت می کنم.من مدتهاست که می خوام رو راست باهات صحبت کنم اما این غرور لعنتی مثل یه تیکه سنگ راه گلومو می گرفت و اجازه این کارو بهم نمی داد.اما حالا تصمیم گرفتم با غرور و خودخواهی خودم مبارزه کنم من...من باید یه حقیقتی رو پیش تو اعتراف کنم.فکر می کنم برای جبران بدهکاریهای خودم به تو فقط می تونم از غرورم هزینه کنم چون دارایی دیگه ای ندارم.کیوان من همیشه و از اون وقت یه یادمه از تو خوشم می اومد.من همیشه تو رو دوست داشتم.حتی زمانی که کیلومترها ازت دور بودم باز پی گیر اوضاع و احوال زندگیت بودم حاضرم قسم بخورم .می تونی اینو از سیامک بپرسی.کیوان من خیلی خوب می دونم که تو دوستم داری ،می خوام اینو باور کنی که منم از صمیم قلب و با تمام وجود دوستت دارم.خوب یادمه شبی که اومدی خواستگاریم ازم قول گرفتی فقط زمانی بهت پاسخ مثبت بدم که از صمیم قلب عاشقت شده باشم.حالا همون لحظه اس.من اومدم به قول و قرار خودم وفا کنم.کیوان من اومدم برای همیشه با تو زندگی کنم.
وقتی سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم متوجه شدم مثل ابر بهاری اشک می ریزد.ناباورانه گفتم:کیوان تو داری گریه می کنی؟
همان طور که گریه می کردگفت:من خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیدم.
دلم از دیدن گریه های کیوان به درد آمد.با مهربانی گفتم:خواهش می کنم گریه نکن.فراموش کردی من اومدم خواستگاری؟تو باید الان خیلی خوشحال باشی.
اشکهای روی صورتش را پاک کرد و گفت:آره من خیلی خوشحالم .باور کن هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم.حتی تو خواب و خیالم فکر نمی کردم که تو یه روزی بیای خواستگاری من!
به سختی لبخند زدم و گفتم:اینکه چیزی نیست .تا اینجاش وظیفه ی من بود بقیه اش وظیفه ی خودته.یعنی اینکه تو باید همین امشب بیای خونه ی ما و منو از پدر و مادرم خواستگاری کنی.
- امشب؟
-آره همین امشب.
-یعنی حرفهاتو باور کنم؟
-آره کیوان ،همه شو باور کن.
-سپیده......
-کیوان......
************
صفحه ی 453
-
ساعت حدود هشت شب بود که خودم را به خانه ی سیامک رساندم و خواستم که اول او را از برنامه ی امشب آگاه کنم .با عجله زنگ زدم.خود سیامک در را باز کرد خیلی از دیدن سیامک که پسر کوچولوی منو در بغلش گرفته بود تعجب کردم.گفتم:سلام.سیامک پسر من تو بغل تو چه کار می کنه؟
گفت:هیچی بابا .مادر و مژگان رفتن خرید آرمانم سپردن به من.
-آفرین .سیامک نمی دونستم بچه داری هم بلدی؟خبریه؟حتما قراره همین روزها بابا بشی که مژگان خواسته تمرینت بده؟
-اگه بهت بگم آره چی می گی؟
-راست می گی سیامک ؟یعنی مژگان حامله اس؟
-آره اینم جواب آزمایشش.مژگان حامله شده.
-وای سیامک خیلی خوشحال شدم،مبارکه.حتما مادر و مژگان هم رفتن خرید...
-آره مادر و مژگان رفتن بازار که پارچه و وسایل نوزاد بخرن.آخه مادر اینقدر خوشحال و ذوق زده اس که فکر می کنم از همین امشب دوخت و دوز لباس نوزاد رو شروع کنه.
با خنده گفتم:از امشب که نمی تونه.
سیامک گفت:چرا؟مگه امشب خبریه؟
به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:سیامک می خوام یه چیزی بهت بگم.
-خیره انشاالله بگو!
-کیوان امشب میاد خواستگاری.
-چی گفتی؟
-گفتم کیوان امشب میاد خواستگاری.
-سپیده بخدا دیگه دارم باورم می شه امروز یه اتفاقی برات افتاده!
-آره سیامک.واقعا یه اتفاقی برام افتاده.
-خقب چی شده؟
-عاشق شدم.
-عاشق شدی مبارکه!حالا عاشق کی شدی/
-عاشق کیوان.
-چی گفتی ؟عاشق کیوان شدی؟
-آره .بدجوری هم عاشقش شدم.
-هه....چه حرف خنده داری!منو دست انداختی سپیده؟
-نه سیامک باور کن راست می گم.
-سپیده!
-سیامک خواهش می کنم با پدر تماس بگیر و بهش بگو امشب زودتر بیاد خونه چون من روم نمی شه.خجالت می کشم خودم بهش بگم.
-سپیده راستشو بگو!کیوان امروز چکارت کرده که تو از این رو به اون رو شدی؟نکنه....
-سیامک منظورت از این حرف چیه؟
-آه تو رو خدا عصبانی نشو.باور کن منظور بدی نداشتم.فقط می خوام حقیقت رو بدونم.بگو موضوع چیه؟
-هیچی همین که گفتم.من امروز عاشق کیوان شدم و میخوام همین فردا باهاش ازدواج کنم.
-آ[ه یه کمی بهم حق بده که به قضیه مشکوک بشم.تویی که در عرض سه چهار سال نتونستی عاشق کیوان بشی چطور ممکنه یه شبه عاشقش شده باشی؟
-سیامک هیچ وقت از خودت نپرسیدی کیوان چطور تونست فقط در عرض چند ثانیه عاشق من بشه؟شب جشن قبولیت رو یادت میاد؟اون شب من فقط چند لحظه جلوی چشمهای کیوان ظاهر شدم اما کیوان تو همون یه برخورد عاشق من شد.پس منم می تونم به همون سرعت عاشقش بشم.
-واقعا که تو عجیب ترین موجود روی زمینی!
-سیامک خواهش می کنم همین الان با پدر تماس بگیر و موضوع رو بهش بگو.کیوان و پدر و مادرش تا یه ساعت دیگه پیداشون می شه.
*****
یکبار دیگر پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و نمای حیاط را از قاب خالی پنجره زیر نظر گرفتم و نگاهم به پیچک های روی دیوار حیاط خیره ماند.بی اختار به یاد شبی افتادم که کیوان برای اولین بار به خواستگاری ام آمد.احساس می کردم زمان به عقب برگشته و من یکبار دیگر فرصت انتخاب دارم اما حیف که واقعیتهای زندگی قابل تغییر نبود.حیف که حقیقتی مخوف بر زندگی ام سایه انداخته بود و دلهره ای هولناک به دلم چنگ می زد.یعنی ممکن بود روزی کیوان را از دست بدم؟او خیلی جوان بود و هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بود .در آن لحظه از صمیم قلب برای سلامتی و شفای کیوان دعا کردم و عاجزانه از خدای بزرگ تقاضا کردم حالا که بنا به تقدیر خودش باید با کیوان ازدواج کنم دست کم نعمت سلامتی را به او ارزانی کند تا من یکبار دیگر طعم تلخ جدایی را نچشم.من او را می خواستم برای همیشه.دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد و تا آخرین روز عمرم در کنارم بماند زنده و سلامت.
با شنیدن صدای مژگان رشته ی افکارم در هم ریخت .از لای در سرک کشید و با خوشحالی گفت:عروس خانوم.مزاحم نمی خوای؟
-مژگان سلام.
-سلام عزیزم .جدا بهت تبریک می گم تو حق کیوان بودی.من خیلی خوشحالم که بالاخره راضی شدی باهاش ازدواج کنی.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و ضمن روبوسی گفتم:متشکرم مژگان.راستش خودمم خیلی خوشحالم که بالاخره طلسم این غرور لعنتی رو شکستم و تسلیم کیوان شدم.اما منم یه تبریک مخصوص به تو بدهکارم.شنیدم به سلامتی حامله شدی.مبارکه.
-متشکرم.اتفاقا همین امروز رفتم آزمایش دادم و جواب آزمایشم مثبت بود.
-خب به سلامتی،انشاالله خدا هر چی دوست داری بهت بده.
در آن لحظه مادر هم به جمع مان اضافه شد و با یک دنیا شادمانی مرا در آغوش گرفت و در حالی که گونه ام را می بوسید :الهی قربونت برم مادر.چقدر خوشحالم که بالاخره طلسم بخت کیوان رو شکستی و بهش علاقه مند شدی.
-آره مادر بهش علاقه مند شدم.
-خدا را شکر.خدا را صد هزار مرتبه شکر که بالاخره پسندش کردی.(خیلی هم دلش بخواد جوون به اون خوبی)
-مادرراستی چشمت روشن.عروس قشنگت حامله شده.تبریک می گم.
مادر با ذوق و شوق زیادی گفت:آره عزیزم.الهی قربون این عروس قشنگم برم که زیاد منو چشم انتظار نذاشت و خیلی زود حامله شد.
مادر صورت مژگان را هم بوسید.بعد رو به من گفت:حالا چه قول و قرارهایی با کیوان گذاشتی.برنامه تون چیه؟
-برنامه ی سر راستیه مادر.انشاالله امشب خواستگاریه،فردا هم عقدکنونه.
-راست می گی؟خب انشاالله به سلامتی و مبارکی.
-مادر فقط یه خواهشی ازتون دارم.
-چه خواهشی ؟
-خواهش می کنم قضیه ی ازدواج من و کیوان رو به هیچ کس نگید مخصوصا به فامیلهای خودتون.اصلا دلم نمی خواد فامیلها و در و همسایه چیزی از این وصلت بدونن.این موضوع فقط باید بین خانواده ی خودمون بمونه.
-وا مادر...مگه می شه کسی با خبر نشه؟!
-البته که می شه.کسی چه می دونه من با کیوان عروسی کردم.ما که نمی خواهیم جشن بگیرم و سر و صدا راه بندازیم.یه عقد محضری ساده می گیرم،بعدش هم چند روزی می ریم ماه عسل.مطمئن باش هیچ کس بویی نمی بره.
*********
صفحه ی 457
-
حدود یک ساعت بعد بالاخره کیوان آمد.بیشتر از هر زمان دیگر در نظرم دوست داشتنی و جذاب جلوه می کرد.باز همان کت و شلوار سرمه ای رنگش را پوشیده بود و یک شاخه گل رز را در جیب کوچک کتش گذاشته بود،درست روی قلبش !و من باز خودم را در آشپزخانه پنهان کردم و منتظر شدم تا مادر صدایم کند.البته این بار آرامش بیشتری داشتم چون فرشاد در آن جمع حضور نداشت که روزگارم را سیاه کند!مژگان هم پشت سرم وارد آشپزخانه شد و گفت:سپیده اگه بدونی کیوان چقدر قشنگ شده.
گفتم:مژگان این دفعه خبرت دست اول نبود چون من با چشمهای خودم کیوان را دیدم.
-آه شیطون بلا گرفته.پس دزدکی خواستگارتو دید می زدی؟
-آره اونم چه دید زدنی.
مژگان خندید و شروع به چیدن فنجانهای چای در سینی کرد.در کمال تعجب متوجه شدم که مژگان خیلی بیشتر از نفراتی که من تصور می کردم فنجان در سینی چیده است.با کنجکاوی گفتم:مژگان مگه مهمونها چند نفرن؟
-تو که گفتی مهمونها رو دید زدی .یعنی فامیلهای کیوان رو ندیدی؟
-نه!مگه کیوان با فامیلهاش اومده؟
-آره البته زیاد نیستن.فکر می کنم یکی شون خاله اش باشه،یکی شون هم عمه اش.دو تا از عموهاشم با خودش آورده.
-راست میگی مژگان؟این یکی دیگه خبر دست اولی بود!
در همان لحظه صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با عجله فنجان ها را پر کردم و همراه مژگان وارد سالن پذیرایی شدم . مادر کیوان با ذوق و شوق خاص مادر ها به استقبالم آمد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: سپیده جون من همیشه آرزو داشتم تو یه روزی عروس خانواده ی ما بشی . حالا که خدا یکبار دیگه این شانس رو بهمون داده واقعا خوشحالم. ماشاءالله چه پسر خوشکلی هم داری. امیدوارم کیوان بتونه در حقش پدری کنه.
-ممنون. به خدا من شرمنده ی محبت تونم.
-نه عزیزم دشمنت شرمنده.
باز تعارف چای را از پدر کیوان شروع کردم. بیچاره پیر مرد! خیلی سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد. وقتی چای را به او تعارف می کردم آهسته و زیر لب گفتم:سلام پدر. واقعاً درحقم لطف کردید.
پیر مرد لبخند تلخی زد و گفت:زنده باشی دخترم. انشاءالله خدا عوضت بده.
پس از او سینی چای را مقابل عموهای کیوان گرفتم که هر دوی آنها از پدر کیوان جوانتر بودند و پس از آن دو به پدر تعارف کردم و بعد در مقابل کیوان ایستادم و آهسته گفتم:بفرمائید شادوماد.
سرش را بالا گرفت و همان طور که فنجان چای را بر می داشت گفت:این چایی واقعا خوردن داره.دستت درد نکنه.
با لبخندی از مقابلش رد شدم و در کنار مادرش نشستم.خانم گودرزی سر صحبت را باز کرد و از عشق و علاقه ی کیوان نسبت به من صحبت کرد و اینکه مسئله ازدواج اول و طلاقم نظرش را عوض نکرده بود.وقتی خانوم گودرزی سکوت کرد در عین ناباوری خود کیوان شروع به صحبت کرد و رو به پدر گفت:جناب کیانی اگه شما اجازه بدید می خواستم شخصا از دخترتون خواستگاری کنم.دلم می خواد سپیده در حضور همه جوابمو بده.فکر می کنم این طور بهتره!
زیر لب گفتم:کیوان!چقدر خوشحالم که تو اینقدر جسور شدی .تو این روزها بیشتر از هر چیز احتیاج به روحیه و جسارت داری.خدایا شکرت اون خیلی عوض شده.
کیوان به طرفم برگشت و در حالی که صدایش از فرط هیجان می لرزید گفت:سیده خانم !همان طور که خودتون می دونید من بیشتر از سه چهار ساله که بهتون علاقه دارم .البته بنا به تقدیر روزگار قبلا یه بار ازدواج کردم و خب،زندگی ام ناموفق بود و از همسرم جدا شدم.همون طور که شمام زندگی ناموفقی رو داشتید.امیدوارم بتونم زندگی خوبی رو برای شما و پسرتون فراهم کنم.
در آن لحظه نگاهم به سیامک افتاد که هاج و واج کیوان را نگاه می کرد.انگار باور نمی کرد این حرفها را کیوان به زبان آورده است!بعد به پدر نگاه کردم و از او اجازه خواستم تا جواب کیوان را بدهم.پدر متوجه نگاهم شد و در حالی که لبخند می زد با تکان دادن سر اجازه را داد.در آن لحظه رو به کیوان گفتم:کیوان خان من تردیدی نسبت به علاقه و محبت شما ندارم.از صمیم قلب حاضرم باهاتون ازدواج کنم.امیدوارم بتونم شما رو خوشبخت کنم.
کیوان ناباورانه و بدون اینکه متوجه موقعیتش باشد گفت:متشکرم سپیده من همین الانم خودمو خوشبخت می دونم!
سیامک با همان حالت شوکه بلند شد و روی کیوان را بوسید و به او گفت:مبارکه کیوان.از صمیم قلب بهت تبریک می گم.انشاالله به پای هم پیر بشید.
از شدت هیجان و التهاب جان به لب شده بودم.چشمهایم مرتب سیاهی می رفت و سرم به دوران افتاده بود وقتی مادر و مژگان مشغول پذیرایی از میهمانان شدند من به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم بلکه از احساس دلشوره و هیجانم کاسته شود.لحظاتی بعد در عین ناباوری کیوان را دیدم که با دو ظرف میوه و دو لیوان شربت به حیاط آمد و گفت:باز که از پیشم فرار کردی .یادت رفته من حالا شوهرتم و تو نباید تنهایی بیای هواخوری؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:آره عزیزم تو شوهرمی.اما باور کن که یه مدته که راه و رسم شوهر داری یادم رفته.خواهش می کنم ازم دلخور نشو.
لیوان شربت را به دستم داد و گفت:سپیده نمی دونم از دیشب تا حالا چه کار خوبی کردم که خدا همچین پاداشی رو بهم داده؟یکی دو ساعت پیش رفتم خونه ی پدرم تا بهش بگم اگه ممکنه امشب همراه من بیاد خواستگاری.اما انگار خودش از قبل می دونست من برای چی رفتم پیشش.باور کن داشتم دیوونه می شدم چون قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشنهاد کرد که امشب بیام خواستگاری.منم از خدا خواسته مخالفتی نکردم .اما تعجبم بیشتر از اینه که پدرم مطمئن بود جواب تو حتما مثبته.به خاطر همین با عمه ها و عموها و خاله ام تماس گرفت و دعوتشون کرد که امشب همراه ما بیان.بین راه می گفت اگه امشب بله رو از تو گرفتیم فردا می ریم محضر و کارو تموم می کنیم.تو هم که بالاخره بله رو بهم دادی.من واقعا گیج شدم و نمی تونم بفهمم چه اتفاقاتی داره می افته؟!
در حالی که سعی می کردم خودم را ناآگاه نشان دهم گفتم:خب دیگه....وقتی قسمت آدم باشه کارها خود به خود جور می شه.
با تعجب گفت:قسمت؟این قسمت چیز خوبیه!خودش داره زحمت منو کم می کنه و کارها رو جفت و جور می کنه.
لیوان شربت را سر کشیدم و در همان حال به صورتش خیره شدم.مثل یه تکه جواهر جذاب و دلربا بود و من با هر نگاه بیشتر در برابرش احساس عشق و دلباختگی می کردم.به آرامی سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت:سپیده تو قسمت منی.تو سهم من از تمام خوشبختی های دنیایی.من خیلی دوستت دارم.خیلی.
سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:تو هم عشق منی کیوان.من خیلی بهت احتیاج دارم.هیچ وقت تنهام نذار .هیچ وقت.
******
صفحه ی 460
-
روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم تا خودم را برای رفتن به محضر آماده کنم.در آن صبح دلاویز تمام حواسم درگیر این بود که خودم را خوب آراسته کنم تا شبیه یک عروس واقعی شوم.در همان لحظات دوباره زنگ موبایلم به صدا در آمد .باز قلبم لرزید و با دلواپسی تلفن را جواب دادم اما از شنیدن صدای گرم و دلنشین کیوان عزیزم آرام شدم و بدنم گرم شد.
-الو سپیده جان؟
-سلام کیوان صبحت بخیر.
-سلام عزیزم،خواب که نبودی؟
-نه خیلی وقته بیدار شدم.حالت خوبه؟
-خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم.حاضر و آماده.
-یعنی می تونم بیام دنبالت ؟
-آره خیلی وقته که آماده ام .هر وقت خواستی بیا.
-خوبه.سعی می کنم تا یه ساعت دیگه خودمو برسونم.اول می ریم حلقه می خریم بعدشم می ریم دنبال پدر و مادرم.
-عالیه.
-سپیده بخدا هنوز گیج و ناباورم.اصلا باورم نمی شه تا چند ساعت دیگه همه چیز تموم می شه و طلسم اون خواب جادویی شکسته می شه.تو می تونی حدس بزنی من چقدر خوشحالم؟
-آره اما بهتره اینقدر هیجان زده نباشی.ما مال همدیگه ایم.خیالت راحت باشه.حالا خواهش می کنم زودتر پاشو بیا اینجا چون دلم خیلی برات تنگ شده .
-چشم خانوم خانوما.الساعه خودمو می رسونم.
-نه کیوان عجله نکن.با احتیاط رانندگی کن.
-باشه خانوم احتیاط می کنم.دیگه چی؟
-دیگه هیچی.فقط اینکه مواظب خودت باش.
-باشه ولی یادت باشه خودت بیای درو برام باز کنی ها؟
-خیلی خب.
-کار دیگه ای نداری؟
-نه قربانت .یه ساعت دیگه می بینمت.
همان طور که قول داده بود یک ساعت بعد به دنبالم آمد.هیچ وقت کیوان را تا این اندازه محبوب حس نکرده بودم دلباخته ی قدیمی من با قیافه ای آراسته و برازنده پشت در ایستاده بود و با بی قراری انتظارم را می کشید.با لبخندی از او استقبال کردم و گفتم:کیوان قرار نبود این طوری با دل من در بیفتی و بیچارم کنی.هیچ می دونی چقدر دلبر شدی؟
و او با همان لبخندهای جذابش گفت:پس خبر از خودت نداری که درست مثل همون فرشته قشنگه چقدر ناز شدی.سپیده من نمی تونم تو خوشکلی با تو در بیفتم اینو یادت باشه.
با خنده گفتم:خیلی خب،بهتره زیادی از هم تعریف نکنیم.بیا تو یه چایی بخور تا من سیامک رو از خواب بیدار کنم.آخه تو برای دامادیت ساقدوش لازم داری.
-سیامک هنوز خوابه؟مگه نرفته دانشگاه؟تا اونجا که من خبر دارم سیامک واحد تابستونی بر داشته.
-نه بابا،یکی دیگه می خواد داماد بشه سیامک به خودش تعطیلی داده .بیا تو تا بیدارش کنم.
حدود یک ساعت بعد همه آماده بودیم تا به محضر برویم و به قول کیوانطلسم تعبیر خوابش رو باطل کنیم.مژگان شب قبل به من گفت که برادر آقای اصلانی صاحب یک دفتر ثبت ازدواج است و من و کیوان می تونیم برای انجام مراسم عقد به دفتر اسناد او برویم.وقتی این موضوع را با پدر و کیوان در میان گذاشتم او از حرفم استقبال کرد و گفت که حتما برای انجام مراسم عقد به دفتر ثبت حاج آقا اصلانی می رویم تا او من و کیوان را عقد کند.
آن روز ماشینم را در خانه گذاشتم و سوار ماشین کیوان شدم و در کنارش نشستم و هر بار که به چشمهای سرحالش نگاه می کردم اشتیاق زنده ماندن و عاشقانه زندگی کردن را در سوسوی نگاه قشنگش به وضوح می دیدم.
کیوان سر راه مقابل یک مغازه جواهر فروشی توقف کرد تا برایم حلقه بخرد.پدر هم از طرف من برای کیوان حلقه خرید تا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد آن را به دستش بیندازم.وقتی برای بار دوم مقابل عاقد نشستم با خودم نیت کردم:خدایا حالا که قراره بنا به تقدیر خودت زن کیوان بشم از ته دل دعا می کنم خطبه ی عقدی که امروز خونده می شه واقعا دائمی باشه و کیوان تا آخرین روز زندگیم با من بمونه.آه ای خدای بزرگ کیوان را شفا بده و اونو زنده نگه دار بلکه این آخرین باری باشه که من این خطبه رو می شنوم.
قبل از اینکه عاقد از کیوان سوال کند که چه مهره ای برایم در نظر گرفته خودش پاکتی را روی میز گذاشت و به عاقد گفت:حاج آقا این مهریه ایه که می خوام اونو به همسرم ببخشم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:البته اگه ایشون قابل بدونن.
مهریه ای که کیوان برایم در نظر گرفته بود سند آپارتمان و ماشینش بود که قصد داشت تمام و کمال آنها را به من ببخشد.عاقد با شگفتی گفت:جوون تو چه داماد دست به نقدی هستی،مبارکه انشاالله.
بعد رو به من گفت:عروس خانوم قدر این آقا داماد و بدون.همچین جوونایی تو این دوره زمونه کم پیدا می شن.
با دستپاچگی به عاقد گفتم:حاج آقا حق با شماست.شوهر من تو خوبی و مهربونی همتا نداره اما خواهش می کنم چند لحظه دست نگه دارید چون ما همچنین قراری نداشتیم.
دست کیوان را گرفتم و او را به کناری کشیدم و گفتم:این چه کاریه که داری انجام میدی کیوان؟این بازی ها چیه که راه انداختی؟
با آن که متوجه منظورم شده بود خودش را به آن راه زد و گفت:سپیده باور کن من بغیر از این آپارتمان و ماشینم چیز دیگه ای ندارم که مهرت کنم .اگه می خوای سکه هم....
حرفش را قطع کردم و گفتم:کیوان بس کن.چرا خودتو به اون راه می زنی؟خواهش می کنم زود سندها رو از حاج آقا پس بگیر من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم.
با بی قراری گفت:سپیده تو رو خدا اینقدر طولش نده.بگیر بشین و شلوغش نکن.
-نه کیوان .اگه سندها رو پس نگیری باهات معامله ام نمی شه.
در این لحظه پدر کیوان در کنارمان ایستاد و از من پرسید:چی شده دخترم ناراحتی؟
گفتم:پدرجون شما یه چیزی به کیوان بگید .اون تازگی ها خیلی لجباز شده.
آقای گودرزی گفت:اما کیوان که کار شاقی انجام نداده.ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاس.خواهش می کنم ما رو شرمنده نکن.
با درماندگی گفتم:پدر شما دیگه این حرفو نزنید.من خود کیوان رو می خوام.این طوری ناراحتم.
پدر کیوان لبخندی زد و در حالی که پاکتی را از کیفش بیرون می آورد گفت:دخترم من نمی تونم تو این یه مورد پسرمو نصیحت کنم آخه خودمم می خوام از خجالتت در بیام.
-پدر!
کیوان دستم را گرفت و مرا به زور در کنار خودش نشاند و گفت:سپیده بذار حاج آقا کارشو انجام بده.تو رو خدا بگیر بشین و معطل نکن.
-کیوان شماها دارید با این کارهاتون اشک منو در می آرید.آخه این چه کاریه؟چرا دوست دارید منو شرمنده کنید؟
-شرمنده کدومه دختر؟من اگه می تونستم جونمو دو دستی می ذاشتم روی این میز.انا که چیزی نیست.
-کیوان!
-هیس.حاج آقا داره خطبه می خونه.خوب گوش کن......
سرانجام در جواب عاقدی که برای سومین بار از من می خواست او را وکیل کنم گفتم:بله.
کیوان بعد از شنیدن جوابم به نرمی زیر گوشم گفت:متشکرم.و من گفتم:قابل شما رو نداشت.حالا نوبت خودته.بهتره خوب گوش کنی.
عاقد صیغه ی عقد دائم را با مهریه ی معلوم جاری کرد و من و کیوان رسما زن و شوهر شدیم.در آن لحظه سیامک با گیتار معرکه و قشنگش آهنگ مبارکباد را می نواخت و پابه پای گیوان خوشحالی می کرد.
بعد از مراسم عقد دوباره به خانه ی پدر برگشتیم .البته کیوان و پدر و مادرش هم همراه ما آمدند و تا آخر شب مهمان ما بودند.کیوان آن شب به مادر اجازه نداد که برای شام چیزی تهیه کند.خودش شام مفصلی را سفارش داد و همه مهمان او بودیم.آخر شب یکبار دیگه سراغ چمدانم رفتم و لباسهایم را در آن ریختم و آماده شدم تا همراه کیوان به خانه اش بروم.هنگام خداحافظی مادر با یک کاسه آب و یک جلد کلام الله مجید و یک ظرف اسفند کنار در حیاط ایستاده بود و پدر در حالی که دست من و کیوان را در دست هم گذاشته بود برای خوشبخت شدنمان دعا کرد.
**********
کیوان پشت رل نشسته بود و در سکوت رانندگی می کرد و من با یک دنیا التهاب در کنارش نشسته بودم و چشم به جاده دوخته بودم.مسیر خانه ی کیوان را می شناختم و می دانستم هنوز چند چهار راه به مقصد باقی مانده است به همین دلیل از اینکه سرعتش را کم کرد و یواش یواش به حاشیه ی خیابان آمد خیلی تعجب کردم.نگاهی گذرا به صورتش انداختم اما در یک لحظه از دیدن قیافه ی رنگ پریده اش که خیس عرق شده بود وحشت کردم.حدس زدم حالش خوب نیست.با نگرانی پرسیدم:کیوان چی شده؟حالت خوب نیست؟چرا رنگت پریده؟
نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی نیست نگران نباش.فقط یه کم حالت تهوع دارم.
و بعد پیاده شد زنگهای خطر برایم به صدا در آمد!پس از ملاقاتی که روز قبل با نغمه و پدر کیوان داشتم و حقایق تلخی که آنها در مورد سلامتی کیوان گفته بودند این اولین بار بود که خودم با چشمهایم احوال مریض کیوان را می دیدم.و تازه حقیقت حرفهای آنها داشت به عینه باورم می شد.سراسیمه از ماشین پیاده شدم و کیوان را دیدم که لب جوی کنار خیابان نشسته بود.با دلواپسی گفتم:کیوان اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری .من برات نگرانم.
با تعجب گفت:بیمارستان؟نه احتیاجی نیست،الان حالم خوب می شه.من سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.تو برو تو ماشین منم الان میام.
-کیوان!
-گفتم که حالم خوبه.اصلا خودمم باهات میام که خیالت راحت بشه.دست تو بده به من.
کیوان دستم را گرفت و مرا روی صندلی ماشین نشاند و همان طور که عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد گفت:چند لحظه همین جا بشین تا من برم از این روبرو آبمیوه بخرم ،بشین،من زود بر می گردم.
انگار غم تمام دنیا روی دلم سنگینی می کرد.کیوان!او واقعا بیمار بود و من تازه این موضوع را باور می کردم.به سختی زمزمه کردم:خدایا من چه مسئولیتی رو قبول کردم!من چطور می تونم چیزی در مورد بیمارش بهش بگم؟اصلا چی باید بگم؟یعنی می تونم بهش بگم که مبتلا به سرطان شده؟من حتی شهامت اینو ندارم که این کلمه رو به زبون بیارم.چطور می تونم چیزی در این مورد بهش بگم؟نه من نمی تونم ،نمی تو.نم.
-....سپیده!خوابیدی؟سپیده با توام!
-آه کیوان.ببخشید حواسم نبود.داشتم فکر می کردم.
-به چی فکر می کردی؟
-به تو.
-ا....پس خوش به حال من.
-کیوان بهتر شدی؟حالت خوب شد؟
-آره بهترم گفتم که زود خوب می شم.حالا بهتره زودتر راه بیفتیم می دونی که خیلی برای رسیدن امشب انتظار کشیدم.دلم نمی خواد حتی یه لحظه شو از دست بدم.
**********
درست دوازده ساعت از ازدواج ما می گذشت و من روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و به صدای دلنواز گیتاری که او می نواخت گوش می کردم و فقط خدا می داند هر بار که دستهای عاشق و هنرمندش روی سیمهای گیتار می لغزید و نغمه ی دلنشین آن در فضای اتاق پراکنده می شد قلب من هم به لرزه می افتاد و لبریز محبت او می شد.همان طور که نگاهش می کردم گفتم:کیوان تو خیلی هنرندی.راستش یه بار از سیامک خواهش کردم گیتار زدن ر به من یاد بده ولی سیامک گفت هیچ وقت حاضر نیست استاد من بشه.همون شب بهم گفت یا تو باید استادم بشی یا هیچکس دیگه.
-خب هنوزم دلت می خواد گیتار زدن رو یاد بگیری؟
-البته که دلم می خواد .مخصوصا اگه استادم تو باشی.
-اگه این طوره پاشو بیا اینجا تا از همین الان تعلیمم رو شروع کنم.
یکی از گیتارهایش را برداشت و آن را به دست من داد و به عنوان اولین درس طرز صحیح به دست گرفتن گیتار را توضیح داد.
به نرمی دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و از شنیدن صدای دلنواز آن لذت می برم.در همان حال گفتم:کیوان پریشبی وقتی تو اتاق سیامک گیتار می زدی داشتی یه ترانه رو با خودت زمزمه می کردی.می شه همون ترانه رو برام بخونی؟
-تو کی ترانه ی منو شنیدی؟!
-چند لحظه کنار در وایستاده بودم همون موقع صداتو شنیدم.
کمی فکر کرد .بعد گفت:آره یادم اومد.همین حالا بخونم؟
-اگه ممکنه.
با خوشحالی گفت:البته که ممکنه.
کیوان شروع به نواختن گیتار کرد و من در حالی که محو تماشایش شده بودم به صدای گرم و عاشقش گوش سپردم.
وقتی ملودی را تمام کرد آرام گفتم:کیوان.
گفت:جان کیوان؟
-کیوان من خیلی دوستت دارم.
لبخندی زد و گفت:چقدر بی مقدمه اینو گفتی.
گیتارش را کنار گذاشت و در حالی که به چشمهایم خیره شده بود گفت:می شه یه بار دیگه تکرارش کنی؟
-آره کیوان من خیلی دوستت دارم.اینو از صمیم قلب بهت می گم.
بعد از شنیدن جمله ام با محبتی عاشقانه سرم را روی شانه اش گذاشت و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت:منم خیلی دوستت دارم.خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی.می دونی اسم امشب رو تو زندگیم چی می ذارم؟
- نه
- اسمشو می ذارم شب عشق.امشب شب عشقه.و تو هم مهمون شب عشق منی.
-چه تشبیه قشنگی.کیوان حاضری همیشه از این جورمهمونی ها بدی؟
-آره .فقط خدا می دونه که این تنها آرزومه.
-خب حالا که به آرزوت رسیدی نمی خوای از مهمونت پذیرایی کنی؟
-البته که می خوام.
-پس منتظر چی هستی؟
-منتظر اجازه ی چشمهاتم.
چشمهایم را روی هم گذاشتم و گفتم:بفرما این هم اجازه.
به شوخی گفت:فرشته قشنگه مطمئنی نمی خوای از پیشم فرار کنی؟
خندیدم و گفتم:آره کیوان مطمئنم.
وقتی مرا در حلقه ی بازوانش گرفت بی هیچ افاده ای تسلیم آغوش مشتاقش شدم.کیوان حالا شوهر من بود و من به اندازه ی یک دنیا دوستش داشتم.
*********
صبح اولین روز زندگی مشترکمان وقتی چشم گشودم و روی بستر نشستم قلبم از دیدن جای خالی کیوان فرو ریخت و دلهره ای هولناک به دلم چنگ انداخت.سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم و با دلواپسی تمام گوشه و کنار خانه را گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم.نگرانی ام این بود که مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد.با عجله مانتوام را پوشیدم و در آپارتمان را باز کردم اما از دیدن کیوان که پشت در ایستاده بود ماتم برد !با دست پر از خرید برگشته بود:نان تازه،پنیر،شیر....
زیر لب گفتم:پناه بر خدا.حرکتهای کیوان خیلی شبیه فرشاده!
کیوان با تعجب نگاهی به سر تاپایم انداخت و گفت:سلام!عروس خانوم جایی تشریف می برن؟
-سلام کیوان کجا رفته بودی؟برات نگران شده بودم.
-نگران ؟چرا نگرانم شدی؟رفته بودم خرید.دوست نداری شوهرت تو کارهای خونه دخالت کنه؟
در حالی که مانتو را از تنم در می آوردم گفتم:البته که دوست دارم تو کارهای خونه کمکم کنی.آشپزی هم بلدی؟
وسایلی را که خریده بود داخل یخچال گذاشت و گفت:معلومه که بلدم.هیچ وقت فکر نکردی تو این شش ماهی که نغمه رو طلاق دادم چطوری از پس شکمم براومدم؟
-اوه خیلی عالیه.پس تو برای خودت یه پا کدبانویی.
با خنده گفت:آره شاید به خاطر همینه که تو اومدی خواستگاریم.یادت نیست؟
-چرا یادمه.واقعا چه کدبانوی خوبی انتخاب کردم.
همان طور که می خندید یک دسته کلید را از جیبش در آورد و گفت:دوست داری امروز بریم شمال و هدیه ی پدر شوهر عزیزتو ببینی؟
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد و با ناباوری گفتم:هدیه؟
-آره هدیه.این کلید.اینم سند.
-این دیگه چیه؟بازم سند؟!
-این سند ویلای پدرمه.البته از امروز به بعد دیگه مال اون نیست چونکه مال توئه.
-آه کیوان آخه پدرت چرا این کارو با من کرد؟بخدا من این طوری شرمنده شما شدم.نه من نمی تونم این هدیه رو قبول کنم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:یه دختر خوب هیچ وقت هدیه رو پس نمی ده.دوست داری پدر شوهرت همین اول کاری ازت دلخور بشه؟
-نه این چه حرفیه؟
-پس بهتره اینقدر ناز نکنی و همین امروز چمدونت رو ببندی که بریم ماه عسل .تا بلاز شدن دانشگاه هنوز یه هفته مونده.می تونیم تو این یه هفته حسابی خوش بگذرونیم.
-کیوان!
-آه جون کیوان.....
**************
ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به نوشهر رسیدیم و کیوان مقابل یکی از ویلاهای بسیار شیک و خوش منظره لب دریا توقف کرد و با چند بوق ممتد سرایدار ویلا را پای در کشاند.همان جا سوئیچ ماشین را به او داد تا ماشین را به پارکینگ ببرد و وسایلمان را داخل ویلا بگذارد.خودش هم بلافاصله در کنار من ایستاد و گفت:اگه خسته نیستی بهتره اول یه سر بریم لب دریا موافقی؟
-آره.
با خوشحالی دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:سپیده تو همین بیست و چهار ساعتی که با هم ازدواج کردیم تازه دارم می فهمم زندگی کردن با تو خیلی بیشتر از اون چیزیر که من خیال می کردم قشنگ و رویائیه.باور کن تو این دو روزه یه حس عجیبی یقه مو گرفته.احساس می کنم به همه ی آرزوهایم رسیدم و نیازی به آینده ندارم.یعنی هیچ چیز دیگه ای نیست که من آرزوی به دست آوردنش رو داشته باشم.نمی دونم متوجه منظورم می شی یا نه؟
-نه معلومه که متوجه منظورت نمی شم.آخه آدم که نمی تونه بدون آرزو زندگی کنه.کیوان تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این فکرها رو از سرت بیرون کن.ببینم آرزو نداری صاحب بچه بشیم؟آرزو نداری وقتی بچه دار شدی بچه تو ببری گردش؟آرزو نداری عروسی بچه هاتو ببینی؟عزیزم اینا همش تلقینه.خواهش می کنم دیگه از این حرفهای خنده دار به من نزن.
-ول من قصد شوخی نداشتم.باور کن جدی می گم.من همین الان هم از تو یه بچه دارم. باور کن خیلی پسرتو دوست دارم .درست مثل بچه ی خودم.
هر دو روی شن های شاحل نشستیم و به دریای آبی و رقص زیبای موج ها نگاه می کردیم.کیوان چند لحظه ای بود که ساکت و متفکر به نقطه ای خیره شده بود و من نمی دانستم در فکرش چه می گذرد؟خودم را مثل یک گربه ی ملوس در بغلش جا کردم و گفتم:مثل اینکه تو هم بدت نمی یاد بعضی وقتها یه سری به عالم هپروت بزنی.چیه تو فکری؟به چه فکر می کنی؟
-به تو....دارم به این فکر می کنم که حق با توئه.من هنوز یه آرزوی دیگه هم دارم.
-فقط یه آرزو!بابا تو چقدر کم توقعی .این همه چیز تو دنیا هست که یه نفر ممکنه آرزوشو داشته باشه.
-نه سپیده من فقط یه آرزو دارم.
-خب حالا آرزوت چی هست؟خدا کنه اونقدر بعید باشه که بتونه یه عمر سرگرمت کنه.
-تنها آرزوم اینه که بتونم تو رو خوشبخت کنم .یعنی یه زندگی برات فراهم کنم که آب تو دلت تکون نخوره.خوشحالی و خوشبختی تو تنها آرزوی منه.
-متشکرم کیوان .باور کن خیلی خوشحالم که تو همچین آرزویی داری چونکه من آدم پرتوقعی ام.واسه زندگی ام یه عالمه نقشه و آرزو دارم .تو باید بهم قول بدی برای همیشه کنارم بمونی و بهم کمک کنی تا به همه ی آرزوهایم برسم.
-باشه تا اونجا که عمرم کفاف بده نوکرتم هستم.
-پس آرزو می کنم صد سال زنده باشی تا خیالم از بابت خوشبخت شدن راحت باشه.
صد سال ؟نه بابا صد سال دیگه خیلی زیاده.تو رو خدا یه کمی بهم تخفیف بده.من دوست ندارم این همه سال عمر کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید!چقدر راحت در مورد مردن حرف می زد.با وحشت گفتم:نه کیوان.تو این یه مورد اصلا نمی تونم بهت تخفیف بدم.چون من دلم می خواد صد سال عمر کنم.تو هم مجبوری تا آخرین روز عمرم کنارم بمونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم،این قولم بهت می دم.حالا پاشو بریم یه گشتی تو ویلا بزنیم تا همه جا رو بهت نشون بدم.
رگه های غروب در دل آسمان آبی رنگ ظاهر شده بود و من در حال خواباندن آرمان کوچولوی خودم بودم و کیوان در حالی که داشت سازش را کوک می کرد در کنارم نشسته بود.بعد از اینکه آرمان را خواباندم پاچه های شلوارم را بالا زدم و شروع به قدم زدن در حاشیه ی ساحل کردم و از اینکه آب دریا پاهایم را خیس می کرد هیچ هراسی نداشتم.
نسیم خنک و فرح بخش عصر موهایم را پریشان می کرد و هوای نم دار و شرجی ساحل روحم را صیقل می داد.حدود دو سال بود که به شمال نیامده بودم .واقعا از اینکه روبروی دریا ایستاده بودم و به غروب خورشید نگاه می کردم لبریز احساسات شده بودم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی روی ماسه های ساحل دوباره برگشتم و کنار کیوان نشستم.نگاه پرتمنایش را به دیده ام دوخت و گفت:سپیده نمی دونی چقدر از تماشا کردنت لذت می برم.وقتی موجهای دریا پاهاتو خیس می کردن تعبیر خوابمو به عینه می دیدم.حالا هم درست همون احساس رو دارم.یعنی لبریز از عشق و شهوتم.
-اوه پس حواسم باشه تا به موقع از دستت فرار کنم.
-آه نه،من حالا شوهرتم.فراموش کردی اومدیم ماه عسل؟اینقدر بیرحم نباش.
خندیدم و گفتم:باشه اگه می خوای بیرحم نباشم همین الان گیتار تو بردار و برام آواز بخون.چون منم مثل خودت لبریز احساساتم.
-چه تاوان کمی ازم خواستی!همین الان یه آهنگ معرکه برات اجرا می کنم تا بی ناز و ادا تسلیمم بشی.
کیوان عزیز من یکبار دیگر گیتارش را در دست گرفت و با پنجه های هنرمندش مشغول نواختن شد.
*****************
دو روز قبل از باز شدن مجدد دانشگاه و شروع سال تحصیلی از ماه عسل برگشتیم.با اینکه خیلی برای بدست آوردن پذیرش دانشگاه تهران تلاش کرده بودم و در نظر داشتم تمام افکارم را متوجه درس و ادامه ی تحصیل بکنم اما تمام برنامه ریزی هایم بابت این اتفاق پیش بینی نشده در هم ریخت.من حتی لحظه ای آرامش نداشتم.تجسم روز وداع و لحظه ی مرگ کیوان از زندگی سیرم می کرد.من ذره ذره آب می شدم و از درون فرو می ریختم .تمام مدت در جستجوی فرصت مناسب بودم تا کیوان را از حقیقت بیمارش آگاه کنم.اما نمی دانستم چطور می توانم حقیقت را به او بگویم چون به هیچ وجه شهامت انجام این کار را در خود نمی دیدم.در طول همان یک هفته ای که از ازدواجمان می گذشت بارها و بارها کیوان دچار تهوع و سرگیجه شده بود و من هر بار با دیدن چهرهی رنجور و بیمارش نگرانی ام از مهلک بودن مرضش بیشتر می شد.اما به هیچ وجه نمی توانستم باور کنم که این مرضی ناعلاج است.خوب به یاد داشتم نغمه در آن ملاقات نحس گفته بود پدر کیوان خیال دارد پسرش را برای مداوا به بیمارستان بفرستد و من امیدوار بودم آقای گودرزی چاره ای برای این وضعیت بیندیشد.این را هم می دانستم که کیوان باید هر چه زودتر از حقیقت بیماری اش آگاه شود.قبل از اینکه خیلی دیر شود.
*********
در اولین نیمه شب فصل پاییز پشت پنجره ایستاده بودم و به نم نم باران و زمین خیس و باران خورده نگاه می کردم.کیوان هم روی تخت نشسته بود و باز در حال گیتار زدن بود.وقتی ملودی را تمام کرد در کنارش نشستم و گفتم:کیوان مثل اینکه فراموش کردی تعلیمت رو ادامه بدی.دیگه دوست نداری گیتار زدن رو یادم بدی؟
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:سپیده فکر می کنم باید از سیامک خواهش کنم تعلیم منو ادامه بده.راستش من می خوام یواش یواش گیتار رو بذارم کنار.
با تعجب گفتم:تو چی گفتی؟
روی تخت دراز کشید و گفت:یه مدته که دستم دیگه برای گیتار زدن جواب نمی ده.فکر می کنم گردنم آرتروز گرفته.چون به محض اینکه گیتارو بر می دارم و چند لحظه ای صداشو در میارم بلافاصله دستم درد می گیره.به خاطر همین فکر می کنم وقتشه که دیگه گیتار زدن رو تعطیل کنم.
با نگرانی گفتم:تو از کجا می دونی درد دستت مربوط به آرتروز گردنته؟شاید.....
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم .کیوان گفت:راستش خودمم زیاد مطمئن نیستم که حدسم درست باشه،ولی مرکز این درد لعنتی پشت گردنمه که گاهی وقتها به دستهایم سرایت می کنه.
با دلواپسی گفتم:می شه محلی رو که درد می کنه بهم نشون بدی؟
به نقطه ای از پشت گردنش اشاره کرد .با دست محلی را که اشاره می کرد لمس کردم.ناگهان توده ای سفت و برجسته رو زیر دستم احساس کردم!وحشت تمام وجودم را به لرزه در آورد و رنگ از چهره ام پرید.حدس زدم بیماریش در حال پیشرفت است.کیوان گفت:همونجا که دست تو گذاشتی.آره همونجا.مرکز این درد لعنتی همونجاس.
در حالی که سعی می کردم لرزش صدایم را کنترل کنم گفتم:چند وقته این درد رو داری؟
-نمی دونم .ولی فکر می کنم شیش هفت ماهی می شه.
-ببین کیوان تو یه جوون تحصیلکرده ای.نباید این قدر نسبت به درد خودت بی تفاوت باشی.تو باید زودتر از اینا می رفتی دکتر و راجع به درد دستت یا راجع به همین حالت تهوع و سرگیجه ای که می گی خیلی وقته اذیتت می کنه با دکتر صحبت می کردی.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:شاید حق با تو باشه ولی خب...تو این چند ماه گذشته این قدر از زندگی بریده بودم که درد و مرض این حرفها اصلا برام مهم معنی نداشت.شب و روزم فقط غصه بود و ماتم .ترجیح می دادم شب بخوابم و تو همون خواب بمیرم تا مجبور نباشم صبح روز بعد بیدار بشم و باز زجر بکشم.من هیچ امیدی نداشتم که دلمو بهش خوش کنم.من تو رو از دست داده بودم سپیده تو این دو سالی که توی اصفهان زندگی می کردی روزی صد بار مردم و زنده شدم.
قلبم از شنیدن حرفهای کیوان به درد آمد .با ناراحتی گفتم:کیوان گذشته ها گذشته.حالا دیگه من پیشتم.من حالا زنتم و ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.پس اینقدر نسبت به درد و مریضیت بی تفاوت نباش.حالا به فرض هم که درد دستت مربوط به آرتروز گردنت باشه.یا به لطف خدا حالت تهوع و سرگیجه ای که داری زیاد خطرناک نباشه.اما به هر حال تو باید بری دکتر و خودتو معالجه کنی.
-باشه.سعی می کنم یکی از همین روزها برم.
-آره عزیزم تو باید این کارو بکنی.اینم بگم که محاله من اجازه بدم تو گیتار زدن رو تعطیل کنی.من دلم می خواد هر شب که میای خونه برام گیتار بزنی و آواز بخونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم هر چی تو بگی.سپیده گاهی وقتها فکر می کنم من فقط خلق شدم که عاشق تو باشم.چون تو این دنیای بزرگ هیچ دلخوشی به جز زندگی کردن با تو ندارم.
-کیوان منم خیلی دوستت دارم.تو رو خدا بیشتر به فکر سلامتی خودت باش.
-خیلی خب بهتره زیاد خودتو درگیر این قضیه نکنی،من هیچیم نیست.حالا به خاطر اینکه اون اخماتو باز کنی و بازم به روم بخندی مجبورم دوباره گیتارمو بردارم و برات آواز بخونم.
کیوان عزیز من گیتارش را برداشت و باز با صدای زیبایش برایم ترانه خواند.
**************
صفحه ی 474
-
روز بعد به محض تعطیل شدن دانشگاه به آزمایشگاه آقای گودرزی رفتم تا در مورد وضعیت بیماری کیوان با او صحبت کنم .او با محبت زیادی از من استقبال کرد و از اوضاع زندگی ام پرسید.بدون مقدمه بافی گفتم:پدر من امروز اومدم اینجا تا با شما مشورت کنم .راستش وضعیت کیوان خیلی نگران کننده اس.به نظر شما من باید ه کار کنم؟
پدر کیوان یک فنجان چای را مقابلم گذاشت و با ناراحتی گفت:دخترم من خودمم تو این حل مشکل درموندم.بخدا شیش ماهه که می خوام با کیوان در مورد بیمارش حرف بزنم اما قدرتش رو ندارم .آخه پسر من خیلی جوونه.من چی می تونم بهش بگم؟
دلم از دیدن گریه های پدر کیوان به درد آمد .انگار اشک های پیرمرد چکه چکه های قلب من بود که داشت از هم کنده می شد.بی اختیار اشکهای من نیز روی صورتم سر خورد.آقای گودرزی دستی روی چشمهای خیسش کشید و گفت:سپیده خانوم حقیقت اینه که پسر من مدتهاس که مبتلا به سرطان شده.راستش من چند ماه پیش با یکی از دوستهام که متخصص همین درده در مورد وضعیت کیوان صحبت کردم.دکتر توکلی اون زمان به من گفت که مریضی کیوان بیشتر از سه چهار ساله که تو بدنش وجود داره.مثل اینکه سرطانش اوایل خوش خیم بوده اما حالا....
قلبم از شنیدن حرفهای پدر کیوان فشرده شد و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.زیر لب گفتم:حتما تو همین یکی دو سال کیوان به این حال و روز افتاده.از وقتی امیدشو برای زندگی کردن از دست داده.پس مقصر به وجود اومدن این وضع منم؟
هرگز قادر نبودم گریه ام را کنترل کنم.با صدای بلند به گریه افتادم و با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:پدر مقصر به وجود اومدن این وضعیت منم.اگه کیوان تو قضیه ی این بیماری بلایی سرش بیاد من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. هیچ وقت.
پدر کیوان دستم را گرفت و با مهربانی گفت:نه دخترم این چه حرفیه؟مرگ و زندگی دست خداست تو چه گناهی داری؟
-آخه من....
-عزیزم خودتو این قدر ناراحت نکن .برای زنده ماندن کیوان هنوز جای امید هست.من چند روز پیش دوباره رفتم پیش دکتر توکلی.دکتر می گفت باید سریع تر از غده های بدن کیوان نمونه برداری کنه و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنه.
با تعجب گفتم:شیمی درمانی دیگه چیه؟
در کنارم نشست و گفت:تنها راه علاج سرطان های بدخیم شیمی درمانیه.یه نوع درمان برای مهار کردن سلولهای سرطانی.
با خوشحالی گفتم:پس به نظر شما یه راه درمان برای علاج این مرض وجود داره؟
-آره دخترم،ناامید شیطونه.ما نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشیم.شاید خدا معجزه ای برای نجات کیوان نازل کنه و مریضی پسرم علاج بشه.البته این واقعیته که احتمال درمون شدن سرطان های بدخیم با شیمی درمانی خیلی کمه.مسلما بعد از اینکه از غده های سرطانی نمونه برداری بشه مریضی به شکل چشمگیری عود می کنه.اون وقت فقط قدرت بدنی و روحیه ی مریضه که می تونه به زنده موندنش کمک کنه و گرنه ممکنه شیمی درمانی هم بی نتیجه باشه.
-آه نه!پدر تو رو خدا ادامه ندید.کیوان حتما خوب می شه .من خودم باهاش حرف می زنم و ازش می خوام زودتر خودشو معالجه کنه.همین امشب باهاش صحبت می کنم .نه امشب نه!آخه امشب آمادگی شو ندارم فردا باهاش صحبت می کنم .اما نه،ممکنه فردا دیر بشه.باید همین امشب باهاش صحبت کنم.خدا را شکر که هنوز جای امیدواری است.
آقای گودرزی گفت:دخترم بهتره یه کمی آروم باشی و خونسردی خودتو حفظ کنی .این طوری ممکنه به روح و جسم خودتم صدمه بزنی.تو اصلا آرامش نداری.
با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:من چطور می تونم آرامش داشته باشم در حالی که کیوان روی لبه ی مرگ وایستاده؟بخدا قسم اگر اتفاقی برای کیوان بیفته من زودتر از اون می میرم.من خیلی دوستش دارم .من می رم و هر طور شده فردا با کیوان میم اینجا.حالا اگه ممکنه آدرس مطب همون دکتر توکلی رو بدید تا من کیوان را راضی کنم.فردا بریم پیشش.
-مطب دکتر تو همیم ساختمونه .طبقه ششم ،واحد دوازده
-خوبه یادم می مونه.فعلا با اجازه.
در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کردم با آقای گودرزی خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم همان شب همه چیز را به کیوان بگویم اما....
***********
ساعت از 9 شب هم گذشته بود اما خبری از کیوان نبود .دلشوره ی غریبی به دلم چنگ می زد و خیلی دلواپس بودم.چند مرتبه شماره ی موبایلش را گرفتم اما خاموش بود و کسی جواب نمی داد.ملتهب و نگران روی کاناپه نشسته بودم و چشم به در دوخته بودم تا او بیاید.و بالاخره آمد اما با حال و روز پریشان و قیافه ای رنجور و رنگ پریده.
سراسیمه به استقبالش رفتم و گفت"کیوان !تو تا حالا کجا بودی؟
نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:چی شده؟چرا این قدر نگرانی؟
-یعنی نباید نگران باشم ؟کیوان رنگت بدجوری پریده.حالت خوب نیست؟
-راستشو بخوای نه.از ظهر تا حالا حالم خوب نیست.
-اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری.
-بیمارستان؟نه اونقدرهام حالم بد نیست.فکر کنم مسموم شدم.
-مسموم ؟با چی؟
-با غذای دانشگاه.شاید با خوردن یه لیوان آب لیمو خوب بشم.بعدش یه دوش آب گرم ،بعدش هم خواب.
-نه کیوان بهتره این قدر لجبازی نکنی.آخه خوردن یه لیوان آب لیمو که نشد راه حل.بهتره بریم بیمارستان و اجازه بدی دکتر معاینه ات کنه.
-نه .گفتم که....
کیوان حرفش را ناتمام گذاشت و با عجله به سمت توالت دوید و برای دقایقی با حالت تهوع خودش کلنجار رفت.با دلواپسی به او گفتم:کیوان تو رو خدا لجبازی رو بذار کنار و بیا بریم دکتر.گفتم که حالت خوب نیست خواهش می کنم به حرفهای من گوش بده.
چاره ای نبود باید واقعیت را می گفتم تا کیوان این قدر نسبت به بیماریش بی تفاوت نباشد.چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم:خدا یا به من قدرت حرف زدن بده .آه خدا دیگه چیزی ازم نمونده.به من شهامتی بده که بتونم همین امشب با اون حرف بزنم.
کیوان بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد یک لیوان آب لیمو سر کشید و در حالی که مرا روی کاناپه می نشاند گفت:سپیده بهترعه این قدر نگران نباشی،گفتم که من خیلی وقته سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.آخه تو چرا این قدر نگرانی؟به جرات می تونم بگم با دیدن بعضی از عکس العملهات یا د نغمه می افتم.آخه نغمه هم این اواخر همین طوری آشفته و به هم ریخته بود.سپیده بهتره با من روراست باشی.بگو چه اتفاقی برات افتاده؟چرا چیزی به من نمی گی؟
نگاهی به چشمهای دردکشیده اش انداختم و گفتم:تازگی ها یه نفر وارد زندگیمون شده که من خیلی ازش می ترسم.اون بخوادمن و تو رو از هم جدا کنه.
ناباورانه گفت:کسی مزاحمت شده؟ها....صبر کن ببینم.فرشاد رو می گی؟اومده تهران؟
صفحه ی 478
-
-نه منظورم فرشاد نیست.یادت میاد یه روز بهت گفتم باید برای بقای عشق و زندگی خودت با یه رقیب تازه در بیفتی؟
کمی فکر کرد و گفت:محبوب قدیمی ات اومده سراغت؟آرمان عزیزتو می گی؟همون که چند سال پیش عاشقش بودی؟
-نه کیوان رقیب تو یه رقیب پیش بینی نشده اس.اون خیلی بی رحم تر از این حرفهاس.
لعنت براین گریه ی بی موقع.باز بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و زود به گریه افتادم.کیوان با کلافگی گفت:سپیده واضح تر صحبت کن.من که از حرفهای تو سر در نمیارم.آخه بگو چی شده؟چه اتفاقی برات افتاده؟
در میان هق هق گریه گفتم:برای من اتفاقی نیفتاده کیوان.این تویی که جونت در خطره.کیوان تو مریضی.تو خیلیر وقته که مریضی.
کیوان با آشفتگی گفت:چی می گی سپیده؟مریضی من چه ربطی به ناراحتی تو داره؟حالا به فرض هم که مریض باشم اینکه گریه نداره.همین فردا می رم دکتر و خودمو معالجه می کنم.
چشمهایم را بستم و با بیچارگی گفتم:ولی نغمه می گفت مریضی تو صعب العلاجه چون از نوع بدخیمه.می فهمی کیوان؟بدخیم.!
ناگهان چهره ی کیوان دگرگون شد و با حالتی شوکه گفت:تو کی نغمه رو دیدی؟می دونی مفهوم بدخیمی یعنی چه؟یعنی اینکه من سرطان دارم!ولی من که باور نمی کنم.آخه سرطان چی؟اصلا نغمه از کجا فهمیده که من سرطان دارم؟اون شش ماهه که منو ندیده.
-کیوان من خیلی متاسفم.الان که این حرفهارو می زنم احساس می کنم دارم جون می دم.اما خواهش می کنم به حرف هام گوش بده،من دارم حقیقت رو می گم.این حرفها رو پدرت به نغمه گفته.اون گفته که تو سرطان داری.سرطان غدد لنفاوی.آه کیوان حرفهای منو باور کن هر چند که می دونم خیلی دردناکه اما تو نباید اینقدر نسبت به مریضیت بی تفاوت باشی.تو جونت در خطره.باید همین فردا بری بیمارستان و اجازه بدی دکترها معاینه ات کنن.
کیوان مات و مبهوت به من نگاه می کرد.فکر می کنم از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود.شاید هم داشت حرفهایم را با علائم بیماریش تطبیق می داد تا صحت گفته هایم را باور کند.بعد از مکثی لبهایش را حرکت داد و به آرامی گفت:سپیده تو منو فریب دادی!پس تمام محبت هات ،مهربونی هات،عشق بازی هات همش یه نقشه بود؟یه نقشه ی فداکارانه برای اینکه منه مسافر ناکام از دنیا نرم؟
زمزمه های کیوان یواش یواش به فریاد تبدیل شد.روبرویم ایستاد و با عصبانیت فریاد زد:سپیده تو همه چیز رو خراب کردی،همه چیز رو نابود کردی.پس تمام مدت داشتی به حال من دلسوزی می کردی و عاشق من نبودی؟باید از اول این حدس رو می زدم.چقدر احمق بودم که فکر کردم تو عاشق من شدی،اومدی خواستگاری من!پس همه ی اینا یه نمایش نامه بود واسه دلخوش کردن من؟
در حالی که با صدای بلند گریه می کردم گفتم:نه کیوان تو اشتباه می کنی.عزیز دلم من به حال تو دلسوزی نکردم،من واقعا به خاطر عشق باهات ازدواج کردم من عاشقت شدم،از صمیم قلب.من بهت قول دادم .یادت نیست؟کیوان من آدمی نیستم که زیر قول و قرارم بزنم.من عاشقت شدم،هنوزم عاشقتم،تو رو خدا حرفهای منو باور کن.فردای شب تولد آرمان تصمیم گرفتم بیام به دیدنت و دلخوری شب گذشته رو از دلت در بیارم.داشتم می اومدم بهت بگم که حاضرم باهات ازدواج کنم اما یه تلفن ناگهانی همه چیز رو به هم ریخت اون نغمه بود.نغمه ازم خواست که باهات ازدواج نکنم چون اون می دونست سرطان تو بدخیم شده،اینا رو پدرت بهش گفته بود اما من اصلا به حرفهای نغمه توجهی نکردم.حتی تو اون لحظه احساس کردم بیشتر از گذشته دوستت دارم.آه کیوان من به حال تو دلسوزی نکردم.من به خاطر خودم،به خاطر وجدان در عذابم تو رو انتخاب کردم.کیوان من به تو مدیونم.من به تو بدهکارم.
و صدای زار زار گریه ام بود که سکوت مرگبار اتاق را در هم شکست.کیوان دیگر قدرت سرپا ایستادن را نداشت .ناگهان فرو ریخت.سرم را در آغوش گرفت و با بغض گفت:سپیده تو رو خدا گریه نکن.نکنه دلت می خواد همین الان از دیدن گریه هات سکته کنم و جا در جا بمیرم.ها؟
چقدر آغوش کیوان را دوست داشتم .دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:کیوان به جون عزیزت قسم می خورم من مدتهاس از صمیم قلب عاشقت شدم.تو می دونی که من هیچ وقت دروغ نمی گم.خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم.هیچ وقتبهت دروغ نمی گم .خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم هیچ وقت.
-می دونم اما آخه چرا این کارو کردی؟چرا دونسته اومدی زن من شدی ؟اگه من پس فردا سرمو بذارم زمین و بمیرم تکلیف تو چی می شه؟تو هیچ فکرشو کردی....
حرفش را قطع کردم و با التماس گفتم:تو رو خدا ادامه نده.تو حتما زنده می مونی.ما تازه به هم رسیدیم.ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن.تو باید زودتر بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی.من مطمئنم نغمه اشتباه می کنه.مریضی تو بالاخره یه راه علاج داره.تو نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشوی.خدا خیلی بزرگتر از مشکلات ماس.اون حتما نعمت سلامتی رو بهت برمی گردونه.پدرت می گفت ممکنه با شیمی درمانی....
این بار کیوان حرف مرا قطع کرد و گفت:نه سپیده حرفشم نزن.من تا حالا مریضهای زیادی رو دیدم که به خاطر سرطانهای بدخیم رو تخت بیمارستان جون دادن و مردن.احتمال درمان شدن سرطانهای بدخیم از ده درصد هم کمتره.من اصلا دوست ندارم چند ماه روی تخت بیمارستان بیفتم و هزار جور داروی شیمیایی رو تحمل کنم.تازه آخرش هم معلوم نیست که درمون بشم یا نه.سپیده من دلبسته ی دنیا و زنده موندن نیستم.بذار سرنوشت کار خودشو بکنه.از دست من و تو کاری برنمیاد.
عاجزانه فریاد زدم:چی داری می گی کیوان؟تو رو خدا اینقدر زود تسلیم نشو.به خاطر من!من تحمل دوری تو رو ندارم.تو به من قول دادی یادت نیست؟تو به من قول دادی تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی و منو به همه ی آرزوهام برسونی.کیوان تو به من قول دادی.خواهش می کنم این قدر زود تسلیم نشو.
با دستانی لرزان اشکهای روی صورتم را پاک کرد و گفت:این قدر خودتو ناراحت نکن بهتره واقه بین باشی.حالا که دارم به وضعیت مریضی خودم فکر می کنم می بینم اوضاع ام خیلی خرابه.پشت گردنم پر از غده های ریز و درشته.پشت آرنجهای دستم.همون طور پشت پام.اگه از غده های من نمونه برداری بشه کارم تمومه.عزیزم این واقعیته خواهش می کنم فکر شیمی درمانی رو از سرت بیرون کن.محاله من تن به همچین کاری بدم.ببین،یه سال یا دو سال بیشتر زنده موندن چه فایده ای داره؟آخرش که چی؟بالاخره یه روز باید رفت.باور کن این طوری خیلی بهتره.من حالا هشیارتر از گذشته ام.می دونم که شبح مرگ همین گوشه کنارها وایستاده و منتظره تا منو شکار کنه.فکر می کنی اگر من به علت سرطان نمیرم چقدر تفاوت می کنه؟ها؟شاید خیلی خوش شانس باشم و سه چهار سال دیگه هم زنده بمونم در عوض ممکنه یه روز صبح از خونه برم بیرون و هیچ وقت برنگردم.شاید خیلی اتفاقی تو یه حادثه ی رانندگی کشته بشم.یا سکته ی قلبی بکنم.سپیده مرگ یه واقعیته و هیچ راه فراری ازش وجود نداره.
-حرفهای تو درسته اما نه در مورد خودت که تو اوج جوونی هستی.پس خواهش می کنم این حرفها رو نزن.من چیزی از حرفهای تو حالیم نمی شه.فقط ازت می خوام که بازم زنده بمونی و تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی.من طاقت دوری تو رو ندارم.تو رو خدا به من رحم کن.به پدرت،به مادرت.دست از این لجبازی بردار و اجازه بده دکترها معینه ات کنن.شاید هنوز جای امیدواری باشه.آه کیوان من دارم اینو ازت خواهش می کنم .من!سپیده ای که این همه عاشقشی.کیوان خواهش می کنم .خواهش من برات ارزشی نداره؟حرفهای من برات اهمیتی نداره؟نکنه از من سیر شدی که دلت می خواد این قدر زود تنهام بذاری.کیوان من بدون تو می میرم.تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم دیگه بسه.
سرم را محکم به سینه اش فشرد و گفت:خیلی خب.تو رو خدا گریه نکن.قلبم داره با دیدن گریه هات از کار می افته.خواهش می کنم بس کن.
و در حالی که اشک های روی صورتم را پاک می کرد گفت:موافقی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟راستشو بخوای نفسم داره بند میاد.آخه هیچ فکر نمی کردم اوضاع ام این قدر بیریخت باشه!
-آره موافقم.فقط خواهش می کنم همین الان به من قول بده که فردا همراه من می آی.ما فردا می ریم پیش پدرت و ازش می خوایم یه بار دیگه ازت نمونه خون بگیره.بعدشم می ریم پیش دکتر و جواب آزمایش تو بهش نشون می دیم.
-خیلی خب اما همه ی این کارها ماله فرداس.بهتره حالا بری لباستو بپوشی.
دقایقی بعد همراه هم از خانه بیرون آمدیم و تا نیمه های شب در خیابانها پرسه زدیم.برخلاف انتظارم کیوان با شهامتی مثال زدنی تمام حرفهایم را شنید اما اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و دچار احساسات نشد.نمی دونم شاید هم غم و غصه اش را در دلش پنهان کرده بود تا مرا تسلی دهد.وقتی به خانه برگشتیم او به حمام رفت و من درون رختخواب خزیدم و تا آمدنش یکریز گریه کردم و اشک ریختم.واقعا نمی دونستم این سرنوشت نکبت بار کفاره ی کدام گناه من است که این طور بی رحمانه گریبان زندگیم را گرفته و اجازه ی خوشبخت بودن را به من نمی دهد؟
*********
صبح روز بعد وقتی چشم گشودم و از خواب بیدار شدم متوجه شدم کیوان در حال آماده شدن است تا به دانشگاه برود!با نگرانی از رختخواب بیرون پریدم و گفتم:کیوان کجا داری می ری؟مگه قرار نبود ...
بدون اینکه نگاهم کند گفت:سلام.
از دیدن قیافه ی خونسرد و بی خیالش خیلی تعجب کردم.زود سر راهش ایستادم و گفتم:سلام.کیوان کجا داری می ری؟مگه تو به من قول ندادی امروز با هم بریم پیش پدرت؟
با بی حوصلگی گفت:سپیده من الان کلاس دارم باید برم دانشگاه.وقتی برگشتم میام دنبالت که بریم پیش پدرم.مگه تو خودتم کلاس نداری؟پس چرا حاضر نمی شی؟
صفحه ی 483
-
با همان حالت بهت زده گفتم:کیوان!مثل اینکه تو هنوز موضوع رو جدی نگرفتی.عزیز دلم تو مریضی.تو باید فقط به فکر معالجه ی خودت باشی.تو رو خدا دانشگاه رو ول کن .تو باید همین الان با من بیای که بریم پیش پدرت.محض اطلاعات می گم منم نمی خوام برم دانشگاه.سلامتی تو برای من از همه چیز مهمتره.خواهش می کنم این قدر لجبازی نکن و چند دقیقه صبر کن تا منم حاضر بشم و باهات بیام.
قدمی به جلو گذاشت و دستهایش را در موهایم فرو برد و با محبتی عاشقانه پیشانی ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت:سپیده خواهش می کنم آروم باش.به خدا من راضی به این همه غصه و ناراحتی تو نیستم.تو نباید این قدر خودتو آزار بدی.
-اگه دوست نداری من غصه بخورم به حرفهام گوش بده.این تنها خواهش منه.
-باشه.
-پس چند لحظه صبر کن تا منم باهات بیام.
-خیلی خب برو حاضر شو.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدم و....
هیچ وقت به آن اندازه در زندگی ام زجر نکشیده بودم.همین که چشم آقای گودرزی به کیوان افتاد زار زار گریه اش به هوا بلند شد.پیرمرد های های گریه می کرد و پسرش را می بویید و می بوسید.کیوان هم دچار احساست شده بود و آرام گریه می کرد.با این حال خیلی زود بر خودش مسلط شد و سعی کرد خونسری اش را حفظ کند تا پدرش زیاد آزار نبیند.آقای گودرزی از من عذرخواهی کرد و خواست چند دقیقه ای تنها با پسرش صحبت کند.از روی ناچاری درخواستش را پذیرفتم و آن دو برای دقایقی سرگرم صحبت شدند.خیلی دلم می خواست بدانم پدر کیوان به او چه می گوید.از فکر اینکه مبادا در زندگی کیوان حقایق تلخ تری وجود داشته باشد که من از آنها بی خبرم چهار ستون بدنم به لرزه افتاده بود.
وقتی صحبتهایشان تمام شد کیوان آماده شد تا پدرش مجددا از او نمونه خون بگیرد از اینکه می دیدم او حاضر به انجام این عمل شده خیلی خوشحال شدم.قبل از اینکه وارد محل نمونه برداری شود دستش را گرفتم و گفتم:کیوان تو حتما خوب می شی.من مطمئنم خواهش می کنم قوی باش.
نگاه غصه دارش را متوجه چشمهایم کرد و گفت:تا خدا چی بخواد.
تاثیر نگاه غم زده اش آشفته ام کرد.نمی دانستم در این گفتگوی خصوصی چه مطالبی از پدرش شنیده بود که این طور عوض شده بود.با بیچارگی خودم را روی یکی از مبل های چرمی گوشه ی اتاق انداختم و باز اشک بود و اشک که بی اختیار از چشمهایم سرازیر می شد.جواب آزمایش مجددی که از کیوان به عمل آمد مثبت بود .این را دکتر توکلی به ما گفت.این دفعه با گوش های خودم شنیدم که دکتر به کیوان گفت:آقای گودرزی متاسفانه جواب آزمایش شما مثبته و ....
دکتر بعد از کمی مکث ادامه داد :ببینید جناب گودرزی تا اونجا که من خبر دارم شما دانشجوی رشته ی پزشکی هستید و خیلی خوب می تونید موقعیت خودتون رو درک کنید.من حدود شیش ماه پیش هم همین مطالب رو به پدرتون گفتم.به اعتقاد من شما باید هرچه زودتر پرونده ی پزشکی تشکیل بدید و بستری بشید.ما باید هر چه زودتر از غده های شما نمونه برداری کنیم و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنیم.
کیوان به محض شنیدن این حرف دکتر بلند شد و با آشفتگی گفت:دکتر من متوجه توضیحات شما هستم اما باید بگم به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار شیمی درمانی برم.ببینید دکتر،هم من و هم خود شما می دونیم به محض اینکه از غده های من نمونه برداری بشه مرضم عود می کنه و چند ماه بعدش هم کارم تمومه.پس هیچ احتیاجی نیست که من خودمو به آب و آتیش بزنم و همچین درمانی رو قبول کنم.
واقعا از طرز رفتار کیوان شوکه شده بودم.دکتر با نگرانی کیوان را نگاه کرد و گفت:ولی جوون این کار خودکشیه!تو باید خودتو علاج کنی.تو باید بستری بشی.
و کیوان با همان سرسختی گفت:نه دکتر من ترجیح می دم این چند ماه باقی مونده رو که برای زندگی فرصت دارم پیش همسرم باشم و مثل یه آدم عادی زندگی کنم دلیلی نداره که خودم به استقبال مردن برم.بستری شدن و افتادن گوشه ی بیمارستان هیچ تفاوتی با مرگ تدریجی نداره.
و در میان بهت و حیرت من از مطب خارج شد!
با شرمندگی گفتم:دکتر تو رو خدا رفتار شوهر منو ببخشید.من واقعا نمی دونم چی باید بگم.شوهر من سابقه ی همچین رفتاری رو نداره.این حرکتها واقعا برای من تازگی داره.
دکتر با مهربانی گفت:دخترم خودتو ناراحت نکن.این عکس العمل در مورد جوونی که زندگیش در معرض خطر قرار گرفته طبیعیه.شاید اگه من یا شما هم جای اون بودیم از شدت ناراحتی کارمون به جنون می کشید.با این حال من فکر می کنم این وظیفه ی شماس که شوهرتون رو متقاعد کنید خودشو تحت معالجه قرار بده.من امروز مجددا با پدرش صحبت می کنم و ازش می خوام بیشتر با پسرش صحبت کنه و هر طور می تونه پسرشو متقاعد کنه که بستری شدن توی بیمارستان به نفعشه و به احتمال بالای ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.
با شنیدن حرف دکتر به تکاپو افتادم و گفتم:دکتر من قسم می خورم هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام بدم.حتی اگه لازم باشه به پاش می افتم و بهش التماس می کنم یلا موضوع مریضیش رو با مادرش در میون می ذارم تا اونم مثل من به پای پسرش بیفته و بهش التماس کنه.یا به برادرم می گم که دوست صمیمی شوهرمه.من حتما این کارها رو انجام می دم شاید التماس های اطرافیانش اونو متقاعد کنه.
و با عجله از مطب بیرون آمدم و به داخل آسانسور دویدم.وقتی به طبقه ی همکف رسیدم کیوان را دیدم که در گوشه ای از سالن ایستاده بود.قبل از اینکه به دنبالش بروم وارد آزمایشگاه شدم و در حالی که بغض کرده بودم به آقای گودرزی گفتم:پدرجون کیوان حاضر نیست به حرفهای دکتر گوش بده.تو رو خدا بگید من باید چه کار کنم؟
آقای گودرزی با تعجب گفت:متوجه منظورت نشدم،یعنی کیوان حاضر نیست با دکتر همکاری کنه؟
-نه پدر ،کیوان از مطب دکتر فرار کرد و حاضر نشد به حرفهای دکتر گوش بده.
-ولی کیوان چند دقیقه پیش به من گفت که حاضره تو بیمارستان بستری بشه!
-نمی دونم من واقعا نمی دونم چی باید بگم فقط اینو می دونم که اون باید بستری بشه.دکتر توکلی می گفت به احتمال ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.پدر خواهش می کنم بازم باهاش صحبت کنید .شاید بهتر باشه تو این موقعیت خانوم گودرزی رو هم در جریان قرار بدید بلکه التماس های مادرش بتونه کیوان رو متقاعد کنه.
-باشه دخترم .سعی می کنم هر طور شده همین امشب موضوع رو به مادرش بگم اما...
پیرمرد حرفش را ناتمام گذاشت و در حالی که دستش را به سوی آسمان دراز کرده بود گفت:خدایا به مهوش صبر بده.بهش طاقتی بده که بتونه حرفهای منو تحمل کنه.من بهتر از هر کسی می دونم که اون چقدر پسر یکی یک دونه اشو دوست داره.
باز با دیدن دعاهای پدر کیوان قلبم به درد آمد و سیل گریه ام سرازیر شد.با دلی آکنده از درد و غصه به او گفتم:پدر من با اجازتون می رم.سعی می کنم هر طور شده کیوان را راضی کنم که فردا دوباره بیاد اینجا.خواهش می کنم خودتون کارو پی گیری کنید و یه بیمارستان خوب براش پیدا کنید.من تمام تلاش خودمو می کنم که اون راضی بشه فردا توی بیمارستان بستری بشه.با عجله از آزمایشگاه بیرون آمدم و خودم را به کیوان رساندم اما همین که خواستم چیزی بگم کیوان مانع ام شد و گفت:سپیده خواهش می کنم چیزی نگو.من دیگه نمی خوام چیزی در مورد مریضیم بشنوم.
با بیچارگی گفتم:اما کیوان...
باز حرفم را قطع کرد و گفت:خواهش می کنم ادامه نده.بیا بریم تو رو برسونم خونه.من باید برم جایی.کار دارم.
با نگرانی به دنبالش دویدم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر لجبازی نکن.کجا می خوای بری؟
-می خوام برم به زندگیم برسم.گفتم که من می خوام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم تا روزی که اجلم رسه.تو هم بهتره مسئله مریضی منو بطور کل فراموش کنی.حالا خواهش می کنم سوار شو.
کیوان مرا به خانه رساند و خودش هم بلافاصله رفت تا به زندگی اش برسد!واقعا درمانده بودم که در برابر لجاجت کیوان چه کار کنم.همان روز تصمیم گرفتم سیامک را در جریان بگذارم و به اوو بگویم چه خطری در کمین زندگی کیوان نشسته بلکه سیامک با ترفندهایی که خودش می دانست کیوان را سر عقل بیاورد.اما نمی دانستم چطور می تونم چیزی به سیامک بگویم.سیامککیوان را مانند چشمهایش دوست داشت و او را تنها برادر خودش می دانست و من نمی دانستم چطور باید واقعیت را به سیامک بگویم؟
صفحه ی 487
-
کیوان آن شب دیرتر از همیشه به خانه آمد و نگاه من در انتظار دیدن او تا نیمه های شب به در خشک شد اما سرانجام آمد .همین که او را دیدم خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم:کیوان تو تا حالا کجا بودی؟آخه تو چرا این قدر منو عذاب می دی؟حتما دلت می خواد رفتارهای منو تلافی کنی.ها؟تو اینو می خوای؟می خوای بلاهایی که من سرت آوردم رو تلافی کنی؟تو داری با این کارهات منو خرد می کنی.کیوان چرا متوجه نیستی من دارم چه عذابی رو تحمل می کنم؟
با حالتی غصه دار نگاهم کرد و گفت:به خدا من قصد آزار دادن تو رو ندارم.آخه این چه فکر مسخره هایه که به ذهنت رسیده؟"
خواستم چیزی بگویم که مانع حرف زدنم شد و گفـت:سپیده مطمئن باش اگه من تو ی بیمارستان بستری بشم امشب آخرین شبیه که منو تو پیش هم هستیم.باور کن رفتن من برگشتی نداره.من زنده از بیمارستان بر نمی گردم.عزیز دلم بذار تا اونجا که ممکنه پیش هم باشیم.چطور دلت راضی می شه من چهار پنج ماه دور از تو زندگی کنم؟من تازه تو رو به دست آوردم.سپیده راضی نشو روزهای آخر عمرمو دور از تو زندگی کنم.من با تو خوشبختم حتی اگه عمر خوشبختیم کوتاه باشه.اما اگر تو بیمارستان بستری بشم همین فرصت کم رو هم از دست می دم.سپیده تو رو خدا اینقدر به من اصرار نکن.بذار از فرصتی که برای زندگی دارم استفاده کنم و بازم پیشت بمونم.من یه روز زندگی با تو رو با هزار روز زندگی بدون تو عوض نمی کنم.
سرم را به سینه اش فشردم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر نا امید نباش خدا خیلی بزرگه.اگه تو قوی و با روحیه باشی حتما شیمی درمانی روی تو جواب می ده و بیماریت مهار می شه.اونوقت می تونیم یه عمر با هم خوشحال و خوشبخت زندگی کنیم اما اگه قبول نکنی بستری بشی....وای!...حتی نمی تونم فکرشو بکنم که تو یه روزی بمیری.
اشکهای روی صورتم را پاک کرد و در حالی روی تخت دراز می کشید گفت:سپیده مرگ اون قدرهام که تو فکر می کنی ترس نداره.مرگ هم یه نوع خوابه منتها خواب ابدی.ببین عزیزم اگه من قبول کنم تو بیمارستان بستری بشم باید ذره ذره جون بدم و با زجر بمیرم.اما اگه مثل یه آدم عادی زندگی کنم یه سر گیجه،یه حالت تهوع،بعدشم رفتن به حالت اغما و بیهوشی،بعدشم یه خواب شیرین.آره مردن به همین راحتیه!پس دلیلی نداره که تو این قدر بترسی.
خودم را در بغلش جا دادم و گفتم:کیوان تو چرا متوجه نیستی؟تو باید زنده بمونی.من تو رو دوست دارم.من می خوام یه عمر با تو زندگی کنم .تو نباید این قدر بیرحم باشی.
گونه ام را بوسید و گفت:من می خوام تا آخرین روز زندگیم تو رو حس کنم من نمی تونم از تو دل بکنم و روزهای آخر عمرم رو گوشه ی بیمارستان بگذرونم.خواهش می کنم دیگه در این مورد صحبت نکن.از نظر من همه چیز تموم شده اس.
-آه کیوان ،بی رحم،سنگدل،خودخواه.مطمئن باش من اجازه نمی دم به این راحتی ها تنهام بذاری.
کیوان لبخند تلخی زد .دلم از دیدن چشمهای جذابش که حالا گریان شده بود به درد آمد .آخه چرا؟چرا کیوان محکوم به چنین سرنوشتی بود؟لعنت به من،همش تقصیر من بود.
**********
صبح روز بعد قبل از اینکه کیوان از خواب بیدار شود از خانه بیرون آمدم تا به خانه ی سیامک بروم و او را از ماجرا باخبر کنم.وقتی سیامک در را باز کرد از دیدن من در آن حالت غیر عادی و چهره ی غمزده روبروی خودش ماتش برد!و ناباورانه گفت:سپیده تو اینجا چی کار می کنی؟چیزی شده؟با کیوان اختلاف پیدا کردی؟
بغض چانه ام را می لرزاند و قادر نبودم چیزی بگویم.سیامک ترسیده بود .با نگرانی شانه هایم را تکان داد و گفت:حرف بزن چی شده؟
همان جا روی پاشنه ی در گفتم:سیامک...کیوان...اون داره می میره....تو رو خدا یه کاری کن.
سیامک وحشت زده گفت:یعنی چه؟منظورت چیه؟کیوان الان کجاست؟
-اون الان خوابه ولی حالش اصلا خوب نیست.چطور بگم؟سیامک کیوان یه مریضی خطرناک داره اما حاضر نیست خودشو معالجه کنه.تو باید باهاش حرف بزنی و نظرشو عوض کنی.
سیامک ناباورانه گفت:چی داری می گی؟مریضی خطرناک یعنی چی؟
با هزار جان کندن و بدبختی گفتم:کیوان مبتلا به سرطان شده.مثل اینکه سرطانش بدخیمه.دکتر می گه اون باید زودتر بستری بشه اما کیوان می گه هیچ وقت تن به همچین کاری نمی ده.
-یا امام هشتم!سرطان؟سپیده تو این چیزها رو از کجا فهمیدی؟پس چرا من تا حالا چیزی نمی دونستم!خدایا دارم دیوونه می شم.پس چرا کیوان تا حالا این چیزها رو به من نگفته؟
دیگر طاقت نداشتم.بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم و با بیچارگی گفتم:خود کیوانم تا همین چند روز پیشچیزی نمی دونست اما من می دونستم.چون قبل از اینکه باهاش ازدواج کنم نغمه اینا رو بهم گفته بود.
-نغمه؟یعنی نغمه هم اینا رو می دونسته ولی چیزی به من نگفته؟آه لعنت خدا بر من خر که ادعا می کنم صمیمی ترین دوست کیوانم اما تا امروز مثل یه هالو چیزی از ماجرا نمی دونستم.
رنگ از چهره ی سیامک پریده بود و مشخص بود که از شدت ناراحتی بغض کرده اما از آنجا که هنوز ناباور بود مثل افراد شوکه فقط مرا نگاه می کرد .در همان لحظه مژگان هم با صورتی خواب زده جلو در آمد و از دیدن قیافه ی ماتم زده ی من و سیامک وحشت کرد.با دلواپسی گفت:سپیده تو اینجا چه کار می کنی؟سیامک تو چرا رنگت پریده؟چی شده؟یه کدومتون حرف بزنید تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
زانوهایم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب می لرزید.آهسته و زیر لب گفتم:مژگان باز هم یه اتفاق شوم واسم افتاده .این دفعه جون کیوان در خطره.اون داره از دست می ره.
سیامک به محض شنیدن این حرف به طور ناگهانی به گریه افتاد و با عجله وارد خانه شد.مژگان هم پشت سرش دوید و مرتب فریاد می زد:سیامک چه اتفاقی برای کیوان افتاده؟چرا درست و حسابی جواب منو نمی دید؟
سیامک همان طور که گریه می کرد گفت:کیوان چش شده؟خاک بر سر من که تا امروز نفهمیدم چه بلایی سر کیوان اومده.اونوقت این دختره هنوز از راه نرسیده از ماجرا باخبر شده و دونسته رفته زن کیوان شده،آخ سپیده من کشته مرده ی اون معرفت تم.آخه تو چقدر ماهی،چقدر پاکی.تو منو رو سفید کردی.مژگان می دونی سپیده چی می گه؟می گه کیوان سرطان گرفته می فهمی؟سرطان!
مژگان فریاد زد:سرطان؟چی داری می گی سیامک ؟کیوان که همین چند شب پیش اینجا بود و حالشم خوب بود بابا حتما اشتباه شده.بهتره اینقدر خودتو نبازی و خونسرد باشی.
بعد دوان دوان جلوی در آمد و گفت:سپیده تو به سیامکچی گفتی ؟حرفهایی که سیامک می زنه حقیقت داره؟
صفحه ی 490
-
خودم را در آغوش مژگان رها کردم و گفتم:مژگان کاش مرده بودم و هیچ وقت بهت نمی گفتم همه ی حرفهایی که زدم حقیقت داره من فنا شدم.اگه کیوان طوریش بشه چیزی از من نمی مونه .اینو بهت قول می دم.
مژگان باز شروع کرد به دلداری دادن اما من صدایش را نمی شنیدم.تمام مدت زار زار گریه می کردم و به مژگان می گفتم من قاتل کیوانم و هیچ وقت خودم را به خاطر این جنایت نمی بخشم.
وقتی به خانه برگشتیم سیامک با عجله بالا رفت و زنگ را به صدا در آورد.لحظه ای بعد کیوان با حالتی خمار و خواب آلود در را به رویمان باز کرد و از دیدن من و سیامک که پشت در ایستاده بودیم بی گمان خماری خواب از سرش پرید.
با تعجب گفت:سپیده تو کی از خونه رفتی بیرون که من نفهمیدم؟
سیامک اجازه نداد جواب کیوان را بدهم.بی درنگ او را در بغل گرفت و برای دقایقی بویید و بوسید و در همان حال بی اختیار گریه کرد .اما کیوان هنوز خونسرد و بی تفاوت بود.انگار او باید ما را دلداری می داد!سیامک با همان صدای لرزان و چشمهایی که حالا از شدت گریه ورم کرده بود گفت:کیوان چرا این کارو با خودت کردی؟چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟حالا حماقت و خریت گذشته رو ول کن ،چرا تو این چند روزه این قدر سپیده رو اذیت کردی؟چرا نمی خوای بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی؟
کیوان در حالی که اشکهای سیامک را پاک می کرد گفت:سیامک من دیگه از تکرار کردن این حرفها خسته شدم.سپیده این چیزها رو برات تعریف کرده حتما بهت گفته که من چرا نمی خوام بستری بشم.
-آره گفته ولی من فکر نمی کردم تو تازگی ها اینقدر احمق شده باشی.لعنت به من که تا دیروز باید منت سپیده رو می کشیدم و التماسش می کردم که بیاد زن تو بشه،حالا هم باید منت تو رو بکشم و التماس کنم که بری خودتو معالجه کنی.کیوان این کارها از تو بعیده،مگه زده به سرت؟چرا می خوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟
کیوان با بی حوصلگی گفت:سیامک تو رو خدا راحتم بذار ،من چرا باید خودمو به آب و آتیش بزنم؟تو خودتم خوب می دونی که درد من بی درمونه.مگه همین چند ماه پیش اون دختره روشنک به خاطر همچین مرضی توی بخش جون نداد؟خدا بیامرز شیش ماه تموم تو بیمارستان بستری بود،آخرشم با زجر و عذاب جون داد و مرد.من نمی خوام به حال و روز اون بیفتم.
سیامک با شنیدن حرفهای کیوان از کوره در رفت .با عصبانیت یقه اش را گرفت و گفت:کیوان دیوونگی نکن،این کار تو یه خودکشیه.وضعیت تو با اون دختره فرق می کنه.بابا اون تالاسمی داشت اما تو....کیوان به جوونیت رحم کن تو این قدر خودخواه نبودی .یه کمی هم به اطرافیانت فکر کن.به این سپیده ی بیچاره فکر کن که اگه اتفاقی برای تو بیفته تو این سن و سال بیوه می شه.
دیگر طاقت نداشتم.به پای کیوان افتادم و در حالی که ضجه می زدم گفتم:کیوان من می دونم تو دوست داری رفتارهای منو تلافی کنی باشه،اگه تو این طور می خوای من حرفی ندارم.منم جلوی پاهات زانو می زنم و بهت التماس می کنم.کیوان تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم.خواهش می کنم این بازی رو تموم کن.
کیوان خم شد و منو از روی پاهایش بلند کرد و در حالی که سرم را به سینه اش می فشرد گفت:لعنت به من که این قدر باعث غصه و عذاب تو شدم.سپیده تو رو خدا این کارو نکن.باشه عزیزم،هر چی تو بگی.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:کیوان خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن و قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودتو معالجه کن.تو حتما خوب می شی.این فکرهای مسموم رو از سرت بریز بیرون و امیدوار باش،خدا خیلی بزرگه.
-باشه فقط به خاطر تو این کارو می کنم .اما تو هم باید قول بدی دیگه غصه نخوری و برای من گریه نکنی.من از احساس اینکه تو داری به حالم دلسوزی می کنی بدم میاد.سپیده من عشق تو رو می خوام.نه ترحم و گریه و زاری تو .می فهمی؟
به سرعت اشکهایم را پاک کردم و گفتم:آره عزیزم می فهمم.معلومه که من به حال تو دلسوزی نمی کنم.من مثل همیشه عشق و صفای تورو می خوام.دلم می خواد زودتر خوب بشی و برگردی خونه تا به اندازه ی یه دنیا با هم عشق کنیم.اه کیوان با اینکه دلم خیلی برات تنگ می شه اما چاره ای نیست تو باید بری.باید بری و صحیح و سالم برگردی.
بالاخره به کمک سیامک تونستم کیوان را راضی کنم که در بیمارستان بستری شود.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدیم.در بدو ورود چشمم به مادر کیوان افتاد که در گوشه ای از سالن نشسته بود .بیچاره خانم گودرزی !به محض دیدن کیوان با صدای بلند به گریه افتاد و به سمت ما آمد.مثل اینکه آقای گودرزی همه چیز را به او گفته بود.او آمد و کیوان را در آغوش گرفت و در هماتن حال که گریه می کرد عاجزانه از خدا تقاضا می کرد پسرش را شفا دهد.کیوان هم با سرسختی از ریزش اشکهای خودش خودداری می کرد.و سعی می کرد مادرش را آرام کند.پیشانی مادرش را بوسید و به او گفت:مادر تو رو خدا اینقدر گریه نکن هنوز که من نمردم.حالا زوده واسم عزا بگیری.
وقتی کیوان این حرفها را می زد قلبم به درد آمد و من هم به گریه افتادم.پدر کیوان با ناراحتی جلو آمد و به همسرش گفت:خانوم لطفا خونسردی خودتو حفظ کن .تو باید به این دختر معصوم روحیه بدی نه اینکه غم و غصه ی دل این دختر رو بیشتر کنی.
مادر کیوان با ناراحتی مرا در آغوش گرفت و گفت:سپیده جون من تا عمر دارم شرمنده ی تو هستم.تو از نریضی پسر من باخبر بودی با این حال باهاش ازدواج کردی و دستی دستی خودتو قربونی آرزوهای پسر من کردی.
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:نه مادر جون .تو رو خدا این حرفها رو نزنید.من کیوان رو دوست دارم.آرزو می کنم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره و برگرده خونه تا یه عمر با هم خوشبخت زندگی کنیم.
خانوم گودرزی صورتم را بوسید و گفت:الهی قربون مهربونی و صفای تو برم عزیزم.
بعد دستش را به آسمان بلند کرد و گفت:ای خدا پسر من رو شفا بده تا من یه عمر شرمنده ی این دختر پاک و معصوم نشم.
آقای گودرزی به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی خونه.من امروز ترتیب بستری شدن کیوان رو می دم.
بعد رو به من گفت:سپیده خانوم شما هم بهتره برید به کلاس و دانشگاهتون برسید.من خودم مریضی کیوان رو پی گیری می کنم.
سراسیمه گفتم:نه پدر .تو رو خدا اجازه بدید منم همراهتون بیام.من اصلا آمادگی دانشگاه رفتن رو ندارم.دلم داره از دلشوره و التهاب آتیش می گیره.تو رو خدا منم با خودتون ببرید.
پیرمرد با سردرگمی گفت:چی بگم؟آخه این طوری....
با اصرار گفتم :پدر خواهش می کنم موافقت کنید .خواهش می کنم.
ناچار رش را تکان داد و گفت:خیلی خب.هر طور صلاح خودته.
بعد به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی.الان برات آژانس می گیرم.
کیوان با محبت زیادی پسرم را در آغوش گرفته بود .انگار دلش نمی آمد از او جدا شود.دستش را گرفتم و بوسه ای از اعماق دلم بر دستش زدم و گفتم:کیوان پسرم خیلی بهت عادت کرده.
به سختی لبخندی زد و گفت:منم خیلی بهش عادت کردم.می دونی وقتی با شیرین زبونی بهم می گه بابا چه قندی توی دلم آب می شه؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره می دونم خوبیش اینه که آرمان فقط همین یه کلمه رو بلده.بابا رو راحت تر از مامان به زبون میاره.
کیوان پسرم را بوسید و او را به من داد .بعد ازکمی مکث گفتم:پدرت می خواد همین امروز ترتیب بستری شدنت رو بده.مخالفتی نداری؟
آهی کشید و گفت:نه دیگه برام فرقی نداره.
-کیوان قوی باش .تو الان احتیاج به روحیه داری .تو رو خدا این قدر افسرده نباش.
سرش را میان دستهایش پنهان کرد و چیزی نگفت.در آن لحظه آقای گودرزی به سالن برگشت و رو به همسرش گفت:خانوم آژانس اومد.بی زحمت تشریف بیارید.
خانوم گودرزی یکبار دیگر کیوان را در آغوش گرفت و به او گفت:کیوان جان با اینکه پدرت از دیشب تا حالا خیلی در مورد مریضیت باهام صحبت کرده،اما من هنوز حرفهاش باورم نشده.خواهش می کنم پسر خوبی باش و به حرفهای پدرت گوش بده.اجازه بده دکترها وضعیت مریضیت رو بررسی کنن.من مطمئنم تو زود خوب می شی و از بیمارستان مرخص می شی.
کیوان در جواب مادرش گفت:باشه.سعی می کنم پسر خوبی باشم و به حرفهای پدر گوش کنم.شمام بهتره اصلا غصه ی منو نخوری.به قول خودت من هیچیم نیست.به امید خدا زود خوب می شم و برمی گردم خونه.
بعد از رفتن خانم گودرزی در کنار سیمک ایستادم و به او گفتم:سیامک ممکنه یه خواهشی ازت بکنم؟
سیامک با مهربانی همیشگی اش گفت:بگو عزیزم.
-خواهش می کنم آرمان رو با خودت ببر خونه و بسپارش به مادر.قضیه ی مریضی کیوان رو هم برای پدر و مادر تعریف کن و بهشون بگو اوضاع زندگی من چقدر به هم ریخته اس.اما هر طور می تونی اونا رو توجیه کن که از کار من ناراحت نشن.بهشون بگو من باید با کیوان ازدواج می کردم.بدون هیچ قید و شرط.
-باشه سعی می کنم توجیهشون کنم اما سپیده باور کن من هنوزم گیج و ناباورم.آخه چطور ممکنه؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به امید خدا کیوان خوب می شه و این کابوس خیلی زود تموم می شه.
-به امید خدا.
حدود یک ساعت بعد به اتفاق پدر کیوان به بیمارستان رفتیم.کیوان به محض دیدن دکتر توکلی بابت رفتار عصبی دیروزش از دکتر عذرخواهی کرد و دکتر با خوشروئی عذرخواهی او را پذیرفت.عاقبت پرونده ی پزشکی کیوان تشکیل شد و او در بیمارستان بستری شد.در دلم غوغا شده بود.چقدر زود زمان خداحافظی رسید.در آن لحظه کیوان دستم را محکم در پنچه هایش گرفته بود .انگار زجر جان کندن را در همان لحظات تجربه می کرد.سکوت را شکستم و گفتم:خوشبختانه اجازه دارم هفته ای یه روز بیام ملاقاتت.دکتر می گفت فردا از غده هات نمونه برداری می کنه تا وضعیت پیشرفت بیماریت مشخص بشه.بعد از اونم کار شیمی درمانی رو شروع می کنه.می گفت اگه مقاومت بدنت بالا باشه تا یه ماهه دیگه مشخص می شه...
حرفم را قطع کرد و با بغض گفت:که بالاخره من موندنی ام یا رفتنی.ها؟منظورت همینه؟
با دلی آکنده از غم و غصه گفتم:کیوان خواهش می کنم عذابمو بیشتر نکن.
این اولین بار بود که می دیدم کیوان از ته دل گریه می کرد.مثل یه پسر بچه دستش را روی صورتش گذاشته بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
می گفت:سپیده کاش اجازه می دادی مثل سابق پیش هم زندگی کنیم.یه ماه مدت زیادیه.هیچ فکر کردی اگر دکترها یه ماه دیگه منو جواب کنن و بگن کارم تمومه چطور می شه زمان از دست رفته رو جبران کرد؟
-کیوان تو رو خدا ناامید نباش.اگه روحیه ات بالا باشه حتما خوب می شی.
صفحه ی 496
-
نه سپیده به خودت دروغ نگو.احتمال ده درصد تو علم پزشکی یعنی هیچ.حالا به فرض که یه ماه دیگه یا حتی دوسه ماه دیگه هم زنده باشم اما نهایت این بازی مردنه.تو چرا نمی خوای واقعیتو قبول کنی؟
-کیوان تو هم به خودت دروغ بگو.به خودت تلقین کن که حتما خوب می شی.بخدا تو امروز فقط احتیاج به روحیه داری.احتیاج به امید داری.این فکر مسموم رو از سرت بیرون کن و برای زنده موندن تلاش کن.به خاطر من،به خاطر عشقمون،به خاطر سعادتمون.اگه اتفاقی برای تو بیفته من نابود می شم.بخدا قسم بعد از تو من فنا می شم.
-خیلی خب دیگه این حرفها رو نزن.خواهش می کنم وقتی از این در رفنی بیرون مثل گذشته به زندگیت برس.به بچه ات.به درس و دانشگاهت.تقدیر منم هرچی باشه همون می شه.خدا رو شکر که اقلا می تونم هفته ای یه بار ببینمت.
اشکهای روی صورتش را پاک کردم و گفتم:من هر روز و هر شب برات دعا می کنم.فراموش نکن دعای یه عاشق حتما مستجاب می شه.همون طور که دعاعای خودت مستجاب شد و من بالاخره مال تو شدم.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:آره عزیزم تو بالاخره مال من شدی.مثل یه معجزه.
-قول می دی بعد از رفتنم با دکترها همکاری کنی و برای خوب شدن مبارزه کنی؟
-آره .به عشق دیدن چشمهات و بوسیدن لبهات تا اونجا که بتونم مقاومت می کنم.
-خوبه.من فقط همینو ازت می خوام.
در آن لحظه ضربه ای به در زده شد.کیوان گفت:بفرمایید.کسی جز پدرش پشت در نبود.در حالی که برای کیوان میوم و کمپوت و تنقلات خریده بود.یواش یواش از نگاه های معنی دار پدر کیوان فهمیدم که وقت رفتن است اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.آقای گودرزی خداحافظی مختصری با کیوان کرد و پشت در منتظر من شد.چاره ای نبود باید می رفتم.کیوان با نگاهی نیازمند گفت:سپیده نمی تونی یه کم بیشتر بمونی؟
-نه،پدرت بیرون منتظرمه.بنده ی خدا روش نمی شد با صراحت بهم بگه وقت رفتنه اما با نگاهش بهم حالی کرد.
-روزهای ملاقات چه روزیه؟
-روزهای چهارشنبه.
-آه سه روز دیگه.
-غصه نخور عزیزم تا چشم بهم بزنی چهارشنبه رسیده.خواهش می کنم تو این چند ماهی که قراره بستری باشی فقط به فکر خوب شدن باش.این روزها فقط وقت مبارزه اس.متوجه منظورم هستی؟
-آره مثل اینکه چاره ای ندارم.باید به حرفهات گوش بدم.سپیده فراموش نکن تو این چند ماهی که من پیشت نیسم بری خونه ی مادرت و پیش اونا زندگی کنی.
-باشه اما این قولو برای همیشه بهت نمی دم.چون من زندگی کردن تو خونه ی تو رو خیلی دوست دارم.اون خونه به من آرامش خاصی می ده.نمی دونم چرا این احساس رو نسبت به اون خونه دارم ولی فکر می کنم یکی از دلیل های وابستگیم اینه که اون خونه مهریه ی ازدواج من و توئه.
یکبار دیگر قطره های اشک در دایره ی چشمهای خوشرنگش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:دلم خیلی برات تنگ می شه.
خم شدم و بوسه ای بر لبش زدم و گفتم:منم همینطور.
-مواظب خودت باش.
آه دیگر نفسم بالا نمی آمد.به سختی جان کندن از اتاق بیرون آمدم و همین که در کنار پدر کیوان ایستادم اشک مثل باران از چشمم سرازیر شد.پدر بیچاره ی کیوان هم کاری جز دلداری دادن من از دستش بر نمی آمد.وقتی از در خروجی بیمارستان رد شدم عاجزانه از خداوند تقاضا کردم کیوان را شفا بدهد و او هر چه زودتر سلامتی اش را به دست بیاورد و به خانه برگردد.چون احساس می کردم به اندازه ی یک دنیا عاشق و محتاجش شده ام.دلم می خواست او زودتر شفا پیدا کند تا بتواند مانند همه ی جوانان هم سن و سال خودش یک عمر سلامت و خوشبخت زندگی کند.
به خانه که برگشتم با دیدن حالو روز پریشان مادر و چهره ی نگران پدر متوجه شدم سیامک ماجرا را برای آنها تعریف کرده است.مادر با درماندگی گفت:سپیده چرا تا امروز مسئله ی به این مهمی رو از ما پنهون کرده بودی؟آخه چرا حاضر شدی بری زن یه آدم مریض بشی.چی شد تا فهمیدی اون مریضه تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی و خودتو بدبخت کنی؟آخه تو فکر نکردی اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته تو این سن و سال بیوه می شی؟فکر نکردی بعد از اون ماجرای طلاقت باید چشم و گوشتو باز کنی و یه شوهر درست و حسابی برای خودت پیدا کنی؟ای خدا بنازم حکمت و کرمت رو.آخه چرا باید جوون پاک و معصومی مثل کیوان به همچین مرضی گرفتار بشه؟
و این بار نوبت پدر بود.با ناراحتی گفت:سپیده جون درسته که تو کار خدا پسندانه ای کردی اما آخه دخترم بهتر بود با مام یه مشورتی می کردی؟چرا خودسرانه همچین کاری کردی؟
باز ماتم گرفتم و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام در می آمد گفتم:چی بگم پدر؟شاید قسمتم همین بود.من کیوان رو دوست دارم.زمانی که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم همین مسئله ی مریضی اون بود.من فقط به خاطر اینکه دوستش دارم باهاش ازدواج کردم.حالا هم تنها آرزوم اینه که اون زودتر خوب بشه و برگرده خونه.پدر شما از خیلی مسائلی که بین من و کیوان وجود داشت بی خبرید.من باید با کیوان ازدواج می کردم.اون چند سال بود که عاشق من بود.من نمی تونستم نسبت به اون بی تفاوت باشم.قبول کنید که من کار بدی نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:معلومه که تو کار بدی نکردی.خدا انشاالله کیوان رو شفا بده.اون جوونه لایقیه.
آهسته گفتم:انشاالله .
و بعد به خلوت اتاقم پناه بردم و تا نیمه های شب یکریز اشک ریختم و گریه کردم و خودم را به خاطر این همه سال نامهربانی در حق کیوان لعنت و نفرین می کردم.
********
بالاخره زمان با خساست گذشت و چهار شنبه رسید و همه آماده شدیم تا به ملاقات کیوان برویم.فقط مژگان در منزل ماند چون حالش زیاد مساعد نبود و ویارهایش به طرز ازار دهنده ای او را اذیت می کرد.آرمان را به مژگان سپردم و همراه پدر و مادر و سیامک راهی بیمارستان شدم.در حالی که می دانستم در این مدت از غده های بدن کیوان نمونه برداری شده و متاسفانه دکترها گفته اند بیماریش به شدت پیشرفت کرده و هر چه زودتر باید کار شیمی درمانی شروع شود بلکه تا حدی از هجوم سلولهای سرطانی جلوگیری شود.
وقتی به بیمارستان رسیدیم در نگاه آول آقای گودرزی را دیدم که جلوی در اتاق کیوان ایستاده بود و مشغول صحبت با مردی بود که او را نمی شناختم.با دیدن من به استقبالم آمد و با پدر و سیامک دست داد.بی تاب و بی قرار وارد اتاق کیوان شدم اما از دیدن جمعیت زیاد فامیلهای کیوان که برای عیادت از او به بیمارستان آمده بودند شگفت زده شدم.شاید چیزی حدود سی چهل نفر از بستگان کیوان که من تا به آن روز آنها را ندیده بودم در اتاق حضور داشتند.مادر کیوان مرا به فامیلهایش معرفی کرد و تا چند دقیقه گرفتار معارفه و احوالپرسی بودم اما فقط خدا می داند که تموم هوش و حواسم متوجه کیوان بود که ارام و مغموم روی تخت دراز کشیده بود و با حالتی عاشقانه و با التماس نگاهم می کرد.انگار آرزو می کرد هر چه زودتر در کنارش بنشینم.سیامک زودتر از من بالای سرش نشست.زمانی که من هم در کنار کیوان نشستم متوجه شدم که چشمهای هر دوشان گریان است.آه کیوان.دور گردنش پانسمان شده بود و نمی توانست زیاد حرکت کند.خیلی تلاش کردم گریه ام را مهار کنم و خودم را با نشاط و با روحیه نشان دهم اما امکان نداشت بتوان کیوان را فریب بدهم.او خیلی خوب از التهاب دل من خبر داشت.آرام دستش را گرفتم و گفتم:سلام.
باصدایی گرفته گفت:سلام حالت چطوره؟
-بد نیستم تو چطوری؟
چشمهایش را بست و گفت:شکر خدا هنوز زنده ام.
و برای چند لحظه هر دو سکوت کردیم.کیوان دوباره چشمهایش را باز کرد و گفت:حال پسرت چطوره؟
به سختی لبخندی زدم و گفتم:حالش خوبه پیش مژگانه.راستی مژگان هم بهت سلام رسوند.خیلی دلش می خواست بیاد ملاقاتت ولی حالش اصلا خوب نبود.آخه خیلی بد ویاره.
-مسئله ای نیست.سلام منو بهش برسون.
و بعد دستش را دور کمرم انداخت و در سکوت به صورتم چشم دوخت.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.دلم می خواست اتاق خلوت بود و می توانستم صورتش را ببوسم اما حیف که ازدحام جمعیت حاضر در اتاق این اجازه را به من نمی داد.
لحظه ای بعد آقای گودرزی به همراه یکی از عموهای کیوان که او را می شناختم در کنارمان ایستادند.به احترام آن دو سر پا ایستادم و سلام کردم.آقای گودرزی آهسته زیر گوشم گفت:سپیده خانوم اگه ممکنه چند لحظه همراه من بیایید.
قبل از اینکه به دنبال او بروم گفتم:کیوان مثل اینکه پدرت با من کار داره.من چند لحظه می رم بیرون و دوباره برمی گردم.
کیوان با روی هم گذاشتم چشمهایش اجازه داد.وقتی از اتاق بیرون آمدم آقای گودرزی اشاره کرد که در کنارش را بیفتم و در همان حال گفت:دخترم دکتر توکلی منتظر ماس که بریم پیشش و برای شروع کار شیمی درمانی بهش اجازه نامه رسمی بدیم.ما باید به دکترها رضایتنامه بدیم که هر چه زودتر کارو شروع کنن.
با دلواپسی گفتم:پدر به نظر شما این درمان مفیده یا اینکه...
آقای گودرزی گفت:انشاالله که مفیده.ما چاره ای جز این کار نداریم.این تنها راه درمانه.
دقایقی بعد رضایتنامه را در حضور دکتر توکلی امضا کردیم و دکتر گفت که از هفته ی آینده کار را شروع می کند.وقتی برای بار دوم به اتاق کیوان برگشتم فامیلهایش رفته بودند و به جز خانواده ی ما و پدر و مادرش کسی نمانده بود.دوباره در کنارش نشستم و این بار بدون اینکه از حضور کسی خجالت بکشم صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان خیلی دلم برات تنگ شده.خواهش می کنم زودتر خوب شو و برگرد خونه.
چیزی نگفت .فقط نگاهم کرد.سیامک با قدمهای سنگین به من نزدیک شد و گفت:سپیده بهتره یواش یواش برای رفتن آماده بشیومثل اینکه پدر...
حرفش را قطع کردم و گفتم:سیامک اگه ممکنه شما برید من خودم میام.هنوز نیم ساعت دیگه تا تموم شدن وقت ملاقات مونده.من می خوام تا آخرین لحظه بمونم.
قبل از اینکه سیامک چیزی بگوید کیوان با صدای لرزان گفت:سپیده بهتره تو هم با بقیه بری.این طوری خیالم راحت تره.
با اصرار گفتم:نه کیوان تازه وقت گپ زدن من و توئه.اجازه بده بازم بمونم.
-نه عزیزم بهتره بری.تمام حرف من همینه.اینکه دلم برات تنگ شده.اینجا برام مثل یه زندانه.اما چی کار کنم چاره ای جز تحمل ندارم.
قطرات اشک در چشمهایم حلقه زد .گفتم:آره کیوان تحمل کن.با امیدواری تحمل کن.تو حتما خوب می شی.
سیامک دستم را گرفت و مرا از روی تخت بلند کرد.دیگر مقاومتی نکردم و در گوشه ای ایستادم.پدر و سیامک با کیوان خداحافظی کردند.قبل از رفتن یکبار دیگر صورتش را بوسیدم و تا لحظه ای که از در بیرون بروم با حسرت نگاهش می کردم و سعی می کردم جلوی اشکهایم را بگیرم به محض بیرون آمدن از اتاق خودم را در آغوش سیامک انداختم و گریه بود و گریه که مثل باران از چشمهایم می بارید.باورم نمی شد بر سر خوشبختی و آسایش زندگی ام چنین بلایی نازل شده است.آخه چرا؟چرا؟پر از سوال بودم.پر از درد و غصه .اما کسی نبود که جواب سوالهایم را بدهد و مرهمی برای دل زخم خورده ام داشته باشد.
*********
یکبار دیگر چهارشنبه با هر جان کندنی که بود رسید و منو سیامک به اتفاق مژگان به ملاقات کیوان رفتیم.این بار به غیر از پدر و مادرش که بالای سرش نشسته بودند کسی برای ملاقات نیامده بود1خدای من!به محض دیدن کیوان چیزی نمانده بود که از شدت ناباوری دیوانه شوم.اصلا باورم نمی شد این کیوان است که روبرویم نشسته .به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود و چهره اش رنجور و بیمار نشان می داد .وقتی به صورت مژگان نگاه کردم متوجه شدم مژگان هم مثل من از دیدن قیافه ی رنجور کیوان شوکه شده است.انگار باور نمی کرد کیوان تا این حد شکسته و پژمرده شده باشد.شاید فقط سیامک بود که پیش بینی چنین وضعیتی را برای کیوان می کرد.به طور حتم او تا به حال مریضهای زیادی را دیده بود که بعد از شیمی درمانی به چنین حال و روزی افتادند.با این حال برای اینکه غصه و عذاب کیوان بیشتر نشود سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.کیوان چشمهایش را بسته بود اما فکر می کنم متوجه حضور شخصی در کنارش شد چون آرام چشمهایش را باز کرد و مرا دید.به دستش سرم وصل شده بود و گردن و بازوهایش هنوز پانسمان بود.صورتم را جلو بردم و همان طور که صورت تکیده اش را می بوسیدم گفتم:سلام عزیز دلم.حالت چطوره؟
بغضش را فرو داد و گفت:زیاد تعریف نداره.اما حالا که تو اومدی احساس می کنم قلبم به تاپ و توپ افتاده.
به سختی لبخندی زدم و سعی کردم جلوی گریه ام را بگیرم.سیامک و مژگان هم بالای سر او نشستند و احوالپرسی کردند.در تمام مدتی که کیوان با آنها صحبت می کرد دستش را در دستم گرفته بودم و پیوسته آن را می بوسیدم.باورم نمی شد کیوان در همین یک هفته این قدر ضعیف شده باشد.با این حال احساس می کردم دستهایش یواش یواش گرم می شود و این مسئله باعث خوشحالی ام شده بود.می دانستم کیوان با دیدن من روحیه می گیرد.ای کاش اجازه داشتم هر روز به دیدنش بیایم اما افسوس که نمی شد .به بدترین نحو ممکن داشتم تقاص نامهربانی هایم را پس می دادم.دست سرنوشت خیلی بیرحمانه تر از آنچه فکرش را می کردم گریبانم را گرفته بود و با سرسختی خرخره ام را فشار می د اد.
یک هفته ی دیگر هم گذشت و من بلافاصله پس از تعطیل شدن دانشگاه شماره ی سیامک را گرفتم و برنامه ام را با او هماهنگ کردم که باز به ملاقات کیوان برویم.سیامک گفت خودش تا نیم ساعت دیگر مستقیما به بیمارستان می رود و من همان لحظه راه افتادم.خوشبختانه هر دو با هم رسیدیم و به اتفاق هم بالا رفتیم ولی چه بگویم از لحظه ای که چشمم به کیوان افتاد.از کیوان به جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی کیوان زیبا و جذاب مرا از پا در آورده بود.کیوان تبدیل به مجسمه ای بی احساس شده بود که فقط مرا نگاه می کرد و دم نمی زد.چشمهای سبز و خوشرنگش حالا دیگر خاکستری شده بود همرنگ مرگ!و از موهای طلایی و قشنگش چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی همه را از بین برده بود.همان جا جلوی در خشک شدم و پاهایم قدرت حرکت نداشت.سیامک که متوجه حیرت من شده بود دستش را زیر بازویم انداخت و کشان کشان مرا به طرف کیوان برد.آرام در کنارش نشستم و دسته گل را روی سینه اش گذاشتم.کیوان چشمهای خمار و دردکشیده اش را متوجه من کرد و به سختی گفت:سپیده.
قطره های اشک در چشمم جمع شده بود و برای اینکه کیوان گریه ام را نبیند سرم را روی سینه اش گذاشتم اما تمام مدت گرمای دستهای سیامک را روی دستم احساس می کردم.بیچاره سیامک او حتی نمی توانست مثل من که یک زن بودم در گوشه ای بنشیند و به راحتی برای کیوان گریه کند و عقده های دلش را خالی کند.تمام مدت دست مرا در دستش گرفته بود و ناراحتی و احساسش را سرکوب می کرد.
لحظه ای بعد با شنیدن صدای پدر کیوان و دکتر توکلی سرم را بالا کردم و به احترام دکتر سرپا ایستادم.دکتر خودش را بالای سر کیوان رساند.وقتی یکبار دیگر کیوان را نگاه کردم متوجه شدم او به شدت بی حال و خمار است و اصلا متوجه عالم اطرافش نیست.آقای گودرزی گفت:سپیده خانم امروز حال کیوان خوب نیست.بهش داروی بیهوشی تزریق شده.اگه ممکنه از ملاقات امروز صرفنظر کنید و اجازه بدید کیوان استراحت کنه.
با بیچارگی گفتم:آخه دلم خیلی براش تنگ شده .چطور می تونم به این زودی برم.؟من باید باهاش حرف بزنم.
بعد بالای سر کیوان ایستادم و گفتم:دکتر حال کیوان داره روز به روز بدتر می شه.این درمانی که شما روی کیوان انجام دادید داره اونو از پا در میاره.ممکنه دیگه ادامه ندید و شیمی درمانی رو متوقف کنید؟
دکتر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:نه دخترم .این کار به هیچ وجه امکان نداره.ما قراره از هفته ی دیگه دووره ی دوم درمان را شروع کنیم.شاید روزهای آینده حال مریض شما از این هم بدتر بشه اما چاره ای نیست.ما مجبوریم ادامه بدیم و گرنه امیدمون به صفر می رسه.
صفحه ی 504
-
وقتی به هوش آمدم اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود .تنها باریکه ی نوری که دیده می شد نور کم جان لامپ راهرو بود که از لای در به اتاق می تابید.با چشم نگاهی به دور و برم انداختم و متوجه شدم روی تخت بیمارستان بستری شده ام اما تمام تخت های مجاورم خالی بود.فقط من بودم که روی یکی از تخت ها دراز کشیده بودم تنهای تنها!وحشتم بیشتر شد.خواستم از تخت پایین بیایم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.دقایقی تلاش کردم اما باز هم موفق نشدم.خیلی خمار بودم.باز خوابم برد.
حوالی ظهر بود که دوباره به هوش آمدم و خواستم از جا بلند شوم که پرستار مانع ام شد و گفت باید سرم دیگری را به دستم وصل کند .با بی قراری به او گفتم:خانوم پرستار حال شوهرم چطوره؟اون زنده اس؟
-فکر می کنم هنوز زنده اس.
-پس اجازه بدید ببینمش.من خیلی نگرانشم.
-نه نمی شه،خواهش می کنم آروم باشید.دکتر دستور دادن شما فعلا بستری باشید .تا دکتر اجازه ندن ما نمی تونیم این کارو بکنیم.
-پس لااقل خانواده ام رو خبر کنید.من باید اونا رو ببینم.
پرستار آرام بخش دیگری تزریق کرد و گفت:باشه تا چند ساعت دیگه اونا رو می بینید.فعلا باید استراحت کنید.
وقتی برای بار سوم به هوش آمدم چشمم به چشمهای ورم کرده سیامک باز شد و زمانی که دیدم او سیاه پوشیده دنیا روی سرم خراب شد .پس کیوان مرده بود!مات و مبهوت به قیلفه ی افراد حاضر در اتاق نگاه کردم.همه سیاه پوشیده بودند و سر و وضعشان خاکی بود.پدر،مادر ،مژگان،مادر کیوان،پدر و عموهای کیوان....همه سیاهپوش و عزادار بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.انگار همه محکوم به سکوت بودند مبادا من دچار احساسات بشوم حتی مادر کیوان!
یکبار دیگر به چشمهای سیامک خیره شدم و گفتم:سیامک کیوان مرده؟
قیافه ی خود سیامک هم بی شباهت به مرده ای متحرک نبود.رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمهایش به رنگ خون قرمز بود.با صدایی که معلوم بود از فرط گریه و زاری بم شده گفت:سپیده بهت تسلیت می گم.کیوان طرفهای صبح تو همون حالت اغما فوت شد.چند ساعت پیش....چند ساعت پیش هم دفن شد...
-آه خدای من!کیوان....کیوان....
لحظه ای بعد اتاق من تبدیل به ماتم سرا شد .صدای شیون و زاری من کم کم دیگران را هم به گریه انداخت و همه یکصدا گریه می کردند و زار می زدند.در میان هق هق گریه مژگان را در آغوش گرفتم و گفتم:مژگان...راستی که بدبخت شدم....آه ای تقدیر بی رحم تو بدجوری از من انتقام گرفتی.کیوان منو بخشید اما تو منو نبخشیدی.تو حسرت کیوان رو برای همیشه به دل من گذاشتی....مژگان تو رو خدا برام تعریف کن وقتی من بیهوش بودم چه اتفاقهایی برای کیوان افتاد؟چرا صبر نکردید من به هوش بیایم و کیوان رو قبل از دفن کردن ببینم؟چرا؟حالا من باید یه عمر در حسرت دیدنش بسوزم و خاکستر بشم....آه کیوان عزیز دلم.....تو اونقدر از من رنجیده بودی که حاضر نبودی منو با خودت ببری....کیوان منو ببخش....من خیلی به تو بد کردم....
مژگان نمی توانست حرف بزند .به سختی چند کلمه به زبان آورد و گفت:سپیده جون خیالت راحت باشه.مراسم کیوان رو با آبرومندی برگزار کردیم.سپیده کاری از دست کسی بر نمی اومد.کیوان قبل از طلوع آفتاب فوت شده بود و باید امروز دفن می شد.یکی دو ساعت پیش کیوان رو تو یه قبر دو طبقه دفن کردیم.عزیزم تو رو خدا اینقدر خودتو ناراحت نکن.کیوان خوشبخت مرد.
قلبم از شنیدن حرفهای مژگان جریحه دار شد.مدام جیغ می زدم و ضجه می کشیدم و التماس های مادر و مژگان برای اینکه خوددار باشم در من تاثیری نداشت.آنقدر جیغ زدم و ناله کردم که دنیا دور سرم چرخید و چشمهایم سیاهی رفت.آخرین صدایی که شنیدم صدای پرستاری بود که پیوسته فریاد می زد:بیرون!همه بیرون...مریض تشنج کرده .برید بیرون باید بهش آرامبخش تزریق کنم...خواهش می کنم زودتر اتاق رو خالی کنید.....
بعد از مرگ کیوان یک ماه تمام در بخش اعصاب و روان بستری بودم و تمام مدت روزگارم همین بود.تشنج،رعشه،گریه و جیغ و فریاد.
من بی وفا حتی نتونستم در مراسم سوم و شب هفت کیوان شرکت کنم.تمام مدت روی تخت بیمارستان افتاده بودم و مثل یه مجسمه ی سنگی فقط نگاه می کردم و قدرت حرف زدن نداشتم.وقتی که تشنج می کردم با تزریق داروی بیهوشی و آرامبخش مرا بی حال و خمار می کردند و زمانی که به هوش می آمدم خودم ترجیح می دادم بخوابم بلکه از زندگی و گذشت زجر آور زمان چیزی نفهمم.مرگ کیوان ضربه ی سنگینی به روح و روانم وارد کرده بود.آنقدر که از زندگی و زنده ماندن متنفر شده بودم و آرزو می کردم خداوند هر چه زودتر نعمت مرگ را به من ارزانی کند بلکه تا دیر نشده و کیوان را گم نکرده ام به آن دنیا بروم و باز در کنار او زندگی کنم!دلم برای آن نگاه همیشه عاشق خیلی تنگ شده بود.دلم برای شنیدن صدای قشنگ گیتار و آوازهای عاشقانه اش تنگ شده بود و همین طور برای بوسه های پر حرارت و شب عشق های با صفایش.من با تمام وجود دلتنگ کیوان بودم و همه ی آرزویم این بود که یکبار به خواب من بیاید بلکه بتوانم روی ماهش را ببینم و به او بگویم با رفتنش چه آتشی به وجودم زده است.خوابیدن به عشق دیدن خواب کیوان تمام دلخوشی من بود.اما حیف که در طول آن یک ماه کیوان هیچ وقت به خوابم نیامد و من در حسرت دیدار دوباره اش پرپر می زدم.
در طول روزهایی که در بیمارستان بستری بودم سیامک پی گیر کار من شده بود تا بتواند برایم از دانشگاه مرخصی بگیرد بلکه به علت غیبتهای زیاد از دانشگاه اخراج نشوم.اما فقط خدا می داند که اصلا برایم مهم نبود او موفق به انجام این کار بشود یا نه.از هر چه که متعلق به دنیای فانی بود بی زار بودم.حتی از حال و روز فرزند خودم هم غافل شده بودم.آرمان را دربست به مادر داده بودم تا خودش از او مراقبت و نگهداری کند.سیامک می گفت کارهایم دست کمی از کارهای دیوانه ها ندارد و من خوب می دانست که او راست می گوید.مرگ کیوان روحیه ام را به طور کامل ویران کرده بود.تصویر چشمهای جذاب و لبخندهای مهربانش حتی برای لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمی رفت.حسرت بودنش وجودم را به آتش می کشید و آرزوی دیدن دوباره اش از زندگی و زنده ماندن متنفرم می کرد.
*******
پس از بستری شدن در بیمارستان راز ازدواجم با کیوان از پرده بیرون افتاد و همه ی فامیل های مادر فهمیدند که من بعد از ماجرای طلاقم دوباره ازدواج کرده ام.حتی فرشاد!یکبار از مادر شنیدم که گفت:سپیده،فرشاد و مهشید اومدن تهران تا ازت دلجویی کننن.اونا می خوان بیان ملاقاتت.من نمی دونم چی بهشون بگم؟
و من در جوابش گفتم:نه مادر،دوست ندارم هیچ کدوم از فامیلات بیان عیادتم مخصوصا فرشاد.اون همیشه به خون کیوان تشنه بود.باور کن حتی شنیدن اسم فرشاد هم منو عصبی می کنه.
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
-
آه که بیچاره و خانه خراب شده بودم .کیوان داشت جلوی چشمهایم پرپر می شد و از دست می رفت اما هیچ کاری از دست من بر نمی آمد.حال و روز خودم هم دست کمی از کیوان نداشت .بعد از بستری شدن او هیچ اثری از سپیده ی زیبا و سرحال گذشته ها دیده نمی شد.این حقیقت داشت که من زودتر از کیوان مرده بودم.و مرده ام بود که به این طرف و آن طرف می رفت و برای زنده ماندن کیوان تلاش می کرد اما تلاشی مذبوحانه و بی نتیجه.
یک هفته بعد از شروع دوره ی جدید شیمی درمانی در روزی که هوا به شدت ابری و بارانی بود برای ملاقات به بیمارستان رفتم و همه امیدم این بود که بتوانم چند کلمه ای با او حرف بزنم چون در طول دو هفته ی گذشته از بس حال کیوان وخیم بود موفق نشده بودم او را در حالت هوشیاری ببینم.با هزار امید و آرزو وارد اتاقش شدم اما از دیدن تخت خالی او شوکه شدم.سراسیمه به طرف پرستار دویدم و سراغ کیوان را از او گرفتم.پرستار گفت:حال مریض شما اصلا خوب نیست.اونو به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردیم.
وحشت زده گفتم:یعنی اون...
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم.پرستار گفت:مریض شما فعلا تو حالت اغمائه.هر وقت به هوش امد می تونید برید اونو ببینید.
با عصبانیت به دنبالش دویدم و گفتم:خانوم شما چرا متوجه نیستید؟من باید شوهرم رو ببینم.اون به من احتیاج داره.این بخش مراقبتهای ویژه کجاس؟من باید هر چه زودتر برم پیش شوهرم.
پرستار برگشت و بهت زده گفت:خانوم بهتره خونسردی خودتون رو حفظ کنید.رفتن به بخش مراقبتهای ویژه قدغنه.به جز کادر پزشکی هیچ کس نمی تونه بره اونجا.شما تنها هستید؟
-بله.
-خب پس بهتره برید خانواده تون رو خبر کنید.ممکنه به وجودشون احتیاج پیدا کنید.
باز به دنبالش دویدم و این بار به حالت التماس گفتمکخانوم تو رو خدا یه کاری کنید که من بتونم برم تو بخش مراقبتهای ویژه .همون طور که خودتون خواستید خانواده ام را خبر می کنم اما تو رو خدا اجازه بدید من برای چند لحظه شوهرمو ببینم.بخدا دارم از دلشوره و التهاب می میرم.آخه بگید چه بلایی سرش اومده.لااقل بگید دکتر شوهرم کجاست؟شاید اون بتونه کمکم کنه.
پرستار گفت:دکتر شوهرتون دکتر توکلیه؟
-بله.
-خیلی خب اینقدر بی تابی نکنید.دکتر تو بخشه.چند لحظه همین جا بنشینید تا برم صداشون کنم.
ساعت حوالی دو بعداز ظهر بود اما از بس هوا ابری و گرفته بود احساس می کردم نزدیک غروبه .چند دقیقه بعد باران سیل آسایی هم شروع به باریدن کرد و غم و غصه ی دلم با بارش بی امان باران بیشتر شد.دیگر قدرت سرکوب بغضم را نداشتم.مثل همان بارانی که داشت می بارید بی امان گریه می کردم و زار می زدم.لحظه ای بعد دکتر توکلی و آقای گودرزی را در انتهای راهرو دیدم.به طرفشان دویدم و گفتم:دکتر تو رو خدا بید چه بلایی سر کیوان اومده؟
دکتر در حالی که سعی می کرد مرا آرام کند گفت:کیوان الان تو حالت اغمائه.نزدیک شیش ساعته که تو این حالته.
با بیچارگی گفتم:چرا دکتر؟چرا این طور شده؟
-چی بگم دخترم؟امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی ولی من ناچارم بگم دیگه کاری از دست من برنمیاد.شیمی درمانی نتونسته سلولهای سرطانی رو مهار کنه.با این حال ما نباید امیدمون رو از دست بدیم.شفای همه ی مریضها دست خداس.الان فقط وقت دعا کردنه.
آه!زانوهایم از شنیدن حرفهای دکتر به لرزه افتاد.احساس می کردم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب تمام بدنم رعشه گرفته است.ای کاش مرده بودم و هیچ وقت این حرفهای دکتر را نمی شنیدم.او داشت کیوان را جواب می کرد!
آقای گودرزی برای اولین بار مرا در آغوش گرفت و اجازه داد عقده های دل دردمندم را روی سرشانه هایش تخلیه کنم.او مرتب مرا دلداری می داد و از من می خواست که آرام باشم اما امکان نداشت من بعد از کیوان لحظه ای احساس آرامش بکنم.من او را می خواستم .با تمام وجودم او را می خواستم و حاضر بودم تمام روزهای عمرم را به کیوان هدیه کنم و خودم به جای او بمیرم اما حیف که کسی احساس مرا نمی فهمید.یکبار دیگر در میان هق هق گریه گفتم:دکتر تو رو خدا اجازه بدید من کیوان رو ببینم.بهتون التماس می کنم.آه دکتر تو رو خدا یه کاری بکنید و گرنه من زودتر از کیوان می میرم.اینو بهتون قول می دم.
دکتر که حالا به شدت غصه دار و ناراحت نشان می داد گفت:باشه دخترم هر کاری بتونم برات انجام می دم.اما برای اینکه بتونی بری تو بخش باید با رئیس بیمارستان صحبت کنم.این کار مستلزم زمانه.تو باید صبر کنی.
-دکتر تا هر وقت که بخواهید صبر می کنم.اما خواهش می کنم امروز منو ناامید از اینجا بیرون نفرستید.
-سعی خودمو می کنم .کمی خونسرد باش.
اما من هرگز قادر نبودم گریه ام را مهار کنم ،هرگز.همان طور که اشک می ریختم و گریه می کردم شماره ی موبایل سیامک را گرفتم و از او خواستم زود خودش را برساند.سیامک با دلواپسی صحبت می کرد اما من بدون اینکه با او خداحافظی کنم تلفن را قطع کردم و سرم را میان دستهایم گرفتم و تا آمدن او یکریز گریه کردم.وقتی سیامک آمد ساعت سه بعداز ظهر بود.سیامک هم به محض دیدن تخت خالی کیوان رنگ و رویش را باخت و سراسیمه به طرف من دوید و پرسید:کیوان کجاست؟
به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:کیوان بیهوشه.تو بخش مراقبتهای ویژه اس.آه سیامک راستی که بدبخت شدم.
سیامک هم با بیچارگی زانوی غم در بغل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:خدایا پناه می برم به تو.ما رو ناامید نکن.
یکی دو ساعت دیگه هم گذشت.هوا کاملا تاریک شده بود .در تمام این مدت روی تخت خالی کیوان نشسته بودم و یکریز اشک می ریختم و کاری جز دعا کردن نداشتم.سیامک هم در طول اتاق قدم می زد و پابه پای من گریه می کرد.لحظه ای بعد مادر کیوان هم به جمع مان اضافه شد.احساس کردم آقای گودرزی مخصوصا او را به بیمارستان آورده تا به من دلداری دهد و مرا آرام کند!و حتم دارم به او دستور داده بود مطلقا در حضور من گریه و زاری نکند و فقط مرا دلداری بدهد.بیچاره خانوم گودرزی او مادر کیوان بود!
حوالی غروب همان پرستاری که ظهر با او صحبت کرده بودم به سراغم آمد و این بار با لحن مهربانتری گفت:خانوم شوهرتون حدود یک ساعته که به هوش اومده و می خواد شما رو ببینه.خواهش می کنم زیاد طول ندید.چند کلمه باهاش صحبت کنیو زود بیاید بیرون.
به سبکی یک پرنده از تخت پایین آمدم اما تمام مدت مثل یک طفل که محتاج حمایت کسی باشد دست سیامک را چسبیده بودم و او کشان کشان همراه خودم می بردم.پرستار ما را به بخش برد و دستور داد روپوشهای سبز رنگ مخصوصی را بپوشیم و جلوی دهانمان ماسک بگذاریم.بدون کوچکترین مخالفتی لباس را پوشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد اتاق کیوان شدم.روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های زیادی بالای سرش وجود داشت.روی صورتش ماسک اکسیژن گذاشته بودند و به دستهای عاشق و هنرمندش سوزنهای سرم و سیمهای زیادی وصل شده بود.با دیدن کیوان در آن وضعیت از زندگی و زنده ماندن سیر شدم و با وحشت گفتم:سیامک!
حال و روز سیامک هم دست کمی از من نداشت.رنگ از چهره اش پریده بود و دستهایش از شدت ناراحتی به وضوح می لرزید.نفس عمیقی کشید و گفت:به خدا توکل کن و برو جلو.هر چی خدا بخواد همون می شه.
قدمهایم سنگین بود و نفسهایم به شماره افتاده بود.یواش یواش نزدیک شدم و آرام در کنارش نشستم.پرستار ماسک را از صورتش برداشت و من آهسته صدایش زدم:کیوان.
به سختی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفاومدی سپیده من؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره کیوان منم .سپیده ی به غروب رسیده ی تو.
کیوان با همان صدای ضعیف گفت:نه عزیزم این حرف رو نزن.تو باید حالا حالا ها زنده بمونی و بچه ات رو بزرگ کنی.ببین سپیده حال من اصلا خوب نیست.هیچ بعید نیست همین امشب کارم تموم بشه.می خوام ازت خواهش کنم بعد از من خودتو فراموش نکنی.اینو بدون من هیچ وقت تحمل دیدن ناراحتی تو رو ندارم.پس خواهش می کنم خیلی منطقی با این واقعیت کنار بیا.من دوست دارم برای همیشه تو خاطره ی تو زنده بمونم.اصلا دلم نمی خواد بعد از مردنم برام دلسوزی کنی.من دوست دارم محبت تو همیشه رنگ عشق داشته باشه.متوجه منظورم می شی؟
هیچ وقت تا این اندازه از زندگی سیر نشده بودم.دستش را گرفتم و گفتم:آره کیوان متوجه ام.باور کن تمام محبت های من به خاطر این بود که عاشقت شدم.من بهت قول داده بودم یادت نیست؟همون شب که اومدی خواستگاریم این قولو بهت دادم.
-چرا عزیزم خوب یادم میاد.خوشحالیم از اینه که حالا خوشبخت می میرم.
یکبار دیگر سیل اشک از چشمهایم سرازیر شد و این بار به هیچ وجه قادر نبودم گریه ام را مهار کنم.با بیچارگی گفتم:کیوان تو نباید تسلیم بشی.تو رو خدا بازم استقامت کن.آخه این حرفها چیه که داری می زنی؟من مطمئنم خیلی زود تو رو برمی گردونن تو بخش.
-نه سپیده بهتره واقعیت رو قبول کنی.کار من تمومه و زنده موندنم هیچ فایده ای نداره.من همیشه آرزو می کنم روزی که اجلم رسید و خواستم به دنیای ارواح برم یه روح جوون باشم،نه یه روح پیر و به درد نخور.باور کن من الان خیلی برای مردن هیجان زده ام.اصلا هم از اینکه رو لبه ی مرگ وایستادم ناراحت نیستم.تنها چیزی که ناراحتم می کنه وجود نازنین توئه.باور کن اگر مردن من باعث آزار تو بشه هیچ وقت روی آرامش رو نمی بینم.پس خواهش می کنم همین الان بهم قول بده که بعد از من خودتو فراموش نمی کنی.سپیده تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این قولو به من بده.
-کیوان تو رو خدا این حرفها رو نزن.قرار نبود حالا که بعد از دو سه هفته دربه دری موفق شدم باهات حرف بزنم همچین چیزهایی بشنوم.
-گریه نکن عزیزم.به خدا مردن هیچ ترسی نداره.من قبلا هم دنیای ارواح رو تجربه کردم.باور کن دنیای بعد از مرگ خیلی قشنگه.من بهت قول می دم به محض اینکه پام به اون دنیا رسید هر طور شده خدا رو راضی کنم که اجازه بده من برگردم پیشت.حتی اگه شده فقط یه روح محافظ باشم.مطمئن باش من خیلی زود برمی گردم پیشت و برای همیشه از روحت مواظبت می کنم.
مفهوم حرفهای کیوان رو نمی فهمیدم.فکر می کردم در حال هذیان گفتن است اما چیزی که بیشتر از هر مسئله ای آزارم می داد این بود که او تمام مدت چشمهایش را بسته بود و مرا نگاه نمی کرد.با التماس گفتم:کیوان تو رو خدا چشمهاتو باز کن و منو نگاه کن.پس چرا نگام نمی کنی؟نکنه دلت برام تنگ نشده.ها؟
با کلماتی بریده بریده گفت:می....می...می ترسم.سپیده می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل باشه.می ترسم نگاهت کنم و جون دادن برام سخت بشه.این طوری بهتره.
-آه کیوان.تو رو خدا چشمهاتو باز کن و نگاه قشنگت رو ازم دریغ نکن.کیوان دلم داره آتیش می گیره.تو رو خدا ناهمربونی های منو تلافی نکن.
کیوان یواش یواش چشمهایش را باز کرد و من یکبار دیگر به چشمهای جذابش خیره شدم و فقط خدا می داند چقدر محتاج نگاه کردن به آن چشمها بودم که سالها برای دیدن نگاه مهربان من انتظار کشیده بود.صورتم را جلو بردم و چشمهای کیوان را بوسیدم .چندین و چند بار چشمهایش را بوسیدم و در همان حال نگاهم به سیامک افتاد که داشت بی محابا گریه می کرد و از اینکه پرستارها گریه اش را ببینند خجالت نمی کشید.
دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.کیوان به شدت نفس نفس می زد و پلکهایش پیوسته می لرزید و دستهایش یخ کرده بود.زمزمه اش را شنیدم که گفت:سپیده فکر می کنم فقط یه آرزوی دیگه توی سینه ام مونده....آره فقط یه آرزوی دیگه...اینکه خدا تا سپیده ی صبح فردا منو زنده نگه داره چون من دوست ندارم توی تاریکی شب جون بدم.دلم می خواد تو نور و روشنایی سپیده ی صبح جون بدم و برای همیشه جزیی از وجود تو بشم.آه .....سپیده....
ناگهان پلک های کیوان روی هم افتاد و لبهایش از حرکت ایستاد .من فریاد کشیدم و پرستار را صدا زدم.سیامک به طرفم دوید و زود خودش را به من رساند .پرستارها و دکترها بالای سر کیوان حلقه زدند و مرا به زور از او جدا کردند.هر چه به انها التماس کردم اجازه بدهند باز کنار کیوان بمانم موافقت نکردند.در حالی که ضجه می زدم گفتم:سیامک یعنی کیوان مرد؟
سیامک با چشمهای گریان و در میان گریه گفت:نه هنوز زنده اس.
مثل آدمهای روانی فریاد زدم:به من دروغ نگو سیامک اون مرد.آره کیوان من مرد.اون بی وفا رفت و منو تنها گذاشت.آه خدا....خدایا به دادم برس....منم می خوام بمیرم....من نمی خوام بعد از کیوان زنده بمونم....نه!منم می خوام بمیرم...
چند پرستار به سراغم آمدند و مرا همراه خودشان از بخش بیرون بردند.هیچ نفهمیدم چه محلولی به من تزریق کردند که در یک لحظه سست شدم و پلکهایم روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.....
صفحهی 510
-
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
حدود یک هفته قبل از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم این در حالی بود که هنوز سر قبر کیوان نرفته بودم و اصلا باورم نمی شد او را در آن قبر تنگ و تاریک دفن کرده اند.احساس می کردم همان طور که خودش می گفت به یک خواب شیرین رفته و در دنیای ارواح با فرشته ی رویایی خودش خوشبخت است .روزی که از بیمارستان مرخص شدم مادر با اصرار و التماس از من خواست که به خانه ی پدری ام بروم و دوباره با آنها زندگی کنم .می گفت:سپیده آخه می خوای بری تک و تنها تو خونه ی کیوان زندگی کنی که چی بشه؟باور کن خود کیوان هم راضی به این کارهای تو نیست.تو با این کارهات روح اون خدابیامرز رو عذاب می دی.
اما من از مفهوم حرفهای مادر چیزی سر در نمی آوردم.با سرسختی در جوابش گفتم:نه مادر خونه ی کیوان تنها جائیه که من توش احساس آرامش می کنم.اون خونه مهریه ی ازدواج من و کیوانه.اون خونه برای من پر از خاطره اس.اونجا هنوز بوی کیوان رو می ده.من صدای قشنگش رو تو تنهایی اون خونه می شنوم و احساس می کنم اونجا بهش نزدیکترم.
آه چهل روز گذشت.چهل روز سیاه تر از شب.بالاخره به قبرستان رفتم تا برای اولین بار سر قبرش بنشینم و برای شادی روحش فاتحه بخونم.خداوندا تا لحظه ای که چشمم به اسم کیوان افتاد که روی سنگ قبر حک شده بود صدای شیون و زاری ام به هوا بلند شد.باز همان پنج تا حرف صمیمی"ک ی و ا ن"
با دست سنگ قبرش را لمس کردم و در میان زار زار گریه گفتم:کیوان....کیوان چطور دلت اومد منو تنها بذاری و بری؟ما تازه به هم رسیده بودیم.راستی که خیلی بی وفا بودی.تا فهمیدی دوستت دارم ،تا فهمیدی عاشقت شدم،رفتی و منو دربه در کردی.کیوان مگه نگفتی که منو بخشیدی؟پس چرا داغ خودتو به دلم گذاشتی؟چرا نامهربونی های منو تلافی کردی؟آه کیوان تو خیلی بی رحم تر از من بودی.اگه من نامهربون بودم،اگه من بی رحم بودم دست کم اونقدر معرفت داشتم که بعد از دو سه سال دوری برگردم پیشت اما تو چی؟تو رفتی که هیچ وقت برنگردی.آخ بی وفا چرا این کارو با من کردی؟چرا؟چرا؟
تمام افراد حاضر در آن مجلس با دیدن گریه های من خون گریه می کردند.من آنقدر گریه کردم و ضجه زدم که باز از هوش رفتم و از همان سر مزار یکسره مرا به بیمارستان بردند و باز بستری شدم.اما این بار دکترهای روانکاو بخش اعصاب و روان از من قطع امید کردند و در جواب مادر که از آنها پرسید:دکتر پس تکلیف دخترم چی می شه؟می گفتند:متاسفانه از دست ما کاری بر نمیاد.دختر شما اصلا با ما همکاری نمی کنه.ما فقط می تونیم با داروها و قرصهای آرامبخش دخترتون رو بیهوش و بیحال کنیم اما درمان افسردگی و ناراحتی روحی دختر شما تا زمانی که خودش حاضر به همکاری نشه امکان نداره.دختر شما احتیاج به یک شوک داره.یه اتفاق پیش بینی نشده که به طور ناگهانی اونو به زندگی برگردونه.چیزی در حد یه معجزه.و اگر این اتفاق نیفته تا چند ماه دیگه افسردگی شدید وضع اعصاب و روانش رو بدتر می کنه.اون وقت احتمال بهبودش به صفر می رسه.
در حالی که تاثیر آرامبخش یواش یواش خمارم می کرد زمزمه کردم:دکتر ابله فکر می کنه دل شکسته ی من با یه تحول بند می خوره و دوباره مثل اولش می شه.من فنا شدم.کارم تمومه.نظریه های پوچ و احمقانه ی این دکتر ه حرفهای به درد نخوریه که فقط برای خالی نبودن عریضه توصیه می کنه.اما فقط خدا می دونه که من اصلا دلم نمی خواد خوب بشم و مجبور بشم بدون کیوان توی این دنیای بی رحم زندگی کنم.من باید برم،اون به من احتیاج داره.من مطمئنم کیوان هنوزم عاشقمه.وای اگه منو یادش بره!اگه یه روز بمیرم و متوجه بشم کیوان دیگه دوستم نداره .اونوقت باید چه کار کنم؟آه خدایا من باید هر چه زودتر بمیرم و برم اون دنیا چون می ترسم دیر بشه و فرشته های قشنگ عالم ارواح عشق منو از کیوان بدزدن....
همان طور که هذیان می گفتم و با خودم حرف می زدم پلکهایم روی هم افتاد و با یاد کیوان خوابم برد و برای اولین بار بود که بعد از مرگ کیوان خواب دیدم.اما یک خواب گنگ و نامفهوم .یک خواب کدر و دلگیر.
خواب دیدن در دل یک جنگل سر سبز و یک دشت قشنگ و رویایی در حال قدم زدن هستم.ناگهان شبحی را دیدم که در اوج یک تپه ی سرسبز ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را تنگ کردم تا او را بهتر ببینم اما شبح نورانی زحمت مرا کم کرد و خودش برای دیدنم پا پیش گذاشت.هاله ی دور صورت شبح اونقدر نورانی بود که نمی تونستم به خوبی نقش صورتش رو تشخیص بدم.قدمی به جلو گذاشتم و خواستم صورتش را لمس کنم اما...اما او خیلی زود از جلو چشمهایم فرار کرد....با بیچارگی به دنبالش دویدم ولی هرگز به او نرسیدم.سرانجام خسته و درمانده از تلاشی مذبوحانه کنار رودخانه دراز کشیدم و قطره های اشک پیوسته از چشمم فرو می چکید.می دانستم آن شبح نورانی کیوان بود اما غصه ام از این بود که کیوان حتی در عالم واب هم قصد تلافی کردن نامهربانی های منو داشت.
همان طور که روی زمین سرسبز دراز کشیده بودم و ریز ریز گریه می کردم ناگهان احساس کردم چیزی در درونم حرکت کرد و یک حرکت ناگهانی بدنم را لرزاند.انگار یکبار دیگر حامله شده بودم.!
با وحشت دستم را روی شکمم گذاشتم و نمی توانستم باور کنم که حامله شده ام اما مطمئن بودم چنین احساسی را قبلا هم تجربه کردم.درست در همان روزهایی که آرمان را حامله بودم بارها چنین حملاتی را در شکمم احساس کرده بودم.وحشتم از این فکر بیشتر شد و سراسیمه از جا پریدم اما از آن سرزمین رویایی و آن جنگل زیبا اثری نبود.بلکه در گوشه ای از یک اتاق تاریک و دلگیر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.
چند بار پلک زدم و نگاهم به پرستار افتاد که بالای سرم نشسته بود.پرستار وقتی فهمید من به هوش آمده ام گفت:باز که داشتی تو خواب گریه می کردی،عزیزم تو چرا آرامش نداری؟کی می خوای دست از خودآزاری برداری؟تو حدود دوهفته اس که اینجایی اما مدام توی خواب و بیداری گریه می کنی و با خودت حرف می زنی.
چند لحظه ای به صورت پرستار خیره شدم .ناگهان با حالتی عصبی فریاد زدم:به چه حقی منو از خواب بیدار کردیلعنتی؟چرا منو از ئنیای قشنگم بیرون کشیدی؟...آه خدای من،نکنه کیوان ازم دلخور بشه و فکر کنه من بازم از پیششون فرار کردم؟....آه ای پرستار مزاحم،لعنت به تو،...لعنت به همه تون....چرا نمی ذارید من راحت زندگی کنم؟....از جون من چی می خواهید؟...ولم کنید....لعنتی ها ولم کنید....
و باز صدای پرستار را شنیدم که همکارانش را صدا می زد تا به اتاق من بیایند و دست و پای مرا بگیرند تا او باز هم به من آرامبخش تزریق کند.
**********
فصل هفتم
سه هفته بعد از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم اما دوباره به خانه ی کیوان برگشتم و اصرار و التماس های مادر راذ برای اینکه از انزوا دست بکشم نادیده گرفتم.با اینکه خیلی دوست داشتم به وصیت کیوان عمل کنم و خودم را فراموش نکنم اما قدرت انجام این کار را نداشتم.من پاک خودم را باخته بودم و از زندگی بریده بودم.مادر بیچاره برای متقاعد کردنم دست به هر کاری می زد.شب و روز نذر و نیاز می کرد.حتی دست به دامن مادر کیوان شده بود تا او با من صحبت کند و مرا تسلی بدهد.خانوم گودرزی با اینکه خودش هم داغدیده بود بلاکش من شده بود و هر روز به دیدنم می آمد و از من می خواست که صبور باشم و به زندگی آشفته ام سر و سامانی بدهم.
دو شب بعد از مرخص شدن از بیمارستان پدر و مادر کیوان به اتفاق سیامک و پدر و مادر همه به دیدنم آمدند.در آن مجلس پدر کیوان با تحکم از من خواست که از انزوا و افسردگی دست بکشم و به روال عادی زندگی ام ادامه دهم.آنها برایم هدیه آورده بودند.چند قواره پارچه و پیراهن های رنگی و همان شب به هر ترتیبی که بود سیاه را از تنم در آوردند.اما من در دل هنوز عزادار بودم و دنیا برایم بدون کیوان سیاه و ظلمانی بود.تا زمانی که دور و برم شلوغ بود ناراحتی و افسردگی ام را پنها می کردم اما به محض اینکه تنها می شدم باز شب و روزم غصه بود و گریه.همیشه در خلوت خودم با کیوان حرف می زدم و با او درد دل می کردم.گاهی اوقات گیتارش را برمی داشتم و با اینکه چیزی بلد نبودم به یاد کیوان دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و احساس می کردم او روبرویم نشسته است.هر شب هنگام خواب پیراهنش را به تن می کردم و احساس می کردم او مرا در آغوش گرفته است.آه هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق کیوان شده باشم.مرگ او تا سر حد جنون مرا افسرده و منزوی کرده بود .
******
در یکی از بعد از ظهرهای اوایل ماه دی،روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و در حال نوشتن یک قصه بودم .یک قصه ی قشنگ و عاشقانه در مورد خودم و کیوان.قصه ی زیبایی که پاراگراف آخر آن من و کیوان را به هم می رساند.همان طور که با شور و هیجان زیاد پاراگراف آخر را می نوشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد و باز یک مزاحم دیگر مرا از عالم افکارم بیرون کشید.دست از کار کشیدم و با حالتی عصبی در را باز کردم اما از دیدن سیامک که پشت در ایستاده بود خوشحال شدم .سیامک تنها کسی بود که در خانه ی من همیشه به رویش باز بود .با خوشروئی به او گفتم:سلام سیامک،چرا نمی آیی تو؟
سیامک به داخل آمد و گفت:سپیده ساعت شش بعداز ظهره.مگه خونه ی تو چراغ نداره که تو تاریکی و ظلمت نشستی؟
-چرا سیامک ولی....
-ولی چی؟نکنه می خوای خودتو با این کارها دیوونه کنی.ها؟فکر می کنی با این کارها ی تو شرایط روزگار عوض می شه و کیوان دوباره زنده می شه؟
از شنیدن حرفهای سیامک عصبی شدم .نمی دانم چرا هیچکس نمی فهمید من فقط با همین خواب و خیالات دلخوشم.برای اولین بار با لحن تندی به او گفتم:سیامک شرایط روزگاری که شما توش زندگی می کنید چه عوض بشه،چه عوض نشه،برای من هیچ فرقی نداره.من توی دنیای خودم زندگی می کنم.توی دنیای من همه چیز مطابق سلیقه ی من اداره می شه.هر وقت قلمم را برمی دارم و یه قصه می نویسم می تونم شرایط روزگار رو هر طور که می خوام عوض کنم.
بعد با لحن مهربان تری ادامه دادم:سیامک تنها دلخوشی من همین خیال پردازی هاس.شماها نباید همین یه شانس رو هم از من بگیرید.
سیامک گفت:ولی من اومدم تو رو برگردونم به دنیای خودمون.سپیده احساساتتو بذار کنار ،تو عاقل تر از این حرفهایی.تا یکی دو هفته ی دیگه ترم زمستونه ی دانشگاهها شروع می شه.تو باید بری دانشگاه و درست رو ادامه بدی.نکنه دلت می خواد از دانشگاه اخراجت کنن؟یادت رفته چقدر تلاش کردی تا از دانشگاه تهران پذیرش بگیری؟یادت رفته تو یه دانشجوی نمونه بودی؟یادت رفته دلت می خواست یه هنرپیشه ی معروف بشی؟سپیده تو رو خدا عاقل باش.باور کن روح کیوان با این کارهای تو در عذابه.
صفحه ی 520
-
از اینکه سیامک مرا تشویق می کرد عاقل باشم و منطقی فکر کنم خیلی عصبانی شدم فریاد زدم:عقل؟کدوم عقل سیامک؟کدوم منطق؟لعنت به هر چی که اسمشو می ذارن عقل و منطق.من دیگه حالم از این عقل و منطق به هم می خوره.می دونی همین عقل و منطق لعنتی بود که منو به اینجا کشوند.؟ای کاش هیچ وقت سعی نکرده بودم عاقلانه رفتار کنم.ای کاش من هم مثل همه ی دخترها احساساتی می رفتم دنبال خوشگذرونی و تمام مدت عشق و صفا می کردم.ای کاش از همون روز اول خودمو تسلیم کیوان می کردم و بی خیال هر چی درس و دانشگاه می شدم.نه سیامک همان طور که گفتم تنها دلخوشی من فقط همین یه احساسه.من به هیچ قیمتی حاضر نیستم به دنیای بی رحم شماها برگردم.اون دنیای کثیف و حسود طاقت دیدن خوشبختی منو نداره.تا حالا همه ی اونهایی رو که دوست داشتم از من گرفته.
سیامک که از شنیدن حرفهای من هاج و واج مانده بود با درماندگی گفت:آخه تو به چه قیمتی می خوای از زندگی دست بکشی؟به قیمت نابود کردن آینده ی بچه ات؟ببین خواهر من،بچه ات از نعمت داشتن پدر محرومه چرا می خوای اونو از نعمت داشتن مادر هم محروم کنی؟این طفل معصوم چه گناهی داره؟
آرمان را در بغلش گرفت و ادامه داد:سپیده به صورت این بچه نگاه کن .ببین چقدر ضعیف شده؟چرا اینقدر در حق این بچه نامهربونی می کنی؟من یادم نمیاد تو این دو ماهی که از مرگ کیوان گذشته حتی یه باربه سر بچه ات دست نوازش کشیده باشی.آخه چرا؟گناه این بچه چیه که باید همچین مادرنامهربونی داشته باشه؟یادت رفته کیوان پسرتو چقدر دوست داشت؟فکر می کنی اون حالا خیلی خوشحاله که می بینه تو هیچ توجهی به بچه ات نداری و می خوای خودتو دیوونه ی روانی بکنی؟بعدشم که تشریف بردی تیمارستان بچه ات آواره ی خونه ی من و مادر می شه.یا شاید هم دوباره می ره زیر دست همون بابای مجنون و احساساتیش.سپیده تو رو خدا سر عقل بیا.آخه این چه بازیه که راه انداختی؟تو چرا متوجه نیستی مرگ با هیچکس تعارف نداره.؟دیر یا زود این پدیده ی طبیعی یقه ی همه مون رو می گیره.نکنه فکر کردی ما می خواهیم صد سال عمر کنیم که این قدر برای کیوان بی تابی می کنی؟نه عزیزم این فکر تو اشتباهه.هیچ بعید نیست یه سال دیگه،یا ده سال دیگه،یا شاید هم یه ساعت دیگه اجلمون سر برسه و ما هم راهی اون دنیا بشیم.مرگ مهمونیه که با هیچ کس تعارف نداره.اما حالا وقت زندگی کردنه.سپیده تو هنوز یه دنیا کار ناتموم داری که باید بهش برسی.تو باید حالا حالاها زنده بمونی و مثل یه مادر فداکار و نمونه بچه ات رو بزرگ کنی.
با درماندگی در گوشه ای نشستم و در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم گفتم:حق با توئه.سیامک من واقعا مادر بی عاطفه ای هستم .من یکی دو ماهه که به طور کل آرمان رو فراموش کردم و از حال و روزش بی خبرم.کیوان خیلی پسر منو دوست داشت.حتما از اینکه می بینه من نسبت به بچه ام بی تفاوت شدم ازم ناراحت می شه.
سیامک دستم را گرفت و گفت:خیلی خب گریه نکن.تو این دو سه ماهه تمام مدت کارت همین بوده.دیگه کافیه.
و در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کرد گفت:فراموش نکن کیوان صمیمیترین دوست من بود.من کیوان رو مثل چشمهای خودم دوست داشتم،مثل یه برادر.باور کن حالا دل منم خیلی براش تنگ شده اما قبول کن که من نمی تونم تمام مدت یه گوشه عزا بگیرم و برای از دست دادنش گریه کنم.می دونی چرا؟برای اینکه من کیوان رو خیلی خوب می شناسم.می دونم اون حتما رفته یه گوشه ی قشنگ بهشت رو برای خودش قرق کرده و الان هم حسابی سرگرم کشف اسرار اون دنیاس.آخه کیوان خیلی دوست داشت زودتر پاش به اون دنیا برسه و بفهمه اونجا چه خبره.تو هم باید همین کارو بکنی.یعنی باید صبور باشی و استقامت کنی.تو نباید با این خودآزاری هات روح کیوان رو عذاب می دی .مطمئن باش اون راضی به این کارهای تو نیست .
-می فهمم سیامک اما...
-دیگه اما نداره .تو باید همین الان حاضر بشی و همراه من بیای.مادر طفلکی این روزها خیلی غصه ی تو رو می خوره.تو باید همین امشب بیای بریم خونه ی ما مهمونی.
عاقبت در برابر اصرار سیامک تسلیم شدم و همراه او به راه افتادم و دقایقی بعد به خانه اش رسیدیم.سیامک در ورودی ساختمان را برایم باز کرد اما خودش داخل نشد.دوباره سوار ماشین شد و گفت:من می رم تا سر این خیابون و چند لحظه دیگه بر می گردم.تو برو بالا و زنگ بزن.مژگان در رو برات باز می کنه.
زیاد کنجکاوی نکردم و بالا رفتم و زنگ را به صدا در آوردم اما کسی در را باز نکرد.دوباره زنگ زدم اما باز هم خبری نشد.زیر لب گفتم:این سیامک مردم آزار هنوز اخلاق زشت خودشو ترک نکرده.به زور منو آورده اینجا بعدشم می ذاره می ره.حتما مژگان رفته بیرون.آه خیلی بد شد .حالا باید تا اومدن سیامک پشت در بمونم.
با همان اعصاب خراب و در حالی که خیلی از دست سیامک عصبانی بودم چشم به خیابون دوختم تا او بیاید اما در همان لحظه صدای آمرانه ی مردی به گوشم خورد که گفت:باز که دیر کردی خانوم قشنگه.می دونی خیلی وقته منو منتظر گذاشتی؟
صدا به نظرم خیلی نرم و آشنا می آمد.احساس می کردم این صدا متعلق به ارمان عزیزم است اما حیف که باز در عالم خیالات و توهم این صدا را می شنیدم.لحظه ای گذشت.یواش یواش فضای راه پله از بوی عطر آشنایی پر شد!هر چه زمان می گذشت بوی دلنشین آن عطر بیشتر می شد.ناگهان احساس کردم دست مردانه ای آرام روی دستم لغزید و دستم را در پنچه های خودش گرفت.هراسان برگشتم و فریاد زدم:آرمان!
- س....سلام سپیده.
-اوه آرمان!باورم نمی شه ،تو؟
-سپیده چقدر تغییر کردی؟
وای خدا،ضربان قلبم همچون انفجار بمب های مهیب شده بود.او آرمان بود.واقعا خودش بود که با آن نگاه گیرا هنوز هم عاشقانه نگاهم می کرد.با حالتی ناباور پوست صورتش را لمس کردم و گفتم:آرمان این خودتی؟
و او با همان لحن دلنشین که مدتها آرزوی شنیدنش را داشتم گفتم:آره خودمم.آرمان فراموش شده ی تو.
اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سر خورد و از شوق دیدن دوباره ی او به وجد آمدم و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید گفتم:آخه تو از کجا منو پیدا کردی؟تو توی خونه ی سیامک چه کار می کنی؟
دستم را فشرد و گفت:درسته که من صاحب این خونه نیستم ولی فعلا من میزبانم و تو مهمون.توقع داری رو پاشنه ی در جوابتو بدم؟
مرا به داخل آپارتمان سیامک برد.برای چند لحظه هر دو به صورت هم خیره شدیم در حالی که با حالتی ناباور دست هم را گرفته بودیم.چقدر دلم برای نگاه کردن به آن صورت زیبا تنگ شده بود .به راستی باور نکردنی بود آرمان جلوی چشمهای من بود .اما انگار می دانست من هنوز عزادارم چون به طور واضح سعی می کرد جلوی هیجان و احساسات خودش را بگیرد.با این حال سکوت را شکست و گفت:چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت.
با همان حالت بهت زده گفتم:منم همین طور.
-شنیدم پسرت هم اسمه منه.آره؟
به صورت پسرم نگاه کردم و گفتم:آره هم اسمه توئه.!
دستش را بالا گرفت و گفت:بذار ببینمش.
آرمان را به دستش دادم و او با دقت به چهره اش نگاه کرد .بعد گفت:پسرت خیلی قشنگه.درست مثل خودت.
و با همان نگاه عاشق قدیمی به صورتم خیره شد .اما احساس گنگی داشت.شاید فکر می کرد من دیگر عاشق او نیستم.آهی کشید و گفت:فوت شوهرت رو تسلیت می گم.باور کن خیلی از شنیدن این خبر متاسف شدم.
سرم را پاییین انداختم و سعی کردم از ابراز احساسات خودداری کنم.راستش خجالت می کشیدم در حضور آرمان برای مرد دیگری احساساتی بشوم.آهسته و زیر لب گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
اما او به آرامی سرم را بالا گرفت و گفت:شنیدم خیلی عاشق شوهرت بودی.اوه نه نه،ببخشید .به من گفتن هنوزم عاشقشی.
در جوابش حرفی به جز سکوت نداشتم.چند لحظه نگاهم کرد .بعد با حالتی سرخورده گفت:اون روزها وقتی به من و احساسم پشت پا زدی و ترکم کردی ،وقتی شنیدم با یکی دیگه نامزد کردی و منو فراموش کردی حدس زدم باید شوهرتو خیلی دوست داشته باشی که به خاطرش از من گذشتی.
بعد از نفسی عمیق ادامه داد:آره حدسم درست بود.تو خیلی بهش وفاداری.امروز سیامک از علاقه ی تو به شوهرت چیزهایی بهم گفت که من مطمئن شدم تمام حدسهام درست بوده.خب....شاید اون لیاقتش رو داشت و من نداشتم.
آرمان چقدر افسرده بود!با دستپاچگی گفتم:نه آرمان تو اشتباه می کنی من هیچ وقت فراموشت نکردم.باور کن حریم عشق تو هنوز تو قلب من محفوظه.اما من مجبور بودم با شوهر سابقم ازدواج کنم برخلاف تصور تو مردی که من باهاش ازدواج کردم ،مردی که پدر بچه ی منه،اون هنوز زنده اس.کیوان شوهر دوم من بود.
با بهت و حیرت گفت:چی گفتی؟
باز سرم را پایین انداختم و در حالی که به سختی گریه ام را کنترل می کردم گفت:آره کیوان شوهر دوم من بود.من و کیوان فقط یه ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم اما...
آرمان انگار از خواب غفلت و بی خبری پریده بود.یکبار دیگر با شگفتی گفت:یعنی پدر این بچه هنوز زنده اس؟
-آره خوشبختانه زنده اس!
هنوز بهت زده بود.پسرم را به دستم داد و یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.در همان حال سرش را تکان داد و گفت:اما من باور نمی کنم تو توی این سن و سال دوبار ازدواج کرده باشی.آخه چه اجباری در میون بود که خودتو به این وضع دچار کردی؟
دیگر تاب مقاومت نداشتم .اشکهای گرمم روی صورتم روان شد و عقده های سرکوب شده ام سرباز کرد.واقعا شرم داشتم به روی آرمان نگاه کنم.زیر باران نگاه پر طعنه اش احساس حقارت می کردم.احساس بیچارگی!با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:آرمان خواهش می کنم منو تحقیر نکن.تقدیر من این طوری بوده.اوضاع و احوال زندگی من همینه که می بینی.من فنا شدم.اوه آرمان من خیلی سختی کشیدم.خیلی عذاب کشیدم.با این حال گله ای ندارم این سرنوشت برای من مقدر شده بود.من مجبور بودم با کیوان ازدواج کنم من بهش بدهکار بودم.کیوان قدیمی ترین خواستگار من بود اما من چند سال با عشق و احساس او بازی کردم.حتی به جای اینکه مهرشو به دلم بگیرم و بهش فکر کنم عاشق تو شدم و احساساتش رو در هم شکستم.من خیلی به کیوان بد کردم باید نامهربونی های خودمو جبران می کردم اما حیف که موفق نشدم و خیلی زود اونو از دست دادم.
و اشک بود و اشک که مثل باران از چشمهایم سرازیر می شد.....
صفحه ی 525
-
آرمان چند لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .بعد دستم را گرفت و آرام سرم را روی شانه هایش گذاشت و با مهربانی گفت:خواهش می کنم گریه نکن.دلم نمی خواد حالا که بعد از دو سال انتظار موفق به دیدنت شدم باز هم تو رو گریون ببینم.
دست خودم نبود .من نمی توانستم گریه نکنم .سالها بود آرزوی این را داشتم که یکبار دیگر چشمم به چشم آرمان بیفتد و به او بگویم هیچ وقت مهرش از دلم بیرون نرفته است اما حالا از کیوان برایش می گفتم!
آرمان با حالتی تسلی بخش زمزمه کرد :عزیز دلم صبر داشته باش.اون حتما مرد خوشبختی بوده که زودتر از من عاشق تو شده.راستشو بخوای حالا که این حرفو زدی منم احساس می کنم نسبت به شوهر مرحومت بدهکارم.من هیچ وقت فکر نمی کردم وجودم تا این اندازه برای مرد دیگه ای دردسر ساز باشه.
بعد با حالتی متفکر ادامه داد :پس این من بودم که عشق اون خدا بیامرز رو ازش گرفتم؟
در جوابش چیزی نگفتم فقط آرام گریه می کردم.آرمان دوباره گفت:سپیده خواهش می کنم تمومش کن.عزیز دلم صبر داشته باش.تو نباید اینقدر خودتو ناراحت کنی.
-نه آرمان نمی تونم.گریه تنها چیزیه که منو آروم می کنه.
-خیلی خب به اندازه ی کافی گریه کردی.دیگه بسه.
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش نگاه کردم .او اصلا تغییر نکرده بود.هنوز همان آرمان سابق بود .مثل همیشه محجوب و دوست داشتنی.به سختی لبخندی زد و گفت:موافقی بریم بیرون و یه هوایی بخوریم؟
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:آره.
پس این پسر قشنگت رو بدش به من و راه بیفت.
ناگهان به یاد سیامک افتادم .گفتم:پس سیامک چی می شه؟سیامک از این برنامه ها باخبره؟
آرمان با حالتی دوستانه گفت:سیامک پسر جالبیه.خیلی ازش خوشم اومده.اون برام تعریف کرده تو این دو سه ماهه چه اتفاقهایی برات افتاده.اما راستشو بخوای بهم نگفته بود کیوان شوهر دوم تو بوده.من تا این لحظه فکر می کردم پدر بچه ات فوت کرده.اما خب جای شکرش باقیه که این اتفاق نیفتاده و پسرت از نعمت داشتن پدر محروم نشده.
هوا به شدت سوزدار و سرد بود و آسمان ابری و گرفته بود با این حال برف و باران نمی بارید.از دور چشمم به ماشین او افتاد و بی اختیار یاد و خاطره ی روزهای اول آشنایی ام با او جلوی چشمهایم زنده شد.برگشتم و یکبار دیگر به صورتش نگاه کردم .دیدن او واقعا شوکه ام کرده بود و نقشه ی سیامک در اجرای دستور دکتر روانپزشک موفقیت آمیز بود!هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از فوت کیوان موضوع یا مسئله ای تا این حد هیجان زده ام بکند!آرمان در ماشین را برایم باز کرد و من یکبار دیگر در کنارش نشستم در حالی که هنوز احساس می کردم این چیزها را در خواب می بینم!
وقتی پشت فرمان نشست پسرم را به دستم داد و گفت:خب حالا کجا بریم؟
واقعا نمی دانستم چه جوابی بدهم؟شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دانم.مقصد زیاد برام اهمیت نداره.
احساس کردم از شنیدن حرفم غم زیادی به چشمهایش نشست .نمی دانم چه فکری در موردم می کرد؟شاید فکر می کرد من تمایلی به معاشرت با او ندارم.به طور حتم همین فکر را می کرد چون خیلی آزرده به نظر می رسید .اما حقیقت این بود که من اوضاع روحی مناسبی نداشتم.من فقط یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و اوضاع اعصاب و روانم هنوز آشفته بود.با این حال احساس می کردم دیدن آرمان تعلق خاطر زیادی نسبت به زنده ماندن در من ایجاد کرده و احساسات سرکوب شده ام در مورد او یواش یواش داشت جای خودش را در قلبم پیدا می کرد.
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی در گوشه ای از خیابان متوقف کرد.ناگهان نگاهم به کافه ی سر خیابان آموزشگاه خشک شد!برگشتم و نگاهی به صورتش انداختم و باور کردم که او واقعا گذشته ها را فراموش نکرده است.آرمان هم نگاهی به قیافه ی شگفت زده ی من انداخت و با لحن غمگینی گفت:بیشتر از یکی دو ساله که من هر روز یه سری به این کافه می زنم و روی صندلی همیشگی مون می شینم و کافه گلاسه و شیرینی تر سفارش می دم همون سفارش مورد علاقه ی تو .می بینی چه خوب یادمه؟
این بار دلم از طرز نگاهش به لرزه افتاد .انگار التهاب و بی قراری عشق او یواش یواش داشت روی بدنم تاثیر می گذاشت مثل تزریق یک داروی آرامبخش!زیر لب گفتم:دلم خیلی برای اون روزها تنگ شده.
با لحن معنی داری گفت:راستی؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:آره اینو از صمیم قلب بهت گفتم.
لبخند محزونی زد و دوباره پسرم را در آغوش گرفت و شانه به شانه ی هم وارد کافه شدیم و در جای همیشگی مان نشستیم.آه حدسم درست بود .داروی آرامبخش عشق او یواش یواش داشت تسلیمم می کرد.او آرمان بود آرمان من!وقتی سر میز نشستم گفتم:آرمان چقدر افسرده به نظر می رسی؟چی شده؟چرا اینقدر غمگینی؟
دو قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید .قلبم از دیدن این صحنه فشرده شد .با صدایی لرزان گفت:عذاب وجدان.حرفی که چند لحظه پیش بهم گفتی خیلی داره آزارم می ده.من باعث شدم شوهر مرحومت از تصاحب قلب تو ناکام بمونه.اگر پای من به زندگی تو باز نمی شد اون خدابیامرز می تونست مدت بیشتری با تو زندگی کنه و طعم خوشبختی رو بچشه.اما من اصلا قصد نداشتم باعث آزار و ناراحتی اون بشم.من عاشق تو شدم .دست خودم نبود.تو اولین زنی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من خیلی زود عاشقت شدم و به همون سرعت هم تو را از دست دادم.اما از صمیم قلب می گم این آرزوی من بود که به جای شوهر مرحومت فوت می شدم در عوض تو همون مدت یک ماه همسر و همخونه ی تو می شدم.سپیده من خیلی وقته انتظارتو می کشم.
خدای من!از تصور اینکه روزی آرمان را هم از دست بدهم تنم لرزید و قلبم به درد آمد .حالا با تمام وجود احساس می کردم همان سپیده ی دو سال پیش شده ام که برای دیدن آرمان آرام و قرار نداشت.با دستپاچگی گفتم:نه آرمان خواهش می کنم دیگه هیچ وقت پیش من از مردن حرف نزن.من تحمل ضربه ی دیگه ای رو ندارم.
دیگر تاب مقاومت نداشتم .بغضم ترکید و در میان گریه گفتم:آرمان تو هم اولین مردی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من توی همین کافه و روی همین صندلی برای اولین بار پیش تو که یک مرد بودی به عشقم اعتراف کردم و گفتم که خیلی دوستت دارم.تو تمام این سالهایی که ازت دور بودم حتی برای یک لحظه یاد نگاه مهربونت از خیالم دور نشده.منهنوز هم دوستت دارم.
مشتاقانه گفت:پس حاضری با من هم ازدواج کنی و منم مثل اونای دیگه خوشبخت کنی؟
این دومین بار بود که آرمان از من خواستگاری می کرد !آهسته و زیر لب گفتم:تو می دونی که من هیچ وقت نمی تونم با خواسته ات مخالفت کنم اما موضوع اینه که من الان اصلا آمادگی ازدواج و شروع یه زندگی زناشویی رو ندارم.باور کن اوضاع روحیم این روزها خیلی خرابه.من به رفتار خودم هیچ اطمینانی ندارم.تو حتما می دونی که من تا همین چند روز پیش تو بیمارستان بستری بودم.
با بی قراری گفت:آره عزیزم من همه چی رو می دونم .اما خواهش می کنم اجازه بده تو این فرصتی که برای تغییر روحیه ات احتیاج داری من هم کنارت باشم و بهت کمک کنم .آخه تو تا کی می خوای تنها زندگی کنی؟چطور دلت راضی می شه حالا که بعد از دو سال انتظار خدا تو رو دوباره بهم برگردونده نسبت بهت بی تفاوت باشم؟سپیده یک کمی هم به من فکر کن.راضی نشو قصه ی تلخ شوهر خدا بیامرزت در مورد من هم تکرار بشه.ببین عزیزم تا دیروز برای من فرقی نمی کرد که تو بالاخره توی تقدیر من باشی یا نباشی.من فقط با خاطره ی تو خوش بودم اما حالا قضیه فرق کرده.من نمی تونم یه بار دیگه ازت دل بکنم .حتی دلم نمی خواد یه شب دیگه رو از دست بدم.سپیده ما عاشق هم بودیم.تو یه روز به من گفتی "ما با هم خوشبخت می شیم."این جمله ی خودته.پس راضی نشو خوشبختی مون به تاخیر بیفته.بیا همین امشب با هم ازدواج کنیم.من می دونم تو هنوزم دوستم داری.نگاه تو با نگاه اون روزها هیچ فرقی نکرده .ما هنوز هم می تونیم خوشبخت بشیم.
با شگفتی گفتم:امشب؟آرمان تو گفتی همین امشب با هم عروسی کنیم؟
آرمان تاکید کرد:آره همین امشب.
-ولی آخه این غیر ممکنه.آخه امشب....
حرفم را قطع کرد و گفت:تو فقط بله رو بده بقیه اش با من.
-نه آرمان من نمی تونم بدون مشورت با خانواده ام این کارو انجام بدم.دلم نمی خواد قصه ی تلخ دو سال پیش دوباره تکرار بشه.اونا حتما باید در جریان باشن.
دستی روی چشمهای خیسش کشید و اشکهایش را پاک کرد و با لبخند کمرنگی گفت:خیلی خب.حالا که این طور می خوای پاشو همین الان بریم خونه تون تا تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنم.
ناباورانه گفتم:ارمان!
و او با لحن آشنایی گفت:جون آرمان؟
-آرمان من واقعا نمی دونم چی بگم؟!
- هیچی عزیزم،فقط بله رو بگو و کارو تموم کن.
- باشه بهت قول می دم بله رو وقتی رفتیم خونه جلوی پدر و مادرم بهت بدم اما خواهش می کنم بگو تو چطور می خوای همین امشب با من عروسی کنی؟
الان ساعت هفت شبه.هیچ محضری باز نیست که ما رو با هم عقد کنه!
از جا بلند شد و با لحنی کاملا جدی گفت:تو کاریت نباشه.من امشب از هر جا شده یه عاقد پیدا می کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید.نمی دانستم چه باز ی در کارذ است؟از کافه بیرون آمدیم در حالی که او با محبتی پدرانه پسرم را در آغوش گرفته بود و با وسواس شال و کلاهش را روی سرش محکم می کرد.وضعیت هوا تغییر کرده بود و باران تندی می بارید و از رنگ خاص آسمان می شد حدس زد که تا چند ساعت دیگر برف هم شروع به باریدن خواهد کرد.آرمان زود در ماشین را برایم باز کرد و من سوار شدم اما خودش سوار نشد.پسرم را به دستم داد و گفت:چند لحظه منتظر بمون تا من برم و زود برگردم.
گفتم:کجا می خوای بری؟
لبخندی زد و گفت:زود برمی گردم،اونوقت متوجه می شی.
آرمان رفت و مرا با یک دنیا التهاب و دلشوره تنها گذاشت واقعا باور کردی نبود.آرمان مرد محبوبم،اولین عشق زندگی ام و کسی که چند سال بود آرزوی دیدنش را داشتم حالا در کنارم بود و خیال داشت همان شب مرا از پدر و مادرم خواستگاری کند و همان شب هم با من ازدواج کند!از فکر این همه اتفاق پیش بینی نشده بدنم گرم شد و یواش یواش داشت باورم می شد که این اتفاقها خواب و خیال نیست بلکه همه حقیقی هستند.
دقایقی بعد آرمان را دیدم که از آنسوی خیابان به سمت من می آمد در حالی که یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود و در آن وضعیت قیافه اش خیلی شبیه دامادها شده بود و کاملا مشخص بود کعه خیال دارد به مجلس خواستگاری برود.وقتی از کافه برگشتیم دوباره مقابل خانه ی سیامک توقف کرد.با تعجب به او گفتم:آرمان تو که خانه ی ما را بلد ی چرا اینجا نگه داشتی؟
و او گفت:برای اینکه پدر و مادرت و بقیه ی مهمونهای امشب همه خونه ی برادرتن.
با تعجب گفتم:مهمون؟!مگه ما امشب مهمون هم داریم؟!
با لبخندی دلنشین گفت:جشن عروسی که بدون مهمون نمی شه.
صفحه ی 531
-
مات و مبهوت نگاش كردم و او با حالتي مطمئن زنگ را به صدا در اورد و هر دو شانه به شانه هم وارد خانه سيامك شديم . در ان لحظه بود كه متوجه شدم قضيهازدواج و خواستكاري كاملا جدي است و زماني كه چشمم به حاج اقا اصلاني افتاد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ريخت. ارمان حساب همه چیز را كرده بود حتي عاقد و دفتر ثبت ازدواج!
زماني كه از بهت و حيرت ديدن حاج اقا اصلاني در امدم تازه متوجه پدر و مادر كيوان شدم كه در جمع مهمانها حضور داشتند. واقعا غافگلير شده بودم و ازديدن صحنه ای که پیش رویم بود ماتم برده بود مادر با خوشحالي به استقبالم امدو گفت : سپیده جون الهي قربونت برم نميدوني چقدر نگرانت بودم. الهي خدا ارمان خان رو عمر بده كه باعث شد تو دست از انزوا برداري و برگردي بيش ما.
مژگان نيز به استقبالم امد . اه مژگان. همين كه او را ديدم به گریه افتادم و گفتم: مژگان تو را خدا منو ببخش , من تو اين چند ماهه خيلي نامهربون شده بودم . خودت ميدوني كه....
مژگان نگذاشت حرفم را تمام کنم. با خوشرويي گفت: مهم نيست . سپیيده خواهش ميكنم گذشته ها را فراموش كن . من هيج وقت تو زندگيم به اندازه امروز خوشحال نبودم ، و در حالي كه اشكهاي روي صورتم را پاك ميكرد ادامه داد باورت ميشه ارمان امشب اينجاس؟
در ميان گريه و خنده گفتم: اولش مطلقا باورم نميشد اما حالا ديكه داره باورم ميشه .
در ان لحظه سيامك نيز به استقبالم امد.بي درنك خودم را در اغوشش رها كردم و گفتم: سيامك جون تو بهترين برادر دنياي. من خيلي دوست دارم خيلي .
سيامك با مهرباني بوسه اي روي موهايم زد و گفت: سپيده دوره غصه خوردن و گريه كردن ديكه تمام شده . تو فقط بيست و دو سالته .هنوز خيلي جواني . تو بايد به خاطر همه زنده بموني و به زندگي ادامه بدي .
همانطور كه با سيامك صحبت ميكردم نكاهم به خانم سالخورده اي افتاد كه دست يك دختر بچه كوچك را در دستش گرفته بود و در گوشه اي از سالن پذيرايي نشسته بود . از احساس اينكه او مادر ارمان باشد و ان دختر بچه كوجك سپيده دلم لرزيد . البته خيلي مطمئن بودم كه حدسم درست باشد چون خيلي به ان خانم مي امد كه مادر ارمان باشد . قيافه اش شباهت زيادي به ارمان داشت. اهسته و زير لب گفتم: ارمان اون خانومه كه بيش مادر كيوان نشسته مادرته؟
ارمان نكاهي به جانب سالن پذيرايي انداخت و گفت: اره درست حدس زدي ، اون خانوم مادرمه . اون دختر خوشكله كه تو بغلش نشسته دختره منه.
دخترت خيلي بزرك شده !
اره سپيده من حالا خيلي بزرگ شده مثل خودت!سپيده من احساس ميكنم شخصيت تو خيلي با دو سال بيش فرق كرده .انگار خيلي بزرگ شدي . درست مثل يه خانوم واقعي شدي !
با لبخندي محزون گفتم: اره حق با توئه. من تو اين دو سال خيلي تجربه به دست اوردم و حسابي سرد و گرم زندگي را چشيدم .
وقتي وارد سالن پذيرايي شديم مادر ارمان با خوشحالي به استقبالم امد و در حالي كه صورتم را مي بوسيد گفت: سلام عروس قشنگم چشم من روشن كه بالاخره موفق شدم تو را ببينم . بزنم به تخته ، هيج نميدونستم پسرم اينقدر خوش سليقه اس.
من هم صورتش را بوسيدم و گفتم: مادرجون من هم مشتاق ديدارتون بودم خيلي خوش امديد.
ارمان در كنار ما ايستاده بود و مشتاقانه به من نگاه مي كرد. در همان حال دخترش را بغل كرد و او گفت: سلام ماماني.
از شنيدن حرفش قلبم لرزيد . حتم داشتم ارمان به دخترش ياد داده بود مرا مادر صدا كند . با شگفتي گفتم: سلام دختر قشنگم ، ماشاالله چقدر بزرك شدي . چند سالته عزيزم؟
سپيده لبخند شيريني زد و گفت؟ بنج سالمه.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپیده کوچولو واقعا دوست داری من مادرت باشم؟
سپده با تعجب گفت: مگه نيستيد؟!
به ارمان نكاه كردم ارام و قرار نداشت. انگار ارزو مي كرد در همان لحظه بله را از من بگيرد . يكبار ديگر سپيده را بوسيدم و گفتم:چرا عزيزم من مامانتم. يه مامان خوب كه دختر كوجولوشو خيلي دوست داره.
مادر ارمان دوباره دست سپيده را گرفت و در كنار ناهيد خانم همسر اقاي اصلاني نشست . قبل از اينكه با ناهيد خانم احوالپرسي كنم در كنار مادر كيوان ايستادم و با او روبوسي كردم و به او خوش امد گفتم و همين طور به اقاي گودرزي . ارمان هم با اقاي گودرزي اشنا شد و فوت پسرش را به او تسليت گفت.
دقايقي كذشت. اقاي اصلاني يواش يواش موضوع خواستگاري را پيش كشيد و به پدر گفت: احمد اقا راستش مي خواستم با اجازه جنابعالي تو اين شب مبارك كه همه دور هم جمع هستيم دخترتون را براي دوست عزيزم ارمان خواستگاري كنم.
پدر چندان غافلگير نشد. نگاهي به ارمان انداخت و گفت:مجيد خان از نظر من مانعي وجود نداره ولي من فكر ميكنم بهتره از اقاي گودرزي كسب تكليف كنيد. به هر حال سپيده هنوز حكم عروس خانواده ايشون را داره.
اقاي اصلاني اين بار از پدر كيوان كسب تكليف كرد و او با خوشروئي و ارزوي خوشبختي براي من اين اجازه را داد. اقاي اصلاني با احساس رضايت از جوابي كه شنيده بود رو به من گفت:سپيده خانوم من ميتونم از طرف ارمان وكيل بشم و شما را براش خواستگاري كنم؟
برگشتم و نگاهي به پدر انداختم .با ياداوري ماجراهاي دو سال پيش شرم داشتم خودسرانه و بدون اجازه او بله را بگويم . پدر متوجه مفهوم نگاهم شد و با تكان دادن سر اجازه داد. بعد از پدر به مادر كيوان نگاه كردم و او با لبخندي محزون كه نشانهْ رضايتش بود موافقت كرد . بس ازان به صورت ارمان خيره شدم و در همان حال زمزمه كردم :بله.
اقاي اصلاني گفت: مباركه.
بعدرو به برادرش گفت: حاج اقا به سلامتي جواب مثبت عروس خانوم رو شنيدم از اينجا به بعدش ديگه كار شماس.بي زحمت خطبه عقد را بخونيد و اين ارمان خان ما را همين امشب داماد كنيد . راستش اين رفيق ما دوساله كه پاک منو گرفتار خودش كرده . خدا را شكر كه بالاخره مهمون دلش از راه رسيد و مام وظيفهء خودمون را تو عالم رفاقت براش انجام داديم .
بعد به من نگاه كرد و گفت: سپيده خانوم لطفا تشريف بياريد كنار اين اقاي داماد ما بنشينيد تا حاج اقا خطبه عقد رو جاري كنن.
زانوهايم از هيجان به لرزه افتاده بود و قلبم داشت منفجر ميشد اهسته به طرف ارمان قدم برداشتم و در كنارش نشستم . قبل از اينكه حاج اقا خطبه را بخواند ارمان زير كوشم كفت: سبيده من در مورد مهريه هيج مشكلي ندارم . هر جي دلت مي خواهد بكو تا به حاج اقا بكم همونو تو خطبه بخونه.
به صورتش نكاه كردم و كفتم : نه ارمان من هيج توقعي براي مهريه ازت ندارم .
باشه اما اينطوري هم كه نميشه .لاقل براي خوشحالي من يه جيزي بكو تا بيشت احساس شرمندكي نكنم .
-اين جه حرفي ارمان ؟ تو عمر مني ، تو تمام دلخوشي زندكي مني .
-خيلي خوب حالا كه قضيه را انداختي به تعارف بزار به عهده خودم.
در كيفش را باز كرد و يه باكت را از كيفش دراورد و ان را به دست عاقد داد و من در كمال شكفتي متوجه شدم كه داخل ان باكت سند ابارتمان و ماشين ارمان است ! اين بار به هيج وجه زير بار نرفتم . بي درنك باكت را از عاقد كرفتم و كفتم: حاج اقا بي زحمت همون يه جلد كلام الله مجيد ويه جام اينه شمعدون رو به عنوان مهريه تو عقد نامه ثبت كنيد.
-ارمان با اصرار گفت: سپيده خواهش مي كنم اينكارو نكن . نزار تو يه عمر زندكي خجالتت را بكشم .
-نه ارمان ، امكان نداره موافقت كنم . خواهش مي كنم اصرار نكن
سرش را بايين انداخت و گفت: باشه عزيز دلم ، ما كوچيكتر از اونيم كه رو فرمايش شما حرف بزنيم .
وقتي حاج اقا شروع به خواندن خطبه كرد بي اختيار به ياد مراسم عقد خودم و كيوان افتادم و باز دچار احساسات شدم و براي اينكه كسي متوجه گريه ام نشود سرم را پايين انداختم . صداي عاقد را مي شنيدم كه همجنان در حال خواندن خطبه بود و در كلام اخر گفت: سركار بانو سپيده كياني ، به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم جناب اقاي ارمان جلالي در اورم ؟ وكيلم؟
چشمهايم را بستم و به نيت خوشبخت شدن در كنار ارمان گفتم : بله.
-مباركه انشاالله
اين بار نوبت ارمان بود ،عاقد به او گفت: جناب اقاي ارمان جلالي به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم سركار بانو سپيده در بياورم؟ وكيلم؟
-بله
- مباركه انشاالله
همه به افتخار ازدواج من و ارمان كف زدند ،و سيامك به همه شيريني تعارف كرد
ارمان جعبه ي كوچكي را از جيبش در اورد كه به طور حتم داخل ان يك حلقه طلا بود اما چيزي كه هيجان زده ام كرده بود جعبه ي اشناي ان حلقه بود. همان حلقه اشنايي قديمي كه هميشه حسرت به دست انداختن ان را داشتم .بي اختيار زمزمه كردم : سيامك من كشته مرده ان مرامتم . تو واقعا بهترين برادر دنيايي !
ارمان دستم را در دستش گرفت تا حلقه ازدواجمان را به دستم بيندازد لحظه ي نگاهش متوجهي حلقه ازدواج كيوان شد كه من هنوز ان را به دستم داشتم . سرم را بالا گرفتم و به چشمهايش نگاه كردم . فكر كنم متوجه مفهوم نگاه التماس اميزم شد جون قبل از اينكه من چيزي بگويم خودش گفت: سپيده من براي هميشه به احساسي كه نسبت به كيوان داري احترام مي زارم .حالا هم اكه اجازه بدي مي خواهم حلقه ازدواجمون را بندازم كنار حلقه كيوان، موافقي ؟
با خوشحالي گفتم: اره اين نهايت ارزومه .
به رويم لبخند زد و حلقه را به دستم انداخت . ناگهان فكري به ذهنم رسيد و با شوق گفتم : ارمان ميتونم يه خواهشي ازت داشته باشم ؟
با همان لبخند جذابش گفت: شما امر بفرماييد.
ارمان خودت بهتر ميدوني كه تمام برنامه هاي امروز براي من بيش بيني نشده و ناگهانی بود . به همين خاطر من نتونستم برات حلقه بخرم اما مي خواهم ازت خواهش كنم حلقه ازدواج كيوان را از من قبول كني . ممكنه اين لطف را در حقم بكني ؟
برق شادي در سوسوي نكاه قشنگش درخشيد و گفت: خداي من چه تفاهمي! من همين الان مي خواستم اينو ازت خواهش كنم .
-جدي مي كي؟
-اره جدي مي كم . اخه اين كار دل خودم را سبك ميكنه .
به رويش لبخند زدم و حلقه ازدواج كيوان را از كيفم در اوردم . چقدر بابت اين مسئله خوشحال بودم كه هيج وقت ان حلقه را از خودم دور نكرده بودم. دست ارمان را در دست گرفتم و حلقه طلا را به انگشتش انداختم . با حالت عاشقانه ي دستم را بوسيد و گفت: سپيده عشق من ، امشب بهترين شب زندگي منه . هيج وقت فكر نميكردم خدا اينطور ناگهاني تو را به ام برگردونه . قول مي دم كه خوشبختت كنم ، قول ميدم .
با لبخندي گفتم: ولي من همين الان خودم را خوشبخت مي دونم .
و او با لحني اشنا گفت:متشكرم فرشته قشنگ من ! متشكرم.
-
آن شب شام مهمان سیامک بودیم و او برای هر چه بهتر کردن مراسم ازدواج من و آرمان سنگ تمام گذاشت.آخر شب یکبار دیگر آماده شدم تا همراه آرمان به خانه اش بروم و زندگی مشترکمان را از همان شب آغاز کنیم.اما مدام دعا دعا می کردم که او آپارتمان سابق خودش را عوض کرده باشد و من مجبور نباشم در آن خانه زندگی کنم چون هیچ خاطره ی خوشی از آنجا نداشتم .به هر حال بعد از روبوسی با تک تک مهمانها و همین طور پدر و مادرم در کنار آرمان ایستادم و چون برف شدیدی می بارید آرمان خیلی زود در را برایم باز کرد و من سوار شدم .مادر آرمان تا مسافتی با ما همراه بود.بعد از اینکه او را به خانه اش رساندیم گفتم:آرمان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:البته.
-تو هنوز تو همون آپارتمانه زندگی می کنی؟
با خنده ای دلنشین گفت:مثل اینکه امشب واقعا حس من و تو یکی شده!باور کن حدس می زدم این سوال رو ازم بپرسی.
-راست می گی؟
- باور کن.
- خیلی خب حالا جوابم چیه؟
- نه.
- یعنی اینکه.....
- آره درست حدس زدی.من دیگه توی اون آپارتمان زندگی نمی کنم.راستش بعد از ماجرای اون شب لعنتی من حتی یه شب دیگه هم تو اون خونه زندگی نکردم.
- پس حالا داریم کجا می ریم؟
- خونه ی تو.
- خونه ی من؟
- آره خونه ی تو.آخه سیامک می گفت تو خیلی به اون خونه علاقه داری.
- اوه آرمان جدی می گی؟
- معلومه که جدی می گم.
- وای اینکه خیلی عالیه!
- تو می دونی که خوشحالی و رضایت تو برام از همه چیز مهمتره.حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
با شادمانی آدرس خانه ی کیوان را به او دادم و حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدیم.آرمان کوچولو دقایقی بود که در آغوشم به خواب رفته بود .سپیده ی کوچک نیز در آغوش پدرش به خواب رفته بود.به همین دلیل با عجله از پله ها بالا رفتم و کلید را به در انداختم تا زود در اتاق خواب را باز کنم و بچه ها را در جایشان بخوابانم که زیاد بدخواب نشوند.بعد به آشپزخانه رفتم و بساط چای را رو به راه کردم چون در آن هوای سرد زمستانی هیچ چیز به اندازه ی یک فنجان تازه دم نمی چسبید.آرمان هم پشت سرم به آشپزخانه آمد در حالی که شیفتگی و شوریدگی در عمق نگاه عاشقش به چشم می آمد.برای اینکه سر صحبت را باز کرده باشم گفتم:اینجا زیاد بزرگ نیست اما فکر می کنم بتونیم چند سال تو این خونه زندگی کنیم.دست کم تا وقتی سپیده بخواد بره مدرسه می تونیم همین جا بمونیم.نظر تو چیه؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:من مخالفتی ندارم هر چی تو بگی.
آه چه التهابی داشتم.نگاهی معنی دار آرمان دلم را می لرزاند.وقتی فنجان چای را مقابلش گذاشتم با لبخندی تشکر کرد در همان حال پاکتی را به دستم داد و گفت:اینو سیامک برات فرستاده.
- این چیه؟
- بازش کن تا خودت ببینی توش چیه.
پاکت را باز کردم و از دیدن عکس یادگاری که در گذشته ها با آرمان انداخته بودم فریاد خوشحالی ام به هوا بلند شد و با ذوق گفتم:سیامک جون دستت درد نکنه.من کاملا موضوع این عکس رو فراموش کرده بودم.
- خب نظرت در مورد این عکس چیه؟
- عالیه.معرکه اس.مگه تو این طور فکر نمی کنی.؟
- اگه بخوای باهات رو راست باشم،می گم نه.
- نه؟!
_ آره چون این عکس منو یاد لحظه های بد ی می اندازه.
- منظورت از لحظه های بد چیه؟
- یادت میاد همون روزی که این عکس یادگاری رو با هم انداختیم من برات از موضوع یه خواب حرف زدم؟
با یادآوری این موضوع تنم لرزید و با دلواپسی گفتم:آره اون لحظه ها رو خوب یادم میاد .اما تو هیچ وقت اون خواب رو برام تعریف نکردی.
- می خوای حالا برات تعریف کنم؟
- حالا؟....آ....
- چیه ؟چیزی می خوای بگی؟
- آرمان دلت می خواد قبل از اینکه تو چیزی بگی من موضوع خوابت رو حدس بزنم؟
- بدم نمیاد.
- تو اون شب خواب دیدی تو یه جایی شبیه بهشت داری قدم می زنی یه جای سرسبز و رویایی وسط یه جنگل قشنگ.همون طور که داشتی تو این جنگله قدم می زدی یهو چشمت می افته به یه فرشته.به یه دختر خیلی قشنگ و ملیح.اون دختره تو رو وسوسه می کنه که بری باهاش...
اجازه نداد حرفم را تمام کنم با شگفتی گفت:سپیده!تو اینا رو از کجا می دونی؟
در کنارش نشستم و گفتم:پس درست حدس زدم؟!
- آره کاملا .راستشو بگو سپیده.قضیه این خواب چیه؟خواهش می کنم با من رو راست باش و حقیقت رو بگو.
- خیلی خب می گم.ماجرای این خوا رو قبلا از زبون کیوان شنیدم .آخه کیوان هم دو یا سه سال پیش همچین خوابی رو دیده بود.
ناگهان رنگ از چهره ی آرمان پرید و با همان حالت بهت زده گفت:کیوان؟سپیده یواش یواش داره از این کیوان خوشم میاد .آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟
- کیوان همیشه فکر می کرد نامهربونی های من و اینکه هیچ وقت درخواست ازدواجش رو جدی نمی گرفتم همش تعبیر این خواب بوده.
- که این طور!
نمی دان آرمان به چه علت هیجان زده شده بود؟پس از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت:ممکنه ازت خواهش کنم تو روزهای آینده همه ی خاطرات خودتو از کیوان برام تعریف کنی؟
گفتم:با کمال میل.
سرش را پایین انداخت و متفکرانه به حلقه ای که در دستش انداخته بود خیره شد.من هم به دستش نگاه کردم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد روزهایی افتادم که به کلاس های فیلمنامه نویسی می رفتم و همیشه از دیدن حلقه ی طلایی که آرمان به دستش می انداخت ناراحت بودم.همان حلقه ی طلای لعنتی که خیلی مرا آزار داده بود.آرمان که مرا متفکر می دید گفت:به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:به تو.
دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت:ولی من کنارت نشستم.می تونی به جای فکر کردن باهام حرف بزنی.
با خوشحالی گفتم:آره عزیزم تو پیش منی،شوهر منی.اوه آرمان من خیلی خوشحالم،خیلی.
گونه ام را بوسید و گفت:منم همین طور.سپیده هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال و خوشبخت نبودم.
قطره های اشک بی اختیار روی گونه ام سر خورد .خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیده بودم.بالاخره رویاهایم به واقعیت پیوسته بود و من آن شب عروس آرمان بودم.سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:باید خاطره ی این لحظه رو برای همیشه تو حافظه ام ثبت کنم ،نیمه شب پنچشنبه چهارم دی ماه 1376.شب عروسی من و آرمان .مبارکه!
******
شب را در پناه آغوش امن آرمان عزیزم به صبح رساندم و سپیده دم بود که از خواب چشم گشودم.در آن صبح دلاویز احساس می کردم از هر آرزویی بی نیاز شده ام و از تمام خوشبختیهای دنیا چیزی کم ندارم.من در آن روز همسر آرمان بودم و این سعادت بزرگی بود.
در جایم غلتی زدم و به چهره ی آرمان دقیق شدم که در منارم آرمیده بود.او به راستی تمام دلخوشی زندگی من بود .بوسه ای بر گونه اش نواختم و از بستر جدا شدم.لحظه ای بعد به اتاق بچه هایم سرکشی کردم و هر دو را در خواب ناز دیدم.صورت هر دویشان را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم و سرگرم آماده کردن صبحانه شدم .کمی بعد صدای خواب آلوده ی آرمان را شنیدم که گفت:سلام به عروس خانوم سحرخیز خودم.
به جانب صدا برگشتم و گفتم:سلام به آقای داماد خوش خواب خودم.
آرمان قدمی به جلو گذاشت و دستم را گرفت و گفت:نمی دونی چقدر انتظار همچین روزی رو کشیدم.روزی که از خواب چشم باز کنم و تو خانوم خونه ام باشی.
به صورتش نگاه انداختم و گفتم:منم همین طور.این آرزوی من بود که تو یه روزی مرد خونه ی من باشی.آرمان باور سرنوشت پرپیچ و خمم توی عمر کوتاهی که داشتم خیلی برام مشکله.
- پیچ و خم قصه زیاد مهم نیست سپیده.مهم اینه که تو حالا ماله منی و قراره برای همیشه زن زندگی من باشی.
به رویش لبخندی زدم و او ادامه داد:دلت می خواد یه بار دیگه دست به قلم ببری و یه رمان تازه بنویسی؟
نگاهی دقیق به چهره اش انداختم و گفتم:نه آرمان فکر نمی کنم بتونم.ذهنم هنوز آمادگی اینجور کارها رو نداره.حتی نمی دونم می تونم این ترم از پس درسهای دانشگاهم بر بیام یا نه.من واحد های پاس نکرده ی زیادی دارم که همه رو هم جمع شدن.به خاطر همین فکر نمی کنم بتونم سراغ نوشتن یه رمان تازه برم.
- اما تو برای نوشتن این رمان احتیاج به فکر کردن نداری.می تونی قصه ی سرنوشت خودتو بنویسی.فکر می کنم رمان جالبی بشه.
- قصه ی سرنوشتم رو بنویسم؟تا کجاشو بنویسم؟سرنوشت من هنوز ادامه داره!
- خب تا همین جاشو بنویس.
- پیشنهاد جالبی کردی حتما روش فکر می کنم .اوه راستی!آرمان عاقبت اون کتابی که دو سال پیش نوشته بودم چی شد؟تو هنوز اون نوشته ها رو داری؟
یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست و گفت:اون نوشته ها حالا تبدیل به یک کتاب شده .من خیلی وقته کتاب تو رو چاپ کردم اما چون در مورد پخش و توزیعش ازت اجازه نداشتم کتابت هنوز داره تو انبار انتشارات نکویی خاک می خوره.
با خوشحالی گفتم:راست می گی؟یعنی رمان من الان چاپ شده و آماده توزیعه؟
- آره عزیزم .برای اینکه خیالت رو راحت کنم همین فردا می برمت پیش نکویی و یک نسخه از اون کتاب رو می دم به دستت تا خوب باورت بشه.
با شیفتگی به صورتش نگاه کردم و فنجان چای را به دستش دادم....
**********
-
روز بعد به انتشارات آقای نکویی رفتیم و نسخه ای از کتاب چاپ شده ام را تحویل گرفتم و برای توزیع آن با آقای نکویی به توافق رسیدیم.
ساعتی بعد در راه برگشتن به خانه بودیم که آرمان بطور ناگهانی گفت:اوه چه خوب شد یادم اومد!سپیده اگه ممکنه قبل از اینکه بریم دنبال بچه ها یه سر بریم دفتر هفته نامه چون همین الان یادم اومد که با یه نفر قرار دارم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی مهد کودک بچه ها نیم ساعت دیگه تعطیل می شه.فکر می کنی تا اون موقع کارت تموم می شه؟
- آره به طور حتم تا اون موقع تموم می شه.
- خب اگه این طوره بریم.
لحظاتی بعد شانه به شانه ی آرمان وارد دفتر هفته نامه شدم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد پروین خواهر شوهر ماندانا افتادم.حدس زدم به زودی با او روبرو می شوم.خیلی از اینکه در حضور او به عنوان همسر آرمان معرفی شوم هیجان زده بودم.آرزو می کردم او در دفتر هفته نامه حضور داشته باشد و مرا در کنار آرمان ببیند ولی از بدشانسی بد او را در جمع کارمندان هفته نامه ندیدم.در دل از این اتفاق خیلی دلخور شدم و با کنجکاوی گفتم:آرمان از خانم دادفر چه خبر؟هنوزم باهاش همکاری می کنی؟
نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و گفت:چرا این سوال رو پرسیدی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:هیچی،منظور خاصی نداشتم .فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
با بی تفاوتی گفت:نه حدود یک ساله که دیگه باهاش کار نمی کنم.اون خیلی وقته که از اینجا رفته.
- ممکنه دلیلش رو بدونم؟
- دلیل خاصی نداشت .شاید به خاطر اختلافات کاری.یا شاید هم به خاطر اختلافات اخلاقی!پروین دختر خوبی بود .اون چند سال بود که برای من کار می کرد و ما مشکلی با هم نداشتیم.اما بعد از اینکه فهمید من میترا رو طلاق دادم یه کمی سر و گوشش می جنبید.
آهی کشید و ادامه داد:بعد از تجربه ی تلخ زندگی با میترا واقعا از همه ی زنهای دنیا متنفر شده بودم اما تو با همه فرق داشتی.شایدم به خاطر همین بود که اونقدر زود عاشقت شدم.
و بعد گونه ام را بوسید.به صورتش نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه از مهمونت خبری نشد؟پس کی میاد؟چیزی به تعطیل شدن مهد کودک بچه ها نمونده.دلم براشون شور می زنه.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:الان دیگه پیداش می شه.زیاد دیر نکرده.
- چطور تا وقتی تو سرگرم صحبت با دوستت هستی من برم دنبال بچه ها.- هوم...فکر بدی نیست.
سوئیچ را به دستم داد و گفت:اما حالا یه کمی زوده.بهتره چند دقیقه دیگه راه بیفتی.دلم می خواد بیشتر با هم تنها بمونیم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:باشه.
احساس قشنگی داشتم .خاطره ی اولین برخوردی که در همین دفتر با آرمان داشتم مدام جلوی چشمهایم به نمایش در می آمد و از به یاد آوردن آن دوران خیلی لذت می برم.خوشحالی ام از این بود که حالا آرمان شوهر من بود و دیگر نگران از دست دادنش نبودم.
لحظه ای بعد با شنیدن ضربه ای که به در زده شد از دنیای فکر و خیال بیرون آمدم و گفتم:بفرمائید.
و او وارد شد.باورکردنی نبود ولی او حکیمی بود !قدمی به جلو گذاشت و بهت زده گفت:باور نمی کنم خودت باشی.!
به پایش بلند شدم و گفتم:چرا خودمم.خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم مهرداد.خواهش می کنم بیا تو.
هنوز ناباورانه نگاهم می کرد.او را دعوت به نشستن کردم و گفتم:تو کجا،اینجا کجا؟
با همان حالت ناباور گفت:خواهش می کنم اجازه بده اول من این سوال رو ازت بپرسم.
- قبلا بهت گفته بودم که برمی گردم تهران.یادت نیست؟
- چرا اتفاقا خیلی خوب یادم میاد.اما به من بگو پشت این میز چه کار می کنی؟امتیاز هفته نامه رو خریدی؟
با خنده گفتم:نه مهرداد من کارگردان سینمایم.با مطبوعات چی کار دارم!
همان طور که با حکیمی صحبت می کردم نگاهم به پلاک طلایی افتاد که به گردنش انداخته بود .پلاک طلا به اسم شیوا!حدس زدم به نصیحت من گوش کرده و با شیوا ازدواج کرده است.خوشحال شدم و خواستم این موضوع را از زبان خودش بشنوم.گفتم:از دانشگاه چه خبر؟از بچه ها؟همه چیز رو به راهه؟
اما حکیمی به حالت طعنه گفت:تو دانشگاه که خبری نیست،همه چیز مثل سابقه.اصل خبرهایی که باید اونا رو بدونی تو خونه ی خودته.خبرهایی از حال و روز شوهر بیچاره ات.
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد!پیش خودم گفتم:حکیمی از حال و روز فرشاد چه خبر داره؟مگه اون با فرشاد معاشرن داره؟
سرم را بالا گرفتم و با حالتی متفکر نگاهش کردم.حکیمی هم نگاهم کرد .چقدر تغییر کرده بود!مثل یه مرد شده بود،قوی و خوددار.حرفش را ادامه داد و گفت:چرا جوابمو ندادی؟من امروز اومدم اینجا تا با صاحب امتیاز هفته نامه صحبت کنم با آقای جلالی!ولی تو رو به جای اون می بینم پس خودش کجاس؟
ناخودآگاه و برحسب عادت گفتم:آؤمان تا همین چند لحظه پیش توی دفتر بود .فکر می کنم الان پیداش بشه.
حکیمی موشکافانه نگاهم کرد .از اینکه اسم آرمان را به زبان آورده بودم خیلی شرمنده شدم.دوباره با طعنه گفت:شنیدم بعد از جدا شدن از فرشاد دوباره ازدواج کردی !نکنه....
حرفش را ناتمام گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد.خدا رو شکر که آرمان در همان لحظه سر رسید و گفتگوی من و حکیمی نیمه کاره ماند.هر دو به احترام آرمان سرپا ایستادیم.آرمان از اینکه من و حکیمی را در کنار هم می دید خیلی تعجب کرده بود .پیش دستی کردم و گفتم:آرمان آقای حکیمی از دوستان و همکلاسی های من تو دانشگاه اصفهان بودن.من با مهمونت آشنایی قبلی دارم.بعد با خجالت به حکیمی گفتم:آقای جلالی همسر من هستن.
آؤمان با حکیمی دست داد و گفتم:به به چه حسن اتفاقی.حالت چطوره مهرداد؟حال استاد بزرگوار ما چطوره؟
حکیمی گفت:خوبم.حال پدرم هم خوبه.سلام بهت رسوند.
آرمان با لحن شوخی گفت:پسر چرا این قدر دیر کردی؟این خانوم من دلش برای بچه هاش خیلی شور می زنه آ[ه الان وقت تعطیل شدن مهدکودکشونه.
حکیمی برگشت و باز نگاه عمیقی به چهره ام انداخت .نمی دانستم چه فکری در موردم می کرد؟ترسم از این بود که مبادا خبر ازدواج من و آؤمان را به گوش فرشاد برساند.
آرمان در کنارم ایستاد و گفت:عزیزم اگه می خوای بری دنبال بچه ها برو.حالا دیگه وقتشه.
با صدایی لرزان که حاکی از دلشوره و شرمندگی بود گفتم:آره حق با توئه.
-
از دفتر هفته نامه بیرون آمدم اما حرف آخر حکیمی مدام در گوشم تکرار می شد و تمام مدت ذهنم درگیر حرفهای او شده بود .حتی تصور اینکه حکیمی و فرشاد با هم دوستی دارند در عقل و باورم نمی گنجید.فرشاد چشم دیدن حکیمی را نداشت .چطور ممکن بود حالا با او دوست شده باشد؟در تمام مدتی که رانندگی می کردم ذهنم درگیر این مسئله شده بود اما هیچ توجیهی برای آن به ذهنم نمی رسید.
به هر حال با چند دقیقه تاخیر به مهد کودک رسیدم و بچه های عزیزم را از مهد تحویل گرفتم.خیلی بابت اینکه صاحب یک جفت دختر و پسر خوشگل شده بودم لذت می بردم.وقتی به دفتر هفته نامه برگشتم حکیمی رفته بود.یک صندلی پیش کشیدم و بی درنگ گفتم:آرمان امروز واقعا از دیدن حکیمی توی دفترت تعجب کردم.هیچ نمی دونستم تو با حکیمی و پدرش دوستی!
آرمان بی خبر از همه جا گفت:آره اتفاقا خود مهرداد هم خیلی تعجب کرده بود.انگار باور نمی کرد تو زن منی.
- اما من بهش حق می دم.آخه اون شوهر سابق منو می شناخت و فکر می کرد ما زندگی خوبی با هم داریم.
آرمان با کنجکاوی گفت:راستی تا امروز فرصتی نشده بود از شوهر سابقت واسم حرف بزنی.بگو ببینم تو چرا از شوهرت جدا شدی؟
با ناراحتی گفتم:خواهش می کنم حرف اون پسره ی مجنون و دیوونه رو پیش نکش که پاک اعصابمو می ریزه به هم.
کمی فکر کردم .بعد گفتم:آرمان خوب یادم میاد یه روزی بهم گفتی میترا علی رغم همه ی بدی هایی که داره جنایتکار نیست.اما از شانس بد من پسرخاله ام یه جنایتکار از آب در آمد.اون می خواست منو بکشه.البته نه از روی تنفر بلکه از روی عشق زیاد.فرشاد خیلی منو دوست داشت و تحمل معاشرت منو با مردم نداشت.اون منو تو خونه اش زندانی کرده بود .می دونی آرمان؟من فکر می کنم همون طور که دختر خاله ی توبا بی بند و بار ی هاش تو رو آزار می داد پسرخاله ی من با غیرت و تعصب زیادش زندگی رو برام جهنم کرده بود.واقعا که خدا خیلی بهم رحم کرد آخه چیزی نمونده بود متهم به قتل فرشاد بشم!
آرمان مات و مبهوت به لبهای من زل زده بود و از شنیدن حرفهایم حیرت کرده بود.بعد از خنده ای کوتاه گفتم:خب،بهتره زیاد از موضوع صحبتمون دور نشیم.بگو ببینم تو چند وقته حکیمی و پدرش رو می شناسی؟
- خیلی وقته.مهرداد رو از وقتی دبیرستان می رفت می شناسم.پدرش هم که از دوستهای قدیمی منه.دوست مشترک من و نکویی.
- خیلی جالبه!
- آره ما مدتهاس با هم رابطه ی کاری داریم.البته این روزها رابطه ام با حکیمی بیشتر شده چون من مجوز انتشار یه هفته نامه ی دیگه رو گرفتم که قراره تو اصفهان چاپ بشه .می خوام برای اداره ی هفته نامه ی اصفهان از وجود مهرداد استفاده کنم.
- اوه اینکه خیلی عالیه.
وقتی آرمان گفت سابقه ی دوستی اش با حکیمی به گذشته ها برمی گردد باز به یاد آن روزها افتادم که به کلاس فیلمنامه نویسی می رفتم.همان روز که آرمان گفت با دوستش در دفتر هفته نامه قرار ملاقات دارد و زودتر از وقت همیشگی کلاس را تعطیل کرد .از فکرم گذشت حتما مهمان آن روز آرمان هم همین حکیمی بوده است.وقتی مسئله را از آرمان پرسیدم و جواب مثبتش را شنیدم حیرتم از چرخ بازیگر و کار روزگار دو چندان شد و به یاد آخرین ملاقاتم با حکیمی افتادم.او در آن روز با من خداحافظی نکرد و گفت دوست ندارن فرصت دیدن دوباره ی یکدیگر را از دست بدهیم.به راستی چقدر امیدوار بود و مطمئن!!
***********
نیمه شب بود که آرمان با دو فنجان چای در کنارم نشست.احساس می کردم برق نگاهش آن شب حالت بخصوصی دارد .فنجان را به دستم داد و گفت:چیزی به عید نمونده سپیده.دوست داری کجا بریم مسافرت؟
با تعجب گفتم:مسافرت؟
- آره مسافرت.ما که نتونستیم مثل همه ی عروس دامادهای دیگه بریم ماه عسل پس بهتره تعطیلات عید رو از دست ندیم و یه چند روزی بریم مسافرت.
فنجان چای را سر کشیدم و گفتم:خودت کجا رو پیشنهاد می کنی؟
- اگه از من باشه می گم بریم کیش.آخه برادرم تازگی ها توی کیش یه هتل خریده.می تونیم بریم کیش و چند روزی مهمان برادرم باشیم.
- اوه این طوری که خیلی عالی می شه.
- پس موافقی؟
- معلومه که موافقم.
چایش را خورد و در حالی که مرا در حلقه ی بازوانش می گرفت گفت:از زندگی با من راضی ای؟
با تعجب گفتم:البته که راضی ام.این دیگه چه سوالی بود که پرسیدی؟
لبخندی زد و گفت:منم ازز زندگی با تو راضی ام اما...
- اما چی؟چرا حرفتو قطع کردی؟
-اما نمی دونم چرا دلم به همین خوشبختی که دارم راضی نیست.سپیده من ....من ازت....
- تو چی؟آرمان تو از من چی می خوای؟
- من ازت بچه می خوام.
- بچه؟
- آره یه پسر بچه.یه پسر ناز و شیرین مثل پسر خودت.خیلی دلم می خواد یه روزی صاحب پسر بشم.
- جدی می گی آرمان؟تو واقعا آرزو داری پسرداربشی؟
- آره مطمئنم بعد از پسر دار شدن دیگه هیچ آرزوی محالی ندارم.
- خیلی آرزوی جالبی داری.پسر!
- اگه ازت خواهش کنم یه پسر قشنگ مثل پسر خودت برام به دنیا بیاری خواهشمو قبول می کنی؟
- آره اما من چطور می تونم بهت قول بدم بچه ام حتما پسر می شه؟
- ما دعا می کنیم بقیه اش دیگه بستگی به لطف خدا داره.
- من واقعا نمی دوم چی باید بگم؟!
- فقط بگو باشه.بقیه اش با من!
- خیلی خب باشه.
با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت:خدا عمرش بده اون کسی که این یه کلمه رو اختراع کرده!
**********
ماه بهمن به نیمه رسیده بود که از آرمان حامله شدم و یکبار دیر پرونده ی پزشکی تشکیل دادم.آرمان بعد از شنیدن جواب قطعی دکتر سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.همین طور پدر و مادر.حتی پدر و مادر کیوان....همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند.مخصوصا مادر که هم چشم انتظار بچه ی مژگان بود و هم چشم انتظار بچه ی من.
مژگان اردیبهشت ماه سال بعد راهی بیمارستان شد و یک دختر خیلی قشنگ به دنیا آور د که مثل خودش سبزه رو بود.نام نگین رو برای او انتخاب کردند و به این ترتیب سیامک هم به جمع پدرها پیوست.
روزهای زندگی من و آرمان هم در کمال صفا و صمیمیت سپری می شد.
چند ماه بعد در آستانه ی باز شدن مجدد دانشگاه یکبار دیگر دست به قلم بردم و شروع به نوشتن قصه ی زندگی ام کردم .البته آرمان کار مدام را قدغن کرده بود و معتقد بود من نباید برای نوشتن این کتاب عجله به خرج بدهم و نوشتن آن را مانند کتاب اولم در عرض سه چهار روز تمام کنم چون خیلی به سلامت من و نوزادی که در راه بود اهمیت می داد.اما حقیقت این بود که با شروع ماه پاییز و به یادآوردن دوران پر غم و غصه ی پاییز سال قبل و مسئله فوت کیوان روحیه ام به طرز محسوسی تغییر کرد و باز دچار افسردگی شدم.این مسئله خیلی آرمان را نگران کرده بود.
در سال روز فوت کیوان نه ماهه و در آستانه ی زایمان بودم و نگرانی همه از افسردگی شدید من به اوج رسیده بود.می ترسیدند من باز بر مزار کیوان دچار تشنج بشم و کارم به بیمارستان بکشد و ناراحتی و حالتهای عصبی ام روی نوزاد تاثیر بگذارد.
از لحظه ای که وارد قبرستان شدیم آرمان حتی برای یک لحظه دستم را رها نکرده بود و تمام مدت توجه اش به من بود.به غیر از من و آرمان تعداد زیادی از بستگان کیوان،پدر و مادرش و همین طور پدر و مادر خودم و سیامک و مژگان ...همه بر مزارش حاضر شده بودند.
سرانجام پس از یک سال دوری دوباره بر مزار کیوان نشستم و با سرسختی از ریزش اشکهایم خودداری می کردم.خاطره ی روزهای کوتاه خوشبختی ام با او چشمه ی احساسم را به جوشش وامی داشت و مرغ دلم در تمنای دیدارش به پرواز در می آمد.آرمان متوجه تغییر حالم شده بود.دستش را روی شانه ام گذاشت و زمزمه کرد:خواهش می کنم به اعصابت مسلط باش.
پدر کیوان سنگ قبر پسرش را با آب و گلاب شست و همه دسته گل هایشان را روی سنگ قبر گذاشتند.من هم دسته گلی را که در دست داشتم روی سنگ قبر گذاشتم و محزون و دل شکسته مشغول قرائت فاتحه شدم.بعد گلهای تقدیمی ام را پر پر کردم و آنها را به شکل یک قلب دور اسمش ریختم.گریه ام بی صدا بود .می دانستم در کنارم نشسته و تماشایم می کند،گرمای وجوش را احساس می کردم.چقدر به او نزدیک بودم فقط چند متر با پیکرش فاصله داشتم.تصویر صورت قشنگش ،چشمهای سبزش و موهای طلای اش حتی برای یک لحظه از مقابل چشمهایم کنار نمی رفت.به راستی هنوز هم دوستش داشتم.هنوز....
پس از خواندن فاتحه سرم را بالا گرفتم و به چهره ی تک تک افرادی که سر قبر نشسته بودند نگاه کردم.همه غصه دار و ناراحت بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.فقط زیر لب فاتحه می خواندند .شاید باز به حکم پدر کیوان همه از گریه و زاری منع شده بودند.مبادا من دچار احساسات شوم و باز کارم به بیمارستان بکشد.
کمی سرم را برگرداندم و نگاهم روی صورت آرمان ثابت ماند.نمی دانم چه احساسی باعث شده بود که او رنگ پریده و هیجان زده شود؟وقتی با دقت نگاهش کردم متوجه شدم همان طور که دستش را روی سنگ گذاشته و فاتحه می خواند قطره های درشت عرق هم روی پیشانی اش نشسته است و بدنش با تکان خفیفی می لرزد.
آرمان قبلا به من گفته بود نسبت به شخصیت کیوان خیلی حساس شده و نزدیکی عجیبی را نسبت به او احساس می کند.من هم تا آن لحظه تمام خاطرات خودم را با کیوان برای او تعریف کرده بودم.
برگشتم و دوباره نگاهم روی اسم کیوان که بر سنگ قبر حک شده بود خیره ماند.در یک لحظه یاد نگاه خمار و چشمهای دلفریبش به خلوت خیالم سر کشید و عاقبت به گریه افتادم.با چانه ای لرزان و در میان گریه ای آرام زمزمه کردم:کیوان عزیز دلم،خاطره ی عشق تو برای همیشه تو قلب من جاودانه می مونه.برای همیشه.از نظر من تو همیشه زنده ای و در کنارم زندگی می کنی.من هنوز گرمای وجودتو حس می کنم.از راه دور می بوسمت و به اندازه ی یه دنیا برات بوس می فرستم.خواهش می کنم اونا رو از من قبول کن و بدون که من هیچ وقت فراموشت نمی کنم.هیچ وقت.
*********
-
- سپیده کارت تموم نشد؟
- چرا آرمان بالاخره تموم شد.
- چیزی رو که از قلم ننداختی؟
- نه همه رو نوشتم .هم خاطرات خوب رو نوشتم،هم خاطرات بد.اما من فکر می کنم هنوز برای چاپ کتاب یه کمی زوده.آخه دلم می خواد خاطره ی به دنیا آمدن بچه مون رو هم بنویسم.به هر حال این بچه ثمره ی عشق من و توئه.نظرت چیه؟
نوشته هایم را در دستش گرفت و همان طور که متاب خاطراتم را ورق می زد گفت:موافقم فکر خوبیه.
- یه چیز دیگه هم می خوام بهت بگم.
- بگو عزیزم.
-امروز صبح رفته بودم پیش دکتر تا دوباره معاینه ام کنه.دکتر با اطمینان صد در صد گفت که این دفعه ام بچه ام پسره.یعنی اینکه تو به زودی پسر دار می شی.
- آه راست می گی؟دکتر مطمئنه که بچه مون پسره؟
- آره اینم جواب سونوگرافی ،پسره.همونی که خودت می خواستی.
- ای خدا شکرت.سپیده این بهترین خبری بود که تا به حال توی عمرم شنیدم.
- راستشو بخوای منم از وقتی این خبرو شنیدم دل توی دلم نیست و خیلی خوشحالم .اما نکته ی اصلی اینه که می خواستم خواهش کنم اجازه بدی وقتی بچه مون به دنیا اومد اسمشو بذاریم کیوان.آخه این نهایت آرزوی منه که از کیوان یه یادگاری داشته باشم.
از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و زیر لب گفت:واقعا دست سرنوشت در مورد کیوان خیلی بی رحمی کرد.وقتی خاطرات مربوط به کیوان رو برام تعریف می کردی بهت حق می دادم که این طوری شیفته و شیداش شده باشی.باشه عزیزم من حرفی ندارم.
سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم:متشکرم.کیوان به من قول داده بود خیلی زود برمی گرده پیشم،اون خیلی مطمئن بود .من فکر می کنم بالاخره موفق شده یه جوری دل خدا رو راضی کنه که اونو دوباره بهم برگردونه.
*************
دو روز بعد از سالگرد فوت کیوان در حالی که مهمان خانه ی سیامک بودم درد زایمان به سراغم آمد و مرا راهی بیمارستان کرد و فقط چند دقیقه پس از بستری شدن زایمان کردم و دومین بچه ام به دنیا آمد.راستی که خدا چه پسر خوشکلی را به ما داده بود .یک تکه جواهر بود.ناز و توپل.
وقتی پرستار بچه ام را به دستم داد از لمس کردن پوست لطیف و موهای نرمش خیلی لذت بردم.صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان پسر ناز نازی من،خیلی دوستت دارم ،خیلی.
لحظه ای بعد آرمان هم در کنارم نشست و با شیفتگی به پسرش نگاه کرد.گفتم:می خوای بغلش کنی؟
با لبخندی گفت:البته که می خوام.
کیوان کوچولو را به آغوش پدرش دادم.آرمان همان طور که انگشت سبابه اش را روی لب پسرش بازی می داد گفت:پسر خوشگله تو تا حالا کجا بودی؟می دونی چند سال چشم به راهتم؟
اما در همان لحظه صدای جیغ کیوان کوچولو در آمد و من برای اولین بار صدای گریه اش را شنیدم.آرمان با دستپاچگی کیون را به دستم داد و گفت:بیا بگیرش سپیده،اگه این پسره بخواد این طوری ابراز احساسات کنه که کارمون زاره!
با خنده گفتم:پدر عزیز و کم حوصله تازه کجاشو دیدی،این اولشه.بدون رودرواسی باید تا یکی دو سال گریه های بی وقت پسر عزیزتو تحمل کنی.
آرمان هم خندید و گفت:شوخی کردم عزیز دلم من نوکرشم هستم.
در آن لحظه مادر و بقیه هم از راه رسیدند .و کسی که با یک دنیا اشتیاق به طرفم دوید به طور حتم سپیده بود که دلش می خواست هر چه زودتر برادرش را ببیند.آرمان دخترش را بغل کرد و او را روی تخت گذاشت.صورتش را بوسیدم و گفتم:سلام دخترم،تو چرا صبح به این زودی از خواب بیدار شدی؟
سپیده با شیرین زبانی گفت:آخه دلم برات تنگ شده بود مامانی.
با خوشحالی گفتم:عزیزم دلت می خواد داداش کوچولوتو بوس کنی؟
_ آره.
سپیده صورت برادرش را بوسید و گفت:مامانی اسم داداشم چیه؟
گفتم:اسمش کیوانه.کیوان اسم قشنگیه؟
سپیده با سادگی کودکانه اش گفت:آره قشنگه فقط یه کمی سخته.
با تعجب گفتم:سخته؟
سپیده گفت:نمی دونم ولی اسم داداش آرمان راحت تره.
خندیدم و گفتم:این هم یه حرفیه!
مادر و مژگان در کنارم نشستند و هر دو صورتم را بوسیدند و زمانی که متوجه شدند اسم کیوان را برای پسرم انتخاب کرده ام با تاثر سرشان را پایین انداختند.شاید سعی می کردند گریه ی خودشان را کنترل کنند.مژگان نوزادم را در بغلش گرفت و با بغض صورتش را بوسید.من هم دختر کوچولوی او را در بغلم گرفتم.نگین در زمان به دنیا آمدن کیوان نوزادی شش ماهه و فوق العاده دوست داشتنی بود که همیشه از بازی کردن با موهای پرپشت و سیاهش لذت می بردم.
لحظه ای بعد پدر و سیامک هم از راه رسیدند.سیامک با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شد و به محض ورود با صدای بلند گفت:این پسره ی گردن کلفت که امروز به دنیا اومده داماد خودمه.از حالا گفته باشم که پس فردا خاطرخواه پیدا نکنه.
همه با خنده به او گفتیم:اول سلام بعدا کلام.
سیامک هم خندید و گفت:سلام به همه.
بعد رو به من کرد و گفت:سپیده داماد من کو؟
گفتم:داماد تو بغل خانومته.
به شوخی گفت:ا......ا...چه داماد پررویی .رفته تو بغل مادر زنش چی کار؟
گفتم:ای پدر زن حسود.داماد به مادر زنش محرمه.
سیامک،کیوان کوچولو را از آغوش مژگان گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد.بعد گفت:اسمشو چی گذاشتی؟
- خودت چی فکر می کنی؟
- ای شیطون حتما...
- آره سیامک .اینکه پرسیدن نداره.
سیامک به حالت شوخی سرش را تکان داد و گفت:مثل اینکه کیوان محکومه تا ابد داماد خانواده ی ما باشه.منم مجبورم یا خواهرمو بهش غالب کنم یا دخترمو.!
در این لحظه مژگان یک پس گردنی جانانه به سیامک زد اما بلافاصله برگشت تا سیامک متوجه نشود پس گردنی کار چه کسی بوده است.سیامک وقتی برگشت و کسی را پشت سرش ندید به شوخی گفت:سپیده فکر می کنم این روح کیوان بود که زد پس کله ام!می بینی ،تا اسم داماد شدن میاد وسط این پسره زود هل می شه و ابراز احساسات می کنه.
بعد با خنده گفت:البته منم اگه جای کیوان بودم همین طوری ذوق زده می شدم آخه این دفعه ی سومه که کیوان می خواد داماد بشه.
مژگان برگشت و دوباره به سیامک پس گردنی زد طوری که سیامک متوجه شد پس گردنی اول هم کار او بوده.به شوخی گوش سیامک را کشید و گفت:ای سیامک بی حیا،تازگی ها خیلی جرات پیدا کردی.نکنه چشم منو دور دیدی که صحبت از دو سه بار داماد شدن می کنی.ها؟
سیامک با دستپاچگی گفت:نخیر خانوم،ما کی باشیم که همچین جسارتی بکنیم ما تو همین اولیش هم موندیم!
وقتی سیامک نوزادم را به دستم داد آرمان در کنارم نشست.به صورتش نگاه کردم و گفتم:آرمان خیلی خوشحالم که آخرین آرزوی کیوان هم برآورده شد.آخه این آرزوی کیوان بود که یه روزی جزیی از وجود من بشه!
با لبخند شیرینی گفت:پس اگه این طوره من خیلی خوشحالم که اونو به آرزوش رسوندم.
همان طور که نگاهش می کردم گفتم:امروز برق نگاهت حالت خاصی داره .معلومه که خیلی سرحالی،همین طوره؟
با لحنی آرام و خاطری آسوده گفت:آره هیچ وقت تو زندگیم به اندازه ی امروز سرحال نبودم.آخه امروز احساس می کنم به همه ی آرزوهای خودم رسیدم.احساس می کنم خوشبخت ترین مرد روی زمینم و سهم خودمو از تمام خوشبختی های دنیا گرفتم.
بوسه ای بر دستش زدم و گفتم:من خوشبخت ترین زن روی زمینم.تو این مدتی که با هم زندگی می کنیم تمام روزهای من قشنگ و رویایی بوده.من با تو مفهوم خوشبختی رو حس کردم.عزیز دلم تو تمام دلخوشی زندگی منی.تو تمام خوشبختی منی.
به نرمی زیر گوشم گفت:ما هر دو خوشبختیم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:حق با توئه آرمان.ما هر دو خوشبخت ترین زن و شوهر روی زمینیم.
********
فصل آخر
می نویسم با اشک ،می نویسم با آه و افسوس.می نویسم در حالی که هنوز عزادار و سیاهپوشم و هنوز اشک چشمم خشک نشده است.
یکسال از فوت آرمان عزیزم گذشته و من پس از وقفه ای پنج ساله دوباره کتاب خاطراتم را باز می کنم تا فصل آخر را بنویسم.
نمی دانم با چه جملاتی نفرت خودم را از دست بی رحم تقدیر که هرازگاه با نامهربانی زخمی به دلم می گذارد توصیف کنم.فقط این را می نویسم که در این یک سالی که از مرگ آرمان می گذرد روزی که صد بار زجر جان کندن را با پوست و استخوانم حس کرده ام اما دریغ از نعمت مرگ که گریبانم را بگیرد.من هنوز زنده ام و محکوم به مرگ تدریجی هستم .البته خودم خوب می دانم نفرین چه کسی پشت سرم است.من روزی صد بار می میرم و زنده می شوم تا یک روز دیگر زنده باشم و ذره ذره جان بدهم.
پارسال در چهرمین سالگرد ازدواجم با کیوان به اتفاق آرمان سر مزارش رفتیم تا برای شادی روحش فاتحه ای بخوانیم اما نمی دانم چه احساسی همیشه آرمان را در مزار کیوان منقلب می کرد.آرمان آن روز هم هنگام خواندن فاتحه برای کیوان رنگ پریده و هیجان زده بود.
روز بعد از آن ماجرا صبح زود از خانه خارج شد اما هرگز به خانه برنگشت.مرگ او خیلی غافلگیر کننده بود.او قربانی یک سانحه ی رانندگی شد و در دم جان سپرد و نگاه منتظر من برای همیشه در حسرت دیدن دوباره اش به در خشک شد.او هرگز نیامد.
روزی که برای شناسایی جسدش به بیمارستان رفتم اصلا قادر نبودم صورتش را بشناسم چرا که هنگام تصادف بیشترین خسارت به سمت چپ ماشین وارد شده بود و چیزی از پیکر آرمان باقی نمانده بود.
یک شبانه روز پس از فوتش آرمان را در طبقه ی اول قبر کیوان دفن کردیم و به این ترتیب آرمان و کیوان دو تن از عزیزترین یاران زندگیم برای همیشه همخانه شدند.
در روز به خاک سپاری اش آنقدر اشک ریختم و شیون کردم که باز کارم به بیمارستان کشید و اگر به خاطر وجود بچه هایم نبود بدون هیچ قید و شرطی خودم را از شر این زندگی راحت می کردم.اما چه کنم که محکوم به زنده ماندن هستم.اگر من بمیرم بچه هایم نابود می شوند.من به خاطر آنها مجبورم که زنده بمانم.
در زمانی که آرمان فوت شد پسرم کیوان سه ساله بود و به شدت به پدرش وابستگی عاطفی داشت و به طرز محسوسی برای پدرش بیشتر از سپیده بیتابی می کرد.مدام بهانه ی پدرش را می گرفت و قهر می کرد و ساعتها گریه می کرد و جیغ می زد.
سپیده پارسال هشت ساله بود و به کلاس دوم دبستان می رفت اما از آنجا که خیلی به من وابسته بود سعی می کرد غمخوار من باشد و کمتر بهانه می گرفت تا مرا ناراحت نکند.اما گاهی وقتها که مخفیانه حرکاتش را زیر نظر می گرفتم متوجه می شدم که تنهایی خودش برای از دست دادن پدرش گریه می کند و غصه می خورد.
همین طور پسر اولم که آرمان را همانند پدر واقعی خودش دوست داشت.چون از وقتی که خودش را شناخته بود دست مهربان آرمان را به عنوان پدر روی سرش احساس کرده بود .البته او به فرشاد هم علاقه دارد و در مدت این پنج سالی که از جدایی من و فرشاد می گذرد به طور معمول هر ماه با پدرش ملاقات می کند.
آه فرشاد....می دانم هنوز مجرد است و بعد از من ازدواج نکرده است.اما این را نمی دانم که مرا فراموش کرده یا هنوز هم مثل گذشته ها دوستم دارد.چون در مدت یکسالی که از مرگ آرمان می گذرد هرگز به دیدنم نیامده است.حتی پیغامی هم برایم نفرستاده است.نمی دانم،شاید هم در گوشه ای نشسته و از دور به منو سرنوشت نکبت بارم می خندد.من همه چیزم را باخته ام.هم عشقم،هم همسرم،هم امید زنده ماندنم....همه را باخته ام و حالا مانند یک مرده ی متحرک به این طرفو آن طرف می روم چون مجبورم که نقش زنده ها را بازی کنم.آه این نقش کثیف ترین نقشی است که تا امروز به من تحمیل شده است.من اصلا از اینکه بازیگر فیلم سرنوشت خودم باشم احساس خوش آیندی ندارم.
**********
با شنیدن صدای چند ضربه که به سنگ مزار آرمان عزیزم نواخته شد سرم را بالا گرفتم و چشمم به میترا افتاد که بر مزار آرمان نشسته بود و داشت برای شادی روح او فاتحه می خواند!
نگاهی دقیق به چهره اش انداختم ،خیلی تکیده شده بود .بعد از قرائت فاتحه پیش دستی کرد و رو به من گفت:سلام.
اما من انگار هنوز از او می ترسیدم.با صدایی لرزان گفتم:سلام ،حالت چطوره؟
میترا گفت:چی بگم؟شکر خدا .هنوز زنده ام.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:می گن یه سال از مرگ آرمان گذشته ولی من هنوز ناباورم.من چند روز پیش برگشتم ایران که باهاش آشتی کنم اما....
-
حرف میترا آتش زیر خاکستر وجودم را شعله ور کرد و گریه ام به شدت بالا گرفت.در میان هق هق گریه ام گفتم:میترا منم هنوز نتونستم مرگ آرمان رو باور کنم.آخه چطور ممکنه .آخه چطور می تونم باور کنم؟ما شب قبل از اون حادثه ی لعنتی تمام مدت با هم گپ زدیم و خوش بودیم اما درست دوازده ساعت بعد اون اتفاق شوم افتاد.
نفسم به سختی بالا می آمد و توان صحبت کردن نداشتم.با کلماتی بریده بریده گفتم:میترا تو دل این قبر تنگ و تاریک هم آرمان عزیزم خوابیده هم کیوان شوهر دومم.تو نمی دونی از دست دادن عزیزهام چه ضربه ای به روح و جسم من زده.آخ میترا دلم داره از این همه غصه آتیش می گیره.
میترا دستمالی را به طرفم گرفت و گفت:خیلی خب،بهتره اینقدر بی تابی نکنی،حتما قسمت همین بوده.
- آره قسمت،لعنت به این قسمت که اینقدر برام بد آورد.میترا فقط خدا می دونه که این روزها مردن تنها آرزومه اما چیزی که هنوز منو سرپا نگه داشته وجود بچه هامه.این بچه ها من که نمی ذارن من با خیال راحت به استقبال مرگ برم.من یه خواهشی ازت دارم،ممکنه چند لحظه به حرفهام گوش بدی؟
میترا سیگاری آتش زد و گفت:چه خواهشی؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:میترا دختر تو حالا دیگه جزئی از وجود من شده،باور کن من سپیده رو مثل بچه های خودم دوست دارم .خواهش می کنم اونو از من نگیر و اجازه بده من بازم مادرش بمونم.
میترا دود سیگار ش را به هوا فرستاد و گفت:باشه حرفی ندارم،من هیچ وقت برای اون بچه مادر خوبی نبودم.حرف تو درسته اون حتما تو رو مادر خودش می دونه.من چیزی ندارم که بهش بدم.دوست ندارم فلاکت زندگی خودمو نصیب اون دختر بی گناه بکنم.
و بعد سرپا ایستاد و آماده ی رفتن شد.با اینکه پیش خود عهد کرده بودم هیچ وقت در زندگی میترا را نبخشم با این حال دلم نمی آمد نسبت به او بی تفاوت باشم .قبل از اینکه از من فاصله بگیرد صدایش کردم و هر دو برای چند لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم.میترا گفت:سپیده منو ببخش،من با سرنوشت تو بازی کردم.خواهش می کنم منو حلال کن.
گفتم:نه میترا من هیچ رنجشی ازت ندارم.تو امروز لطف بزرگی در حق من کردی.اگه ممکنه چند لحظه صبر کن چون تا چند دقیقه دیگه برادرم بچه ها رو می آره اینجا.شاید دخترت بخواد تو رو ببینه.
میترا اشک هایش را پاک کرد و گفت:نه بهتره من زودتر برم.اون بچه پنج ساله که منو ندیده.هیچ تصویری از من تو ذهنش نداره.اون واقعا تو رو مادر خودش می دونه.بهتره این تصور برای همیشه تو ذهنش بمونه که تو مادر حقیقیش هستی.
میترا با قدمهایی سنگین دور شد و من تا دقایقیرد قدمهایش را نگاه می کردم.در همان حال ناگهان نگاهم به نقطه ای خشک شد!و ناباورانه زمزمه کردم:ای خدا اونم تکیده شده.انگار نه انگار که فرشاده!چقدر شکسته شده.راستی از کجا فهمیده امروز سالگرد فوت آرمانه؟
فرشاد آمد اما تمام مدت سرش را پایین انداخته بود و مرا نگاه نمی کرد .نشست و بدون اینکه چیزی بگوید مشغول خواندن فاتحه شد اما من هنوز به او نگاه می کردم باورم نمی شد یکبار دیگر او را پیش رویم می بینم اما احساس بدی داشتم.مدام با افکارم درگیر بودم .از خودم بدم می آمد.شرم داشتم در مورد فرشاد آنطور قضاوت کنم اما دست خودم نبود .تمام مدت احساس می کردم فرشاد از اینکه بر مزار کیوان نشسته است راضی و خوشحال است.
اما نه،باز دلم نمی آمد فرشاد را متهم به چنین بی انصافی بکنم.به هر حال او یک انسان بود او حتما راضی به مرگ کیوان نبود و از اینکه او در اوج جوانی مرده بود احساس خوبی نداشت.
وقتی قرائت فاتحه را تمام کرد از جا بلند شد و روبرویم ایستاد و یواش یواش سرش را بالا گرفت.آه فرشاد.عاقبت نگاهم با نگاهش در آویخت.چقدر از حضورش خجالت می کشیدم!به آرامی گفتم:سلام.
با صدایی لرزان جواب داد:سلام .مزاحم که نیستم؟
گفتم:نه بشین.
هر دو زیر سایه ی درختی نشستیم.مثل همیشه شوریده بود.دقایقی با کلمات بازی کرد و گفت:لعنت به من ،چقدر حرف برای گفتن داشتم اما حالا همه رو فراموش کردم.
کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:بذار قبل از هر چیز فوت آرمان رو بهت تسلیت بگم،باور کن من خیلی از شنیدن خبر فوتش متاسف شدم می خواستم زودتر از اینا بیام دیدنت اما خب ...
به آرامی گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
فرشاد آهی کشید و گفت: ....آره از مرگ آرمان متاسفم هر چند که اون احتیاج به تاسف خوردن من نداره.سپیده من فکر می کنم هیچ کس احتیاج به تاسف خوردن و دلسوزی من نداره.برای اینکه این خود منم که محتاج دلسوزی های دنیام.می دونی چرا؟چون درست پنج ساله که من روزی یه بار می میرم و زنده می شم تا دوباره زجر بکشم و ذره ذره جون بدم.این دو نفر که حالا تو این قبر تنگ و تاریک دفن شدن از نظر من خیلی خوشبخت بودن که یک دفعه مردن و راحت شدن اما من فلک زده دقیقه به دقیقه زجر جون کندن رو با پوست و استخوانم لمس می کنم اما اونقدر بدبختم که حتی عزرائیل هم حاضر نیست یه سری بهم بزنه و احوالمو بپرسه.سپیده تو خودت شاهد بودی که چند بار خواستم خودمو از قید این زندگی جهنمی راحت کنم اما مثل اینکه تقدیر من نیست به این زودی ها جون بدم.
-
حرفهاي فرشاد قلبم را جريحه دار مي كرد . در حالي كه به شدت گريه مي كرد گفت : بعد از اينكه منو ترك كردي و از پيشم رفتي حتي يه لحظه روي آرامش و آسايش رو نديدم . زندگي برام حكم جهنم رو پيدا كرده حكم يه تبعيد گاه اجباري.
آه سپيده از نظر تو من مستحق دلسوزي نيستم؟
من مستحق تاسف نيستم؟
يعني هيچكس نيست كه دلش به حال من بسوزه ؟
سپيده تو رو خدا يه جوابي به من بده.
چرا براي اونايي كه فقط يه مرتبه تو زندگي مي ميرن اين همه عزاداري ميكنن اما براي من كه تا حالا هفتاد مرتبه جون دادم و مردم هيچ كس گريه نمي كنه ؟
حتي منو به حساب هم نمي آرن . مگه من آدم نيست؟
مگه من چه گناهي كردم كه بايد اينقدر تحقير بشم؟
اينقدر زجر بكشم؟ عذاب بكشم؟ ها؟
گريه هاي فرشاد قلبم را مي لرزاند . احساس مي كردم گريه هايش چكه چكه هاي وجودش بود كه از چشمهايش فرو مي چكيد . فرشاد داشت نابود مي شد . واقعا بدون هيچ تعارفي داشت فنا مي شد و من اصلا دلم نمي خواست كه يك روز فرشاد هم بميرد و من تنها و بي كس بمانم!
آرام دستش را گرفتم و گفتم : فرشاد تو يه مردي . اين همه گريه براي يه مرد خوبيت نداره خواهش ميكنم بس كن . من حال و روز تو درك مي كنم اما باور كن كه روزگار منم دست كمي از تو نداره . منم زجر كشيدم. عذاب كشيدم. پابه پاي تو. شايدم بيشتر از تو.
به صورتم نگاه كرد و گفت: ما هر دومون به آخر خط رسيديم بايد چاره اي براي اين وضعيت پيدا كنيم. خدا رو شكر كه باز محكوميت چهار پنج ساله ام تموم شد وتونستم چند كلمه باهات حرف بزنم .
راستي حال پسرم چطوره؟ سلامته؟
آره حالش خوبه اونجاس پيش مادرم نشسته.
همان طور كه داشتم به آنطرف قبرستان اشاره مي كردم دوباره نگاهم به نقطه اي خشك شد و از ديدن حكيمي كه داشت به سمت ما مي امد رنگ به چهره ام نماند .
زير لب گفتم: خداي من اون اينجا چي كار مي كنه؟
آخه چرا حالا اومده؟ نمي تونست يكي دو ساعت زودتر بياد كه چشم فرشاد بهش نيفته؟
فرشاد هم برگشت و حكيمي را ديد اما خونسرد بود و عكس العملي نشان نمي داد. حتي در لحظه اي كه به ما رسيد با او دست داد و چند لحظه اي هم خوش و بش كرد! واقعا گيج شده بودم.
نمي دانستم چه بازي در كار است؟
حكيمي از فرشاد فاصله گرفت و به سمت من آمد. جرات سلام كردن به او را نداشتم. خودش پيش دستي كرد و گفت: سلام بازم بهت تسليت مي گم چون مي دونم داغ دلت هنوز تازه اس.
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: سلام خيلي لطف كردي كه اومدي.
آهي كشيد و گفت: اين چه حرفيه؟ آرمان يكي از بهترين دوستهاي من بود. منخيل يبراي خودم متاسفم كه اونو از دست دادم.
و بعد بر مزار آرمان نشست و مشغول قرائت فاتحه شد...
پس از اولين برخوردي كه در دفتر آرمان با حكيمي داشتم بارها و بارها با او روبرو شده بودم چون همانطور كه آرمان گفته بود حكيمي مسوليت هفته نامه اصفهان را قبول كرده بود و در حين همين روابط كاري چندين بار او را در دفتر آرمان ديده بودم . و همين طور در طول يك سالي كه از فوت آرمان مي گذشت با كمك او موفق شدم امتياز هفته نامه را احراز كنم تا چاپ هفته نامه متوقف نشود. به همين دليل از عكس العمل فرشاد در هراس بودم .
مي ترسيدم داغ دلش با ديدن رابطه دوستانه من و حكيمي تازه شود اما رفتار فرشاد اين طور نشان نمي داد . خونسرد و بي تفاوت در گوشه اي ايستاده بود و چيزي نمي گفت . انگار نه انگار كه روزي چشم ديدن حكيمي را نداشت اما حالا...
هنگامي كه حكيمي مشغول خواندن فاتحه بود در كنارم ايستاد و گفت: دلم خيلي براي ديدن پسرم تنگ شده.آخرين باري كه ديدمش ازم قول گرفت براش كيف و وسايل مدرسه بخرم. منم يه عالمه خرت و پرت براش خريده ام. مي رم يه سري بهش بزنم.
واقعا باور كردني نبود. فرشاد به همين راحتي من و حكيمي را با هم تنها گذاشت و رفت!
خواستم همراهش بروم كه حكيمي زود صدايم زد و من با شنيدن صداي او سرجا خشك شدم: سپيده مي خواستم چند لحظه حرف بزنم. البته اگه منو قابل بدوني و به حرفهام گوش بدي.
برگشتم و با يك دنيا دلهره گفتم: بگو.
مثل اينكه متوجه دلواپسي من شده بود چون با خونسردي گفت : نگران فرشاد نباش. گذشت زمان و ظلم روزگار اونو خيلي عوض كرده.
ناباورانه گفتم: تو از كجا مي دوني؟
چون نزديك پنج ساله كه باهاش رفيقم وخوب مي شناسمش.
راستي؟!
پس چرا تا حالا چيزي بهم نگفته بودي؟
براي اينكه فرشاد بهم اجازه نمي داد. سپيده باور كن روح فرشاد تو اين چهار پنج ساله خيلي آزار ديده. الان حدود يك ساله كه هر روز التماسش مي كنم پاشه بياد تو رو ببينه اما نمي اومد. حتي بهش مي گفتم اجازه بده برم با سپيده صحبت كنم كه اون بياد تو رو ببينه اما بازم بهم اجازه نمي داد مي گفت تو دنياي خودش با توزندگي مي كنه و باهات خوشبخته. مي گفت سپيده اي كه من باهاش زندگي مي كنم خيلي با من مهربونه و منو دوست داره.
ناباورانه گفتم : مهرداد تو اين حرفها رو جدي مي گي؟
يعني فرشاد اينقدر بهت نزديكه كه از احساسات قلبي خودش برات حرف مي زنه؟
آره اوايل باورش براي خودمم مشكل بود اما بعد يواش يواش باورم شد كه فرشاد مي خواد باهام رفيق بشه. بعد اينكه تو از اصفهان رفتي هر روز مهمون خونه من بود. مي گفت وقتي منو مي بينه خودشو به تو نزديك تر حس مي كنه. البته منم همين احساس رو نسبت به فرشاد داشتم چون منم از رفتن تو دلتنگ بودم و حال و روزشو خوب مي فهميدم. با اين حال از همون موقع بود كه تصميم گرفتم هر طور شده عشق تو رو رو فراموش كنم و ديگه بهت فكر نكنمچون دلم خيلي به حال فرشاد مي سوخت. ترجيح مي دادم تو براي هميشه متعلق به فرشاد باشي و يه روزي برگردي پيشش. به خاطر همين بود كه زود رفتم خواستگاري شيوا و باهاش نامزد كردم تا راحت تر بتونم فراموشت كنم.
قدمي به جلو گذاشت و ادامه داد: سپيده من يه روزي به نصيحت تو گوش كردم و با دختري كه بهم علاقه مند شده بود ازدواج كردم. خدا رو شكر زندگي خوب دارم واز انتخابم راضي ام. اما حالا نوبت توئه كه به نصيحت من گوش كني باور كن فرشاد هنوز هم مثل گذشته ها عاشقته شايد هم خيلي بيشتر از اون روزها. من فكر ميكنم حالا وقت اينه كه در مرود عهد و پيموني كه با فرشاد بسته بودي يه كمي فكر كني. ببين سپيده فرشاد پدر بچه توئه. تو هم مجبوري براي ادامه زندگي به يه مرد تكيه كني. يه مرد كه از تو و بچه هات حمايت كنه. مطمئن باش هيچ كس براي همراهي تو مناسب تر از فرشاد نيست. سپيده منو ببخش ولي من مجبورم يه حقيقتي رو بهت بگم.
سرش را پايين انداخت و گفت: تو خيلي قشنگي هيچ بعيد نيست همين روزها پاي خواستگارهاي ديگه هم به زندگيت باز بشه. پس خواهش مي كنم تا اين اتفاق نامبارك پيش نيومده دوباره با فرشاد ازدواج كن و اجازه بده اون در كنار تو و بچه هات يه بار ديگه طعم خوشبختي رو بچشه. منم مثل هميشه در حاشيه زندگيت مي مونم و دلمو فقط به ديدنت خوش مي كنم.
بعد سرش را بالا گرفت و در عين ناباوري فت: اما اگه نخواي با فرشاد ازدواج كني بخدا قسم دفعه ديگه تو رو براي خودم خواستگاري مي كنم و هر طور شده باهات ازدواج مي كنم چون اصلا دلم نمي خواد يه گردن كلفت ديگه از راه برسه و تو روازم بگيره خب نظرت چيه؟
با فرشاد ازدواج مي كني يا با من؟
تو كه دلت نمي خواد هووي شيوا بشي. ها؟
واقعا از شنيدن حرفهاي حكيمي شوكه شده بودم . قبول حرف هايش و باور اينكه در اين چند سال همدم تنهايي هاي فرشاد بوده خيلي برايم مشكل بود. از طرفي به هيچ عنوان آمادگي اين را كه دوباره با فرشاد زير يك سقف زندگي كنم نداشتم. و از همه بدتر اينكه حالا خود حكيمي هم مدعي شده بود و خيال داشت از من خواستگاري كند!
يكبار ديگر سر مزار عزيزانم نشستم و اين بار چشمم به كنده كاري اسم آرمان روي سنگ قبر خيره ماند . درآن لحظه تمام خاطرات خوب و شيرين روزهايي كه در كنارهم گذرانده بوديم جلوي چشمهايم زنده شد.
زير لب گفتمك آرمان يعني تو راضي ميشي من حريم عشق تو رو به فرشاد ببخشم و اين دفعه از روي عشق و علاقه باهاش ازدواج كنم؟ اگه بخواي باهات رو راست باشم مي گم از اينكه قهر روزگار يه بار ديگه دامنم رو بگيره و فرشاد رو هم از دست بدم خيلي مي ترسم اون پدر بچه منه . دلم نمي خواد آرمان هم مثل بچه هاي ديگه ام يتيم بشه.
به نظرت فرشاد قابل اعتماده؟
يعني اون مي تونه پدر خوبي براي بچه هاي تو باشه؟
آه چقدر دوست داشتم فقط يه بار ديگه تو رو ببينم و باهات حرف بزنم. در اون صورت مي تونستم با خيال راحت به فرشاد فكر كنم و تصميمم رو بگيرم.
چشمهايم را بستم و آخرين فاتحه را براي آرمان و كيوان عزيزم قرائت كردم. به راستي دل كندن از آن دو و رفتن خيلي مشكل بود اما چاره اي نداشتم. بايد مي رفتم تا يكبار ديگر همه چيز را از نو شروع كنم.
حكيمي هنوز بالاي سرم ايستاده بود. به صورتش نگاه كردم و او با اطمينان گفت: سپيده ترديد نداشته باش. من بهت قول مي دم اخلاق و شخصيت فرشاد خيلي عوض شده . تو مي توني بهش اعتماد كني . در ضمن راجع به يه مسله ديگه هم مي خواستم باهات حرف بزنم.
با او همقدم شدم و گفتم: بگو دلم مي خواد همه حرفهاتو بشنوم.
من مي خوام امتياز هفته نامه رو ازت بخرم فروشنده اي؟
اما تو كه تهران زندگي نمي كني! چطور مي توني هفته نا مه رو اداره كني؟
من و شيوا قراره تا چند وقت ديگه بياييم تهران و اينجا زندگي كنيم. چون كه من تصميم گرفتم به ياري خدا ساخت اولين فيلم سينمايي ام رو شروع كنم. به خاطر همين بايد بيام تهران و از امكانات اينجا براي فيلمبرداري استفاده كنم.
اوه اين خيلي عاليه جدا تبريك مي گم.
متشكرم
حالا قصد ساختن چه جور فيلمي رو داري؟
راستش چند سال پيش يه سناريو نوشتم كه دلم مي خواد اونو به عنوان اولين تجربه ام روي پرده ببرم. قصه اش مربوط به عشق و عاشقي هاي روزمره و زندگي جوونهاي امثال خودمونه.
خيلي خوبه. موضوع قصه هر چي كه باشه مهم نيست مهم نفس كارته.
همين كه تصميم گرفتي كار و شروع كني از نظر من خيلي با ارزشه.
نگاهي گذرا به صورتم انداخت و گفت: پس حالا كه كارمو تحسين مي كني ازت خواهش ميكنم نقش هنرپيشه اول فيلم رو قبول كني و توي اين تجربه كمكم كني.
من؟!
آره تو.
اما من...
سپيده خواهش مي كنم نيت بهونه جويي نداشته باش. من چند سال پيش اين قصه رو بر حسب شخصيت تو نوشتم. اين نهايت آرزوي من كه يه روزي بازي تو رو در قالب چيزي كه نوشتم ببينم.
بازي بر حسب فيلنامه تو؟!
ناگهان پاهايم سست شد و از حركت باز ايستادم. حرف حكيمي غم سنگيني را به دلم نشاند و بي اختيار به گريه افتادم. آرمان هميشه آرزو داشت براي فيلمهاي سينمايي كه من آن را مي سازم يا در آن بازي مي كنم فيلنامه بنويسد اما حيف كه اين آرزويش هيچ وقت بر آورده نشد و من نتواستم تا روزي كه زنده بود در هيچ فيلم سينمايي بازي كنم. چون زماني كه فارغ التحصيل شدم پسرم كيوان شش ماهه بود و من تمام مدت مشغول بچه داري بودم. و زماني كه كيوان بزرگ شده بود و از شير افتاد بود آرمان فوت شد و هر دو براي هميشه حسرت به دل اين قضيه مانديم.
حكيمي متوجه احساسات من شده بود و قيافه اش او را ناراحت و افسرده نشان مي داد. با اين حال براي تسلي دل من گفت: سپيده تو اين يكسالي كه از فوت آرمان مي گذره تو روزهاي سخت و پر غم و غصه اي رو داشتي. تمام مدت كارت همين بوده گريه كردن و غصه خوردن. حتي هنوز سياهتو از تنت در نياوردي. من فكر مي كنم حالا وقت اونه كه يه كمي روحيه ات رو عوض كني تو هنوز خيلي جووني. ببين سپيده اين يه فرصت ايده آله هم براي من هم براي خودت. پس خواهش مي كنم توي اين تجربه كمكم كن. اين يه حقيقته كه تو بهترين دوست مني و هميشه مثل يه رفيق بهم كمك كردي. پس اين دفعه هم موافقت كن و اجازه بده تو ساختن اين فيلم سينمايي رو سفيد از آب دربيام.
اشكهاي روي صورتم را پاك كردم و گفتم: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابم مثبته. من حاضرم اونو باهات معامله كنم اما...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه چشمم به ماشين سيامك افتاد كه داشت به سمت ما مي آمد. فرشاد هم متوجه حضور ما شد و از ماشين پياده شد. در حالي كه دست آرمان كوچولوي مرا دردستش گرفته بود.
حكيمي نگاهي به پسر خجالتي من انداخت و گفت: سلام عمو جون حالت چطوره؟
آرمان با لحن كودكانه اش گفت: سلام عمو خوبم.
حكيمي گفت: با عمو دست نمي دي؟ تو ديگه براي خودت مردي شدي.
آرمان دستش را دراز كرد و حكيمي روي زانو نشست و يك بسته كادو شده را از كيفش در آورد و به آرمان گفت : شنيدم امسال بايد بري مدرسه .
آره؟
آرمان سرش را تكان داد و گفت: آره.
حكيمي با لبخندي گفت: آفرين پسر خوب اين هم جايزه ات بازش كن ببين خوشت مياد.
آرمان هديه را از حكيمي نگرفت انگار خجالت مي كشيد.
فرشاد به او گفت: بابا جون هديه عمو رو قبول كن. عمو تو رو دوست داره.
آرمان كه تشويق پدرش را مي ديد هديه را از حكيمي گرفت و او دوباره سر پا ايستاد و رو به من گفت: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابت رو شنيدم اما در مورد بازي تو فيلم سينمايي...
گفتم: مهرداد ممكنه ازت خواش كنم چند روز بهم فرصت بدي تا به پيشنهادت فكر كنم؟
داخل ماشين شد و گفت: آره حتما... تا هفته ديگه خوبه؟
آره خوبه.
حكيمي نگاه معني داري به فرشاد انداخت و گفت: البته اميدوارم فرشاد جور منو بكشه و اگر خواستي بهانه جويي كني از طرف من بهت اصرار كنه و خلاصه يه جوري راضيت كنه.
اين بار از شنيدن حرفش واقعا شوكه شدم. زير لب گفتم: حتما حكيمي و فرشاد در مورد مسله با هم تباني كردن و فرشاد مي خواد براي به دست آوردن دل من بهم رشوه بده.
حكيمي گفت: من هفته ديگه بر ميگردم تهران. اميدوارم تو اين يه هفته فرصت كافي براي فكركردن داشته باشي.
بعد رو به فرشاد گفت: راضي كردن سپيده با تو.
فرشاد نگاهي به من انداخت و گفت: سعي خودمو مي كنم.
بعد با حكيمي دست داد و به او گفت: مواظب خودت باش به پدرت هم سلام برسون!
شمام مواظب خودتون باشيد.
خداحافظ
خداحافظ جفتتون.
بعد از رفتن حكيمي با فرشاد تنها شدم اما نمي دونم چرا تمام مدت از حضورش خجالت مي كشدم! انگار دفعه اولي بود كه با او روبرو مي شدم.
فرشاد خيلي تغيير كرده بود. آرام و متين و خوددار شده بود. همان چيزي كه روزي آرزوي من بود. به صورتش نگاه كردم واقعا دلم برايش تنگ شده بود. در همان حال نگاهم به ماشين سيامك افتاد كه وارد محوطه شد و چند متر دور از ماشين من توقف كرد به استقبالش رفتم و گفتم: سلام سيامك. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
سيامك گفت: نه اين وروجكهاي تو مثل نگين خودم برام عزيزن من اذيتي ازشون نديدم.
مژگان هم از ماشين پياده شد. به طرف او رفتم و گفتم: سلام مژگان گردشتون خيلي طول كشيد.
مژگان گفت: سلام. راستش مخصوصا معطل كرديم كه مراسم تموم بشه.
آخه مي ترسيدم صحنه هاي عزاداري رو خاطره بچه ها تاثير بذاره. كار بدي كردم؟
نه كار بدي نكردي. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
نه چه اذيتي؟ بچه هاي آرمان فوق العادن درست مثل پدرشون.
در آن لحظه كيوان عزيزم دامنم را گرفت و گفت : ماماني بغلم كن.
كيوان شيرين زبان و دوست داشتني من حالا پسر بچه اي چهار ساله شده بود و بر عكس آرمان كه هميشه خجالتي و گوشه گير بود كيوان سرزبون دار و شيطون بود و هميشه با شيرين كاري هايش مرا سرگرم مي كرد. كيوان را در بغلم گرفتم.
در همان حال دستم دور گردن دختر عزيزم انداختم و گفتم: مامان جون كيوان كه اذيتت نكرد؟
سپيده گفت: نه ماماني اصلا اذيتم نكرد. فقط يه دفعه از دستش عصباني شدم چون روي نقاشيم خط كشيد.
نگاهي به صورت پسركوچولوي قشنگم انداختم و گفتم: عيب نداره دخترم داداشت هنوز كوچولوئه. نمي دونه اين كار بده. حالا برو بشين پيش مامان بزرگ تا منم بيام و برگرديم خونه.
مژگان به طور ناگهاني گفت: هي اينجا رو ببين سپيده اون فرشاده؟
آره مژگان فرشاده
سيامك گفت: اومده اينجا كه چي؟ حتما اومده براي آشتي.ها؟
آره سيامك حق با توئه.
خب چه جوابي مي خواي بهش بدي؟
نمي دونم. سيامك نمي خواي باهاش سلام و عليك كني؟
چرا ميام. تو برو پيشش منم چند دقيقه ديگه ميام.
نگاه فرشاد تمام مدت رو صورتم ثابت مانده بود و هنوز محو تماشا بود. انگار چشمش كسي روبه جز من نمي ديد! همانطور كه كيوان را در بغلم گرفته بودم به او نزديك شدم. فرشاد تا به آن روز كيوان كوچولوي مرا نديده بود. وقتي در كنارش ايستادم دستش را به طرفم دراز كرد و گفت : ممكنه خسته بشي. بچه رو بده به من.
كيوان بدون اينكه احساس غريبي كند خودش را در بغل فرشاد انداخت.
فرشاد به او نگاه كرد و گفت: سلام پسرم اسمت چيه عزيزم؟
كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوانه.
فرشاد از شنيدن اسم كيوان خيلي جا خورد. كمي مكث كرد بعد با حالتي متفكر گفت: چه اسم قشنگي داري!
كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوان جلاليه اما بابام مرده. مامانم مي گه بابام رفته پيش خدا. مامانم مي گه منم هر وقت خيلي بزرگ شدم مي تونم برم پيش بابام اما فعلا نمي تونم. چون اگه من از پيشش برم اون تنها مي شه.
اين بار من هم از شنيدن حرفهاي كيوان جا خوردم. او معمولا با هيچ غريبه اي اينقدر راحت صحبت نمي كرد.
فرشاد برگشت و براي لحظه اي به من نگاه كرد بعد به كيوان گفت : عزيزم مامانت راست مي گه. تو بايد هميشه پيش مامانت بموني و ازش مواظبت كني. راستي تو منو مي شناسي؟
كيوان شانه اش را بالا انداخت و گفت: نه!
فرشاد گفت: من باباي آرمانم داداشتو مي گم. دوست داري من باباي تو هم باشم؟
طفل بي نواي من اين بار درماند كه چه جوابي به فرشاد بدهد.نيم نگاهي به من انداخت وگفت: نمي دونم ! هر چي مامانم بگه.
فرشاد هم به من نگاه كرد. انگار كيوان درست همان جوابي را داده بود كه فرشاد آرزوي شنيدنش را داشت. دستم را گرفت و گفت : سپيده شنيدي پسرت چي گفت؟
سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. فرشاد با بي قراري گفت: اگه مي دونستي امروز چقدر محتاج ديدن روي ماهتم اين طوري رو تو ازم بر نمي گردوندي.
خداي من هنوز همان طور شوريده و عاشق بود و از شدت هيجان داشت مي لرزيد! دستش رازير چانه ام گذاشت و سرم را بالاگرفت وگفت: سپيده من اومدم كه همه خطاهاي گذشته ام رو جبران كنم. من اومدم اين دفعه واقعا تو رو خوشبخت كنم. ببن عزيزم من حاضرم همه هستيمو به پات بريزم و بهت كمك كنم تا به همه آرزوهات برسي. آخ من حاضرم شونه هامو قدم گاهت كنم تا تو روشون قدم بذاري و به اوج برسي. سپيده من بدون تو هيچم و پوچ. من بدون تو اصلا مفهومي ندارم . بذار يه بار ديگه شانسمو امتحان كنم. با تمام وجود بهت قول مي دم كه اين دفعه شوهر خوبي برات بشم همين طور پدر خوب براي بچه هات. آخ اگه تو فقط يه بار ديگه اين فرصتو به من بدي.
خب اون وقت چيكار ميكني؟
جونمو فدات مي كنم.
وحشت زده گفتم: نه فرشاد! من هيچ احتياجي به اين كار ندارم . من تو رو زنده مي خوام زنده وسلامت اگه دوست داري دوباره با هم زندگي كنيم بايد بهم قول بدي كه براي هميشه كنار من و بچه هام زنده بموني.
لبخند كمرنگي زد و گفت: باشه عزيزم هر چي تو بگي. سپيده باور كن من هنوزم مثل گذشته ها دوستت دارم. آره من هنوزم ديوونه تم.
باز وحشت زده شدم و با دلواپسي گفتم: نه فرشاد نه! من ابدا ديوونگي هاي تو رو نمي خوام. من ازت مي خوام كه مثل يه مرد خوددار و صبور باشي. تو بايد مجنون بازي رو براي هميشه ترك كني.
سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: حق با توئه. من از ديوونگي خيري نديدم. وقتشه كه عاقل بشم و فقط عاشقت باشم خب حالا باهام ازدواج مي كني؟
به چشمهايش نگاه كردم. آرامش بي نظيري در سوسوي نگاهش بود كه چشمم را نوازش مي كرد. واقعا دوستش داشتم. با كمال ميل گفتم: آره.
بوسه اي بر دستم زد و با شوريدگي هميشگي اش گفت: سپيده عزيزم. من هر شب خوابتو مي ديدم. تو اين پنج ساله حتي يه لحظه از يادم نرفتي.
هر شب برات اشك ريختم. اگه بدوني چقدر انتظاربرگشتت رو كشيدم. آه عزيزدلم منو ببخش. من به خاطر همه نامهربوني هاي گذشته ازت معذرت مي خوام. اما اين قول رو بهت مي دم كه اين دفعه آخري باشه كه ازت معذرت خواهي مي كنم. امكان نداره بعد از اين كاري كنم كه مجبور بشم به خاطرش ازت معذرت بخوام
و اينو بهت قول مي دم.
منم دوستت دارم فرشاد. هيچ وقت به اندازه امروز احساس نكرده بودم كه دلم برات تنگ شده.
قطره هاي زلال اشك بي محابا از چشمهايش سرازير بود. اما مشخص بود كه اين گريه گريه خوشحالي است. به آرامي گفت : مي دونستم. سپيده مي دونستم تو بالاخره يه روزي عاشق من مي شي.آره سپيده من بيچاره تم.
هيچ وقت تو زندگيم كسي رو تا اين حد دوست نداشتم.
اشكهاي رو صورتش را پاك كردم و گفتم: فرشاد قول بده هيچ وقت تنهام نمي ذاري و براي هميشه كنارم زنده مي موني.
مشتاقانه گفت: قول مي دم. شايد باور نكني ولي من بعد از رفتن تو پنج مرتبه خودكشي كردم اما نمي دونم چرا هميشه جون سالم به در بردم ؟ عزيزم خيالت راحت باشه من به اين راحتي ها جون نمي دم. مخصوصا حالا كه دلم مي خواد سالهاي سال عمر كنم.
با شنيدن صداي سيامك هر دو به طرفش برگشتيم.
فرشاد خودش پا پيش گذاشت و با سيامك روبوسي كرد و به او گفت: سيامك بهم تبريك نمي گي؟ سپيده دوباره مي خواد عروس من بشه.
سيامك برگشت و نگاهي به من انداخت و چون لبخند مرا ديد به فرشاد گفت: مبارك باشه شاه دوماد. راستي كه سپيده اول وآخر مال خودته.
سوئيچ ماشينم را به طرف فرشاد گرفتم و گفتم : بيا فرشاد بهتره تو بشيني پشت فرمون.
فرشاد گفت: نه خودت بشين اين برنامه فقط براي زمستونهاس!
گفتم: باشه ولي الان دلم مي خواد تو بشيني پشت فرمون آخه مثلا دامادي.
لبخندي زد و سوئيچ را از دستم گرفت.
همگي سوار شديم و حركت كرديم. در اين ميان پسرم آرمان از همه خوشحال تر بود و از اينكه براي اولين بار من و پدرش را در كنار هم مي ديد ذوق زده شده بود. اين حالتش براي من كه هميشه او را گوشه گير و خجالتي ديده بودم جاي تعجب داشت. اما نهايتا از اينكه بچه هايم دوباره صاحب پدر شده بودن خيلي خوشحال بودم و احساس رضايت مي كردم.
پايان - پاييز 1381
(فاخته)