-
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته*ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده*ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می*شنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی*بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
-
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خم*ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح ************ زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوخته*ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
-
اگر چه باده فرح بخش و باد گل*بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون*ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه*ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه*اش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
-
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه*ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
-
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می*شود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب*های بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزاده*ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
-
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکته*های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
-
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی*بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی*ثبات و بی*محل است
بگير طره مه چهره*ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است
-
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
-
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که می*زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه*ای ز خم طاق بارگه دانست
-
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست
-
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر می*شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می*طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو می*شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی می*خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
-
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است
-
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه*ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
-
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که می*خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
************ج طره ليلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودی طلب يار می*کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
-
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه*ات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است
عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
-
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو ******
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست
-
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
-
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
-
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می*رود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه*ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون ************ج ورق*های غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نسلامحت
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
-
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه*ای از گيسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزی نمی*خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
-
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه*ای افتاده*ام در دام دوست
سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه*ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او می*سوز و بی*درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی*آرام دوست
-
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه*ای هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه می*دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه*ای غريب و حديثی عجيب هست
-
اگر چه عرض هنر پيش يار بی*ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی*ادبيست
بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست
-
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يک قبيله*اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست
-
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه*های تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه*ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می*ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست
-
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می*خسبد و همخانه کيست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست
می*دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست
-
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست
می*چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه*اش قتاليست
ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست
-
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست
چون چشم تو دل می*برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دی می*شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
-
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت می*بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
-
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست
تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويی نمی*داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست
-
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که می*کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست
-
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست
از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست
غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست
-
حاصل کارگه ****** و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
-
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست
از لبت شير روان بود که من می*گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست
جان درازی تو بادا که يقين می*دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست
مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست
دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می*دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست
-
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله*ای و آهی نيست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست
عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست
چنين که از همه سو دام راه می*بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست
-
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله*های زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت
در نمی*گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
-
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
-
کنون که می*دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت ارديبهشت می*گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می*رود به بهشت
-
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکده*ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
-
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه*ات بايد سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می*آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت