وقتی تمام راه های دلم در چشمهای تو
در وحشتی مهیب
به بن بست می رسد
بی خیال خیالت شدن کار من نیست نازنین
یا این خیال وحشی غمگین
با صد حقیقت بی حقیقت تاریک
آیا یکی ست؟
Printable View
وقتی تمام راه های دلم در چشمهای تو
در وحشتی مهیب
به بن بست می رسد
بی خیال خیالت شدن کار من نیست نازنین
یا این خیال وحشی غمگین
با صد حقیقت بی حقیقت تاریک
آیا یکی ست؟
بیا بهار است اما من هنوز سردمدر باغ ،بی رد پای تو تنها مسیر به سمت انتظار استنمی خواهم به آب بیاندیشم و دریا و آیینهیا لطافت گلبرگهای باغیا دست نوازشگر نسیماگر زنده ام برای پاییز استبرای چشمهای تو ..برای بهار من...بهاری که دیگران هرگز آمدنش را حس نکرده اندآخ که طاقت من طاقت سنگ نیستاما دل خداوندگارم چرا!نمی دانم تا به حال کسی از دلتنگی مرده است یانهسئوال خوبی است...
برف می آمد ...گریه می کرد نگاهتگریه می کرد دلم"به امید دیدار"باز هم خندیدیمخوب می دانستیم تا سلامی دیگرو تمام فردا ....برف خواهد باریدو قدم خواهیم زد روی برف ...اما تنها...تنهاو سلامی دیگر؟دور خواهد بود
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی … ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزید
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته
غنچه ی شوق تو هم خشکید
شعر ، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد ، بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من ، نقش خوابی بود
ای خدا … بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دیغا ، درجنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چه می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
دارم میمیرم
به مادرم گفتم
مادر قبله ما کدام وریست
اخم کرد وصد نفرین ،
ای نا شکر دیوانه
صدایی می آمد گوش دادم
صدای پایی پر از حس غریبگی
نه نه رهگذری بود ، سراغی از من نه
خرد شدم باز
من یادم میرود منتظر نباشم
یادم می رود کسی آنسوی دیوار بی غم نیست
آنقدر بی غم که غم مرا بخورد
یادم می رود وقت تقسیم آغوش من پی نان بودم
پی اشک های خواهرم
و اینکه چرا نگاهش به سقف خیره مانده است
پی اینکه آسمان را آسمان بدانم
و تنها از تو،تنها از تو بخوانم
وای که گیسوان روسپیت را چه آسان به دست باد سپردی
ایمان مرا نیز
وجمعه بود که من با من گم شد
و شهری در آغوش گناه آلودت آرام گرفت
از چه می گویم ؟ از چه؟
من یادم میرود سهمم از دنیا چیست
با من از خدایت مگو که من از خود نیز دست شسته ام
تکرار مضحکی است التماس
حتی نوشتن نیز
ولی با من بگو از آنچه برایم مانده است
نه نه از آن چه داشته ام
بگو تا بر دهانت بوسه زنم برای یادآوری آنچه داشته ام
سالها رفته است و من یادم نمی آید
می بینی من حتی دیگر نمی نویسم
نمی بینم نمی خوابم نمی خورم نمی فهمم نمی مانم نمی گریم نمی شنوم
گفتی صدای کسی می آید ؟
من دیگر نمی مانم
به مادرم گفتم
کاش مرا مرده می زاییدی
اخم کرد و نفرین
مضحک است
با این زن قرابت من چیست ؟
یا تو
من در کوچه های کدام شهر غریبانه مدفونم ؟
فرشته ای پوز خند زد
می دانم
با انکه دیگر نمی گریم
ولی دلم گرفت
راستی یادم رفت
من هنوز خوب دلم می گیرد خوب می سوزد خوب می میرد
و چه ساده می خندی چه کودکانه چه ابلهانه
یا نه من ابلهانه ابلهانه می اندیشم
فرقی نمی کند
مهم این است که یادم باشد
یاد هم جز باد نیست
یادم باشد که یادم نباشد دیگر
انتظار هم ....
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
مسخ شده چون ارواح بی صاحب
کنار آفرینش خود زانو زده
ناخن به گذر روزها می کشم
پروردگار گناهکار و همیشه گریزان من
حالا حتی اگر از کشیدن ریسمانهای من خسته ام شوی
یا دست بر روح عصیانگرم کشی
این زانوان خرد شده
نای بلند شدن ندارد
حتی اگر بیاید
چیزی درون من گم شده است
بد کرده ای بد...
اما من هنوز هم شب که می شود گریه ام می گیرد
مبادا گریه های شبانه هم جز گناهان تو باشد
پروردگار گناهکار من
دیگر برای دست نوازش دیر است
امیدی در من مرده است..
بد کرده ای بد....
غلط کرده است آنکه می گویددل به دل راه دارد"من خم شده از روزن تاریکزل زده ام به جاده ی متروکتو خیره به آسمان ستاره می شماری...غلط کرده است آنکه می گویدآسمان چشم انتظار روح تکه پاره ی من استشب رنگ آرامش استدریا یعنی کنایه زندگی به مردابو چشمهای تو چیزی بیشتر از اشتباه ...غلط کرده است آنکه می نالدچرا که نیشخند آسمان همیشگی استکودک که باشی پدرت هم به آرزوهایت می خنددچه برسد به پیریت که خودت هم به آروزهایت می خندیکسی برای خشم ..کسی برای عصیاندلی برای شکستن...عشقی برای فراموشیغلط کرده آنکه معنای تورا از من می پرسدمعنای زندگی را از مرگیک بار دیگر اگر گریستیکرکسها را صدا می زنمغلط کرده ای که خواب من سالهاست کابوس استکه هر چه می کشم از سراب سالهای صبوری استغلط کرده ایغلط کرده امغلط کرده ایمبه خدا حاضرم تا سالهای دیگرتکرار کنمغلط کرده است آنکه می گویدبی تو می شود نفس کشید...بی تو می شود فهمیدبی تو می شود بی تو بود...
یخ زده از تکراربغضزل زده ام به غریبه ای در آینهفریادم نرسیده به حنجره می میردو من صبور باز خط دیگری روی دیوار می کشمدیگر نبضی در من نیستشبی کنار دیوار مرده ام شایدچه توهم پوچی است زندگیصدای ناله ی باد می آید...تنهایم اما تنهاییم را دوست دارمتنها در تنهاییم تنها نیستم...
باز ساعت ۴ بعد از نیمه شب
صدای ناله ی گرگها
ماه کامل و دیوانگی دلی که زمانی بره بود
بروی عکست دست می کشم
هنوز شب است
از شب دلگیرم...از روز دلگیرتر
هذیان می نویسم
آهنگ تو را گوش می دهم
ولی چیزی کم است....
پاییز رسیده ..سردم است
حتی فنجان قهوه در دستم یخ زده
زل می زنم به دیوان
حافظ هم دل و دماغ ندارد
هجمه ی صدای سگان
ساعت ۵ است
قلبم دارد زیر پایشان له می شود
کجایی ؟
کاش خواب باشی
من همچنان هذیان می نویسم....
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
اک بیهوده است...این تلاش خسته ی انکارمن خودم می دانم از اینجا که من هستمتا آنجا که تو رفتیسالهای سال تنهایی استچشمهایم رنگ رنگارنگ چشمان تو را دیگر نخواهد دیدسینه ام از سردی پاییز خواهد مرددستهایم بی نوازشهای دست مهربانتخشک خواهد شدقلب من فردا برای "دوستت دارم"سرد خواهد بود...و نفس را حبس خواهم کرددر مسیر رویش گلهای بابونهبی تو فردا سخت بی رنگ است ...فردا نیست ...امرزو استبرایم از نگاهت رد پای "من دلم تنگ است" را بفرستمن اینجا در مسیری گنگپشت خاطرات خوب می مانمکسی انسوی باران نیستبرایم اندکی باران کنار فالهای هر شب یلدامهیا کن...اگر قسمت شود با گریه می آیم.....
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهیی میخواند،
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،
و هر دانهی برفی به اشکی نریخته میماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان ،
و شگفتیهای به زبان نیامده،
دراین سکوت حقیقت ما نهفته است؛
حقیقت تو و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم،
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،
و بگذارد از آنچیزها که در بندمان کشیدهاست سخن بگوییم.
گاه آنچه که ما را به حقیقت میرساند،
خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد.
از بختیاری ماست شاید
که آنچه میخواهیم یا به دست نمیآید،
یا از دست میگریزد.
داشتم می مردم
در پس صخره غم
در دل جنگل انبوه هراس
در بلندیٍ تبٍ چنگ به ماه
و چه بیهوده من از روزنه کوچک خواب
ماه را می دزدیدم...
نور در خانه نبود
و نه امید به باران امیدی در دل
شب من پر تپش از حجم سیاهی مجهول
چشمهایم مبهوت ، و نگاهم بیزار
آسمان رنگ گناه آدم
یا پی وسوسه های حوا
دشت در پیش نگاهم مرده
زندگی حنجره ای جر خورده
داشتم می مردم...
فارغ از دیر.. و چه زود... و ای کاش..
فارغ از باز.. خدایا.. آیا...
عشق منفورترین حادثه بود
و پر خسته ی مرغابی دل
خسته از بال زدن در تردید
خونین بود
داشتم می مردم...
باز هم درته یک کوچه بن بست به شب برخوردم
ومن آن روز پی حس خدا می گشتم
پی باران یقین
که در این خشک شده چشم همیشه خیسم
خنده یاس و اقاقی باشد
پی دیوانگی ام می رفتم
پی خاکی شدن و حس گناه
که تو از پیچ خیابان سلام
نرسیده به دو راهی نگاه
جنب آغوش خدا
روبروی تب خواهش در ما
آشناوار نگاهم کردی
چشمهای تو پری واره به فریاد رسید
من هنوزم پرم از لحظه شیرین گناه
که تو از جاده ی دل خنده کنان می رفتی
و من انگار پر از حس خدایا !انگار...
لحظه ای خندیدم
آسمان آبی شد
خانه ام پر ز کلامی زیبا
دلم از مرگ رها شد، بیدار
پری کوچک من
پیغامی است :
که مرا از دل شب تا خود روشنی ماه سفر خواهد برد
پری عاشق من
رنگ انکار همه سختی هاست
من چه نورم با او
و خدایم نزدیک
مرگ اندیشه ی و یرانی ما را در گور
با خودش خواهد برد
من ُپرم با پری ام از پرواز
و شبانم روشن
قلب من مثل گل یاس صدا می زندش
او همه حس من است
گفته بودم آری ...
داشتم می مردم
ولی انگار خدا پنهان نیست
پری من آیه است
و در او خیره تر از هر آیه من به آغاز اهورایی ی خود نزدیکم
ای الهه، ای خوب
تو مرا می دانی
دل من می خندد:
یک بهانه باقی است... پری من اینجاست
با تو من تا خود فردا جاری
از سیاهی پنهان
و زمین زیبا تر
ماه اینجا پایین
پری من زیباست
چون فرشته اینجاست
من دلم می خواهد زندگی را آرام درنگاه چشمش
باز آغاز کنم
و در آتشکده دستانش
آتش بودن را بی هراس فردا
در دل احساس کنم
من می مانم...
تا دل فرداها فرصت رفتن هست...
تا پری چهره ی من هست خدایی هم هست...
می نویسم فریاد تو بخوان آرامشمی نویسم آتش تو بخوان آب و نسیمشاید اندوه نوشتم ...تو بخوان شادی محضیا اگر اشک... بخوان قهقهه ای از ته دلکه کجا بود و چرا؟ باز نمی آرم یادمی نویسم دلتنگ تو بخوان دل از سنگمی نویسم دل من باز گرفته اینجاتو بخوان این دل ما وه که چه خوب است بجان رفقامی شمارم باران تو بگو قطره اشکی ناچیزمی روم تا ته اندیشه مرگتو بمان در پس این تاریکی ،ماورای نگه برف به برگمی نویسم غمگین ،.... جامانده ، رد پایی انگار روی دلها ماندهتو بخوان باغ بخوان اوج پرستویی شاد نه دلی واماندهمی نویسم خونین می نویسم بن بست می نویسم ای کاش...تو بخوان رنگارنگ ته یک جاده ی زیبا، دربند... تو بخوان آه چه مستم امشبمی نویسم شاید... تو بخوان هرگز نه...می نویسم تکرارتو بخوان خسته شدم دست بردار...
در قلبم باران می باردو چشمهایم این مسافران بی هدفاز خستگی تکراربا حسرت به خاک می نگرندو آرامشی پنهان در دنیای نبودگان...و تو دیگر از حوالی تاریک تنهاییمترانه ای تازه نخواهی شنیدتا عطش پرغرورت را برای معشوق بودن بهانه باشد و پاسخ.....تو نگاه خواهی کرد و من نخواهم بود....در فانوسهای روشن رابطهکه دیگران می افروزند خورشیدهای ماندگار من جایی ندارند.....اندوه های من جاری است در اشکهایمبر صورتی که همیشه لبخند می زند....
دوست می دارمتو این جسارت ساده ای نیستاز لحظه نگاه تا لحظه شکستنانگارکه فاصله ای نیستو دوست داشتن مرا کسی نمی داندکسی نمی فهمد... آتش به جان برگ اگر که بیفتدحتی درخت هم سر خم نمی کنددر سوگ برگو این حکایت امروز یا ابدهمچون حکایت سرما است با نسیمتو اما چه ساده مرا آب می کنیبا حجم تازه ای از نور و حادثهاندوه های سرد مرا خواب می کنیبانوی یاد و خاطره!از من گذر نکنبی تو حکایت من سرد و ساکت است…
گذار که ماه بمیرد رود بخشکد
دریا پی قطره آبی بدود
و دیگران در آغوشت بگیرند
و دیگران دوستت بدارند
و دیگران شاد باشند و هلهله کنند
بگذار نگاه مادر بزرگ گم شود در کوچه های کودکی ام
بگذار بغضم بماند تا گلویم تکه پاره شود
قلبم را رها کن تا در آغوش نامحرمان بگرید
و دیگران چشم در چشم تو از آسمان بنوشند
خدای را چه باک......
چیزی نگو
که به آسمان بربخورد
یا دامن خدایی آن قادر مطلق لکه دار شود
بگذار حکایت ما حکایت باران باشد با کوه
حکایت گندم با داس
و گلو ی بریده ی چیزی که عشق می خوانندش
و من همیشه را برای تو دوست داشتم
مرگ را برای کنون
نپرس
بی تو هوای دل چرا بارانی است
چرا لبان گر گرفته ام خونین است
و حکایت ما حکایت بی پایانی است
مرا پنهان کن در هوای عاشقانه های قلبت
جایی که فقط من باشم و تو ...من و تو ...ما
خدای را رها کن
که در پس آخرین دقائق مرگم
بخشیدمش...ساده ...ساده ...ساده...تا بداند
خدای بودن اینگونه خرجی ندارد
خدای را رها کن و در آغوشم بگیر
در گندمزارهای روشن بی فردایی
در شبانه های بی نظیر من و چشمانت
دیوانه ام کن ...دیوانه تر از این هیات عاقل بی چشم
و از سوختن من نهراس
که من اگر نسوزم می میرم
پری خوی و پری عطر و پری چشم و پری آسا
تنت را در تنم گم کن
و بگذار دیگران غریبه عاشقانه های تکراری خود را مرور کنند
و نامحرمان گریه های قلب مرا نظاره گر باشند
خیالم راحت است ... راحت
که هیچ کس مثل من تو را نسرود
و هیچ شرابی شیرینی بوسه ی مراو تو را نداشت
و هیچ تنی همچون تن من در مارهای تن تو گره نخورد
و هیچ خداوندی عاشقانه تر از من ترا نپرستید
و هرگز ترکیب عطر تن من و تو در پی هماغوشی بی هراس
در ذهن هیچ کودن و بی درد ره نیافت
من با تو تا ته احساس رفته ام
دیگر چه حسرتی ؟؟؟
با تو تمام عمر ...من در دقایق یک روز مهربان
(شاید سه شنبه بود)
آری سه شنبه بود....
در اوج یک شب پر حرف با امید
از مرگ گم شدم
دیگر چه حسرتی؟؟؟
چیزی نگو
من با دستهای خیس
در کوچه های اشک آلود می نویسم
دوستت دارم!
واین کافی است به اندازه ی تمام دوست داشتن ها
در کوچه هایی که من با باران اشک خود نام مقدس تو را
فریاد می زدنم...
چه بیهوده دیگران پرسه می زنند....
قسم ات چاره ویرانی من نیز نبودباز انگار صدا می زنیماز پس پنجره روشن شبمن تو را در لحظات خوش خود می بویمو پریشان تر از اندیشه ی ویرانی خودمن پریشانی شبهای پریشان تو را می جویمتو چه آرام رها از غم من می رفتیمن چه سوزان ره بیهودگی ام می پویممن در اندیشه پنهان سفر کردن توتو پر از حس تماشای شب پنجره هامن و این پنجره ی تار غبارتار مانند سحرگاه سفر رفتن توتو واندیشه ی پایان بهارو فرو ریختن قلب فروریخته اممن و دیوانگی و حسرت و اندوه و عذابتو و بی من چه شبی !!لذت خواب.
آتش آتش می کشد این خواب بی مهتاب راقلب وامانده در آتش می پریشد خواب رانیستی ای واقعی تر از خیال این حبابتشنه ام.. از تشنگی بینم سرابم آب رااشکهای ساکتم را می چشم در دوریتدر پی خورشید می بویم کمی شبتاب رابی تو بارانی است هر لحظه حوالی دلمعشق ؟ من بیهوده میجویم زر نایاب راای پری ناز شب تنهایی این مرد سردمن به صد لبخند نفروشم غمت!این ناب را
شب بودچشمهای ساکتم را بستمبه این امید که وقتی چشم باز میکنمتو باشی....و قرنها من هر ثانیه چشم باز کردم و بستم...و تو نبودی....شب است ...چشمهایم پرآشوبم را می بندمبی هیچ امیدی و دیگر نمی خواهم چیزی را ببینمحسودیم می شود به خورشیدکه بر چهره تو خیره انگشت می کشد هر روزبه ماه که شبهای تورا از من می گیردو مهتابی که با ستاره ها در چشمهای تو نقش می بنددحسودیم می شود به آبکه عطش تو را تسکین می دهد اما من...؟؟گریه ام می گیرد مثل کودکی که اسباب بازی اش را دزدیده انداز زمان، که تو را ساده در خود می پیچدو حرص می خورم از بادکه بی شرمانه گیسوانت را به بازی می گیردحسودیم می شود به چشمهای هرزه ی مردمانی که تو را هر روز می ببینددر ایستگاه اتوبوسزیر باراندر زل زدنهای رنج آور غربیگیحسودیم می شود به سر انگشتانتکه اشکهای دلتنگی تو را می نویسند بر گونه هایتمی میرم از حسادت زمینی که بر آن شاهزاده ی قصه های کودکی امنسیم وار گام بر می داردو حسودیم می شود به خوابکه آرامشت می دهد و من.....؟؟؟حسودیم می شود به کبوترهاکه در نگاه تو اوج می گیرند و من....؟؟؟و حسودیم می شود به خداکه در تو که می نگرد دلش نمی لرزد...و من...؟؟؟چشمهایم را می بندم و نمی گشایم دیگرچرا که در هر چه مینگرم از من به تو نزدیک تر استدارم از حسادت می میرمچشمهایم بسته است.....
..مرد بارانیاولین بارا ن پاییزی در شب تب کرده شهریوری غمناکمی خورد بر شیشه ی قلبیهیچ کس در کوچه ی متروکه ی امروزاز پس ویرانه های سالهای دوریادی از مردی که دیشب مرد را بر لب نخواهد داشت.....در حیاط خسته ی اندوهایستاد و اندکی لرزیدمرد بارانی چه ساکت بود چه ساکت زیست چه ساکت مردچه ساده عشق را در باغچه، با دستهای خویش مدفون کرد....مرد بارانی کسی بود از حوالی ی شب مهتابآشنای دردهای خامش مغمومرنج خود را عاشقانه می پرستیدو فراتر بوداز گلایه یا بهانه... او پی باران ماندن بود....شایدم در کوله باری پر تر از دیروزمی کشید اندوه فردا رامرد بارانی چه تنها بوددیشب مرد....مرد بارانی کمی تاریک تر بود از شبح هایی که می دیدمکمی روشن تر از ارواح بی آزاروقت گریه اشکهایش را نمی پوشاندوقت خواب از بیقراری مثل اتش بوددیگران را خوب می فهمیددیگران اما...شبی که مرد بارانی کمی غمگین تر از اندیشه هایش بودسوزاندند تراوشهای ذهن ظاهرا بیمار او را در خطوطی گنگ...مرد بارانی چه تنها بود....نه در خانه نه در آبی ی ساحلهاکسی چشم انتظار مرد بی باران ما هرگز نبودست و نخواهد بودو مردی ساکت و بی روح دیشب مرد...چه فرقی می کند انگار!که باران شب شهریوری غمگینببارد یا نبارد نرم یا سنگین...کسی که در پی باران و تنها بوددیشب مرد.....امشب نیست..شب شهریوری تب کرده و نمدارمی رود تا صبح ...صبح روز خسته ای بیمار...قطره ای بوسید قلبی را و گریان گفت:شاید سه شنبه بود که آن مرد خسته بودشاید سه شنبه بود که آن مرد زنده بودشاید سه شنبه بود که آن مرد خسته شدشاید سه شنبه بود که آن مرد رفته بود...
من بهای عشق تو را چگونه خواهم داد ؟
شبی بدون سحر؟تلاقی گریه ؟ یا سکوت و تنهایی؟
زیر باران خاطره ماندن ؟
بی تو از انتظارها مردن ؟
یا نفهمیدن چرا و چرا..
کاش استخوانهایم حجم سنگین درد را می دید
پیش از آنکه با قلبم خواب پاییز زردرا می دید
باز قلب خسته ام آرام
غرق در خون چه مظلوم است
اشک ریزان به باد می گوید"
"به بهایی که هست ....می ارزید
سرودن از تو را برای شاعران دیگر نمی گذارم
اگر ناقص... بگذار کلام من باشد
نه شاعری که از تو هیچ نمی داند...
پیش از من و تو نیز مردان و زنان زیادی به ماه خیره مانده اند
اما هیچ کدام.. قسم می خورم..هیچ کدام
از شهد چشمهای تو چون من نخورده ا ند ..
لالایی مخملی شب با من
کنار استعاره های خنده های تو ست که توفان را می خواباند
کنار عطر پریواره ا ی شبیه رویا
آه که من چقدر خوشبختم
دیگر به خدا حسودیم نمی شود..
وقتی پناهگاه من نیز در شب پنهان است
مرا برای تمام بی مهتاب گریستن هایم ببخش
من هنوزم فکر می کنم گریه کار مردها نیست
اما این دل بی ستاره ام این را نمی فهمد...
.از شبی که چشمهای تو مرا در بر گرفت...
.از گرمای بی نظیر دستانت.
....از آب می نویسم و بیابان..
.خنکای صبح و دلتنگی غروب.
...از یاس می نویسم و از خش خش برگهای پاییز زیر گامهای پرسه زن من.
...از سکوت می نویسم و گلایه..
..از شب می نویسم ..شبی که شاید هرگز نیاید
....از ماه می نویسم و قرارش با سپیده.
..از باد می نویسم و لطافت گیسوی تو از اشک می نویسم و از دل
..دل سیاه سفید سرخ بیرنگ.
.و از نور می نویسم ...از تو
آسمان هست / من هستم
مثل يک پرستوی مهاجر با حسی غريب
اما نه برای تو و نه برای هيچکس
اما من وجود دارم
برای تنهايی ديوارهای اتاق
برای انتظار قلبهای بدون عکس
برای ترک خوردگی روح باغچه
من هستم با قلبی در حال تپيدن
اما جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست
__________________
خرده مگیر
آخرین پناهم بود .
اشکی که ریختم
وفغانی که بر آوردم
اگر چه از نگاه تو مردانه نبود، اما
گریه کردن آخرین پناهم بود.
شبی از شبها :
گل شب بو
خورجین پر بو را نگشود
که زمستان
-ازکوهستان-
چارنعل آمده بود.
شبی از شبها :
یاد من
-پاورچین پاورچین-
از در خانه برون رفت.
وندانستم کی باز آمد
وکجا بود
آنقدر بو بردم
که تنش بوی دلاویز ترا با خود داشت.
شبی از شبها :
به تماشا بنشین
تیر چالاک شهابی را
که در انبانه ی شب گم گردد.
و به یاد آرکه ما نیز شبی
-یاروزی-
این چنین در قدم مرگ فرو می افتیم.
شبی از شبها :
تو مرا گفتی
"شب باش"
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
شبِ شب گشتم.
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی .
جنون نگرفته ای تا بدانی
من جنون زده
من بی خواب
من آشفته
چه ها کشیدم
از دست تو
و آن چشمان
همیشه مست تو
اما ...
عشق آلوچه نیست که بهش نمک بزنی
دختر همسایه نیست که بهش چشمک بزنی
غذا نیست که بهش ناخنک بزنی
رفیق نیست که بهش کلک بزنی
یادت باشه که عشق مقدسه...
باید صادق باشی تا عشق واقعی رو با تمام وجودت دریابی
به جای دسته گلی که فردا به قبرم نثار می کنی
امروز با شاخه گلی کوچک شادم کن
به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی
امروز با تبسمی شادم کن
به جای متن های تسلیت که فردا برایم می نویسی
امروز با یک پیغام کوچک خوشحالم کن
من امروز به تو نیاز دارم نه فردا...
دلم كه ميگيرد حرف نمي توانم بزنم،
نه كه نتوانم ،
مي توانم اما با اولين كلمه همه عالم مي فهمند دردم چيست
حالا بيا قلمت را بگذار روي كاغذ هي بنويس هط خط بزن
هي خطي خطي هايت را ازغصه هاي دلت خيس اشك كن
بعدش هم بگو نه چيزي نيست فقط يك متن شاعرانه بود
وهمه باورشان مي شود
وقتي مي نويسي انگار دينت را ادا كرده اي
به چيزي كه فراتر از همه اين حرف هاست
چيزي فراتر ازعشق يا پول يا شهرت
ونخست خدابود
وديگرهيچ نبود
ونخست كلمه بود
وخدا كلمه بود...
صدایی می آید
اری باز هم سکوت است که فریاد می کشد
با این فریاد چه کنم؟
.
.
.
.
چرا با من صحبت نمی کنی
فقط می خواهی با فریاد کشیدن
کنارم باشی ؟
.
.
.
.
همه چیز می شکند
حتی
صدای ما
اما سکوت
هرگز
پس می نویسمشان
هنوز لا به لایه دفتر خاطرات دل تنگم ورقهای خالی بسیار است
.
.
.
.
واژهأیست در دل با تمنای ظهور
واژهأیی به تخلص روح ، تشابه خیال ، تناقص وجود
.
.
.
مینویسم که دل آرام شود ،در هیاهوی لغات رام شود
مینویسم از آوای مرمو ز خیال
مینویسم از تجربهٔ غربت تلخ
مینویسم از حسرت تنهایی دل
مینویسم روح من رام شود، دلم آرام شود...!!!
من عابری غریبم تنم پر از غباره
تا مرز بی نهایت شبم ادامه داره
گذشتن از تو برام سخته ولی گذشتن
همیشه تنها بودن همینه سرنوشتم
برای من که خسته ام تو مثل خواب نازی
میشد برام با دستات یه الونک بسازی
این سایه سرنوشته که راه نور را بسته
وداع تلخ مارو به انتظار نشسته
برام گذشتن از تو پرواز برگ تا خاک
بر سینه ی عشق این اغاز تلخ غمناک
گذشتن از تو برام سخته ولی گذشتن
همیشه تنها بودن همینه سرنوشتم
نوشتم برای تو
برای عشقت
برای تنهایی هایت
برای غمت...
که عشق تو عشق من است و تنهایی های تو تنهایی من و غم تو غم من....
مي نويسم تا باران نه اينجا,در سرزمين رويا هايم ببارد.
براي با تو بودن مي نويسم براي حسي كه پيداي پنهان است.
مي نويسم تا شب گريه هايم رنگ آسمان بگيرد و سكوت را كه هرگز نشكسته و اميدي به
شكستنش ندارم لابه لاي كاغذ ها جا بزارم.
اگر مي نويسم مخاطبم تنها چشم هاي سرد توست كه حتي سرديش از من دريغ مي شود.
قلبي شكسته داشتم، بي نفس بودم ، مثل پرستويي كه اسير قفسست
تا سرنوشت تو را سر راهم قرار داد و مرا از زندان غم ها رها كرد
و بر روي بال هاي شكسته ام مرهمي گذاشت
و به چشمان هميشه گريانم لبخند نشاند
به دل پريشان و بي قرارم آرامش بخشيد
و بهم شوق دوباره زيستن را آموخت
اي ناجي قلب من ، ديگر باره تنهایم مگذار
مني كه به اميد عشق تو زنده شده ام
نميخواهم دوباره سرنوشت فصل جدایی رو سر راهم قرار بدهد
و من دوباره در حسرت داشتن عشقت بشكنم
اي تنها تكيه گاه من در تمام لحظات هستیم با من بمان
و دگر باره بي كسم مگذار
دلم به عشق وفادار تو خوش است
پس تا آخر سرنوشت سرپناه من باش كه اگر از تو بي وفائي ببينم
نمیخواهم ديگر باره رنگ این زندگی را ببینم
پس بيا به آغوش همديگر پناه ببريم كه اينجا جايگاه ابدي ماست
و تو نيستي اما ....
من امروز برايت چاي ريختم
و با تو ميوه خوردم
ديروز هم نبودي برايت بليط سينما خريدم
براي تولدت هديه گرفتم و آمدم به جشن تولدت
هر روز دستانت را مي گيرم و با تو بيرون مي روم
من در دنياي كوچكم با تو زندگي مي كنم
چه باشي ، چه نباشي
و لبخند تو
شاد بودن دلت
بزرگترين هديه خدا به من است
چه باشم ، چه نباشم