-
تشنه
با هوس عاشق آن چشمه نوریم هنوز
وای و صد وای، کزین مرحله دوریم هنوز
دیگران، رهسپر ثابت و سیاره شدند
ما بر این خاک سیه، مست غروریم هنوز
نه کمال از دگران دیده، نه نقصان در خویش
ای زمان آینه بگذار، که کوریم هنوز
زنده کش بوده و با مرده پرستی شادیم
این گواهیست که ما طالب گوریم هنوز
تکیه بر کار پدر کرده و بیکاره شدیم
خرم از فاتحه اهل قبوریم هنوز
دوزخی تا نبود، سوی عبادت نرویم
چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز
راحت خویشتن از دست قضا میجوئیم
تشنه لب بر سر این برکه شوریم هنوز
-
خموش
پرورده عذاب و جگر گوشه غمم
مفهوم درد و رنجم و معنای ماتمم
دور از دیار خویشم و محفل فروز غیر
بیگانه حبیبم و بیگانه محرمم
با صد زبان خموش بعزلتسرای خویش
گنج نهان شعرم و دیوان برهمم
شوریده سر چو مرغ شبم هر شب و سحر
از اشک و خون چو لاله برخ غرق شبنمم
نخجیر خورده تیر اسیرم به بند عشق
صید دریده سینه صیاد همدمم
آشفته دل چو بلبل گم کرده گلشنم
شوریده سر چو حافظ دستار درهمم
مات و پریده رنگ چو مهتاب پشت ابر
غمگین و دلشکن چوهلال محرمم
با این همه تمکن غم باز هم هنوز
سوزم بآتش دل و محتاج مرهمم
-
زندان
هرچه بینا چشم، رنج آشنائی بیشتر
هرچه سوزان عشق ، درد بیوفائی بیشتر
هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر
هرچه دل رنجیده تر سوز جدائی بیشتر
هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون
هرچه سر آزاده تر، افتاده پائی بیشتر
هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگتر
هرچه تن شایسته تر، شوق رهائی بیشتر
هرچه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هرچه کمتر فهم، کبر و خودنمائی بیشتر
هرچه بازار دیانت گرم، دلها سردتر
هرچه زاهد بیشتر دور از خدائی بیشتر
هرچه تن در رنج و زحمت، ناامیدی عاقبت
هرچه با یاران وفا، بی اعتنائی بیشتر
-
غریب
بدوستی نتوان تکیه اینزمان کردن
بروی آب، نمی باید آشیان کردن
بهر چه می نگرم، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن
چه جای شکوه دل، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم، چه میتوان کردن
برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم، بامتحان کردن
بجاه و مکنت خود، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد، بیاران مهربان کردن
مخواه، انچه دلت خواهد ای اسیر هوس
که سودها ببری، از چنین زیان کردن
بعاشقان نظری کن، بشکر نعمت حسن
کرمتی است محبت بناتوان کردن
دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن
-
انتظار
بانتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دوکار ، چه دانی؟
هنوز غنچه نشکفته ای بباغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی
تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی
درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی
تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمنکه نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی
-
عنکبوت
سخت بر دیوار، تن، چون پیرهن پیچیده ام
کس نپیچد گرد خود اینسان که من پیچیده ام
از برای یک مگس روزی، بسان عنکبوت
تارها بر دست و پای خویشتن پیچیده ام
سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم، سکوت-
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام
عشقهای زنده را با سخت جانی یک بیک
از برای گور کردن در کفن پیچیده ام
از کنار گلشن هستی گذر کردم ولی
دسته ای گل ز طرف هر چمن پیچیده ام
خالی از هر قید و شرطی دوست دارم دوست را
گرد این آتش بشوق سوختن پیچیده ام
لفظ ومعنی را بهم با نکته سنجی های خویش
از برای بحث بزم اهل فن پیچیده ام
-
افسانه
دلی دارم که دلداری ندارد
متاع من خریداری ندارد
کسی آگه ز سوز سینه ام نیست
مریض من پرستاری ندارد
نه دلداری، نه دلجوئی، نه دلسوز
بکار من کسی کاری ندارد
دلم از درد تنهائی گرفته
مقیم شهر غم یاری ندارد
ز یاد دوستان رفته است نامم
کهن افسانه بازاری ندارد
زابر دوستی باران ندیدم
گل پژمرده گلکاری ندارد
ندارم قیدي و ، آزاده حالم
سر درویش دستاری ندارد
ز هر بندم رها کردند و گفتند
که این دیوانه آزاری ندارد
بنازم بی نیازی را كه جز عشق
کسی بر دوش من باری ندارد
-
ارزش
کاش ستبرین کتفی داشتم
معرکه بی هدفی داشتم
کاش در این گلشن گل خوار کن
ارزش خودرو علفی داشتم
کاش بجای سر دانش پژوه
دست به طنبور ودفی داشتم
کاش بدریوزگی و سفلگی
نسبتی از دون سلفی داشتم
کاش به بی شرمی و خود کامگی
شور و نشاط و شعفی داشتم
کاش بدنبال خود از حق کشی
ناله و آه و اسفی داشتم
کاش در آزردن قلب پدر
هرزگی ناخلفی داشتم
کاش خب راز هنرم کس نداشت
در نهان در صدفی داشتم
در بگوهر نشناسان دهر
کاش بهای خذفی داشتم
د رپی خود کاش بهوچیگری
بسته زهر سوی صفی داشتم
بهر تفوق طلبی کاشکی
د رخور هرکس تحفی داشتم
عز و شرف، مایه ذلت بود
کاش، تن بی شرفی داشتم
بود میّسر اگر این کاش ها
لقمه نانی به کفی داشتم
-
سپند
کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی
چون بیاد آری پریشانم پریشان می شوی
گربخاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی
سر بزانو گریه هایم را، اگر بینی بخواب
چون سپند از بهر دیدارم، شتابان می شوی
عزم هجران کرده ای ، شاید فراموشم کنی
منکه میدانم تو هم چون شمع ، گریان می شوی
گر خزان عمر مارا بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران، اشکریزان میشوی
بشکند پیمانه صبرم، ئلی در چشم خلق
چون دگر خوبان توهم، بشکسته پیمان میشوی
بینم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سرتا بپا جان میشوی
مرغ باغ عشقی ودور از تو جان خواهم سپرد
آنزمان بی همزبان، در این گلستان میشوی
-
تکبیر ریا
بلوح سینه عاشق خطوط کینه میمیرد
محبت کن ، که دل چون سرد شد، در سینه میمیرد
مرنجان خاطری را گردوام دوستی خواهی
که با گرد لطیفی، نور در آئینه میمیرد
نمود نقش ایوان میفریبد دل از این مردم!
اساس زحمت بنا، درون چینه میمیرد
زبام گنبد نخوت فرودآ، گر کسی هستی،
که تکبیر ریا، در مسجد آدینه میمیرد
دلت را زنده با نور حقیقت کن، که این پیکر
اگر عریان، وگر در کسوت پشمینه، میمیرد
شتابان هر طرف تا کی، برای کسب زور و زر
که گنجور عاقبت با حسرت گنجینه، میمیرد
بگرد آلوده دامان نقد هستی، داده از دستی
برم حسرت، که بی اندیشه نقدینه میمیرد
-
گوهر عشق
خود ز خود راندگان خدا دیدند
بعد بیگانه آشنا دیدند
پرده داران خلوت ملکوت
برقی از نور کبریا دیدند
لب ببستند و با اشاره دست
مصلحت در سکوت ما دیدند
تو چه دانی که این نظر بازان
دیده را بسته و ، چها دیدند
نکشیدند از طبیبان ناز
دردها را چو بی دوا دیدند
جوهر فسق را، عزیز و ثمین
گوهر عشق بی بها دیدند
در ستم ها چو خیره تر گشتند
همه جا دشت نینوا دیدند
خلق را دانه دانه گندم و جو
دهر را، سنگ آسیا دیدند
هر چه گفتند، بر هدر گفتند
هر چه دیدند، نا روا دیدند
-
پاداش
چنان زد آتشم با بی وفائی
که بیزارم دگر از آشنائی
زهر بیگانه ای بیگانه تر شد
میان ما خدایا کن خدایی
مرا چون ناشناسان دید و بگذشت
که، بگذشته است زین بی اعتنائی؟
چه کردم کاینچنین بگریخت از من؟
چه ناموزون زد آهنگ جدائی!
بر او دل بستم وشد خصم جانم
روا بر من نبود این ناروائی
نمی دانند قدر یکدلی را
گرفتاران درد خودنمائی
کشیدم آنچه از دست دلم بود
زمن یارب بگیر این باصفائی
همان بهتر که روز و شب از او دور
بسوزم با نوای بی نوائی
جفا را با وفا پاداش بخشند
مقیمان حریم کبریائی
-
بی مقدار
طبیبا بس کن این درمان من بیمار میمیرم
مرا دیگر به حال خویشتن بگذار، میمیرم
دمادم میشوم کاهیده تر، زین عشق جانفرسا
زمن شوئید دست ایدوستان، کاین بار میمیرم
ندارم تاب دیدارت، که با آن شعله میسوزم
نمیخواهم تو را بینم، کزآن دیدار میمیرم
من دیوانه را بگذار تا با خود سخن گویم
بشهر غم غریبم، روی بر دیوار میمیرم
گل خودروی این دشتم، نه گلکاری نه گل چینی
بخواری عاقبت در گوشه ای، چون خار میمیرم
شکفتم بی هوس، بر شاخه لرزان عمر اما
چنان نازک دلم، کاخر بیک رگبار میمیرم
هزاران قصه گفتم شاهکار شعر من دانی
چه باشد آنکه من لب بسته از گفتار میمیرم
سخنهایم گرامی تر ز در باشد ولیکن خود
چه بی قدر آمدم دنیا، چه بی مقدار میمیرم
زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گزین گشتم، که بی غمخوار میمیرم
زخود زیر رنج بیزارم که با این خلق مانوسم
بخود زین درد میپیچم که دور از یار میمیرم
-
مناجات
دلم زعزلت و حسرت کشی چه غم دارد
کبوتری چو تودر خلوت حرم دارد
حدیث حسن تو در شعر من ، چنان شوری
بپا کند که مناجات صبحدم دارد
زماتم شب هجران، چه گویمت ایدوست
زگریه گونه من تا بحشر نم دارد
زترس آفت گلچین در این چمن چندیست
دلم چو غنچه نشکفته سر بهم دارد
هنر نتیجه ناکامی است و خواهد بود
بدست خویش قضا تا که این قلم دارد
فلک چو داد تواند کند بجای عناد
روا چرا بدل آزادگان ستم دارد
خمیده شاخه تاک است بر سر هر کوی
بجرم آنکه یکی دست با کرم دارد
-
سبوی شکسته
نباشم گر در این محفل چه غم، دیوانه ای کمتر
خوش آنروزی زخاطرها روم، افسانه ای کمتر
بگو برق بلا خیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا صیدی زمن بهتر کجا جوئی
بکنج این قفس مرغ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگوئی
نوائی کم، غمی کم، ناله مستانه ای کمتر
زجمع خود برانیدم که همدردی نمیبینم
میان آشنایان جهان بیگانه ای کمتر
تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستوئی نهان، در تیر کوب خانه ای کمتر
چه حاصل زینهمه شور ونوای عاشقی ایدل
نداری تاب مستی جان من، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم دم فرو بستم
سبو بشکسته ای، در گوشه میخانه ای کمتر
-
پیوند عشق
توای آهوی من کجا می گریزی
چه کردم که بی اعتنا می گریزی
خدا خواست پیوند عشق تو با من
زمن، یا زکار خدا می گریزی
چرا گرم خواندی؟، چرا سرد راندی؟
چرا لطف کردی، چرا می گریزی؟
نداری چو تاب وفا، رو بپوشی
ندانی چو قدر مرا می گریزی
نگویم دگر از محبت نگویم
چو طفل مریض از دوا می گریزی
به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا می گریزی
بمن همچنان با قضا می ستیزی
زمن همچنان کز بلا می گریزی
چو با خنده گویم برو، دل ربائی
چو با گریه گویم بیا، می گریزی
زدست من آنگونه، کز دست کودک
چو پروانه ای بی صدا می گریزی
بمن عشق درد و بلا می پسندد
زمن بهر چه ای بلا می گریزی
زچشم من ای من بقربان چشمت
چنان قطره اشکها، می گریزی
فدای گریز و شتیز تو گردم
که چون کبک، شیرین ادا می گریزی
-
حکایت ما
به محفلی که حسودی کند سعایت ما
نمیکنند چرا دوستان حمایت ما
نه در ازای هنر تاج زر بسر داریم
نه سر باوج فلک بر کشیده رایت ما
چگونه است، که هرجا زما رود نامی
حجاب عیب بگیرد بخود، درایت ما
اگر براه غلط میرویم، این یاران
نمیکنند ز یاری، چرا هدایت ما
در این محیط پرآشوب اهل دل کش وای
کسی نبود، که تا بشنود حکایت ما
چنان گرفته دل از دست زندگی شده ایم
که مرگ هم نه بجا آورد رضایت ما
دریغ و درد، که یکدل در این فساد آباد
نسوخت زآتش بنهفته در شکایت ما
فدای دست تو ای پیک تیز پای اجل
بگیر عمر و، مکن بیش از این رعایت ما
هزار قصه جانسوز، اگر بشعر آرند
اشارتی است، بر این رنج بی نهایت ما
-
سینه چاک
بار هستی سخت سنگین شد، تنی آزاده کو
روزگاری بی سرانجام است، جام و باده کو
عشق را گفتم، که ما هم پای رفتن داشتیم
گفت از من دستگیری، توشه آماده کو
سالک افتاده در ره بیشمار است ای رفیق
رهروی چالاک، سر بر آستان بنهاده کو
بحر توفانزای هستی، کان در وگوهر است
سینه چاکی چون صدف، در ساحلی افتاده کو
زهره میخواهد قمار عشق، وانگه با ختن
شیر دل سوداگری، سرمایه از کف داده کو
تنگ چشم است آسمان، چشم عنایت زو مدار
سخت رفتار است گیتی، چهره بگشاده کو
تیغ بازی میکند دیوانه طفل روزگار
یکتن ای مردان گردنکش، بپا استاده کو
دوستان افسونگر و حق ناشناسند ایدریغ
دلبری بی رنگ و ریب و غمگساری ساده کو
-----------------------------------------
-
ساقی عشق
سر درون سینه بردم تا ببینم خویش را
طعمه دندان گرگ آز دیدم میش را
هرکه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخرش چون من بجان باید خریدن نیش را
پرتوی در راهم افکن، ای چراغ عافیت
تا بجویم مقصد افتاده اندر پیش را
عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشتر جو، بیشت ردارد زیان بیش را
جان بدر برد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جوان کن گوش پند پیر خیر اندیش را
گر سری آزاده میخواهی رها کن زور و زر
این تعلقهاست کافزون می کند تشویش را
ساقی عشق است تا باقی در این نیلی رواق
کس نمیبیند تهی پیمانه درویش را
سوختیم در انتظارت ای طبیب اشتیاق
مرهمی کو تا کند تیمار، قلب ریش را
-
خانه خاموش
میروی، تا درپیت شور وشری ماند بجا؟
عاشقی دیوانه ، با چشم تری ماند بجا؟
کاش سرتا پا تو بودی آتش و من خرمنی
تا زتو دود و زمن خاکستری ماند بجا
از من سرگشته، هرگز شرح عشقم را مپرس
این چه حاصل قصه رنج آوری ماند بجا
اینقدر هم بی نشان، در این گلستان نیستم
در قفس شاید زمن مشت پری ماند بجا
در دلم بعد از تو ای عشق آفرین همزبان
آتشی ، شوری، فغانی، محشری ماند بجا
تا تو باز آئی، بجای پیکر رنجور من
خانه ای خاموش و ، خالی بستری ماند بجا
باز گردی آنزمان، کز اینهمه آشفتگی
جای من، تنها پریشان دفتری ماند بجا
-
دل من
افسرده از یار جدائیست دل من
سرگشته افتاده زپائیست دل من
کم دانه بریزید، که در گلشن گیتی
دل کنده زهر برگ ونوائیست دل من
مرده است دلم، قاتل او را بشناسید
خود کشته بر دست حنائیست دل من
از رهگذرم دور شوید و بگریزید
دیوانه از بند رهائیست دل من
در محفل من، گوش دل وجان بگشائید
افسونگر افسانه سرائیست دل من
با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
بر بام تو، آزاده همائیست دل من
تسلیم نصیب است و زبان بسته تقدیر
حسرت کش بی چون و چرائیست، دل من
بشکسته دلی را چو من از خویش مرانید
آئینه معشوق نمائیست دل من
عمریست دلم ساخته با هرچه بلا هست
تا عشق بداند، چه بلائیست دل من
-
بی اعتنا
از شرف شد ، کز صدف گوهر جدا افتاده است
گندم از عزت ، بکام آسیاب افتاده است
سرخ رو چون مس مشو ، محتاج مسگر میشوی
زر ، ز زردی بی نیاز از کیمیا افتاده است
برتری جویی سر تعظیم می ساید بخاک
سایه از افتادگی ، بی اعتنا افتاده است
شهوت دنیا پرستی برق عالمسوز شد
آتش اندر خرمن خلق خدا افتاده است
بی خرد ، با عیبجویی خود ستایی می کند
شیخ جاهل ، با عبا ، عالم نما افتاده است
طوق قمری ، رنگ خون اوست گرد گردنش
بر سر ما هر بلا از آشنا افتاده است
هر چه می گویی همان باش ای اسیر زندگی
واعظ از منبر بدامان ریا افتاده است
در میان بی هنر ها می کشم رنج هنر
گنج در ویرانه افتاد و ، بجا افتاده است
حاسد از مهر و محبتهای ما گستاخ شد
بره از نرمی بخوان اغنیا افتاده است
هر چه شب تاریکتر ، تابنده تر باشد سهیل
از حسادت بر زبانها نام ما افتاده است
هر که دارد حرص کسب زور و زر ، جز طبع من
همت عالی ، به باز بینوا افتاده است
-
سوال
بر دوش من این عمر ، وبال است وبال است
سودای وصال تو ، محال است محال است
تقریر کمال تو ، جنونست جنونست
تصویر جمال تو ، خیال است خیال است
هر جود که با ترک وجود است ، وجود است
هر بود که با ترس زوال است ، زوال است
ما در نظر یار ، حقیریم حقریم
اقرار بنقص ، عین کمال است کمال است
حال دل ما ، هیچ مپرسید مپرسید
بشنیدن این قصه ، ملال است ملال است
خون دل عشاق ، بنوشید بنوشید
این باده به هر بزم ، حلال است حلال است
تنها نه گدایان سر کوچه ملولند
هر چیز بخواهید ، سوال است سوال است
-
داوری
چند رنگان همه یکرنگ بافسونگریند
ساده لوحان همه همدرد، زخوش باوریند
گوهر از جهل فروشند و خزف بستانند
تنگ چشمان که نهان در صدف گوهریند
بزم این قوم، ز ارباب نظر خالی باد
تا که طوطی صفتان گرم زبان آوریند
گور سردی بنمایید که در خاک رویم
با متاع شرف و عشق، که بی مشتریند
تا جگر سوخته بر لب زده این قفل سکوت
ننگ نشناختگان، زنده دل از سروریند
دست گوساله پرستان که بدامان شماست
بغنیمت شمریدش که پی سامریند
خوش زبانی، زحیا ریختگان مصلحتی است
سود جویان، همه جا در پی سوداگریند
باورم گشت بدلسادگی از این همه رنگ
که ادب سوختگان، فکر هنر پرورویند
تا خلیلی نبود، معجزی از آتش نیست
دل بدریا زدگان جمله براین داوریند
گربه عابد نشود هرگز و زنگی رومی
لوتیان بر سر سجاده برامشگریند
بر من این شرم و تواضع شده تکلیف ابد
کهترانند که خلاق بسی مهتریند
آنچه تاریخ نویسان جهان نتوانند
وقعه پرداز حقیقت ، بهمین شاعریند