-
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس حفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
- از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كه در حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقط صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرم مسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تا من شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشم دوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
- نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتش را با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماس مي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
- خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
- نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كار داره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
- نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال رو بهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
- نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كه خيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.
-
اين داستان مربوط به زماني است كه تازه آغوش گرم و پر مهر مادربزرگ را ترك كرده و به ديار غريب و سردي مثل سوئد سفر كرده بودم. اون موقع جواني نوزده بيست ساله بودم. اوايل سفر خيلي سخت مي گذشت چون كشوري بود كه همه چيزش برام بيگانه بود حتي هواي سرد و منجمدش و از همه بدتر زبان اون كشور را نمي فهميدم و براي كوچكترين خواسته ام با ايما و اشاره صحبت مي كردم. زبان انگليسي كه خيلي هم به آن مسلط بودم زياد به كارم نمي آمد و مي بايست زبان سوئدي ياد مي گرفتم كه آن موقع به نظرم سخت ترين زبان دنيا مي رسيد. تا با كمك مباشر مادربزرگ منزلي اجاره كنم و براي پاييز سال بعد تو دانشگاه ثبت نام كنم و تا حدودي با شهر و منطقه اي كه در آن زندگي مي كردم آشنا بشم سه ماه گذشت. سه ماهي كه فكر مي كردم به اندازه قرني برايم طول كشيد. در اين سه ماه بارها به سرم زد كه قبل از دانشگاه سوئد را ترك كنم و به كشور آلمان يا انگليس بروم اما كم كم به زندگي در اون كشور عادت كردم و با شهري كه محل اقامتم بود، خو گرفتم. فقط گاه گاهي كه نامه مادربزرگ و يا نيما كه از همان كودكي با هم دوست بوديم، به دستم مي رسيد، باز يادم فيل هندوستان مي كرد و دوست داشتم به وطنم برگردم اما اين هم فقط چند ماه بود بعد كم كم چنان به اون كشور عادت كردم كه ديگه دوست نداشتم اونجا را ترك كنم. ديگه روزها و شبها برايم سخت نمي گذشت و تو اين مدت دوستهاي زيادي هم پيدا كرده بودم كه اكثرا وقتم را با اونها پر مي كردم. بودن با اين دوستها كه چند تا از آنان سوئدي بودند باعث شد كم كم در يادگيري زبان پيشرفت كنم و تا وقتي كه دانشگاه شروع شد، مشكلي براي زبان نداشتم.
رفتن به دانشگاه از بهترين دوران من در سوئد بود. ديگه برنامه زندگيم كامل شده بود. هفته اي پنج روز دانشكده مي رفتم و باقي اوقات يا با دوستانم بودم و يا روزهاي تعطيل براي ديدن شهرهاي ديگه تور مي گرفتم. نيم سال اول به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تعطيلات كريسمس به پيشنهاد دو نفر از دوستانم كه يكي از آنها ايراني و ديگري اهل اسكارا بود براي ديدن درياچه وترن به شهر كارستاد رفتم. هوا سرد بود و درياچه يخ بسته بود. بعضي از مردم در محدوده هايي كه از طرف شهرداري بي خطر شناخته شده بود اسكيت مي كردند. روبن رفيق سوئدي ام پيشنهاد كرد براي بازي روي درياچه بريم اما من نه بلد بودم و نه دوست داشتم. من و حامد ترجيح داديم داخل بار هتلي كنار درياچه به انتظار او بمانيم.
با اينكه حامد حدود يك سال مي شد كه به سوئد آمده بود اما چندبار به كارستاد آمده بود و به همين خاطر به گوشه و كنار آنجا آشنا بود. حامد با خنده گفت جايي مي برمت كه هرشب تو خواب آرزو كني كاش اونجا بودي. با اينكه مي دانستم حامد اين حرف را به شوخي عنوان مي كند اما چيزي نگفتم و منتظر بودم كه او مرا به جايي كه مي گفت ببرد اما وقتي جلوي در مسافرخانه كوچكي ايستاد با تمسخر نگاهش كردم و گفتم يعني تو هرشب آرزوي آمدن به چنين جايي رو داري؟ حامد خنديد و گفت آره. تو هم اگه صبر كني به حرف من مي رسي. با وجودي كه رستورانها و هتل هاي خيلي قشنگ و زيبايي در گوشه و كنار ديده مي شد اما حامد اصرار داشت تا به اين مسافرخانه برويم و اين خيلي باعث تعجب من شده بود. به همراه او داخل شدم. با ديدن فضاي خفه و تاريك بار نگاه عاقل اندر سفيهي به حامد انداختم و فكر كردم كه او مي خواهد با اين كار مرا دست بياندازد.
ميز و صندليهاي چوبي و فرسوده اي در فضاي كوچك چيده شده بود كه نور كمي از پنجره هاي غبار گرفته و كوچك آن فضاي داخل را روشن مي كرد چراعهاي فانوسي از سقف آويزان شده بود كه مرا به ياد قهوه خانه هاي قديم ايران مي انداخت. بار كوچكي گوشه سالن بود. با تعجب به اطراف نگاه مي كردم و منتظر بودم كه چه وقت حامد اين بازي را خاتمه خواهد داد. حامد كه گويي بارها به اين مسافرخانه كوچك و عجيب آمده بود مانندكسي كه سالها در آن زندگي كرده باشد به طرف دري رفت كه از آنجا به پشت بار راه داشت و كسي را صدا كرد و بعد به طرف صندلي هاي پايه بلند جلوي بار رفت و نشست. بعد به طرف من برگشت و با ديدن من كه سرگردان بين در ورودي ايستاده بود خنده بلندي كرد و گفت :
- چيه چرا اونجا خشكت زده. بيا تو.
با قدمهاي نامطمئني داخل شدم و وقتي كه كاملا نزديك او رسيدم گفتم :
- تو واقعا مي خواي اينجا بموني؟
حامد صندلي كنار خود را برايم عقب كشيد و گفت :
- بشين كارت نباشه.
خواستم چيز ديگري بگويم كه ورود زني مسن مرا از ادامه صحبت منصرف كرد. حامد او را ماري معرفي كرد. خيلي گرم با او احوالپرسي مي كرد و مرا به عنوان يكي از بهترين دوستانش به او معرفي كرد و گفت كه برايمان دو ليوان نوشيدني بياورد. ماري زن مهربان و خوشرويي بود و تقريبا پنجاه ساله به نظر مي رسيد قدش بلند و به نسبت فربه بود. وقتي براي آوردن نوشيدني رفت حامد را دست انداختم و به او گفتم كه زودتر به من مي گفتي كه عاشق ماري شده اي. اما حامد مانند آدمي كه هيچ چيز نمي شنود سكوت كرده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. چند لحظه بعد كه ماري با دو ليوان برگشت، حامد از او تشكر كرد و حال شخصي به نام پي ير را از او پرسيد و ماري براي او توضيح داد كه حال او خوب است اما نه چندان كه سرپا بايستد و آنجا را بگرداند. از صحبتهايشان فهميدم كه پي ير همسر ماري است و در حال حاضر بيمار مي باشد. از كار حامد سر در نمي آوردم و نمي دانستم ماري و پي ير چه نسبتي با او دارند كه او اين چنين نگران حالشان است اما وقتي حامد از ماري پرسيد رژينا كجاست؟ فهميدم انگيزه آمدن او به اين مسافرخانه چيست. ماري گفت او بالا مشغول پرستاري از پي ير است و حامد از ماري خواست تا او را صدا بزند و سپس اسكناسي در دست او گذاشت. ماري با لبخند سرش را تكان داد و لحظه اي بعد از در كوچكي كه متصل به بار بود، خارج شد.
ماري را تا نقطه آخر ديد دنبال كردم و سپس به حامد نگاه كردم. با خنده به من خيره شده بود. آهسته به او گفتم :
- دخترشه؟
حامد سرش را به نشانه نفي تكان داد و گفت :
- نه. رژينا خواهرزاده پي ير است. خواهر او در فرانسه با مردي ايراني ازدواج مي كند كه حاصل اين ازدواج دختري است كه تا چند لحظه بعد او را خواهي ديد. مادر رژينا اين طور كه ماري مي گفت زن قشنگي بود كه تو تئاتر كار مي كرده. پدر رژينا يكي از هموطنان خوش مراممون كه با ديدن كاترين عاشقش مي شه. بعد هم يك ازدواج از روي عشق و هوس زودگذر و بعد از اينكه عشقش ته مي كشه فيلش ياد هندستون مي كنه و مي ذاره مي ره. وقتي اون به اصطلاح مرد كاترين رو ول مي كنه اون هفت ماهه حامله بوده كه از قرار معلوم با وجود فرزندي در شكم كارش رو هم از دست مي ده خلاصه خسته ات نكنم كاترين بعد از پشت سر گذاشتن سختي هايي كه مي كشه رژينا رو به دنيا مياره. اول مي خواسته اونو بذاره يتيم خونه اما وقتي مي بينتش به خاطر شباهتي كه به پدرش داشته دلش نمياد اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره بزرگش كنه. به اين ترتيب رژينا پيش اون مي مونه. از قراري كاترين هنوز عاشق شوهرش بوده و انتظار داشته كه يك روز اون برگرده چون با وجود اصرار پي ير و ماري قبول نمي كنه كه فرانسه رو ترك كنه و به سوئد برگرده. اما تامين مايحتاج زندگي براي يك زن تنها توي يك كشور غريب خودش خيلي مشكل بود. به خصوص كه كاترين هنوز زيبا و جوان بود اما گويا با وجو داشتن فرزند كار خوبي نمي تونه بدست بياره و مجبور مي شه توي يك بار كار كنه به خاطر همين هم رژينا رو توي يك پانسيون مي ذاره تا بتونه راحت تر كار كنه. اما كار تو محيط آلوده و ناسالم بار، كم كم در زيبايي و سلامتي اون تاثير بد مي ذاره به طوري كه اون زن زيبا و سالم رو به موجودي فاسد و ناسالم تبديل مي كنه. تنها چيزي كه در كاترين دست نخورده بود همان احساس علاقه اش نسبت به فرزندش بود تا اينكه وقتي رژينا دوازده ساله مي شه كاترين بر اثر بيماري سختي فوت مي كنه. اما قبل از اينكه از دنيا بره چون مي دونسته از بيماري كه داره جان سالم به در نمي بره، رژينا رو به سوئد مياره و او را به پي ير و ماري مي سپاره و از اونا مي خواد كه سرپرستي او را قبول كنند و خودش هم به فرانسه برمي گرده و همون جا مي ميره.
بعد از صحبتهاي حامد به خودم اومدم و متوجه شدم چنان تحت تاثير كلام او قرار گرفته ام كه از شدت ناراحتي دلم مي خواد مردي كه اينچنين بي رحمانه و ناجوانمردانه زندگي زني رو به بازي مي گيره با دستان خودم خفه كنم. بدون اينكه رژينا رو ببينم دلم به حال اون مي سوخت و از همه بيشتر براي كاترين كه زندگيش رو اينچنين مفت از دست داده بود ناراحت بودم. بيشتر از اون از فكري كه در ذهن داشتم ناراحت بودم. رو به حامد كردم و گفتم :
- كاترين مجبور بود مشتريان كافه رو سرگرم كنه چون در كشوري غريب بود و پشتياني نداشت اما دخترش چي آيا او هم مجبورِ با وجودي كه پيش داييش زندگي مي كنه ...
و نتوانستم حرفم را تمام كنم. اما حامد متوجه منظورم شد و لبخندي زد و گفت :
- نه اشتباه نكن، پي ير از سالها پيش حتي قبل از اتفاقاتي كه براي كاترين بيفته اين مسافرخونه و اين بار كوچيك رو اداره مي كرد و كاترين وقتي اونو به دست پي ير مي سپرد از اون قول گرفته بود كه هيچ وقت در هيچ شرايطي نذاره اون سر ميز مشتريان بره و از آنها پذيرايي كنه و خواسته بود كه اون فقط پشت بار و دور از مشتريان كار كنه. هر شب اين مسافرخونه كم و بيش مشتري داره، مشترياي اونم از قماش آدمايي هستن كه به زحمت دستشون به دهنشون مي رسه. اكثر اونها كارگراني هستن كه از دست غرغرهاي زن و سر و صداي بچه هاي بيشمارشون به اينجا ميان تا لبي تر كنن اما رژينا هيچ وقت از پشت بار خارج نمي شه.
-
با تمسخر به حامد نگاه كردم و گفتم :
- اما اگر يه مشتري پولدار به پست اين مسافرخونه بخوره چي؟ مثل حالا كه پول خوبي به ماري دادي. اون وقت رژينا حق داره به هر جا كه مشتري خواست بره؟
حامد چيزي نگفت اما من پاسخ سؤالم رو گرفتم. آنقدر در فكر بودم كه متوجه آمدن دختري از در كوچك متصل به بار نشدم. حامد دستي به شانه ام زد و مرا متوجه او كرد. با ديدن او يك لحظه احساس كردم قلبم تكان خورد. دختر ظريف و زيبايي را پيش رويم مي ديدم كه باورم نمي شد چنين موجود زيبايي هويت زميني داشته باشد. چنان به او خيره شده بودم كه اگر حامد بازويم را تكان نمي داد حالا حالاها به خود نمي آمدم. دختر با ديدن حامد لبخند زد و جلو آمد و با زبان فارسي دست و پا شكسته اي گفت سلام. حامد به من نگاه كرد و گفت :
- رژينا در كودكي در پانسيوني زندگي مي كرده كه اون رو يك ايراني مي چرخونده و به خواست مادرش فارسي رو به اون ياد داده.
حامد دست رژينا رو گرفت و به من اشاره كرد گفت :
- رژينا اين پيروز دوست منه.
و او به من نگاه كرد. خداي من چقدر چشمهايش پر احساس و زيبا بود. او سرش را خم كرد و به سختي گفت :
- پيروز دوست حامد خوشبخت هست من.
لحظه اي فكر كردم زبانم را گم كرده ام در حاليكه دستپاچه شده بودم به زبان سوئدي به او گفتم :
- از آشنايي با تو خوشبختم.
رژينا همچنان به من نگاه مي كرد و شكر خندي بر لب داشت. چشمان سياهش دنيايي راز در خود داشت و ظرافت و زيبايي اش دلم را لرزاند. او روي صندلي پشت پيشخان بار نشست و در حاليكه يك دستش در دست حامد بود شروع كرد به صحبت با او. حامد اصرار داشت به زبان فارسي با او صحبت كند و رژينا با اينكه تكلم با اين زبان برايش سخت بود اما با كلماتي كه با شيريني خاصي همراه بود با او همكلام بود. گاه گاهي به من نگاه مي كرد و با همين نگاه آتش به جانم مي زد.
وقتي حامد گفت بايد به هتلي كه روبن در آنجا منتظرمان بود برويم دلم مي خواست سرش فرياد بكشم. احساس مي كردم مرا به صندلي پايه بلند بار زنجير كرده اند و تازه آنوقت بود متوجه شدم چند ساعت است با سخنان شيرين و جادويي آن دختر ظريف و كوچك چون مسخ شده اي چشم به دهان او دوخته ام. بر خلاف ميلم از جا برخاستم و نشان دادم كه آماده رفتن هستم اما دلم نمي خواست لحظه اي از كنار پيشخان بار دور شوم. حامد به نرمي صورت او را نوازش كرد و به او گفت كه بعد او را خواهد ديد.
به اتفاق حامد از در مسافرخانه به بيرون آمدم اما همچنان در فكر رژينا بودم. حامد وقتي ديد خيلي تو فكرم به من گفت :
- چيه هنوز تو فكر دختره اي؟
به او نگاه كردم و سرم را تكان دادم. حامد با لحن چندش آوري گفت :
- مي خواي امشب با اون باشي.
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- بيشتر از اون دختر به فكر تو هستم.
- چرا من؟
- تو اين فكرم كه پدر رژينا يكي مثل تو بوده.
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- از آدمهايي كه از بي كسي يه زن سوء استفاده مي كنن حالم به هم مي خوره.
- اشتباه نكن من هيچ وقت به رژينا قول ازدواج ندادم اون تعهدي نسبت به من نداره. خيلي راحت مي تونه منو فراموش كنه و زندگيش رو اون طوري كه دوست داره ادامه بده.
- راستي تو نمي خواي با اون ازدواج كني؟
- پسره احساساتي. فقط همين مونده دست اونو بگيرم ببرم ايران به ننه بابام نشون بدم بگم اين عروستونه كه با اون تو يه بار آشنا شدم و پيش از عقد شرعي با اون رابطه داشتم. هه. پيروز فكر كنم عقلت پاره سنگ بر مي داره، من با صد تا خوشگل تر و خانواده تر از اون دوست بودم، البته قبول دارم اون يه چيزي غير از اوناي ديگه است اما سرو تهشون از يه كرباسن. اين دخترا براي ازدواج ساخته نشدن، تو فكر مي كني من تنها پولدار اين شهر بي درو پيكرم؟
اون لحظه دلم مي خواست با مشت تو صورت حامد بكوبم اما مي دانستم كه حقيقت را مي گويد. خودم را كنترل كردم و بدون اينكه صحبت ديگري كنم در سكوت تمام راه را طي كرديم و به هتل مجهزي كه چند خيابان با مسافرخانه فاصله داشت رفتيم. روبن در رستوران هتل منتظرمان بود. بعد از شام حامد بلند شد تا بيرون برود. قبل از رفتن نگاه معني داري به من كرد و گفت آيا دوست دارم با اون بروم. مي دانستم كه اون به مسافرخانه بر مي گردد. سرم را به نشانه منفي تكان دادم و حامد رفت. من و روبن به اتفاق به سوئيت سه تختخوابه اي كه براي آن شب اجاره كرده بوديم رفتيم. روبن خيلي زود براي خواب به تختش رفت اما من خوابم نمي برد گويي ديو خشم و حسادت و شايد غيرت در درونم سر بر آورده بود و كلافه ام كرده بود. آنقدر در هال كوچك سوئيت قدم زدم تقريبا از پا افتادم و روي كاناپه اي كه براي استراحت نشسته بودم خوابم برد. صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم حامد برگشته بود و روي تختش خواب بود. با نفرت به اون نگاه كردم و از هتل بيرون زدم. خودم را به كنار درياچه يخ بسته وترن رساندم. شعاع خورشيد به يخها مي خوردم و بازتاب آن مانع ديد دوردستها مي شد. هوا سرد و منجمد بود و از اسكيت بازاني كه محوطه را قرق كرده بودند، خبري نبود. دلم گرفته بود و دوست داشتم از اونجا برم شايد بخاطر اينكه دوست داشتم خاطره ديدار آن دختر رو به فراموشي بسپارم. تقريبا ظهر شده بود كه براي ناهار به هتل برگشتم اما حامد باز هم رفته بود. به اتفاق روبن براي صرف غذا به رستوران هتل رفتيم و هنوز پيش خدمت غذا را نياورده بود كه حامد برگشت و ناهار را با ما صرف كرد. بعد از آن با اصرار مرا به مسافرخانه كوچك برد. با وجودي كه مخالفت كردم اما ته دلم راضي به رفتن بودم و دلم مي خواست حامد به زور هم كه شده مرا به آنجا ببرد كه همين طور هم شد. براي بار دوم رژينا را ديدم. آن روز لباس صورتي يقه بازي به تن داشت كه گل صورتي زيبايي هم به يقه لباسش سنجاق شده بود. خرمن موهاي مشكي اش با رنگ پوست سفيد بدنش تضادي دلخواه به وجود آورده بود. چنان شيفته نگاهش كردم كه گويي خودش هم متوجه اين شد كه مورد توجه ام قرار گرفته است به خاطر همين با هيجان چشمانش را به من دوخت و لبخندي وسوسه گر بر لبانش نقش بسته بود. با خود فكر مي كردم اي كاش او را چنين جايي و در چنين شرايطي ملاقات نمي كردم.
آن روز حامد؛ من و او را تنها گذاشت تا بيشتر با هم آشنا شويم. اما من و او چيزي براي گفتن به هم نداشتيم و در چند ساعتي كه با هم بوديم فقط همديگر را نگاه كرديم. همچنان كه به او خيره شده بودم در دل زيبايي اش را مي ستودم اما كلامي براي ابراز احساسي كه در عرض اين مدت كم در من به وجود آمده بود در ذهن نداشتم. حتي نتوانستم به او بگويم كه دوستش دارم چون فكر مي كردم روزي پدر او در قالب چنين كلماتي باعث بدبختي مادر او شده است. بخصوص كه آن مرد هم مليت من بود و بي شك او هم مي دانست پدري كه او هيچ گاه نديده ايراني بوده است.
-
آن روز بدون هيچ كلامي از رژينا جدا شدم و صبح روز بعد به شهر محل اقامتم اوربرو برگشتم. اما فكر او لحظه اي مرا رها نكرد. تا اينكه بعد از دو يا سه ماه به اتفاق گروهي ديگر از دوستان به شهر كارستاد رفتم و به محض ورود براي ديدن رژينا به مسافرخانه رفتم. اتفاقا ماري مشغول پذيرايي چند مشتري بود و به محض ديدن، مرا شناخت و با خوشرويي حالم را پرسيد و از حامد خبر گرفت. به او گفتم كه حامد براي تعطيلات به ايران برگشته است. ماري نوشيدني خنكي برايم آورد و بدون اينكه از او بخواهم خودش رژينا را صدا كرد. با ديدن رژينا احساسي كه به او داشتم سر به طغيان گذاشت.
در يك هفته اي كه براي اقامت به كارستاد رفته بوديم، فقط شبها دوستان را مي ديدم و روزها تمام مدت در مسافرخانه اطراق كرده بودم. با سخاوت تمام به ماري پول مي دادم تا او اعتراضي به ماندن من در مسافرخانه نداشته باشد در صورتي كه ماري با اصرار از من مي خواست شب نيز همان جا بمانم و هربار اگه مي خواستم به هتل برگردم با نگراني مي پرسيد كه آيا روز بعد هم به آنجا خواهم رفت يا نه. اما من دوست نداشتم رژينا فكر كند رفت و آمد من به آن مسافرخانه به خاطر تصاحب جسم اوست. در اين يك هفته به اندازه سالها با روح لطيف و آسيب ديده او آشنا شدم و از زبان خودش ماجراي زندگيش را شنيدم. آخر هفته از او جدا شدم و به دانشگاه برگشتم اما دو هفته بعد باز هم به خاطر ديدن او به كارستاد رفتم و دو روز در مسافرخانه ماري اتاقي اجاره كردم و مبلغي كه براي اجاره به او دادم برابر با اقامت يك هفته در هتل لوكسي در همان منطقه بود. اما آن مسافرخانه براي من از تمام هتل هاي پنج ستاره كه مي شناختم پرارزش تر بود. من عاشق رژينا شده بودم و ماري هم اين را خوب مي دانست اما عشق من هوا و هوس نبود. من او را به خاطر زيبايي و حرارت آغوشش نمي خواستم. او را دوست داشتم چون روح لطيف و شكننده اي داشت. عاقبت وقتي به خود آمدم كه عشق آن دختر در تمام تار و پودم ريشه دوانده بود. دوست داشتم با او ازدواج كنم و او را از محيطي كه مي دانستم عاقبت خوبي در انتظار او نيست نجات مي دادم. اما مشكل اينجا بود كه نمي توانستم بدون رضايت مادربزرگ و بدون اطلاع او ازدواج كنم چون او را دوست داشتم و او بيش از هر كس ديگر در بزرگ كردن و تربيت من زحمت كشيده بود. مدام يك فكر مرا آزار مي داد و آن اينكه هميشه به ياد حرف حامد مي افتادم . من چطور مي توانستم به مادربزرگ پاك و متعصبم كه در زندگي اش فقط يك مرد آن هم مردي كه همسرش بود، به خود ديده بود بگويم كه مي خواهم با دختري ازدواج كنم كه زيبايي و آغوش گرمش مامن مردهاي هرزه و خودپرستي ست كه او را فقط براي راضي كردن هوسهاي ناپاكشان مي خواهند نه براي خودش و نه براي روح لطيف و آسيب ديده اش.
پيروز نفس عميقي كشيد و سكوت كرد. گويا زنده كردن خاطرات گذشته برايش زياد راحت نبود چون چهره اش خيلي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد. من آنقدر غرق در شنيدن صحبتهاي او بودم كه حتي خودم را هم فراموش كرده بودم چه برسد به اينكه فكر سرهم كردن داستاني براي آزادي شهاب باشم. دوست داشتم بدانم عاقبت اين عاشقي چه خواهد شد. هرچند كه مي دانستم اگر پيروز با رژينا ازدواج كرده بود زحمتي به خود نمي داد تا براي من از گذشته اش حرف بزند. اما به هر صورت دوست داشتم بدانم چه بر سر آن دختر آمده و الان كجاست.
پيروز بلند شد و به آشپزخانه رفت. حدس زدم براي آوردن ليوان آبي رفته باشد و من مات و مبهوت كلامش منتظر آمدنش بودم. به ياد آوردم روزي كه با پرديس و نيشا و نوشين آلبوم او را مي ديديم در ميان انبوه عكسهاي او عكس كوچكي از يك دختر چشم و ابرو مشكي را ديدم كه پشت عكس نوشته شده بود : تقديم به پيروز عزيز. از طرف رژينا. و چون با پرديس سر نام او بحث كرده بوديم، اين نام در خاطرم مانده بود. آرزو مي كردم كه اي كاش بار ديگر آن عكس را ببينم.
با آمدن پيروز صاف نشستم و او با لبخند ظريفي ميوه و پارچي آب روي ميز گذاشت و گفت :
- عزيزم ببين از اومدنت اونقدر هول شدم كه رسم مهمون نوازي رو هم پاك فراموش كردم و به جاي پذيرايي با صحبت هام خسته ات كردم.
در ليواني كه روي ميز بود مقداري آب ريخت و آن را به طرف من گرفت. با اينكه تشنه نبودم، ليوان را از دستش گرفتم و جرعه اي از آن را نوشيدم و ليوان را روي ميز گذاشتم. پيروز با لبخند نگاهم مي كرد و نمي توانستم معني لبخندش را بفهمم. همانطور كه به او نگاه مي كردم به فكر روح بلند و تربيت صحيحي كه عمه پدر در مورد او اعمال كرده بود، فكر مي كردم. در همان لحظه پيروز دستش را دراز كرد و ليوان آبي را كه جلوي رويم بود برداشت و بعد آن را چرخاند و لبانش را جايي روي ليوان گذاشت كه لبان من با آن تماس پيدا كرده بود و بعد هم چشمانش را بست و يك نفس تمام آب را سر كشيد. از اينكه او نيم خورده مرا آن هم به اين طرز سركشيده بود با خجالت سرم را به زير انداختم. در همان لحظه احساس كردم از شدت گرما خيس عرق شده ام و مطمئن بودم اين عرق به خاطر گرمي هوا نبود زيرا هواي خانه كاملا خنك و مطبوع بود. در آن لحظه دوست داشتم از جايم بلند شوم و خود را از ديد او پنهان كنم. اما در خانه او كجا مي توانستم پنهان شوم. با خود فكر كردم كه نبايد واكنشي نشان دهم كه پيروز بفهمد كه من متوجه كار او شده ام اما مطمئن بودم صورت سرخ شده ام چيزي را پنهان نمي كرد. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- نگين. اين شرم و حياي وجودت بيش از زيبايي چهره ات تو رو خواستني جلوه مي ده. من عاشق همين شرم و سرخي چون گل چهره ات هستم.
از حرف پيروز خوشحال نشدم، من به خانه او نيامده بودم تا كلام عاشقانه اي را از او بشنوم، كلامي كه در نظرم خيانت به عشقم بود. سرم را بلند نكردم و همچنان جدي و سرد به ميز خيره ماندم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. مرا ببخش. گاهي اوقات يادم ميره تو رسم قشنگ خودمون يك دختر قبل از عقد دريچه قلبش رو به همسرش باز نمي كنه.
آنقدر از حرف پيروز جا خوردم كه ناخودآگاه به او نگاه كردم و با وحشت فكر كردم نكند آمدن من به خانه پيروز اين باور را به او داده كه من موافق ازدواج با او هستم. خداي من اگر چنين چيزي بود، بايد چه خاكي به سرم مي كردم. در صندلي جابجا شدم و با لكنت گفتم :
- ف....فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. من... اينجا اومدم تا...
اَه لعنت به من تا به لحظه اي مي رسيدم كه مي بايست از پيروز بخواهم تا تدارك آزادي شهاب را فراهم كند، زبانم قفل مي شد. با عجز به ميز خيره شدم و در افكار شلوغم به دنبال واژه اي براي تكميل صحبتم گشتم.
مدتي گذشت و من در حالي كه هنوز نتوانسته بودم جمله ام را كامل كنم و با خودم كلنجار مي رفتم، صداي پيروز مرا به خود آورد.
- مايلي ادامه سرگذشتم رو بشنوي؟
در حالي كه به او نگاه كردم سرم را تكان دادم و نشان دادم راغب شنيدن هستم. پيروز شروع به صحبت كرد.
تا چند وقت به اين موضوع فكر مي كردم، هر چقدر بيشتر فكر مي كردم دلم بيشتر خوهان ازدواج با رژينا مي شد. آن زمان فكر مي كردم بهترين تصميم را گرفته ام. خوب جاي سرزنش نيست جواني بيست ساله در كشوري غريب ممكنه پا به راهي بگذاره كه به بيراهه ختم بشه. منم از اين قاعده مستثني نبودم. عاقبت پس از ترديد و دو دلي نامه اي به مادربزرگ نوشتم و از او خواستم با ازدواج من موافقت كند اما هر كار كردم شهامت نوشتن ماجرا را در خود نيافتم. به مادربزرگ نوشتم كه با دختري كه هم دانشگاهيم است آشنا شده ام و مي خواهم با او ازدواج كنم. بخصوص از نجابت و تربيت خانوادگي آن دختر خيلي براي مادربزرگ نوشتم و گفتم كه پدر او ايراني ست و حتي يكي از عكسهاي رژينا را براي مادربزرگ فرستادم تا زيبايي و معصوميت چهره او مادربزرگ را تحت تاثير قرار دهد و بعد با دستي لرزان و قلبي اميدوار نامه راپست كردم و بي صبرانه منتظر رسيدن پاسخ نامه آن شدم.
هفته اي كه منتظر رسيدن خبري از ايران بودم برايم چون سالي گذشت. با اينكه خيلي راحت مي توانستم با تلفن از مادربزرگ خبر بگيرم اما شهامت شنيدن صداي او را نداشتم و ترجيح دادم منتظر رسيدن جواب نامه اش باشم. بالاخره بعد از نه روز، نامه مادربزرگ به دستم رسيد. با دستاني بي حس نامه را باز كردم. مادربزرگ ابتدا از حالم پرسيده بود و خواسته بود كه پيشرفت درسهايم را برايش بنويسم. من خطهاي اول را يكي در ميان رد مي كردم تا به جايي برسم كه پاسخ مثبتي از مادربزرگ دريافت كنم كه در برگه دوم نامه چشمم به دست خط مادربزرگ افتاد كه نوشته بود :
پيروز. پسر عزيز و نور چشمم. تجربه زندگي ناكام پدرت و همچنين خلا نبودن مادر در زندگي
تو كه مطمئن هستم حتي با وجود محبت خالصانه ام نسبت به تو نتوانستم آن را جبران كنم،
آنقدر برايم شكنجه و عذاب در برداشته كه هرگاه به آن فكر مي كنم خودم را به خاطر اجازه
دادن به پولاد براي ازدواج با زني غير ايراني سرزنش مي كنم اما با به ياد آوردن تو كه ثمره اين
ازدواج بودي روحم از عذاب رها مي شود و چشم و دلم به ياد ديدن رويت روشن مي شود.
اما عزيزم، اميدم، چراغ فروزان زندگي تاريكم اين وجو پربركت كه سالهاي پربار زندگيش را پشت
سر گذاشته و اين چراغ بي سو كه چيزي به خاموشي اش نمانده ديگر نمي تواند چندي بعد ثمره
ازدواج نور چشمش را سرپرستي كند.
-
نمي دانم در نوشته مادربزرگ چه غمي پنهان بود كه بيش از ده ها بار آن را خواندم به طوري كه كلمه به كلمه اش را از بر شدم و چنان كه مي بيني بعد از پانزده سال آن را بدون جا گذاشتن كلمه اي برايت بازگو كردم. اما اين كلامي نبود كه بتواند آتش دلم را كه زبانه اش به روحم نيز رسيده بود، خاموش كند. نامه او مرا به فكر فرو برد. من تا آن لحظه خلا وجود مادر را در زندگيم حس نكرده بودم و محبت مادرانه مادربزرگ به حدي بود كه ياد نداشتم كمبودي از نظر عاطفي در زندگي احساس كرده باشم. اما پس از خواندن نامه او به فكر افتادم كه مادر چطور زني بوده و هم اكنون كجاست. آن شب براي اولين بار در زندگيم دوست داشتم او را ببينم . شايد مادربزرگ حق داشت و من تا آن لحظه آن را درك نكرده بودم. راستي اگر سرنوشت من نيز مانند پدرم مي شد چه كسي از فرزندم نگه داري مي كرد.
مادربزرگ در ادامه نامه اش از من خواسته بود براي ازدواج عجله به خرج ندهم و نوشته بود اگر قصد ازدواج دارم حتما با دختري كه شناختش برايم به اثبات رسيده ازدواج كنم. دختري كه هم مليت خودم باشد و دين و مذهبش نيز با من يكي باشد. جالب اينجا بود كه نام و حتي وصف دختران نوجوان فاميل را برايم نوشته بود و مي خواست هركدام از آن ها را كه پسنديدم برايم خواستگاري كند.
پس از خواندن نامه مادربزرگ دلم هواي محبت بي شائبه اش را كرد دوست داشتم او را ببوسم. نمي توانستم بدون اجازه و رضايتش ازدواج كنم حتي اگر ترك رژينا به قيمت جانم تمام شود شايد گريه من بيشتر بخاطر اين بود كه ته دل قانع شده بودم كه رژينا وصله هماهنگ من نيست و بايد از او جدا شوم. اما از يك نظر خيالم راحت بود كه در تمام طول مدت دوستي ام با او هرگز بدنش را لمس نكرده بودم تا دچار احساس عذاب شوم و فكر كنم من نيز مانند مرداني كه آنها را پست و هوسباز مي ناميدم، رفتار كرده ام.
كم كم سعي كردم او را فراموش كنم اما اقرار مي كنم چنين چيزي آسان نبود. بارها شد كه چمدانم را بستم تا به كارستاد بروم و به ديدار او بشتابم اما نگاه مهربان مادربزرگ در قاب عكسي كه روي ميز كارم بود مانع رفتنم مي شد. اين پرهيز تا بيماري مادربزرگ كه منجر به فوتش شد ادامه داشت. وقتي دايي قادر تلگرامي برايم ارسال كرد كه خودم را ايران برسانم فهميدم كه چراغ زندگي عزيزترين كس زندگي ام رو به خاموشي است و بخاطر همين بي فوت وقت از دانشگاه مرخصي گرفتم و به ايران برگشتم. زماني كه مادربزرگ را ديدم چند ساعت قبل از فوتش بود شايد آنقدر زنده مانده بود تا يكبار ديگر مرا ببيند تا سفارشهايي كه لازم بود به من بكند. لحظه هايي كه دست پر مهر و پر چروكش را در دست گرفتم به وضوح سردي مرگ را احساس مي كردم و بي اختيار مي گريستم. مادربزرگ از من خواست تا خوب به سخنانش گوش دهم و آن را آويزه گوشم كنم او خواست حالا كه فرصتي به دست آمده و به ايران آمده ام از بين دختران دم بخت دوروبرم يكي را براي ازدواج انتخاب كنم. آن موقع نرگس و يلدا هنوز ازدواج نكرده بودند و نسبت به پريچهر و ياس دختران نوجواني بشمار مي رفتند، ارجحيت بيشتري داشتند. مادربزرگ گفت كه به برادرزادگانش سفارش مرا كرده كه دختر هركدام از آنها را خوستم با ازدواجم موافقت كنند. آن لحظه و در آن شرايط صحبت او برايم هذيان پيش از مرگ بود اما اين را هم مي دانستم كه او نگران آينده من است. براي آرامش او قول دادم كه اين كار را بكنم اما اين فقط براي آرامش او بود و من بعد از مرگ او در طول مراسم سوم و هفتم او حتي يك بار هم به دوشيزگاني كه به عنوانهاي مختلف قصد پذيرايي من را داشتند نظري نينداختم.
پس از فوت مادربزرگ با وجو اصرار دايي قادر و بقيه نتوانستم ايران بمانم شاهد جاي خالي مادربزرگ باشم و به همين خاطر قبل از مراسم چهلم برگشتم تا غم مرگ او را با غم غربت از ياد ببرم. وقتي به سوئد برگشتم زندگي معمولي ام را از سر گرفتم اما وجود يك خلا در زندگي آزارم مي داد. نامه هاي دايي زاده ها و دوستانم مرتب مي رسيد اما بدون مادربزرگ وابستگي من به ايران كمتر و كمتر شده بود. كم كم ارتباطم را با دوستانم در ايران قطع كردم. اگر گاهي اوقات پسردايي قادر و نادر و ناصر و گاهي اوقات نيما با من تماس نمي گرفتند، من به آنها زنگ نمي زدم. پس از فوت پسردايي قادر كه حدود يكسالي بعد از فوت مادربزرگ بود به ايران نرفتم زيرا فايده اي هم نداشت چون وقتي خبر فوت او به من رسيد تقريبا بيست روز از مرگ او گذشته بود و من رفتن به ايران را بيهوده مي دانستم. تنها كاري كه كردم به پسردايي ها و دختردايي ها تلفن زدم و به آنها تسليت گفتم. در اين مدت با دختري اهل يوگسلاوي كه هم دانشگاهي ام بود دوستي ساده اي برقرار كردم كه فقط در حد ناهار خوردن و گردش در محوطه دانشگاه و گاهي اوقات رفتن به سينما بود. اما در تمام مدت دوستي ام با هلنا علاقه اي كه نسبت به رژينا در خود احساس مي كردم وجود نداشت. از وقتي كه مادربزرگ با ازدواجم مخالفت كرده بود ديگر خبري از او نداشتم و شايد دوستي ام با هلنا انگيزه اي بود براي اينكه ته مانده محبتي كه از او احساس مي كردم، فراموش كنم. تا اينكه روزي به حامد برخوردم. از او حدود يك سال مي شد كه خبري نداشتم. درست از وقتي كه براي مرخصي به ايران رفته بود. خيلي تغيير كرده بود اما او مرا شناخت. از احوالش جويا شدم و او گفت كه بعد از رفتنش به ايران پدرش فوت مي كند و او عهده دار سرپرستي كارخانجات پدرش مي شود و به همين دليل از ادامه تحصيل انصراف مي دهد و به سوئد آمده بود تا هم مداركش را از دانشگاه بگيرد و هم سري به دوستان بزند. حامد با دختري از فاميلش ازدواج كرده بود و هم اكنون فرزندي در راه داشت. براي خوردن غذا با هم به بيرون از دانشكده رفتيم. در حين خوردن غذا حامد پرسيد كه از رژينا چه خبر دارم. به او گفتم كه هيچ خبري از او ندارم اما در آن لحظه دوست داشتم بدانم او كجاست و چه مي كند. حامد گفت كه اگر فرصتي به دست آورد حتما سري به كارستاد خواهد زد و به ديدار او خواهد رفت. وقتي حامد از او صحبت مي كرد دلم مي خواست بر سرش فرياد بزنم او را از ادامه صحبت باز دارم. همان شب حامد از من خداحافظي كرد و به استكهلم رفت. اما شايد همين ديدار كوتاه احساس اينكه بخواهم به ديدن رژينا بروم را در من تقويت كرد. آخر هفته چمدانم را بستم و به كارستاد رفتم. مسافرخانه پي ير درست مثل روز اولي كه او را ديده بودمش، همچنان باقي مانده بود. ماري با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و به گرمي دستم را فشرد. اما از ديدن من هيچ تعجب نكرد. پشت بار پيرمردي به عصايي تكيه داده و چرت مي زد. حدس زدم كه آن مرد پي ير است. اما نمي دانستم رژينا كجاست. ماري مرا به طرف صندلي اختصاصي بار برد و برايم نوشيدني خنكي آورد و خود روبرويم نشست و در سكوت به من خيره شد. به چشمان او نگاه كردم اما شهامت آنكه از او سراغ رژينا را بگيرم در خود نيافتم. در سكوت نوشابه ام را سركشيدم و پول آن را كنار ليوان گذاشتم و از جا برخاستم تا از مسافرخانه خارج شوم كه صداي ماري را شنيدم كه گفت نمي مانيد تا رژينا بيايد. چنان ناشيانه به طرف او برگشتم كه او هم كه او متوجه شد منظور من از آمدن به آن مسافرخانه ديدن او بوده است نه چيز ديگر. بدون اينكه مخالفت يا موافقتي نشان بدهم به ماري نگاه كردم و او با لبخند گفت كه تا ساعتي ديگر رژينا از خريد باز خواهد گشت و تا آن موقع من مي توانم در اتاقي كه دفعه قبل به من اختصاص داده شده استراحت كنم. مي دانستم ماري نمي خواهد مرا از دست بدهد و بخاطر اين خوش خدمتي اش اسكناسي ديگر كنار پول نوشابه اش گذاشتم و گفتم كه تا زماني كه بيايد ترجيح مي دهم گشتي در شهر بزنم. اما هنوز صحبتم با ماري تمام نشده بود كه او به در اشاره كرد و گفت رژينا بيا ببين چه كسي اومده. به سمت نگاه او چرخيدم و او را ديدم. با ديدن چهره جوان و زيباي او كه كه در اين مدت خيلي زيباتر و شادابتر شده بود دلم فرو ريخت. خرمن گيسوان مشكي و انبوهش با آشفتگي روي شانه هاي سفيد و برهنه اش ريخته بود و لباس پرچين و شكنش كه يقه اي باز داشت او را به هويت يك دختر كولي و زيبا در آورده بود كه البته به نظر من از هر زن خوش پوش ديگري بيشتر رويايي و خواستني جلوه مي كرد. دختر رويايي من هم اكنون با سبدي جلو در ايستاده بود و نگاه چشمان سياهش آتشي را كه در زير خاكستر قلبم پنهان شده بود به زبانه كشيدن واداشته بود. در آن لحظه احساس مي كردم هيچ نيرويي قادر نخواهد بود محبتي كه نسبت به او در قلبم احساس مي كردم از بين ببرد. رژينا با ديدن من لبخندي زد و جلو آمد و در حاليكه سبد را به دست ماري مي داد به او گفت كه به همراه من به طبقه بالا خواهد رفت. همين چند كلام رژينا به من فهماند كه او نه تنها از نظر زيبايي چهره اش تغيير زيادي كرده بلكه از نظر اخلاقي هم دچار تغيرات زيادي شده است. دختر كم رو و خجالتي كه هنگام صحبت با من نگاهش را به زير مي دوخت تبديل به زني پر جنب و جوش و روباز شده بود كه البته زياد خوشايند من نبود اما چون بعد از اين همه مدت از ديدارش به هيجان آمده بودم اهميتي به آن نمي دادم. من و رژينا به اتاقي كه ماهها قبل چند روز در آن اقامت داشتم رفتيم. رژينا كنارم نشست و دستم را گرفت و با سرخوشي خنديد. رفتارش برايم كمي عجيب بود رفتار او مثل اين بود كه گويي روز قبل مسافرخانه را ترك كرده بودم و اكنون برگشته بودم. حتي نپرسيد در اين مدت كجا بوده ام و چه كرده ام. رژينا خيلي زيبا بود و من بار ديگر خودم را اسير زيبايي نفس گير او مي ديدم. متاسفانه رفتار او برخلاف زيبايي اش تو ذوقم زد اما من كورتر از آن بودم كه رفتار او بخواهد در ذهنم خللي ايجاد كند. من او را مي خواستم و تصميم گرفته بودم با او ازدواج كنم. شايد فكر مي كردم اگر او را از محيط بي بند و باري كه در آن است بيرون ببرم مي تواند سلامت اخلاقي اش را باز يابد. آن روز به صحبتهاي معمول گذشت زيرا نمي توانستم در همان ديدار حرف دلم را به او بگويم و مي بايست به او فرصتي مي دادم تا شناخت كاملتري در مورد من پيدا كند. دو روز تعطيل را در كنار او بودم و بعد به دانشگاه برگشتم اما در اولين فرصت كه چند روز بعد بود به ديدن او رفتم و با رژينا صحبت كردم و از او خواستم روابطش را با مردان ديگر محدود كند. رژينا به من قول داد كه به گفته اش عمل خواهد كرد و چنان با صداقت اين قول را داد كه شادي زيادي را در وجودم احساس كردم.
-
عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود. آن شب بعد از رساندن او به مسافرخانه به بهانه قدم زدن از او جدا شدم. سر خورده و ناراحت به هتلي نزديك مسافرخانه رفتم و اتاقي اجاره كردم. تا نزديكي صبح در خلوت اتاقم فكر مي كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شيوه دوست داشتنم را تغيير بدهم و او را به همان ترتيبي كه او مي خواهد دوست بدارم.
ماهها مي گذشت و من و رژينا در تعطيلات آخر هفته با هم بوديم، او نيز به وجود من خيلي عادت كرده بود و بخوبي مي دانستم هيچ رابطه اي با مرد ديگري ندارد اما هنوز نتوانسته بودم او را راضي به ازدواج با خودم كنم. در آخرين باري كه تقاضاي ازدواجم را تكرار كردم او گفت كه از تجربه ازدواج مادرش خاطره تلخي براي او باقيمانده است و خواست كه فرصت بيشتري براي درك اين موضوع به او بدهم و من به او قول دادم تا زماني كه او به آن درجه باور برسد كه تمام ازدواجها به ناكامي ختم نمي شود تحت فشار قرارش ندهم. با شروع امتحانات آخر ترم چند هفته اي نتوانستم به ديدن او بروم اما گاهي مكالمه كوتاهي در حد خبرگيري از حال هم داشتيم. در اين احوال فهميدم كه حال پي ير خيلي بد است و به علت فشار شهرداري براي تخريب و بازسازي، كار مسافرخانه كساد است و او و ماري از نظر مالي در مضيقه هستند. به همين خاطر مبلغي پول براي او حواله كردم. دو هفته ديگر هم گذشت و من مترصد فرصت بودم به محض اتمام امتحانات براي ديدن او به شهر محل اقامتش بروم. كه شبي با صداي زنگ آپارتمانم با تعجب پيش خود فكر كردم كه چه كسي ممكن است آمده باشد. وقتي در را باز كردم از ديدن رژينا درجا خشكم شد. او با لباسي تيره در حاليكه چمداني در دست داشت پشت در آپارتمانم منتظر بود تا به او اجازه ورود بدهم. به خود آمدم و به او خوش آمد گفتم و به داخل دعوتش كردم. رژينا با تعجب به اطراف نگاه مي كرد گويي باورش نمي شد يك دانشجو به غير از خوابگاه بتواند جاي ديگري ساكن باشد. دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به داخل اتاق پذيرايي بردم اما تصميم گرفتم تا خودش علت آمدنش را بيان نكرده از او چيزي نپرسم. براي آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم. وقتي برگشتم او كتش را درآورده بود و با لباس ساده اي كه حالت دختر كوچكي را به او بخشيده بود خيلي مظلوم روي مبل نشسته بود. قهوه را روي ميز گذاشتم و به كنارش رفتم. وقتي در آغوشش گرفتم آرزو كردم كه او فقط مال خودم باشد تا بدون هيچ تعصبي بتوانم مالكش باشم. سر رژينا روي سينه ام بود و او برايم گفت كه پي ير فوت كرده و ماري مجبور شده مسافرخانه را بفروشد و خود پيش اقوامش به دانمارك بازگردد. ماري از او خواسته بود كه به همراه او به دانمارك برود اما رژينا نمي خواست سوئد را ترك كند و چون هيچ آشناي ديگري نمي شناخته به من پناه آورده بود. سر او را كه چون كودكي به سينه ام تكيه داده بودم بلند كردم و به چشمانش نگاه كردم و به او گقتم مهم اينجاست كه خانه قلبم متعلق به اوست. از آن پس رژينا با من همخانه شد و من از اينكه مجبود نبودم براي ديدن او مسافت طولاني را طي كنم خوشحال بودم. من و رژينا مثل زن و شوهري با هم زندگي مي كرديم اما او هنوز راضي نشده بود اين رابطه را به نام ازدواج در سندي ثبت كنيم. به عكس او كه تمايلي براي اين كار نشان نمي داد من دوست داشتم رابطه شرعي و حلالي با او داشته باشم و بعد از آن صاحب فرزندي شوم اما رژينا از بچه هم بيزار بود و حتي صحبت از آن هم او را ناراحت مي كرد.
ده ماه از زندگي مشترك من و او گذشته بود كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در جشني كه به همين مناسبت برگزار كردم اكثر دوستان و آشنايانم را دعوت كردم. اكثر دوستانم من و رژينا را زن و شوهر مي دانستند و من نمي خواستم كه آنها بدانند كه من و او هنوز با هم ازدواج نكرده ايم. فقط چند تا از دوستان خيلي صميمي ام مي دانستند كه ما هنوز ازدواج نكرده ايم. آن شب متوجه نگاه خيره رژينا به يكي از دوستانم شدم و همين باعث شد كه نتوانم لذت جشن را احساس كنم. حس مي كردم رژينا با منظور خاصي به سامان نگاه مي كند و اين براي من قابل تحمل نبود اما نخواستم مسموم افكار ناخوشايندي شوم كه در ذهنم ايجاد شده بود. پس از رفتن مهمانان با حالت ناراحتي به گوشه اي خزيدم و در افكارم غرق شدم اما او كه تازه سرحال شده بود مرتب سر به سرم مي گذاشت تا عاقبت مرا از آن حال بيرون آورد، آن شب براي چندمين بار از او خواستم كه قبول كند و همسرم شود اما او باز هم موضوع را به شوخي گرفت بطوريكه سرش فرياد كشيدم و او نيز با اوقات تلخي و قهر گفت كه اگر بخواهم او را تحت فشار قرار بدهم مجبور مي شود تركم كند. راستش از اين حرف نمي دانم چه احساسي به من دست داد كه كوتاه آمدم، شايد از اينكه گقته بود تركم مي كند وحشت كرده بودم اما خودم را به اين هوا كه باز هم به او فرصت بدهم راضي كردم. آن شب گذشت تا اينكه يكماه بعد يكي از دوستان صميمي ام را ملاقات كردم و او به من گفت كه رژينا را با سامان در باري ديده است و نصيحتم كرد كه تا دير نشده خودم را از حصار حماقتي كه به دور خودم كشيده ام نجات بدهم. با وجودي كه به او اطمينان داشتم و مي دانستم بي جهت نمي خواهد رژينا را خراب كند اما نخواستم با اولين بدگويي ذهنم را نسبت به او خراب كنم و تا از اين بابت اطمينان حاصل نكردم او را توبيخ كنم. اما كم كم تخم شك در دلم كاشته شد و رفتار مشكوك او باعث شد تا چند وقت او را زير نظر بگيرم و عاقبت يك روز در بار هتلي نه چندان لوكس او را در كنار سامان و رفيقش غافلگير كردم اما در آن لحظه چيزي به او نگفتم و صبر كردم تا به منزل برسيم. وقتي تنها شديم سكوت كردم تا خودش توضيحي در اين باره بدهد اما او با جسارت لباسش را عوض كرد و در همان حالت چنان قيافه اي گرفته بود كه گويي به جاي او من با زني خلوت كرده بودم. هنگامي كه از او خواستم به من توضيح بدهد در چشمانم نگاه كرد و با خشم گفت كه من و او هيچ تعهدي نسبت به هم نداريم و او خود را ملزم به پاسخ گويي نمي داند. هميشه از همين مي ترسيدم. اين حرف او مانند پتكي به سرم فرود آمد. ناخودآگاه دستم بالا رفت و كشيده اي روي صورتش نشاندم. فكر مي كنم خيلي محكم به صورتش زدم چون مانند نهالي از زمين كنده شد و به زمين پرت شد اما من عصباني تر از آن بودم كه بخواهم از روي زمين بلندش كنم. بدون هيچ كلامي از خانه خارج شدم. نيمه شب وقتي به خانه برگشتم او را نديدم. با همان چمداني كه شبي به خانه ام پا گذاشته بود رفته بود، حتي نامه اي هم باقي نگذاشته بود تا دلم را به آن خوش كنم.
دوري اش برايم خيلي سخت بود بخصوص كه ديدنش برايم اعتياد شده بود. نمي دانستم كجاست و چه مي كند اما از تصور اينكه او را كجا مي توانم پيدا كنم خون درون رگهايم مي جوشيد و اگر همان لحظه او را مي ديدم چه بسا مي توانستم دستم را به خونش آلوده كنم. من ديوانه اي بودم كه عشق و تنفر را يكجا با هم داشتم. از او متنفر بودم اما در عين حال او را مي خواستم و دوري اش عذابم مي داد. به همين ترتيب سه ماه از رفتن او گذشت. با اينكه در اين مدت خيلي عذاب كشيده بودم اما قبول كرده بودم كه رفتنش را بپذيرم. تا اينكه شبي تلفن به صدا درآمد. بعد از اينكه گوشي را برداشتم صداي كسي را نشنيدم. ابتدا فكر كردم اشتباهي رخ داده و گوشي را سرجايش گذاشتم اما بعد از لحظه اي باز هم تلفن زنگ زد و كسي جواب نداد. فهميدم كه اشتباهي در كار نيست و كسي پشت خط است كه مي خواهد صداي مرا بشنود. ناخودآگاه به ياد رژينا افتادم و قلب لعنتي ام شروع به تپيدن كرد. تمام تمرينهاي فراموش كردن او از خاطرم رفت. آهسته نام او را به زبان آوردم و در همان لحظه صداي گريه اش را شنيدم. از شنيدن صداي گريه اش متاثر شدم و آرام آرام با او صحبت كردم . به او گفتم كه به خاطر همه چيز او را بخشيده ام و او مي تواند به خانه اش برگردد. شايد باز هم حماقت كرده بودم اما من هنوز او را دوست داشتم. رژينا حتي يك كلام هم صحبت نكرد حتي به سؤالم كه پرسيدم هم اكنون كجاست پاسخ نداد فقط مي گريست و بعد از چند لحظه تلفن را قطع كرد. آن شب گذشت اما وقتي فردا از سر كار به خانه آمدم او برگشته بود. چنان كه گويي هيچ وقت آنجا را ترك نكرده بود. خيلي دوست داشتم بپرسم اين سه ماه كجا بوده و چگونه زندگي كرده اما اين كار را نكردم چون لازم به پرسش نبود خيلي واضح بود در اين مدت خيلي به او سخت گذشته است زيرا پاي چشمانش حلقه اي سياه افتاده بود و خيلي لاغر شده بود. اخلاقش تغيير نكرده بود و همچنان مي خنديد و سرخوش بود اما من ديگر پيروز قبل نبودم. دوستش داشتم اما ديگر به او اطمينان نداشتم.گاهي كه فكر مي كردم اين مدت سه ماهي را كه او دور بوده و در آغوشهاي متعددي سپري كرده دلم مي خواست خفه اش كنم. گاهي از او چنان متنفر مي شدم كه دوست نداشتم ببينمش اما لحظه اي هم طاقت دوري اش را نداشتم. بارها با كوچكترين بهانه اي او را زير مشت و لگد مي گرفتم اما حتي يكبار هم به كارم اعتراض نكرد. شايد فهميده بود كه در اين مدت از دوري اش تا چه حد عذاب كشيده ام. رفتار رژينا بر خلاف من كه پرخاشگر و عصبي شده بودم خيلي آرام و متين شده بود او مانند زني وفادار رفتار مي كرد. روزهايي كه خانه نبودم از خانه خارج نمي شد و تا حد زيادي رفتار توهين آميز مرا تحمل مي كرد تا اينكه روزي در حال صرف صبحانه بدون مقدمه گفت كه اگر هنوز مايل باشم مي خواهد با من ازدواج كند. اين بار نوبت من بود كه او را به تمسخر بگيرم اما او اشك ريخت و گفت كه خوبي من به او ثابت شده و عاقبت فهميده كه با وجود اينكه شايستگي همسري مرا ندارد اما تنها آرزويش اين است كه با مردي مثل من زندگي كند. آن روز پاسخ درستي به او ندادم اما مرا به فكر فرو برد. دو دل بودم. هنوز او را دوست داشتم اما ديگر عاشقش نبودم و بدتر از همه اينكه به او اطمينان نداشتم و مي دانستم سايه يك عمر شك و ترديد زندگي ام را خدشه دار خواهد كرد. اما از طرفي هم نمي توانستم او را طرد كنم زيرا او كسي را غير از من نداشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنم. هر شب تا دير وقت در محل كارم باقي مي ماندم و هنگاهي كه به خانه بر مي گشتم او مانند كدبانويي شام را گرم نگه داشته بود تا آن را با من صرف كند. اما اكثر اوقات يا شام خورده بودم يا ميلي به خوردن نداشتم. دست خودم نبود و نمي خواستم زني كه به من پناه آورده بود را مورد آزار و اذيت قرار بدهم اما نمي توانستم مثل قبل به او اطمينان داشته باشم. من به زمان احتياج داشتم تا بار ديگر او را باور كنم. اما افسوس كه براي باور دوباره من فرصتي باقي نمانده بود. يك روز صبح قبل از ترك خانه هنگامي كه براي خداحافظي به اتاقش رفتم ديدم كه از درد به خود مي پيچد. خيلي زود او را به بيمارستان رساندم و آنجا بود كه متوجه شدم او سه ماهه باردار است. از شنيدن اين خبر متحير شدم. لحظه اي خوشحالي تمام وجودم را گرفت اما هنوز لحظه اي نگذشته بود باز هم ديو شك و دو دلي در وجودم سر برآورده بود نمي دانستم فرزندي كه او در بطن دارد از من است يا ...
پيروز سكوت كرد و با كلافگي به پيشاني اش فشار آورد. كاملا واضح بود براي ادامه دادن خيلي تلاش مي كند. باناباوري به او خيره شده بودم. پيروز داستاني را برايم تعريف مي كرد كه اطمينان داشتم غير از من كسي از آن خبر ندارد. خداي من چگونه مي توانستم باور كنم مردي كه فكر مي كردم ثروتمند و خوشبخت است اين چنين سرگذشتي داشته باشد. پيروز از روابطش با آن دختر خيلي راحت صحبت مي كرد و قاعدتا من مي بايست از خجالت آب مي شدم اما عطش شنيدن سرگذشت او خجالت را از ياد من برده بود. صداي او كه كمي آهسته تر از معمول بود باعث شد از خودم بيرون بيايم و تمام توجه ام را به او معطوف كنم.
-
دكتر عقيده داشت قلب او مريض است و بارداري براي او خطر جدي در بر دارد بخصوص كه بيماري قلبي او مادرزادي تشخيص داده شد. دكتر عقيده داشت كه تا دير نشده و بچه بزرگتر از اين نشده رژينا كورتاژ كند و قبل از آن رضايت پدر بچه و همچنين خود او لازم است. من و رژينا هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم بنابراين از نظر قانوني من نمي توانستم رضايت بدهم. مي ماند خود او كه او هم مخالف شديد و صد در صد اين كار بود. ديگر ديوانه شده بودم زمان يكبار ديگر به عقب برگشته بود و اخلاق من و او كاملا به عكس هم شده بود. زماني من بچه مي خواستم و او از بچه متنفر بود و حالا من از او مي خواستم رضايت بدهد تا بچه را كورتاژ كند و او به هيچ عنوان راضي به اين كار نمي شد.
بعد از دو هفته استراحت رژينا از بيمارستان مرخص شد. قبل از مرخص كردن او دكتر خيلي مفصل با من صحبت كرده بود كه تا دير نشده او را راضي به سقط جنين كنم و من با نااميدي به دكتر گفتم كه سعي خودم را خواهم كرد. وقتي او را به خانه بردم با اينكه نمي خواستم اما براي اينكه نسبت به او اطمينان حاصل كنم از او خواستم تا واقعيت ماجرا را برايم تعريف كند و به من بگويد كه پدر اين بچه كيست. او در حالي كه اشك مي ريخت قسم خورد كه بچه از آن من است. براي اولين بار بعد از مدتها احساس كردم باز هم مي توانم به او اطمينان كنم و حرفش را باور كنم. از رژينا خواستم با من ازدواج كند و با كمال تعجب ديدم باز هم او مخالف اين كار است با وجودي كه به توصيه دكتر بايد رعايت حالش را مي كردم اما طاقت نياوردم و سرش فرياد كشيدم كه حالا چه بهانه اي دارد. او در حاليكه به شدت اشك مي ريخت گفت مي داند كه دليل ازدواج من با او اين است كه رضايت بدهم تا او فرزندش را سقط كند. نمي توانستم به او دروغ بگويم اما من براي نجات جان او چاره ديگري نداشتم. به ناچار حقيقت را به او گفتم كه دچار بيماري قلبي است و بچه براي او به منزله خودكشي است. در كمال تعجب ديدم كه در حاليكه هنوز چشمانش اشك آلود بود خنديد. لحظه اي فكر كردم كه دچار شوك شده است اما وقتي با عجله از جا برخاستم تا برايش ليواني آب بياورم با دست اشاره كرد كه حالش خوب است و وقتي خوب آرام شد در حاليكه آرام آرام اشك مي ريخت گفت كه او از بيماري قلبي اش خبر داشته و حتي مي دانست كه اين بيماري مادرزادي است و پرونده بيماري اش هم اكنون در بيمارستاني در شهر كريستي محفوظ است و اين موضوع را هم ماري و هم پي ير مي دانستند و او هيچ گاه نمي تواند ازدواج كند و اگر ازدواج كند هرگز نبايد باردار شود. با ناباوري به او خيره شده بودم و نمي توانستم باور كنم كه او اين چيزها را مي دانسته و از اين بابت تاكنون چيزي به من نگفته است. براي اولين بار نتوانستم تكيه به غرور مردانه ام كنم و در حاليكه حتي سعي نمي كردم تا جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم به او گفتم كه چرا چيزي به من نگفته و اينطور با جانش بازي كرده است.
رژينا در حالي كه سرش را روي سينه ام پنهان مي كرد گفت كه از روزي كه مرا ديده احساس كرده عاشقم شده اما بخاطر اينكه تجربه تلخي از عشق ناكام مادرش داشته و همچنين از سابقه بيماري اش مطلع بوده نخواسته خود را درگير عشق من كند و سعي كرده تا مرا فراموش كند. اما هر بار با ديدن من اين عشق رو به فزوني گذاشته تا اينكه با زندگي در خانه ام از اين عشق احساس خطر مي كند و به دنبال راه چاره اي مي گردد. با ديدن سامان از خاطرش مي گذرد كه اگر عشق جديدي پيدا كند مي تواند كم كم مرا به فراموشي بسپارد. با سامان دوست مي شود اما عشق را در وجود او پيدا نمي كند و سامان بعد از يكماه از او خسته شده و روزي بي خبر او را ترك مي كند. رژينا اقرار مي كرد كه به غير از من كسي او را صادقانه دوست نداشته و مردان ديگر صرفا بخاطر زيبايي و جوانيش او را مي خواهند. بعد از اينكه دوباره او را پذيرفته و گناهش را بخشيده بودم او براي جبران خطاهاي گذشته خواسته با فداكاري عشقش را به من ثابت كند. رژينا مي دانست كه من عاشق بچه هستم و به همين خاطر خواسته بود با آوردن فرزدندي خط بطلاني بر زندگي گذشته اش بكشد و براي هميشه به من وفادار بماند. اشكهاي رژينا سينه ام را خيس مي كرد و اشكهاي من بر روي موهاي چون شبش فرو مي ريخت و در آن فرو مي رفت. بار ديگر عشق او را تجربه مي كردم و آرزويي جز سلامتي او نداشتم. بار ديگر با اطمينان و حتي خواهش از او خواستم تا با من ازدواج كند و او موافقتش را مشروط به دنيا آوردن بچه اعلام كرد. هر كار كردم نتوانستم نظرش را برگردانم با پزشك معالجش تماس گرفتم و جريان را به او گفتم و سپس با ارسال تلگرافي خواهان كپي پرونده اش از شهر كريستي شدم. دو دكتر متخصص و مجرب پيدا كردم و او تحت مراقبت پزشكي قرار گرفت. پزشكان عقيده داشتند به شرطي كه قلب او طاقت بياورد و بتواند تا هفت ماهگي كودكش را نگه دارد مي توانند با عمل سزارين بچه را به دنيا بياورند و او را در دستگاه رشد بدهند و او نيز از بار سنگين هشت و نه ماهگي كه بيشترين فشار را به قلب مي آورد نجات خواهد يافت. من از پزشكي سر در نمي آوردم اما پزشكان او خوش بين بودند و با اطمينان مي گفتند كه اين كار عمليست. حال عمومي رژينا هم خوب بود اما از اينكه بجاي خانه در بيمارستان به ديدن او مي رفتم دلگير بود و مرتب مي خواست تا او را به خانه ببرم و من به شوخي به او مي گفتم اگر با من ازدواج كند در اولين فرصت اين كار را خواهم كرد. او مي خنديد و مي گفت كه ترجيح مي دهد تا به دنيا آمدن بچه اش صبر كند. هر ماهي كه او پشت سر مي گذاشت با دلشوره و تشويش من همراه بود. به راستي نگران حالش بودم. وقتي چهار ماهگي را پشت سر مي گذاشت يك روز كه به ديدنش رفتم با خوشحالي گفت كه تكانهاي بچه را احساس مي كند. او خوشحال بود و شادي مي كرد اما اين خبر براي من نگران كننده بود زيرا تكانهاي شديد كودك به منزله خنجري براي قلب او بود به همين دليل پزشكان با دادن داروهاي آرامبخش جنين را در حال استراحت نگه مي داشتند. با وجودي كه رژينا روزي چهار ساعت مستلزم پياده روي بود و همچنين تحت رژيم غذايي خاصي بود اما اضافه وزن پيدا كرده بود و دست و پاهايش باد كرده بودند. خودش عقيده داشت كه خيلي زشت شده است اما من طور ديگري او را مي ديدم. او مادر فرزندم بود هرچند ازدواج ما هنوز به ثبت نرسيده بود اما فرقي هم نمي كرد او بعد از بدنيا آمدن آن طفل همسرم مي شد.
وقتي رژينا پا به پنج ماهگي گذاشت در سلامت كامل بود. پزشكان معالجش از وضعيت او كاملا راضي بودند و نگراني من نيز تا حدودي تخفيف پيدا كرده بود. اما روحيه او بر اثر ماندن در بيمارستان خيلي كسل كننده شده بود بخصوص كه كريسمس نزديك بود. رژينا براي برگشتن به خانه خيلي بيتابي مي كرد بخاطر همين براي تعطيلات كريسمس به اصرار او به رضايت پزشكان كه ماندن در بيمارستان را براي روحيه او مضر مي دانستند او را به خانه بردم و قرار شد به محض كوچكترين تغييري در حال او پزشكانش را مطلع كنم. حال او كاملا خوب بود و من نيز با كمال دقت مواظب او بودم تا داروهايش را سر وقت و به موقع مصرف كند. شب عيد كريسمس به خوبي سپري شد اما روز بعد ديدم رنگ او كمي پرده است. اين نكته را به او متذكر شدم و از او خواستم به بيمارستان برويم اما او گفت كه حالش خوب است و دوست دارد روز اول سال نو را در خانه و در كنار من باشد. عصر روز اول ژانويه بود و من در حال صحبت تلفني با يكي از دوستان بودم. رژينا كنار شومينه روي صندلي راحتي نشسته بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم خواب نيست اما گذاشتم استراحت كند و براي دقايقي از اتاق خارج شدم تا فنجاني قهوه براي خودم آماده كنم. رفتن و برگشتن من دقايقي بيشتر طول نكشيد اما وقتي به هال برگشتم او را ديدم كه در حاليكه دستانش را دور شكمش گذاشته خم شده است. فنجان قهوه از دستم رها شد و خود را به او رساندم و از ديدن رنگش كه به كبودي مي زد وحشت تمام وجودم را گرفت. به سرعت به اورژانس بيمارستان تلفن كردم و تقاضاي آمبولانس كردم و خواستم دكتر او را مطلع كنند. تا رسيدن آمبولانس و دكتر او، فقط 20 دقيقه طول كشيد. دكتر به محض مشاهده او بدون اينكه حتي او را معاينه كند با تماس تلفني با بيمارستان خواست كه اتاق عمل را آماده كنند. نمي دانستم چه پيش آمده اما به خوبي مشخص بود كه فرزندم را از دست داده ام اما اين برايم مهم نبود مهم خود رژينا بود كه آرزو داشتم جان سالم به در ببرد.
بعد از گذاشتن او در آمبولانس و حركت آن خود را به ماشينم رساندم و با سرعت برق به طرف بيمارستان حركت كردم. زماني به آنجا رسيدم كه او را به اتاق عمل برده بودند و چون بي هوشي براي او مضر بود با بي حسي موضعي مشغول عمل سزارين بر روي او بودند. به من نيز اجازه دادند به اتاق عمل بروم تا او كه به هوش بود با حضور من احساس ترس نكند. اما خود من هم روحيه خوبي نداشتم. ديدن خون و چاقوهاي مختلفي كه مشغول بريدن عضوي از زن مورد علاقه ام بود و همچنين احساس اينكه هم اكنون فرزندم را از دست خواهم داد حالم را بد مي كرد و دلم مي خواست از آن محيط درد آلود فرار كنم اما من مي بايست مي ماندم و در اين شرايط بحراني او را تنها نمي گذاشتم. با لبخندي غير واقعي و درد آور به چشمان زيبا و پر از نگاه رژينا كه به چشمانم خيره شده بود نگاه مي كردم و دست او را در دستانم گرفته بودم. عاقبت كودكم را مرده خارج كردند. علت مرگ چرخش و پيچ خوردن بند ناف به گردن نوزاد بود. من نتوانستم طاقت بياورم و تكه خونين و كوچكي را كه دكتر به عنوان بچه از شكم او خارج كرد ببينم. چشمانم را بستم و از درون فرياد كشيدم. فشار دست رژينا را در دستم احساس كردم و به او نگاه كردم. از فشاري كه به خودم آورده بودم اشك در چشمانم حلقه زده بود قطره اشكي را كه از گوشه چشم رژينا به طرف موهايش مي چكيد را ديدم و با سر انگشتم صورت او را نوازش كردم اما نمي توانستم او را دلداري بدهم كه بار ديگر بچه دار خواهد شد چون مي دانستيم ديگر چنين امكاني وجود نخواهد داشت.
در آن لحظه فقط آرزوي سلامتي او را داشتم و چيز ديگري نمي خواستم. اما حال رژينا به دليل خون ريزي و ضعف جسماني رو به وخامت گذاشت. به سرعت كيسه اي خون به رگهاي او وصل شد اما براي همه چيز خيلي دير شده بود خيلي خيلي دير. قلب ضعيف او با مرگ فرزند من و خودش شكسته شده بود و قلبي كه شكسته شود مطمئنا از تپيدن دست بر خواهد داشت. رژينا به آراميِ يك خيال مرا ترك كرد. هنگام مرگ دستش در دست من بود و من آنقدر آن را نگه داشتم تا كاملا سرد شد. تازه آنوقت بود كه باور كردم او مرده است و من او و فرزندم را با هم از دست دادم. تا آخرين لحظه بالاي سرش بودم و لبخند مات او نشان از راضي بودن به سرنوشتي بود كه از وقوع آن خودش اطلاع داشت. جسد او و بچه را تحويل گرفتم و هر دو را در گورستان شهر كريستي كه مي دانستم به آن شهر علاقه خاصي دارد دفن كردم.
-
پيروز ليواني آب براي خود ريخت و آن را يك نفس سر كشيد. من مانند ماتم زده اي در حال پنهان كردن قطره هاي اشكم بودم. دلم براي رژينا خيلي سوخت. البته بيشتر براي پيروز متاثر شدم اما به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و از آن سالها گذشته بود و پيروز كاملا با آن كنار آمده بود. به او نگاه كردم لحظه اي با چشمان بسته در فكر بود اما بعد چشمانش را باز كرد و لبخند آشنايش را بر لب آورد. اما لب من به خنده باز نمي شد. پيروز گفت :
- عزيزم قصه تلخي بود اما دوست داشتم تو از اون خبر داشته باشي. بعد از مرگ رژينا سعي كردم ديگه عاشق نشم و همين طور هم شد. در طول دوازده سالي كه بعد از مرگ اون در سوئد بودم و همچنين مسافرتهايي كه به كشورهاي ديگه داشتم هرگز زني را نيافتم كه بتواند قلبم را تپش در بياورد و فكرم را مشغول خود كند. از مدتها قبل از تجرد خسته شده بودم و تصميم گرفته بودم ازدواج كنم اما اين تصميم هر روز به روز ديگر موكول مي شد تا اينكه به ياد حرف مادربزرگ افتادم و تصميم گرفتم براي ازدواج، دختري از ايران و تا حد امكان از اقوام انتخاب كنم.
همانطور كه به پيروز نگاه مي كردم به ياد اولين روزي افتادم كه شنيدم قرار است او به ايران بيايد. همان شب پرديس به من گفته بود كه پيروز بي شك همه نوع زن را امتحان كرده و به نتيجه رسيده كه با وفاترين زن را در ايران مي شود پيدا كرد. پرديس آن شب به شوخي اين حرف را بيان كرد اما حالا از خود او مي شنيدم كه چنين چيزي حقيقت دارد.
به خود آمدم و متوجه شدم به او چشم دوخته ام. پيروز چانه اش را به دستش تكيه داده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. به سرعت چشمانم را از او بر گرفتم و به ميز نگاه كردم. اما صداي او را شنيدم كه گفت :
- وقتي به ايران برگشتم در برخورد اولم با تو ابتدا از سادگي ات خوشم آمد اما اين خوش آمد فقط در حد يك علاقه معمولي و حس خوشايند خويشاوندي فراتر نرفته بود. راستش در ابتدا به نظرم دختري بي دست و پا و خجالتي آمدي اما كم كم متوجه شدم هوش سرشارت را پس چهره ساده ات پنهان كرده اي. اما هرگز با وجود اختلاف فاحش سني بينمان فكر نمي كردم روزي برسد كه دوست داشته باشم به تو فكر كنم و يا به تماشايت بنشينم. هرگز اين فكر حتي در مخيله ام نمي گنجيد كه روزي عاشقت شوم اما بعد از پانزده سال فهميدم بر خلاف تصورم آن روز سرد همراه با جسد رژينا قلبم را خاك نكرده ام و هنوز قلبم مي تواند عشق كسي را در خود جاي بدهد و با ياد كسي بتپد. آه نگين، نگين. باور كن وجودت، نگاه پر از حرفت و چشمان زيبات كم كم اين احساس را در من به وجود آورد كه مي تونم عشق بورزم . زماني به خود آمدم كه فهميدم عاشقت شدم.
پيروز سكوت كرد و من مانند گنگ و لالي به صندلي چسبيده بودم و فقط صحبتهاي پيروز را مي شنيدم. پيروز ادامه داد :
- من خيلي به اين موضوع فكر كردم و سعي كردم در اين انتخاب علاوه بر قلب و احساس عقلم را نيز شريك كنم و اين انتخاب حاصل سازگاري عقل و قلبم بود. نگين شنيده بودم نخستين عشق هيچ گاه از خاطر محو نخواهد شد اما من عقيده دارم كه انسان ممكن است بارها عاشق شود اما فقط يك بار عاشق حقيقي اش را پيدا خواهد كرد. من نيز بعد از پشت سر گذاشتن شر و شور نوجواني به اين نتيجه رسيدم كه شايد علاقه ام به رژينا مخلوطي از عشق و حماقت بود. اين را گفتم اما يك وقت فكر نكني حالا كه او در اين دنيا نيست تا از حق خود دفاع كند مي خواهم خود را توجيه كنم. نه حرفم را باور كن، من ديوانه او بودم. بله بي شك ديوانه اش بودم چون بارها از او بي وفايي ديدم و حتي از رابطه او با نزديكترين دوستم اطلاع داشتم اما باز هم نتوانستم غرور و تعصبم را حفظ كنم، ننگ بي غيرتي را به خود پذيرفتم و از او تقاضاي ازدواج كردم. اما من ديگر نوجواني سرگردان نيستم كه به دنبال عشقي بخواهد خلا زندگي اش را پر كند بلكه مرد كاملي هستم كه با ديدي باز و تصميمي درست انتخابم را كرده ام. مردي كه پيش رويت نشسته كسيست كه تكه هاي پازل وجودش را به هم چسبانده تا كامل شده فقط تكه اي از پازل قلبش مانده بود كه با ديدن تو آن را نيز پيدا كرده. من با وجود تو كامل خواهم شد و زندگي سراسر عشق را براي تو خواهم ساخت. نگين، عشق اول من با ترديد شروع شد و شك و بي اعتمادي در سراسر اون سايه افكنده بود. من و رژينا از دو فرهنگ متفاوت و از دو ديد جدا به زندگي نگاه مي كرديم. صرف نظر از علاقه بينمان گاهي در فهم يكديگر دچار مشكل مي شديم اما مطمئنم در انتخاب تو اشتباه نكرده ام. مطمئنم.
پيروز سكوت كرده بود اما من تمام تنم مورمور شده بود. احساس سرما مي كردم. خداي من نمي دانستم خواستن او تا اين حد جدي باشد. پيروز مرا انتخاب كرده بود اما آيا نمي خواست نظر من را هم بداند؟ بي شك پيروز مي توانست مرا به خوشبختي برساند اما من چي؟ آيا با وجود قلبي كه قبل از او به گرو محبت كس ديگري رفته بود مي توانستم عشق را به او هديه كنم؟ بي شك او مرا دوست داشت. اما شهاب هم مرا دوست داشت و من نيز شهاب را مي پرستيدم خداي من چگونه مي توانستم به مردي كه طعم تلخ خيانت را چشيده بود بار ديگر زهر نچشانم. چگونه مي توانستم از او بخواهم مردي را كه مي پرستم از زندان بيرون بياورد. شايد اگر پيروز بويي از علاقه من به شهاب مي برد كاري مي كرد كه او هيچ وقت آزاد نشود. در جنگ افكار سختي غرق بودم و همچنان به رو به رويم خيره شده بودم. صداي پيروز براي چندمين بار مرا از فكر بيرون آورد.
- نگين چيزي بگو، من حرفهام رو زدم حالا نوبت توست كه صحبت كني. اما قبل از اون بايد ميوه پوست بكني. تا من يه قهوه درست كنم خودت رو آماده صحبت كن. باشه؟
به او نگاه كردم از جا بلند شده بود تا براي درست كردن قهوه برود. لبخندي روي لبانش بود. سرم را تكان دادم. قبل از رفتن به آشپزخانه به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و نوار داخل آن را در آورد و سپس رو به من كرد و گفت :
- دوست داري چه نواري بذارم؟
آهي كشيدم و آهسته گفتم :
- فرقي نمي كنه.
كمي فكر كرد و بعد كاستي از روي كاستهاي روي ميز برداشت و آن را درون دستگاه گذاشت و بعد به طرف آشپزخانه رفت. از شنيدن آهنگ غمناكي كه پخش مي شد دلم به شدت گرفته بود و دلم مي خواست بگريم. بارها اين ترانه را شنيده بودم اما اين بار حس مي كردم معني آن برايم جور ديگريست.
توي يك ديوار سنگي دو تا پنجره اسيرن
دو تا بسته دو تا تنها يكيشون تو يكيشون من
ديوار از سنگ سياهه، سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بي صدايي به لباي خسته ما
نمي تونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
همه عشق من و تو قصه است قصه ديدار
هميشه فاصله بوده بين دستاي من و تو
با همين تلخي گذشته شب و روزهاي من و تو
راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياده
تنها پيوند من و تو دست مهربون باده
ما بايد اسير بمونيم زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه تا رها بشيم مي ميريم
كاشكي اين ديوار خراب شه من و تو با هم بميريم
توي يك دنياي ديگه دستاي همو بگيريم
شايد اونجا توي دلها درد بيزاري نباشه
ميون پنجره هاشون ديگه ديواري نباشه.
شايد اگر خانه خودمان بود به راحتي در اتاقم را روي بقيه مي بستم و با خيال راحت گريه مي كردم اما آنجا خانه خودمان نبود و هر لحظه ممكن بود پيروز سر برسد و مرا ببيند كه در حال گريه كردن هستم. اما با تمام تلاشي كه براي متقاعد كردن خودم براي گريه كردن انجام داده بودم نتوانستم جلوي قطره هاي اشكي را كه از شدت تاثر قلبي از چشمانم به خارج راه پيدا كرده بودن بگيرم. اما هنوز به روي گونه ام نرسيده بودند كه با دستانم آن را پاك كردم. در همين موقع پيروز با دو فنجان قهوه به طرف ميز آمد و در حاليكه فنجاني قهوه به طرفم مي گرفت گفت :
- دِ. مگه قرار نبود ميوه پوست بكني پس چرا چيزي نخوردي؟ فكر كنم خودم بايد برات پوست بكنم. خوب حالا قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
و آن را به دستم داد. از او تشكر كردم و قهوه را از دستش گرفتم. قهوه خوش طعمي بود كه به تلخي مي زد. با وجودي كه به خوردن قهوه آن هم از نوع تلخ عادت نداشتم اما سعي كردم آن را جرعه جرعه بنوشم و البته بعد از چند جرعه به تلخي آن عادت كردم. پيروز بعد از خوردن قهوه خودش را به پوست كردن ميوه مشغول كرد اما معلوم بود كه منتظر شنيدن صحبتهاي من است.
-
بيش از اين تاخير را جايز ندانستم چون به خوبي درك كرده بودم هرچقدر حرفم را به تاخير بياندازم بيان آن سخت تر خواهد شد. تصميم گرفته بودم كاري را كه بخاطرش به آنجا آمده بودم تمام كنم. مي خواستم براي نجات شهاب قدمي بردارم حتي اگر اين تلاش به قيمت نرسيدن به او بود. مي خواستم در عالم عاشقان حقيقي جايي براي خودم باز كنم. در رمانهاي تاريخي خوانده بودم كه عاشقان جاويد مرداني بودند كه بخاطر معشوق فداكاري كرده اند مثل مجنون بخاطر ليلي و فرهاد بخاطر شيرين و من مي خواستم بدون اينكه نامم در صفحه اي از تاريخ ثبت شود به خاطر عشقم فداكاري كنم. آن لحظه به هيچ چيز جز سعادت شهاب فكر نمي كردم. به راستي از خودم گذشته بودم و بخاطر او دلواپس بودم.
شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
- من ... مي خواستم از ما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شا بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
- يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
- من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
- من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
- عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
- من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
- يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم او دريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نام دوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگوشم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانه خالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودند نبرند.
خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود. ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فرار كنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانه مان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.
-
عروسي پرديس برگزار شد و او به همراه سروش به سنندج رفت تا زندگي جديدي را آغاز كند. از شب حنابندان چيزي نفهميدم زيرا در اتاقم خود را حبس كرده بودم و مي گريستم. صداي ارگ و نواي شاد موسيقي برايم مارش عزا مي مانست. صداي شادي و دست زدن مهمانها دلم را به درد مي آورد. با خودم فكر كردم آنها چه مي دانند من چه مي كشم. همه خوشحالند اما آيا خبر دارند براي كسي مثل من از دست دادن خواهري كه عمري همدم و هم نفسم بوده و در شادي و غم شريكم بوده چقدر سخت است؟ خداي من شب عروسي پرديس چقدر با شب عروسي پريچهر فرق داشت. آن شب بيتا كنارم بود و شهاب هم حضور داشت. آن شب خيلي زيبا بود چون عشق من شهاب هم حضور داشت. آن شب، عشق بود. اما حالا چي؟ شهاب كجاست؟ بيتا چه مي كند؟ تكليف من چيست؟ به خصوص كه دو ماه و نيم بود كه شهاب را نديده بودم و دلم خيلي برايش تنگ شده بود. اين افكاري بود كه آزارم مي داد و اشك را چون سيل از چشمانم روان مي ساخت. صداي تقه اي به در خورد. با شتاب اشكهايم را پاك كردم و بعد با صدايي كه سعي مي كردم عاري از بغض باشد گفتم :
- بله. بفرماييد.
با ورود پريچهر به اتاق احساس كردم كه سرچشمه اشكهايم دوباره سرباز كرده است. پريچهر به محض ورود نگاهي به من انداخت و كنارم روي لبه تخت نشست و چون مادري دستهايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد. خود را در آغوشش انداختم و او درحالي كه مرا سخت در آغوشش مي فشرد گفت :
- خواهر كوچيك و شيرينم. نگين عزيزم.
در آغوش او مي گريستم و او آرام دلداري ام مي داد. به او گفتم :
- امشب شب عروسي بيتاست و با رفتن پرديس من خيلي تنها مي شم.
پريچهر مرا آرام كرد و بعد كمك كرد تا لباسم را عوض كنم. از بين لباسهايم لباس ياسي رنگي كه به همراه شهاب خريده بودم را به تن كردم زيرا او لباس را به تنم ديده بود و من احساس مي كردم كه ياد او در اين لباس پررنگ تر است. موهايم را هم دورم رها كردم و از اتاق خارج شدم. برخلاف عروسي پريچهر در اتاق پذيرايي مانند مهماني كم رو گوشه اي كز كردم و مشغول تماشا شدم. پرديس لباسي زيبا به رنگ سبز، درست همرنگ چشمانش به تن داشت و مانند ملكه اي پرشكوه و زيبا بود. نسبت به شب عروسي پريچهر مهمانان كمتري داشتيم. كم كم جشن مختلط شد و جوانان فاميل سر از جشن زنها درآوردند. براي تن كردن مانتويي روي لباسم كه يقه باز و آستين كوتاه بود از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم. نيشا كه او نيز مثل من لباس آستين كوتاهي به تن داشت آهسته گفت مثل اكثر دخترهايي كه خيلي راحت جلوي مردان جوان لباس پوشيده بودند، بي خيال شوم. شايد اگر هرموقع ديگري بود من نيز بدم نمي آمد خود را به بي خيالي بزنم اما با ورود پيروز كه به محض ورود به سرتاپايم نگاه كرد نخواستم كس ديگري غير از شهاب از زيبايي لباس و اندامم بهره مند شود. با شتاب به طبقه بالا رفتم و مانتوي مشكي و بلندي را روي لباسم به تن كردم اما دكمه هاي آن را نبستم و بدون پوشش روي سر پايين برگشتم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم چشمم به نيما افتاد كه كنار پيروز ايستاده بود. او با ديد من لبخند زد و من نيز به نشانه سلام سرم را تكان دادم. نيما به پيروز چيزي گفت و او به طرفم برگشت اما من خودم را به نديدن زدم و به سمت دختران فاميل رفتم.
پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلوي چشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل رقصيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بود زيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي داند از درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حال كه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد اما من نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستم طاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
- نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
- نمي دوني چيكار داره؟
پريچهر شانه هايش را بالا انداخت و سرش را به نشانه منفي تكان داد. به هال رفتم. مادر از پيروز خداحافظي كرد و بعد گوشي را به طرف من دراز كرد و با حركت لب گفت :
- آقا پيروز.
سرم را تكان دادم و گوشي را از او گرفتم. به پيروز سلام كردم و او با گرمي پاسخ سلامم را داد. مادر به دنبال پريچهر به آشپزخانه رفت. پيروز پرسيد :
- مي توانم راحت صحبت كنم؟
- بله. كسي در هال نيست.
پيروز ابتدا حالم را پرسيد و بعد گفت :
- ساعتي قبل وكيلم كه وكيل عمو هم هست با من تماس گرفت و گفت كه مراحل قانوني كار شهاب را تمام كرده و همين امروز از خانواده پيرمرد رضايت گرفتند و به احتمال زياد تا فردا شهاب آزاد خواهد شد.
خيلي خودم را مهار كردم تا از خوشحالي فرياد نكشم. چشمانم را بستم و در حالي كه نفسم بند آمده بود، خدا را شكر كردم. آنقدر خوشحال بودم كه يك لحظه فراموش كردم كه پيروز پشت خط است. صداي او مرا به خود آورد :
- نگين خوشحال شدي؟
- بله. بله. خيلي زياد اما نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
- عزيزم خوشحال كردن تو براي من بيشتر از اين ارزش داره.
پيروز پس از كمي صحبت از من خداحافظي كرد و گفت به محض آزادي شهاب خبر آن را به من خواهد داد و اين يعني آغاز شمارش معكوس براي قلب من. خداي من باز هم بايد گوش به زنگ باشم تا كي تلفن به صدا در مي آيد و خبر شهاب نازنيم را به من مي دهند.
آنقدر در فكر بودم كه متوجه نشدم گوشي در دستم خشكيده و پريچهر و مادر با تعجب به من نگاه مي كنند. به خودم آمدم و گوشي را سر جايش گذاشتم. پريچهر به مادر نگاه كرد و به ظاهر حرف را عوض كرد اما لبخند معني دار آن دو به هم به خوبي معلوم مي كرد كه آندو چه فكري مي كنند. شايد آنها پيش خود فكر مي كردند من از صحبت با پيروز چنان مست و بيهوش شده ام. فايده اي هم نداشت كه به آنها بفهمانم كه اشتباه فكر مي كنند. به خاطر همين براي آماده كردن وسايل ناهار به آشپزخانه رفتم و صداي خنده مادر و پريچهر حرصم را در مي آورد.
روز بعد به محضي كه از كلاس برگشتم از مادر پرسيدم :
- كسي زنگ نزد؟
- قرار بود كسي زنگ بزنه؟
- نه.
مادر خنديد و گفت :
- پرديس زنگ زد و به تو هم سلام رساند . در ضمن گفت تا آخر هفته به تهران مياد.
با خوشحالي از جا پريدم و صورت مادر را بوسيدم. هرچند كه منظور من تلفني از جانب پيروز بود اما اين خبر هم خيلي خوشحال كننده بود. پرديس بعد از سه هفته كه از ازدواجش مي گذشت به تهران مي آمد. دلم برايش يك ذره شده بود. فكر مي كردم قيافه اش را فراموش كرده ام. هنوز براي تعويض لباس بالا نرفته بودم كه تلفن زنگ زد. به وضوح لرزش قلبم را احساس كردم. به مادر نگاه كردم. اشاره كرد تلفن را جواب دهم. گويا او نيز احساس كرده بود كه منتظر تلفن هستم. با چند قدم خود را به آن رساندم و از شنيدن صداي پيروز با خوشحالي به او سلام كردم. وقتي به طرف مادر چرخيدم او را ديدم كه خودش را مشغول كاري كرده است كه يعني متوجه من نيست و بعد به طرف اتاقش رفت تا من راحتتر با پيروز صحبت كنم. اين كار مادر كه برايم معني خاصي داشت اعصابم را به هم ريخت. شايد همين احساس ناخوشايند در صدا و لحن صحبتم تاثير گذاشت چون پيروز بلافاصله از من پرسيد كه كسي آمده كه معذب شده ام و من به دروغ گفتم كه پوريا اينجاست. پيروز گفت :
- امروز صبح برادر شبنم آزاد شد و به آغوش خانواده اش بازگشت.
ناخودآگاه دو قطره اشك از چشمانم چكيد. پيروز عقيده داشت با دسته گل و شيريني به ديدن دوستم بروم و در شادي اش سهيم باشم. به او گفتم :
- دوست ندارم نامي از من به ميان بيايد و ترجيح مي دهم اين خبر را خود او به من بدهد.
پيروز خنديد و گفت :
- نگين اخلاق خوب و قلب پاكت پرستيدنيست.
لحظه اي سكوت كردم و آهسته گفتم :
- كار شما بينهايت قابل احترام و تقديرِ. پيروز متشكرم با تمام وجود.
اولين بار بود كه نام او را بدون پسوند و پيشوند صدا مي كردم و براي اولين بار بود كه دوست داشتم به او بگويم كه او را دوست دارم چون خيلي بزرگوار و خيلي خيلي مرد است. پيروز سكوت كرده بود و من با گفتن خداحافظ ارتباط را قطع كردم. براي اينكه صحنه روز قبل تكرار نشود به سرعت گوشي را سر جايش گذاشتم و به دو خودم را به طبقه بالا رساندم. دوست داشتم فرياد بزنم، برقصم، بگريم. اما نه گريه اي از ناراحتي بلكه از خوشحالي و شعف بيش از حد. خدايا شكرت. شهاب من آزاد شده بود و شك نداشتم كه اولين كارش اين است كه بخواهد مرا ببيند. نمي دانم در اين مورد چرا اينقدر اطمينان داشتم. صداي مادر را شنيدم و متوجه شدم كه هنوز لباسهايم را درنياورده ام با عجله مقنعه را از سرم كشيدم و بعد از باز كردن دو دكمه بالا، مانتو را از سرم درآوردم و آنها را روي تخت انداختم و از اتاق خارج شدم. مادر منتظرم بود تا دو نفري ناهار بخوريم. از پوريا پرسيدم و مادر گفت كه همراه پدر به مغازه رفته است.
هنوز غذايم را كامل نخورده بودم كه بار ديگر تلفن زنگ زد تا مادر خواست از سر ميز بلند شود از جا بلند شدم و گفتم كه من آنرا جواب مي دهم. مادر سرش را تكان داد و من با سرخوشي به طرف تلفن رفتم. حدس مي زدم پدر باشد اما با شنيدن صداي بيتا با صداي بلندي نام او را به زبان آوردم. آنقدر خوشحال شده بودم كه فراموش كردم چطور بايد با او احوالپرسي كنم. باور نمي شد با بيتا صحبت مي كنم شادي سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود فكر مي كردم امروز چه روز خوبي است. بيتا حالم را پرسيد و من بجاي جواب حال او را مي پرسيدم. بيتا خنديد و گفت كه بهتر است از حال و احوالپرسي دست برداريم و گفت كه تازه سه روز است كه فرصت پيدا كرده مثل آدم عادي زندگي كند و من به او گفتم كه نه شماره خانه اش را داشتم و نه مي خواستم مزاحمش شوم. لحن بيتا درست مثل قبل بود. لحظه اي احساس كردم كه او هنوز ازدواج نكرده و من و او مثل قبل به دبيرستان مي رويم. از يادآوري روزهاي خوب قديم احساس كردم دلم مي گيرد و چون آن لحظه غم خوردن كاملا بي معني بود سعي كردم به ياد خاطره هاي قديم نيفتم. بيتا طوري حرف مي زد كه گويي در حال مقدمه چيني است. احساس مي كردم براي گفتن حرفي دل دل مي كند. مي دانستم كه زنگ زده تا خبر آزادي شهاب را بدهد. براي اينكه اذيتش كنم مثل هر وقت ديگر كه از او جوياي حال شهاب مي شدم چيزي از او نگفتم. عاقبت بيتا طاقت نياورد و گفت :
- چيه چرا نمي پرسي از او چه خبر؟
خنديدم و گفتم :
- آخه بعد از چند وقت صداتو شنيدم دلم نمياد جز خودت چيزي بشنوم.
بيتا با صداي شادي گفت :
- اگه خبر خوشي نداشتم شايد حالا حالاها وقت نمي كردم بهت زنگ بزنم.
با طعنه و شوخي گفتم :
- آره مي دونم حالا ديگه سام رو داري بقيه رو مي خواي چي كار.
- تو كه جاي خودتو داري اما شوخي كردم ما كه تو خونه تلفن نداريم الان هم از خونه مادر شوهرم باهات صحبت مي كنم. كسي خونه نيست فقط من و سام هستيم و سام هم مشغول عوض كردن لباسشه، مي خوايم بريم بيرون. دوست داري بدوني مي خوايم كجا بريم؟
- هر جا مي ريد خوش بگذره. اونقدر فضول نيستم كه بخوام تو كارتون دخالت كنم.
- اما لازمه بدوني.
- خوب دوست داري بگو.
- داريم مي ريم خونه خاله نسرينِ سام. اگه گفتي چرا؟
- بيست سوالي مي پرسي بيتا؟ شايد پاگشاتون كرده، نه؟
- بخدا اگه تو رو نشناسم بايد قاطي اون آدمهايي كه تو جرز ديوار چين خوابيدن باشم. يا منو خنگ گير آوردي يا خودتو زدي به خنگي؟
- منظورت چيه؟
بيتا با صداي آهسته اي گفت :
- برو خودتي. يعني تو نمي دوني شهاب آزاد شده؟
حالت متعجبي به صدايم دادم و گفتم :
- يعني ...؟
-گفتم كه خودتي، سام بهم گفت كه عموت ضمانت شهاب رو كرده، يعني تو نمي دونستي؟
با وحشت صدايم را پايين آوردم و گفتم :
- بيتا چه كسي اين رو مي دونه؟ مگه قرار نبود كسي از زنداني شدن اون خبر نداشته باشه.
لحن بيتا مثل آدم گنگي بود اما گفت :
- چرا. اما همه اونايي كه تو فاميل از جريان شهاب خبر داشتن مي دونن كسي به نام ناصر فروغي ضامن شده و رضايت خانواده پيرمردي كه تو تصادف فوت كرده گرفته. چطور؟ يعني خانواده تو خبر ندارن؟
آهسته گفتم :
- نه و اميدوارم هرگز هم خبر دار نشن.
فكرم به جاهاي دوري كشيده شد. شايد كار خراب شده بود. فكر همه جا را كرده بودم جز اينكه شهاب دوست نويد است و اگر پيروز توسط عمو آزادي او را فراهم كند ممكن است تمام خانواده از آن باخبر شوند. بخصوص كه مي دانستم عمو بدش نمي آيد كارهاي نيكش را رو كند. واي خداي من چرا زودتر از اين فكر اينجا را نكرده بودم. اي كاش از پيروز مي خواستم عمو را در اين بازي دخالت ندهد و توسط كس ديگري اين كار را بكند. از جانب پيروز خيالم راحت بود چون مي دانستم او به قولش خيلي وفادار است. با خودم فكر كردم در اسرع وقت به پيروز زنگ بزنم و از او بخواهم به عمو سفارش كند كه اين موضوع حتما بايد مخفي باشد و هيچ كس از آن باخبر نشود. از طرفي از اينكه پول از جيب پيروز رفته بود و افتخارش نصيب عمو شده بود خيلي لجم گرفت. البته فرقي هم نمي كرد بگذار فاميل شهاب فكر كنند انگيزه عمو از اين عمل به اصطلاح خير بخاطر دوستي شهاب با نويد بوده است. مهم اينجا بود كه شهاب آزاد شده بود. مهم نبود باني اين عمل عمو باشد يا كس ديگر.
بعد از كمي صحبت با بيتا به او قول دادم كه در اسرع وقت به خانه اش بروم و نشاني او را هم يادداتش كردم. سپس خداحافظي كردم.
-
خوشحال بودم اما خوشي ام را يك موضوع زايل مي كرد و آن اينكه نكند پيروز يك وقت بو ببرد كه به او دروغ گفته ام شهاب برادر دوستم است. پيروز از دروغ بدش مي آمد و بارها اين را به من گفته بود. بايد فكري به حال لو رفتن احتمالي موضوع مي كردم. عصر همان روز باز بيتا زنگ زد و خوشبختانه به غير از من و پوريا كسي خانه نبود. بيشتر خوشحال بودم كه مادر خانه نيست چون با توجه به اينكه بيتا ازدواج كرده بود، حتما بعد از آن مي گفت چه معني دارد دختر با زن شوهر دار دوست باشد. خوشبختانه مادر و پدر با هم بيرون رفته بودند و پوريا مشغول نگاه كردن مسابقه فوتبال بود و من نيز در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بودم و بر اثر رنده كردن پياز زار زار مي گريستم. وقتي پوريا با گوشي سيار تلفن به آشپزخانه آمد با تعجب به من نگاه كرد و زماني كه فهميد گريه من بخاطر پياز است گوشي را به طرفم دراز كرد و براي اينكه چشمان خودش اشك نيفتد از آشپزخانه بيرون رفت. ابتدا فكر كردم پيروز پشت خط است اما بعد از شنيدن صداي بيتا با خوشحالي با او احوالپرسي كردم. نمي دانستم چرا تلفن كرده اما مطمئن بودم مي خواهد از شهاب صحبت كند. بيتا پرسيد :
- نگين چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟
چشمانم را پاك كردم و گفتم :
- تو فكر مي كني من مرض افسردگي دارم بي خود بشينم گريه كنم. الان تو آشپزخونه هستم دارم شام درست مي كنم. پياز رنده مي كردم.
بيتا خنديد و گفت :
- خوب چي درست مي كني؟
- قراره شامي درست كنم. حالا نمي دونم واقعا شامي مي شه يا ما رو بي شام مي ذاره.
- آفرين پس شام پختن هم بلدي.
- پس چي فكر كردي، فكر كردي هنرم فقط تو نق زدن و گريه كردنه.
- خوبه ديگه پس ديگه وقت شوهر كردنت شده.
خنديدم به شوخي گفتم :
- اي بابا كو شوهر. خودم مثل برنجايي كه به خورد مامان و بابام ميدم شفته شدم.
بيتا خنديد كاملا معلوم بود دارد از من حرف مي كشد و من اين را موقعي فهميدم كه گفت خب ديگه چي؟ از او پرسيدم :
- بيتا از كجا تلفن مي كني؟
- از خونه مامان.
- حال مامانت چطوره؟
- آه خوبه، اما منظورم اينه كه از خونه مامان سام تلفن مي كنم.
- كسي پيشته؟
- آره سام اينجاست.
- و طبق معمول تلفن روي آيفونه؟
بيتا خنديد و من فهميدم كه حدسم درست است از اينكه جلوي سام اين حرفها را زده بودم خيلي خجالت كشيدم اما به شوخي گفتم :
- بيتا قرار نبود آبروم رو جلوي همسرت ببري اما عيب نداره يه روز تلافي مي كنم. به او سلام برسون.
بيتا با صداي بلند خنيديد و گفت :
- سام هم سلام مي رسونه، خوب ديگه دوست داري به كي سلام برسونم.
از اينكه بيتا لودگي مي كرد تعجب كردم هنوز جواب بيتا را نداده بودم كه صدايي قلبم را لرزاند.
- بيتا گوشي رو بده به من، مردم از بس صبر كردم.
ناخودآگاه دستم لرزيد و كم مانده بود گوشي از دستم رها شود. آنقدر زانوانم سست شدند كه خود به خود تا شدند و دو زانو جلوي ميز آشپزخانه به زمين نشستم. اشتباه نمي كردم صداي شهاب بود. من صداي او را از بين ميليون ها صداي ديگر تشخيص مي دادم. صداي بيتا ضعيف به گوشم مي رسيد اما شنيدم كه مي گفت :
- باشه بابا نكش سيمش پاره مي شه.
و بعد صداي افتادن گوشي و خنده سام را شنيدم. شنيدم كه بيتا به او مي گويد :
- خدا رحم كرد نشكست و گرنه مامان حسابي به خدمتمون مي رسيد.
و بعد خنده سام. حالتي بين خواب و بيداري پيدا كرده بودم. مي دانستم بيدارم اما باور اين بيداري برايم سخت بود. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- سلام.
نمي دانم گفتم سلام و يا جاي سلام نام او را صدا كردم.
- فداي سلام كردنت. فداي ريتم قشنگ صدات. فداي وفات.
- شهاب!؟
- شهاب برات بميره.
- كجا بودي؟
بلافاصله از بيان حرفم پشيمان شدم. اما دير شد. شهاب مكثي كرد و با صداي گرفته اي گفت :
- تو جهنم بودم. جريانش مفصله. بعد بهت مي گم.
با خوشحالي گفتم :
- تو هر جا باشي اونجا بهشته اما اصلا مهم نيست كجا بودي. مهم اينه كه الان صدات رو مي شنوم.
- آره عزيزم مهم اينه. مهم اينه كه بيشتر از پيش دوستت دارم و بيشتر از هر وقت ديگه مي خوامت.
- شهاب دوستت دارم.
- بگو. بازم بگو.
- دوستت دارم بيشتر از هر وقت ديگه. بيشتر از هر كس ديگه، بيشتر از هر چيز ديگه.
- آخ نگين نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده.
- منم همين طور به خدا كم مونده بود دق كنم.
- مگه شهاب مرده باشه تو اين طور حرف بزني. نگين مي خوام ببينمت.
- كي؟
- هرروز. هر ساعت. هميشه. الان چطوره؟
به وسايل روي ميز نگاه كردم و بعد نگاهي به هوا كه رو به غروب مي رفت انداختم و گفتم :
- الان؟
- نگو الان نه. چون چيزي به شب نمانده. اما فردا صبح چطوره؟
- خوبه من فردا بعد از كلاس آزمون آزمايشي دارم.
- بعد از كلاس وقت داري؟
- تمام كلاسهاي دنيا فداي سرت. فردا اصلا سر كلاس نمي رم. ساعت نه و نيم سر ميدان خوبه؟
- عاليه.
و بعد با صداي بلند خنديد. با لذت چشمانم را بستم و قربان صدقه صداي خنده اش رفتم. دليل خنده او بيتا و سام بودند.
- نگين اگه بدوني اين دو تا چيكار مي كنن از خنده ريسه مي ري.
- مگه چيكار مي كنن؟
- هيچي بيتا رو بيرون مي كنم سام كله مي كشه. سام رو دك مي كنم، بيتا كنار تلفن كار داره. خلاصه از همون اول هي اونا رو بيرون مي كنم در رو مي بندم اما مگه از رو ميرن، حالا هردو تا كله هاشونو از لاي در كردن تو اتاق به من زل زدن و مي خوان ببينن من به تو چي مي گم، نديد بديدها انگار نه انگار كه تازه عروس و داماد هستن عوض اينكه ما به اونا حسودي كنيم اونا به ما حسودي مي كنن.
صداي بيتا را شنيدم كه مي گفت :
- صبر كن بازم مياي منتم رو بكشي بگي به نگين تلفن كن من باهاش حرف بزنم. اگه ديگه تلفن كردم.
شهاب خنديد و گفت :
- نه. ببخش نوكر جفتتون هستم. نگين اين بيتا و سام نبودن روح دو تا آدم شرور بود كه مي خواست مزاحم تلفن تو بشه.
صداي خنده سام و اعتراض بيتا را شنيدم و من نيز خنديدم.
وقتي شهاب خداحافظي كرد و گفت كه نمي خواهد مانع كارم شود دلم مي خواست به او بگويم كه تلفن را قطع نكند تا باز هم صدايش را بشنوم. اما هوا كاملا تاريك شده بود و من هنوز شام را آماده نكرده بودم. با وجودي كه دلم نمي خواست، به اميد ديدار او در صبح روز بعد ارتباط را قطع كردم. آن شب شام معجوني شده بود كه لنگه نداشت با وجودي كه حواسم را جمع كرده بودم غذاي خوبي درست كنم اما يادم رفته بود به آن نمك بزنم و شامي بدون نمك معلوم است كه چه از آب در خواهد آمد. در عوض حتي يك عدد از آن را نسوزانده بودم. آن شب پدر به خاطر شامي بي نمكي كه پخته بودم، خيلي سر به سرم گذاشت و من با سرخوشي خنديدم. بعد از مدتها آن روز بهترين روزي بود كه داشتم. اما شب، از ذوق رسيدن صبح روز بعد خوابم نمي برد.
صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستم به ياد شهاب افتادم. درست مثل روزي كه مي خواستم به ديدن پيروز بروم بيتاب بودم اما آن روز كجا و اين روز كجا. آن روز دلهره و ترس داشتم اما حالا هيچ چيز برايم مهم نبود حتي اگر تمام عالم مي فهميدند كه به ديدن شهاب مي روم برايم اهميت نداشت فقط به شرطي كه بتوانم بار ديگر او را ببينم و بعد از آن ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. طبق معمول هر روز بعد از خداحافظي از مادر به بهانه رفتن به كلاس از خانه خارج شدم و باز مثل روزي كه به ديدن پيروز مي رفتم تا سر خيابان دويدم اما نه، پرواز كردم چون نفهميدم كي به ميدان رسيدم. سر خيابان به اطراف نگاه كردم و بعد از چند لحظه سر خيابان بهار شيراز شهاب را در رنوي مشكي رنگي منتظر خود ديدم. تمام شتاب و چابكي كه در خود احساس مي كردم به يكباره تبديل به لرزش زانوانم شد. به طرف رنو رفتم و سوار آن شدم. خداي من شهابم كمي لاغر شده بود اما اين لاغري او را تغيير نداده بود، همان چشمان زيبا، همان صورت خوش تركيب و همان موهاي مشكي و موج دار و همان لبخند جذاب و دوست داشتني. شهاب دستانش را دراز كرد و من به راحتي دستم را در ميان دست او گذاشتم. با گرمي دستش خون تازه اي در رگهايم جريان پيدا كرد و مانند نهالي كه بعد از مدتها به آب رسيده باشدم جان تازه اي گرفتم. صداي گرم و طنين سلام او كه نشان از سلامت عشقمان داشت لذت خلسه عميقي را به من مي چشاند. چشمانم را بستم و گفتم سلام. شهاب چشم از من بر نمي داشت. به ميدان اشاره كردم و به خنده گفتم :
- مثل اينكه اينبار قراره سر خيابون خودمون ديده بشيم.
شهاب هم خنديد و گفت :
- اگه اينبار كسي مارو با هم ديد چاره اي جز فرار نداديم.
خنديدم و به او گفتم كه حركت كند. شهاب دستم را روي دنده گذاشت و دست خودش را روي دستم گذاشت و ماشين را به حركت در آورد. قرار بود جاي دوري نرويم زيرا بيشتر از دو ساعات نمي توانستم از خانه غيبت كنم. نزديكترين پارك هم به ما پارك ساعي بود كه از ترس اينكه مبادا مثل دفعه قبل كسي ما را ببيند به آنجا نرفتيم. شهاب دوست داشت جايي بايستيم تا او هم بتواند مرا خوب ببيند اما نمي دانست كجا بايستد كه جلب توجه نكنيم. خيلي حرفها بود كه دوست داشتم به او بگويم اما بيشتر از آن دوست داشتم صداي او را بشنوم. او هم از من مي خواست كه حرف بزنم. لحظه اي كه با او بودم شيرين ترين لحظه هاي زندگيم به شمار مي رفت.
وقتي به خانه آمدم يك ربع از ساعت ورود هميشگيم گذشته بود اما مادر متوجه تاخيرم نشد. من سرخوش از ديدار شهاب خودم را براي پيدا كردن راهي براي ملاقات بعدي مشغول كردم.
-
- نگين بجنب، كجا موندي، الان مهمونا ميان.
- همين الان ميام. پري جون سرپايي ام رو پيدا نمي كنم.
- آخ امان از گيجي تو، اونو كه پايين گذاشتي.
- واي، آره يادم افتاد.
اونقدر عجله داشتم كه نمي دانستم چكار كنم. اتاقم تا به آن لحظه رنگ شلوغي را به آن صورت نديده بود. اكثر لباسهاي كمدم روي تختم ريخته شده بود اما هنوز لباسي را كه دوست داشته باشم پيدا نكرده بودم و كمدم را زير رو مي كردم. عاقبت بلوز سفيد يقه توري را انتخاب كردم و آن را با دامن مشكي و بلندي كه چاك بلندي نيز در پش آن بود به تن كردم. مثل كسي كه مرض وسواس گرفته بود به خودم در آيينه نگاه كردم، فكر مي كردم چيزي كم دارم. صداي پريچهر به گوشم رسيد:
- اومدي نگين؟
- آره. آره اومدم.
هنوز از در بيرون نرفته بودم كه يادم آمد جوراب پايم نكرده بودم. به طرف كشوي كمدم رفتم و بعد از برداشتن جوراب به طرف در رفتم تا به طبقه پايين بروم. قبل از خارج شدن از در نگاه ديگري در آيينه به خودم انداختم. موهايم مرتب و صاف با گره اي پست سرم بسته شده بود و دنباله آن تا روي كمرم مي رسيد. جلوي موهايم كوتاه بود و تقريبا تا چانه ام مي رسيد آن را از وسط فرق باز كرده بودم. بد نشده بود، دو تكه لخت جلوي موهايم مانند قاب عكسي سياه اطراف صورتم را قاب گرفته بود. بعد از اينكه مطمئن شدم همه چيز مرتب است از اتاق خارج شدم. پريچهر يك پايش را روي پله ها گذاشته بود و روي آن تكيه داده بود و با صبوري منتظر من بود. مي دانستم نبايد زياد به خودش فشار بياورد. او چهار ماهه باردار بود و من تا پنج ماه ديگر قرار بود خاله شوم اما از همان موقع احساس عشق و عاطفه نسبت به فرزند او در دلم ريشه دوانده بود درحالي كه نمي توانستم با دامن تنگ و بلندي كه به تن داشتم قدمهاي بلند بردارم اما تند تند از پله ها پايين رفتم و وقتي كه به كنار پريچهر رسيدم دستي به شكم او كشيدم و گفتم :
- خاله جون ببخشيد اذيتت كردم.
پريچهر خنديد و گفت :
- نگين اين منم كه اذيت مي شم نه اونكه تو جاي گرم و نرمش خوابيده.
- تو فكر مي كني اون جاش خوبه، آخه چه كسي رو ديدي سر و ته بخوابه جاشم راحت باشه؟
پريچهر دستش را به پشتم گذاشت و درحاليكه مرا به طرف آشپزخانه هل مي داد گفت :
- بدو خانم دكتر ديگه مامان حسابي حرصي شده.
سرم را تكان دادم و آهسته گفتم :
- مامان هنوز ناراحته؟
پريچهر مثل مواقعي كه نمي خواست جواب بدهد شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
- والله چه عرض كنم.
نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم. مامان اگه شهاب رو ببينه حتما از اون خوشش مياد. وقتي به آشپزخانه رفتم مادر مشغول دم كردن چاي بود. بلوز و دامن شيكي به تن داشت كه به تنش خيلي برازنده بود. به او سلام كردم تا حضورم را اعلام كنم. مادر به طرفم برگشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت. اما چيزي نگفت. بعد به طرف كابينتها رفت تا ليوانهاي شربت را داخل سيني بچيند. آهسته گفتم :
- مامان هين جور خوبه؟
بار ديگر برگشت و گفت :
- آره خوبه. چادر سفيد رو گذاشتم روي مبل هال. بردار بيارش اينجا.
از دهانم پريد و گفتم :
- بايد چادر سر كنم؟
- پس مي خواي همين جوري بري جلوي مهمونات.
خاري در قلبم خليد. مادر مهمانهايي كه تا ساعتي ديگري از راه مي رسيدند را مهمانان من مي دانست. طوري لفظ مهمان را بيان كرد كه گويي آنان را به عنوان مهمان خودش قبول ندارد. از طرفي هيچ كدام از خواهرانم براي مراسم خواستگاري شان چادر به سر نداشتند. حتي پريچهر كه خودش خيلي خجالتي بود با روسري از مهمانانش پذيرايي كرد و پرديس كه حتي روسري هم نداشت. اما مادر از من مي خواست كه چادر به سر كنم. شهامت به خرج دادم و گفتم :
- مامان اشكالي داره چادر سر نكنم؟
مادر با اخم نگاهم كرد و گفت :
- خالي از اشكال هم نيست. ما اونا رو نمي شناسيم. از كجا معلوم شايد اين وصلت سر نگرفت.
دلم بدجوري گرفت. براي آوردن چادر از آشپزخانه خارج شدم اما در حقيقت اين بهانه اي بود كه مادر جمع شدن اشك در چشمانم را نبيند. در همان حال در دلم گفتم: مادر عزيزم اگه بدوني لحظه هاي وصل دو عاشق چقدر با شكوهه اينقدر با دختر عاشقت لجبازي نمي كردي. مادر خوبم مي دونم كه سعادت منو مي خواي اما باور كن سعادت من تو زندگي با شهابه و اگه بدوني شهاب چقدر خوبه ازش بدت نمياد و سعي مي كني جاي مادر از دست رفته اش رو پر كني. در همان حال به باعث و باني آنكه اين تخم تنفر را در قلب مادرم كاشته بود، لعنت فرستادم. مادرم بدون آنكه حتي شهاب را ببيند از او خوشش نمي آمد . نمي دانم چرا اما معلوم نبود نويد پست فطرت شهاب را چطور شناسانده بود كه مادر وقتي شنيد كه او مي خواهد به خواستگاري ام بيايد خيلي جوش آورد. شايد در نظر مادر، شهاب پسري لات و آسمان جُل بود كه به خاطر ثروت پدر من جلوي راهم دام پهن كرده بود.
به هال رفتم و چادر سفيد تا شده اي را روي صندلي ديدم. چادر را برداشتم در همان موقع پدر در حالي كه اصلاح كرده بود و كت و شلوار به تن داشت از اتاقش خارج شد و با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چطوره بابا؟ خوبه؟
- واي باباجون محشر شديد.
آخ كه چقدر پدر را دوست داشتم. شبي كه خاله بزرگ شهاب يعني مادر سام به خانه مان زنگ زد و اجازه گرفت تا به منزلمان بيايد، اين پدر بود كه به مادر اشاره كرد كه به او بگويد كه مي توانند تشريف بياورند و با اينكه مثل مادر نظر مساعدي نسبت به خواستگارانم نداشت اما خيلي بزرگمنشانه به مادر گفته بود كه تا نمي دانيم آن ها چطور آدم هايي هستند درست نيست در موردشان قضاوت نادرست كنيم.
همه چيز آماده ورود مهمانان بود اما عمو هنوز نيامده بود و من از تاخير او با حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. در همان لحظه زنگ به صدا در آمد و من تكان شديدي خوردم. پدر لبخندي به من زد و دست روي شانه ام گذاشت و گفت :
- نترس بابا. اين بايد دادش باشه.
حدس پدر درست بود. عمو و زن عمو آمده بودند. زن عمو از همان حياط با اشاره پرسيد :
- نيامدند؟
پدر سرش را تكان داد و سلام كرد و گفت :
- قرارمون تا نيم ساعت ديگه است.
جلو رفتم و با عمو و زن عمو احوالپرسي كردم. زن عمو با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
- به به عروس خانم.
و بعد صورتم را بوسيد. مادر كه گويي اين كلمه به مزاجش خوش نيامده بود با لحن جدي خطاب به من گفت :
- نگين برو براي عمو و زن عمو شربت درست كن.
در سكوت به آشپزخانه رفتم اما فكرم به گذشته نه چندان دور افتاد. به دو ماه و نيم قبل يعني دست سه روز قبل از ماه محرم. روز سه شنبه بود و دو روز از ملاقات من و شهاب مي گذشت. فرداي آن روز قرار بود پرديس و سروش براي اولين بار بعد از ازدواجشان به تهران بيايند. مادر و پدر براي خريد بيرون رفته بودند و طبق معمول من و پوريا در خانه تنها بوديم. چيزي به باز شدن مدارس نمانده بود و پوريا از آخرين فرصت هايش براي بازي استفاده مي كرد و طبق معمول در حياط مشغول كوبيدن توپ به ديوار بود. من نيز تدارك شام را ديده بودم و براي آن شب قورمه سبزي گذاشته بودم و در هال مشغول تماشاي تلويزيون بودم. ساعت از چهار گدشته بود كه تلفن زنگ زد. مي دانستم چه كسي پشت خط است. تلويزيون را خاموش كردم و گوشي را برداشتم. حدسم درست بود. شهاب بود. در حال حرف زدن با شهاب بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سرعت از شهاب خداحافظي و تلفن را قطع كردم ابتدا فكر كردم پدر و مادر هستند و آيفون را زدم. اما زنگ يك بار ديگر به صدا در آمد و من فهميدم كه پدر و مادر نيستند. در راهرو را باز كردم و ديدم كه پوريا به طرف در مي رود. پوريا در را كاملا باز كرد و به كسي تعارف كرد تا وارد شود. نمي دانستم چه كسي آمده كه پوريا او را به داخل دعوت مي كند. اما چند لحظه بعد پوريا داخل شد و با عجله به من گفت:
- آقا پيروز آمده.
با دستپاچگي گفتم :
- چي؟
- نشنيدي؟ آقا پيروز. آقا پيروز آمده.
- كو؟
- داره مياد تو.
- اما آخه...
مي خواستم بگويم اما آخه مامان و بابا كه نيستند اما پوريا به حياط برگشت تا او را به داخل راهنمايي كند. تا به حال پيش نيامده بود كه پيروز سرزده به خانه مان بيايد. نمي دانستم اين آمدن بدون اطلاع به چه منظوريست. با عجله نگاهي به سر تا پايم انداختم. لباسم بد نبود. اما وقتي هم براي تعويض آن نداشتم. به سرعت به اتاق خواب پدر و مادرم دويدم و عطر مادر را به تمام قسمتهاي لباسم اسپري كردم. بعد از اتاق بيرون دويدم و خود را به آشپزخانه رساندم تا اگر پيروز آمد از در آشپزخانه بيرون بيايم.
صداي صحبت پوريا مي آمد و بعد در هال باز شد و پوريا كه ديگر بزرگ شده بود با صداي دورگه اي به تقليد از پدر گفت :
- ياالله.
از آشپزخانه خارج شدم و گفتم :
- سلام، بفرماييد، خوش امديد.
سبد گلي زيبا در دست پيروز بود. همچنان كه به سبد خيره شده بودم جلو رفتم تا آن را از دست او بگيرم. پيروز قدمي به سمت من برداشت و سبد را به طرفم دراز كرد و گفت :
- قابل شما رو نداره.
لبخندي زدم و به او نگاه كردم و گفتم :
-خيلي ممنون. خيلي قشنگ است.
پيروز به من نگاه مي كرد و لبخند مي زد گويا مي خواست چيزي بگويد كه ملاحظه پوريا را مي كرد. سبد را از او گرفتم و به او تعارف كردم تا به اتاق پذيرايي برود.
پيروز و پوريا به اتاق پذيرايي رفتند و من بعد از گذاشتن سبد گل در روي ميز براي آوردن ليواني شربت از اتاق خارج شدم.
پوريا پشت سرم به آشپزخانه آمد و با اخم گفت :
- چرا اين جوري اومدي جلوي اون؟
نگاهي به سرتا پايم كردم و گفتم :
- چه جور؟
با قيافه اشاره اي به سر تا پايم كرد و گفت :
- همين جور.
- مگه بده؟
اخمي كرد و گفت :
- آره. خواستي بياي چادر سرت كن.
و بعد بيرون رفت.
فهميدم رگ غيرت و تعصب پوريا گل كرده. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- اينم واسه ما دُم در آورده.
شربت را درست كردم و چادرم را زير بغلم زدم و با سيني به پذيرايي رفتم. پوريا و پيروز مشغول صحبت بودند كه با ورود من قطع شد. به پيروز نگاه كردم و ديدم كه صورتش را به دستش كه روي دسته مبل بود تكيه داده است. احساس كردم پيروز از اينكه چادر به سر كرده ام خنده اش گرفته و براي اينكه اين خنده را نشان ندهد، دستش را به چانه اش كشيد. از پوريا كه اين طور مرا به مسخره گرفته بود، خيلي حرصم گرفت اما گويي او از اينكه مرا مجبور به سركردن چادر كرده بود خيلي راضي بود. چون بلند شد و سيني شربت را از من گرفت و به پيروز تعارف كرد. من به كناري رفتم و روي مبل نشستم. هرسه سكوت كرده بوديم و تا پيروز چيزي نمي پرسيد، صحبت نمي كرديم. حرفي هم نداشتيم. شايد پيروز ملاحظه بودن پوريا را مي كرد زيرا مي دانستم اگر او نبود، زياد صحبت مي كرد. خوشبختانه هنوز دو سه دقيقه اي نگذشته بود كه زنگ در به صدا در آمد. مطمئن بودم اين بار پدر و مادر هستند. پوريا براي باز كردن در بلند شد و من با چشم قدمهاي او را دنبال كردم و بعد به پيروز نگاه كردم. او نيز به من نگاه كرد و لبخند زد و سرش را تكان داد.
پوريا بعد از باز كردن در براي خبر دادن به پدر و مادر به حياط رفت و پيروز به شوخي گفت :
- آخيش. جذبه پوريا من رو هم گرفته بود. تو چطوري؟ من كه جرات نكردم جلوي داداشت حالت رو بپرسم.
خنديدم و گفتم :
- اون زورش فقط به من مي رسه. بالاخره بايد يه جور نشون بده براي خودش مردي شده.
صداي پدر به گوشمون رسيد:
- به به خوش آمدي. صفا آوردي، چراغ خونمون رو روشن كردي، چه عجب.
پيروز به احترام پدر از جاي برخاست و من تا او با پيروز احوالپرسي كند براي ديدن مادر رفتم. مادر با ديدن من كه چادر به سر داشتم گفت :
- چرا چادر سرت كردي؟
به پوريا اشاره كردم و گفتم :
- از اين آقا بپرس.
مادر با خنده به پوريا نگاه كرد و گفت :
- قربون پسرم برم. مادرجون آقا پيروز كه از خودمونه.
پوريا كه از قربان صدقه مادر خودش را گرفته بود گفت :
- حالا كه شما هستيد ، اگه مي خواد چادر سرش نكنه.
با عصبانيت گفتم :
- خيلي ممنون. من همين طور راحت ترم. مگه من مسخره تو هستم هروقت بگي سرم كنم و هروقت بگي دربيارم.
تا پوريا خواست چيزي بگويد مادر گفت :
- هيس. با جفتتون هستم. نگين تو هم بس كن.
و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض كند. پوريا به طرف اتاق پذيرايي و من به آشپزخانه رفتم تا سري به غذايي كه پخته بودم بزنم.
-
دليل آمدن پيروز با آمدن پدر و مادر مشخص شد. او آمده بود تا با من صحبت كند زيرا قرار بود تا دو سه هفته ديگر به سوئد برگردد و مي خواست چنانچه من راضي به ازدواج با او بودم در مدت دو ماه صفر و محرم به سوئد برود و بعد از انجام كارهايي كه داشت بازگردد و مقدمات عقد و ازدواج را فراهم كند.
من روي صندلي آشپزخانه نشسته بودم كه مادر داخل شد و بعد از گفتن اين موضوع از من خواست كه اين بار بدون فكر جواب ندهم و گفت كه پدر خواسته كه من به اتاق پذيرايي بروم. مادر مي خواست آن شب پيروز را براي صرف شام نگه دارد و به من گفت كه خيالم بابت آماده كردن باقي شام راحت باشه. بدون آنكه به رفتن رغبتي داشته باشم اما چون پدر خواسته بود، از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. پدر مرا كنار خود نشاند و بعد از مقدمه چيني به من گفت كه پيروز مرا خواستگاري كرده و او و مادر موافق اين وصلت هستند و در اين بين من هستم كه بايد تصميم نهايي را بگيرم. سرم را به زير انداخته بودم و به حرفهاي پدر گوش مي كردم اما به حقيقت روحم آنجا نبود. پدر بعد از صحبتهايش از اتاق خارج شد تا پيروز با من صحبت كند. در طول صحبت با پيروز به او فكر مي كردم. از او بدم نمي آمد حتي او را دوست داشتم و به هيچ وجه نمي خواستم كه او بار ديگر در زندگي با ناكامي مواجه شود اما عشق من كس ديگري بود و قبول من براي زندگي با او خيانتي بزرگ بود. پيروز به من گفت كه نمي تواند تا مدتي در ايران زندگي كند و بعد از ازدواج مرا به سوئد خواهد برد. او رفتاري كه از همسرش انتظار داشت، بيان كرد و خصوصيات اخلاقي خودش را چه خوب و چه بد بيان كرد. او مي خواست چيز ناگفته اي قبل از جواب بله يا نه من باقي نمانده باشد. پيروز با صداقت همه چيز را به من گفت حتي از دوستيهاي خود با دختراني كه همكارش بودند و يا در كافه با آنها آشنا شده بود، سخن مي گفت. اي كاش من نيز مثل او شهامت داشتم و به او مي گفتم اگرچه مثل او با آدمهاي متعددي دوست نيستم اما عشقي در دل دارم كه با دنيا و تمام خوبي هاي آن برابري نمي كند. اما هيچ نگفتم يعني نتوانستم چيزي بگويم. پيروز خيلي خوب بود، خيلي مرد بود، با معرفت بود و با وفا بود. تمام خصوصيات يك مرد را داشت از نظر جذابيت و زيبايي حرف نداشت و از نظر ثروت براي خيلي از دختراني كه خيلي خيلي بهتر از من بودند آروز بود اما من او را نمي خواستم.
در تمام مدتي كه پيروز با من صحبت مي كرد سرم را به زير انداخته بودم و فقط گوش مي كردم. پيروز بعد از اينكه حرفهايش را زد با صداي آرامي گفت :
- نگين تو نمي خواي چيزي بگي؟
همانطور كه سرم پايين بود آهسته گفتم :
- نه. من چيزي ندارم كه بگم.
- خوب اين خيلي خوبه. اما به چه معني مي تونه باشه؟
چيزي نگفتم و پيروز وقتي سكوت مرا ديد گفت :
- سكوت تو رو به چه چيز معني كنم؟
باز هم سكوت كردم چون چيزي براي گفتن نداشتم. نمي توانستم صريح و رك به او بگويم با ازدواج با او موافق نيستم اما اي كاش مي توانستم بگويم.
صداي پيروز را شنيدم كه بعد از كشيدن آهي گفت :
- بر خلاف چيزي كه هميشه به اون اعتقاد داشتم هميشه سكوت نمي تونه دليل بر رضا باشه. اين طور نيست؟
مانند آدم لالي كه چيزي هم نمي شنود بي حركت نشسته بودم و به لبه پايين بلوزم چشم دوخته بودم.
- لااقل بگو دليل مخالفتت چيه؟
حتي نتوانستم پاسخ اين حرفش را هم بدهم. پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- دوست داري باز هم فكر كني؟
آهسته سرم را تكان دادم. پيروز از جايش بلند شد و به طرفم آمد و درحاليكه كنارم مي نشست گفت :
- نگين خوب گوش كن شايد اصرار بيش از حد من براي ازدواج با تو به درجه حماقت رسيده باشه، اما باور كن دوستت دارم. فقط تو رو. فكر نكن بعد از مخالفت تو با اين ازدواج من با كس ديگري ازدواج مي كنم نه، من بعد از تو با هيچ كس ازدواج نمي كنم.
و بعد با پوزخندي گفت :
- گناه اين تجرد هم به گردن تو.
متوجه منظورش نشدم و نفهميدم اين حرف را جدي زد يا به شوخي. بعد در حاليكه بلند مي شد گفت :
- من تا دو هفته ديگه ايران هستم. تو اين مدت خوب فكراتو بكن. من منتظر جوابت هستم چه مثبت چه منفي. در صورتي كه پاسخت هم منفي بود مي خوام دليلت رو بدونم.
با وجود اصرار پدر و مادر پيروز شام نماند و رفت. هنگام رفتن چهره اش خيلي عادي بود و حتي لبخند هم بر لب داشت اما نگاهش غمگين بود. و اين براي من كه خود را مديون او مي دانستم خيلي زجرآور بود.
بعد از رفتن پيروز مادر به من بند كرد كه چه به پيروز گفته ام كه او شام خانمان نماند و هر چقدر من قسم مي خوردم كه من هيچ چيز به او نگفتم او باور نمي كرد. عاقبت آنقدر سرزنش كرد و سركوفت زد كه صداي پدر را درآورد. پدر خودش زياد خوشحال نبود اما نمي خواست مرا به آن حال و روز ببيند شايد هم دلش به حالم سوخت و با لحن آمرانه اي به مادر گفت :
- بسه خانم زور كه نيست. دلش نخواسته ديگه دليل نداره اين چيزا رو بگي. پاشو بابا تو هم برو تو اتاقت استراحت كن امشب بيش از حد حرف شنيدي.
از جا برخاستم و همانطور كه سرم پايين بود به طرف پلكان رفتم. صداي پدر را شنيدم كه در مورد رفتار مادر با من از او انتقاد مي كرد. اما صبر نكردم و بعد از رساندن خودم به اتاق در را بستم و درحاليكه ناراحتي به وجودم چنگ انداخته بود روي تختم دراز كشيدم. از آن شب به بعد رفتار مادر با من كمي سنگين بود اما اين چيزي را عوض نمي كرد. من نيز حقي داشتم و بايد زندگيم را خودم انتخاب مي كردم.
-
بعد از رفتن پيروز به سوئد رفتار مادر كمي بهتر شد. شايد دور شدن او اين فرصت را به مادر داده بود كه كمي منطقي تر بينديشد . خيال داشتن دامادي مانند پيروز را از سرش بيرون كند. اما اين آرامش پيش از طوفان بود. در طول ماه محرم و صفر من و شهاب يكبار هم نتوانستيم خارج از خانه يكديگر را ببينيم. زيرا دوره كلاسهاي كنكور من به اتمام رسيده بودو ديگر هيچ بهانه نداشتم تا از خانه خارج شوم. با اين حال كم و بيش با شهاب تماس تلفني داشتم و اين هم فقط در زمانهايي بود كه مادر براي كاري از خانه خارج شده بود. اين بار خيلي مواظب بودم تا بهانه دست كسي ندهم. با تمام شدن ماه صفر كم كم هوا نيز سرد شده بود. در اين مدت نيز هنوز نتوانسته بودم به ديدن بيتا بروم و در فكر بودم كه يكي از همين روزها اين كار را بكنم. تا اينكه يك شب كه ميز آشپزخانه را براي شام آماده مي كردم تلفن زنگ زد. پدر سر ميز نشسته بود و با مادر صحبت مي كرد. پوريا براي جواب دادن تلفن از آشپزخانه بيرون رفت. مادر به پدر گفت :
- فكر كنم حاج آقا ناصر باشه.
پدر سرش را تكان داد و گفت :
- فكر نمي كنم، با ناصر قبل از اذان صحبت كردم.
پوريا به آشپزخانه برگشت و در حاليكه به پدر و مادر نگاه مي كرد گفت :
- يك خانمي است كه با شما كار داره.
مادر و پدر به هم نگاه كردن و مادر گفت :
- با من يا با پدرت؟
پوريا با گنگي گفت :
- نمي دونم، چيزي نگفت، فقط گفت پدر و مادرتون تشريف دارن.
مادر به پدر نگاه كرد و گفت :
- شما مي ري حاج آقا؟
- نه خانم، شما بريد بهتره.
مادر براي جواب دادن تلفن رفت و من مشغول كشيدن شام شدم. آمدن مادر كمي طولاني شد وقتي برگشت خيلي در فكر بود. پدر پرسيد :
- كي بود خانم؟
- چيز مهمي نبود الان بهتره شام بخوريم، بعد مي گم.
خيلي راحت فهميدم كه نمي خواهد جلوي من و پوريا چيزي بگويد. بعد از صرف شام پدر و مادر به هال رفتند. من نيز ميز را جمع كردم و ظرفها را شستم و بعد براي پدر و مادر چاي ريختم و به هال بردم. پدر در فكر بود و مادر در حال بافتن شالي براي پوريا بود. پوريا هم مشغول تماشاي تلويزيون بود و با ديدن من به طرز معني داري به مادر اشاره كرد. از معني كارش سر در نياوردم اما وقتي شب براي خوابيدن به اتاقهايمان مي رفتيم از او پرسيدم كه چه چيزي مي خواست به من بگويد و او در حالي كه موذيانه مي خنديد گفت :
- به سلامتي مثل اينكه تو هم رفتني شدي.
از اين حرف او قلبم فرو ريخت. معني آن را به خوبي مي دانستم گويا برايم خواستگاري پيدا شده بود. با اينكه دلم نمي خواست از پوريا چيزي بپرسم اما گفتم :
- نمي دوني كي زنگ زده بود؟
- گفتم كه مثل اينكه مي خواد برات خواستگار بياد.
- اينو كه فهميدم. پرسيدم نمي دوني كي قراره بياد؟
- نمي دونم. اما هر كسي هست مامان زياد خوشحال نبود چون به بابا مي گفت كه مردم آنقدر پررو شدن كه از در مي رونيشون از پنجره مي خوان بيان تو.
با تعجب به پوريا نگاه كردم و گفتم :
- مطمئني كه مامان درباره اونكه تلفن زده بود، اينو گفت؟
- آره بابا خودم شنيدم كه گفت به اين مي گي نه، يكي ديگه زنگ مي زنه.
ديگر چيزي نگفتم و بعد از شب بخير گفتن به پوريا به اتاقم رفتم. معني كلام مادر چه بود جز اينكه اين خانم بار ديگر هم به خانمان زنگ زده بود و مادر به او جواب منفي داده بود. اما آن زن چه كسي بود؟ به ياد شيرين خانم دخترعموي زن عمو افتادم. اما نمي توانست او باشد چون چند هفته قبل از ماه محرم از نيشا شنيده بودم كه قرار است براي شيريني خوران پسر حاج آقا صالحي به خانه شان بروند. به جز آن هم فقط خدا مي دانست چه كسي به خواستگاري من آمده كه مادر بدون اينكه به من چيزي بگويد به آنها جواب منفي داده است. جرقه اي در مغزم زده شد و در يك لحظه كم مانده بود قلبم از حركت بايستد. به ياد نسرين خانم خاله شهاب افتادم. خداي من يعني امكان داشت كه او باشد. من دو روز قبل با شهاب صحبت كرده بودم. اما او هيچ چيز به من نگفت. به طرف پنجره رفتم و آن را باز كردم. هوا سرد بود و نسيم خنكي مي وزيد. به آسمان نگاه كردم و پيش خودم گفتم : خدا جون كاري كن كه اون باشه، اي خداي من بنده خوبي براي تو نبودم اما تو بزرگ و خوبي. خدا جون كاري كن كه شهاب به خواستگاريم بياد. منم قول مي دم به خاطر اون هميشه شكرگذارت باشم. نمي دانم تا چه وقت مشغول راز و نياز بودم كه وقتي به خودم آمدم شب از نيمه گذشته بود. به رختخواب رفتم و با اميد چشمانم را روي هم گذاشتم.
-
صبح روز بعد هر چقدر منتظر شدم مادر مرا صدا نكرد تا در اين رابطه با من حرف بزند. سعي كردم تا فكرم را از اين موضوع منحرف كنم و ببينم چه پيش مياد. اما عصر همان روز مادر با لحني كه براي شنيدنش جان مي دادم گفت :
- نگين بيا بشين كارت دارم.
به خوبي مي دانستم اين كار چه مي تواند باشد. با اينكه خيلي تلاش كردم خونسرد باشم اما رنگ سرخ چهره ام چيز ديگري را بيان مي كرد.
چهره مادر خيلي جدي و سرد بود اما قلب من آنقدر گرم بود كه اين سردي را احساس نمي كرد. مادر گفت كه خواستگاري برايم پيدا شده است و به آنان زياد خوشبين نيست و مي خواهد كه من جواب سرسري و احساسي به آنها ندهم. مادر با زبان بي زباني به آنها بفهماند كه بايد به آنها جواب منفي بدهم.
همان شب باز تلفن زنگ زد و مادر كه گويي مي دانست چه كسي پشت خط است اشاره كرد كه خودش گوشي را بر خواهد داشت. بعد در حضور من و پوريا در حالي كه با دلخوري به پدر نگاه مي كرد با لحن سردي گفت :
- خانم من با حاج آقا صحبت كردم و ايشان اشكالي نديدند كه شما تشريف بياوريد.... بله... تا خدا چه بخواهد... بله پنجشنبه شب خوبست..... چشم سلام شما را مي رسانم.... خدا نگهدار.
اگر ملاحظه مادر و پدر نبود دلم مي خواست از خوشحالي فرياد بزنم اما خودم را خيلي مهار كردم و اين هيجان را تا اتاقم بروز ندادم. من هنوز نمي دانستم كه شهاب قرار است به خواستگاريم بيايد يا نه اما دلم گواهي مي داد كه روزگار هجر به سر آمده و مهمانان دو شب ديگر كسي جز شهاب نيست و نمي تواند باشد.
بله خواستگار من همان شهاب بود و اين را يك روز قبل از آمدن آنها فهميدم. بيتا به خانه مان زنگ زد تا قبل از هر كس به من تبريك بگويد. من و بيتا خيلي كم با هم صحبت كرديم اما او در چند كلمه گفت كه شب پنجشنبه مادر سام و دو خاله ديگرش به همراه دايي بزرگش و همسرانشان خواهند آمد. خيلي آهسته از بيتا پرسيدم كه آيا خود شهاب هم خواهد آمد يا نه؟ بيتا خنديد و گفت :
- اگه شهاب جلوتر از همه وارد خونه تون نشه بايد خدا را شكر كرد.
من نيز خنديدم و اين خنده اي بود از ته قلب. بعد از بيتا خداحافظي كردم و او هنگام خداحافظي گفت :
- خداحافط عروس خاله.
با لبخند گوشي را سر جايش گذاشتم.
حرف بيتا در ذهنم تكرار مي شد : عروس خاله. عروس خاله. عروس خاله.
صداي پريچهر، صداي بيتا را در ذهنم محو كرد :
- نگين رفتي دو تا ليوان شربت بياري؟
به خودم آمدم و متوجه شدم با دو ليوان در دست وسط آشپزخانه ايستاده ام و به گذشته فكر مي كنم. با عجله به طرف يخچال رفتم. پريچهر نفس عميقي كشيد و در حالي كه آهسته صحبت مي كرد، گفت :
- تو چت شده؟ چرا اينقدر گيجي؟ برو كنار من خودم شربت درست مي كنم. حالا خوبه عمو اينا اينجا هستند. حواست رو جمع كن. خوب نيست مثل دست و پا چلفتي ها رفتار كني. اولين بارت نيست كه از مهمون پذيرايي مي كني فكر كن خواستگار هم مثل مهموناي ديگه هستند. اگه اين فكر رو بكني مثل حالا اينقدر هول نمي شي.
در اين موقع زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت به پريچهر نگاه كردم. پريچهر با آرامش نگاهي به ساعت آشپزخانه انداخت و گفت :
- نترس فكر كنم آقا صادق باشه.
درست مي گفت. آقا صادق بود و من يك ليوان ديگر هم براي صادق آوردم و هر سه شربت را بيرون بردم. عمو با خنده به من نگاه كرد و گفت :
- ببين چطور هواي دامادشون رو داره، تا او نيومد براي ما هم شربت نياورد.
با خجالت به عمو نگاه كردم و گفتم :
- عمو جون ببخشيد معطل شديد داشتم يخ باز مي كردم
نگاه تيز مادر به من فهماند كه متوجه شده است دروغ مي گويم.
به آشپزخانه برگشتم تا مثلا كاري انجام دهم اما روي صندلي نشستم و به ساعت چشم دوختم. ضربان قلبم با عقربه هاي ساعت شدت مي گرفت. با اينكه منتظر شنيدن صداي زنگ بودم اما وقتي ساعت شش بعد از ظهر زنگ در خانه به صدا در آمد از جا پريدم و براي آنكه جيغ نكشم با دست جلوي دهانم را گرفتم. پشت ديوار اُپن آشپزخانه نشستم و به ديوار تكيه دادم اما با تمام وجود گوشهايم را تيز كردم. صداي سلام و احوالپرسي در هم و شلوغ به نظر مي رسيد. اين صدا حالتي بين خواب و بيداري برايم به وجود آورده بود. نمي دانم چقدر در اين حال بودم كه با ورود پريچهر تكان خوردم. پريچهر نگاهي به من كه روي زمين نشسته بودم انداخت و گفت :
- پاشو كمك كن شربت درست كنيم.
از جا برخاستم و به پريچهر كمك كردم. آرزو كردم كه اي كاش پرديس اينجا بود تا دلداري ام بدهد اما مادر فكر نمي كرد اين خواستگاري آنقدرها هم مهم باشد به او چيزي نگفته بود چون نمي خواست او سروش را اسير كند و از كار و زندگي اش بياندازد تا او را به تهران بياورد. اما مي دانستم وقتي پرديس بفهمد كه خواستگارم شهاب است مادر را به ستوه مي آورد از بس كه به او نق مي زند كه چرا به او خبر نداده است.
صداي پريچهر مرا به خود آورد :
- نگين كم كم وسايل چاي رو آماده كن هروقت گفتم با سيني بايد بياي تو اتاق پذيرايي. سعي كن دستت رو تكون ندي تا فنجان ها سر ريز بشن. خيلي سنگين و متين راه برو، اول از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به ترتيب بچرخون. هر چند كه من نفهميدم مادر داماد كدوم يك از آن خانم هاست.
از حرف پريچهر خيلي دلم گرفت و آهسته گفتم :
- داماد مادر نداره!
پريچهر با ناباوري به من نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
- آره . پدر و مادرش تو تصادفي در راه شمال كشته شده اند. فقط يه خواهر داره كه 16، 17 ساله است. فكر مي كنم آن خانم ها خاله هايش هستند.
پريچهر از حرف من وا رفته بود. با دهاني باز و چشماني مات زده به من نگاه كرد. اما خيلي زود به خود آمد و گفت :
- آخ. چرا كسي چيزي به من نگفت ؟
چشمانم را از او گرفتم و گفتم :
- مامان و بابا از اين موضوع خبر ندارن.
بار ديگر پريچهر حيرت زده به من نگاه كرد و گفت :
- پس تو از كجا اينو مي دوني؟
براي بار اول احساس كردم كه با او راحت هستم. لبخند معني داري زدم و گفتم :
- خوب ديگه.
با لبخند به او نگاه كردم و او بعد از چند لحظه اي در چشمانم خنديد و گفت :
- واي كه چقدر بلا بودي و من نمي دونستم. اما يه چيزي رو بهت راست مي گم پسر خوش تيپي رو تور زدي.
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم :
- بهتره بگي پسر خوش تيپي منو تور زده.
پريچهر آهسته خنديد و متقابلا من را بوسيد.
زماني رسيد كه بايد با سيني چاي به پذيرايي مي رفتم. استكانهاي كمر باريك لب طلايي در سيني رديف شده بودند. خوشرنگي چاي را مديون پريچهر بودم چون اگر قرار بود كه خودم چاي بريزم مانند آبرنگ، كم رنگ و پررنگ مي شد. چهارده استكان داخل سيني بود كه تعدادش مرا به وحشت مي انداخت. از اين بابت كه مي بايست جلوي چهارده نفر بايستم. پنج نفر از آنان خانواده خودم بودند البته غير از پريچهر كه چاي نمي خورد. مي دانستم كه يكي از استكان ها متعلق به شهاب عزيزم است و دلم براي لحظه اي كه جلوي او مي ايستادم تا به او چاي تعارف كنم، مي لرزيد. صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين جان.
همين دو كلمه كافي بود كه من متوجه شوم كه لحظه ايفاي نقشم فرا رسيده است. نفس عميقي كشيدم و چادر را آنطور كه پريچهر به من ياد داده بود به سر كردم و سيني چاي را در دست گرفتم و با قدمهايي كه سعي مي كردم موزون باشد اما از درون مي لرزيد، به طرف اتاق پذيرايي به راه افتادم.
-
سرم را زير انداخته بودم و به بخاري كه از استكانها برمي خاست نگاه مي كردم. موهايم در دو طرف صورتم رها شده بود و ترس من از اين بود كه نكند چادرم به عقب برود. چون در ان صورت با سيني در دست نمي دانستم كه چگونه بايد آن را به جلو بكشم. وقتي جلوي پذيرايي رسيدم صداي صحبت به گوش مي رسيد و من احساس مي كردم كه شهامتم را براي برداشتن قدمي ديگر از دست داده ام. لحظه اي مكث كردم و به ياد حرف پريچهر افتادم ولي هركاري كردم نتوانستم آنها را مانند بقيه مهمان ها بدانم.
پشت در اتاق پذيرايي رسيده بودم كه صداي مادر را شنيدم.
- نگين جان بيا تو مادر.
لحن مادر گرم و صميمي بود و شاد اين گرمي جلوي مهمانان بود اما همان قلب مرا گرم كرد و اعتماد به نفس بيش از حدي به من بخشيد. با صدايي كه لرزش، آن را آهنگين كرده بود، سلام كردم و براي يك لحظه سرم را بالا كردم. اما در همان لحظه متوجه شدم كه شهاب كجا نشسته است. صداي به به و خوش آمد از زناني كه هيچ كدامشان را نمي شناختم اما مي دانستم خاله هاي شهاب هستند، بلند شد. با خجالت به طرف زناني كه همه در يك رديف نشسته بودند رفتم و سيني را جلوي اولين آنها گرفتم. دومين زن را شناختم مادر سام بود. او را در نامزدي بيتا ديده بودم. سومين و چهارمين زن را نشناختم اما حدس زدم آنكه از همه مسن تر است زندايي او باشد. چهار مرد نيز آمده بودند كه شوهرخاله او را كه صاحب خودروي سي يلو بود، از بين آنان شناختم. شهاب بين او و آقا صادق نشسته بود. وقتي با سيني چاي جلوي او ايستادم، دستانم به وضوح مي لرزيد و احساس مي كردم وزن سيني كه حالا نصف بيشتر آن خالي شده بود، برايم غيرقابل تحمل است. شهاب سر به زير بود و زماني كه سيني چاي را جلوي او گرفتم چاي را با دستي كه لرزش نداشت، برداشت و آهسته گفت : متشكرم. اما حتي نگاهش را به چهره ام نينداخت. او خيلي محكم و سنگين بود اما چهار ستون بدن من به لرزه افتاده بود. زماني كه به صادق چاي تعارف كردم، كم مانده بود سيني از دستم رها شود. صادق با دستش زير سيني را گرفت و اين فرصتي بود تا من تجديد قوا كرده باشم. با نگاه قدرشناسي به او نگاه كردم و او با لبخند آهسته سرش را تكان داد. بعد از اينكه سيني خالي شد مي خواستم از اتاق خارج شوم كه صداي زن عمو را شنيدم كه گفت :
- نگين جان بيا اينجا بشين.
كم مانده بود ضعف كنم. من چگونه مي توانستم با آن حال روبروي مهمانان بنشينم. به مادر نگاه كردم و دعا كردم تا او چيزي بگويد و مرا از نشستن در پذيرايي معاف كن اما مادر اشاره كرد تا به طرف صندلي خالي كه كنار زن عمو بود، بروم. با قدمهايي آرام به آنجا رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را به زير انداختم.
حرفهاي متفرقه در جريان بود و عمو با مردي از بستگان او صحبت مي كرد. عمو از شهاب شغلش را پرسيد و شهاب با صداي آرامي كه خيلي جذاب و خواستني بود، گفت كه مغازه اي را مي چرخاند. مي دانستم كه عمو شهاب را كاملا مي شناسد زيرا خودش ضمانت او را كرده بود البته به سفارش پيروز و همچنين مي دانست كه او دوست نويد است. اما اين رسم بود به هر حال بايد از داماد شغلش را مي پرسيدند. به جاي پدر عمو صحبت مي كرد و من مي دانستم كه اين به خاطر احترامي است كه پدر به عمو مي گذارد. عمو از شهاب پرسيد كه ميزان درآمدش چگونه است و آيا خانه اي براي سكونت دارد يا نه. نفهميدم شهاب پاسخ عمو را چگونه داد اما من از پرسشهاي چرند و پرند عمو حرص مي خوردم. به كسي چه كه شهاب چقدر درآمد دارد. من راضي بودم با لقمه نان خالي هم بسازم و در يك چهارديواري با او زندگي كنم. دوست داشتم از جا برمي خاستم و خارج مي شدم. گلويم خشك شده بود و آنقدر نفسم را حبس كرده بودم كه به تنگي نفس دچار شده بودم. به مادر نگاه كردم و با نگاه از او خواستم تا بگذارد بيرون بروم. گويي مادر از نگاهم خواند زيرا سرش را تكان داد و به استكانها اشاره كرد. از جا برخاستم و بعد از جمع كردن استكانها از اتاق خارج شدم.
بعد از ساعتي مهمانان عزم رفتن كردند. پريچهر مرا صدا كرد تا آنها را بدرقه كنم. خاله ها و زن دايي او رويم را بوسيدند و به گرمي از من خداحافظي كردند. تا كنار در هال آنها را بدرقه كردم و بعد به اشاره پريچهر به آشپزخانه برگشتم.
بعد از رفتن آنان جلسه مشورتي در خانواده برگزار شد. به خوبي مشخص بود كه خانواده او مورد تاييد پدر و عمو قرار گرفته اند اما بيشترين بحث سر شغل و درآمد او بود. آنجا بود كه فهميدم پدر شهاب خانه اي داشته كه هنوز هم هست زيرا شهاب گفته بود كه تا شبنم ازدواج نكرده و جهيزيه اش را تهيه نكرده و او را با ابرو به خانه بخت نفرستاده دست به فروش آن نخواهد زد.
عاقبت معلوم شد كه پدر از شهاب خوشش آمده و او را مناسب دامادي خودش تشخيص داده است. وقتي اين موضوع را از پريچهر شنيدم كم مانده بود بدون ملاحظه او را بغل كنم و ببوسم. اما به محض اينكه ياد شكم او افتادم از اين كار منصرف شدم و در عوض با خوشحالي دستانم را دور گردن او انداختم و او را بوسيدم.
تحقيقاتي كه لازم بود درباره او شود به عهده صادق گذاشته شد و من از اين بابت به حدي خوشحال بودم كه حد نداشت چون صادق آدم درستي بود و پدر نيز به او خيلي اطمينان داشت.
بعد از مراسم معارفه يك هفته براي جواب مهلت خواسته بوديم اما اگر به عهده من بود دوست داشتم همان لحظه جوابم را بدهم. مادر با اينكه هنوز نشان نمي داد كه شهاب را پسنديده است اما ديگر چيزي نمي گفت و من مي دانستم غرور او اجازه ابراز خوشحالي اش را نمي دهد. پوريا نيز شهاب را پسنديده بود.
بعد از تاييد صادق كه او را از همه نظر مناسب تشخيص داده بود پدر اجازه داد تا آنها دوباره به منزلمان بيايند. پدر به عمو گفته بود به خاطر اينكه شهاب پشتيباني ندارد و حالا كه روي پاي خودش ايستاده نمي خواهد شرايطي بگذارد كه او را از نظر مالي در تنگنا بگذارد. مادر به پرديس تلفن كرد و جريان را گفت و فرداي آن روز پرديس و سروش به تهران آمدند.
شب پنجشنبه كه مصادف با شب چله هم بود خانواده شهاب به منزلمان آمدند. اين بار بدون چادر و با بلوز و دامني از جنس حرير و به رنگ شيري براي پذيرايي مهمانان رفتم و پرديس حتي نمي گذاشت روسري سر كنم اما مادر به او گفت كه شرايط خودش فرق مي كرده و سروش به هر حال فاميل بوده. عاقبت با روسري حرير شيري رنگي كه به رنگ بلوز و دامن حرير گلدارم خيلي مي آمد با سيني چاي وارد شدم. صداي ماشاالله و به به دلم را به تپش انداخته بود. اين بار بدون لرز و ترس چاي را تعارف كردم حتي موقعي كه به شهاب چاي تعارف مي كردم به او نگاه كردم. شهاب چاي را از سيني برداشت و نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت : متشكرم. چشمانش مي خنديد و مرا بيشتر از پيش واله و شيداي خودش كرد.
وقتي در مورد مهريه و ساير تشريفات صحبت مي كردند من در اتاق نبودم اما پرديس به من گفت كه بدون بحث و صحبت مهريه ام به نيت چهارده معصوم پانصد و چهارده تا سكه تعيين شده است و قرار است بعد از آزمايش خون در محضر عقد كنيم و بعد از عقد جشن كوچكي بگيريم. قرار عروسي هم آخر تابستان سال ديگر تعيين شده بود. وقتي صداي مبارك باد از اتاق شنيده شد چشمانم را بستم و خدا را شكر كردم. پرديس به دنبالم آمد و گفت كه به اتاق پذيرايي بروم.
مادر سام كه بزرگترين خاله شهاب بود انگشتري به دستم كرد و مرا بوسيد و بعد چادري سفيد سرم انداخت و با سلام و صلوات آن را اندازه زد. پس از آن پرديس به مهمانان شيريني تعارف كرد. به پيشنهاد عمو براي اينكه من و شهاب بتوانيم راحت تر مقدمات آزمايش خون و ساير تشريفات قبل از عقد مثل خريد و غيره را انجام دهيم به مدت يك ماه صيغه شديم. مادر كه از كلمه صيغه خوشش نمي آمد ساز مخالف زد اما پدر گفت كه منظور راحتي هر دو خانواده است.
مي دانستم عروس و داماد بعد از خواستگاري با هم به تنهايي صحبت مي كنند اما در مورد من اين خبرا نبود. گويي هيچ كس لزومي نمي ديد كه من و شهاب با همديگر صحبت كنيم و شايد همه يادشان رفته بود كه من و او هستيم كه بايد به تفاهم برسيم. در مورد خانواده او مي دانستم همه آنها مي دانند كه شهاب حدود دو سال با من دوست بوده است اما خانواده خودم چه؟
به نظرم جز پرديس كسي نمي دانست كه من با او دوست بودم و گاهي هم با هم مخفيانه بيرون مي رفتيم. شايد هم من اينطور فكر مي كردم و مثل كبكي سرم را در برف كرده بودم. بعد از قضيه ديده شدن من و شهاب در ميدان انقلاب مادر هم بويي از ماجرا برده بود. نويد هم كه مي دانست. زن عمو بود كه اين موضوع را به مادر گفت. پس به اين ترتيب از قرار معلوم همه مي دانستند جز خواجه حافظ و اين من بودم كه فكر مي كردم كسي از جريان دوستي من و او خبر ندارد.
آن شب بعد از رفتن مهمانان فهميدم كه صبح روز بعد به محضري خواهيم رفت تا بين من و شهاب صيغه محرميتي خوانده شود.
صبح روز بعد جمعه بود. مادر ساعت هشت صبح مرا از خواب بيدار كرد. با عجله از رختخواب بيرون آمده و حاضر شدم. قرار شد پرديس هم با من بيايد. مادر لزومي نمي ديد اما پرديس اصرار داشت كه با من باشد و من از اين بابت خوشحال بودم. ساعت يازده صبح بود كه شهاب و شوهرخاله اش به همراه خاله بزرگ او كه مادر سام بود به منزلمان آمدند. پدر به عمو زنگ زد تا از او بخواهد با ما به محضر بيايد. با اينكه اين كار لزومي نداشت اما پدر در همه حال احترام عمو را نگه مي داشت. من نيز به اتفاق پدر و پرديس سوار اتومبيل شديم و به طرف محضري در حوالي خيابان سنايي رفتيم كه سر دفتر آن دوست عمو بود و او مرا به مدت سه ماه به عقد موقت شهاب در آورد.
وقتي محضردار گفت: براي مهريه اين سه ماه آقاي داماد چه مهري را براي عروس خانم تعيين مي كنند؟
شهاب گردنبندي از جيب بغلش در آورد و آن را در دست من گذاشت.
محضردار لبخندي زد و گفت :
- ماشاالله داماد، جوان فهميده و برازنده ايست. انشاالله مبارك باشه.
خاله شهاب نيز سكه اي به عنوان هديه به من داد و بعد از بوسيدن صورتم، شهاب را هم بوسيد و گفت :
- انشاالله سفيد بخت بشيد.
وقتي از در محضر بيرون آمديم، شوهر خاله شهاب به اصرار مي خواست ما را به ناهار دعوت كند كه پدر گفت خانواده برادرم ناهار منزل ما هستند و انشاالله دفعه بعد. موقع خداحافظي شهاب با پدر دست داد و گفت كه براي عرض ادب بعد از ظهر خدمت مي رسد و پدر با خوشرويي گفت كه قدمش سر چشم.
-
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه شهاب با دسته گلي بزرگ به خانمان آمد. جلو رفتم و دسته گل را از او گرفتم. مادر با لبخند به استقبال او آمد و پس از دست دادن با او با لبخند صورتش را بوسيد. از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم اما بعد پرديس برايم توضيح داد كه مادر براي هميشه محرم او شده است حتي اگر من و شهاب با هم ازدواج نكنيم.
به مناسبت آمدن او لباس سفيد رنگ و آستين كوتاه و يقه بازي را به همراه دامني مشكي و تنگ به تن كرده بودم كه باز مثل هميشه انتخاب پرديس بود اما جلوي پدر و مادر چادر سر كرده بودم. پدر بعد از مدتي كه پيش شهاب نشسته بود از جا برخاست و به او گفت كه مي خواهد بيرون برود. شهاب بلافاصله از جا برخاست كه او هم برود اما پدر با خنده به او گفت كه از زماني كه او را به عنوان داماد پذيرفته او را مثل پسرش مي داند و از او خواست كه آنجا را منزل خودش بداند و با خنده گفت كه مي خواهم سري به آن يكي دامادم بزنم تا مبادا فكر كند او را از ياد برده ام. خيلي واضح بود كه اين كار پدر براي اين بود كه شهاب اگر خواست با من حرف بزند راحت باشد و شرم حضورش او را معذب نكند. مادر و پوريا هم با پدر به منزل پريچهر رفتند و فقط پرديس منزل ماند كه من تنها نباشم.
بعد از رفتن پدر و مادر پرديس براي شستن حياط رفت تا ما راحت تر صحبت كنيم. اما قبل از رفتن چادر مرا از سرم كشيد و گفت كه بده من اين چادر رو آخه چه كسي جلوي همسرش رو مي گيره. اونم اين جور كه تو گرفتي. شهاب سرش را به زير انداخت و پرديس با لبخندي معني دار به او اشاره كرد.
اولين بار نبود جلوي شهاب بي حجاب قرار مي گرفتم اما نمي دانم چرا مثل كسي كه مي خواهد كار خطايي را انجام دهد وحشت زده بودم. بلوزم چسبان بود و برجستگي بدنم را به خوبي نشان مي داد. خيلي از او خجالت مي كشيدم اما من و او محرم بوديم. بعد از رفتن پرديس شهاب سرش را بلند كرد و نگاهي به من كرد. سرم را به زير انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- حرف بزن تا باور كنم خواب نيستم.
اما من نيز چون خوابزده اي بودم كه همه ي اينها را رويا مي پنداشتم. هنوز مثل كودك خطا كاري ايستاده بودم گويي منتظرم بودم شهاب اجازه نشستنم را صادر كند. شهاب از روي مبل بلند شد و به نزديكم آمد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. سپس نگاهي عميق به چشمانم انداخت و گفت :
- من به خوشبختي رسيدم و بايد با تمام وجود سعي كنم تا تو رو هم خوشبخت كنم، نگين دوست دارم برات زندگي خوبي بسازم تا اونايي كه فكر مي كنند، داماد كوچيك حاجي وضعش مثل اون دوتاي ديگه نيست از حرفي كه زدن پشيمون بشن. نمي خوام كسي فكر كنه من تو رو بخاطر ثروت بابات يا موقعيت خونودگيتون انتخاب كردم. مي خوام به همه ثابت كنم من نگين رو فقط بخاطر خودش دوست دارم، بخاطر تمام وجودش، اون چشمهاي خوشگلش، اون نگاه شيرينش، اون صورت جذاب و دوست داشتنيش، اون لبخند شيطونش، اون لبهاي خوش فرمش مي خوام.
شهاب مكثي كرد و با لخند نگاهش را از روي لبانم برداشت و ادامه داد :
- دوست دارم زندگي برات بسازم كه شايد بتونه لايق وجود نازنينت باشه، مي خوام خونه اي داشته باشم كه وقتي نگين نازنينم پا تو اون ميذاره لايق قدمهاي خوشگلش باشه.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- حالا كه بابات به اين بچه يتيم رحم كرده و دختر خوشگلشو بهش داده منم بايد نشون بدم كه مي تونم لياقت داشتنشو داشته باشم.
شهاب قدم ديگري به جلو برداشت و با دستانش بازوانم را گرفت. احساسي شيرين از تماس دستاي گرمش به بازوان برهنه ام به من دست داده بود، شهاب نيز چنين احساسي داشت زيرا نفسهايش كشدار و عميق بود و با هر نفسي چشمانش را مي بست.
با نگاهم صورت زيبايش را كاويدم و تك تك اجزاي متناسب آنرا به خاطر سپردم، گاهي نگاهم به مردمك چشمان سياهش كه به من خيره شده بود گره مي خورد و گاهي نيز نگاهم به روي لبان خوش فرم و دندانهاي رديفش كه پر از كلمات شيرين بود مي سريد. دوست داشتم براي اولين بار لذت آغوشش را تجربه كنم اما او همچنان با دستانش فاصلمان را حفظ كرده بود. از فكري كه مي كردم از خودم شرمم مي شد. به خودم گفتم : نه به او خجالت اولت و نه به اين بي حيايي فكرت.
مدتي طولاني شهاب مرا به همان وضعيت نگه داشته بود و من هر لحظه انتظار داشتم او با نيروي بازوانش مرا در آغوش بگيرد كه بر خلاف تصورم، نگاه شهاب كمي سخت شد و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
- نگين مقاومت در مقابل جاذبه تو خيلي سخته اما شكستن غرور نيز براي من كه سالها سعي كردم روي پاي خودم بايستم از اون سخت تره.
شهاب سرش را پايين آورد و در حاليكه با نگاه نافذي به چشمانم خيره شده بود گفت :
- بنابراين تا زماني كه نتونم زندگي دلخواه يا دست كم زندگي كوچكي در شان تو برات تهيه كنم و تو رو با لباس سفيد عروسي به خونه خودم نبرم به ارواح خاك پدر و مادرم قسم مي خورم تا اون زمان چشم از جسمت بپوشم و تصاحبت نكنم.
كلام شهاب چنان مرا تكان داد كه از خجالت سرم را به زير انداختم و او با لبخند به دستانش تكاني داد تا من بار ديگر به او نگاه كنم. اما من نتوانستم به چشمان او نگاه كنم و به ياد بياورم كه او صحبت از جسمم كرده و همان لحظه من نيز در اين فكر بودم كه آيا تا زماني كه شهاب خانه اي نخريده من نيز بايد حسرت آغوشش را بر دل بكشم؟
راستش اين صحبت او درست در لحظه اي كه به اوج انتظار رسيده بودم و منتظر بودم مرا كه از نظر شرعي و عرفي حلالش بودم كمي سر خورده كرد. اما بر خلاف انتظارش شهاب با دستانش مرا جلو كشيد و بعد حلقه دستانش را از بازوانم جدا كرد و يك دستش را دور كمرم انداخت و با دست ديگرش سرم را به طرف خود بالا آورد.
از كار او تعجب كرده بودم چون هنوز از سوگند خوردن او چند لحظه نگذشته بود و نه تنها جسم من بلكه روح مرا به تصاحب خودش درآورده بود. بوي ادكلن ملايمي كه به صورتش زده بود با بوي خوش بدنش هوش و حواس را از سرم برده بود و مانند كسي كه داروي مخدري در او اثر كند در حال گيج شدن بودم. با نيروي ضعيفي خودم را عقب كشيدم و در حاليكه سرم را كمي عقب مي بردم گفتم :
-
- تو نبودي كه الان قسم خوردي؟
شهاب حلقه دستانش را تنگ تر كرد و گفت :
- چرا خود خودم بودم.
مقاومتم را بيشتر كردم و گفتم :
- پس معلوم هست چيكار مي كني؟
شهاب لبخندي زد و گفت :
- آره كاملا معلومه، دارم زن خوشگل خودمو براي اولين بار در آغوش مي كشم. اين از نظر تو اشكالي داره.
اخمي كردم و گفتم :
- پس قَسَمت چي مي شه؟
شهاب سرش را نزديك صورتم آورد و در همان حال گفت :
- نگين تصاحب جسم با اين خيلي فرق داره اگه بخوام از اينم پرهيز كنم اونوقت خودم هم تو مردي خودم شك مي كنم.
با وجودي كه از حرفش خجالت مي كشيدم اما با سماجت تمام پرسيدم :
- چه فرقي داره؟ مي خوام بدونم.
شهاب با نگاه خنداني مدتي به چشمانم خيره شد و بعد گفت :
- از پرديس بپرس بهت ميگه.
و من كه حضور او را با تمام وجود احساس مي كردم دست از پرسش و پاسخ كشيدم و با خود گفتم : حتما يادم باشه اينو از پرديس بپرسم.
اولين تنهايي بعد از عقد موقتم با شهاب تجربه شيريني برايم گذاشت كه تا عمر دارم هيچ گاه فراموشش نخواهم كرد.
بعد از ساعتي كه مثلا حرفهايمان تمام شد و از اتاق بيرون آمديم پرديس برايمان دو ليوان چاي آورد به همراه بيسكوييت و ظرفي ميوه. نگاهي به پرديس كردم و با خنده گفتم :
- شهاب رو نمي دونم اما من يادم نمياد تا حالا ليواني چايي خورده باشم.
پرديس نگاه معني داري به من كرد و گفت :
- عيب نداره تجربه اش كن، اين تجربه بعد از اون تجربه برات لازمه.
متوجه حرفش نشدم و باز مثل هميشه كه تا خودش معني حرفش را نمي گفت چيزي سر در نمي آوردم سرم را تكان دادم كه يعني چه؟
پرديس به شهاب نگاهي كرد و با لبخند گفت :
- آقا شهاب زندگي با نگين يه كم مشكله چون بايد معني همه حرفاتونو براش ترجمه كنيد.
شهاب به من نگاه كرد و لبخند زد و بعد رو به پرديس كرد و گفت :
- خوب بياييد يه كار كنيم من و شما قرارداد ببنديم كه هر حرفي من زدم شما ترجمه كنيد و هر حرفي كه شما زديد من ترجمه كنم، چطوره؟
پرديس خنديد و گفت :
- قبول، اينطوري خيلي بهتره، البته من چون مي فهمم كه شما چه تكه هايي به خواهر من ميندازيد.
صداي خنده شهاب بلند شد و من به لب و دهان خوش فرم او كه با زيبايي به خنده باز شده بود نگاه مي كردم.
پرديس نگاهي به من انداخت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين چند دقيقه مياي بالا؟ كارت دارم.
بعد از رفتن او به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- الان بر مي گردم!
شهاب لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين يادت باشه معني اون چيزي رو كه تو اتاق بهت گفتم از پرديس برسي.
لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم :
- تا تو چاييت رو بخوري اومدم.
پرديس در اتاقم منتظر بود. وقتي وارد شدم او را ديدم كه روي تختم نشسته و به فضاي بيرون خيره شده بود. به كنارش رفتم و گفتم :
- چيه تو فكري؟
پرديس آهي كشيد و چشمانش را دور اتاق چرخاند و گفت :
- داشتم به روزهايي كه تو اين اتاق زندگي مي كرديم فكر مي كردم. يادش بخير چه روزهاي خوبي بود.
كنارش نشستم و گفتم :
- يه طور حرف مي زني انگار سروش مرد بديه، تو كه خيلي خوشبختي.
- نگين معني اين حرف رو اون موقعي مي فهمي كه با خوشبختي در كنار شهاب زندگي كني و يك زماني از كنار اون خوشبختي بلند شي بياي خونه مامان و تو اتاقي كه سالها خاطره هاي جوونيتو تو اون گذروندي چند لحظه بشيني.
تا حدودي حرفش را درك كردم اما نه تا آن حد كه او تجربه كرده بود. نگاهي به اتاقم كردم و با خود گفتم : من كه زندگي با شهاب رو به اين اتاق ترجيح مي دم.
با پرديس از روزهايي كه با هم در اين اتاق داشتيم حرف زديم و او چنان بامزه اين خاطره ها را بيان مي كردكه من از خنده روده بر شده بودم.
پرديس به تمام گناهانش اعتراف كرد و گفت كه يك روز زيرزمين را تميز مي كرده كه بين خرت و پرتهاي پدر چشمش به دفتر خاطرات من افتاده و از روي كنجكاوي تمام آنرا خوانده. البته اين زماني بوده كه من تازه داشتم از آشنايي بيتا با سام مي نوشتم.
و من فهميدم كه اين همه تلاش براي استتار كردن دفتر همه كشك بوده است. به پرديس گفتم :
- تو اگر پسر بودي حتما يه فرمانده نظامي مي شدي چون سر از تمام ضد حمله ها در مي آوردي.
پرديس خنديد و گفت :
- از كجا معلوم از اون كرداي خرابكار نبودم كه تو كوهها سر مي بريد.
آنقدر گرم صحبت بوديم كه پاك يادمان رفته بود كه براي چه به اتاق آمديم. نمي دانم چطور شد كه پرديس نام شهاب را آورد و من به ياد آوردم كه شهاب طبقه پايين منتظر من است، با عجله از جا بلند شدم و گفتم :
- واي اصلا يادم نبود شهاب پايين منتظرمه.
پرديس هم از جا بلند شد و گفت :
- منم همينطور، به كل يادم رفت براي چي گفتم بياي بالا.
حرف شهاب را به ياد آوردم و معني كلام او را از پرديس پرسيدم. پرديس با نگاه معني دار لبخند مي زد و بعد گفت :
- راستي راستي شهاب گفت از من بپرس؟
- آره باور كن خودش گفت معني حرفم رو از پرديس بپرس.
پرديس كلام شهاب را برايم معني كرد و من يا از معني حرف او و يا از حضور پرديس خيس عرق شدم. در حاليكه به طرف در مي رفتم به شوخي خطاب به پرديس گفتم :
- پسره پررو، بايد برم حالش رو جا بيارم.
پرديس خنديد و گفت :
- نه تو رو خدا بشين، همون كه حال تو رو جا آورده بسه. در ضمن صدات كردم بهت بگم يه كم رژ رو لبت بمال.
فكر كردم شوخي مي كند و با لبخند در اتاق را باز كردم تا از آن خارج شوم كه پرديس گفت :
- نگين باهات شوخي نمي كنم.
- چرا؟
- معني حرفم رو از شهاب بپرس.
نفس عميقي كشيد و با خنده چشم از او برداشتم و پرديس گفت :
- اينجوري خيلي تابلويي.
وقتي جلوي آيينه رفتم و وقتي متوجه شدم با خجالت برگشتم تا او را توجيه كنم كه متوجه شدم او از اتاق خارج شده است.
با تمام اصراري كه من و پرديس براي ماندن شام به شهاب كرديم او قبول نكرد و با گفتن اينكه وقت زياد است از من و پرديس خداحافظي كرد و خانه را ترك كرد.
-
شهاب خيلي با ملاحظه و مقيد بود. در عرض همين مدت كم چنان پيش پدر و مادر سنگين و جا افتاده عمل كرده بود كه آنان او را كاملا پذيرفته بودند.
در طول يك هفته اي كه عقد موقت كرده بوديم غير از روز اولي كه عقدر كرده بوديم. دو بار ديگر به خانمان آمد كه يك بارش براي گرفتن كپي شناسنامه من و پدر بود كه خيلي كم خانمان ماند. اما بار ديگر كه به خانه مان آمد مادر به او گفت كه حتما بايد شام بماند. شهاب پيش مادر چنان سنگين و جاافتاده رفتار مي كرد كه رضايت را به وضوح در چشمان مادر مي ديدم. اما همين مرد سنگين و جاافتاده وقتي با من در يك اتاق تنها مي شد تبديل به پسري سر تا پا شور و آتش بود. او حتي نام فرزندانش را هم تعيين كرده بود كه اين خيلي موجب خنده و خجالت من شده بود. او نام شهياد را براي پسرش و نام نازنين را براي دخترش انتخاب كرده بود.
شهاب تمام زندگي و وجود من شده بود و لحظه به لحظه حس مي كردم زندگي بدون وجود او برايم كاملا بي معني و پوچ است. پدر يكبار به او پيشنهاد داده بود تا سرمايه اي برايش جور كند تا او بتواند مغازه كوچكي بخرد اما شهاب اين پيشنهاد را با طرز محترمانه اي رد كرده بود و گفته بود كه دوست دارد مستقل و روي پاي خودش بايستد. من اين موضوع را از پدر كه داشت براي مادر تعريف مي كرد شنيدم. آن شب پدر كه از عزت نفس و طرز فكر او خيلي خوشش آمده بود او را تحسين كرد و خدا را شكر مي كرد كه در انتخاب او اشتباه نكرده است. من چشمانم را بستم و با لذت به اين فكر كردم كه قبل از اينكه پدر اين را بگويد مي دانستم در وجود او عزت نفس و بزرگي وجود دارد كه شايد ديگران فاقد درك آن باشند.
با وجودي كه لحظه هاي نديدن او برايم برزخ عذاب بود اما چون مي دانستم نبايد مانعي براي موفقيتش باشم دوري اش را تحمل مي كردم و براي رسيدن روزي كه در محضر به عقد هميشگي او دربيايم لحظه شماري مي كردم. از طرفي مادر كه هنوز خستگي شوهر دادن پرديس از تنش خارج نشده بود مشغول تدارك سيسموني براي پريچهر و خريد جهيزيه براي من بود كه به نظر من كه تا سال آينده قرار بود عروسي كنم اين خيلي زود بود اما مادر عقيده داشت تا چشم به هم بزنم سال ديگر از راه رسيده و اگر براي تهيه جهيزيه دير نشود هيچ وقت زود نمي شود. با وجودي كه مانند دو خواهرم در مورد وسايل زندگيم نظر نمي دادم اما وقتي به هر كدام از وسايلي كه مادر مي خريد نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه ممكن است به اتفاق شهاب مشتركا از آن استفاده كنم غرق لذت مي شدم. حتي روزي كه به اتفاق مادر بيرون رفته بوديم او جلوي فروشگاه مبلماني ايستاد و قيمت سرويس تخت و كمدي را پرسيد. نگاهي به سرويس زيباي زرشكي رنگ انداختم و از فكري كه كردم خجالت كشيدم.
يك شب كه پدر خيلي سر حال بود رو به مادر كرد و گفت :
- خانم به اون رفيقم كه لوازم خونگي داره سفارش كردم سرويس برقي نگين رو كامل برام جور كنه.
و بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
- من بايد حتي بهتر از پريچهر و پرديس به نگين جهيزيه بدم. شهاب بچه خوب و با محبتيه، بخصوص كه پدر نداره و دوست دارم مثل پسر خودم با اون رفتار كنم.
اين كلام پدر مرا غرق لذت و شادماني كرد.
يك هفته از عقد موقت من مي گذشت و قرار بود اواسط هفته براي آزمايش خون برويم و بعد از گرفتن جواب در همان محضري كه صيغه شده بوديم به عقد دائم او در بيايم و در اين بين با وقت كمي كه داشتيم بايد خيلي كار انجام مي داديم. بايد براي مراسم بعد از عقد لباس مي خريدم و براي آرايشگاه وقت مي گرفتم. با اينكه قرار نبود جشن بزرگي بگيريم اما به هر صورت خبر كردن فاميل و ديدن تدارك جشن خودش وقت زيادي لازم داشت. در اين هير و وير سرماي سختي خوردم كه آن هم بر اثر بي احتياطي خودم بود. زيرا وقتي از حمام خارج شدم بدون اينكه موهايم را خشك كنم با همان حال بيرون رفتم و همين زكام سخت وقت آزمايشگاه را يك هفته عقب انداخت. هنوز كاملا خوب نشده بودم و بدنم حس و حال خودش را بدست نياورده بود كه اتفاق غير منتظره اي در منزلمان افتاد.
شب بود تازه شام را خورده بوديم و من كه حالم هنوز بد بود از شستن ظرف معاف شده بودم و پس از خوردن سوپي كه داخلش پر از شلغم بود و يادش حالم را به هم مي زد در هال كنار بخاري دراز كشيده بودم و چرت مي زدم. مادر در آشپزخانه بود و پوريا نيز مشغول نوشتن تكاليفش بود. پدر تلويزيون نگاه مي كرد. از چند روز پيش او هم كسل و ناراحت بود و مادر عقيده داشت كه بيماري من او را هم مبتلا كرده است. اما پدر هيچ كدام از علائم مريضي مرا نداشت. نه عطسه مي كرد و نه سينه اش درد مي كرد. عصر آن روز شهاب به ديدنم آمده بود و برايم كمپوت آورده بود. تا وقتي كه او پيشم بود احساس درد و سر درد نمي كردم و حالم خوب بود. حتي وقتي او خواست براي خداحافظي مرا ببوسد صورتم را چرخاندم تا مانع اين كار شوم چون دلم نمي خواست او را هم بيمار كنم. اما وقتي او رفت باز هم دست و پاهايم به ضعف و سستي گرفتار شد. در فكر شهاب بودم كه صداي پوريا را شنيدم كه گفت :
- بابا چي شد؟
و بعد به سرعت از جا بلند شد و به طرف پدر دويد و در همان حال با فرياد وحشتناكي مادر را صدا كرد. تمام اين صحنه ها در چشم به هم زدني اتفاق افتاد. من نيز طوري از جا پريدم كه ضعف و درد پاهايم را فراموش كردم. مادر سراسيمه از آشپزخانه خارج شد و با ديدن پدر كه گردنش روي دست پوريا خم شده بود جيغ بلندي كشيد. پوريا با وحشت پدر را صدا مي كرد و مادر او را تكان مي داد و جيغ مي كشيد. من نيز از ترس لال شده بودم. پوريا با فرياد گفت :
- نگين بده. كسي رو صدا كن. بابا. بابا.
نمي دانم چطور خودم را به حياط رساندم اما وقتي به خود آمدم پاي برهنه وسط حياط جيغ مي كشيدم. با فرياد من همسايه ديوار به ديوارمان خود را به خانمان رساند. او كه از ما خونسردتر بود پدر را روي زمين خواباند و بلافاصله شماره اورژانس را گرفت و تقاضاي آمبولانس كرد. در اين فاصله مادر نيز به خانه عمو زنگ زد تا به نيما كه آن شب كشيك نبود اطلاع بدهد كه خود را به منزلمان برساند.
سه دقيقه قبل از رسيدن آمبولانس نيما به خانمان آمد. او كيف پزشكي اش را هم همراه خودش آورده بود و بعد از معاينه پدر بلافاصله دهان او را باز كرد و قرصي زير زبان او گذاشت. پشت سر نيما عمو و اميد نامزد ياسمين كه همان روز به تهران آمده بود به همراه نويد سراسيمه از راه رسيدند و تا خواستند پدر را حركت بدهند و او را به بيمارستان برسانند صداي آژير آمبولانس به گوشمان رسيد. مادر و نميا همراه آمبولانس رفتند و عمو و اميد و مرد همسايه و پوريا كه بيتابي مي كرد سوار بر ماشين شدند تا پشت آمبولانس خود را به بيمارستان برسانند. در آن لحظه هيچ كس به ياد من نبود كه با آن حال بد با نويد تنها ماندم. همچنان كه مي گريستم روي پله هاي بالكن نشستم. سرم را ميان دستهايم گرفتم. صداي نويد را شنيدم كه گفت :
- نگين بلند شود برو تو. اينجا باشي حالت بدتر ميشه.
-
به نويد نگاه كردم. با اينكه در طول اين مدت او را دشمن خود مي دانستم اما در آن لحظه تمام كينه ام را نسبت به او فراموش كردم شايد به دلداري او احتياج داشتم چون گفتم :
- نويد بابام چش شده؟
نويد روي دو پله پايين تر نشست و در حاليكه ناراحت بود گفت :
- انشاالله كه چيزيش نيست. نيما مي گفت دچار شوك شده.
- آخه چطور؟ اون حالش خوب بود. داشت تلويزيون نگاه مي كرد.
- والله چي بگم.
در اين موقع زن عمو و ياسمين سراسيمه از راه رسيدند و با ديدن من و نويد كه در آن سرما روي پلكان نشسته بوديم متعجب و ناراحت جوياي احوال پدر شدند. نويد براي آنان توضيح داد كه پدر دچار حمله قلبي شده است و من كه از سرما مي لرزيدم استخوانهايم آنقدر درد مي كردن كه گويي ميان دو سنگ آسياب لهشان كرده اند. زن عمو با كمك ياسمين مرا به داخل بردند. تبم بالا رفته بود. زن عمو رو به نويد كرد و گفت :
- برو ماشين بابا رو بردار نگين رو ببريم دكتر. تبش خيلي بالاست.
تا نويد خواست حركت كند به او اشاره كردم و گفتم :
- دكتر فايده اي نداره. قرصم در آشپزخونه ست. اون رو بخورم تبم پايين مياد.
ياسمين قرصم را آورد و آن را با يك ليوان آب به خوردم داد. اما فكر پدر و اينكه او چه بلايي سرش آمده ديوانه ام مي كرد.
آن شب بدترين شب زندگيم بود. از طرفي حال ناخوشم و از طرفي فكر پدر رمقي برايم نگذاشته بود. همان شب نويد كه ديگر نسبت به او تنفر نداشتم به شهاب تلفن كرد و او بعد از شنيدن اين خبر به سرعت با ماشين شوهر خاله اش خود را به منزلمان رساند و بعد از اينكه مطمئن شد حال من خوب است به همراه نويد به بيمارستان رفت.
آن شب همه سرگردان بودند اما شكر خدا خطر از سر پدر گذشته بود و او بعد از يك روز از بيمارستان مرخص شد. دكتر يك هفته به او استراحت داده بود و او را از كار و فعاليت جسمي و فكري منع كرده بود. اما پدر كه اين روزها خودش را سخت درگير كار و تلاش كرده بود مرتب با تلفن صحبت مي كرد. مادر به من و پوريا سپرده بود كه اگر كسي او را خوست بگوييم نيست. اما اين پدر بود كه مرتب با خارج از منزل تماس مي گرفت.
طفلي مادر كه اين روزها نبايد از حال پريچهر هم غافل مي شد حسابي گرفتار شده بود. خوشبختانه حال من بهتر شده بود و مي توانستم مراقب پدر باشم تا او به پريچهر كه كم كم سنگين شده بود برسد. حال عمومي پريچهر بد نبود اما چون دست و پايش باد كرده بود دكتر به او رژيم خاصي داده بود و مسافرت را براي او منع كرده بود. براي اينكه نترسد و هول نكند حتي از بيماري پدر به او هيچ چيزي نگفته بوديم.
دو روز از مرخص شدن پدر از بيمارستان مي گذشت و به ظاهر حالش بهتر شده بود اما هنوز مي بايست استراحت مي كرد. من نيز از بستر بيماري برخاسته بودم و كم كم سلامتم را بدست آورده بودم. شهاب روز قبل براي آوردن جنس به بندرعباس رفته بود. پوريا آن روز به دليل اينكه قرار بود در مدرسه شان مسابقه فوتبال منطقه اي برگزار شود بدون خوردن ناهار به مدرسه رفت زيرا عضو تيم فوتبال مدرسه بود و مي بايست زودتر برود. من و مادر و پدر سه نفري ناهار خورديم. بعد از غذا ميز را جمع كردم. مادر رو به پدر كرد و گفت كه مي خواهد به ديدن پريچهر برود. به او گفتم كه من هم دوست دارم پريچهر را ببينم. مادر به پدر نگاه كرد تا حال او را از ظاهرش تشخيص دهد. پدر كه گويي متوجه نگاه او شده بود گفت :
- عيب نداره بذار نگين هم با تو بياد. من تنها نيستم شايد داداش بياد اينجا. منم حالم خوبه خيالت راحت باشه.
مادر چيز ديگري نگفت اما من با خودم فكر كردم شايد شهاب بخواهد به خانه زنگ بزند و همين انگيزه اي بود كه مرا از رفتن پشيمان كرد.
-
پدر بعد از نوشيدن چاي براي استراحت به اتاقش رفت و مادر از جا برخاست كه آماده رفتن شود. به من هم گفت كه آماده شوم اما من به او گفتم كه از رفتن منصرف شده ام. مادر كه نگران پدر بود اصرار نكرد تا همراهي اش كنم و خودش به تنهايي رفت. من نيز به اتاقم رفتم تا دستي به اتاقم بكشم زيرا در طول مدتي كه بيمار بودم آن را تميز نكرده بودم. يكساعت از رفتن مادر گذشته بود كه صداي زنگ در خانه به صدا در آمد. تا خواستم از جايم بلند شوم در خانه باز شد. از پنجره اتاقم سرك كشيدم. با ديدن عمو تعجب كردم. پدر گفته بود ممكن است او بيايد اما فكر نمي كردم حقيقت را بگويد و خيال مي كردم بخاطر اينكه مادر مرا هم به منزل پريچهر ببرد اين حرف را زده است. كاري در اتاقم نداشتم براي پذيرايي از عمو بلند شدم تا به طبقه پايين بروم. هنوز قدمي روي پله ها نگذاشته بودم كه صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- خوب شد اومدي. دلم داشت مي تركيد. چي شد؟
- از صبح تا حالا بيشتر از صد دفعه به محل كارش تلفن كردم و پنج شش بار براش پيغام گذاشتم اما مرتيكه پدر سوخته معلوم نيست كدوم گوري رفته.
نمي دانستم پدر و عمو از چه حرف مي زنند و منظورشان از مرتيكه پدرسوخته كيست.
خودم را به پله هاي چسباندم و سعي كردم صدايي از من در نيايد. پدر به عمو پيشنهاد كرد كه به اتاق پذيرايي بروند اما عمو گفت ترجيح مي دهد در همان هال بنشيند. عمو پرسيد :
- بچه ها كجا هستن؟
- پروين و نگين رفتن به پريچهر سري بزنن، پوريا هم رفته مدرسه.
- پس غير از خودت كسي خونه نيست.
- نه خودم تنها هستم.
پس پدر نمي دانست من خانه هستم. با اينكه مي دانستم كار درستي نمي كنم اما مي خواستم سر در بياورم كه آن دو از چه صحبت مي كنند. چند لحظه به سكوت گذشت. با كمال تعجب صداي هق هق خفه اي را شنيدم. قلبم به شور افتاده بود و حالتي داشتم كه نمي دانستم چيست گويي قلبم داشت از گلويم در ميامد. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- نادر بس كن، ياد بچگيت افتادي، با گريه كه چيزي درست نميشه. بزار فكر كنيم ببينيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم.
آخ خداي من پدر چش شده بود چه اتفاقي افتاده بود كه اينچنين ناله مي كرد. كم مانده بود از شدت ناراحتي از جا بلند شوم و خودم را لو بدهم اما لبم را به شدت زير دندانم گرفتم تا احساساتم را مهار كنم. صداي خفه پدر را شنيدم كه گفت :
- داداش بدبخت شدم، زندگيم، آينده بچه هام، تمام هستيم، همه به باد رفت.
صداي غمگين عمو چون زنگ در گوشم پيچيد :
- خدا بزرگه، حتما قسمت اين بوده ، آخه تو كه عمري كاسبكار بودي نمي دونستي اين كار يعني خطر. چقدر بهت گفتم گول اين افعي رو نخور.
- نمي دونم چي شد، تقصير خودم بود، اون رحيم بي همه چيز هم هي دست دست كرد ما بايد سر موقع جنسا رو تحويل مي داديم. نمي دونم چطور شد، آخ داداش حالا بايد چيكار كنم؟
چشمانم را بستم و سرم را به آسمان بلند كردم، فهميدم موضوع از چه قرار است. سرمايه پدر، همان سرمايه اي كه در اثر سالها زحمت و تلاش بدست آورده بود و اين اواخر در معاملات بزرگ آن را به كار بسته بود از بين رفته بود. صداي عمو باعث شد چشمانم را باز كنم و حواسم را در گوشهايم متمركز كنم.
- نادر صبر كن انشاالله درست ميشه. حالا شايد طرف قرارداد يه قسمتي از ضرر رو قبول كنه.
- اي داداش كجاي كاري، تازه اگه اونا ادعاي خسارت نكنن بايد يه قربوني كنم.
- تو كه هنوز جنس رو تحويلشون نداده بودي.
- بدبختي همين جاست تو قرارداد نوشته شده بود اگه سر موقع جنسا تحويل نشه فروشنده بايد ضرر و زيان خريدار رو بده.
- لااله الاالله. آخه چي بگم چند بار بهت گفتم اين جور معامله ها رو به اهلش واگذار كن. داشتي زندگيت رو مي كردي.
از عمو خيلي حرصم گرفته بود حالا موقعي نبود كه بخواهد پدرم را نصيحت كند و اشتباهش را به رخش بكشد. با خودم فكر مي كردم ضرر پدر هرچقدر باشد شايد با كمك گرفتن از اين و آن بشد كاري كرد، به ياد طلاهاي مادرم كه نزديك يكي دو ميليون تومان بود افتادم و بعد فكرم به آقا صادق و پدرش، همچنين سروش و عمه و خود عمو و حتي دوستان و آشنايان بي حساب پدر افتاد. تازه من و شهاب هم مي توانستيم كاري كنيم. اما چكار؟ من كه بجز مقدار ناچيزي طلا چيزي براي فروش نداشتم و شهاب هم كه خودش گرفتار جبران ضرري بود كه قبل از تصادفش به وجود آمده بود. در فكر بودم اما در همان حال خودم را دلداري مي دادم. اين بار اول نبود كه پدر متضرر مي شد اما به طور حتم باز هم مي توانست ضرر رفته را جبران كند و خودش را سرپا نگه دارد. آنقدر اميدوار بودم كه نا خود آگاه لبخندي بر لبم نشست. صداي عمو مرا از روياي شيرينم خارج كرد.
- نادر غصه نخور بالاخره خدا كريمه، يه طوري درست ميشه.
- آخه بدبختي همين جاست تا من بخوام رو پام بايستم تمام حيثيتم به هدر رفته، آخه كار يه ميليون دو ميليون كه نيست.
قلبم لرزيد، نمي دانستم پدر چقدر ضرر كرده كه اينچنين هراسان است. صداي عمو را شنيدم كه با لحن غمزده اي گفت :
- برآورد خسارت كرديد؟
صداي پدر همراه با هق هق گريه اش بلند شد :
- آره ديروز بعد از ظهر نتيجه شو گرفتيم.
وقتي پدر ميزان ضرر را گفت چيزي نمانده بود فرياد بكشم. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- واويلا اين همه؟
دو دستم را جلوي دهانم گرفته بودم و اشك در چشمانم پر شده بود. نه، ديگر قابل تحمل نبود. حتي اگر دار و ندارمان را هم مي فروختيم شايد مي توانستيم نصف اين مبلغ را جبران كنيم. در حاليكه دستم را جلوي بيني و دهانم گرفته بودم چشمانم را بستم. اشك روي دستانم مي ريخت اما من با دست به دهانم فشار مي آوردم تا مبادا صدايي از گريه ام بلند شود. صداي عمور ا شنيدم كه گفت :
- پروين چيزي مي دونه؟
گويي پدر سرش را به علامت منفي تكان داده بود چون صدايي از او نشنيدم. بيچاره مادر اگر مي شنيد حتما دق مي كرد، او آنقدر در پي تهيه و تدارك آخرين تكه هاي سيسموني پريچهر و خريد جهيزيه من بود كه از هيچ چيز خبر نداشت. پس اين مدت كه پدر مريض و افسرده بود و همچنين دو شب گذشته كه دچار گرفتگي عضلات قفسه سينه اش شده بود به اين دليل بود.
طفلكي مادر. فكر اينكه او از شنيدن اين خبر چه حالي مي شود مرا به وحشت مي انداخت. طفلكي پدر در اين مدت چه زجري تحمل كرده بود. با لبخندي رنگ پريده كه من فكر مي كردم در اثر بيماري اش است به چبزهايي كه مادر براي نوزاد پريچهر و نوه اول خودش خريده بود نگاه مي كرد. آنقدر از اين فكر متاثر شدم كه با خود فكر كردم : كاش همانجا مي توانستم بميرم تا شاهد بدبختي پدر و مادرم نباشم. اما همين كه اين آرزو را كردم به ياد شهاب افتادم و دلم نيامد او را حتي در خيالم نيز تنها بگذارم.
صداي خفه گريه پدر را شنيدم و من نيز با صداي گريه او مي گريستم. صداي ضعيف پدر را شنيدم :
- داداش بخدا براي خودم ناراحت نيستم، اما دلم براي پروين و بچه هام مي سوزه كه بعد از يك عمر آبرو داري و عزت حالا بايد براي ملاقات به زندان بيان.
- لااله الاالله.
- وحشت زده به صورتم چنگ كشيدم. پدرم؟ زندان؟ خدايا چه مي شنوم. اي كاش مي توانستم فرياد بزنم، شيون كنم و موهايم را بكشم اما فقط توانستم كف دستم را زير دندانم كبود كنم تا صدايم در نيايد. صداي پدر مانند يك مرثيه در گوشم زنگ ميزد :
- مي دونم اون طاقت نمياره.
پدر راست مي گفت او بهتر از هر كس مادرم را مي شناخت و مي دانست چقدر حساس و شكننده است. صداي عمو مرا به خود آورد.
- نادر به پروين گفتي پيروز زنگ زده بود؟
نام پيروز جرقه اي بود در ذهن افسرده و خسته ام. با خود فكر كردم بله فقط او مي تواند پدر را نجات بدهد زيرا حتي اگر اين مبلغ دو برابر هم بود پيروز آنقدر ثروت داشت كه پرداخت اين مبلغ هيچ خللي در دارايي اش به وجود نمي آورد. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- نه، يعني نتونستم، چون فايده اي نداشت.
- نادر به پيروز چي گفتي؟
- چي بايد مي گفتم داداش، روم نشد بهش بگم ديگه دير شده و نگين نامزد كرده.
نفسم در سينه ام حبس شده بود. تلفن پيروز چه ربطي به نامزد شده من داشت و چه چيزي دير شده بود. عمو گفت :
- من اومدم اينجا بهت بگم پيروز صبح امروز تماس گرفت.
- چي مي گفت؟
- والا راستش ديشب بعد از اينكه به تو زنگ زده بود پشتش به من زنگ زد.
صداي عمو با سرفه اي كه پدر را گرفته بود خيلي مبهم به گوش مي رسيد و من براي اينكه صدايش را بهتر بشنوم از جايي كه نشسته بودم به دو پله پايين تر رسيدم. اينطور خيلي امكان داشت كه هر لحظه كسي سر برسد و مرا ببيند اما در عوض صدايشان را واضح تر مي شنيدم. نفهميدم عمو چه گفت اما صداي پدر را شنيدم :
- او چي گفت؟
تمام حواسم را در گوشم متمركز كردم و شنيدم كه عمو گفت :
- والله چي بگم. تو كه خودت بهتر مي دوني اون نگين رو مي خواد.
- داداش گفته بودم تو بهش بگي اون نامزد كرده، كاش اينو مي گفتي.
از اينكه نفهميدم عمو چه جوابي به پدر داد، كلافه شدم.
صداي پدر به گوشم رسيد :
- نه ناصر تو بايد بهش مي گفتي، تو كه مي دوني نگين عقد كرده شهابه، تازه اگه هيچ خبري هم نبود من چنين كاري نمي كردم.
اولين بار بود كه پدر عمو را به جاي داداش، ناصر صدا مي كرد و معلوم بود كه حسابي شاكي شده است. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- خوب پس گوش كن همون ديروز من مشكلي رو كه براي تو پيش آمده بود به پيروز گفتم تا شايد بتونه كاري كنه. من به پيروز گفتم اگه منم تمام تلاشم رو بكنم و نصف بيشتر سرمايه ام رو بدهم فقط بتونم جواب طلبكارهاي جزيي شو بدم و اين فقط تا مدتيه. اما وقتي موعد پرداخت بدهي هاي بزرگش برسه اون وقته كه هيچ چيز نمي تونه جوابگوي اونا باشه.
صدايي از پدر در نمي آمد گويي دوباره به ياد بدهي هايش افتاده بود. بعد از لحظه اي سكوت عمو ادامه داد :
- ديروز به من جواب نداد اما امروز صبح زنگ زد و گفت بهت بگم تمام بدهي هاي تو به اضافه مبلغ هنگفتي براي سرمايه مجدد بهت مي ده تا بتوني دوباره كار رو از سر بگيري و هر وقت كه تونستي قرضاتو به او پرداخت كني. اما... اما اين يك شرط داره.
صداي پدر كه دورگه و هيجان زده شده بود، به گوشم رسيد :
- چه شرطي؟
و من چيزي نمانده بود كه از شدت هيجان از جايم بلند شوم و با خودم گفتم :واي چي از اين بهتر هر شرطي داشته باشه بهتر از اينه كه زندگيمون از هم بپاشه.
عمو گفت :
- نادر پيروز به من گفت به پسر دايي بگو نمي خوام معامله كنم اما تمام اين مبلغ رو بهت مي ده، به شرطي كه نگين به عقدش دربياد.
-
فكر كردم گوشهايم اشتباه مي شوند و يا اين چيزها را در خواب مي بينم، تمام بدنم بي حس شده بود بطوري كه هركار كردم نتوانستم خودم را حركت دهم و تصور كردم كه فلج شده ام.
پيروز مرا خواسته بود به ازاي پرداخت ديون پدرم؟ او گفته بود كه نمي خواهد معامله كند اما چيز ديگري نمي شد اسمش را گذاشت. چون چيزي كمتر از يك معامله كلان نبود درست همانند همان تجارت پرسودي كه قرار بود سود سرشارش زندگي پدرم را از اين رو به آن رو كند. حال جنس گران اين تجارت دختري بود به نام نگين كه عقد كرده مردي بود به نام شهاب، شهابي كه نگين او را مي پرستيد كسي جز خدا نمي دانست كه در چه برزخي دست و پا مي زدم. صدايي از پدرم در نمي آمد و نمي دانستم در چه حاليست، يك لحظه از اينكه شايد اين خبر بيشتر از خبر از دست رفتن سرمايه اش او را ناراحت كرده و او هم اكنون در شرايط روحي بحراني قرار دارد، چنان ترسيدم كه ناخودآگاه فشاري به خود آوردم تا از جا بلند شوم و در صورت لزوم به كمك اوبروم كه صداي او مرا از بلند شدن منصرف كرد.
- خدايا كمكم كن. نادر بايد چه كار كنم؟
- خودت بايد تصميم بگيري. يا بايد پيشنهاد پيروز رو قبول كني يا....
مي دانستم يا بايد به زندان برود و آبرويش ريخته شود و زنش دق كند.
صداي درمانده پدر به گوشم رسيد :
- نمي تونم ناصر. شهاب پسر خوبيه، جوونه، از همه مهمتر اونا بهم علاقه دارن. نمي تونم به خاطر خودم، به خاطر حماقتم، به خاطر بلندپروازيم اونا رو بدبخت كنم.
- چي مي گي مرد. بدبخت كدومه، فكر مي كني اگه نخواي قبول كني كي بدبخت مي شه؟ نه تنها اون بلكه به اوناي ديگه هم صدمه مي خوره بخصوص به پوريا كه تازه بايد بياد زير دستت كار رو ياد بگيره نه اينكه زندون بياد ملاقاتت. تازه فكر مي كني همون نگين مي تونه وقتي تو زندون باشي خوشبخت زندگي كنه؟ به خدا هر دختري آرزو داره زن مردي مثل پيروز بشه. خودت كه اونو مي شناسي، شايد اگر نگين هم بفهمه از خوشحالي بال دربياره، كدوم دختره كه نخواد يا آرزو نداشته باشه بره خارج. بابا منطقي فكر كن كار يه قرون دوزار نيست، والا وقتي پيروز به من گفت اين مبلغ رو مي پردازه، تازه يه چيزي هم مي ده تا سرمايه كني، به خدا قسم فكر كردم پسره عقلش پاره سنگ برمي داره، آخه خودت فكر كن كي مياد اين كار رو به خاطر دلش انجام بده؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود عمو چه مي خواست بكند، چطور داشت پدر را متقاعد مي كرد تا سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر كه مي خواست خوشبختي مرا به تاراج ببرد فرياد بكشم و با ناخن هايم تكه تكه اش كنم.. اما مثل كرمي بي دست و پا همانجا نشسته بودم و منتظر پاسخ پدر بودم. گويي تعيين كننده مرگ و زندگيم بود.
صدايي از پدر در نمي آمد و در عوض من صداي عمو را مي شنيدم كه گفت :
- ببين، بخدا اگه پيروز هر كدوم از دختراي منو خواسته بود به جان خودشون قسم اگه خودشون هم نمي خواستند با زور و كتك روانه شان مي كردم.
در اين شك نداشتم چون به خوبي مي دانستم كه پيروز چطور مثل يك بت مقبول خانواده عموست. احتياجي به زور و كتك نبود.
صداي از ته چاه در آمده پدر را شنيدم كه گفت :
- ناصر نگين عقد كرده ست.
عمو گفت :
- آخه اين چه حرفيه. عقد كدومه. اونا فقط يه صيغه محرميت خوندن. يلدا يادت رفته، مگه اون دختر من نبود. تازه عقد كرده اون پسره جوالق، محمود، بود. مگه من گفتم چون عقد كرده ست بايد بدبخت بشه. الان يلدا چه زندگي داره. به نظرت اون پسره معتاد به لا قبا بهتر بود يا علي آقا كه الان دامادمه. خيلي از دخترها تا مرحله عقد پيش مي رن و بعد عقدشان بهم مي خوره. حالا خدا رو شكر كن كه مال تو هنوز هم عقد نكرده و تو همين مرحله ست. تو از چه علاقه اي حرف مي زني؟ هنوز كه ازدواج نكردن نتونن از هم دل بكنن. اون علاقه اي رو هم كه تو از اون حرف مي زني، كم كم فراموش مي شه. بخدا داداش من نگين رو مثل دختراي خودم دوست دارم. تو فكر مي كني، اونم خوشبخت مي شه، تو كه نمي توني اونو در حالي عروس كني كه هر لحظه ممكنه طلبكاري حكم جلبتو بگيره، از كجا معلوم كه تو اون عروسي اون پليس با دستبند وارد نشه. تازه غير از اين تو پيروز رو با شهاب مقايسه مي كني؟ شهاب كجا به پاي اون مي رسه. نگين بچه س. هنوز خوب و بدشو نمي دونه. شهاب چي داره؟ درسته نمي گم پسر بديه اما يه كاسب كه سرمايه كلاني هم نداره چطور مي خواد آينده دخترت رو تامين كنه؟
مثل سرمازده اي مي لرزيدم و فقط گوش مي كردم، اي كاش عمو مي فهميد كه عشق من و شهاب قبل از اينكه به عقد هم در بياييم، شكل گرفته است. شهاب قابل مقايسه با نامزد اول دخترعمويم كه معتاد و آسمون جل بود، نبود. از اينكه عمو شهاب رو با نامزد اول دخترش مقايسه مي كرد دلم مي خواست بكشمش. طفلي شهاب نازنين من طوري به عمو احترام مي گذاشت كه گويي او ناجي همه انسانهاست. از اينكه عمو در مورد شهاب اينطور صحبت مي كرد خيلي ناراحت شده بودم، شهاب تمام تلاشش را مي كرد تا متكي به كسي نشود، روي پاي خودش بايستد اما كساني مثل عمو كه همه چيز را با پول مقايسه مي كردند، نمي توانستند خوبي شهاب را آنطور كه بايد ببينند.
نمي دانستم به خودم و شهاب فكر كنم يا به پدر كه مي دانستم با آن هيكل درشتش اكنون مانند گنجشكي خيس شده در باران مي لرزد و يا به مادر و خواهران و برادرم فكر كنم.
دستم را جلوي صورتم گرفته بودم اما گريه نمي كردم. چون گريه فايده اي نداشت و كار من از گريه گذشته بود..
صداي عمو را شنيدم :
- نادر من ديگه نمي دونم چي بگم، بخدا من هرچي داشته باشم در طَبَق اخلاص تقديمت مي كنم. اما موجودي و سرمايه اندك من تا چه حدي مي تونه كمكت كنه؟ حالا خود داني بهتره خوب فكراتو بكني. البته تا هنوز دير نشده.
- ديگه چطور مي خواد دير بشه؟
صداي لااله الاالله گفتن عمو به گوشم رسيد و شنيدم كه به پدر گفت :
- منظورم اينه كه تا هنوز اتفاقي بين اونا نيفتاده و اسم شهاب تو شناسنامه نگين نرفته ميشه كاري كرد.
طاقتم تمام شده بود. احساس سوزش در قلبم مي كردم همين الان قلبم از حركت مي ايستاد. خدايا چرا پدر چيزي نمي گفت تا من را راحت كند، چرا به عمو نمي گفت برود گم شود و او را مانند شيطان تحريك نكند. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- نمي دونم بايد چيكار كنم. ناصر، پيروز هفده سال از نگين بزرگتره.
صحبت پدر طوري بود كه گويي اختلاف سن بين من و پيروز تنها مسئله باقيمانده است. احساس بدي داشتم و كم مانده بود فرياد بكشم، فريادي از خشم و درد، سر كساني كه نفهميده احساسات جواناننشان را نديده مي گيرند. آه من چه مي خواستم، يا چه انتظاري داشتم، شايد اين تنها راه پدر بود اما او حق نداشت بدون توجه به احساس و علاقه ام براي من تصميم بگيرد.
آن لحظه براي اولين و آخرين بار از پدر متنفر شدم و كينه عمو را براي تمام عمر به دل گرفتم. نفرت از پدر شايد خيلي زود از دلم بيرون شد زيرا او در آن لحظه نا توان و بدبخت بود اما كينه و نفرت از عمو با شيرازه جانم در هم آميخت زيرا به خوبي مي دانستم شايد راههاي ديگري براي نجات دادن پدر وجود داشت كه او از كم خطرترين آن استفاده كرده بود و آن پيش پا گذاشتن اين راه جلوي پدرم بود يعني به گرو دادن من به پيروز براي دادن بدهي هايش. صداي پدر آخرين صدايي بود كه مي توانستم تحمل كنم :
- بخدا نادر اگه پيروز نوشين رو از من خواسته بود حرفي نداشتم.
- نادر نگين و شهاب چي؟ اونا رو چطور راضي كنم؟ شهاب رو چطور راضي كنم دخترم رو رها كنه؟
- صحبت با نگين با من، راضي كردن شهاب هم با من. من خودم با اونا صحبت مي كنم.
مانند گربه اي به روي شكم چرخيدم و خزيده خزيده از پله ها بالا رفتم و به آرامي وارد اتاقم شدم و به طرف ديگر تختم كه بين ديوار وفتم و روي روي زمين نشستم، جايي كه نشسته بودم طوري بود كه اگر كسي از در وارد مي شد مرا نمي ديد. سرم را روي زانوانم گذشتم و به فكر فرو رفتم.
شايد ساعتها در همان حال بودم. وقتي به خود آمدم متوجه شدم هوا كاملا تاريك شده و اتاق در تاريكي مطلق فرو رفته است. دلم نمي خواست از جايم بلند شوم و از اتاقم بيرون بروم، نمي دانستم عمو هنوز آنجاست يا به خانه اش رفته اما دلم نمي خواست هيچ وقت ديگر با او رو به رو شود.
از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و از اتاق خارج شدم. احتياج داشتم مدتي در هواي آزاد قدم بزنم و يا شايد با كسي حرف بزنم. بيش از هر كس آرزوي ديدن پرديس را داشتم چون نمي توانستم شهاب را ببينم و ار اين اتفاقات براي او صحبت كنم.
مي دانستم تا سه ماه متعلق به شهاب هستم و هيچ كس نمي تواند مرا از او جدا كند. اما بعد از سه ماه چي؟ با خود گفتم : به كسي اين اجازه را نمي دهم تا براي زندگي پر از عشق و علاقه ام تصميم بگيرد حتي اگر آن كس پدرم باشد. در همان لحظه اي كه اين حرفها را براي خودم ديكته مي كردم به ياد چهره پژمرده پدر و صورت مهربان مادرم افتادم و احساس كردم كه دوست دارم بگيريم اما اشكم در نمي آمد و مرا در همان برزخ عذاب گذاشته بود.
در خانه هيچ كس نبود و معلوم بود كه پدر هم از خانه خارج شده است. زنگ تلفن مرا به طبقه پايين كشاند. منتظر تلفن شهاب نبودم چون براي خريد جنس به بندرعباس رفته بود. با بي ميلي به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم، مادر بود كه نگران برنداشتن گوشي شده بود. با نگراني از حال پدر پرسيد. به او گفتم كه در اتاقم خوابيده بودم و وقتي بلند شدم پدر خانه نبود و گفتم شايد براي قدم زدن تا خانه عمو رفته. به او نگفتم كه عمو به خانمان آمده بود زيرا نمي خواستم دز اين باره از پدر چيزي بپرسد و پدر بفهمد كه من خانه بودم. مادر دستوراتي در مورد پختن غذاي شب به من داد و گفت تا نيم ساعت ديگر به خانه بر مي گردد.
براي پختن غذا به آشپزخانه رفتم اما حوصله اي براي پخت و پزي كه تازه شروع به فراگيري آن كرده بودم نداشتم. وقتي مادر به خانه آمد من هنوز روي صندلي نشسته بودم و در فكر بودم. مادر از اينكه من تا آن لحظه هنوز شروع نكرده بودم متعجب شده بود. با ناراحتي گفت كه بايدكم كم احساس مسئوليت كنم و تن به كار بدهم تا بتوانم مانند دو خواهرم خانه دار قابلي شوم. از جا بلند شدم و گفتم :
- سرم گيج ميره فكر كنم مريضيم برگشته، مي رم تو اتاقم بخوابم. شام هم نمي خورم.
مادر سرش را تكان داد و بعد گفت :
- آره الان مي توني به من بگي چون خودم شام نمي خورم درست هم نمي كنم اما پس فردا كه خونه شوهرت رفتي چه شام بخوري چه نخوري بايد غذا درست كني و از اين حرفا خبري نيست.
بدون اينكه چيزي بگويم به طرف پلكان رفتم . چشم بسته آن را بالا رفتم، فقط جلوي در اتاقم چشمانم را باز كردم و داخل شدم.
آن شب تا نيمه هاي شب بيدار بودم و فكر مي كردم كه چه بايد بكنم. گفتگوي عمو و پدر را كه مخفيانه شاهد آن بودم بار ديگر مانند فيلمي وحشتناك به ياد آوردم و مشغول بازبيني آن شدم. آخرين كلامهاي عمو را به ياد آوردم كه به پدر مي گفت تا دير نشده ...
پس ممكن بود دير هم بشود، بله اين امكان داشت كه پيروز دختري دست خورده را نپسندد. اگر هر موقع ديگر بود بايد از خجالت خيس عرق مي شدم اما مي دانستم بعدها وقت خواهم داشت كه خجالت امروز را بكشم اما حالا موقعيت فرق داشت و من بايد كاري مي كردم تا ديگر نشود روي من قرارداد بست.
اگر پيروز قبول كرده بود به ازاي داشتن من مبلغ پانصد ميليون به پدر بدهد پس مي شد با او صحبت كرد و به او گفت كه من و شهاب مدتي است با هم ازدواج كرده ايم. شايد وقتي او مي فهميد من ديگر آن نگيني كه او مي شناخت نيتسم قبول مي كرد بدون اينكه در اين قمار بردي داشته باشد به پدرم كمك كند. حتما هم اينطور بود زيرا پيروز مرد بد طينتي نبود و مطمئن بودم با وجود اين همه زني كه دو رو برش يافت ميشد نبود دختري مانند من اذيتش نكند. با اين فكر جرقه اي در مغزم زده شد اما مشكلي در اين بين بود و آن اينكه من چطور مي توانستم خودم به شهاب بگوين دست به چنين كاري بزند. فكر اينكه خودم اين پيشنهاد را به او بكنم نفسم را مي بريد اما مي دانستم اين تنها فكر مغز كوچكم مي باشد. دلم نمي خواست حقيقت را به شهاب بگويم زيرا نمي خواستم او تصويري زشت از پدر و عمويم در ذهن داشته باشد.
-
صداي پوريا پشت در اتاقم مرا از فكر و خيال بيرون كشيد :
- نگين، آقا شهاب پشت خط منتظرته، بدو تا قطع نشده.
مثل فنر از جا پريدم و با هيجان به طرف در دويدم. چنان با ضرب در اتاقم را باز كردم كه طفلي پوريا يك قدم به عقب جهيد. از اينكه او را ترسانده بودم معذرت خواستم و خواستم از پلكان پايين بدوم كه پوريا گفت :
- كجا، گوشي رو برات آوردم بالا.
راه رفته را بازگشتم و گوشي را از دست پوريا قاپيدم. پوريا با تعجب به رفتار من كه هيچ كدام در اختيارم نبود نگاه مي كرد و در حاليكه زير لب مي خنديد به طرف پايين رفت. گوشي را به اتاقم بردم و در اتاقم را بستم و بعد آنرا به گوشم نزديك كردم.
- بله، شهاب جان خودتي؟
- سلام عزيز دلم، خوبي؟
- سلام، از كجا زنگ مي زني؟
- از بندر، دلم طاقت نياورد كه صبح برسم تهران باهات تماس بگيرم.
اشكم سرازير شده بود با دلتنگي گفتم :
- دلم برات تنگ شده، مي خوام ببينمت.
- منم همينطور، امشب راه مي افتم شايد فردا صبح تهران باشم.
با او خيلي كم صحبت كردم اما همان چند كلام دلم را از غم پر كرد. صداي خش خش تلفن آنقدر زياد بود كه شهاب متوجه نشد گريه مي كنم. اينطور خيلي بهتر بود زيرا نمي دانستم دليل گريه ام را چه عنوان كنم. همان بهتر كه او از هيچ چيز خبر نداشت.
روز بعد شهاب از بندر مراجعت كرد. با وجود خستگي راه بعد از اينكه به خانه رفته و سر و صورتش را اصلاح كرده بود به ديدنم آمد. شهاب به محض ديدم فهميد كه ناراحت و كسلم و من دليل آن را بيماري عنوان كردم. شهاب برايم بلوز خوش نقش و زيبا از بندر آورده بود كه از من خواست آنرا بپوشم تا آن را به تنم ببيند. در حاليكه لباس را به تنم مي كردم اشك در چشمانم حلقه زده بود.
هر شب از ديدار عمو و پدر مي گذشت دلشوره ي من بيشتر مي شد. پدر به راستي مريض شده بود و با اينكه مادر قرص و دواهايش را مرتب به خوردش مي داد اما بهبودي در حالش پيدا نمي شد و در اين بين فقط من مي دانستم او چه دردي دارد. زماني كه پدر در اتاقش را مي بست تا مثلا دور از سر و صداي تلويزيون استراحت كند مي دانستم در چه برزخي دست و پا مي زند. نمي دانستم چكار بايد بكنم، حاضر بودم براي نجات او هر كار بكنم. هر كار بجز از دست دادن شهاب و متاسفانه فقط اين كار مي توانست او را نجات دهد. اما همين كار مرا نابود مي كرد زيرا بدون او نمي خواستم زندگي كنم.
دو روز از آن روز شوم گذشته بود و من خيلي به اين موضوع فكر كرده بودم. تنها كاري كه به نظرم عملي رسيد اين بود كه بايد كار از كار مي گذشت تا پدر و عمو از فكر اينكه به وسيله من پيروز را راضي به پرداخت ديون پدرم كنند بيرون بيايند. مطمئن بودم وقتي پيروز مي فهميد من متعلق به كس ديگري هستم از فكرم بيرون مي آمد و بدون چشم داشتي به پدر كمك مي كرد و اگر همه ديونش را پرداخت نمي كرد دست كم مانع رفتن او به زندان مي شد. من پيروز را مي شناختم او انسان تر از اين بود كه بخواهد مانند حيواني طعمه را از دهان كس ديگري بيرون بياورد. اي كاش شماره تلفن او را داشتم و مي توانستم خودم با او صحبت كنم. شايد اين صحبت سخت تر از صحبت براي آزادي شهاب نبود. به ياد روزي كه براي آزادي شهاب به خانه او رفته بودم، افتادم. آن روز او با متانت و بزرگواري به سخنانم گوش داده بود و براي خواسته ام ارزش قايل شده بود در صورتي كه خيلي راحت مي توانست با آن مخالفت كند. بدون شك اين بار هم او به خاطر علاقه اي كه به من داشت حتما كمكم مي كرد. دلم براي پيروز هم مي سوخت زيرا باز هم مي خواستم از علاقه او به خودم سوء استفاده كنم. اما چطور مي توانستم با او تماس بگيرم؟ اين كار بايد قبل از صحبت عمو با من صورت مي گرفت. آن روز عصر من در خانه تنها بودم. پدر به سر كار برگشته بود تا شايد اميد يا راهي براي از هم نپاشيده شدن زندگي اش پيدا كند. مادر هر چقدر اصرار كرده بود كه مدت ديگري هم استراحت كند تا سلامت كاملش را پيدا كند پدر قبول نكرده بود تا در خانه بماند و مادر را قانع كرده بود كه هواي خانه او را كسل و افسرده كرده و براي بدست آوردن سلامتش بايد از خانه خارج شود. آن روز پدر بعد از چند روز خانه نشيني به سر كار رفته بود و مادر بيچاره ام كه فكر مي كرد پدرم سلامتش را بدست آورده است با خيال راحت رفته بود تا سري به پريچهر بزند. پوريا هم كه مطابق معمول به مدرسه رفته بود. من نيز افسرده و غمگين براي پيدا كردن راه حل به جايي خيره مانده بودم. صداي زنگ خانه مرا به خود آورد. قرار نبود كسي به خانه ما بيايد. در حالي كه از اين زنگ بي موقع تعجب كرده بودم، آيفون را برداشتم.
- كيه؟
صداي شهاب را شنيدم :
- سلام. منم.
با شنيدن صدايش گويي دنيا را به من داده بودند با خوشحالي گفتم :
- بفرماييد تو.
سپس در را باز كردم. اما خوشحاليم فقط همان يك لحظه بود. به ياد گرفتاري پدر و صحبت هاي عمو افتادم و خوشي حاصل از آمدن او زايل شد اما همان موقع جرقه اي در مغزم زده شد و همان لحظه را براي اجراي نقشه ام مناسب ديدم. بخصوص كه مي دانستم كسي از خانواده ام ممكن نيست به خانه بيايد. پدر كه سر كار بود. پوريا در مدرسه بود و تا ساعت هفت به خانه نمي آمد و مادر هم كه تازه به خانه پريچهر رفته بود و قرار بود او را براي سونوگرافي پيش پزشك ببرد. ترس حاصل ازكاري كه مي خواستم انجام دهم، طاقت ايستادن را از من گرفت و لحظه اي روي مبل كنار در هال نشستم. از طرفي مي دانستم شهاب بدون اجازه وارد خانه نخواهد شد. براي اينكه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم و در راهرو را باز كردم و بدون اينكه پوششي روي سرم بياندازم به سمت در كوچه دويدم. شهاب با ديدنم لبخند زد و به شوخي گفت :
- نگين پس چادرت كو؟ نكنه براي هركس همين طور به استقبال بيايي.
خنديدم و گفتم :
- نترس اين استقبال فقط مخصوص توئه.
- مامان و بابا خونه اند؟
- نه كسي خونه نيست.
شهاب چند برگه از جيبش بيرون كشيد و گفت :
- اين برگه رو از محضر گرفتم، اينم ورقه نوبت آزمايش خونه. اومدم بگم پس فردا صبح آماده باش و مواظب باش اين دفعه مريض نشي، چون باز كارمون عقب مي افته.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- البته اين رو هم مي تونستم از پشت تلفن بگم اما راستش دلم برات تنگ شده بود. دنبال بهانه اي براي ديدنت بودم كه با اين برگه ها اون رو پيدا كردم.
از جلوي در كنار رفتم و او را به داخل دعوت كردم. او گفت چون پدر و مادرم نيستند درست نيست كه داخل شود. يك لحظه دستش را كشيدم و گفتم :
- بيا تو. كارت دارم.
شهاب نگاهي به اطراف انداخت و قدمي به داخل گذاشت و در حياط را پشتش نيمه بسته كرد. در حياط را بستم و همانطور كه دستش را گرفته بودم، گفتم :
- بيا بريم تو.
شهاب دستم را كشيد و با خنده گفت :
- نگين چي كار مي كني؟مي خواي بدبختم كني؟ مي دوني اگه الان كسي سر برسه چه فكري مي كنه اونم بعد از اون حرفهايي كه پيش اومده. عصر ميام خونه تون. بابا و مامان باشن بهتره. اون وقت با هم صحبت مي كنيم.
با لجبازي دستش را كشيدم و گفتم :
- بريم تو. كارت دارم. مطمئن باش كسي نمياد.
شهاب با حالتي معذب دستي را كه آزاد بود به موهايش كشيد و گفت :
- باور كن من از خدا مي خوام بيام تو اما اين درست نيست. نگين خودت مي دوني چي ميگم.
مي دانستم ديگر فرصتي بهتر از اين پيدا نخواهم كرد. نمي خواستم كار از كار بگذرد. امروز حتما عمو مي خواست كه با من صحبت كند و من بايد قبل از آن راه هرگونه شرط و معامله را بر روي خودم مي بستم. شاد فكرم درست نبود. اما اين تنها راهي بود كه به ذهنم رسيده بود. راه دومي هم نداشتم جز اينكه واقعيت را به شهاب بگويم اما نمي توانستم اين كار را بكنم.
نگاهي به شهاب كردم و گفتم :
- اگه الان نيايي تو ديگه هيچ وقت نمي توني پا به خونمون بذاري.
شهاب فكر كرد كه شوخي مي كنم و خنديد. اما من كاملا جدي بودم. جدي و سرد. شهاب به دقت به من نگاه كرد و گفت :
- نگين امروز چت شده؟ حالت سر جاش نيست.
پشت به او كردم و گفتم :
- بيا تو كارت دارم.
شهاب با يك حركت خود را به من رساند و در حالي كه مرا به سمت خود مي چرخاند، گفت :
- خانم خوشگله نمي شه كارت رو همين جا بگي؟
- شهاب زشته ممكنه كسي ما رو اينجا ببينه.
شهاب خنديد و گفت :
- باور كن اگه بيام تو از ايني كه مي گي زشت تره. تو امروز خيلي عوض شدي مي شه دليلش رو به من بگي؟
دكمه يقه ام را باز كردم و گردنبندي را كه او برايم گرفته بود نشانش دادم و گفتم :
- شهاب من و تو براي سه ماه صيغه محرميت خونديم و اين مهريه منه. پس كار خلافي انجام نمي ديم.
- اما اين عقد موقت فقط براي انجام كارهاي قبل از عقدمونه. صبر كن وقتي عقد شديم يك ساك لباس برمي دارم ميام همين جا مي شم داماد سرخونه بابات. خوبه؟
شهاب شوخي مي كرد اما من كه مي دانستم اگر نتوانم نقشه ام را عملي كنم او را از دست خواهم داد خيلي سرد و خشك به او نگاه كردم. يك لحظه با نااميدي به او نگاه كردم و با حركتي دستانش را از بازوهايم جدا كردم و در حالي كه عقب عقب به سمت در خانه بر مي گشتم گفتم :
- باشه برو. ديگه حرفي با هم نداريم اما بدون خودت خواستي.
از پله ها بالا رفتم و او را كه مات و مبهوت به من نگاه مي كردم همان جا رها كردم.
در هال را باز كردم و داخل شدم. اما آن را نبستم چون مي دانستم كه او پشت سرم خواهد آمد. حدسم درست بود. شهاب با قدمهاي بلندي از پله ها بالا آمد و با حالت معذبي وارد خانه شد. ناراحتي از تمام وجودش پيدا بود و من اين را از نگاه خيره و ابروان گره خورده اش مي فهميدم. او همان پشت در هال ايستاد و گفت :
- خب خانم لجباز و بداخلاق. اينم از اين. حالا بفرماييد چكار با اين بنده حقير داريد. اما خيلي زود چون خوش ندارم كسي من رو اينجا ببينه. اما نمي خوام فكر كني كه اين رو براي خودم مي گم. فقط به خاطر تو ناراحتم. اگه كسي سر برسه و من رو اينجا ببينه براي تو خيلي بد مي شه. مي دوني كه چي مي گم.
نفس بلندي كشيدم و گفتم :
- نه نمي دونم. نمي خوام هم بدونم. من ناراحت نيستم. بهتره تو هم ناراحت نباشي.
شهاب چشمانش را بست و گفت :
- خب حالا كارت رو بگو.
ابروانم را بالا انداختم و گفتم :
- اينجا نه. بايد بيايي تو اتاقم.
شهاب دستي به صورتش كشيد و گفت :
- نگين تو رو خدا كوتاه بيا. اين چه كاريه كه تو از من مي خواي. تا اينجاشم خيلي زياد اومدم. باور كن براي من چيزي نيست كه حتي تا تو اتاق خوابت پا بذارم اما بفهم اين براي تو خيلي بده. مي فهمي چي مي گم؟ خداي من كاش پرديس اينجا بود تا حرف من رو براي تو معني كنه.
لبخندي زدم و گفتم :
- خودم معني حرفت رو مي فهمم اما فقط تو اتاقم مي تونم اوني رو كه مي خوام، بگم.
شهاب نفس عميقي كشيد و در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت :
- خب زود باش. من جاي تو دلم داره مي تركه. باور كن اگه الان كسي زنگ خودتون رو بزنه، شايد از ترس سكته كنم.
- نترس مطمئن باش كسي نمياد. اگر كسي هم اومد بگو من تو رو به زور به خونه آوردم. در ضمن بهت نمياد اين قدر ترسو باشي.
گويا اين حرف من برايش خيلي سنگين بود چون خيلي جدي گفت :
- من نه ترسو هستم و نه اين نامردي رو مي تونم بكنم. اما حالا كه تو مي خواي بگو كجا بايد برم؟
پلكان را نشان دادم و گفتم :
- اتاق من بالاست دنبالم بيا.
و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وقتي وارد اتاق شدم در را نگه داشتم تا او هم داخل شود. شهاب نگاهي به اطراف اتاقم انداخت و گفت :
- اتاق خوشگلي داري.
در را بستم و گفتم :
- قابلي نداره، مي خواي مال تو باشه.
نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت :
- تو براي من باشي كافيه. تو رو با تموم چيزاي خوشگل دنيا عوض نمي كنم.
او را به نشستن دعوت كردم. نمي دانم چه مرگم شده بود مانند آدمي كه مست باشد، از خود بي خود بودم. آن لحظه عقلي در سرم نبود. شايد فكر از دست دادن شهاب تمام عقلم را زايل كرده بود زيرا دست به كاري زدم كه شايد بعدها به خاطرش خودم را نكوهش مي كردم اما در اين لحظه درست ترين كاري بود كه به ذهنم رسيده بود. برايم مهم نبود كه شهاب چه فكري مي كند من مانند كسي بودم كه خود را درون مرداب مي ديدم و براي آنكه در آن بيشتر فرو نروم به هر چيزي كه مرا نگه دارد، چنگ مي زدم. شهاب به طرف ميز تحريرم رفت و صندلي آن را بيرون كشيد و يك طرفه بر روي آن نشست و در حالي كه به چشمانم خيره شده بود، گفت :
- حالا بفرماييد امرتون چيه؟
سرم را خم كردم و با تمام احساس نگاهش كردم و گفتم :
- شهاب چقدر دوستم داري؟
- خيلي زياد اونقدر كه به خاطرت، خودم رو لب پرتگاه مي بينم. البته منظورم همين الانه.
كنارش رفتم و به ميز تحرير تكيه دادم و گفتم :
- چرا پرتگاه؟
شهاب كلافه بود اما سعي مي كرد خونسرديش را حفظ كند اما گردش چشمها و نفسهايي كه مي كشيد نشان از آشوب درونش داشت. براي خود من هم سخت بود كه نقش بدي را بازي كنم اما مرتب به خودم يادآوري مي كردم كه اين آخرين راه است و بايد تا آخر ادامه دهم.
- اين معني رو بعد سر فرصت بهت مي گم. حالا بگو چي مي خواستي به من بگي.
فكري به ذهنم رسيد. به طرف كمد لباسهايم رفتم و لباس سبزي را كه او به من هديه كرده بود، از آن بيرون آوردم. آن را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :
- يادت هست بهم گفتي دوست داري اين لباس رو تو تنم ببيني؟
شهاب نگاهي به لباس انداخت و با لبخند گفت :
- آره خوب يادمه. هنوز هم همين طوره.
- مي خواي اونو بپوشم ببيني؟
- الان؟
- مگه چه اشكالي داره؟
- اشكالش اينه كه فكر نمي كنم وقت مناسبي باشه.
- به نظر من كه الان بهترين وقته.
شهاب با نگراني به من نگاه كرد و گفت :
- نگين تو حالت خوبه؟
- هيچ وقت به اين خوبي نبودم. مي خواي لباسم رو بپوشم يا اينكه اونقدر مي خواي با من بحث كني تا كسي بياد.
شهاب نفس عميقي كشيد و در سكوت روي صندلي چرخيد و در حالي كه آرنجش را روي تكيه گاه صندلي مي گذاشت سرش را روي دستش گذاشت و گفت :
- خدا آخر و عاقبتون رو به خير كنه. زود بپوش ببينمش.
پشت شهاب به من بود. بلوزم را در آوردم و لباس شب سبز رنگ را پوشيدم و بعد به طرفش رفتم و گفتم :
- لطفا زيپ لباس رو بالا بكش.
شهاب از جا بلند شد در نگاهش آتشي را مي ديدم كه طاقت قرار گرفتن زير آن را نداشتم. خواستم بچرخم تا او زيپ را بالا بكشد كه او مرا به سمت خودش چرخاند و گفت :
- نگين.
نتوانستم به چشمانش نگاه كنم اما او مرا تكان داد و گفت :
- معني اين كار چيه؟
لحظه اي به او نگاه كردم. براي اولين بار عصباني بود. نگاهم را از چشمانش گرفتم و آن را آرام آرام از صورتش به طرف يقه لباسش بردم. آرام گفتم :
- از لباس خوشت نيامد يا اندامم رو نپسنديدي؟
آرام گفت :
- همينطور كه انتظار داشتم اين لباس به اندام زيبايت برازنده است. اما احساس مي كنم با اين كار مي خواهي چيزي رو به من بفهموني. اين طور نيست؟
- شهاب فكر مي كردم دوست داري لباسم رو ببيني به خاطر همين.... خوب حالا كه لباس رو ديدي. بذار درش بيارم بعد با هم صحبت مي كنيم.
بازوانم را فشرد و گفت :
- نگين حرف رو عوض نكن، براي كاري مي خواستي من به اتاقت بيام، خب حالا بگو چي كارم داري؟
نيشخند زدم و گفتم :
- تو يك اتاق، يك زن تنها چه توقعي مي تونه از يه مرد داشته باشه.
ناخودآگاه اخمي روي چهره اش نشست :
- يك زن؟ اما تو نمي توني اون يك زن باشي، اينو مي فهمي؟ تو نگيني. همون نگين قشنگ و محجوب كه نمي تونه نقش يه دختر بد رو بازي كنه. نمي دونم منظورت از اين بازيا چيه اما اميدوارم نخواسته باشي فكر كنم تو همانقدر كه خوب هستي مي توني بد هم باشي، مي فهمي چي مي گم؟
شايد نتيجه اي كه مي خواستم به دست بياورم غلط از آب در آمده بود و به جاي بدست آوردنش او را از خود متنفر كرده بودم. آهي كشيدم و گفتم :
- معذرت مي خوام. نمي خواستم ناراحتت كنم.
صداي شهاب مهربان تر شد و گفت :
- احتياجي به معذرت خواهي نيست اما دوست دارم بهم بگي براي چي ؟ ... چرا؟ منظورت چي بود؟
ناخودآگاه بدون آنكه عاقبت حرفم را بسنجم گفتم :
- مي خواستم بدونم تا چه حد مردي؟
فك شهاب سفت شد. جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم اما صدايش آرام بود و شنيدم كه گفت :
- درجه مردانگي من از چه لحاظ؟ اگه منظورت اينه كه بدوني چقدر مي تونم در مقابلت مقاومت كنم بهت مي گم كه دارم از درون منفجر مي شم و مي دونم اگر تا چند دقيقه ديگه در اين اتاق بمونم دست به كار ناشايستي خواهم زد كه عاقبت خوبي نخواهد داشت. اينو خودتم خوب مي دوني اما از لحاظ اينكه تا چه حد مي تونم پست و نامرد باشم كه بخوام از غيبت پدر و مادرت سوء استفاده كنم و به تو دست درازي كنم بايد بگم كه اين از من برنمياد. نگين من تمام مشكلاتي كه براي رسيدن به تو سر راهم بود رو كنار زدم تا شرعي و حلال تو رو از آنِ خودم كنم. اگه قرار بود بخوام نامرد باشم تو مدتي كه به من اطمينان مي كردي و با من راحت بيرون مي آمدي خيلي راحت مي تونستم با وعده و وعيد فريبت بدم و تو رو به راهي بكشونم كه خيلي از دخترا ندونسته پا به اون راه گذاشته اند. اگر درجه مردانگي من رو سنجيدي اجازه مي خوام بذاري تركت كنم.
سرخورده، تحقير و مستاصل شده بودم. شهاب مرد بود. يك مرد واقعي. اما بهتر بود من يك راه ديگر را امتحان مي كردم شايد راههاي ديگري هم بود و من بدترين آن را انتخاب كردم. اما چه راهي؟ شهاب به آرامي بازوانم را رها كرد و قدمي براي خارج شدن از اتاق برداشت. تحمل سنگيني وزن بدن خودم را نداشتم. روي لبه تخت نشستم و به او كه در را باز كرده بود نگاه مي كردم. مي دانستم بعد از اين بازگشتي نخواهد داشت و اين رفتن هميشگي خواهد بود. آهسته صدايش كردم. به طرفم برگشت و مدتي نگاهم كرد. شايد اگر مي دانست كه اين آخرين نگاه است، كمي بيشتر تامل مي كرد. شايد به خيال خودش مرا تنها مي گذاشت تا به حرفهايش فكر كنم و رفتار شايسته تري را پيش بگيرم. شهاب رفت و من سرگردان و بدبخت در حالي كه هنوز لباس سزم را نيمه كاره به تن داشتم، به بدبختي خودم مي گريستم.
-
غروب همان روز وقتي عمو بي خبر به خانمان آمد حسي از ترس و دلهره ناخودآگاه تمام وجودم را فرا گرفت. عمو به ظاهر آمده بود كه ما را براي شام دعوت كند مادر نيز از آمدن او متعجب بود زيرا بي سابقه بود كه عمو براي يك همچين كار بي اهميتي به خانه ما بيايد. پدر هنوز به خانه نيامده بود و من به خوبي علت تاخير او را مي دانستم. مادر با نگاهي پرسشگر به عمو چشم دوخته بود تا منظور اصلي او را بفهمد. وقتي عمو گفت كه مي خواهد چند كلامي با من صحبت كند به راستي وحشت سر تا پايم را گرفت. مادر ابتدا به من و بعد به عمو نگاه كرد و گفت :
- اتفاقي افتاده حاج آقا؟
عمو لبخندي زد و گفت :
- نه زن داداش. من هميشه با دخترام صحبت مي كنم. نگين هم مثل نيشا برام عزيزه. عيبي داره اگر بخوام گپي دوستانه با او بزنم؟
زهر خندي زدم و در دلم گفتم : تاراج زندگي و عشق من يعني گپ دوستانه؟
مادر لبخند رضايت بخشي زد و گفت :
- اختيار داريد حاج آقا. خدا سايه تون رو از سر بچه هاتون كم نكنه. اما راستش ترسيدم اتفاقي افتاده باشه..
عمو سرش را تكان داد و گفت :
- انشاالله كه خيره. شما و پوريا بهتره الان بريد خونه ما. حاج خانم منتظرتونه، گويا مي خواد راجع به بردن جهيزيه ياسمين با شما مشورتي بكنه. خيالتم راحت باشه. من و نگين هم نيم ساعت ديگه ميايم خونه. راستي تا يادم نرفته به داداش زنگ زدم كه شام بره خونه ما.
مادر چيزي نگفت و بعد از اينكه آماده شد به همراه پوريا به خانه عمو رفتند. با التماس به او نگاه كردم و با زبان بي زباني از او خواستم كه مرا هم با خود ببرد. اولين بار بود كه از تنها بودن با عمو وحشت داشتم. وقتي مادر و پوريا رفتند خواستم تا فنجاني چاي براي عمو بياورم كه گفت ديگر ميلي به چاي ندارد و به مبل كنار خودش اشاره كرد و گفت بنشينم تا با من صحبت كند. با قلبي ملتهب روي مبل نشستم و نشان دادم كه آماده شنيدن هستم. حدس مي زدم عمو چه مي خواهد بگويد. او تمام چيزهايي را كه خودم مي دانستم گفت با اين اضافه كه دكتر در مورد قلب پدر اظهار نگراني كرده است كه اگر به همين ترتيب پيش برود خطر سكته او را تهديد مي كند زيرا آن شب كه او دچار حمله شده بود علائم تنگي عروق قلبي در او مشاهده شده بود. دكتر عصبانيت و غصه را براي او منع كرده بود. به جز نيما و اكنون من كسي از اين موضوع خبر نداشت. بيماري پدر مصيبتي بر مصيبتهاي ديگرم افزود. بغض گلويم را مي فشرد اما مي دانستم اين بغض اشكي به دنبال ندارد. عمو وقتي صحبتش تمام شد، سكوت كرد. نمي دانستم چه بگويم و چگونه ابراز تاسف كنم. عمو نفس عميقي كشيد و گفت :
- لااله الا الله.
مي دانستم اين كلمه زماني بر زبانش جاري مي شود كه به نهايت درجه ناراحتي رسيده است. لحظه به لحظه سكوت بين من و عمو طولاني تر مي شد. شايد عمو در اين فكر بود كه چگونه آن چيزي را كه از شنيدنش متنفر بودم عنوان كند اما بالاخره آن را گفت. خيلي صريح، بي پرده، بدون ذره اي رحم.
با ناباوري به چهره عمو نگاه كردم. انتظار داشتم گفتن اين كلام برايش خيلي سخت تر از اين باشد. اما او نگاه نافذش را به چشمانم دوخته بود. آن لحظه ها كابوسي بود كه آن را از چند روز پيش احساس مي كردم. اي كاش واقعا كابوس بود زيرا مي شد براي پايان آن اميدي داشت اما افسوس و صد افسوس اين بوسه اي بود كه تقدير بر پيشاني ام زده بود. عمو از جا برخاست و گفت :
- نگين من از تو مي خوام بعد از رفتنم خوب فكر كني. به فكر پدر، مادر، برادر و خواهرانت باش از همه مهمتر سلامتي پدرت رو در نظر بگير، حالا كه سعادت خانواده ات به دست توست پس آن را تضمين كن.
عمو مرا ترك كرد و مرا در برزخي از درد و عذاب رها كرد. دردي كه احساس مي كردم سنگيني آن تا آخر عمر با من باقي ماند.
تا ساعتي همان جا نشسته بودم و به جاي خالي عمو نگاه مي كردم. شايد در خيالم اين ديدار شوم را اتفاق نيفتاده اي مي پنداشتم. اي كاش چنين بود.
-
زندگي برايم جهنمي شده بود كه بدتر از آن را سرغ نداشتم. بارها خواستم دست به خودكشي بزنم و خود را از شر اين دنيا خلاص كنم اما احساس عاطفه اي كه نسبت به پدر و مادر احساس مي كردم مانع انجام اين كار مي شد. مرگ من جز گرفتاري و بدبختي و بي آبرويي سودي به حال آنان نداشت. حال آنكه وجودم براي آن ها سودمندتر و پرارزش تر بود. شبي كه عمو با من صحبت كرد تا صبح نخوابيدم و فقط فكر كردم. به شهاب، به خودم، به پدر و خانواده ام. انتخاب بين خانواده و دلم آسان نبود. شهاب عشق من بود، سلطان قلبم بود. خوشبختي ام در زندگي با او بود. اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم كانون قشنگي براي زندگي خودم بسازم در حالي كه پدر ورشكسته و بيمار بود و هر آن ممكن بود كه طلبكارها حكم جلبش را بگيرند؟ شهاب يك مرد واقعي بود. زيبا و دوست داشتني بود. مي توانست با انتخاب دختري بهتر از من زندگي اش را بسازد. او عاقبت مرا فراموش مي كرد اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم آنان را براي هميشه به فراموشي بسپارم؟ پدرم، پدر مهرباني كه تمام دلخوشي اش سعادت فرزندانش بود و در اين راه جواني اش را به خزان پيري تبديل كرده بود آيا مي توانستم او را نديده بگيرم؟ مادرم چه؟ او كه با مهر و عاطفه شيره جانش را به كامم ريخته بود و در ناز و سعادت مرا پرورانده بود آيا روا بود از وجودم بهره نگيرد؟ نه نمي توانستم به قيمت از هم پاشيدن خانواده ام با او زندگي كنم.
صبح روز بعد در حالي كه قلبم شكسته بود و چشمانم در اثر كم خوابي و گريه به خون نشسته بود به محل كار عمو زنگ زدم و به او گفتم كه قلبم را نديده گرفته ام و سعادت خانواده ام را به خودم ترجيح داده ام. عمو سفارش كرد كه اگر شهاب زنگ زد با او صحبت نكنم و گفت كه خودش به منزلمان خواهد آمد.
خوشبختانه و يا بدبختانه تا موقعي كه عمو به خانه مان آمد شهاب تماسي با من نگرفت. شايد به محض شنيدن صدايش خود را مي باختم و از بازي شومي كه قرار بود نقش اولش را بازي كنم منصرف مي شدم. عمو زماني به خانه ما آمد كه پدر و مادرم به خريد رفته بودند. شايد اين نقشه اي بود بين پدر و عمو تا به جز من شاهدي براي آمدن او نباشد.
آن روز عمو مرا چون حيوان دست آموزي تعليم داد. او به من گفت كه در برابر تمام صحبت هايي كه مي شنوم سكوت كنم و فقط يك جمله بگويم و آن اينكه : شهاب را نمي خواهم. آه لعنت به اين جمه. دروغ بود آن هم دروغي كثيف و شرم آور. مسخره بود سالها به من تعليم داده بودند كه تلخي راستي را با شيريني دروغ عوض نكنم اما حالا مي بايست دروغي تلخ مي گفتم. دروغي كه قلبم را صد تكه مي كرد.
عمو به اين هم قانع نشد و از من خواست نامه اي را كه او به من ديكته مي كرد به خط خود براي شهاب بنويسم. نمي توانستم اين كار را بكنم. تنها چيزي كه براي شهاب مي توانستم بنويسم اين بود كه دوستش دارم. عمو وقتي ديد در اين مورد نمي خواهم با او همكاري كنم بار ديگر نطقي غرا از فداكاري و عاطفه و اين جور چيزها بيان كرد كه حالم را از هر چه دوستي و درست بودن به هم مي زد. هر كار كردم نتوانستم حتي كلمه اي براي او بنويسم و عمو كه ديد در حال جان كندن هستم در حالي كه احساس مي كردم حسابي شاكي شده است عاقبت دست از سرم برداشت و از من خواست كه تلفن هاي شهاب را بي جواب بگذارم.
عصر همان روز شهاب با دسته گلي به خانه مان آمد تا يادآوري كند كه صبح فردا براي آزمايش خون برويم اما من در اتاقم را به روي خودم قفل كرده بودم. پشت به در داده بودم و مي گريستم. مادر بي خبر از همه جا چند بار مرا صدا زد. صدايش را شنيدم كه گفت :
- نگين آقا شهاب آمده.
اما من پاسخي ندادم تا اينكه عاقبت به طبقه بالا آمد و با صداي آهسته اي از پشت در گفت :
- نگين. چه مرگته؟ چرا در اتاقت رو قفل كردي؟ نشنيدي گفتم آقا شهاب آمده.
اشكهايم را پاك كردم و گفتم :
- بگو نگين نيست. بگو خوابيده. بگو مرده.
صداي عصباني مادر را شنيدم كه گفت :
- باز كن در رو ببينم چي مي گي؟ آخه چي شده؟
- شما به او بگوييد برود. بعد مي گم چي شده.
صداي آهسته مادر را شنيدم كه گفت :
- خدا ذليلت نكنه دختر، آخه من چطور بهش بگم بره؟ بيا بيرون اينقدر منو حرص نده.
چيزي نگفتم و مادر بعد از اينكه ديد من نه جواب مي دهم و نه در را باز مي كنم، پايين رفت. از پشت پنجره رفتن شهاب را ديدم و به صورتم چنگ كشيدم. فداي اون رفتنش كه سرش به زير خم شده بود و شانه هايش افتاده بود و شايد غرورش نيز شكسته بود. اما اين لازم بود. شهاب هر چقدر بيشتر از من متنفر مي شد بدون اينكه قلبش بشكند فراموشم مي كرد. براي اين عشق همان يك قرباني كافي بود. بعد از رفتن شهاب در اتاق را باز كردم و منتظر مادر شدم. چون مي دانستم كه به سراغم خواهد آمد. همين طور هم شد. مادر خشمگين و ناراضي به اتاقم آمد. به او نگاه كردم. از خشم دندانهايش را به هم فشار مي داد. گفت :
- چرا اين كار رو كردي؟
مثل ضبط صوت حرفهايي را كه عمو يادم داده بود تكرار كردم :
- من شهاب رو نمي خوام.
ابتدا مادر مات و حيران نگاهم كرد و بعد كه گويي معني اين حرف را تازه فهميده بود، قدمي جلو گذاشت و گفت :
- چي؟ غلطي كه كردي يك بار ديگه بگو.
چشمانم را بستم و مثل طوطي تكرار كردم :
- شهاب رو نمي خوام.
نفهميدم چه شد. اما در يك لحظه سوزشي روي لبهايم احساس كردم. كشيده مادر مستقيم به دهانم زده شده بود تا ديگر از اين غلطها نكنم. شوري خون را از لبم كه حس مي كردم در جا باد كرده احساس كردم. صداي مادر چون غرش رعدي در گوشم پيچيد :
- غلطي كه الان كردي ديگه تكرار نشه. ذليل شده بي آبرو، كي زورت كرده بود؟ خودت خواستي، نخواستي؟مگه اين همون پسره نبود كه به خاطرش فكر آبروي من و پدرت رو نكردي، فكر كردي من نفهميدم تو و اون....
فهميدم كه مي خواهد با هم ديده شدن من و او را در ميدان انقلاب كه نويد شاهد آن بود، به رخم بكشد. با دست خوني را كه لبم را رنگين كرده بود پاك كردم و باز گفتم :
- حالا ديگه او رو نمي خوام.
و چشمانم را بستم تا وحشت و درد را با هم تجربه كنم.
ساعتي بعد با موهايي آشفته كه دسته هايي از آن هم كنده شده بود گوشه اتاقم كز كرده بودم. هنوز جاي گازي كه مادر از بازويم گرفته بود، مي سوخت. وقتي آستين بلوزم را بالا زدم كبودي بزرگي مانند جاي مهر روي بازويم بود. آرزو كردم اي كاش هيچ وقت جاي آن از بين نرود تا هميشه يادم بماند وقتي كه گفتم شهاب را نمي خواهم به خاطرش چه كتكي خوردم. هنوز حرفها و تهمت هايي كه مادر در حالي كه كتكم مي زد نثارم مي كرد، به ياد داشتم. او مرا بي آبرو و بي همه چيز و خيلي چيزهاي ديگر خوانده بود اما نمي دانست تمام اين ها به خاطر او و پدر بوده است.
عصر همان روز شهاب تلفن كرد تا با من صحبت كند اما من با او حرف نزدم.
آن شب حتي براي لحظه اي پايين نرفتم. نمي دانم مادر جريان را براي پدر تعريف كرده بود يا فكر كرده بود كه با همين كتك مرا سر عقل آورده است اما وقتي سر و كله عمو و زن عمو به خانه مان پيدا شد فهميدم كه همه موضوع را فهميده اند. مادر به اصطلاح از عمو و زن عمو براي سر عقل آوردن من كمك گرفته بود. زن عمو به اتاقم آمد و كلي نصيحتم كرد كه با اين كار آبروي پدر و مادرم را نبرم و خود را انگشت نماي مردم نكنم. با تمام دردي كه در وجودم بخصوص قلبم احساس مي كردم اما خنده ام گرفته بود. همان لحظه ياد شعري افتادم كه در دفترچه بيتا خوانده بودم :
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است كارم از گريه گذشته كه چنين مي خندم
و به راستي خنده تلخ بر لبم نشسته بود. عمو مي گفت اگر شهاب را بخواهم آبروي خانواده ام مي رود و زن عمو عكس اين را مي گفت. دلم مي خواست فرياد بزنم و به آنها بگويم كه بروند گم شوند. اما سكوت كردم و هيچ نگفتم.
از فرداي آن روز هر كسي را كه مي شناختم براي نصيحت و سر عقل آوردن من به خانه مان آمد. حتي نيشا مرا از آن كار منع كرد و مي گفت :
- نگين عقلت رو از دست دادي؟ حيف شهاب نيست ولش كني. ديگه چه كسي رو مي خواي از اون بهتر باشه؟
اما بدتر از همه جواب دادن به خواهرانم بود. پريچهر با اينكه پا به نه ماهگي گذاشته بود و حركت برايش خيلي سخت شده بود براي نصيحت كردن من به خانه مان آمد و بدون نتيجه و در حالي كه از دستم ناراحت بود به خانه اش بازگشت. بدتر از او پرديس بود به خاطر اين موضوع به تهران آمد تا با من حرف بزند و بفهمد چه مرگم شده كه بي خود و بي جهت پشت پا به آبروي چندين و چند ساله پدرم زده ام. پرديس تمام خاطره هاي او را به يادم آورد. خوبي هاي او را به من يادآوري كرد، نصيحتم كرد و آخر سرم فرياد كشيد و شايد هم دلش مي خواست مانند بچگي ها كتكم بزند اما اين كار را نكرد در عوض با من قهر كرد و گفت كه ديگر دلش نمي خواهد خواهري به نام نگين داشته باشد. تنها جواب من براي تمام آنها سكوت بود.
-
خبر به خانواده شهاب هم رسيده بود كه نگين كور شده شهاب را نمي خواهد. خاله شهاب به خانه مان آمد اما من در اتاق را قفل كردم تا با او روبرو نشوم. هر كه از خانواده اش به خانه مان زنگ مي زد تا با من صحبت كند قبول نمي كردم اما وقتي بيتا به خانه مان زنگ زد، دلم نيامد كه براي آخرين بار صدايش را نشنوم. گوشي را برداشتم. او گريه مي كرد، التماس مي كرد و گفت اين كار را با شهاب نكنم بيتا گفت كه شهاب گفته كه من حتي حاضر نشدم تا با او صحبت كنم و دليل نخواستنم را به او بگويم. بيتا قسمم داد كه دليل اين كارم را به او بگويم اما من فقط گريه كردم و تكرار كردم او را نمي خواهم و بعد بدون خداحافظي تلفن را قطع كردم.
بعد از يك هفته كه تمام تحقيرها و توهين ها را با درد شكسته شدن قلبم تحمل كردم عاقبت شبي پدر سر مادر و پرديس كه باز مرا دوره كرده بودند، فرياد كشيد و گفت :
- راحتش بذاريد. كشتينش از بس كه بهش سركوفت زديد . تمومش كنيد. دلم تركيد از بس جلوم بچمو تيكه پاره كرديد. گوش كن پروين. ديگه دوست ندارم كسي به اين بچه توهين كنه. همش تقصير من گردن شكستس...
پدر نتوانست ادامه دهد كاملا مشخص بود كه بغضش سر باز كرده اما نمي خواست جلوي ما غرور مردانه اش را بشكند. پشت به ما كرد و به اتاقش رفت. اما همين كلامي بود براي پايان سرزنش ها. گويي با پذيرفتن اين موضوع از طرف پدر پرونده من و شهاب نيز بسته شد.
دو روز بعد با وكالت دادن من به عمو صيغه ام فسخ شد. حلقه نشان نامزدي و چادر نيم كاره اي را كه تازه آن را با نخ كوك دوخته بوديم به همراه هدايايي كه در اين مدت شهاب برايم خريده بود و سكه اي را كه خاله اش به من هديه داده بود در بسته اي گذاشتم؛ حتي گردنبندي را كه به عنوان مهريه عقد موقتم از شهاب گرفته بودم در آن جاي دادم و آن را به دست عمو دادم تا به شهاب برگرداند.
عصر همان روز عمو كه واسطه بين من و شهاب بود به خانه مان آمد و پاكتي به دستم داد. در پاكت بسته بود اما مشخص بود جسمي حجيم به همراه كاغذي داخل آن است. ديگر مامورت عمو تمام شده بود و اين آخرين يادگار از عشق نافرجامم بود.
به اتاقم رفتم و نامه را باز كردم. گردنبدي كه مهريه ام بود داخل پاكت قرار داشت به همره يك نامه به خط او. نامه را بوييدم و روي قلبم گذاشتم. جرات باز كردن تاي آن را نداشتم. مي دانستم نبايد انتظار نامه اي عاشقانه داشته باشم اما همين كه به خط شهابم بود با تمام دنيا برابري مي كرد.
شهاب در نامه نوشته بود :
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
سلام. شايد اين كلمه مقدس لايق چنين خداحافظي تلخي نباشد زيرا خداوند عالم به بشر نامي از نامهايش را هديد كرد تا به وقت ديدار هم آن را تكرار كنند و براي هم مهر و سلامت را بطلبند. شايد من و تو هيچگاه در خط مستقيمي از سرنوشت قرار نگيريم اما من آخرين طلب سلامتي را خواهانم، آن هم براي تو كه حتي مرا لايق كلامي ندانستي تا خطاي ناكرده ام را به من بگويي و مرا از اين سرگرداني و عذاب برهاني. از لحظه اي كه از هم جدا شديم مرتب از خودم مي پرسم كه چه كرده ام كه به چشمان تو گناهي نابخشودني به حساب آمد.
بارها به اميد به آستانت روي آوردم تا تو گناه نكرده ام را ببخشي و رشته محبتت را نگسلي اما افسوس كه تو حتي حرمت عشق را نگه نداشتي. حتي نخواستي پيش رويت زانو بزنم و از تو بخواهم مرا ببخشي و حتي خداحافظي نكردي. اما چرا؟ به چه جرمي محكوم به شكست شدم و پيش چشم خانواده و دوستانم خوار و حقير جلوه كردم. بعد از گذشت هفته اي از جداييمان، هنوز جوابي براي دل پرسشگرم نيافتم. آيا اين تقدير بود يا تقصير؟ كدام يك؟
نمي توانم نامت را به زبان بياورم و قلبم را از زخم اين عشق ريش نبينم اما تو بگو جرم من بيشتر بود كه نخواستم حرمت عشق را با گرمي لذت هوس لكه دار كنم يا تو كه عشق مرا به بهاي اندكي فروختي؟ كدام يك؟ تو با من چه كردي؟ تو بگو با اين قلب زخمي چه كنم؟ چطور به او بفهمانم كه همه دختران عشق را با پول مبادله نمي كنند. چطور بايد ديگر به زني اعتماد كنم و قلبم را خانه عشقش كنم؟ اما چه سخت است اسير دروغ بودن، عشق به رويا داشتن و دل به سراب بستن. تو چون سرابي در مسير زندگيم پيدا شدي تا بعد از مرگ عزيزترين كسانم اميد از دست رفته ام را به من بازگرداني اما افسوس بايد مي دانستم سراب فقط سراب است و هيچ گاه به حقيقت نمي پيوندد. برايم سخت است باور كنم الهه اي كه هر شب در محراب عشقش سر بر سجده مي گذاشتم بتي تراشيده از سنگ باشد. بتي زيبا كه عشق و احساس در قلب سنگي اش يك بازيچه است.
چيزهايي كه برايم پس فرستادي براي هميشه حفظ خواهم كرد تا درس عبرتي باشد براي يادآوري حماقتم كه هيچ گاه از ياد نبرم كه نبايد قلبم را خالصانه تقديم به دختري كنم كه مفهوم عشق را نمي داند. اما گردنبند را بر مي گردانم، چون مهريه ات براي زندگي كوتاهت با من بود و آن متعلق به توست زيرا نشان مهري بود كه به تو داشتم و اميدوارم آن هم براي تو يادآورد بازي شومي باشد كه با قلب يك جوان عاشق كردي.
سادگي مرا ببخش كه خويش را تو خوانده ام
براي برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگي مرا ببخش كه دلخوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگين نشانده ام
به من نخند و گريه كن چرا كه جز نياز تو
هر چه نياز بود و هست از در خانه رانده ام
اگر به كوتاهي خواب، خواب مرا سايه شدي
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوي فرياد مرا سكوت دعوت تو بود
ولي من اين سكوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامي براي من نساز
از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام
گناه از تو بود و من نيازمند بخششت
چرا كه من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
گناهكار هر كه بود كيفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
آهي كشيدم و گردنبند را به گردنم آويختم تا هرگز يادم نرود كه هنوز عاشقم. عاشق او كه در سراسر نامه اش حتي يكبار مرا به نام نخوانده بود و حتي خداحافظي نكرده بود. شهاب نوشته بود عشق را با پول مبادله كرده ام. نمي دانستم از كجا اين موضوع را فهميده اما حدس زدم كه عمو براي توجيه كار من به او گفته است كه خوستگاري بهتر از او پيدا كرده ام و آنقدر پست و بي مقدار بوده ام كه بخاطر ثروت خواستگارم دست از او برداشته ام.
فكر مي كردم پس از خواندن نامه آنقدر گريه خواهم كرد كه دلم از گريه سير و عقده اين روزهاي سرد و بي رحم از دلم خالي شود اما نه بغضي در كار بود و نه اشكي پس زمينه آن بود گويا دلم هنوز در بهت و ناباوري بود. هنوز باور نمي كردم كه شهاب را براي هميشه از دست داده ام و هنوز اميدوار بودم كه از اين كابوس دهشتناك بيرون بيايم.
طرف پنجره اتاقم رفتم. خورشيد آخرين فروغش را از زمين بر مي گرفت شايد او نيز با اكراه به اين زمين پر از مكر و حيله نور مي تاباند. نگاهي به شعاع سرخ خورشيد كه خطي از خون به لبه ديوار كشيده بود انداختم و آرزو كردم كه اين آخرين ديدار خورشيد از زمين باشد و زمين نيز مانند قلب سرد من يخ ببندد. حال كه قلب انسان كوهي از يخ بود چه اشكال داشت كه جسمشان هم مانند قلب يخي شان منجمد شود و به گورستان فراموشي سپرده شود.
به آرامي نامه شهاب را تا كردم و آن را روي لبه پنجره گذاشتم و خودكاري از روي ميز برداشتم و پشت نامه اش نوشتم :
حالا ديگه تو رو داشتن خياله، دل اسير آرزوهاي محاله. غبار پشت شيشه مي گه رفتي، ولي هنوز دلم باور نداره. حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره، كاشكي بودي و مي ديدي زندگيم چه سوت و كوره. آسمون از غم دوريت، حالا روز و شب مي باره، ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره، خاطره مثل يه پيچك مي پيچه رو تن خستم، ديگه حرفي ندارم دل به خلوت تو بستم.
-
به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس مي كنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
- اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش او به من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام.
- چطوري؟
- خوبم.
- مزاحمت كه نشدم؟
- نه كاري نداشتم.
- درسات در چه حاليست؟
- هيچ. ديگه درس نمي خونم.
- چرا؟
- هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
- نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.
-
پيروز صحبت مي كرد اما من صداي او را نمي شنيدم زيرا در افكار شومي غرق شده بود. در اين فكر بودم كاري كنم كه دست او هيچ وقت به من نرسد. از آرامش پدر مي فهميدم كه حواله پيروز به دستش رسيده و خيالش را راحت كرده است. پس اگر براي من حادثه اي پيش مي آمد چون قبول كرده بودم كه با او ازدواج كنم هيچگاه پولي را كه به عنوان وام براي پرداخت ديون پدر به او داده بود پس نمي گرفت. لبخندي شيطاني به لبم نشسته بود. با اين افكار مي توانستم به همه كساني كه باعث شده بودند با ترك شهاب به خواسته هايشان برسند دهن كجي كنم. البته بيشترين ضرر را پيروز مي كرد اما او كه گناهي نداشت و حتي نمي دانست كه من و شهاب نامزد كرده بوديم. به ياد چشمان طوسي و پر احساس پيروز افتادم. به ياد سرگذشت پردردش و به ياد رژينا افتادم. مرگ من با او چه مي كرد؟ آيا مي توانست نگين ديگري براي خود پيدا كند؟ بي شك تنها نگين دنيا نبودم و او هم مانند شهاب به اين نتيجه مي رسيد كه مرا فراموش كند. صداي پيروز مرا به خود آورد.
- نگبن، هنوز گوشي دستته؟
- بله ... بله بفرماييد.
- خب پس هنوز اونجايي، اما فكر مي كنم حرفم رو نشنيدي.
- بله ... راستش نشنيدم چي گفتيد.
- مهم نيست وقتي ببينمت بازم حرف مي زنيم. اما مي خواستم بگم من چهارشنبه عصر به ايران پرواز مي كنم.
سكوت كردم. تا چهارشنبه فقط سه روز ديگر باقيمانده بود. با خود فكر مي كردم آيا اين وقت كمي براي اجراي نقشه ام نيست؟
- نگين مي خوام خودت اين خبر رو به خونواده بدي. باشه.
- بله. بله چشم.
- خوب. تو با من صحبتي، كاري نداري؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ عزيرم . به اميد ديدار در تهران. فرودگاه مهرآباد.
گوشي را سر جايش گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. پرديس روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و در حال پاك كردن برنج بود. مادر مشغول درست كردن شام بود. روي صندلي كنار پرديس نشستم و با انگشتانم با برنجها بازي كردم. پرديس سيني برنج را كنار كشيد و لبخندي به من زد. دانه برنجهايي كه روي ميز ريخته بود برداشتم و داخل سيني ريختم و بدون اينكه به كسي نگاه كنم گفتم :
- پيروز چهارشنبه شب مياد.
از جا بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. هنوز به وسط هال نرسيده بودم كه صداي پرديس را شنيدم كه به مادر گفت :
- پس خودمون رو براي عروسي بايد آماده كنيم.
- تا خدا چي بخواد.
آهي كشيدم و پا روي پلكان گذاشتم تا به اتاقم پناه ببرم. بايد در مورد مسئله مهمي فكر مي كردم.
روز بعد موقعيتي پيش آمد تا به همراه پرديس به خريد برويم. قرار بود به مناسبت آمدن پيروز براي خريد چند دست لباس بيرون بروم. آن روز بعد از مدتها كه خودم را در خانه حبس كرده بودم پا به خيابان گذاشتم. ديدن كوچه و خيابان برايم تازگي داشت از همان اول از بيرون آمدن پشيمان شده بودم. اواسط بهمن بود. هوا سوز سردي داشت. ميدان را به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب چراغاني كرده بودند. پرديس پيشنهاد كرد براي خريد به سمت جمهوري برويم. مخالفتي نداشتم. برايم فرقي نمي كرد از كجا لباس بخرم. سوار ماشيني شديم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت و بعد از آن با اتوبوس به سه راه جمهوري رفتيم. به پيشنهاد پرديس به طرف پاساژ ميلاد رفتيم و از سر پاساژ شروع كرديم به تماشاي مغازه ها. من فقط نگاه مي كردم و پرديس نظر مي داد و مرتب صحبت مي كرد. خيلي دلم مي خواست بگويم كه كمتر صحبت كند تا بتوانم افكارم را متمركز كنم اما دلم نيامد ناراحتش كنم. چند لباس چشم پرديس را گرفت و از من خواست تا آنها را پرو كنم اما من حوصله اين كار را نداشتم و به بهانه اينكه از آنان خوشم نيامده از اين كار سر باز زدم. پرديس بدون اينكه حتي ناراحت شود از اين مغازه به مغازه ديگر مي رفت و با صبر و حوصله مخالفتهاي مرا تحمل مي كرد. هرچقدر او خوشحال و سر حال بود من كسل و بي حوصله بودم. عاقبت با اصرار پرديس دو دست لباس خريدم كه يكي از آنان را قرار بود عروسي ياسمين كه هفته ديگر برگزار مي شد بپوشم.
براي خريد كفش، پرديس پيشنهاد كرد به خيابان سپهسالار برويم. با اينكه سردم بود و خيلي خسته بودم چيزي نگفتم. از در پاساژ بيرون آمديم و هنوز چند قدم به سه راه جمهوري وليعصر نمانده بود كه از ديدن شهاب خشكم زد در يك لحظه خواستم خود را پشت پرديس پنهان كنم اما بي فايده بود زيرا او هم مرا ديده بود. مانند سنگ در جايم ايستاده بودم و توان حركت نداشتم. مانند معتادي بودم كه بعد از ترك چند هفته اي مواد مخدر به محض ديدن آن وسوسه تمام وجودم را گرفته بود. هر كار كردم نتوانستم چشم از او بردارم. خداي من اين همه تغيير در عرض سه هفته؟ شهاب لحظه اي ايستاد و چنان به من چشم دوخت كه احساس ترس و وحشت كردم اما نمي دانستم ترس از چه و وحشت از كه؟ نگاهش چون مته اي از عمق چشمانم مي گذشت و حتي روحم را سوراخ مي كرد. در عمق نگاهش تاسف، تنفر، خشم، عشق، مهر همه با هم وجود داشت. اما نگاهش فقط يك لحظه بود به اندازه يك نفس. سپس نفس عميقي كشيد و چشمانش را به زير انداخت و از كنارم رد شد. اما من چون مجسمه اي طلسم شده سر جايم خشك شده بودم. پرديس هم او را ديد و هم مرا اما نمي دانست چه كند. او نيز وامانده شده بود اما حالش به مراتب بهتر از من بود زيرا خيلي زود به خود آمد و مرا كه وسط پياده رو سد معبر كرده بودم به كناري كشاند و در حاليكه دستم را مي كشيد مرا كه چون آدمكي سرد و بي حس بودم به دنبال خود مي كشاند. ديدن شهاب انگيزه مرگ را در من تقويت كرده بود در آن لحظه به تنها چيزي كه مي توانستم خوب فكر كنم مرگ بود.
-
همانطور كه به دنبال پرديس كشيده مي شدم به خيابان وليعصر رسيديم. پرديس ايستاد تا چراغ سبز شود و همراه با مسافراني كه قصد عبور از خيابان داشتند برويم. به اتوبوسي كه از سمت خيابان انقلاب به پايين مي آمد نگاه كردم و دستم را از دست پرديس بيرون آوردم و در يك لحظه رويم را به سمت ديگر كردم و قدمي به خيابان گذاشتم. ابتدا صداي ترمز سپس جيغ پرديس و آخر دست عابري كه مرا به عقب كشاند. تمام اينها در يك لحظه اتفاق افتاد. لرزش تمام وجودم را فرا گرفته بود و چشمانم سياهي مي رفت به خصوص صداي راننده را كه فرياد مي كشيد و مرا ديوانه مي خواند در گوشم مي پيچيد. آدمهاي اطرافم به من نگاه مي كردند و من جرات نگاه كردن به آنها را نداشتم. تصور مي كردم همه آنها فهميده اند من از قصد مي خواستم خود را زير اتوبوس بياندازم. پرديس دستم را محكم مي فشرد و مرا به دنبال خود مي كشيد. من با پاهايي كه وحشت مرگ و تحقير آنها را بي حس و حال كرده بود به همراه او در ميان مردمي كه به طرف ديگر خيابان مي رفتند كشيده شدم و صداي پرديس را شنيدم و او را ديدم كه براي ماشيني دست دراز كرد و گفت :
- دربست.
چند لحظه بعد من و پرديس روي صندلي عقب ماشين نشسته بوديم و او سر مرا روي سينه اش گذاشته بود و مانند عزيز از دست داده اي مي گريستم.
پرديس از من نپرسيد كه چرا با ديدن شهاب به آن حال افتادم و چرا مي خواستم خود را بكشم. سينه او نيز تكان مي خورد و احساس مي كردم كه او هم مي گريست. شايد گريه او از ترس بود و شايد متوجه شده بود كه من هنوز شهاب را مي پرستم. با آن حال به خانه نرفتيم و پرديس به راننده گفت كه ما را به پارك لاله ببرد.
به مدت يك ساعت من و او بدون كوچكترين كلامي روي صندلي پارك نشستيم. سرما پايم را كرخ كرده بود و دلم تا حدودي آرام شده بود اما هنوز وحشت مرگ را كه در دو قدمي ام احساس كرده بودم به ياد داشتم. به پرديس نگاه كردم، به جايي خيره شده بودم. دستم را روي دستش گذاشتم و آرام گفتم :
- معذرت مي خوام.
پرديس به من نگاه كرد. تاثر در چشمانش موج مي زد. اشك چشمانش را مانند شيشه اي شفاف كرده بود. سرم را تكان دادم و گفتم :
- بهتره بريم خونه، مامان نگران مي شه.
خواستم از جايم بلند شوم كه پرديس دستم را گرفت و گفت :
- صبر كن كارت دارم.
سر جايم باقي ماندم اما خودم را جمع كردم. سرما به روحم نيز نفوذ كرده بود و احساس مي كردم در حال انجماد هستم.
پرديس متوجه شد سردم است و اشاره كرد كه بلند شويم و راه برويم. همانطور كه قدم مي زديم گفت :
- نگين به من راست بگو. هنوز شهاب رو دوست داري؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- نه.
پرديس قدمي برداشت و به طرفم چرخيد و گفت :
- داري دروغ مي گي. چشماتو ندزد ... به من نگاه كم. من پرديسم. مي دوني كه منو خوب مي شناسي پس سعي نكن مثل بقيه منو خر كني. همون بار اولم كه به من گفتي شهاب رو نمي خواي فهميدم دروغ مي گي چون چشمات داد مي زد كه عاشقشي اما هر چي فكر كردم ديدم اين مخالفت از طرف خودته و با اينكه همه تو رو از اين كار منع مي كردن پاتو كردي تو يه كفش كه اونو نمي خواي. اون موقع فكر كردم شايد اشتباه كردم و هنوز تو رو نشناختم. اما امروز كه به اون نگاه مي كردي تو چشمات ديدم و برام يقين شد و هنوز دوستش داري، اما چرا پا روي عشق و علاقه ات گذاشتي و همه چيز رو بهم ريختي، اين سواليه كه فقط خودت بايد به او جواب بدي. حالا به من بگو شهاب چيكار كرده بود كه با تمام دوست داشتنت به يه كلمه همه چيز رو خراب كردي؟
- پرديس منو شهاب براي هم ساخته نشده بوديم. باور كن اينو وقتي فهميدم كه با هم نامزد كرده بوديم. خواستم تا دير نشده راهم رو جدا كنم.
- بچه جون خر خودتي. من تو رو از زمان به دنيا اومدنت مي شناسم پس راستشو بگو و خودت رو خلاص كن. شهاب رو نمي خواستي كه وقتي تو خيابون ديديش مي خواستي خودت رو بكشي.
مي دانستم پرديس چون بازپرسي تا ته و توي قضيه را تا از زبانم بيرون نكشد دست از سرم بر نخواهد داشت از طرفي سرما و خستگي عذابم مي داد. چشمانم را بستم و به طرف پرديس برگشتم و گفتم :
- من نمي خواستم اون كارو بكنم اما تو چي رو مي خواي بدوني؟
- مي خوام بدونم چرا به شهاب گفتي نه و بعد به پيروز جواب مثبت دادي. اين وسط چه چيز باعث شد يه شبه از شهاب دل ببري؟
- بخاطر اينكه از پيروز بيشتر خوشم مي اومد.
- خيلي غلط كردي اگه پيروز رو مي خواستي چرا همون دفعه اول و دومي كه ازت خواستگاري كرد جواب ندادي؟
- براي اينكه اون موقع نمي دونستم پيروز رو دوست دارم.
پرديس لحظه اي سكوت كرد و درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت :
- باشه نگين. فكر مي كردم هنوز بهترين دوست و محرم رازت هستم اما مثل اينكه بعد از ازدواجم با سروش خيلي خودت رو از من جدا كردي. مي خواي نگي نگو اما دروغ هم نگو چون چشمات نشون مي ده دروغ مي گي اونقدر واضح كه خودم رو يه احمق فرض مي كنم.
دو قطره اشك به روي گونه هايش سر خورد و سپس نگاهش را از چشمانم گرفت و به نقطه ديگري معطوف كرد. دلم فشرده شد، تا به آن لحظه گريه او را نديده بودم. حتي نيمه شبي كه سروش با مارال عقد كرده بود و من شاهد گريه اش بودم فقط صدايش را شنيده بودم. تا آن موقع نديده بودم كه او اشك بريزد به طوري كه هميشه فكر مي كردم او اراده اي آهنين دارد اما حالا ديدم كه اين اراده تبديل به ضعف شده و از آن مظهر قدرتي كه هميشه تكيه گاه و باعث مباهاتم بود اثري باقي نمانده است. گريه پرديس دلم را به درد آورد و همين احساس قفل دهانم را باز كرد. دست پرديس را گرفتم و گفتم :
- پرديس بهت راستش رو مي گم اما تو رو خدا باز هم مثل هميشه باش. نمي خوام كسي از اين موضوع باخبر بشه. قسم بخور.
پرديس چشمان اشك آلودش را به من دوخت و گفت :
- بهت قول مي دم. به جون مامان و بابا. به مرگ سروش قسم مي خورم كه چيزي به كسي نمي گم.
سرم را خم كردم و گفتم :
- آره بهت دروغ گفتم. هنوز شهاب رو دوست دارم و اونو مي پرستم.
- خب؟
- ديگه چي دوست داري بدوني.
- يعني با اون لجبازي كردي؟ حرفتون شده؟ چيزي بهت گفته بود؟
- نه، اون خوب تر از اين بود كه بخواد كاري كنه كه من ناراحت بشم.
- خب چي شد كه گفتي نمي خوايش؟
- گفتنش بي فايده اس، همه چيز تموم شده.
- نگين من مي رم با اون حرف مي زنم. بهش مي گم تصميمت بچه گانه بوده. اشتباه كردي. اونم تو رو دوست داره اينو از نگاه امروزش فهميدم.
- نه پرديس تو اين كارو نمي كني.
- چرا؟
- من حالا نامزد پيروز هستم. يادت رفته؟
پرديس با حالت كلافه اي دستش را به صورتش كشيد و گفت :
- تو واقعا پيروز رو مي خواي؟
لبخند زدم و گفتم :
- اگه اين بار هم بگم پيروز رو نمي خوام بابا سرم رو مي ذاره گوشه باغچه گرد تا گرد مي بره.
اخمهاي پرديس در هم شد و گفت :
- نگين راستش رو بگو اگه پيروز رو نمي خواي من تا آخرش پشتت هستم. نمي ذارم كسي به تو زور بگه.
حرف پرديس يك تعارف نبود مي دانستم او به هر قيمت كه شده اين كار را مي كند اما براي هر كاري دير شده بود شايد اگر همان روز اول كه صحبت پدر و عمو را شنيده بودم اين موضوع را با پرديس در ميان مي گذاشتم او راه حلي براي مشكلم پيدا مي كرد اما حالا خيلي دير شده بود و اين ديگر چيزي را عوض نمي كرد. سرم را تكان دادم و گفتم :
- پيروز مرد خوبيه، مي تونم اونو دوست داشته باشم. شايد فراموش كردن شهاب خيلي طول بكشه اما با تكيه به پيروز اونو فراموش كنم. آره حتما فراموشش مي كنم.
پرديس نفس عميقي كشيد و گفت :
- نگفتي چرا ...
حرفش را قطع كردم و گفتم :
- پرديس ديگه چيزي نپرس همه چيز رو مي گم اما حالا نه چون نمي خوام، نمي تونم چيزي بهت بگم. بعد. بعد حتما همه چيز رو بهت مي گم.
پرديس حال خرابم را درك كرد و ديگر چيزي نپرسيد. به همراه او به خانه رفتيم. سردرد و سر گيجه ام نشان مي داد كه باز هم مريض شده ام و بدون اينكه ميلي به خوردن شام داشته باشم به اتاقم رفتم تا بخوابم. آن شب كابوس تا سپيده صبح همراه من بود. تا چشمم را به هم مي گذاشتم خواب مي ديدم كه اتوبوسي غول پيكر از روي بدنم رد مي شود. حتي صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنيدم و سراسيمه از خواب مي پريدم. تا صبح چند بار اين كابوس تكرار شد به طوري كه مي ترسيدم چشمانم را ببندم و آنقدر به سياهي شب از پنجره اتاقم نگاه كردم كه به سپيدي تبديل شد و آن وقت مي توانستم با خيال راحت چند ساعتي بخوابم.
پيروز به ايران آمد و من از معدود كساني بودم كه براي استقبالش به فرودگاه رفتم. به غير از من و پرديس كه او هم همراه سروش آمده بود دختر ديگري از فاميل به فرودگاه نيامده بود. عمو و زن عمو و نيما هم آمده بودند. پيروز بعد از روبوسي با پدر و عمو و نيما و سروش و سلام و احوالپرسي با مادر و زن عمو به طرف من و پرديس آمد. بعد از خوش و بش با پرديس نگاهي به من كرد و با لبخند گفت سلام و سپس دستش را به طرفم دراز كرد. غمگين و دلشكسته بودم اما لبخندش را پاسخ كفتم و دستم را داخل دستش گذاشتم. دو روز وقت داشتم تا به او فكر كنم، به او كه در اين بازي شوم گناهي جز دوست داشتن من نداشت. مقصر او نبود، سرنوشت من اين گونه رقم خورده بود پس دليل نداشت گناه ديگران را به گردن او بياندازم. او دستم را فشرد و گفت :
- نگين تو اين مدت خيلي تغيير كردي.
نپرسيدم چه تغييري فقط سرم را تكان دادم و حرف او را تاييد كردم.
همراه او از سالن فرودگاه بيرون آمديم. پدر او را دعوت كرد به خانمان بيايد اما پيروز ترجيح داد به همراه نيما به منزلش برود. نيما و پيروز در توقفگاه فرودگاه از ما جدا شدند. ما و خانواده عمو هم به طرف خانه برگشتيم. بعد از رسيدن به منزل رفتم تا در اتاقم چند ساعتي استراحت كنم.
-
آنقدر به سرعت مقدمات عقد من فراهم شد كه خودم نيز به حيرت افتادم. گويي زمين و زمان همه دست به دست هم داده بودند تا هرچه زودتر سرنوشت مرا تعيين كنند. من نيز مانند كسي كه در سراشيبي تندي قرار گرفته باشد و از طرفي بادي تند از پشت سرش بوزد تن به قضا داده بودم و خودم را به دست تقدير سپرده بودم. به فاصله يك هفته بعد از مراسم عروسي ياسمين و اميد وقتي مانند خواب زده اي به خودم آمدم لباس عروسي به تن داشتم و منتظر پيروز بودم كه به اتفاق او به هتلي كه قرار بود عقدم نيز آنجا برگزار شود بروم. پيروز با خودروي پاترول مشكي رنگي كه با حصيرهايي به شكل پاپيون و گلهايي سرخ و زيبايي تزئين شده بود به دنبالم آمد. لحظه اي كه او از در آرايشگاه داخل مي شد بغض شديدي گلويم را مي فشرد و دلم مي خواست بگريم. او كت و شلواري به رنگ مشكي و بلوزي سفيد به تن داشت و كرواتي به رنگ سفيد و مشكي به يقه آن زده بود. به محض ورودش بوي ادكلن خوشبويي كه زده بود فضا را معطر كرده بود. پيروز خيلي برازنده بود اما اين دلم را راضي نمي كرد. هنوز نمي توانستم او را به چشم همسرم نگاه كنم. دلم را مي خواستم تا بتوانم او را بپذيرم اما او سر جايش نبود. من دلم را جايي گذاشته بودم كه مي دانستم كجاست اما نمي توانستم به سراغش بروم. اين موجب آزارم بود. نمي خواستم به پيروز خيانت كنم اما دوست داشتم به جاي او شهاب بود كه از زيبايي چهره ام بهره مي گرفت و او بود كه تور روي صورتم را پس مي زد. او با آن چشمان سياه شيطان كه دنيايي حرف در آن بود به رويم لبخند مي زد.
احساس مي كردم بيتاب شده ام و دوست دارم تو را از روي سرم بكشم و لباس عروسي را به تنم پاره كنم و چون ديوانه اي گيسو پريشان كرده فرياد كنم : دلم را به من برگردانيد . عشقم را از من نگيريد. دلم مي خواست آنقدر فرياد كنم كه روحم دست از كالبد خاكي ام بردارد. پيروز با نگاه مهرباني كه به چشمانم دوخته بود مستقيم به طرفم آمد. نگاهم را از چشمانش كه عشق و تحسين از آن مي باريد گرفتم و به زير دوختم. از او خجالت مي كشيدم زيرا احساس مي كردم به او خيانت مي كنم. او نگيني را مي خواست كه روح و جسمش از آن خودش باشد. نه اينكه جسمش پيش او باشد و روحش جايي باشد كه قلبش بود.
مانند عروسكي ايستاده بودم تا او جنسي را كه برايش بهاي گزافي پرداخته بود ببيند و اين بيشتر از هر چيز باعث عذابم بود. خودم را در قالب جنسي قابل خريد و فروش مي ديدم. پيروز مهربان بود و با لطافت و ظرافت با من رفتار مي كرد اما اين فكر لحظه به لحظه در من بيشتر شكل مي گرفت كه عمو مرا از شهاب دزديده و پيروز اين جنس دزدي را خريده و فكر مي كردم در اين معامله فقط او ضرر كرده است. به همين جهت دلم برايش مي سوخت. پيروز تور را از روي سرم برداشت. اما به او نگاه نكردم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش بالا كشيد. باز هم به او نگاه نكردم و نگاهم را از او دزديدم. او بدون شك مي توانست از نگاهم بخواند كه هنوز نتوانسته ام رضايت قلبم را جلب كند. پيروز خم شد و بوسه اي به لبانم نشاند. تكان سختي خوردم. گويي شوكي به من وارد شده بود. خواستم خودم را عقب بكشانم اما او با دستش مرا نگه داشته بود. سرم را پايين انداختم و با تنفر دندانهايم را به هم فشار دادم اما او متوجه اين حركت من نشد. صدايش را شنيدم كه با حساس و مهربان بود :
- نگينم، عزيزم. همسر كوچولوي دوست داشتنيم. فكر مي كنم رو ابرا قدم بر مي دارم. بهت قول مي دم هيچ وقت نخوام از اين احساس بيرون بيام. بهت قول مي دم كه هميشه مثل حالا دوستت داشته باشم.
و بعد دوباره دستش را به زيرچانه ام برد و گفت :
- نگين تو نمي خواي به من قول بدي؟
به چشمان طوسي و خوش رنگش نگاه كردم و مانند گنگي پرسيدم :
- چه قولي؟
- اينكه دوستم داشته باشي، به من وفادار بموني و هميشه متعلق به من باشي.
بيشتر احساس گناه كردم. كمي مكث كردم بايد همان لحظه به او جواب مي دادم. من ديگر متعلق شهاب نبودم پس روا نبود بازي خطرناكي را با پيروز شروع كنم. اگر او را نمي خواستم بايد همان لحظه اين را به او مي گفتم و اگر قرار بود گذشته ام را فراموش كنم و آينده ام را با تكيه بر او آغاز كنم بايد به او مي گفتم كه تا آخر به او وفادار خواهم ماند حتي اگر آن لحظه هم نمي توانستم به او بگويم كه دوستش دارم اما مي بايست سعي مي كردم كه دوستش داشته باشم. به پيروز نگاه كردم و گفتم :
- قول مي دم روزي اونطور كه بايد دوستت داشته باشم، از همين لحظه و براي هميشه. يعني تا جايي كه زمان اقتضا كنه به تو وفادار خواهم بود.
پيروز با لبخند به من نگاه مي كرد و معلوم بود كه در حرفم تامل مي كند.
در اتاق عقد مجللي كه متعلق به هتل بود و خيلي زيبا آذين بندي شده بود كنار پيروز نشستم و عاقد خطبه عقد را جاري كرد. عاقد با صدايي پر ابهت صيغه عقدر را مي خواند و طنين صدايش به قلبم فشار مي آورد. ندايي از درون تلنگري بر احساسم مي زد كه نگين تو از اين پس متعلق به پيروزي. فقط اوست كه مي تواند فرمانرواي قلبت باشد. اين ازدواج تقدير توست، پس بوسه تقدير را بر پيشاني ات بپذير و راضي به اين تقدير باش.
آنقدر طنين اين ندا در گوشم بلند بود كه صداي عاقد را نمي شنيدم كه به عربي جملاتي را مي خواند. اشك در چشمانم حلقه زد. با گفتن بله براي هميشه بايد دلم را فراموش مي كردم نمي بايست اين بله فقط در زبانم جاري مي شد. بلكه با تمام قلب و روحم مي بايست پيروز را قبول مي كردم. صداي عاقد را شنيدم كه گفت :
- دوشيزه مكرمه، محترمه، سركار خانم نگين فروغي صبيه گرامي آقاي نادر فروغي، آيا به بنده وكالت مي دهيد كه شما را با مهريه معلوم يك جلد كلام الله مجيد و يك شاخه نبات و تعداد هزار و چهارده سكه تمام بهار آزادي به نيت چهارده معصوم متبرك و پاك به عقد دائم آقاي پيروز بهزاد فرزند مرحوم پولاد بهزاد در بياورم؟ آيا وكيلم؟
هنوز زود بود اين خطبه بايد دوبار ديگر خوانده مي شد. پرديس به من ياد داده بود كه بعد از سه بار خواندن خطبه بگويم : با اجازه پدر و مادر عزيزم و عموي گرامي ام و ديگر بزرگان فاميل بله. اما دلم نمي خواست اين خود شيريني را بكنم. اگر خواست پدر عزيز و عموي گرامي ام نبود پس من اينجا چه غلطي مي كردم. چشمانم را بستم. دو قطره اشك از روي چشمانم به روي گونه هايم سريد. پيروز متوجه اشكي كه از چشمانم چكيد، شد زيرا از داخل آيينه بزرگ مقابلم مرا نگاه مي كرد. آهسته سرش را جلو آورد و گفت :
- نگين حالت خوبه؟
سرم را تكان دادم و نشان دادم كه هيچ مشكلي وجود ندارد.
بار ديگر خطبه خوانده شد. در حين خواندن خطبه دوم سرويسهاي طلا و جواهري كه به عنوان زيرلفظي از طرف اقوامي كه در اتاق بودند به من داده مي شد، بدون اينكه صحبتي رد و بدل شود يكي يكي داخل سبد بزرگي كه به شكل قو بود و كنار سفره عقد گذاشته شده بود سرازير مي شد. با وجودي كه دلم لبريز از غم و نگراني بود اما از اين كار خنده ام گرفته بود به نظرم مي رسيد كه آنها نيز سهم مرا از اين بازي پرداخت مي كنند.
براي دومين بار هم جوابي ندادم. به محض شروع خطبه سوم پرديس سرش را جلو آورد و گفت :
- اين دفعه يادت نره. همون جور كه گفتم بگو. باشه؟
سرم را تكان دادم اما به هيچ وجه قصد نداشتم كلامي را كه پرديس سر هم كرده بود بگويم. همانطور كه عاقد خطبه را مي خواند با خودم گفتم : به خاطر خوبي پيروز، بخاطر مهرباني اش، بخاطر اينكه مرا دوست دارد و بخاطر اينكه شهاب در تقدير من نبود. در همين موقع عاقد با صداي كشداري گفت :
- عروس خانم وكيلم.
نفس عميقي كشيدم و لحظه اي چشمانم را بستم و سپس گشودم و در حاليكه به پيروز كه او هم به من چشم دوخته بود نگاه مي كردم گفتم :
- بله.
صداي دست و مبارك باد بلند شد. پدر و سپس عمو صورتم را بوسيدند و بعد از آن مادر مرا در آغوش گرفت اما من احساسي در برابر شادي آنان نداشتم.
دوست داشتم اين بازي زودتر پايان بگيرد. از بس از اين و آن تشكر كرده بودم و سرم را تكان داده بودم، سرگيجه گرفته بودم.
بعد از عقد من و پيروز مدت كوتاهي با هم تنها شديم. پيروز دستم را گرفت و مرا روي صندلي نشاند و خودش كنارم نشست. لبخند دلنشيني روي لبهايش بود. در آن لحظه مانند سرداري بود كه از فتح بزرگي بازگشته باشد. ناخودآگاه من نيز لبخند زدم. همه چيز تمام شده بود و من اكنون قدم به راهي گذاشته بودم كه مي بايست آن را تا آخر طي مي كردم.
شام در هتل صرف شد و بعد از گشتي در شهر به خانه پدر برگشتيم. به محض رسيدن به خانه لباسم را از تنم خارج كردم و آرايش صورتم را تا حدي پاك كردم. آخر شب بود و معدودي از مهمانان كه همه از اقوام نزديك بودند و بعد از گردش به خانه ما آمده بودند برخاستند تا براي خواب به خانه عمو بروند. هيچ كس قرار نبود در خانه ما بماند كه اين موجب تعجب من شده بود اما وقتي كه فهميدم قرار است پيروز امشب در خانه مان بماند و در اتاق مهمان بخوابد و همچنين فهميدم كه قرار است من نيز براي خواب به اتاق او بروم، آنقدر احساس بدي به من دست داد كه ناخودآگاه سر پرديس كه اين موضوع را به من گفته بود، فرياد كشيدم. پرديس كه خيلي هول شده بود با دست مرا به آرامش دعوت كرد و گفت :
- نگين عاقل باش اين رسمه. تو ديگه از اين به بعد همسر قانوني پيروز هستي.
با عصبانيت گفتم :
- پرديس روي سگم رو بالا نيار. من به رسم و رسومات احمقانه شما كاري ندارم. اما اينجا خانه پدرمه و من تا موقعي كه خانه پدرم هستم تو اتاق خواب خودم مي خوابم. فهميدي؟ اتاق خواب خودم نه جاي ديگه. تنها و بدون مزاحم.
پرديس مي خواست حرفي بزند كه به او اجازه ندادم و گفتم :
- همين كه گفتم. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
پرديس نفس عميقي كشيد و از اتاق خارج شد. همان شب فهميدم كه پيروز هم موافقت نكرده كه آن شب را در خانه ما بماند و ترجيح داده به خانه خودش برود.
صبح روز بعد پيروز به خانه مان زنگ زد تا حالم را بپرسد و خواست كه بعدازظهر آماده باشم تا با هم به گردش برويم.
پيروز به مدت يك ماه بعد از عقد ايران بود و بعد از آن به سوئد برگشت تا ترتيب كارهاي اقامت مرا بدهد. از اين طرف پدر نيز براي گرفتن گذرنامه من مرتب به اداره گذرنامه و سفارت سوئد و اداره ثبت و غيره رفت و آمد مي كرد.
-
پريچهر به تازگي صاحب پسري شده بود و مادر او را به خانه مان آورده بود تا از او بهتر پذيرايي كند. نوزاد او خيلي كوچك و قشنگ بود و با وجود كوچكي موهاي بلند و مشكي داشت. پدر كه براي اولين بار پدربزرگ شده بود، در پوست خود نمي گنجيد و مادر با وجود شادي حاصل از به دنيا آمدن فرزند او به فكر تهيه جهيزيه براي من بود و بيشتر نگران اين بود كه چگونه جهيزيه من را به يك كشور ديگر انتقال دهد. هر چقدر پدر به او مي گفت كه احتياجي به اين كار نيست و پيروز قبول نخواهد كرد كه نگين چيزي با خودش ببرد، مادر با ناراحتي به او نگاه مي كرد و مي گفت :
- خدا مرگم بده حاج آقا، دختر بدم بدون جهيزيه؟! مگه همچين چيزي مي شه؟
من كاري به اين چيزها و حوصله جر و بحث با مادر را نداشتم. اكثر اوقاتم را با پريچهر و كودك او سر مي كردم و گاهي كه دلم خيلي مي گرفت به پرديس زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. صحبت هاي من و پرديس گاهي اوقات بيشتر از يك ساعت طول مي كشد. او با من صحبت مي كرد و راه و رسم زندگي را به من ياد مي داد و من از دلتنگي هايم برايش مي گفتم. پرديس يادم مي داد چگونه بدون اينكه بخواهم خودم را گول بزنم شهاب را فراموش كنم او اين تجربه را به خوبي كسب كرده بود.
به چشم به هم زدني تمام كارهايم براي اقامت در سوئد رديف شده بود و زماني كه پيروز به خانه مان زنگ زد و گفت بي صبرانه روزهاي باقي مانده تا ورودم را مي شمارد، احساس عجيبي به من دست داد. عاقبت روزي رسيد كه با يك چمدان كه وسايل شخص ام را داخل آن گذاشته بودم از اتاق خارج شدم تا براي هميشه آنجا را ترك كنم. به محض خروجم از اتاق، بوي خوش اسپند به مشامم خورد و من اين بو را با نفس عميقي فرو دادم.
از شب قبل سر فرصت و يكي كي با تلفن و حضوري با اقوام خداحافظي كرده بودم حتي با عمه سوزه مهربانم چند كلامي صحبت كرده بودم و از اينكه نتوانسته بودم بعد از عقد به ديدنش بروم عذر خواستم. اكنون اقوامي كه براي بدرقه ام از سنندج به تهران آمده بودند، پايين منتظرم بودند تا با آنها نيز خداحافظي كنم. خواسته بودم كسي براي بدرقه ام به فرودگاه نيايد حتي پدر و مادرم. اما با آمدن پرديس براي بدرقه ام مخالفت نكردم. او با همه فرق داشت مي خواستم تنها شاهدم براي ترك هميشگي وطنم باشد. او و سروش قرار بود مرا به فرودگاه برسانند. آخرينن گاه را به اتاقم انداختم و آهي كشيدم سپس در اتاقم را بستم و بدون اينكه بخواهم دوباره به آن نگاه كنم پله ها را طي كردم. از بين آن همه آدم چشمم به مادرم افتاد كه قرآني در دست داشت و با چشماني اشك آلود با حالتي مظلومانه گوشه اي ايستاده بود. چشم از او برداشتم زيرا نمي خواستم هيچ چيز مرا تحت تاثير قرار دهد. با عمه و زن عمو و دخترعموهايم روبوسي كردم. بعد سراغ پدر رفتم. براي بوسيدن دستم را دور گردنش انداختم. پدر مرا در آغوش گرفت و بدون خجالت جلوي آن همه آدم با صداي بلندي گريست. دندانهايم را به هم فشار دادم تا مانع از جمع شدن اشك در چشمانم شوم و بعد آرام خود را از آغوشش بيرون كشيدم. عمو پدر را به گوشه اي برد تا او را آرام كند. به طرف پريچهر و كودك قشنگش رفتم و آن دو را هم بوسيدم. پوريا به اتاقش رفته بود و وقتي با اصرار نيما بيرون آمد از چشمان سرخش فهميدم كه گريه كرده است. او را كه تازگي قدش كني بلندتر از من شده بود و پشت لبش هم سبز شده بود، در آغوش گرفتم و صورتش را چندبار بوسيدم. سپس با نيما و صادق دست دادم. براي اولين بار دستم را براي نويد دراز كردم و با او هم دست دادم و برايش آرزوي موفقيت كردم. نويد بدون اينكه لبخندي به لب داشته باشد دستم را فشرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
جلوي در حياط از زير قرآني كه مادر به دست گرفته بود، رد شدم و يك بار ديگر برگشتم و آن را بوسيدم. بعد يك بار ديگر صورت مادر را بوسيدم و به طرف ماشين سروش رفتم و عقب نشستم. پرديس هم سوار شد و سروش بعد از گذاشتن چمدانم در صندوق عقب به راه افتاد. نمي خواستم نگاهي به مادر و بقيه بياندازم اما ناخودآگاه سرم به طرف عقب چرخيد و ناهيد دخترعمويم را ديدم كه كاسه اي آب پشت سرم خالي كرد و مادر را ديدم كه سرش را روي قرآني كه در دستش بود گذاشته و بدنش تكان مي خورد. كنارش پوريا ايستاده و با حالتي كه دلم را ريش مي كرد، سرش را به طرفي خم كرده بود. پدر را نديدم مي دانستم هم اكنون عمو در حال دلداري دادن به پدر است و به او اطمينان مي دهد كه من به سوي خوشبختي مي روم. از يك چيز دلم خنك شده بود و آن اينكه نه با عمو خداحافظي كردم و نه صورتش را بوسيدم. شايد در آن هير و وير كسي متوجه اين موضوع نشده بود اما من از همان ابتدا حواسم بود كه اين كار را نكنم. هنوز احساس مي كردم از او كينه به دل دارم و نتوانسته ام او را ببخشم.
به فرودگاه رسيديم. سروش از قسمت اطلاعات پرواز، ساعت پرواز هواپيماي سوئيس اير را پرسيد. هنوز وقت كافي داشتيم. به همراه پرديس و سروش به طرف صندليهاي سالن انتظار فرودگاه رفتيم. سروش براي گرفتن آبميوه رفت و من و پرديس در كنار هم نشستيم و او دستم را گرفت و برايم حرفهايي زد كه به هيچ وجه مايل به شنيدنش نبودم. خواستم اعتراض كنم اما او گفت حالا وقت قُد بازي نيست. او مي خواست برايم از مسائل زناشويي صحبت كند و من آنقدر دلزده و متنفر شده بودم كه كم مانده بود همان لحظه قيد همه چيز را بزنم و به همراه او به خانه پدرم برگردم. به پرديس گفتم مايل نيستم حتي كلمه اي ديگر بشنوم و اگر در اين باره كوتاه نيايد ترجيح مي دهم در سالن ترانزيت منتظر اعلام پرواز باشم. پرديس رضايت داد كه اين بحث را خاتمه بدهد و مرا بيشتر از آن از زندگي متنفر نكند. هنوز آبميوه اي را كه سروش خريده بود تمام نكرده بوديم كه از بلندگو اعلام شد كه مسافران هواپيماي سوئيس اير براي تحويل بار و عمليات گمركي به سالن ترانزيت مراجعه كنند.
وقت خداحافظي بود. پرديس را بوسيدم و لحظه اي در آغوش گرم و پر محبت او ماندم. احساس ترس و دلهره اي كه بعد از جدا شدن از آغوش او كردم هيچگاه از خاطرم بيرون نخواهد رفت. ترك آغوش او حتي از ترك آغوش پر مهر مادرم سخت تر بود. سروش نيز دستم را گرفت و گونه ام را بوسيد. بوسه او مانند بوسه برادري هنگام ترك خواهرش بود. سروش را خيلي دوست داشتم دلم نيامد به سادگي از او جدا شوم قدمي به جلو برداشتم و دستم را دور گردنش انداختم و گونه اش را بوسيدم. پرديس مي گريست و اشك در چشمان سروش حلقه زده بود و اين بيش از بيش مرا متاثر مي كرد. لبم را به زير دندان گرفتم تا چند دقيقه اي ديگر را تحمل كنم. سپس از داخل در شيشه اي بين سالن انتظار گذشتم و وارد سالن ترانزيت شدم.
با كمك مهماندار شماره صندلي ام را پيدا كردم و روي آن نشستم. صندلي ام كنار پنجره بود و من مي توانستم از آنجا بيرون را ببينم. اما چيزي براي ديدن وجود نداشت جز چراغهاي قرمز و زرد باند چيزي ديده نمي شد. آسمان شب سياه و بي ستاره بود اما هنوز دلم خوش بود كه روي خاك زادگاهم قرار دارم.
هواپيما به حركت در آمد و كم كم اوج گرفت. احساس كردم تاري از قلب من كه هنوز به آن خاك تيره و سرد پيوند داشت همراه با اوج هواپيما كشيده و پاره شد. ديگر هيچ اميدي باقي نمانده بود. من به سوي دياري مي رفتم كه نه مي دانستم چگونه جاييست و نه مي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود. تنها و غريب با دلي شكسته از پنجره به ابرهاي سفيدي كه در سياهي شب مانند تكه هاي پنبه در فضا معلق بودند نگاه مي كردم. دلم مي خواست بگريم و اين تنها نيازي بود كه در خود احساس مي كردم. تصوير مادر و پوريا جلوي در خانه مانند احساس درد به گلويم فشار مي آورد. در اين موقع مهماندار حوله اي گرم و نمناك را به دستم داد. نمي دانستم بايد با آن چكار كنم اما چشمم به زن مسني كه روي صندلي كنارم نشسته بود افتاد. او حوله را روي صورتش انداخت و تازه فهميدم اين حوله كمپرسي براي رفع خستگيست. من نيز به تقليد از او حوله را روي صورت انداختم و خوشحال از اينكه پوششي براي صورتم پيدا كرده بودم كه كسي متوجه گريستنم نشود. سيل اشكهايم را رها كردم. قطره هاي گرم اشك از كنار چشمانم به طرف موهايم مي رفت اما نرسيده به موهايم جذب حوله روي صورتم مي شد. تا توانستم گريستم به طوري كه احساس كردم از قفس تنگي كه سينه ام را مي فشرد رها شدم
-
هواپيماي سوئيس اير پس از توقف كوتاهي در زوريخ به سمت استكهلم پرواز كرد.
به محض پياده شدن از هواپيما سردي هوا را با تمام وجود احساس كردم. آسمان استكهلم بر خلاف آسمان تهران ستاره باراني بود. با و جودي كه چراغهاي زيادي محوطه فرودگاه را روشن كرده بودند اما روشنايي آسمان آنرا تحت تاثير قرار مي داد. هر كار مي كردم ناخود آگاه نگاهم به سمت آسمان كشيده مي شد. برايم ديدن چنين چيزي عجيب و باورنكردني بود. آسمان آن شهر و آن كشور را بيش از هر جاي ديگري خواستني يافتم. با راهنمايي شخصي به طرف سالن ترانزيت رفتم. چيز زيادي براي تحويل از قسمت گمرك نداشتم اما براي گرفتن همان يك چمدان مدتي معطل شدم و بعد به همراه مسافراني كه همسفرم بودند به قسمت خارج از فرودگاه راهنمايي شدم. مي دانستم كه تا چند لحظه بعد پيروز را خواهم ديد. بخاطر همين احساس گنگي بين ترس و نگراني داشتم. وقتي پا به داخل سالن انتظار گذاشتم با گنگي به اطرافم نگاه كردم آدهاي اطرافم چهره هايي غريب و نا آشنا داشتند. زبان هيچ كدام از آنها را نمي فهميدم. احساس مي كردم ترسيده ام اما خودم را نباختم. همانطور كه به اين طرف و آنطرف نگاه مي كردم دستي از پشت به كمرم خورد. تكاني خوردم و به عقب برگشتم. از ديدن پيروز با خوشحالي نفس راحتي كشيدم. پيروز لبش را به زير دندان گرفته بود و با خوشحالي نفس نفس مي زد و سپس در يك لحظه حتي بدون اينكه فرصتي دهد تا به او سلام كنم دستش را دور كمرم حلقه كرد و با حركتي مرا از جا كند. چرخي زد و بعد بوسه اي روي لبانم نشاند. آنقدر از كار او حيرت زده شدم و خجالت كشيدم كه حدي براي آن متصور نبود. خودم را از ميان بازوانش بيرون كشيدم و با بهت و ناباوري قدمي به عقب برداشتم و در همان حال جرات نگاه كردن به اطراف را نداشتم فكر مي كردم تمام مردمي كه در فرودگاه هستند به ما چشم دوخته اند و حركت ناشايست پيروز را ديده اند. با احتياط نگاهي به اطراف كردم. آنطور كه من فكر مي كردم نبود. هر كس در حال خودش بود گويي هيچ كس، هيچ كس را نمي ديد. تازه به ياد آوردم كه هنوز سلامي به پيروز نكرده ام. با خجالت گفتم :
- سلام.
پيروز دستش را دور شانه ام انداخت و در حاليكه مرا به خود مي فشرد گفت :
- سلام عزيزم به سوئد خوش اومدي.
به همراه پيروز به خانه اش رفتيم. خانه اي زيبا و مجلل كه همه نوع وسايل يك زندگي راحت در آن يافت مي شد. به ياد مادر بيچاره ام افتادم كه چقدر ناراحت اين بود كه مبادا من از اين نظر دچار مشكل شوم. پيروز خانه را به من نشان داد. تمام وسايل حكايت از سليقه بي نقصش داشت. پيروز بعد از نشان دادن تمام خانه در مرحله آخر اتاق خواب را به من نشان داد. سرويس اتاق خواب خيلي زيبا و مجلل بود. سرويس خوابي به رنگ سبز و طلايي كه حتي پرده ها و موكت كف اتاق نيز با رنگ تخت هماهنگ بود. تابلويي به ابعاد بزرگ در قابي به رنگ طلايي و سبز در بالاي تخت نصب شده بود كه در آن عكسي از من و پيروز بود كه روز عقد انداخته بوديم. روي ميز آرايش زيبايي كه كنار تخت بود وسايل آرايشي با حسن سليقه و زيبايي چيده شده بود كه بعيد مي دانستم بدون سليقه يك زن انتخاب شده باشد. لباس خوابي به رنگ سفيد درون جعبه اي بود كه به محض ديدن به سرعت چشم از آن برداشتم. پيروز هم متوجه شد و با لبخند به من نگاه كرد. براي اينكه فكرش را منحرف كنم از او خواستم يكبار ديگر آشپزخانه را به من نشان بدهد. پيروز با خنده برايم توضيح داد كه دو مستخدم در منزلش كار مي كنند كه او در حال حاضر به هردوي آنها يك هفته مرخصي داده است تا مزاحمي نداشته باشيم. و بعد به شوخي گفت :
- فقط در طول اين به هفته بايد از خودمون پذيرايي كنيم و بعد از اون لازم نيست از نظر اومور خانه نگران چيزي باشيم.
نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. ناراحت از اينكه اين همه تعليم براي يادگيري پخت و پز همه كشك بود و خوشحال از اينكه از شر سوزاندن و شفته كردن عذا راحت شده بودم. با وجودي كه شب قبل استراحت كافي نداشتم اما خسته نبودم و احساس سرحالي مي كردم. به پيشنهاد پيروز براي رفع خستگي به حمام رفتم. حمام زيبا و مدرني كه حتي شكل وسايلش با حمام بزرگ و جادار خودمان قابل مقايسه نبود. پس از حمام لذت بخشي كه نيرويم را به من بازگرداند لباسي از چمدانم بيرون آوردم و آن را به تنم كردم سپس نگاهي به اتاق خواب زيبا و بزرگ خانه انداختم. باورش خيلي سخت بود كه آنجا محل زندگي هميشگي ام باشد. هنوز نتوانسته بودم قبول كنم كه به خانه ام پا گذاشته ام. به طرف پنجره اتاق رفتم. در يك لحظه انتظار داشتم منظره حياط خودمان را با همان درخت خرمالوي بزرگ و پر شاخه ببينم. اما به جاي آن چشمم به منظره زيباي پر درختي افتاد كه با وجود سرماي هوا درختان سرو و كاج همچنان با سبزي، قامت راست كرده بودند.
احساس مي كردم از ديدن خانه كه محوطه سبز و زيبايي جلوي آن بود به وجد آمده ام اما اين احساس به محض رسيدن تاريكي شب به احساس گنگي از ترس و وحشت تبديل شد. ترس از تنها بودن با پيروز. با وجودي كه شب گذشته در سفر بودم و تمام طول روز نيز ذره اي استراحت نكرده بودم اما هنوز ميل نداشتم براي استراحت بروم. احساس نا امني وجودم را احاطه كرده بود و هيچ گونه آمادگي براي پذيرش پيروز در خود احساس نمي كردم. بدون اينكه چيزي به پيروز بگويم خودش به خوبي اين احساسم را درك كرد و آرام به من اطمينان داد تا زماني كه آمادگي پذيرش او را پيدا نكرده ام مزاحمتي براي من ايجاد نخواهد كرد. با اطمينان از اينكه مي توانم به قول او اطمينان كنم براي خواب به اتاق رفتم و به محض اينكه سرم روي بالش رفت نفهميدم كي خوابم برد و تا نيمه هاي روز بعد مانند مرده اي بي حركت خوابيدم.
روزها يكي بعد از ديگري مي گذشتند و من در حال وفق دادن خودم با محيط زندگي تازه ام بودم. مستخدماني كه در خانمان كار مي كردند زن و مردي سياه پوست اهل كشور موريتاني بودند كه ابتدا از ديدنشان چنان ترسيدم كه كم مانده بود فرياد بزنم. پيروز مرا به آنان معرفي كرد و من از فكر اينكه بخواهم با آن دو در خانه تنها باشم وحشت سرتا پايم را فرا گرفت. وقتي فكرم را به پيروز گفتم ابتدا از خنده ريسه رفت و بعد به من اطميان داد كه اگر آن دو را خوب بشناسم از فكري كه در موردشان كرده ام خندام خواهد گرفت. البته او حق داشت، تام و همسرش برتا هر دو خوب و مهربان بودند و من خيلي زود توانستم آنها را دوست داشتني و قابل اعتماد بيابم. بهتر از همه اينكه آن دو مي توانستند فارسي صخبت كنند. البته نه خيلي درست و فصيح اما همين كه كلماتي را مي توانستند ادا كنند براي من دنيايي از نعمت بود.
دو هفته بعد از اقامتم پيروز جشن بزرگي به مناسبت ازدواجمان در منزل ترتيب داد تا مرا با دوستان و همكارانش آشنا كند. در آن مهماني با اشخاص زيادي آشنا شدم كه يكي از آنها دختري بود به نام مارتينا كه يكي از كارمندان شركت بود و نسبت به ديگران رابطه نزديكتري با پيروز داشت. مارتينا دختري سفيد رو و قد بلند بود كه به همراه مادرش در خانه اي در حومه شهر اوربرو زندگي مي كرد. اصليت او يوگسلاو بود و يكي از صدها مهاجري بود كه پدر و مادرش از زمان تولد او به سوئد آمده بودند. مارتينا زيبا نبود اما چهره اي مناسب و دلنشين داشت و از همه مهمتر يكي از مهره هاي اصلي شركت بود. او ازدواج نكرده بود و به شدت مخالف ازدواج بود و به قول پيروز ژن زن بودن را در خود نداشت. او با لهجه غليظي صحبت مي كرد و اگر پيروز كنارم نبود حتي يه كلمه از حرفهايش را متوجه نمي شدم. در تمام مدت مهماني پيروز مرتب صحبتهاي دوستانش را براي من ترجمه مي كرد و من مانند آدم گنگ و بي سوادي چشم به دهان پيروز دوخته بودم و فقط براي آنها لبخند مي زدم. آن شب بعد از رفتن مهمانان پيروز با خنده مرا در آغوش گرفت و در حاليكه به طرف اتاق خواب مي رفت گفت :
- خانم كوچولوي من، از فردا بايد سعي كني زبان اين كشور رو ياد بگيري. امشب از بس حرهاي چرت اين و اون رو ترجمه كردم احساس مي كنم فكم درد گرفته. دفعه ي ديگه بايد خودت بتوني با اونا صحبت كني.
اين حرف پيروز مرا به فكر انداخت كه اين كار را بكنم زيرا از ترس اينكه مبادا گم شوم و نتوانم از كسي نشاني خانه را بپرسم حتي پا از در خانه بيرون نمي گذاشتم و وقتي به پيروز گفتم مي خواهم اين زبان را ياد بگيرم آنقدر خوشحال شد كه حد نداشت. از فرداي آن روز معلمي به خانه مي آمد تا اين زبان را به من ياد بدهد. همان روز اول آنقدر از يادگيري اين زبان مستاصل شدم كه از اينكه گفته بودم مي خواهم زبان ياد بگيرم به خودم دشنام مي دادم. پيروز براي اينكه زبانم تقويت شود در خانه با من فارسي صحبت نمي كرد و تمام وقت به آن زبان مزخرف با من صحبت مي كرد و من گيج و گنگ به او نگاه مي كردم. اوايل آنقدر گيج بازي در مياوردم كه حد نداشت. يك بار سر ميز ناهار او به من چيزي گفت كه فكر كردم ظرف سالاد را مي خواهد و آن را برداشتم تا به او بدهم. پيروز با لبخند اشاره كرد كه آن را نمي خواند و بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. اينبار ظرف نان را به طرفش گرفتم باز هم اشاره كرد كه نه و در همان حال از اينكه متوجه نمي شوم كه چه مي گويد مي خنديد. زماني كه براي بار سوم جمله اش را تكرار كرد با ناراحتي به او نگاه كردم و به فارسي گفتم :
- من نمي فهمم چي مي گي.
اما او قصد نداشت به زبان خودم بگويد كه منظورش چيست. وقتي بار ديگر آن جمله را تكرار كرد با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و به اتاقم رفتم. رلستش آن روز دلم براي وطنم تنگ شده بود و اين كار پيروز هم مزيد براين بود كه مانند كودكي بهانه بگيرم و دلم بخواهد گريه كنم. با دلتنگي لبه تخت نشستم و سرم را روي دستانم گذاشتم و مهار اشك را رها كردم. پيروز وقتي به اتاق آمد و مرا درآن حال ديد كنارم نشست و دستش را دورم پيچيد و مرا در آغوش گرفت و در حاليكه موهايم را نوازش مي كرد با لحن آرامبخشي به زبان شيرين فارسي گفت :
- عزيزم. كوچولوي دل نازكم. نمي خواستم اذيتت كنم. منو ببخش. من سر ميز بهت مي گفتم : دوستت دارم بهار شيرينم. باور كن همين جمله رو گفتم البته قبول دارم كه مقصر بودم و نبايد اذيتت مي كردم. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور بريم بيرون. مي دونم حوصله ات سر رفته. بهت قول مي دم ديگه با اين زبان حرف نزنم. تو خيلي وقت داري اين زبان رو ياد بگيري.
اشكهايم را پاك كردم و نشان دادم كه او را بخشيده ام . پيروز كمك كرد تا حاضر شوم و بعد به همراه او به رستوراني رفتيم كه بيشتر مشتريانش ايراني بودند البته كسي به فارسي صحبت نمي كرد اما وقتي پيروز با كلمه اي فارسي حالشان را مي پرسيد آنها نيز فارسي پاسخ مي دادند. همين باعث دلگرمي ام شد و فهميدم كه تنها نيستم. پيروز وقتي متوجه شد كه با رفتن به اين رستوران تا چه حد روحيه ام را به دست آورده ام اغلب اوقت مرا به آنجا مي برد. با اينكه در آن رستوران كسي با كسي دوست و همنشين نبود اما به هر حال بوي وطنم را مي داد و همين مرا راضي مي كرد.
-
هفت ماه از آمدنم به سوئد مي گذشت. كم كم به محيط زندگيم عادت مي كردم و مي پذيرفتم كه زندگي جديد را آغاز كرده ام. اوايل سفرم اين پذيرش آسان نبود. گاهي اوقات به قدري دلتنگ مي شدم و دلم هواي ايران را مي كرد كه هيچ چيز نمي توانست راضي ام كند. در اين موقع آنقدر مي گريستم كه پيروز مجبور مي شد براي دلداريم به هزار حيله متوسل شود و مانند كودكي به من وعده و وعيد دهد. البته او به وعده هايش عمل مي كرد و همسر خوبي بود. من با او مشكلي نداشتم تنها مشكل من با او دوستان زني بودند كه داشت. بخصوص از زماني كه از كارهايش در شركت و همچنين مارتينا صحبت مي كرد احساس مي كردم نمي خواهم چيزي بشنوم. اوايل زياد حساسيت نشان نمي دادم اما كم كم حس مي كردم تحمل خنده ها و صحبتهاي او را با مارتينا ندارم بخصوص كه گاهي اوقت از خانه با او تماس مي گرفت و براي مدتي طولاني با او صحبت مي كرد. از حرفهايش چيزي سر در نمي آوردم چون هنوز نتوانسته بودم زبان سخت آن كشور را كه تلفيقي از چند زبان بود ياد بگيرم. اين جور مواقع روي مبل مي نشستم و با اينكه چشم به تلويزيون دوخته بودم از دورن حرص مي خوردم. گاهي پيروز كنارم مي نشست و همانطور كه دستش را دور شانه ام مي انداخت و مرا به خود مي فشرد به صحبتش با او ادامه مي داد. در اين حال آنقدر از دستش شاكي مي شدم كه دلم مي خواست سرش فرياد بكشم اما تنها كاري كه مي كردم اين بود كه خودم را از آغوشش بيرون بكشم و به بهانه اي به اتاق ديگري بروم.
در اين مدت چند بار با پدر و مادر و پوريا تلفني صحبت كرده بودم اما مكالمه هايم در حد سلام و احوالپرسي و خبرگيري از سلامتي آنان و دادن خبر سلامت خودم بود. در تمام اين مدت فرصتي نشد كه با مادر مفصل صحبت كنم. البته من نيز حرفي براي گفتن نداشتم. كسي اطرافم نبود كه بخواهم از آن صحبت كنم. هر بار كه تلفن مي كردم از مادر مي خواستم به پريچهر و پرديس و صادق و سروش هم سلام مرا برساند. دلم براي مادر مي سوخت طفلي يكي از دخترانش به شهر دوري رفته بود و دختر ديگرش به كشوري دورتر. فقط خواهر بزرگم پريچهر بود كه خانه او هم با مادر فاصله داشت اما همان دلم را گرم مي كرد دست كم يكي از دخترانش نزديكش است.
پريچهر به تازگي برايم نامه فرستاده بود. البته خبرهايي كه پريچهر در نامه اش نوشته بود از خودش و كودكش و صادق و پدر و مادر بود. او مثل هميشه آنقدر متانت داشت كه جز خودش و چيزهايي كه مجاز به گفتن بود چيز ديگري نمي گفت. پريچهر عكسي از پدرام كوچكش را برايم فرستاده بود كه در آن عكس پسرش خيلي به صادق شبيه بود. عكس پدرام خواهرزاده ام را بوسيدم و آن را در قاب كوچكي گذاشتم و كنار ميز آرايشم قرار دادم تا هميشه جلوي چشمم باشد.
بعد از مدتها انتظار نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه چهار صفحه بود. از رسيدن آن نامه به قدري خوشحال شدم كه چندين بار برتا را بوسيدم و به او گفتم :
- متشكرم، متشكرم.
نامه پرديس را مانند شي گرانبها به قلبم فشردم و از ضخيم بودن آن دچار هيجان شدم. مي دانستم پرديس تمام چيزهايي را كه مايل به شنيدن هستم برايم نوشته است. او بر خلاف پريچهر همه چيز را كامل تشريح مي كرد بطوريكه خودم را در بين آنها احساس مي كردم. پرديس بعد از كلي سلام و احوالپرسي برايم نوشته بود اوضاع در خانواده عادي و مثل هميشه است. هنوز پوريا با توپ به درختان بيچاره ضربه مي زند و هنوز مادر همان تكيه كلامش را بر زبان دارد : وا حاج آقا مگه ميشه؟ و پدر با خنده مي گفت : چرا نمي شه خانم. از اين نوشته پرديس كلي خنديدم بطوريكه ناخودآگاه اشك از چشمانم جاري شد. او اوضاع خانواده را طوري نوشته بود كه مو به مو آنچه را مي خواندم احساس مي كردم. پرديس از خودش و سروش نوشته بود كه سروش مثل كسي كه بخواهد دنيا را بگيرد كار مي كند و او براي اينكه شلوار سروش دو تا نشود مرتب خرج مي كند. البته جلوي آن نوشته بود زياد جدي نگير و سپس نوشته بود كه هنوز از بچه خبري نيست و در ادامه اضافه كرده بود كه نكه فكر كني نازا هستم بلكه هم من و هم سروش، البته بيشتر من، فكر مي كنيم هنوز يه كم زوده. بزار عمه فرصت كنه برام حرف دراره بعد با آوردن يك پسر كاكل زري و يك دختر پيرهن زري حالش رو مي گيرم. نامه پرديس مجموعي از طنز و شوخي بود و عجيب اينجا بود كه با اينكه سنندج بود اما از تهران بهتر از هر كسي خبر داشت. پرديس نوشته بود : نيشا با مردي كه افسر نيروي هواييست به نام اردشير نامزد كرده و قابل توجه خواهر خوبم كه خانواده اردشير اصفهاني هستن و سر مهريه با عمو كلي چك و چونه زدن بطوريكه عمو از دادن نيشا به آنان دل چركين است. اما نيشا كه احمد پسر توران خانم رو ديده بود از ترس اينكه مبادا زن آن غول بي شاخ و دم شود پايش را كرده در يك كفش كه اردشير را مي خواهد و عمو كه حريف خيره سري او نشده عاقبت رضايت داده كه آن دو نامزد كنند و قرار است بعد از محرم و صفر عقد كنند. نفس عميقي كشيدم و با خود گفتم : باز خدا رو شكر كه عمو به زور او رو به احمد نداده. پرديس از نويد هم نوشته بود كه روي دست نيما بلند شده و به زن عمو گفته كه برايش دست بالا كنند و همسر محبوب او كسي نيست به جز شيدا خانم گل كه با زبانش پسر عموي رشيد ما را تور كرده و خواسته به اين طريق از نردبان موفقيت بالا برود اما بيچاره خبر نداره كه اين نردبان فقط مخصوص دزدهاست و خبري آن بالاها نيست. به اينجاي نامه كه رسيدم از ته دل خنديدم. پرديس استعداد خوبي براي انتقال احساساتش داشت. ديگر نوشته بود كه چگونه عمه را دست انداخته و يا چگونه دم جاري اش را كه قصد فضولي در كارش را داشته چيده است. پرديس در آخر نامه اش از من خواسته بود جواب نامه اش را بدهم و بگويم كه زندگي ام با پيروز چطور است و آيا اينكه خبري از بچه هست يا نه و جمله اش را با اين جمله پايان داده بود كه آنكه در انتظار جواب نامه ات روز و شب ندارد و خواب و خوراك را براي خودش و همسرش حرام مي كند، پرديس. حتي خداحافظي او با طنز بود و مي دانستم كه او سروش را بيشتر از آن دوست دارد كه بخواهد خواب و خوراك را از او بگيرد.
همان لحظه جواب پرديس را نوشتم. براي او نوشتم كه از زندگي ام راضي هستم و اوضاعم بد نمي گذرد. كمي از وضعيت زندگي ام و همچنين از اخلاق خوب پيروز نوشتم اما براي او ننوشتم كه به تازگي به تلفن هايش حسودي مي كنم زيرا مي دانستم از پرديس بعيد نيست به پيروز زنگ بزند و در اين مورد به او سفارش كند. هر چقدر توانستم از خوبي ها برايش نوشتم اما دوست نداشتم به او بگويم كه گاهي دلم براي هواي تهران و حتي ديدن كسي را مي كند كه هنوز نتوانستم فراموشش كنم. نامه من برخلاف نامه پرديس يك صفحه بود. در آخر براي او نوشتم از چيزي كه پرسيده بود خبري نيست و فكر هم نمي كنم حالا حالاها خبري باشد. به او اطمينان دادم به محض اينكه خبري شود قبل از هر كس او را در جريان بگذارم. پس از اتمام آن، آن را به تام دادم و از او خواستم كه همان لحظه آن را پست كند. بعدازظهر وقتي پيروز به خانه آمد نامه پرديس را براي او خواندم البته نه همه قسمتهاي آن را و پيروز از شدت خنده ريسه رفت.
چند ماه ديگر گذشت و در اين مدت من پيشرفت خوبي در يادگيري زبان كرده بودم به طوريكه صحبت ها را كم و بيش متوجه مي شدم اما هنوز خيلي كامل و خوب نمي توانستم صحبت كنم و بيشتر ترجيح مي دادم شنونده باشم.
-
در اين مدت به جشني دعوت شديم كه جشن سال نو بود. آن شب لباس بلندي به رنگ مشكي به تن كردم و پالتويي از پوست روي آن پوشيدم اما همينكه از خانه خارج شدم احساس سرماي شديدي كردم. سرماي كشور سوئد تنها چيزي بود كه هنوز به آن عادت نكرده بودم. با اينكه بخاري ماشين روشن بود اما برايم كافي نبود. تا به مهماني كه در كاخي بزرگ و زيبا بود برسيم لب و دندانم از سرما كبود شده بود. پيروز وقتي ديد كه دندانهايم از سرما به هم مي خورد يك دستش را دور شانه ام گذاشت و مرا تنگ در آغوش گرفت و با دست ديگرش ماشين را هدايت مي كرد. او عقيده داشت كه آنقدر خودم را در خانه حبس كرده ام كه حتي براي قدم زدن از خانه خارج نمي شوم و به خاطر همين بدنم هنوز به سرما عادت نكرده است. اما خودم مي دانستم هميشه از سرما عاجز بوده ام و اين كارها فرقي به حالم نداشت.
تعدادي از مهمانان را مي شناختم زيرا آنان را در مهماني خانه پيروز ديده بودم. مارتينا هم به مهماني آمده بود. او لباس بابا نوئل به تن كرده بود و لبها و گونه هايش را به طرز خنده آوري سرخ كرده بود. موهاي طلايي و درخشانش زير نور پروژكتورهاي بزرگ سالن مي درخشيد. او به محض ديدن من و پيروز جلو آمد و پس از دست دادن با من، صورت پيروز را پرسيد. فكر كردم اشتباه مي بينم. پيروز متوجه تعجب من شد و گفت :
- عزيزم اين يك رسمه كه در شب كريسمس مثل سال نوي خودمان كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند، همديگر رو مي بوسند.
و بعد در حالي كه به رويم لبخند مي زد، گفت :
- عشق من زياد تعجب نكن چون من و تو هم بايد طبق اين رسم همديگر رو ببوسيم و من بي صبرانه منتظر تحويل سال هستم.
پيروز مي خواست كار مارتينا را توجيه كند. اما براي من اين توهين بزرگي بود به خصوص كه او خيلي ساده مي گفت كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند. سعي كردم رفتارم عادي باشد اما قلبم تير مي كشيد. پيروز دستش را دور كمرم انداخت و مرا به طرف دوستان ديگرش برد تا به اين ترتيب اثر بدي را كه رفتار مارتينا در ذهنم گذاشته بود، پاك كند. اما از حالت عصبي اش مي خواندم كه او نگران فكري است كه من درباره او و مارتينا مي كنم و دقيقا اين همان چيزي بود كه من در حال انجام آن بودم. از مارتينا با آن خنده هاي بي تكلف و ساده اش و لباسي كه او را چون دلقكي نشان مي داد، متنفر شده بودم. از پيروز هم دلزده و ناراحت بودم با اين وجود حتي خم به ابرويم نياوردم و سعي كردم رفتارم خيلي عادي باشد. نيمه شب براي لحظه اي چراغها خاموش شد و بعد روشن شد و اين نشاني بود براي تحويل سال نو ميلادي. اما من عيد خودمان را كه همه دور هفت سين مي نشستيم، به آن ترجيح مي دادم. همانطور كه پيروز گفته بود افرادي كه در سالن بودند همديگر را مي بوسيدند و با شادي سال نو را به هم تبريك مي گفتند. پيروز خم شد تا من را ببوسد و من ناخودآگاه سرم را چرخاندم. دوست نداشتم به من اجازه بدهم او مرا ببوسد و بخصوص اينكه هنوز به خاطر كار مارتينا توجيه نشده بودم. او خيلي عادي و بدون اينكه اتفاقي افتاده باشد جلوي چشم من همسرم را بوسيده بود و من نمي توانستم مطمئن باشم كه دور از چشم من آن دو چه رابطه اي با هم دارند. پيروز لحظه اي به من نگاه كرد. نشان دادم كه متوجه او نيستم اما كاملا احساس مي كردم كه مي فهمد ناراحتي من از چيست. لحظاتي بعد باز مارتينا نزديك من و پيروز آمد. اين بار در دستش ظرفي ميوه بود. ابتدا با خنده ظرف را به طرفم گرفت و من دست او را رد كردم و گفتم ميلي به خوردن ندارم. او بدون اينكه اصرار كند به طرف پيروز رفت و با خنده و شوخي مي خواست اولين خوراكي سال نو را خودش در دهان پيروز بگذارد. كاملا مشخص بود كه پيروز از رفتار او جلوي من راضي نيست اما در عين حال نمي توانست به او چيزي بگويد. مرتب با لبخندي كه مي دانستم طبيعي نيست از مارتينا مي خواست دست از لودگي بردارد و او را به حال خودش را بگذارد. اما او طوري با پيروز رفتار مي كرد كه گويي همسرش و يا كس نزديكش است و اين نشان مي داد كه هميشه رفتاري خودماني با او دارد.
تا نيمه شب كه براي ديدن مراسم آتش بازي از ويلاي كاخ مانند خارج شديم و تا زماني كه وارد ماشين شديم تا به خانه برگرديم ساكت و صبور بودم اما از درون مي سوختم. آنقدر به خود فشار آورده بودم كه تمام ديده هايم را نديده بگيرم، مغزم در حال تركيدن بود. در آن لحظه سرمايي احساس نمي كردم و قلبم چون كوه آتشفشان مواد مذاب به جاي خون به رگهايم مي ريخت. احساس فريب خورده اي را داشتم كه راهي ديگر برايش باقي نمانده است. دست پيروز به كمرم خورد. او مي خواست مانند زماني كه به جشني مي رفتيم، مرا به خود بفشارد اما من خود را كنار كشيدم و بدون اينكه به او نگاه كنم سرم را به جهت مخالفش چرخاندم و از پشت شيشه به سياهي شب چشم دوختم. صداي پيروز را مي شنيدم كه از من معذرت مي خواست و كار مارتينا را به حساب سادگي و از روي حماقتش مي خواند. اما اين چيزي را تغيير نمي داد. حدود يازده ماه بود كه همسر او بودم و در اين مدت به اين اندازه از او متنفر و زده نشده بودم. به منزل كه رسيديم پالتو را از تنم كندم و آن را روي مبل داخل هال انداختم سپس بدون اينكه كلامي با او صحبت كنم از پلكان بالا رفتم و خود را به اتاق خواب رساندم و در را از داخل قفل كردم و بعد از تعويض لباس به رختخواب رفتم. اما عجيب بود كه خيلي زود خوابم برد و آن طور كه فكر مي كردم بي خوابي به سرم نزد.
صبح روز بعد وقتي چشمانم را باز كردم متوجه شدم كه آن شب را بدون پيروز سر كرده ام. براي اينكه بدانم او كجاست از تخت پايين آمدم و در اتاق را باز كردم و از روي پلكان سرك كشيدم. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. برتا و تام دو هفته مرخصي داشتند و به خانه دخترشان در نروژ رفته بودند. نمي دانستم پيروز كجاست. يك لحظه فكر كردم كه نكند او شب گذشته را خارج از خانه سپري كرده و همين فكر مرا از طبقه بالا به پايين كشاند. به اطراف نگاه كردم و او را ديدم كه روي كاناپه اتاق پذيرايي به خواب رفته و به جاي پتو پالتوي مرا روي خودش كشيده بود. از اينكه اينگونه به خواب رفته بود دلم برايش سوخت. براي جبران كاري كه كرده بودم به آشپزخانه رفتم و صبحانه مفصلي فراهم كردم و چون رويم نمي شد او را صدا كنم تلويزيون را روشن كردم تا سر و صداي آن او را از خواب بيدار كند. همين طور هم شد. پيروز بعد از برخاستن از خواب به حمام رفت و بعد از دوش و اصلاح با ظاهري مرتب و آراسته به آشپزخانه آمد. او در مورد جريان شب گذشته هيچ چيز به رويش نياورد گويي چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود. با خوشحالي نگاهي به ميز صبحانه انداخت و بعد لبخندي به من زد و گفت :
- عزيزم صبح اولين روز سال نو مبارك.
من نيز به او تبريك گفتم و اين اولين آشتي قهر و بي سر و صدايمان بود.
پيروز گردنبندي زيبا كه با سنگهاي قيمتي تزيين شده بود به مناسبت سال نوي ميلادي به من هديه داد و من هم كراوات گران قيمتي به رنگ طوسي به او هديه دادم. با وجود نبود برتا و تام من و پيروز خودمان به كارهاي خانه مي رسيديم و اين تجربه شيريني براي من بود. پيروز از پس كار خانه به خوبي برمي آمد و بيشترين قسمت كار را او انجام مي داد. من فقط آشپزي مي كردم و غذاهايي را كه ياد گرفته بودم، مي پختم. با وجودي كه تمام سعي ام را مي كردم كه غذاهايم به خوشمزگي غذاهايي باشد كه برتا مي پزد اما فكر مي كردم اين طور نيست و هميشه يك چيز كم دارد اما پيروز با چنان اشتهايي دست پختم را مي خورد و به به و چه چه مي كرد كه فكر مي كردم بهترين آشپز در تمام جهان هستم. در اين مواقع به او نگاه مي كردم تا متوجه شوم كه دستم انداخته يا نه، اما وقتي مي ديدم كم مانده ظرف غذا را هم بليسد، يقين مي كردم كه به من دروغ نمي گويد.
-
دو هفته از تعطيلات كريسمس از بهترين روزهاي سال بودند اما با تمام شدن آن و برگشتن پيروز به سر كار باز هم آن احساس لعنتي به سراغم آمد. از مارتينا متنفر بودم و كاركردن پيروز در محيطي كه او بود، برايم زجر آور بود. براي گمراه كردن افكارم سعي كردم كتابهايي به همان زبان بخوانم تا هم زبانم را تقويت كنم و هم اينكه بتوانم سرگرمي داشته باشم. سه روز بعد از تمام شدن تعطيلات نامه پرديس به دستم رسيد و من آن را باز هم به قلبم فشردم. براي خواندن نامه به اتاقم رفتم تا برتا و تام شاهد ذوق هاي بچگانه من هنگام خواندن نامه نباشند. به محض رسيدم به اتاق روي تخت شيرجه زدم و نامه را باز كردم. پرديس كارت پستالي با منظره زيباي شيراز و حافظيه برايم فرستاده بود و در آن سال نو ميلادي را به من و پيروز تبريك گفته بود. برايم آرزوي شادماني كرده و پيشاپيش سالگرد ازدواجم را با پيروز تبريك گفته بود. همان لحظه به ياد آوردم كه چند وقت ديگر سالگرد ازدواجم با پيروز است. نامه پرديس برخلاف قبل دو برگ بود اما براي من همان هم خيلي ارزش داشت. پرديس از حال پدر و مادر و پوريا و پريچهر و صادق و پدرام كوچك نوشته بود و بعد نوشته بود كه نيشا و اردشير عقد كرده اند و قرار است بعد از عيد نيشا به خانه بخت برود. نويد هم با شيدا نامزد كرده بود. ياسمين هم باردار بود. نامه پرديس خيلي زود تمام شد اما خوبي اش اين بود كه مي دانستم چه خبرهايي است. هروقت ديگر بود از شنيدن اينكه يكي از دخترعموهايم قرار است ازدواج كند ذوق زده مي شدم و به فكر تهيه لباس مي افتادم اما با بعد مسافتي كه وجود داشتم مي دانستم نبايد براي عروسي نيشا و نويد دلم را خوش كنم.
سه هفته بعد سالگرد ازدواجم بود. پيروز از قبل ميزي در رستوران رزرو كرده بود كه براي گرفتن جشن دو نفره اي به آنجا رفتيم. او مي خواست مانند سال قبل جشني در خانه بگيرد كه من مانع انجام اين كار شدم چون دوست نداشتم به غير از خودمان افراد ديگري هم در جشنمان حضور داشته باشند. آخر شب وقتي به خانه برگشتيم با حيرت متوجه شدم هال خانه با كاغذ رنگي و چراغهاي چشمك زن تزئين شده و شمعي زيبا روي ميز گذاشته شده و دو هديه نيز كنار شمع قرار دارد. فهميدم جز برتا و تام كسي اين محبت را به من و پيروز نمي كند. به پيروز نگاه كردم و از اينكه آن دو موجود دوست داشتني و مهربان را در جشنمان شريك نكرده بودم خيلي متاسف شدم. فرداي آن روز پيروز جشن ديگري در خانه به پا كرد و من و خودش و برتا و تام تنها مهمانان آن بوديم.
ماهها پشت سر هم مي گذشتند و زمستان سپري شد. عيد نوروز من با كمك برتا سفره هفت سين چيدم. خيلي دوست داشتم براي ديدن خانواده ام به ايران بروم اما چيزي به پيروز نگفتم. پيروز قصد داشت مرا براي ديدن كشور ايتاليا ببرد. او از آثار ديدني آن كشور و كليساي واتيكان و برج معروف پيزا و خيلي جاهاي ديگر برايم حرف زد و من از اينكه مي توانستم كشوري را كه پيروز آن را مهد باستان مي ناميد از نزديك ببينم خوشحال و ذوق زده بودم.
چهار هفته به كشور ايتاليا رفتيم و در اين مدت آنقدر به من خوش گذشت كه دلم نمي خواست اين چهار هفته تمام شود اما وقتي به خانه خودمان برگشتيم به پيروز گفتم هيچ كجا خانه خودمان نمي شود. پيروز مرا در آغوش گرفت و حرفم را تاييد كرد. بعد از برگشتن پيروز به سر كار من نيز بي كار ننشستم و با خواندن كتابهايي كه او در خانه داشت و متعلق به زمان دانشگاهش بود مي خواستم اطلاعاتم را زياد كنم. پيروز مرتب تشويقم مي كرد براي رفتن به دانشگاه خودم را آماده كنم و من نيز بدم نمي آمد تحصيلات دانشگاهي ام را ادامه بدهم. بعضي اوقات هم خود او به من كمك مي كرد.
اوايل ماه جولاي كه به عبارتي تير ماه خودمان بود پيروز مي خواست براي انعقاد قراردادي به دانمارك برود و اين كار چون مربوط به كارهاي شركتش بود قرار نبود مرا همراه خودش ببرد. پيروز مدت سفرش را دو هفته تخمين زده بود. او سفارش مرا خيلي سفت و سخت به برتا و تام كرد و از آنان خواست نگذارند زياد تنها بمانم. به تام گفت كه گاهي مرا براي گردش در شهر با اتوموبيل بيرون ببرد اما من كارهاي مهمتري داشتم. آخر همان ماه قرار بود براي دادن آزمون به يكي از دانشگاههاي همان شهر بروم و هنوز كلي درس بود كه بايد مي خواندم. پيروز رفت و من با خودم فكر مي كردم كه اين دو هفته را چگونه برنامه ريزي كنم كه تمام مدت مشغول باشم و تنهايي حاصل از نبود او آزارم ندهد. اين اولين بار بود كه مرا براي مدت طولاني تنها مي گذاشت. همان شب پيروز به من تلفن كرد و گفت كه به سلامت به دانمارك رسيده و به هتلي در شهر راندرس رفته و شماره اتاق و تلفن هتل را به من داد تا در صورت بروز مشكل بتوانم با او تماس بگيرم.
شب اولي كه او به دانمارك رفته بود تا پاسي از شب بيدار بودم و به او فكر مي كردم. دوري اش با اينكه هنوز يك روز از آن نگذشته بود آزارم مي داد و احساس مي كردم دلم برايش تنگ شده است. از اينكه دو هفته بايد بدون او سر مي كردم با كلافگي خودم را روي تخت انداختم و سعي كردم بخوابم.
هر دو روز يك بار سر ساعت مشخصي به او در هتل زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. بعد از هر تلفن فكر مي كردم كه دلم خيلي هواي ديدارش را مي كند و دوري اش بيتابم كرده است.
يك هفته از سفر او گذشته بود و من برخلاف اينكه فكر مي كردم خيلي كار براي انجام خواهم داشت حوصله هيچ كاري را نداشتم. دوست داشتم پيروز كنارم بود تا با او صحبت مي كردم. دلم براي صحبت به زبان خودم تنگ شده بود. به طرف تلفن رفتم تا به كسي زنگ بزنم. ابتدا شماره تلفن خانه پدر را در ايران گرفتم اما نتوانستم تماس برقرار كنم. همين كه خواستم تلفن را سر جايش بگذارم به ياد پيروز افتادم. فكر نمي كردم آن موقع روز او در هتل باشد اما ناخودآگاه شماره تلفن هتل را گرفتم. با خودم گفتم برايش پيغام مي گذارم به محض اينكه برگشت با من تماس بگيرد. بر خلاف تماس با ايران خيلي زود توانستم شماره هتل را بگيرم. از مردي كه گوشي را برداشت خواستم ارتباطم را با اتاق او كه شماره آن سي و سه بود بر قرار كند. بعد از چند بوق ارتباط برقرار شد و من با خوشحالي فكر كردم صداي پيروز را خواهم شنيد. اما با شنيدن صداي زني كه تلفن را جواب داد يك لحظه فكر كردم اشتباه كرده ام و يا اطلاعات هتل اشتباه تلفن را وصل كرده است. با ترديد و صدايي كه كمي لرزش داشت به زبان سوئدي كه تازه آن را ياد گرفته بودم گفتم :
- اتاق سي و سه؟
- بله. با چه كسي كار داريد؟
نام پيروز را به زبان آوردم و او گفت كه گوشي را نگه دارم. دستهايم از بازو بي حس شده بود و بي جهت سعي مي كردم گوشي را در دستم نگه دارم. اما آن را چون جان شيرين در گوشم چسبانده بودم و به صداهايي كه از طرف ديگر به گوش مي رسيد دقت مي كردم. صداي زن را شنيدم كه نام پيروز را بدون پسوند و پيشوند صدا كرد و مطمئن شدم كه آن زن نمي تواند خدمتكار هتل باشد كه براي نظافت به اتاق او رفته است. نمي دانستم آيا بايد با او صحبت كنم يا تلفن را قطع كنم. گلويم خشك شده بود و دلم از ضعف مالش مي رفت. هنوز ارتباط برقرار نشده بود و من دعا مي كردم كسي كه گوشي را بر مي دارد كسي غير از پيروز باشد. دوست نداشتم صداي او را بشنوم و آرزو مي كردم مسئول هتل اشتباه كرده باشد و آن زن نيز متوجه نشده باشد كه من با چه كسي كار دارم. در اين افكار بودم كه صداي پيروز را از پشت خط شنيدم :
- بله بفرماييد؟
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم. پيروز بار ديگر گفت :
- بله.
اما من نتوانستم حتي صدايي از خودم در بياورم. پيروز شخصي را مخاطب قرار داد و گفت :
- كي با من كار داشت؟
نفهميدم آن زن چه گفت اما صداي زن را از پشت گوشي شنيدم كه گفت :
- الو. الو
و بعد گوشي قطع شد.
گوشي را قطع كردم و خود را روي تخت رها كردم. فكرم كار نمي كرد. به جايي مات زده بودم و در ذهنم صحنه چند لحظه قبل را مرور مي كردم. صداي زن آشنا نبود اما به طرز آشنايي صحبت مي كرد. خدايا او چه كسي مي توانست باشد. پس دليل اينكه پيروز اصرار نكرد با او بروم اين بود كه زني همراهش بود، اما چه كسي؟ ناگهان جرقه اي در ذهنم زده شد. ناخودآگاه از روي تخت بلند شدم و دوباره سرجايم نشستم و در همان حال با صداي بلندي به خودم گفتم :
- آره خودشه. همون زنيكه كثافت بد تركيبه. امكان نداره اشتباه كنم. فقط اونه كه لهجه اي اين چنين مي تونه داشته باشه. اما چرا پيروز؟
با دست سرم را گرفتم و مدتي به همان حال ماندم. هزار فكر به سرم زد كه باز هم مثل هميشه فكر خودكشي از همه آنها عملي تر و كارسازتر به نظر مي رسيد. از جا بلند شدم و به جلوي ميز آرايشم رفتم. نگاهم روي نوشته اي كه پيروز روي آينه اتاقم نوشته بود، افتاد. پيروز نوشته بود :
- نگين، عشق و روياي من، دوستت دارم براي هميشه.
پوزخندي زدم و با خودم گفتم : كثافت. منم مي تونم تو رو اينجور دوست داشته باشم. از روي حرص و عصبانيت گريه ام گرفت و با حرص برس گرانبهايي را كه از عاج بود و با قطعات طلا تزيين شده بود و پيروز آن را به مناسبت سالگرد ازدواجمان برايم خريده بود، برداشتم و آن را محكم به روي نوشته او روي شيشه كوبيدم. صداي شكستن آينه گوشم را آزرد اما اين بدتر از شكستن قلبم نبود. به اين قانع نشدم و باز هم برس را برداشتم و آن را آنقدر به لبه آهني ميز كوبيدم كه صد تكه شد. دلم مي خواست باز هم خشم خود را با شكستن چيزهاي دور و برم خالي كنم اما از دستم خون مي چكيد و خون آن به روي موكت سبز رنگ اتاق خواب مي چكيد اما من تلاشي براي بند آمدن خون آن نداشتم. دستم مي سوخت اما قلبم بيشتر جريحه دار شده بود. باز هم به ياد ايران و عمو و جدايي ام از شهاب افتادم. با صداي بلند به گريه افتادم و همان لحظه صداي برتا را شنيدم كه از پشت در اتاق خواب مرا صدا مي كرد. با گريه به او گفتم مرا تنها بگذارد و بدون اينكه ناراحت اين باشم كه صدايم به گوش او مي رسد گريه كردم آنقدر كه احساس سبكي كردم اما خشم و نفرتم به پيروز هنوز سر جايش بود.
-
برتا ساعتي بعد به اتاقم آمد و از ديدن دستم كه بريده شده بود و خونش تمام لباسها و قسمتي از موكت و رويه تخت را آلوده كرده بود، به سرعت دستم را پانسمان كرد و مرا به رختخواب برد و با دادن مسكني مرا وادار به خوابيدن كرد. با اينكه خسته و افسرده بودم اما دلم نمي خواست بخوابم اما قرص مسكن كه فكر مي كنم خواب آور هم بود خوب اثر كرد و من تا شب خوابيدم. برتا شام را به اتاقم آورد اما من ميلي به خوردن نداشتم و او بود كه به زور چند لقمه به خوردم داد. شب پيروز به خانه زنگ زد اما من به برتا گفتم كه بگويد خوابيده ام. پيروز از برتا حالم را پرسيد و برتا براي اينكه او را نگران نكند گفت كه حالم خوب است.
صبح روز بعد از خرده هاي شيشه خبري نبود اما برس خرد شده در پلاستيكي جمع شده در كشوي ميزم قرار داشت. با نگاه كردن به آن با حرص كشوي ميزم را بستم و از اتاق خارج شدم. پيروز روز بعد بار ديگر به خانه زنگ زد و من باز هم به برتا گفتم كه به او بگويد كه با تام از خانه خارج شده ام. اما برتا به پيروز گفت كه خانم مايل نيست كه با شما صحبت كند. پيروز از برتا خواست كه تلفن را به من بدهد اما من باز هم حاضر نشدم كه با او صحبت كنم. دو روز بعد با اينكه هنوز سه روز به پايان مدت سفرش باقي مانده بود بي خبر به خانه برگشت. من در هال نشسته بودم و در افكارم غرق بودم كه پيروز با چمداني وارد شد. با ديدن او نگاهي به سر تا پايش انداختم. دلم فشرده شد. شايد هر وقت ديگر بود با گريه خودم را به آغوشش مي انداختم تا باور كنم هنوز تكيه گاهي دارم اما او دلم را شكسته بود و نمي توانستم گناهش را ببخشم. پيروز با لبخند چمدانش را به زمين گذاشت و دستانش را براي من باز كرد. شايد توقع داشت مانند سگ خانگي با ديدن او دم تكان دهم و به طرفش بدوم و خود را به پاهايش بمالم. از جا بلند شدم و بدون اينكه محل به او بگذارم از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.
لحظه اي بعد پشت سرم وارد اتاق شد و در حالي كه به طرفم مي آمد گفت :
- عزيزم اين شايسته خوش آمد گويي به مرد عاشقي نيست كه از دوري همسر كوچك و عزيزش نتوانست طاقت بياورد و كار را نيمه كاره رها كرده و ديوانه وار به سوي او شتافته است.
دندانهايم را به هم فشار دادم و سعي كردم به اعصابم مسلط باشم. اما از درون مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و خواست مرا در آغوش بگيرد.
با خشم فرياد زدم :
- دست به من نزن كثافت.
دستهايش روي هوا خشكيد و هاج و واج نگاهم كرد. باورش نمي شد كه چنين استقبالي از او بكنم. لحظه اي به من نگاه كرد و بعد به خود آمد و گفت :
- نگين چي شده؟ چرا ناراحتي؟
و بعد مثل اينكه تازه متوجه باند دستم شده بود قدمي به جلو برداشت و گفت :
- دستت چي شده؟ توي اين خونه چه اتفاقي افتاده؟
خواست دستم را بگيرد كه آن را كشيدم و با همان عصبانيت گفتم :
- در اين خونه خبري نبوده اما بدون شك تو اون هتل خراب شده اي كه جنابعالي مهمان آن بودي حتما خبرهايي بوده.
پيروز گنگ به من نگاه كرد و گفت :
- تو هتلي كه من بودم؟ نمي فهمم چي مي گي.
با فرياد گفتم :
- بايد هم نفهمي چي مي گم. منو به اين خراب شده آوردي كه بتوني راحت تر به كثافت كاريهات ادامه بدي.
چهره پيروز در هم شد اما به آرامي گفت :
- عزيزم تو الان عصباني هستي. بهتره كمي آرام باشي. ما در اين مورد صحبت مي كنيم. من منظور تو رو نمي فهمم اما باور كن براي بستن قرار داد مجبور شدم به اين مسافرت برم. قسم مي خورم اين مسافرت همانقدر سخت بود كه تنها ماندن در اين خانه باعث آزار تو شده. اما عزيزم جبران مي كنم. هر چي تو بگي همون كار رو مي كنم. دوست داري با هم به مسافرت بريم؟
هر چقدر پيروز خونسرد و آرام بود من به نهايت انفجار رسيده بودم به خصوص كه نمي فهميد من چه مي گويم يا اينكه خودش را به آن راه زده بود. خواست دستم را بگيرد كه با فرياد گفتم :
- بهت گفتم به من دست نزن. ديگه نمي خواد اداي همسران خوب رو برام در بياري. تو فكر مي كني من از تنهايي جنون به سرم زده؟ نه خير آقا من به تنهايي عادت دارم درد من اينه كه يا خودت رو به خريت مي زني يا فكر مي كني من اونقدر خرم كه هر چيزي را كه گفتي به راحتي قبول كنم.
پيروز نفس عميقي كشيد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين. خودتو كنترل كن. آروم باش عزيزم. خوب نيست تام و برتا صداي جر و بحث من و تو رو بشنون.
- هر كي مي خواد بشنوه بذار بشنوه كه من تو چه جهنمي زندگي مي كنم. بذار به غير از من اونا هم بدونن شوهر كثافت و نامردم به بهانه كار و بستن قرار داد با زني بلند ميشه مي ره جاي ديگه كيفشو بكنه. پيروز من از اين ناراحت نيستم كه تو اينقدر هرزه و پست باشي اما دلم مي سوزه كه فكر مي كني من اونقدر احمق و كودنم كه به خودت زحمت نمي دي بهم راستشو بگي. بهم بگي كه آغوش يك زن اونم زن احمقي مثل من برات كمه و دوست داري زناي ديگري رو هم تجربه كني.
پيروز خيره و ثابت به من نگاه مي كرد گويي تازه متوجه شده بود كه من از چه حرف مي زنم و عصبانيت من از كجا آب مي خورد. با ناراحتي دستي به صورت كشيد سرش را چرخاند و تازه متوجه شكسته شدن آينه ميز آرايش شد. نگاهي به دستم انداخت و آهي كشيد و و بعد لبه تخت نشست. ناراحتي از چهره اش مي باريد و چشمانش تيره تر از حد معمول شده بود. مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
- روز سه شنبه به هتل زنگ زدي؟
نمي خواستم جوابش را بدهم اما به خاطر اينكه بداند من صداي زن ديگري را از اتاق او شنيده ام گفتم :
- بله همون موقع كه به غير از خودت كس ديگري به تلفن جواب داد من پشت خط بودم و هم صداي تو و هم صداي مارتينا را شنيدم.
باز هم نفس نفس مي زدم و احساس مي كردم دچار حمله عصبي شده ام. دوست داشتم مي توانستم خودم را بكشم اما بعد از تجربه اي كه از مرگ پيدا كرده بودم مي ترسيدم حتي به آن فكر كنم.
پيروز با ديدن حالم بلند شد و به طرفم آمد. لرزش تمام وجودم را گرفته بود با وجود گرمي هوا و با اينكه سردم نبود مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و گفت :
- نگين قسم مي خورم به تمام مقدسات به هر چيز كه تو به اون اعتقاد داري اينطور كه تو فكر مي كني نيست. مارتينا براي من فقط يه همكاره نه چيز ديگه. اما در اين مورد من از تو معذرت مي خوام حق داري عصباني باشي من به تو نگفتم كه در اين سفر مارتينا با من است چون مي دونستم كه حتما ناراحت مي شي اما باور كن سوئيت او از من جدا بود آن روز هم اتفاقي به اتاقم اومده بود تا گزارشي از قراردادهايمان را به من بده. نگين باور كن من به تو دروغ نمي گم.
دوست داشتم باور كنم اما اين چند روز به حدي عذاب كشيده بودم كه حد نداشت. پيروز جلو آمد . دستانش را دورم پيچيد. اين بار مقاومت نكردم. به پناهگاهي احتياج داشتم تا آرامشم را بازيابم و جز آغوش او پناه ديگري وجود نداشت.
-
هفته ها از آن موضوع گذشت. من كم و بيش او را بخشيده بودم. پيروز هم سعي مي كرد كارش را با مارتينا در همان شركت مختوم كند و ديگر از خانه با او تماس نمي گرفت اما من دوست داشتم كه حتي ديگر با او كار نكند. بي خود و بي جهت از مارتينا متنفر بودم.
روزي برتا صدايم كرد و گفت از ايران تلفن دارم. سراسيمه به طرف گوشي دويدم و آن را برداشتم ابتدا فكر مي كردم كه مادر است و با توجه به اينكه حدود دو ماه مي شد كه از او خبر نداشتم حتما نگران شده بود و به سوئد زنگ زده بود اما وقتي به تلفن جواب دادم و فهميدم كه پرديس پشت خط است از خوشحالي فرياد كشيدم. پرديس از سنندج زنگ مي زد و گفت كه قرار است فردا به تهران بروند و چون دلش برايم تنگ شده بود نتوانسته طاقت بياورد و از تهران زنگ بزند. از او حال پدر و مادر و بقيه را پرسيدم و او گفت كه همه خوب هستند. پرديس مثل هميشه نبود و مثل اين بود كه ناراحت است. من چهره اش را نمي ديدم اما از طرز صحبتش فهميدم كه بايد اتفاقي افتاده باشد كه او اين چنين بي حال و ناراحت صحبت مي كند. از او پرسيدم :
- خبري شده ؟
- نه چطور مگه؟
- آخه احساس مي كنم ناراحتي.
- شايد ديروز سرما خوردم فكر مي كنم به خاطر اين باشه.
هنوز قانع نشده بودم. سرماخوردگي چيزي نبود كه بتواند پرديس را اين چنين افسرده و غمگين كند. بار ديگر حال پدر و مادر و پوريا را پرسيدم و او مرا مطمئن كرد كه همه خوب هستند. يك لحظه به ياد عمه سوزه افتادم و به نظرم رسيد شايد او طوري شده باشد. پرسيدم :
- عمه سوزه چطور است ؟
پرديس خيلي عادي گفت :
- او هم خوب است دو روز پيش با سروش به ديدنش رفته بوديم از تو هم خيلي پرسيد و گفت كه اگر زنگ زدم سلامش را به تو برسانم.
از جانب او هم خيالم راحت شد. پرديس بعد از چند كلمه مختصري از احوال نيشا و نامزدش گفت و همچنين خبر عقد نويد و آمدن خواستگار براي نوشين را داد و چيز ديگري نگفت. بعد از گذاشتن گوشي به فكر فرو رفتم. يك سال و نيم بود كه خانواده ام را نديده بودم. دلم برايشان خيلي تنگ شده بود. كم كم بايد به اين فكر مي افتادم كه سفري به ايران داشته باشم و به ديدن خانواده ام بروم. تصميم گرفتم همان شب اين موضوع را با پيروز در ميان بگذارم.
پيروز از اين موضوع استقبال كرد و گفت كه در فرصت مناسبي به اتفاق هم به ايران خواهيم رفت. او اين فرصت مناسب را تعطيلات كريسمس عنوان كرد كه چيزي به آمدن آن نمانده بود و من نيز موافق بودم.
پس از مكالمه كوتاهي كه با پرديس كردم به خانه پدرم زنگ زدم و احوال آنان را جويا شدم. مادر بيشتر دوست داشت از حالم بپرسد تا اينكه خبري به من بدهد. مي دانستم كه دلش خيلي برايم تنگ شده است اين را از گريه اش كه سعي مي كرد پنهان كند متوجه شدم. من نيز دلم براي همه آنها تنگ شده بود حتي براي زن عمو اما هر وقت كه به عمو فكر مي كردم متوجه مي شدم كه هنوز او را دوست ندارم و هنوز از دستش دل چركينم.
از مادر حال پريچهر و پرديس را پرسيدم. مادر گفت كه امروز هر دو براي خريد لباس بيرون رفته اند. پرسيدم مگر خبريست كه مادر گفت تا چند وقت ديگر مراسم عقدكنان نوشين و عروسي نيشا است. خنديدم و گفتم :
- مثل اينكه زن عمو خيلي به شما خنديده بود كه حالا دوتا دوتا بايد دختر شوهر بدهد.
مادر حرفم را تاييد كرد اما زياد خوشحال نبود. پس از خداحافظي از او به يادم افتاد كه از او نپرسيده ام كه چه كسي قرار است داماد آخر عمو بشود. با خودم گفتم عاقبت معلوم مي شود. اما به فكر نوشين افتادم. او امسال ديپلم مي گرفت و نسبت به نيشا كه مدت زمان طولاني در خانه پدرش مانده بود خيلي زود ازدواج مي كرد. نمي دانستم آيا هنوز همان طور بي دست و پا و سر به هواست يا اينكه يك سال و خورده اي كه او را نديده بودم اخلاقش را عوض كرده است. به ياد نيشا افتادم كه نام نوشين را لاك پشت گذاشته بود زيرا از بس كند كار مي كرد صداي همه را در مي آورد اما در عوض خيلي خونسرد و حرف گوش كن بود. همه خانواده عمو به خصوص نويد به او زور مي گفتند. اميدوار بودم دست كم شوهرش ديگر به او زور نگويد.
صداي برتا را شنيدم كه به پيروز خوش آمد مي گفت. به خودم آمدم و از جا بلند شدم و بعد از كشيدن دستي به موهايم به استقبال او رفتم.
كم كم به دومين سالگرد ازدواجمان نزديك مي شديم و من براي رسيدن آن لحظه شماري مي كردم زيرا قرار بود پيش از سالگرد ازدواجم كه كريسمس بود به همراه پيروز به ايران بروم. از همان موقع براي تمام خانواده هدايايي خريده بودم كه به عنوان سوغات برايشان ببرم.
اين بار سالگرد ازدواجمان را پيش از كريسمس برگزار كرديم كه پيروز به مناسبت آن سرويس جواهر زيبايي به من هديه كرد كه با خود فكر كردم وقتي به ايران رفتم آن را با خودم ببرم. همان شب هم دو بليت كه تاريخ آن دو هفته ديگر بود همراه با هديه اش به من تقديم كرد. نمي دانستم از هديه زيبايش تشكر كنم يا ذوقم را از ديدن بليت ايران نشان دهم. من نيز گردنبندي به پيروز هديه كردم كه رويش نامم را نوشته بود و پيروز از ديدن آن به حدي خوشحال شد كه فكر نمي كردم اين واكنش را نشان دهد. او همان لحظه از من خواست گردنبند را به گردنش بياويزم و گفت كه تا لحظه مرگ آن را از خودش جدا نخواهد كرد.
دو روز بعد از مراسم سالگرد ازدواجمان نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه با ديدن آن خيلي خوشحال شدم اما بعد از خواندن آن دنيا را پوچ و بي معني ديدم. همه چيز خراب شده بود. تمام ذوق و شوقم از بين رفته بود. صداي شكستن روحم را شنيدم و از همه متنفر شدم. از همه آدمهاي دنيا. احساس مي كردم همه كساني كه دوستشان داشتم در توطئه اي بر ضد من شريك بوده اند و همه براي نابود كردنم نقشه كشيده بودند. اين احساس تنفر از نزديكترين كسانم مرا از درون فرو مي پاشيد. نيست مي كرد و دوباره مي ساخت اما ديگر آن ساخته شده من نبودم بلكه موجودي بود به نام تنفر. اولين كاري كه بعد از خواندن نامه پرديس كردم اين بود كه دو بليتي كه هر روز براي رسيدن تاريخش لحظه شماري مي كردم پاره كردم و تكه هاي آن را روي سرم مانند نقل عروسي پخش كردم. نامه پرديس را هم پاره كردم و با آن هم همان كار را كردم و بعد به سراغ چمدانهاي بسته شده ام رفتم و سوغاتيهايي را كه با عشق و علاقه براي خانواده ام خريده بودم جمع كردن و بعد از صدا كردن تام به او گفتم كه همان لحظه آنها را به صندوق كمك به بي سرپرستان تحويل دهد. بعد به طرف پاركي كه در نزديكي خانه بود رفتم و روي نيمكتي نشستم و به فكر فرو رفتم.
هنوز كلمه به كلمه نامه پرديس را به ياد داشتم گويي آن را در روحم حك كرده بودند. پرديس نوشته بود :
سلام به خواهر خوب و دوست داشتني ام. اميدوارم هر روزت بهتر از روز قبل باشد و هيچ كسالت و نگراني وجود نازنينت را نيازارد. نگين جان دل همه ما برايت تنگ شده و لحظه ها را براي دوباره ديدنت مي شماريم. نمي خواهم از حال خانواده برايت بگويم چون مي دانم كه خبرشان را داري. حال همه خوب است اما مطلبي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه مي خواستم چيزي را برايت بنويسم كه نتوانستم پشت گوشي تلفن مستقيم به تو بگويم. بارها از اينكه اين ماموريت را به عهده گرفته ام از خودم متنفر شده ام اما اين ماموريتي بود كه هيچ كس به عهده من نگذاشت و من خودم خواستم قبل از آنكه خودت بفهمي آن را به تو بگويم. نگين جان خوشحالم كه آنجا نيستم تا واكنش تو را بعد از شنيدن خبري كه مي خواهم برايت بنويسم ببينم اما فراموش نكن من اين تجربه را پيش از تو كسب كرده ام. قبول مي كنم فراموش كردنش سخت است اما غير ممكن نيست. حرف خودت را به يادت مي آورم. از تقدير گريزي نيست.
نگين مرا ببخش بدون اينكه خبر را به تو مي دهم دلداري ات مي دهم اما مي دانم با هوش سرشاري كه تو داري متوجه شده اي كه اين خبر از چه كسي مي تواند باشد. نگين شهاب ماه گذشته با دختري ازدواج كرده است. شايد فكر كني ديوانه شده ام كه خبر ازدواج او را طوري مي دهم كه گويي خبر مرگش را مي دهم اما اين مهم نيست كه او ازدواج كرده است مهم اين است كه همسر او نوشين دختر عمويمان است. مرا ببخش كه اين خبر را به تو دادم اما تو خودت دير يا زود مي فهميدي. سعي كن خوب فكر كني. به زندگي ات و به پيروز فكر كن. اميدوارم نخواهي با شنيدن اين خبر عشق و علاقه پيروز را نسبت به خودت ناديده بگيري . كانون زندگيت را خراب كني. تو را هم به خدا مي سپارم و منتظر نامه ات هستم.
قربانت پرديس
مدتها روي صندلي پارك نشستم و فكر كردم. شايد اين نهايت خودخواهي ام بود اما من از ازدواج شهاب ناراحت نبودم چه بسا كه وقتي از او دل مي كندم وقوع آن را پيش بيني مي كردم اما چرا؟ چرا با نوشين؟ شايد شهاب مي خواست با اين كار به من نيشخند بزند اما چرا عمو موافقت كرده بود؟ چرا پدر جلوي اين كار را نگرفته بود؟ چرا نوشين او را قبول كرده بود؟ وقتي به خودم آمدم هوا تاريك شده بود و من هنوز روي صندلي نشسته بودم و به درياچه كوچك يخ بسته پارك چشم دوخته بودم. حتي متوجه نشدم با وجود لباس كمي كه به تن داشتم بدنم در حال يخ بستن است. نمي خواستم از جا بلند شوم. آنقدر خسته و افسرده بودم كه دوست داشتم همانجا دراز بكشم. به راستي خوابم گرفته بود اما فكرم راحت تر شده بود. درآن لحظه به تنها چيزي كه فكر مي كردم لحظه اي خوابيدن بود. با خودم فكر كردم كه چشمانم را مي بندم و لحظه اي استراحت مي كنم و بعد از جا بلند مي شوم و به خانه برمي گردم. مي دانستم هم اكنون پيروز براي پيدا كردنم به تمام جاهايي كه فكر مي كرده مي توانم به آنجا رفته باشم سر زده است. دوست نداشتم او را نگران كنم اما تمايلم به خواب آنقدر شديد بود كه به خودم گفتم فقط يك دقيقه به چشمانم استراحت مي دهم بعد به خانه مي روم.
سرم را روي سينه ام خم كردم و چشمانم را بستم. در حالتي بين خواب و بيداري بودم كه صداي پيروز در گوشم طنين انداخت :
- تام بيا اينجاست.
سپس دستان او را دور بدنم حس كردم و در يك لحظه احساس كردم در فضا معلق هستم. آخرين صدايي كه شنيدم صداي آشناي پيروز بود كه گفت :
- خداي من. نگين عزيزم بلند شود. تو نبايد بخوابي. تام سريعتر ماشين رو بيار بايد هر چه زودتر او رو به بيمارستان ببريم.
و بعد از آن ديگر هيچ چيز نشنيدم فقط صداي جويباري را مي شنيدم كه برايم چون نواي لالايي خواب آور و لذت بخش بود.
از خطر بزرگي جان سالم به در برده بودم. مدت دو هفته كامل در رختخواب بودم تا توانستم سلامت اوليه ام را بدست بياورم. پيروز هيچ وقت از من نپرسيد كه چرا بليطها را پاره كرده بودم و چرا به آن پارك رفته بودم در حاليكه لباس كمي به تنم بود و چرا تا حد مرگ در سرما باقيمانده بودم. شايد خودش فهميده بود و شايد نامه ريز ريز شده پرديس را سر هم كرده و خوانده بود. به هر صورت او چيزي نپرسيد و من نيز چيزي نگفتم. پيروز حتي ديگر براي رفتن به ايران صحبتي به ميان نياورد و گذاشت تا خودم از او بخواهم مرا به ايران ببرد. اما من ديگر قصد نداشتم برگردم و ديگر دوست نداشتم كسي را ببينم. قيد همه خانواده ام را زده بودم اما هنوز نمي توانستم بگويم كه از پرديس هم بريده ام چون او را دوست داشتم. فكر مي كردم تنها انسان صادق با من اوست. با اين حال به نامه او پاسخ ندادم. به زمان بيشتري احتياج داشتم تا بتوانم شرايط را آنطور كه هست بپذيرم.
-
دو سال نيم بود كه به سوئد آمده بودم. اكنون ديگر به طور كامل با زبان آن كشور آشنا شده بودم و تا حدودي نيز به اطرافم آشنايي پيدا كرده بودم. اكنون مي توانستم براي خريد به مركز شهر بروم. كم و بيش دوستاني پيدا كرده بودم كه يكي از آنها ايراني و نامش مينا بود. او اهل رامسر بود و در فروشگاهي با او آشنا شدم. طريقه آشناييمان به اين صورت بود كه وقتي گوشه سبدش به دست من خورد معذرت خواست. البته اين كلمه را به سوئدي گفت اما من ناخودآگاه گفتم اشكالي ندارد. او با تعجب به من نگاه كرد و من حرفم را تصحيح كردم و به زبان سوئدي به او گفتم كه مهم نيست. اما او به زبان فارسي گفت : شما ايراني هستيد؟ من نيز كه از ديدن كسي كه فارسي صحبت مي كرد ذوق زده شده بودم گفتم : بله. و او با خوشحالي با من دست داد. وقتي شب اين خبر را به پيروز دادم در حاليكه به شوخي نفس عميقي مي كشيد گفت : خدا رو شكر ديگه كمتر نق مي زني. حالا با اين دوستت مي توني رفت و آمد كني. اونو به خوردن قهوه دعوت كني و كمتر به پر و پاي من بپيچي. منم مي تونم يه نفس راحت بكشم. به پيروز نگاه كردم. با اينكه معلوم بود به شوخي اين حرف را زده اما من از حرفش ناراحت شدم. بدون اينكه محلش بگذارم از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا اين خبر را به برتا هم بدهم.
پيدا كردن دوستي مانند مينا افسردگي ام را كمتر مي كرد. او زن خوبي بود. همسن پرديس بود و همسر مردي سوئدي شده بود. زندگي اش خيلي خوب بود اما هنوز بچه دار نشده بود گويا مشكل از همسرش بود با اين موجود او و همسرش همديگر را خيلي دوست داشتند و يا دست كم اينطور وانمود مي كردند. صحبت با مينا ناراحتي ام را كمتر مي كرد زيرا احساس مي كردم اخلاق پيروز تغيير كرده و كمتر به من توجه نشان مي دهد. از طرفي از وقتي نامه پرديس را خوانده بودم نه به ايران زنگ زده بودم و نه نامه اي برايشان نوشته بودم. يك بار پدر به محل كار پيروز زنگ زده بود و جوياي حال من شده بود كه پيروز به او گفته بود حال من خوب است و مشكلي در كار نيست. همان شب پيروز از من خواست تا با خانواده ام تماس بگيرم اما من به بهانه هاي مختلف از آن كار سر باز مي زدم.
روزي تازه از بيرون برگشته بودم كه برتا گفت چند دقيقه پيش از آمدنم مادرم به خانمان زنگ زده است. با شنيدن اين خبر ناخودآگاه به طرف تلفن رفتم و شماره تلفن خانمان را گرفتم. دلم هواي شنيدن صدايش را كرده بود. ارتباط بدون هيچ مشكلي برقرار شد و من صداي مادر را شنيدم. مادر با شنيدن صداي من ذوق زده شده بود من نيز كينه ام را فراموش كردم. مادر گله مند بود كه دو بار به من زنگ زده است كه نبودم و پيغام گذاشته كه با او تماس بگيرم اما هرچه منتظر شده خبري از من نشده و ناچار شده به پيروز زنگ بزند. با خنده به او گفتم حالا كه زنگ زدم شما هم من را خجالت ندهيد. از او حال همه را پرسيدم. مادر گفت :
- نگين. چرا يه سر نمي آي ايران. نكنه مي خواي خبر مرگ مارو بشنوي بعد بياي.
- اينطور حرف نزنين مامان. ميام. شايد بهار سال ديگه.
- اوه، تا اون موقع شايد من مرده باشم.
- انشاالله كه صد سال زنده باشيد. پوريا چطوره؟
- اونم خوبه. ديگه براي خودش حسابي مرد شده. يك وقتهايي مي ره به پدرت كمك مي كنه تازگي ها هم كه شده وردست عموت.
با شنيدن نام عمو خونم به جوش آمد و گفتم :
- مگه پسراي عمو چه غلطي مي كنن كه پوريا رفته زير دست اون. مگه نمي تونه به بابا كمك كنه.
- نه نگين جان، اين حرف رو نزن. طفلي عموت مريض احواله. نيما كه نمي تونه چون خودش مطب داره. تازه مگه پوريا و نويد و نيما چه فرقي با هم مي كنن.
- خيلي فرق مي كنن مگه بابا خيلي حالش خوبه كه احتياج به كمك نداشته باشه.
- خدا نكنه. نگين جان، حال بابات خيلي خوبه اما عمو حالش بده. ماه پيش چند روزي تو بيمارستان خوابيده بود.
با بي تفاوتي پرسيدم :
- چش بود؟
- درست نمي دونم اما مثل اينكه كبدش ناراحته.
شانه هايم را بالا انداختم و حرف را به جاي ديگر كشاندم.
چند شب بعد پيروز هم خبر بيماري عمو را به من داد. مثل اينكه بيماري اش خيلي جدي بود كه پدر به پيروز زنگ زده بود. اما من مايل به شنيدن خبري از او نبودم و با بي تفاوتي آن را نديده گرفتم.
اما هنوز يك هفته از آن موضوع نگذشته بود كه بار ديگر پيروز از من خواست كه اگر مايل هستم به ايران بروم. با حالت مشكوكي به او نگاه كردم و پيروز درحاليكه دستهايش را به حالت تسليم بالا كرده بود با خنده گفت :
- عزيزم باور كن هيچ منظوري ندارم. اما گفتم شايد دلت بخواد يك سفر به ايران بري.
از اينكه اي چنين از او زهر چشم گرفته بودم خنده ام گرفته بود پرسيدم :
- جنابعالي در اين مدت چكار خواهيد كرد؟
پيروز لبخندي زد و گفت :
- اول اينكه دعا به جونت و بعد اينكه به محض تموم شدن كارم يك بليط مي گيرم و با كله خودم رو به تو مي رسونم.
لبخندي زدم و گفتم :
- صبر مي كنم كارت تموم بشه با هم بريم. اين چطوره؟
- خب، اين خبلي خوبه اما شايد كمي دير بشه.
- اشكالي نداره، دو سال و نيمه كه به ايران نرفتيم اين دو سه ماه هم روي اون.
پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- گوش كن نگين، اين از نظر من اشكالي نداره اما امروز پدرت به شركت زنگ زده بود و از مي خواست كه ترتيبي بدم حتي براي چند روز هم كه شده به ايران بري.
با نگراني گفتم :
- براي پدرم اتفاقي افتاده؟
پيروز با آرامش لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش عزيزم، اتفاقي نيفتاده اما مثل اينكه حال عمو خوب نيست و پدرت مي خواد براي ديدن او به تهران بري.
لبخند تمسخرآميزي به لبم نشست، گفتم :
- از كي تا حالا اينقدر عزيز شدم كه عمو مايل به ديدن من است.
پيروز با حالتي جدي گفت :
- دائي ناصر در آستانه مرگه. او سرطان كبد داره و دكترها از اون قطع اميد كردن. هنوز هم نمي خواي به ايران بري؟
لحظه اي به فكر فرو رفتم. ترس وجودم را گرفت. به پيروز نگاه كردم او نيز با ناراحتي به نقطه اي چشم دوخته بود. بدون صحبت به اتاقم رفتم و از پشت پنجره به منظره بيرون چشم دوختم. عمو در آستانه مرگ بود. آن مرد عظيم الجثه و خودراي حالا محتاج به بخشش و رضايت من بود. هم او كه يكبار قلب مرا شكسته بود و مرا چون كالايي قابل خريد و فروش دانسته بود، هم او كه نامزدم را از من گرفت و مرا در مقابل ديون پدرم به پيروز واگذار كرد اما به همين راضي نشد و نامزد مرا به عنوان داماد خودش قبول كرد، يعني همسر دخترش. چگونه مي توانستم او را ببخشم؟ چگونه مي توانستم به ديدنش بروم؟ چگونه مي توانستم با داماد او رو به رو شوم، با شهاب كه هم اينك عضوي از خانواده شده بود. سرم را به زير انداختم و با خودم گفتم نه، من به ايران نمي روم. بگذار عمو با اين درد بي درمانش بسازد. به من مربوط نيست كه او مريض است و چيزي به مرگش نمانده. نه نمي خواهم به ايران بروم.
آن شب به پيروز گفتم كه نمي خواهم به ايران بروم. او ناباورانه به من نگاه كرد و گفت :
- نگين لج بازي نكن. تو بايد به ديدن عموت بري.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :
- نمي خوام، زور كه نيست.
پيروز صحبتي نكرد اما لحظه اي فكر كرد و گفت :
- نگين چرا اينقدر از پسر دايي ناصر نفرت داري؟
- نفرتي در كار نيست اما حوصله ديدن كسي رو ندارم.
- اما من مي دونم چرا.
به پيروز نگاه كردم فكر كردم او اين كلام را بدون منظور گفته است. اما پيروز در حاليكه از جايش بلند مي شد به طرفم آمد و كنارم نشست. او دستش را دور كمرم انداخت و بعد سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام آرام شروع كرد به صحبت. او از همه چيز خبر داشت حتي مي دانست كه من قبل از او با شهاب نامزد بوده ام و شهاب هم اكنون داماد عمويم بود. قلبم به تپش افتاده بود. باورم نمي شد كه پيروز تمام راز زندگي ام را بداند اما او همه چيز را مي دانست. مانند گناهكاري كه مچم را گرفته باشند جرات نداشتم سرم را از روي سينه اش بردارم و به او نگاه كنم. اما او با انگشتانش موهايم را نوازش مي كرد و با كلماتي زيبا مي گفت كه دانستن اين موضوع چيزي از محبت او نسبت به من كم نمي كند و هنوز مانند روز اول مرا دوست دارد. پيروز مكثي كرد و از من معذرت خواهي كرد. از شدت خجالت چشمانم را بستم. بجاي اينكه من بخاطر اينكه با او صادق نبودم از او معذرت بخواهم او بود كه از من مي خواست او را ببخشم. علت معذرت خواهي اش را اين عنوان كرد كه او روحش هم از نامزدي من و شهاب خبر نداشته و نمي دانسته كه من شهاب را دوست داشته ام و سوگند خورد كه اگر از اين موضوع خبر داشت هرگز نمي گذاشته كسي در حق من ظلم كند زيرا عقيده داشت كه عشق يعني ترجيح دادن خواسته معشوق به نياز خود.
پيروز خيلي زيبا و قشنگ سخن مي گفت. او روح بلندي داشت كه من تا آن لحظه آن را نشناخته بودم. پيروز تنها كسي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي برايم باشد و من تا آن لحظه اين را نمي دانستم. خودم را از آغوش او بيرون كشيدم و به طرف اتاق خواب رفتم. بايد مدتي تنها مي بودم تا فكر مي كردم. از خودم شرمگين بودم، خودم را شمشي از طلا تصور مي كردم كه خريدارش بهاي گزافي به خاطرش پرداخته باشد اما وقتي ورقه اي از طلاي روي آن را كنار مي زند متوجه مي شود كه پر از نا خالصي است. من آن شمش بودم كه پيروز بهايي بيش از ارزش آن پرداخته بود. بايد مي رفتم تا شرم حاصل از اين ناخالصي مرا نكشد. من لايق مردي مانند او نبودم. دو روز بعد از اين موضوع باز هم پدر به خانه زنگ زد.
اين بار پيروز خودش خانه بود و بدون اينكه از من بخواهد تا با پدرم صحبت كنم به او اطمينان داد كه مرا به تهران خواهد فرستاد. اين را شنيدم اما اعتراضي نكردم. در دل گفتم :
- بله پدر عزيز پيروز جنس بنجلي را كه به او انداخته بودي برايت پس مي فرستد. براي هميشه.
فرداي آن روز پيروز بليتي به دستم داد كه تاريخ آن براي سه روز بعد بود و از من خواست كه چمدانم را ببندم. در سكوت سرم را تكان دادم و موافقتم را نشان دادم.
درست مثل روزي كه به خانه او آمده بودم با همان يك چمدان آماده بودم تا او مرا به فرودگاه استكهلم ببرد. براي خداحافظي برتا را بوسيدم و با تام دست دادم . مي دانستم دلم براي آنها تنگ خواهد شد اما ناگزير به رفتن بودم.
پيروز مرا به فرودگاه برد و هنگام خداحافظي دستانش را دور كمرم گذاشت و صورتم را بوسيد و با صداي گرمي كه لبريز از عشق و محبت بود گفت :
- نگين كوچك عزيزم. نمي خوام با همراهيت يك زندانبان باشم. با وجودي كه مي تونم به ايران بيام اما در اين سفر تو رو تنها مي ذارم تا اين بار اجباري در كار نباشه و خودت حقيقت رو با چشم باز انتخاب كني. اما قبل از اينكه بري دوست دارم بدوني كه قلب من كنار قلب تو مي تپه و داشتنت نهايت آرزوي منه. از همين لحظه براي برگشتنت لحظه ها را خواهم شمرد.
از آغوشش بيرون آمدم و چند قدمي دور شدم اما دلم نيامد كه براي آخرين بار به او نگاه نكنم. به عقب برگشتم و او را ديدم كه دستهايش را به سينه گذاشته بود و به من نگاه مي كرد. چشمانش مثل دو تكه الماس مي درخشيد اما اين چشمان مخملي او نبود كه زير نفوذ نور نئون فرودگاه مي درخشيد. قطره هاي اشكي بودند كه فضاي خوشرنگ چشمانش را گرفته بودند. چمدان را روي زمين گذاشتم و چند قدم رفته را برگشتم و خود را در آغوشش انداختم سپس روي نوك پا بلند شدم و بوسه اي بر روي گونه هايش گذاشتم. شايد آن لحظه فكر مي كردم اين آخرين بوسه بر گونه مرديست كه عاشقانه دوستم داشت اما من لياقتش را نداشتم. شايد پيروز هم اين را احساس كرده بود كه با دستانش لحظه اي مرا نگه داشت و به چشمانم نگاه كرد. از گوشه يكي از چشمانش قطره اشكي زيبا غلتيد و از روي صورتش بر روي گونه من چكيد. فشاري به خود آوردم و از آغوشش جدا شدم و بعد بدون اينكه لحظه اي درنگ كنم از سالن ترانزيت گذشتم تا به قسمت پرواز بروم. هنوز نم اشك او را روي گونه ام احساس مي كردم اما چند لحظه بعد اين نم در ميان اشكهايم گم شد.
همين كه هواپيما از زمين بلند شد با فريادي از درون كه فقط خودم آن را شنيدم گفتم :
- خداحافظ پيروز عزيزم..
-
چشمانم را گشودم و متوجه شدم بيشتر از دو ساعت است كه مانند مرتاضي چشمانم را بسته ام و غرق خاطرات شده ام. باز هم به دفتر خاطراتم نگاه كردم و به صداي آرامي شعري كه بيتا اول دفترم نوشته بود را خواندم.
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبري شد خبري باز نيامد
آهي كشيدم و از جايم بلند شدم و دفتر را در ميان كتابهاي كتابخانه ام جا دادم و بار ديگر نگاهي به اتاقي كه در گذشته متعلق به من بود انداختم و با خود فكر كردم آيا مي توانم باز هم مثل سابق در آن زندگي كنم؟ خسته بودم اما خوابم نمي آمد. به خاطر رفع خستگي بلند شدم تا دوشي بگيرم و خستگي ام را با آب گرم از بدنم خارج كنم.
وقتي از حمام بيرون آمدم احساس سرحالي بيشتري كردم و متوجه شدم كه خورشيد در حال بالا آمدن است. موهايم را با حوله خشك كردم و بعد از اتاق خارج شدم.
صدايي از پايين شنيده نمي شد. نمي دانستم پوريا چه مي كند. فكر نمي كردم دوباره به رختخوابش باز گشته بود براي اينكه مطمئن شوم به طرف اتاقش رفتم و او را آنجا نديدم. در حال پايين آمدن از پله ها بودم كه او را ديدم كه آهسته در هال را باز كرد و در دستش نان سنگك پر از كنجدي بود كه هنوز از روي آن بخار بلند مي شد و بوي دلچسب آن هوس خوردن را در انسان برمي انگيخت.
پوريا با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چقدر زود بيدار شدي؟
- خوابم نبرد. رفتم يه دوش گرفتم و آمدم تا اگر هنوز مايلي به من فنجاني چاي بدي.
- بفرما آبجي. تو جون بخواه.
پوريا همچنان كه ايستاده بود به من كه در حال خشك كردن موهايم بودم نگاه مي كرد و لبخند مي زد. متوجه شدم به موهايم خيره شد است. حوله را از روي سرم برداشتم و در حالي كه با دست موهايم را مرتب مي كردم گفتم :
- چيه پوريا جان؟ موهاي كوتاه به من نمياد؟
پوريا به چشمانم خيره شد و گفت :
- نگين تو صاحب قشنگترين موهاي دنيايي. چه كوتاه چه بلند فرقي نمي كنه.
حوله را روي نرده ها گذاشتم. كاري كه مي دانستم مادر را تا سر حد جنون عصباني خواهد كرد و بعد ناخودآگاه دو پله رفته را برگشتم و حوله را برداشتم. در همان حال فكر كردم چه لزومي دارد كه من هنوز دربند قيوداتي باشم كه قبلا داشته ام و باز حوله را همانجا روي نرده انداختم.
بعد از خوردن صبحانه كه اتفاقا اشتهايم خوب باز شده بود، پوريا رفت تا به مادر تلفن كند و به او بگويد كه من برگشته ام. من نيز چمدانم را با خودم به اتاقم بردم تا همان چند دست لباسي را كه با خود آورده بودم در كمدم آويزان كنم. بعد روي تختم نشستم و با چشماني بسته به دنياي مورد علاقه ام برگشتم. تا اينكه ساعتي بعد مادر سراسيمه به خانه آمد و از همان داخل هال با صداي بلندي مرا به نام خواند. چشمانم را باز كردم و به طرف در رفتم، مادر نفس زنان از پله ها بالا مي آمد و با ديدن من دستانش را باز كرد و با گريه مرا در آغوش گرفت. درست مانند قديم خود را در آغوشش جا دادم اما با تعجب متوجه شدم كه نمي توانم گريه كنم. فقط چشمانم را بستم و بوي تنش را كه هميشه تداعي كننده مهرباني بود با تمام وجود بالا كشيدم. از وراي آغوش پر مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
ساعتي بعد مادر به پدر تلفن كرد و خبر ورود مرا به او داد. پدر به مادر سفارش كرده بود كه بدون فوت وقت و تا دير نشده مرا به همراه خود به بيمارستان ببرد تا عمو را در آخرين لحظه ها ببينم.
مادر فكر مي كرد عمو مرا حتي از چهار دخترش بيشتر دوست دارد كه مرتب سفارش كرده بود تا نمرده است مرا بالاي سرش برسانند مرتب از محبت او و اينكه چقدر حيف است كه او از دست برود سخن مي گفت، بطوريكه احساس كردم اگر لحظه اي ديگر آنجا بمانم ممكن است سر مادر فرياد بكشم كه بس كن.... كاري كه تا به آن وقت انجام نداده بودم. در حالي كه از جا بر مي خاستم به طرف پله هاي طبقه بالا رفتم كه صداي مادر را شنيدم :
- نگينم كجا مي ري مادر؟
- مي رم اتاقم تا حاضر شم.
- عجله كن گلم. عمو منتظر ديدن توست.
از پله ها بالا رفتم اما اصلا عجله نداشتم. دلم نمي خواست به بيمارستان بروم و عمو را ببينم. برايم فرقي نمي كرد او زنده بماند يا بدون ديدن من بميرد. من به ايران آمده بودم زيرا پيروز اين طور خواسته بود دليل آن هم اين بود كه پدر از دو ماه پيش مرتب به او زنگ مي زد و سفارش مي كرد تا مرا به ايران بفرستد و من نيز هر بار با بهانه اي از زير اين بار شانه خالي كردم تا اينكه خود پيروز با گرفتن بليت مرا به فرودگاه برد. من به ايران آمده بودم براي اينكه پيروز از من خواسته بود بروم و بعد از درك حقيقت با چشم باز آن را انتخاب كنم. هيچ مردي اين آزادي را به همسرش نمي داد اما او مثل هيچ كس نبود. پيروز فقط جسم مرا نمي خواست او قلب و روحم را همراه جسمم مي خواست اي كاش مي توانستم خيلي زودتر از آن او را بشناسم قبل از اينكه او خودش به من يادآوري كند كه برخلاف خودش هرگز با او صادق نبوده ام. من مي بايست خيلي زودتر از اين درك مي كردم كه پيروز عاقبت روزي واقعيت را خواهد فهميد و قبل از اينكه با گفتن راز زندگي ام مرا شرمنده خود كند مي بايست همه چيز را به او مي گفتم. به او كه عاشق دلباخته ام بود.
صداي مادر مرا به خود آورد. با حرص نفس عميقي كشيدم و بعد باراني ام را از روي تخت برداشتم و آن را به تن كردم و به همراه مادر و پوريا به بيمارستان رفتم.
پدر را خارج از بخشي كه عمو در آن خوابيده بود، ديدم. خداي من از ديدن پدر قلبم فشرده شد در عرض همين سه سال چقدر از موهايش سفيد شده بود و چروكهايي كه قبل از رفتنم در چهره اش كم رنگ بود عميق تر شده بود. پدر دستانش را باز كرد. خودم را در آغوشش انداختم او باز هم گريست اما اين بار عمو نبود كه او را دلداري بدهد زيرا او در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود. پدر بعد از مدتي ساكت شد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با لبخندي كه بعد از گريه كمي نامعمول بود گفت :
- بابايي دلم برات خيلي تنگ شده بود. ما رو يادت رفته بود.
دستش را گرفتم و آن را به طرف لبم بردم و بعد از بوسيدن دستش گفتم :
- نه باباجون اون سر دنيا بودم اما حالا ديگه اومدم پيشتون.
نيما به همراه پوريا به طرفم آمد. نيما هم در اين مدت خيلي تغيير كرده بود و موهاي شقيقه اش يكي در ميان سفيد شده بود. با او دست دادم و او ورودم را خوش آمد گفت. پدر مي خواست هر چه زودتر مرا پيش عمو ببرد. هنوز وقت ملاقات نبود و تا ساعت دو بعدازظهر سه ساعت ديگر مانده بود اما من نمي خواستم اقوام را در بيمارستان ملاقات كنم. دوست داشتم زودتر عمو را نشانم بدهند و مرا رها كنند تا به خانه برگردم. به همراه نيما و پدر به بخش رفتيم. نيما براي او اتاق اختصاصي گرفته بود و خود مراقبت از او را به عهده داشت. با ديدن عمو فكر كردم اشتباه مي بينم. از آن قد رشيد و هيكل درشت و چهار شانه چيزي جز پوست و استخوان باقي نمانده بود. نه تنها لاغر شده بود بلكه گويي قدش هم كوتاه شده بود. ديدن عمو برايم خيلي متاثر كننده بود چشمانم را از آن تكه استخوان زرد و لاغر گرفتم و به نيما نگاه كردم او با تاسف سرش را تكان داد. معني نگاه او را مي دانستم. از همان هنگام عمو را از دست رفته مي ديدم. پدر به من اشاره كرد كه جلوتر بروم اما مي ترسيدم اين كار را بكنم. هيبت عمو مرا به وحشت انداخته بود. نيما كنارم آمد و دستش را پشتم گذاشت تا به اين وسيله به من حس راه رفتن را كه از دست داده بودم، كمكي كرده باشد. كنار پدر رفتم و به عمو نگاه كردم رنگ پوستش زرد بود و چشمانش به نهايت گودي افتاده بود.
عمو چشمان نيمه بازش را به من دوخت و با صداي خفه اي گفت :
- نگينه؟
پدر سرش را جلو برد و گفت :
- داداش اين نگينه. زن پيروز. اومده تو رو ببينه.
عمو گفت :
- پيروز كجاست؟
- اونم مياد. اما نگين زودتر از او اومده.
عمو بار ديگر نگاهش را به من دوخت و گفت :
- نگين.... من..... مي خواستم..... بگم منو ببخشي.
به عمو نگاه كردم نمي دانستم چه بايد بگويم. آيا مي توانستم به او دروغ بگويم؟ به او كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. سرم را جلو بردم و گفتم :
- سلام عمو
عمو بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. پدر با نگاهي ملتمسانه سرش را تكان داد به اين معني كه به او بگويم بخشيدمش. به نيما نگاه كردم. او نگاهش را از من گرفت و در حالي كه دستش را در موهايش فرو مي برد پشتش را به ما كرد و به طرف پنجره رفت. سرم را جلو بردم و با صداي آهسته اي گفتم :
- عمو من بخشيدمت.
صداي عمو را شنيدم كه به پدر مي گفت :
- نادر نگين منو بخشيد؟
پدر اشك چشمانش را پاك كرد سپس سرش را خم كرد و گفت :
- آراه دادش نگين تو رو بخشيد. خيالت راحت باشه.
از اتاق بيرون رفتم. نيما جلوي در اتاق دستش را روي شانه ام گذاشت و آهسته گفت :
- نگين متشكرم.
نفس عميقي كشيدم و بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و يكراست به خانه برگشتم.
-
همان شب عمو چشم از دنيا فرو بست. براي تشيع جنازه اش رفتم اما تمام مدت مانند كودكي به پرديس كه شب قبل از مرگ عمو به همراه سروش به تهران آمده بود چسبيده بودم. مي دانستم هر لحظه ممكن است با شهاب رو به رو شوم و نمي دانستم كه چگونه مي توانستم اين ديدار را تحمل كنم. جمعيت زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند و با عزت و احترام پيكر عمو را به خاك سپردند. من روي تلي از خاك ميان عده اي زن كه شيون و فرياد مي كردند كنار پرديس نشسته بودم و از ترس اينكه مبادا چشمم به كسي بيفتد نگاهم را به زير دوخته بودم. در يك لحظه چشمم از لا به لاي چادرهاي مشكي زنان به اندام رشيد مردي افتاد كه خيلي خوب مي شناختمش. عاقبت شهاب را ديدم. با همان قد بلند و اندام قشنگ. همانطور خوش قيافه و زيبا. چهره اش تغيير زيادي نكرده بود اما چرا، حالا ريش داشت و به نظرم اينطور چهره اش خيلي مردانه تر شده بود. لباس مشكي به تن داشت كه موهاي بلند و خوش حالتش روي يقه آن را گرفته بود. كسي جلويم آمد. ناخودآگاه براي اينكه او را ببينم در يك لحظه از جا بلند شدم و چيزي نمانده بود كه با تمام قوا او را فرياد كنم كه پرديس كه از همان جا متوجه حالم بود دستم را به شدت از روي چادر مشكي ام به طرف خود كشيد. صداي فريادم به زوزه اي تبديل شد و بعد سرم ميان سينه پرديس بود و با صداي بلندتر از صداهاي اطرافيان به شدت مي گريستم.
شايد اگر كسي مرا مي ديد تصور مي كرد كه آنقدر به عمويم علاقه داشتم كه در مرگش حتي بيشتر از دخترانش شيون و زاري مي كنم و بي شك از چنين علاقه گرم و صميمانه اي غرق در شگفتي مي شد اما در آن لحظه من فقط به خاطر اين مي گريستم كه با وجودي كه نزديك سه سال بود كه شهاب را نديده بودم و در اين مدت نيز فرسنگها از او دور بوده ام و تصور مي كردم كه در طول اين مدت توانسته ام او را فراموش كنم اما هم اكنون مي ديدم تصوراتم همه پوچ و بي اساس بوده است و با وجود تمام تلاشم براي فراموش كردن او. هنوز هم با تمام وجود او را مي خواستم و اين با داشتن همسري مانند پيروز برايم از هر مصيبتي سختتر بود.
شام غريب عمو در منزلش برگزار شد اما پرديس مرا كه خيلي بيتابي مي كردم به خانه آورد و هر دو در تنهايي گريستيم.
تا روز سوم به منزل عمو نرفتم. اما براي مراسم سوم او نمي توانستم خانه بمانم و به همراه پرديس به منزل عمو رفتم. هنگامي كه وارد خانه شدم شهاب همراه با نويد داخل حياط خانه ايستاده بود. قدمي به عقب برداشتم و خواستم كه عقب گرد كنم اما پرديس كه دستم را گرفته بود مانع از انجام اين كار شد. نويد با ديدن من و پرديس سرش را به نشانه سلام تكان داد و شهاب را متوجه ورود ما كرد. شهاب به طرف ما برگشت. نه مي توانستم به عقب برگردم و نه مي توانستم بجز او به جاي ديگري نگاه كنم. اما شهاب گويي كه عضوي از خانواده را مي بيند خيلي عادي با پرديس سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهي به من انداخت و خيلي معمولي گفت :
- سلام خانم رسيدن به خير.
لحنش بيشتر به تحقير شبيه بود تا احوالپرسي با دختري كه زماني نامزدش بود يا دست كم با دختر عموي همسرش. براي اينكه جلوي نويد كاري نكنم كه خودم را بيشتر از آن تحقير كنم زير لب گفتم :
- متشكرم.
سپس سرم را به زير انداختم و بدون كوچكترين صحبت ديگري به همراه پرديس به داخل خانه رفتم. گوشه اي نشيتم و به فكر فرو رفتم. نيشا و نوشين مشغول پذيرايي از مهمانان بودند. به نوشين نگاه كردم. در اين مدت قد بلندتر و چاق تر شده بود اما هنوز نيشا زيباتر از او بود. نوشين بلوز و دامن مشكي به تن داشت و من با ديدن او به ياد شهاب افتادم كه هم اكنون از آنِ او بود. نگاهم را از نوشين برداشتم و به گلهاي قالي دوختم.
مراسم هفت عمو به همين ترتيب سپري شد در فاصله بين مراسم هفت و چهلم عمو، همه به سنندج رفتند تا مراسم ختمي هم آنجا برگزار كنند. من در تهران ماندم و پوريا هم به دليل اينكه سرباز بود نتوانست برود. محل خدمت پوريا تهران بود و او هر بعد از ظهر به خانه بر مي گشت. اين خيلي خوب بود كه من تنها نبودم. با اينكه خيلي دوست داشتم به ديدن عمه سوزه بروم اما شرايط روحي ام اجازه نمي داد مسافرت كنم. باز هم تنشهاي روحي ام شروع شده بود و دوباره مصرف قرصهاي آرامبخش را شروع كرده بودم. نمي دانم چه مي خواستم. ديگر از ديدن شهاب واهمه نداشتم اما از اينكه او همسر نوشين بود چيزي از دورن مرا مي خورد. اگر شهاب همسر هر كس ديگري بود برايم فرقي نمي كرد اما از اينكه او آنقدر نزديك بود احساس عذاب مي كردم. شهاب مرا فراموش كرده بود اين را از نگاهش خوانده بودم اما چرا من نمي توانستم او را فراموش كنم؟ اين چيزي بود كه مانند سوهان روحم را مي ساييد. در اين مدت به خودم تلقين كردم كه هرگاه بيتاب او شدم به ياد بياورم كه او همسر دختر عمويم است و به اين وسيله از او متنفر شوم. شايد اين توقع زيادي بود كه از او داشتم. دور از انتظارم بود كه او بعد از من كس ديگري را دوست داشته باشد. شايد شهاب مرا به بي وفايي متهم كرده و از من متنفر شده بود اما من هيچ گاه نمي خواستم او بفهمد كه علت سردي يك شبه من از او به خاطر چه چيز بوده است.
پدر و اقوام فقط سه روز در سنندج ماندند. روز سوم پدر به من زنگ زد تا به پوريا بگويم ترتيب ورود زن عمو و نيما را بدهد و حجله عمو را قبل از ورود آنان جمع كند و من به او گفتم كه سفارشش را حتما به پوريا خواهم گفت.
آن روز هوا حسابي گرفته بود و آسمان را تيره كرده بود. داخل هال نشسته بودم اما چراغي روشن نكرده بودم، ترجيح مي دادم در فضاي نيمه تاريك خانه فكر كنم. صداي زنگ باعث شد از جا بلند شوم. به ساعت نگاه كردم. پوريا به پادگان رفته بود و تا آمدنش وقت زيادي مانده بود. فكر كردم پوريا است كه دو سه ساعت مرخصي گرفته و به خانه آمده است. اما وقتي در هال را باز كردم با ديدن قد بلند و باريك شهاب فكر كردم كه اشتباه مي بينم. شهاب مكثي كرد و بعد به داخل آمد. قلبم به رقص در آمده بود اما نمي دانم براي چه. نه من آزاد بودم كه بخواهم وعده اي به خود بدهم و نه او آزاد بود كه اميدي براي وصل باشد پس اين تپش شادي براي چه بود؟ شايد قلب بيچاره ام به ديدن لحظه اي هم راضي بود.
سرگردان وسط هال ايستادم، نمي دانستم كه آيا شهاب مي دانست كه من با بقيه به سنندج نرفته ام. اگر اينطور بود او از من چه مي خواست؟ اندام شهاب جلوي در ظاهر شد با وجودي كه فضاي نيمه تاريكي در هال حكمفرما بود اما من برق چشمان شهاب را ديدم. اما نترسيدم و حتي نخواستم تكاني بخورم. شايد از اينكه با او تنها بودم و به دور از چشم ديگران مي توانستم او را خوب برانداز كنم خوشحال بودم. شهاب قدمي به جلو برداشت و با جسارت سرتا پايم را كاويد. با اينكه لباس مناسبي به تن داشتم اما از نگاه او احساس خجالت كردم. شايد او مي خواست ببيند در اين مدت چه تغييري كرده ام. شهاب پوزخندي به لب داشت. يك لحظه احساس كردم در نگاهش كينه اي عميق نهفته است اما نه، كينه اينطور نبود. دقت بيشتري به طرز نگاهش كردم او با نگاهي چون تشنه اي كه چشمه آبي ديده باشد به من نگاه مي كرد. خداي من او چه منظوري مي توانست داشته باشد. شهاب قدم به قدم به من نزديك مي شد و من دعا مي كردم مبادا كاري از او سر بزند كه پيش وجدانم شرمنده شوم. با اين حال در حسرت آغوش او مي سوختم. نمي دانم اين چه مخاطره اي بود كه او كرده بود. من و او هيچ كدام آزاد نبوديم و سر رسيدن كسي در اين موقع به قيمت سنگيني تمام مي شد. شايد طرد او از فاميل و قطعا ريختن آبروي من. زيرا او بود كه به خانه ما آمده بود. شهاب كاملا نزديك من ايستاده بود. صداي نفسهايش تند و كشدار بود اما هرچه فكر مي كردم احساس ترسي از بودن با او نداشتم. من نيز به او نگاه مي كردم و منتظر پايان رسيدن اين تراژدي بودم. در همان لحظه صداي كشيده شدن دندانهايش را روي هم شنيدم. سپس صداي گرم و آشنايش در عمق وجودم طنين انداز شد. دوست داشتم صدايش را بشنوم حتي اگر شده سرم داد مي كشيد و يا با نفرت با من صحبت مي كرد. شهاب با صداي آهسته اي گفت :
- نگين. تو نبايد برمي گشتي. دوست نداشتم ديگه هرگز ببينمت. فراموشت كرده بودم. اما حالا كه برگشتي فكر مي كنم سه سال است كه منتظر چنين روزي بودم تا كلام آخري رو كه در دلم انباشته شده بود به تو بگم.
شهاب نگاهش را از من برداشت و نفس عميقي كشيد. نگاهش مانند كسي بود كه زجر مي كشد و بعد دوباره به من كه مانند مجسمه اي از سنگ به او چشم دوخته بودم نگاه كرد و گفت :
- نمي دونم چرا، شايد حقت اين است كه به ازاي هر بازي كه در آغوش همسر پولدارت خوابيده اي بكشمت و دوباره زنده ات كنم. تو اين مدت خيلي با خودم فكر كردم تا اگر باز هم تو رو ديدم چه بگم و چطور با تو رفتار كنم. فقط يك چيز هنوز قلبم رو مي سوزاند و آن اينكه تو هنوز نفهميدي يه مرد به سوگندي كه خورد تا پاي جان وفادارِ و تو پس زدن منو از جسمت به چيز ديگري نسبت دادي.
نگاه شهاب عوض شد. رنگ تاثر و محبت از نگاهش رخت بربست و نفرت در چشمانش نشست. فكش سفت شد. اما اين فقط يك لحظه بود حاضر بودم قسم بخورم كه او مي خواست نقش يك آدم پست رو بازي كنه اما نمي توانست. زيرا براي بازي كردن اين نقش ساخته نشده بود. نگاهش لحظه به لحظه عوض مي شد. او در مرز بين عشق و نفرت مانده بود و من با تمام وجود به اين موضوع اطمينان داشتم. شهاب قدمي ديگر برداشت و در يك لحظه دستش را جلو آورد و موهايم را در چنگ خودش گرفت و سرم را بالا كشيد. پوست سرم كنده شده بود و دردي در سرم ايجاد شده بود اما لرزش دستان او را روي پوست سرم احساس مي كردم. از اينكه موهايم ميان پنجه هايش بود هيچ اعتراضي نكردم حتي صدايم نيز درنيامد. شهاب به موهايم فشار وارد كرد و سرم را روبروي صوتش نگه داشت. چشمان سياه و جذابش كه حالا از خشم به دو چشم خونين تبديل شده بود و به چشمانم خيره شده بود. من از نگاهش نترسيدم گويي حسي به نام ترس در من مرده بود. صداي او را شنيدم و نفسش روي صورتم پخش شد :
- نگين ... براي من كاري نداره كه حيثيت زني چون تو رو لكه دار كنم تا اين بار درجه نامردي ام رو به تو ثابت كنم اما هرچي فكر مي كنم مي بينم تو ارزش اين خطر رو نداري چون يه آشغالي. يك آشغال كه در چهره دلفريبي پنهان شده. آشغالي كه تو كله كوچيكش پول جاي عشق و محبت رو مي گيره.
او به من دشنام مي داد و مرا به باد تحقير گرفته بود. او همان شهابي بود كه من بخاطرش زندگي ام را تا مرز نابودي كشانده بودم. يعني من اشتباه كرده بودم؟ هنوز محبت كسي را به دل داشتم كه تشنه خونم بود و مرا نفرت انگيز و آشغال مي خواند. بغضي از شدت تاثر و تحقير در گلويم جمع شده بود اما نمي بايست بازي آخر را مي باختم بايستي با شهامت تمام مي كردم. نمي بايست از شهاب كينه به دل مي گرفتم. او در اين مدت زجر زيادي كشيده بود شايد با اين حرف عقده اش را خالي مي كرد و علف هرز نفرت را از زمين وجودش ريشه كن مي كرد. با اين فكر لبخند زدم و چشمانم را بستم اما ديگر آن را باز نكردم چون در پس پلكهاي بسته ام اشك جمع شده بود و من نمي خواستم شهاب اشكهايم را ببيند. شهاب فشاري ديگر به موهايم وارد كرد و بعد دستش را پس كشيد. نفس عميق و بلند شهاب نشان از آزادي روحش از چنگ فشار بود. نفس او مانند اين بود كه خيالش ديگر راحت شده است. با چشماني بسته و موهايي پريشان سر جايم ايستاده بودم تا شهاب كه حالا ديگر فارغ و راحت شده بود تركم كند همانطور هم شد او با قدمهاي محكم و بلندي از در هال خارج شد و لحظاتي بعد صداي بهم خوردن در كوچه را شنيدم.
تازه آن لحظه بود كه چشمانم را باز كردم. اشكهايم كه راهي به بيرون پيدا كرده بودند مانند چشمه اي جوشان از ديدگانم فرو مي ريختند. من نيز عقده دل خالي كردم. در همان حال زير لب گفتم :
- آره شهاب من آشغالم اما نه اوني كه تو فكر مي كني. همين آشغال مثل كودي كه پاي درختي مريض بريزند تا باعث نجاتش شوند باعث نجات پدرش از ورشكستگي شد.
هنوز چراغي در هال تارك، روشن نكرده بودم و احتياجي هم به اين كار نديدم. به طرف اتاقم رفتم و كيف دستي ام را برداشتم و بعد از به هم ريختن آن قوطي قرصهاي آرامبخشم را پيدا كردم. وقتي آن را باز كردم پنج عدد بيشتر داخلش نبود. اما همان پنج عدد كافي بود تا مرا از دنيايي كه به اجبار درآن زندگي مي كردم نجات بخشد. به ياد حرف پزشكي كه اين قرصها را برايم تجويز كرده بود افتادم. او تاكيد داشت شبي نصف قرص مصرف كنم اما من پنج تاي آن را يكي يكي بلعيدم و سپس بدون اينكه احساس ناراحتي يا عذاب وجدان كنم روي تختم دراز كشيدم.