-
میبل با شوق نگاهی به ویرجینیا انداخت و خندید...
در طول صرف شامبـاآنکه پرنس اعتـنایی به ویرجینـیا نمی کرد,بـازویرجیـنیا شاد و راضیبود.پـرنس به خواسته او عمل کرده وآمده بود.ضمناًصدای دلپزیر و جذابش راکهبا خنده های هوسناکش می شکست, می شنید و لذت میبرد.چهره ی فریبنده وزیبایش راکه گهگاهی با موهای طلایی سرش در می آمیخت,می دیـد و مست میشـد.عـطر ملایم و شهوت انگیزش راکه بـا هـر حرکت آرام ازتنش بـرمی خواست,
استشمام می کرد و از خود بی خود می شد بله او عاشق پرنس بود...
ساعتدوازده شب شده بود.کم کم جهت صحبت و شوخی ها به مرگ و روح و خونکشیده میشـد. پـرنس کاملاًگرم شده بود و داستانهای وحشتـناک ادگارآلن پورا بامهـارت تعریف می کـردکه بـا تقلید صداهای مکس و استف تکمیل میشد!دیگـر حدترس شکسته بود بـطوری که دخترها مشتاقـتر با اصرار میبل ورئالف را بهاتاقشان فرستادند و چراغهای آشپزخانه را خاموش کردند.پرنس بهگفتن افسانه یویلا که از خـودش ساخته بود,ادامه می داد:(حالاهر شبهالوون*(*halloweenشباولیا,آخر �ن شب ماه اکتبر )از شیرهای اون ویلاخونگرم میاد و بشقابها پر ازاعضای قطع شده ی انسان می شه...مثل اون!)
و به قـابلامه ای که پشتسرآیریس بـر روی گاز بـود,اشاره کرد.آیریسفـریادی کشیـد و از جا پـرید اماپرنس دست برنمی داشت:(اون تکه گوشت مالکیه؟)
و چندجیغ دیگر!قهقهه ی پرافتخار مکس واستف و رولند,شنیدن داشت!خودویرجینیا از بس ترسیده بود قـدرتبازکردن دهانش را نـداشت اما شب بیـادماندنی و زیبـایی بود.وقـتی همهخداحافظی کردند و بـه اتـاقهایشانرفتند,پرنس و ویرجینیا تنها وسط سالنماندند.پرنس بدون اعتنا به ویرجینیاراه افـتاد و ویرجینیا
که مشتاق آشتی بود به خود جرات داد وگفت:(از اینکه اومدی متشکرم...)
پرنس جواب نداد.به پله ها می رسید.ویرجینیا هم راه افتاد:(صبرکن منم بیام...)
نه صبرکرد و نه جواب داد.در نیمه ی پله ها بودند.ویرجینیا باز سعی کرد:(شب خیلی خوبی بود...)
و بالاخره به سالن طبقه ی بالارسیدند و ویرجینیا بالاخره ترکید:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
پرنس وارد راهرو شد و نهایتاً لب بازکرد:(شاید بخاطر اینکه آدم نفرت انگیزی هستم!)
ویرجینیا با خجالت و بیچارگی گفت:(امیدوار بودم درکم کنی...من...)
پرنس به در اتاقش رسید و بازکرد و بدون نگاه کردن به پـشت سرش زمزمه کرد:(گفته بودم بـرات گرون تموم می شه!)
و وارد شد و در راکوبید!
***
-
کسی به شیشه ی پنجره ضربه می زد.به سوی پنجره رفت و یک دست دید.صاحبش راشناخت از ساعت و حلقـه ی ازدواجش, دست پدرش بود اما...اما مچ نداشت!ساق وبازو و تـن هم نداشت!فریادی کشـید و عـقب دوید.اینبار مادرش را دید.وسطشعـله های آتش می دوید و ناله می کرد.باز فریادکشید.یکی دیگر و یکی دیگر وصدایی شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بیدار شو داری کابوس می بینی...)
و او لرزید و تقلاکرد وآن صدا دوباره شنیده شد:(نترس عزیزم...من اینجام...)
و او تکان و نوازشی آرام حس کرد و پلک زد و اطراف را دید.کم کم آتش محو شدو نورش تبدیـل به نور چراغ خواب شد(چیزی نیست..ببین همه اینجااند...)
(بیدار شد؟)
(آره...فکرکنم...آب آوردید؟)
(همش تقصیر شوخی های ماست!)
(چی شده؟)
(دخترک بیچاره کابوس می دیده.)
ویرجینیا چند بار پلک زد و توانست پرنس و سرا و رئالف را ببیند و خاله رادرآستانه ی در:(من اول خیال کردم دزد اومده وآیریس داره دادمی زنه)
چیزی سرد به لبهایش چسبید:(کمی آب بخور...)
کمی نوشید و بیدارتر شد.حال همه چیز را واضح می دید.استف و میبل هم دراتاقش بودند و تـازه درک می کردکابوس می دیده!کابوسی که مدتها بود او راراحت گذاشته بود.ساعت روبرویش سه صبح رانشان می داد(حالاحالت چطوره؟)
و متـوجه پرنس شد.بـا تنی لخـت در تخـتش نشسته بـود و او را درآغـوشگرفـته بود.ویرجیـنیا لرزان لب گشود:(مادرم رو دیدم...داشت می سوخت...دستپدرم از مچ...)
پرنس او را به سینه فشرد:(ادامه نده...اوه خدای من...همش تقصیر منه.)
ویـرجینیا از این نوازشها و حرفها,به گریه افتاد.میان بازوهای قوی پرنس در امنیت بود...(شما برید بخوابید, من پیشش می مونم.)
(خیلی خوب اگه کاری داشتید صدامون کنید.)
و در بسته شد.ویرجینیا می گریست:(روزهای اول هم اینطورکابوس می دیدم اما حالاخیلی ترسناک بود)
(می فهمم...می فهمم...کمی هم آب بخور.)
(کاش پیششون بودم...)
(بس کن!این چه حرفیه؟تو باید قوی باشی تو یادگار اونها هستی و اونها از زنده موندن تو خوشحالند.)
ویـرجینیا بجای حرفـهای او متوجه موقـعیت خودش بودکه چطـور بـا یک لباسخـواب نازک درآغـوش لخت پرنس بود و از بس می لرزید قدرت خارج شدن ازآغوششرا نداشت و حتی اگـر داشت چرا بـاید خـارج می شدکه؟مگر این حـسرت و خواستهاش نبود؟دوبـاره بودن درآغـوش لطیف وگرم او و فـشرده شدن هوسانگیز؟(حالاحالت چطوره؟بهتری؟)
ویرجینیا سر بلندکرد و به چهره ی او در زیـر نور ضعیف چـراغ خواب نگاهکرد.اولین بار بود او را با تـنی کاملاً لخت می دید.تن وگـردنی ورزیده وسیـنه های بـرجسته ای داشت.بـازوهایش قـوی وکشیده بود و کمرش باریک و خوشفرم وآنقدر ظریف و رویایی دیده می شدکه ویرجینیا برای بهتردیدنش بی اختیاراز او فاصله گرفت:(منو ببخش,تو رو هم این وقت شب از خواب پروندم...)
(حقم بود!اگه اون داستانهای مسخره رو تعریف نمی کردم اینطوری نمی شدی...حالا دراز بکـش,مطمعنم دیگه خواب بد نمی بینی.)
و پـتو راکنـار زد.ویرجینیـا درازکشید و پـرنس روبـرویش نـشست و دستـشراگـرفت.داغ بود و تمام تـن ویرجینیا را به یکباره به آتش کشید.(سعی کن بهچیزهای خوب فکرکنی...نترس تا نخوابی نمی رم.)
ویرجینیا به خنده افتاد.اگر پـرنس قـصد داشت بماند او نمی تـوانستبخـوابد.مگر دیـوانه بود چشم بـر هم بگذارد واز دیدن چهره و اندام زیبایاو محروم بماند؟به هم خیره شدند.لحظه ی بسیار قشنگی بود. در نور خفیفودرسکوت عمیق دست در دست هم,تنها بودند.مثل شب مستی پرنس!آنشب بهترین شبویرجینیا بود...(یعنی منو بخشیدی؟)
(بخاطر چی باید تو رو ببخشم؟)
(مگه بخاطر پس دادن گردنبند از دستم ناراحت نیستی؟)
پرنس خندید:(من فکر می کردم تو ناراحت شدی!)
(یا بخاطر اون حرف مسخره ام؟)
لبخند پرنس محو شد و فشار انگشتانش بیشتر شد:(نه حق با تو بود...من نباید ازت سواستفاده می کردم...)
و نگاهش را به پایین انداخت.ویرجینیا با جدیت پرسید:(چرا اون کار روکردی پرنس؟)
(چند دلیل داشتم...)
(لااقل یکیشو بگو تا احساس گناه نکنم.)
دوباره به هم خیره شدند:(مثلاً اینکه نمی خواستم به این زودی از هم جدا بشیم!)
ویرجینیا از شدت شوق تقریباً داد زد:(جداً؟بخاطر من؟)
پرنس غرید:(هیس!همه خوابند...)و باز لبخـند شرمگینی به لب آورد:(چـطور؟حالا دیـگه از دستم عصبانی نیستی؟)
(نه...اما دلیلهای دیگه ات چی بود؟)
-
(اینو باید وقتی دوباره مست کردم بپرسی!)
ویرجینیا وحشت کرد.شب مستی او...نگاهشان بر هم قـفل شد و لبخندشان محـوشد.ویرجینیـا می توانست آن شب را با تمام جزئیات بیاد بیاورد و می توانستحس کند پرنس هم به آن شب فکر می کند!با نگرانی پرسید:(تو اونشب رو فراموشنکردی؟)
پرنس لبخند شرورانه ای به لب آورد:(خوشبختانه نه!)
ویرجینیا با شرم خندید و پرنس اضافه کرد:(هنوز باورم نمی شه اون حرفهای مزخرف رو بهت گفته باشم, هر وقت یادم می افته خجالت می کشم!)
(اونها مزخرف نبودند,درد دل بودند.)
پرنس به آرامی دستش را پس کشید:(خیلی وقته عادت درد دل کردنم رو ترک کردم.)
(چرا؟)
(چون هیچکس نمی تونست درکم کنه!)
(اما من درکت کردم!)
(جدی؟چطور؟ما خیلی فرق داریم!)
ویرجینیاکمی خود را بالاکشید:(فرق مهم نیست...من منظورت رو فهمیدم.)
(خوشحال شدم!)
ویرجینیا با وجود خجالت پرسید:(حالاچی؟اگه عاشق بشی...)
پرنس به تندی حرفش را قطع کرد:(نمی شم...من عاشق شدن بلد نیستم و از تلاشبرای عاشق شدن خسته شدم,چند سال قبل به عشق واقعی خیلی احتیاج داشتم اماحالادیگه نه!)
دل ویرجینیا فشرده شد:(هیچکس نمی تونه بدون عشق زندگی بکنه!)
پرنس با خشمی خفیف گفت:(اما من کردم!من زندگی تلخی داشتم و به هر چیوابستگی و علاقـه داشتم از دست دادم دیگه نمی خوام چیـزی از دست بدمپـیداکردن عشق واقـعی سخته اما سخت تر از اون نگـه داشتن عشقه!)
ویرجینیا نشست:(اگه پیداکنی می تونی نگه داری.)
پرنس خنده ی خشکی کرد:(چطور پیداکنم؟چطور باورکنم؟مثلاً...فکرکن تو...تو عاشق من هستی و...)
قـلب ویرجیـنیا به لرز ناگهانی افتاد اما نگاه پرنس بی خبر بود:(و من عاشقتو,ازکجا می تونم بفهمم عشق تو قلبی و عشق من هوس یک روزه نیست؟)
-
ویرجینیا غرق نگاه دریایی او شد و بی اختیار لبخند زد:(درسته اما...اما اگه من عاشقت بودم,قلباً,هیچـوقت ترکت نمی کردم!)
(ازکجا می تونی بفهمی قلباً عاشقمی؟شاید فقط هوس باشه؟)
ویرجینیاگیر افتاد.پرنس خندید:(تو فکر می کنی اگرکسی که خـیال می کنی عاشـقشی بهت نـزدیک بشه می تونی مقابله کنی؟)
ویرجینیا نگاه گذرایی به اندام او انداخت:(من...من نمی دونم!)
(اگه اون شب...بر اثر مستی خوابم نمی گرفت و ادامه می دادم...تو می تونستی مقابله کنی؟)
ویـرجینیا بـا وحشت به او خـیره شد.یعنـی بـالاخره از عـشق او با خـبر شدهبود؟نگاه نافذ پرنس منتظر بود.ویرجینیا به سختی زمزمه کرد:(گفتم که...نمیدونم!)
(یکروز امتحان می کنیم!)
ویرجینیا شوکه شد و پرنس قهقهه زد:(نترس گفتم یک روز...حالاکه نه!)و به ساعت نگاه کرد:(خدای من داره سه و نیم می شه...بخواب.)
و او را وادارکرد دوباره دراز بکشد:(بهتره من برم...اینطوری تا صبح حرف می زنیم!)
و تا بفهمد چکار می خواهد بکند,بر رویـش خم شد.ویرجینیـا لبهای پـر رنگ ومرطوبش را دیـدکه پیش می آورد واز فکر بوسه تنش داغ شد.چشم بر هم گذاشت ونفسش را نگه داشت بعد...لبهای نرم وگرم او را حس کرد اما بر پیشانی!تا چشمگشودگردن گشیده ی او را مقابل صورتش دید:(خوب بخوابی.)وسریع قد راستکرد:(اگه بازم خواب بد دیدی و یا ترسیدی بیا پیشم...امتحان کنیم!)
و چشمکی زد و خندید!اگر ذره ای هم نـیرو در بـدن ویرجینیا بـرای حرف زدنمانـده بود با ایـن حرکت پرنس از بین رفت بطوری که بدون هیچ عکسالعملی,ساکت و بی حرکت شاهد رفتن او شد!
درست یک ساعت طول کشید تا ویرجینیا بتواند بر احساسش غلبه کند.احساسی کهبطور ناگهانی بعد از خروج پرنس شدت گرفته بود.احساسی که همچـون کششآهنربـا او را به سوی اتـاق پـرنس می کشیـد. احساسی که دیگر نامش را میدانست!
صبح بخـاطر دیر خوابیدن دیر بیدار شد.تقریباً نزدیک ظهر بود اما وقتیپایین رفت با دیدن پرنس بـر سر میز صبحانه,خیالش راحت شد.او هم دیر بیدارشده بود!چون یکشنبه بود خاله به خانه ی پـدربزرگ رفـته بود وآندو تنهابودند.پرنس با موهای آشفته وبلوز سیاه دکمه نشده,جذابیت متفاوتی پیداکردهبود.بمحض دیدن او پرسید:(خوب خوابیدی؟)
ویرجینیا روبرویش نشست:(بله,متشکرم.)
(من خیلی منتظرت موندم,فکر می کردم...یعنی امیدوار بودم بترسی و یا...)
ویرجینیا با تعجب به او نگاه کرد.لبخند پرمنظوری بر لبهایش برق می زد:(و یا برای امتحان کردن بیایی!)
ویرجینیا خندید و پرنس پرسید:(حاضری شرطبندی کنیم؟)
(سر چی؟)
(سر هوس!ببینیم کدوممون می تونه اونیکی رو به دام بیندازه؟)
ویرجینیا وحشت کرد:(من هیچ ادعایی ندارم!)
(چطور؟تو به آینه نگاه نمی کنی؟)
ویرجینیا از مکالمه سر در نمی آورد:(منظورت چیه؟)
(نمی تونم بگم!نقطه ضعفم می شه!خوب هستی یا نیستی؟)
(تو دقیقاًچی می خواهی؟)
-
(سعی کن منو تحریک کنی...منم تو رو!)
ویرجینیا تـازه پی به موضوع بـرد و وحشت کـرد:(نه من نمی تـونم مثل فـاحشه ها عـشوه کنم وکار دست خودم بدم!)
پرنس آنقدر خندیدکه ویرجینیا از خجالت عرق کرد:(تو لازم نیست عشوه کنی,فقطکافیه با لباس خواب و موهای باز سر تختم بیایی...و من قول می دم,ببین قولمی دم بهت دست نزنم!)
به غرور ویرجینیا برخورده بود:(ادعای سنگینی کردی!)
نگاه موزیانه ی پرنس بر رویش بود:(برای من مثل آب خوردنه!)
خشم ویرجینیا بیشتر شد:(پس تو هم هر چی داری بریز وسط...برای منم ردکردن تو مثل آب خوردنه!)
خـنده ی پرنس بلندتر و بیشتر شد.ورود ناگهانی خاله دبورا جو را بهم زد:(شماها هنوز صبحانه نخـوردید؟ زود باشید تموم کنید!)
ویرجیـنیا هم مثل پرنس از بازگشت غیـر طبیعی و بی موقـع او متعجب شد وخـاله پریشان تـر ازآنکه بـیاد داشته باشد با پرنس قهر است,به سویشآمد:(بلند شو...باید بریم خرید!)
بـی اعتنایی پرنس همه چیز را بیادش آورد و وادارش کرد برای رساندن حرفهایشبه گوش او,با ویرجینیا وارد صحبت شود:(تو هم باید با ما بیایی,باید برایتو هم لباس مناسبی بخریم!)
ویرجینیا به کمکش رفت:(چرا خاله؟)
(امشب به جشن دعوتیم!)
پرنس سر به زیر به خوردن صبحانه اش ادامه می داد.ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(چه جشنی؟)
(جشن ورودآقای دیرمی میجر به خانواده!)
-
(اون کیه؟)
(پسری که بابا به فرزندی قبول کرده!)
پرنس دست از خوردنکشید و خاله با هیجان منفی که او را وادار به قـدم زدنمی کرد,تـوضیحداد:(توی بیمارستان باهاش آشناشده,یک جوون که سالها توی کمابوده و تازهبیدار شده,باباگفت چیزی ازگـذشته بیاد نداره حتی اسمشرو...ظاهراً پدر ومادر نداره دکترها می گند سالها قبل مردند اما پسره...)
پرنس بالاخره سر بلندکرد و با وجود قهر بودن با مادرش,پرسید:(چند سالشه؟)
لـرزشصدایش تـازه ویرجینیا را متوجه بدحالی اوکرد.خاله خوشحال از جـلبتـوجهپسرش گفت:(توی پرونده ی بیمارستان بیست و سه ساله ثبت شده!)
پـرنس باعجله از پشت میز بلنـد شد و بدون هـیچ حرفی از سالن خـارجشد.خاله رو بهویرجینیا ادامه داد: (مشکل اینجاست اونو به فرزندی قبولکرده,غیر از مسالهی ارث که لج پگی وجان رو درآورده,شایعات چی می شه؟مردمچی می گند؟یاروزنامه ها؟علاقه ی بی دلیـل و ناگهانی آقای میجر مشهور بهیک پـسر بیگانهو متاسفانه خوشگل!)
ویرجینیا با تعجب پرسید:(شما اونو دیدید؟)
(نه...بابامی گه خوشگله!همون روزی که توی بیمارستان بـستری شده و اونـودیده چنینتصمیمی گرفـته, این اسم شرم آور*رو هم بابا روی پسرهگذاشته!)(*dreamyیعنیچشم رویایی و خمار) و به سوی در راه افتاد:(بیابریم...تو هم دعوتی!)
ویرجینیا با شادی از جا جهید:(یعنی بابابزرگ دیگه از دستم عصبانی نیست؟)
(نمیدونم!ظاهراً در عرض این مدت کم بابا تـمام رازهای خـانوادگی رو بـهشگفـتهاونم ازش خواسـته کمی گذشت داشته باشه...اینم تاثیر قوی آقای دیرمیما!)
***
-
تا عصر بیرون بودند.خاله برایش لباس شبی به رنگ زرشکی روشن خـریدکه ازجـنس مخمل براق بـود. بلند و تنگ باآسـتینهای کوتاه و یقـه مربعی کهباکفشهـای پاشنه بلند و رژلب بـراق زرشکی رنگ تکمیل می شد.موهایش راآیریساز بالابست و خاله گردنبـند طلای خـود راکه مال دوران جـوانی اش بود,بـهاو هدیه داد تا برای آن شب بزند.شب چون پرنس خانه نبودآندو تنهایی به خانهی پدربزرگ رفتند.حیاط در نورچراغهایی که دور تنه ی درختان نصب شدهبودند,بسیار نورانی و رویایی شده بود.جلوی در, ویرجینیا به بهانه ی کنترلآرایش خودکمی معطل کرد.می دانست به احتمال بسیار زیاد در طول این مدتگردنبند بـه دست دیگری افتاده و یا توسط خود پرنس برداشته شده اما بازچیزی بودکه او را وادار می کردآن کار را بکند.بر چمن خم شد و مدتی گشت وچون چیزی ندید چمپاتمه زد و دست بر خاک کشید.فـکر کرد شاید بر اثرگذشتنکسی در زمین فرو رفته باشد اما تنها چیزی که پیداکرد یک تیله ی کثیف وکهنهبود!
هنـوز نیمی از سالن خالی بود و نیم دیگـر تـوسط فامیلهای درجه یکوآشنـایان نزدیک از جمله ویـلیام استراگر و دخترانش پر شده بود.جواناندرگوشه ای جمع شده بـودند و در مورد پسرک حرف می زدنـد. ویرجینیا خود رابه آنها رسانـد...(کسی می دونه چرا بابابزرگ اونو قبول کرده؟)
(حتماً یک منفعتی براش داشته...من آقای میجر رو می شناسم!)
(مثل پرنس حرف می زنی مارک!)
(من می دونم چرا!می گند خوشگله واسه همون!)
(مودب باشید بچه ها!)
(شنیدید می گند شش سال توی کما بوده...البته توی رنو بوده یک ماه قبل به این شهر اومده!)
شش سال؟رنو؟این کلمات برای ویرجینیاآشنا بود...
(چرا اومده؟)
(معلوم نیست!)
(بچه ها بنظرتون این خیلی مرموز نیست؟)
(واقعیتش من از پدربزرگ انتظار نداشتم یک جوون بی همه چیز رو به عنوان پسرش قبول بکنه!)
(تـازه فقط یک هفـته است باهاش آشنا شده,چطور تـونسته اینطور زود در موردشقضاوت بکنه و اینطور ناگهانی بدون در نظرگرفتن ناراحتی همه در موردش تصمیمبگیره!حالااگه خدمتکار و راننده ویا باغبانش می کرد یک چیزی...)
(خیلی مسخره است!قراره یک بیگانه بیاد به این خونه و دایی ما بشه!)
(چه پسر خوش شانسی!)
(قسم می خورم پسره یک کاری کرده وگرنه بابابزرگ به احساسات ما احترام می گذاشت.)
(منم همین فکر رو می کردم.)
(یعنی چی یک کاری کرده؟)
(مثلاً تهدید و یا...)
(یا شاید جادو!..شاید اون شیطان باشه!)
(هر دوتون خیلی با مزه اید!)
براین که تاآن لحظه ساکت درگوشه ای ایستاده بودگفت:(همتون عاشقش خواهید شد!)
جوابی از جمع نیامد!ویرجینیاکه انتظار خشم و تمسخر یا مخالفت و توهین داشتاز سکوت ممتد جـوانان متعجب شد!طولی نکشیدکه هرکدام به بهانه ای جدا شدندو جمع پخش شد. مهمانان کم کم در سالن پر می شدند.سالن تغییر یافـتهبود.درها باز شده بود,مبلهـا برداشته شده بود,تمـام لوسترها روشن شده بودو چند میز بلند پـر از مواد خوراکی و نـوشیدنی در جای جای سالن گـذاشتهشده بود و دسته ای نوازنده درگوشه ی سالن آهنگ ملایمی و زیبایی مینواختند.ویرجینیا همچنان که اطراف را نگاه می کرد,متوجه ورود پـرنس شد ولـرزش خفیف و قـشنگی وجودش را در بـرگرفت.لباسی کاملاً غـیر رسمی بتنداشت.کاپشن قهـوه ای رنگ با بلـوز شلوار سفید.بـراین متوجه او شد و اومتوجه براین اما اعتنایی نکرد.به طرف یکی از میزها رفت و مشغول نا خونکزدن به خوردنی ها شد.ویرجینیا متـوجه نگاه مرموز براین بر پرنس شد و بهسویش رفت:(چیزی شده براین؟)
(امیدوارم... نه هنوز!)
ویرجینیاگیج تر شد.صدای صحبت دروتی و نورا از طـرفی می آمد:(شنیدی می گندچشمای پـسره خیلی زیباست,شاید به این خاطرآقای میجر اسمش رو دیرمی گذاشته!)
(شاید هم چون زیبا نبوده این اسم روگذاشته تا بگه اگه چشمات رویایی بود بهتر بود!)
ویرجینیا دوباره رو به براین کرد:(فکر می کنی از دیرمی خوشش بیاد؟)
(خوشش بیاد؟پرنس ازکسی خوشش بیاد؟!تو دیونه شدی؟)
(چطور؟امکان نداره؟)
(نه!اگه این پسر همون پرنس قبلی باشه...محاله!)
(و اگه نباشه؟)
براین متعجبانه سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
ویرجینیا ترسید:(هیچ...شوخی کردم!)
براین دوباره به پرنس که گیلاس شـراب سرخ بدست به سوی راه پـله می رفتنگـاه کرد:(یکبار من به تو گفتم من اهل شوخی نیسـتم,هـنوز در موردپرنس...اصلاً!)و راه افـتاد:(من می رم مواظبش باشم...احساس می کنم بازمقصد خرابکاری داره!)
ویـرجینیا هم همراهش رفـت.پرنس با دیدن آندو لبخنـدزد:(پسر خاله ی عـزیـز!می بینم که اینجا هم قصد نداری راحتم بذاری؟!)
براین کنارش رسید و رو به جمعیت ایستاد:(راحت گذاشتن تو سخته...خودت هم می دونی!)
(خیلی احساساتی ام کردی!)و خندان کمی از شرابش را نوشید:(شماها پسره رو ندیدید؟)
براین جواب داد:(نه,چطور؟)
(هیچ...خیلی کنجکاوم بشناسمش!)
براین نگاهی به ویرجینیا انداخت.پرنس جدی بود!(نمی دونید کی میاد؟)
(فکرکنم قراره با بابابزرگ تا ساعت نه بیاد.)
(هیچ اطلاعی ازش نداری؟)
(چه عجله ای داری؟الان میاد می بینی!)
پرنس غرید:(بگو ندارم...همین!)
و ازآنها دور شد.براین شوکه شده بود:(این همون پرنس نیست!)
***
-
ساعت نه شده بود.سالن پر شده بود.نوازنده ها همچنان می نواختند.بزرگانفامیل میان جمعیت پخش شده بودند.خدمتکارها با سینی های شامپاین میگشتند.ویرجینیا دور از چشم بقیه,پای پله ها نشسته بود و براین و پرنس بادو متر فاصله از هم روبروی او ایستاده بـودند.هـر سه مثـل همه,با خستگیمنتـظر بودند تا اینکه بالاخره کسی داد زد:(سلام برهمگی...خوش اومدید.)
پدربزرگ بود.جمعیت به سوی در برگشت.ویرجیـنیا از جا بلند شد اما چیـزیندید پس مشتاقـانه چند پـله بالارفت و توانست سر سفید پدربزرگ را ببیند وسر جوانی که دوشادوش او میان جمعیت غیب شده بود. هم قدپدربزرگ بود و مثلاو تاکسیدو بتن داشت.آرام آرام قدم بر می داشت و سعی می کرد با همه آشناشود.ویرجینیا غیراز موهای قهوه ای روشنش که مواج و براق بر صورت و شانههایش ریخته شده بود,چیز دیگری تشخیص نمی داد و خیلی هیجان زده بود چهـرهاش را بـبیند.نمی دانست چـراکنجکاوی می کرد. زندگی او به نوعی مثل رمانبود.عجیب و پیچیده و دردناک.شاید هم ترحم می کرد چون او در این دنیـا تنهابـود.نزدیک شدنـد و او چرخی زد تـا با این طرفی ها هـم دست بدهـدکهبالاخره هر سه چهره اش را دیدند.بله رویایی و زیبا و جذاب بود.بیشترازآنچه انتظارش را داشتند!براین زمزمه کرد:(هر چـی گفتندکم
گفتند!)
حـالادر پنج متری آنهـا بـود.چشمان آبی رنگ و پـرتلالویی داشت کـه بـاابروهـای باریک و رو بـه بـالا,مژه های پر و خمیده,بینی کوچک ودهان سرخ وبچگانه,صورت دلفریبی پیداکرده بود.براین رو به پرنس کرد:(کمی شبیه توست...)
و حرفش را نـصفه رهاکرد.ویـرجینیا هم متوجه پرنس شد.ثابت ایستاده بود و باچشمان از حـدقـه درآمده جوان را نگاه می کرد.براین متعجب شد:(چی شدپرنس؟شناختی؟)
پرنس جواب نداد.بنظر می آمد نمی تـوانست لبـهایش را حرکت بـدهد.مردمکچـشمانش می لرزیـد اما تنش همچون مجسمه محکم مانـده بود.ویرجیـنیا با شک وتـردید,دوباره به جـوان نگاه کرد.لبخنـدآرام و قشنگی بر لـبهای صاف و خـوشفـرمش داشت.پـرنس داشت می افـتاد!آرام چرخـید و به نرده هـا چنگانداخت.براین خواست بازویش را بگیـرد اما پـرنس بـا یک حـرکت سرد دست اوراکنـار زد و دوباره بـه جوان زل زد:(آه...خدای من...)
او می لرزید و انگارکه درد می کشید,دندان بر هم می فشرد.براین با نگرانی پـرسید:(تـو چت شده؟حالت خوب نیست؟)
پرنس سر به زیر انداخت و راه افتاد.ویرجینیا دیدکه چشمانش برق می زند!یعنی می گریست؟براین سرش را به او نزدیک کرد:(پرنس نکنه اون...)
بناگه پرنس غرید:(خفه شو!می فهمی برای همیشه خفه شو!)
و به سرعت از پله ها بالارفت.
پدربزرگ دروسط جمع ایستاده بود و صحبت می کرد.مهمانان گاهی با خنده وگاهیبا ناله او راهمراهی می کردنـد و پسرک بـدون لحظه ای خالی کردنجا,همـانطور دوشادوش او ایسـتاده بود و بـه صحبتهای ناجی اش با لبخندآراماما بسیـار جذاب که مطمعـناً دل تمـام دخترهای حاضر در سالن را میربـود,گوش می کرد.از غـیب شدن پرنس بر سر پلـه ها مدت زیادی می گذشت وبراین همچنان مشوش و دودل کنار ویرجینیا قدم می زد!ویرجینیا نمی توانستعلت این ترس براین را درک کند پـس خودش راه افـتاد.چنـد پلهبالانرفته,براین با وحشت صدایش کرد:(کجا می ری؟)
ویرجینیا نایستاد:(می رم ببینم حال پرنس چطوره!)
(تو نباید بری!)
(اما یکی باید باهاش حرف بزنه!)
-
(صبرکن...)و بدنبال ویرجینیا بالارفت:(من باهاش حرف می زنم!)
پرنس در بالکنی که تـه راهـروی اصلی طبقه ی دوم بود,بـر صندلی نـشسته بودو سرش را میـان دو دست گرفته بود.براین از عقب به او نزدیک شد:(پرنس؟حالتخوبه؟)
پرنس جواب نداد.براین نزدیکتر رفت:(ببین...اگه حالت خوب نیست دکتر مک منس اینجاست...)
صدای خشک پرنس حرف او را نصفه گذاشت:(خوبم...برو!)
براین ایستاد:(من اومدم تا اگه حرفی داری به من بگی...)
(حرفی ندارم...برو!)
ویرجینیاکه در راهرو ایستاده بود,می دیدکه براین از شدت هیجان می لرزد:(می دونم ازم متنفری اما...)
(من ازت متنفر نیستم براین!)
(پس چرا باهام حرف نمی زنی؟)
(چون حرفی ندارم!)
(دروغ نگو!تو به دردل کردن نیاز داری...می تونی به من اعتمادکنی و...)
(من به هیچی نیاز ندارم!)
بله به ویرجینیاگفته بود عادت درد دل کردن را ترک کرده بود!براین دوبارهراه افـتاد و اینبارآنقدربه خود شهـامت دادکه رفت و روبـروی پـرنس زانـوزد.پرنس آرنـجهایش را بـر روی زانـوهایش گـذاشته بـود و انگشتانش را لایموهای بهم ریخته اش فروکرده بود.براین زمزمه کرد:(اونو شناختی پرنس؟)
پرنس جواب نداد.براین پرسید:(اون کیه؟)
(حال من ربطی به اون نداره!)
(داره...من مطمعنم!)و نزدیکتر شد:(اون همونی که من فکر می کنم؟)
(نه!)سر بلند کرد و به پسرخاله اش خیره شد:(نه براین...نه!اون فقط شبیه بود...می فهمی؟)
براین لبخند زد:(می فهمم!)
ویـرجینیا برای بهتر شنـیدن,چند قـدم از راهـرو را طی کرد.پرنس غرید:(نهتو هیچی نمی فـهمی!بذار یک توصیه ی مفید بهت بکنم,از من دور وایستا!من آدمقابل اعتمادی نیستم!)
براین با محبت گفت:(من یکبار این اشتباه روکردم و دیگه نمی کنم!)
پرنس دوباره سر به زیر انداخت:(تو منو نمی شناسی!)
-
براین لبخند زد:(نه دیگه می شناسمت...تو پسر خاله و دوست صمیمی من هستی!)
(دوست تو مرده!)
لبخند براین محو شد:(منظورت چیه؟)
پرنس جواب نداد.براین با شک و تردید پرسید:(هنوز هم از دست من عصبانی هستی؟)
(می شه تنهام بذاری؟)
براین دست بلندکرد تا شاید موهای او را نوازش کند اما منصرف شد:(پرنس لطفاً این کار رو با من نکن!)
(من چکارت می کنم؟)
(می دونی که...من خیلی عذاب کشیدم...بعد از...)
و مکث کرد.پرنس دوباره سرش را بلندکرد:(تو چی می خواهی بگی؟)
(بعد از اونشب من...)
پرنس با خستگی به پشتی صندلی تکیه زد:(من چیزی یادم نیست!)
(داری فرارمی کنی؟)
(من فقط به تنهایی احتیاج دارم!)
(تو فقط قصدآزار منو داری!)
(باورکن اگه می خواستم اذیتت کنم کلی روشهای عالی بلدم اما من چنین قصد احمقانه ای ندارم.)
(پس چرا در مورد اون شب حرفی نمی زنی؟)
(من اصلاًنمی دونم تو در موردکدوم شب حرف می زنی!؟)
براین کم مانده بود بگریه بیفتد:(چطور یادت نیست؟مگه تو نبودی به من زنگ زدی وکمک خواستی؟)
(آه خدای من!تو هنوز اون شب رو فراموش نکردی؟)
(تو...تو انتظار داری فراموشم بشه؟)
(چراکه نه؟این موضوع مال شش سال قبل بود...)
(اما تو تهدیدم کردی!)
(اماکاری که نکردم درسته؟اونها همش شوخی بود...)
(یا شش سال رفتنت؟)
(کار داشتم رفتم!)
(تمومش کن پرنس!)
(انتظار داری چکارکنم؟)
(می دونم گناهکارم...مجازاتم کن!)
(چطور؟کتک بزنم؟)
(آره!)
(فکرکنم تو مازوکیزم* شدی!)(*masochismبیماری روانی که شخص از ظلم وآزار معشوق در حق خود لذت می برد.)
(آره شدم و حالا از تو می خوام چیزی روکه به من آرامش می ده,بکنی!)
(خوب اگه اینقدر مشتاقی یک روز این کار رو می کنم اما حالانه!)
(چرا؟)
NILL آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
-
(چون حالاناراحت تر از اونم که بخوام به کسی که دوست دارم صدمه بزنم!)
ویـرجینیا با علاقه لبخـند زد اما براین برعکس عصبانی تـر شد:(لعنت به تـو پرنس!چطور می تـونی ایـنقدربی رحم باشی؟)
و از جا بلند شد و به سوی نرده ها رفت.پرنس فوت کرد:(برگشتیم سر جای اولمون!)
صدایموسیقی و خنده و صحبت و ظروف از پایین می آمد.ویرجینیا همانجا بهدیوارتکیه زد و منتظرشد. بـعد از مدتی براین زمزمه کرد:(کاش...کاش میدونستمچکارکردم,می دونم مقصرم اما هـنوز نمی دونم چکـارکردم که اونروزهای خوبگذشـته,اون صمیمیت و دوستی از بـین رفت!تـو همیشه هر ناراحتی ومشکلی داشتیبه من می گفتی و من همیشه کمکت می کردم,غیر از اون یکبار...)
(و من هیچوقت به اندازه ی اون یکبار به کمکت احتیاج نداشتم!)
براین با اشتیاق برگشت:(اما من نمی دونستم...فکرکردم تو بازم شوخی...)
پرنس دستش را بلندکرد:(لطفاً براین...الان حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم!)
(پـسکی پرنس؟من الان شش ساله منتظرم!)و به سویش آمد:(بگو و بذار منمبگم)و رسیدو دستهایش را بر دسته های چوبی صندلی گذاشت:(حرف بزن!)
صحنه ی عجـیبیبود.حالت صدا و چهره اش آنچنـان تغـییر ناگهانی یافته بودکهباعث وحـشتویرجینـیا شد.مثل زندانبانی که از شکـنجه وآزار زندانی اش لـذتمی برد,درچشمانش بـرق شیطانی داشت.پـرنس سر به زیر انداخت:(برو عقب!)
لبخند سردی بر لبهای براین نقش بست:(بگو تا برم!)
(تو دلت کتک می خواد اما من اونی نیستم که بخوام دست روی تو بلندکنم پس لطفاً برو!)
(و اگه نرم؟)
*
-
پرنس سر بلندکرد و از فاصله ی کم به او خیره شد:(نمی تونی وادارم کنی براین...من دوستت دارم!)
بناگههـمهچیز عوض شد.چهـره ی پرنس به لبخند شرارت باری باز شد و چهره یبراینپر دردو خسته شـد:(تو...تو خیلی...)و بغـض صدایش را لرزاند.عـقبرفت و بهزحمت قـدراست کـرد:(حالاقصدت رو فهمیدم!لعنت به تو پسر,می دونیکه بدبختمکردی,میدونی که اسیر شدم...)
پرنس با خونسردی پا روی پا انداخت:(من هیچ قصدی نداشتم!)
(چرا داشتی!)
نگاهشان بر هم افتاد و لبخند پرنس عمیق تر شد:(در مورد تو همیشه استثنا قائل بودم!)
(حالاچی؟)
(بنظر نمیاد موفق شده باشم.)
(چرا شدی!)
ویرجینیاچیزیاز حرفهایشان سر در نمی آورد.حتی صورتشان را هم به وضوح نمیدید.برایننفستلخی کشید:(می دونی...تو هم سادیسم*شدی!)(*sadismبیماریروان � که شخصازآزاردیگران لذت می برد.)و تلوتلو خوران به سویراهروآمد:(بازم تو برندهشدی,ازاینکه مزاحمت شدم معذرت می خوام!)
و به ویرجینیا رسید و ویرجینیا متوجه شد چشمانش سرخ شده است.تا نیمه ی سالن او را تعقیب کرد:(چی شد براین؟)
اما حال براین بدتر ازآن بودکه بتواند حرف بزند.سر پله ها نرسیده راه را عوض کرد:(الان بر می گردم...)
و به سوی دستشویی راه افتاد.
**
-
صداها خوابیده بود.موسیقی ضعیف تر شده بود و مهمانان آرام صحبت میکردند.ویرجینیا بر بالای پله ها نشسته بود و پایین را نگاه می کرد.هرکسدرگوشه ای مشغول بود و پسرک,دیرمی,هنوز هم شانه به شانه پـدربزرگ میـانجمعی از بـزرگان باگیلاسی پـر در دست ایستاده بـود و به صحـبتهاگوش میکرد.براین مدتی قـبل ازکنار او رد شده و بدون هیـچ حرفی پایین رفتـهبود.ویرجیـنیا می دانست پـرنس هـنوز هم در
بالکن بـود اما او می ترسید پیشش برود.بعد از دیدن رفتارش با براین,حرفمیبل را درک می کرد.همـیشه ترس از اینکه با یک جمله ی تلخ و یا یک حرکتسرد قلبت را بشکند,وجودداشت.این شخصیت او بود. مثل گل خندیدن اما هنگامنزدیکی با خار زخمی کردن!او هرگز نباید این ریسک را می کرد!یکی داد زد:(هیفردریک...پسرت هنوز برامون حرف نزده!)
موسیقی قطع شد و جمـعیت دست زدند.پسرک خنـده ی بسیار زیبـایی به لب آوردکهحـتی ازآن مسافت قابل روئیت بود:(خوب انتظار دارید چی بگم؟)
همان مردگفت:(بگو چه احساسی داری؟)
(خوشحالم...شماکه باید درکم کنید,تا دیروز بی کس و تنها بودم و حالاصاحبهمه چیز هستم و از هـمه مهمتر عشق...من مسلماً تمام عمر و زندگی ام روفدای آقای میجر خواهم کرد چون مدیونشم والبته خیلی خوشحالم که در خدمت شماخصوصاًآقای میجر,پدر عزیزم هستم!)
پدربزرگ گیلاسش را بالابرد:(به سلامتی کوچکترین فرزندم...دیرمی!)
و همه با هم جامها را بلندکردند.ویرجینیا خاله پگی و دایی جان را دیـدکهدرگوش هم با خـشم چیزهایی می گویـند اما جوانان با علاقه ی عجـیبی دورپسرک حلقه زده بودند.ظاهراً حرف براین درست ازآب در آمده بود!پدربزرگ بعداز سرکشیده شدن شرابها اضافه کرد:(و البته خوشگلترین فرزندم!)
جمعیت به خنده افتاد و پسرک با شرم سر به زیـر انداخت.چقدر همه شـادبودندغیر از او!اصلاً هیـچکس متـوجه وجود او نبود.کسی به یاد او نـبود واوخیلی دوست داشت در جمع باشد.کنار پدربزرگ با افتخار از نـوه اشبودن!ازطرفی دیـدن ناراحتی پرنـس و براین,کسانی که از همه بـیشتر برایشارزشداشتـند,بر روحیه ی او تاثیر منفی گذاشته بود...(چرا نمی ذاری بیامنشونتبدم؟)
لوسی بود.در پای پله ها و دایی جدید,دیرمی,درکنارش:(واقعاً نیازی نیست...شما بفرمایید.)
ویـرجینیاخود را جمع و جورترکرد و دیرمی به او نگاه کرد.رعشه ای شدیـد وبی علت برانـدام ویرجینیا افتاد.لوسی با عجله گفت:(اونویرجینیاست...دختر...)
پسرک لبخند زنان حرفش را قطع کرد:(بله می شناسمشون!)
واز پـله ها بالاآمد.لرز تن ویرجینیـاآنقدر شدت گرفـته بودکه نمی توانستازجـا بلند شود.چه شده بود؟ لوسی صدایش کرد:(ویرجینیا اتاق دیرمی رونشونبده...روبروی اتاق براین...)
پسرک تا چهار پله به او نزدیکشد.ویرجینیا به خود نهیبی زد و به کمک دیواراز جا بـلند شد و اوگفت: (سلامویرجینیا...چرا اینجا قایم شدی؟)
لبخندش با وجود معصومیتش ویرجینیا را ترساند:(فکرکنم شما بهتر بدونید...هر چی باشه به لطف شماست که اینجام!)
(اما اون اعتراضی نداره!)
صدایش جدی و سخت بود...(شاید هم من شهامتش رو ندارم!)
دیرمی به سرعت موضوع را عوض کرد:(می دونی من خیلی مشتاق دیدارت بودم.)
ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟)
(نمی دونم...احسـاس می کنم سرنوشتهای ما مثل همِ...اونـطورکه دکترهاگفتـند پـدر و مادر من هم تـوی آتش سوزی مردند...)
(جدی؟متاسف شدم.)
دیرمی آن چند پله را بالاترآمد و دستش را درازکرد:(خیلی خوشحالم با توآشناشدم.)
چشمانش برق و ظرافت عجیبی داشت بطوری که ویرجینیا احساس کرختی کرد:(من هم همینطور.)
دستـشسرد بود و نفـشرد.حتی لمس تنـش هم ویرجینیـا را منقلب کرد.یعـنیچه؟این چـهاحـساسی بود؟ صدای دیرمی او را متوجه آمدن پرنس کرد:(شمابایدآقای سویینیباشید؟)
-
پرنـس سر پله ها بود.کاپشنش را بر بازویش آویخته بود,موهـایش بر پیشانی وچشمانش پخش شده بود وچـشمانش خسته و مریض بنظر می آمد.با دیدن دیرمی بر سرپله ها ماند و خنده ی تلخی کرد:(دیرمی؟!... آقای دیرمی میجر!)
دیرمی چند پله بالارفت و خود را به او رساند:(بله...خوشبخت شدم.)
و دستش را درازکرد.پرنس به او خیـره ماند:(اوه خدای من...بـاورم نمی شه!)و بـاز خندید:(تو جداً چـیزی یادت نیست؟)
ایـن جمله ی سرد اما صمیمی,باعث تعجب ویرجینیا شد.دیرمی هنوز دستش را نگهداشته بود:(آزمایشها و دکترهاکه اینطور می گند و من غیر از درد و سوزشبدنم چیز دیگه ای یادم نیست.)
پرنس بالاخره دست او راگرفت و دو دستی فشرد:(امیدوارم باگذشت زمان چیزهای بیشتری یادت بیفته!)
دیرمی خندید:(فکر نکنم مایل باشم!از صدماتی که دیده بودم والبته مرگ خانواده ام,اگه این گذشته یادم بیفته عذاب خواهم کشید)
(بله حق با تـوست,گذشـته های بـد,محکوم به فـراموش شدن هستـند.)چشمـانش میلـرزید و هنوز دست دیرمی را می فشرد:(خیلی خیلی خوشحالم تو رو سلامت میبینم.)
(بله ما می تونیم دوستهای خوبی بشیم آقای سویینی.)
(لطفاً به من پرنس بگو!)
دیرمی با علاقه لبخند زد:(خیلی خوب...پرنس!)
ویرجینیا هیجان و عشق را در نگاه پرنس خواند.پس او از دیدن دیرمی شاد شدهبود.یعنی او را میشناخت؟ (اسم قشنگی برات انتخاب کردند,من تعجب می کنمچطور در بین لباسهات به چیزی که اسمت رومعلوم بکنه برخورد نکردند؟)
(لباسهام گم شده!گفتند اشتباهی قاطی لباسهای بیماران مسری سوزونده شده!)
پرنس خندید.خنده ای پرمعنی و پرمنظور!لعنت بر او چیزی قایم می کرد!(چطور شد اومدی لوس آنجلس می گند توی رنو بودی!)
(واقعیتش برای کار اومدم دکتری که توی بیمارستان رنـو مسئول بخش ما بـود به من آدرس داد بیـام توی بیمارستان برلی هیلزکارکنم.)
پرنس همچنان لبخند به لب داشت:(به خانواده ی میجرها خوش اومدی...و)همچونخواب روها دست بـه گونه ی دیرمی کشید:(و لطفاً مواظب خودت باش!)
-
دیرمی هم لبخند زد:(متشکرم!)
پرنـس چند پله پایین رفت و ایستاد:(راستی ویـرجینیا,به براین بگو قصد نـاراحت کردنـش رو نداشتم لطفاً منو ببخشه!)
و دوباره راه افتاد.دیرمی با نگاه بدرقه اش می کرد:(مثل اینکه از من خوشش اومد!)
و بـاز لبخند زد.ویرجینیا متـوجه نگاه و خنده ی عجیبش شد و او متوجه ویرجینیا:(خیلی خوب ویرجینیا ... اتاقم کجاست؟)
اتاقی که برای او انتخاب کرده بودند بزرگتـرین اتاقی بودکه ویرجیـنیا درعمرش می دید.با ورود بـه اتاق دیرمی به سوی تخت رفت و بر رویش نشست.در نورشدید لوستر,رنگ موهایش کمرنگ تر دیده میشد. ویرجینیا در چهارچوب درماند:(اتاق رو پسندیدی؟)
دیرمی خونسردانه اطراف را دید زد:(بله قشنگه...به تو هم چنین اتاقی داده بودند؟)
(نه به این بزرگی...از اتاقهای اون طرف...)
(چرا دم در ایستادی؟بیا تو...می خوام چند تا سوال ازت بپرسم.)
ویرجینیا با هیجانی متفاوت که بـعد از دیـدن او بـوجودآمده بود,داخـل شد ودر را بست.دیـرمی به تخت اشـاره کرد و او رفت وکنارش نشست.دیـرمی دست بهپاپـیون تاکسیدواش برد:(برام ازآقای میجـر بگو... دوستش داری؟)
چه بهتر نگاهش نمی کرد:(فکرکنم همه چیز رو به شماگفته!)
(تقریباً)
(پس باید درکم کنید!راستش من خیلی سعی کردم دوستش داشته باشم اما اون اجازه نداد.)
(می فهمم!)
مدتـی به سکوت گـذشت.دیرمی همچنان برای بازکردن پاپیونش تلاش می کرد:(پرنس چی؟رابطه اش با پدربزرگش چطوره؟)
با این چرخش ناگهانی موضوع به پرنس,قبل از همه,شک ویرجینیا بیشتر شد:(متاسفانه بد!)
(چرا؟)
(کسی علتش رو نمی دونه...بنظر میاد همیشه همینطور بوده!)
دیرمی بالاخره به سوی او چرخید:(می شه کمک کنی اینو در بیارم؟)
ویرجینیا به خنده افـتاد و با وجـود همان هیجـان بی علت,که بـا تـماسداشتن با تـن او شـدت می گرفت, کمکش کرد تا پاپیونش را در بیاورد.(بقیهچطورند؟دختر و پسرهای آقای میجر...نوه ها...)
ویرجینیا متعجب شد.یعنی باید یک یک توضیح می داد؟:(من نمی تونم نظر شخصی ام رو بگم,اونا با هـر کس به یک روش برخورد می کنند...)
و پـاپیونـش را درآورد.دیرمی تشکرکـرد و از جا بلند شد:(درسته اما من بایددر مورد شخصیتها و روابـط بقیه چیزهایی بدونـم تاآماده بـاشم,من شش سال ازانسانـها دور بودم خصوصاً این انسانها با بقیه فـرق های زیـادی دارند میفهمی که؟من باید مواظب رفتار و طرز صحبتم باشم بازم تو زودتر از من اومدیو بیشتـر از من این جمع رو می شناسی تو می تونی کمکم کنی!)
و سـر برگرداند و به او خیره شد.چقدر جالب بود با شخص جدیـد و زیبایی دریک اتاق تنهـا بودن و سد بیگانگی را به این زودی شکستن!ویرجینیا احساس میکردکاملاًدرکش می کند پس هـمه چیز را توضیح داد.تـمام رفـتارهایی که دیـدهبود و برداشتـهایی که کـرده بود.علایق و نفرتها,ترسها و حرفها,افتخارات وشرمها و...آمدن لوسی نقطه ی پایانی مکالمه شد:(دیرمی بیا...مهمونها دارندمی رند می خواند خداحافظی بکنند.)
-
دیرمی راضی شده بود:(متشکرم ویرجینیا...صحبت با تو زیبا بود.)
وکتش را درآورد و با همان سر و وضع نامناسب از اتاق خارج شد.خروج او با ورود برایـن هماهنگ شد: (ویرجینیا,بیا داریم می ریم.)
ویرجینیا از جا بلند شد:(صبرکن براین...یک پیغامی برات دارم.)
بـراین در را تا نیمه بست.بنظر می آمد حالـش بهـتر شده بود.ویرجـینیا بهسویش راه افـتاد:(راسـتش پرنس گفت بهت بگم قصد ناراحت کردنت رو نداشت وازت معذرت می خواست.)
براین در راکامل بست:(جدی می گی؟)
ویرجینیا خود را به او رساند:(می دونی براین...ببخش اینو می گم اما بنظرمیاد تو خیلی بهش پیله می کـنی یعنی انگار یک جورهایی می خواهی ناراحت وعصبانی اش کنی!)
چهـره ی براین غمگیـن شد:(بر عکس این اونه که داره بـا بی توجهـی بهگـذشته وگنـاهم منـو ناراحت و عصبانی می کنه!اون می دونه من در چه عذابیبودم و هستم و...)
(کدوم گناه براین؟این چیه که اینقدر تو رو عذاب می ده؟)
براین سکوت کرد و ویرجینیا بـاز با فکر اینکه فـضولی کرده,گفت:(البته مجبـور نیسـتی چیزی به من بگی من فقط قصد...)
(مهم نیست...الان شش ساله که من این حقیقت رومخفی می کنم و هر روز و شبشکنجه می کشم شاید وقـتشه به یکی بگم و سبک بشـم,شاید تـو تونستی درکمکنی...)وآه سـوزناکی کشید به دیوار تکیه زد وشروع کرد:(شبی بودکه داییسدریک کشته شد...ساعت یک از بیرون به من تلفن کرد وگفت توی یک بـاجه یتلفن هستم و ازم خواست به کمکش برم,کلی به من التماس کردگفت مساله سر مرگو زندگی گفت دنبالمند و...خوب من باور نکردم چون اون پسر خیلی شوخ و شروریبود هـر روز یک خـرابکاری می کرد و اونشب فکرکردم که ازکجا معلوم بازمسرکاری نباشه پس...نرفتم!)
-
صدای بـراین به طرز وحشتناکی لـرزید و او را از ادامهدادنبـازداشت.ویرجینی � به منظور همدردی گفت: (خوب توکه گناهینداشتی!واقعاًازکجا می دونستی که دروغ نمی گه و اینم یکی از...)
(نـهدروغ نمی گفت!وقتی دو ساعت دیرکرد و همه نگرانش شدند قایمکی به آدرسیکهداده بود رفتم... اونجا نبود و پلیسها دور همون باجه نوار زرد ورودممنـوعکشیده بودند...توی باجه خون آلود بود...شیشه باجه...گوشی تلفن کفباجه وحتی توی خیابون کشیده شده بود...)
قـلب ویرجینیا تیرکشید.برایننالید:(هیچ می فهمی من توی اون لحظه چیکشیدم؟چـقدر ترسیدم؟چـقدر احساسگناه و پشیمانی کردم؟اون راست میگفته...اوه خـدای من!تـا صبح تـویخیابـونهاگشـتم و عـین دیونه ها صداشکردم,التماس کردم,معذرتخواستم,دعاکردم,و خودمو لعنت کردم و ازفکر اینکهشاید مرده باشه,گریه کردمو هزار بار سعی کردم خودمو بکشم اما...نتونستم!)
و قطرات اشکش رهاشد.بغض راه گلوی ویرجینیا را هم بست.براین سر به زیرانداخت و ادامهداد:(شـش ماه گـذشت و هیچ خبری ازش نشـد و من بـا فکراینکه بـاعث مرگش شدماز زندگی سیر شدم و هر روز دردکشیدم اما بدتر بیخبری خانواده اش بودکهدیونه ام می کرد خاله و میبل مرتب به کلیسا میرفـتند و دعـا وگریه میکردند,شکایت و دعوا می کردند...پدرش همه جا روگشتو پول خرج کرد اما منهترسو
جرات نداشتم حقیقت رو بگم,یااگه می فهمیدند پرنس توی دردسرافتاده بودهواز من کمک می خواسته و من کمکش نکردم؟و اون بـا صدمه ی سختیکه دیده بودهو شاید خونریزی شدیدی که داشته,از ترس عده ای آواره یخیابـونها شده وشایـد به چنگشون افتـاده وکشته شده و یا درگـوشه ای از شدتبدحالی افتادهو مرده...چکار می کردند؟تا اینکه بعد از شش ماه بی خبریباپدرش تماس گرفتخاله به من گفت و تازه اونوقت فهمیدم زنده است اماکجا بوددر چه وضعی بودچرا رفته بود چرا تماس نمی گرفت و چرا برنمی گشت...معلومنبود!با پدرشخیلی کم حرف زده بود و پدرش خیلی کمتر به خاله تحویل دادهبـود اینبارفکرکردم حتماً بـلایی سرش اومده,فلج یـاکور شده و یـا...نمیدونم که...هراتـفاق بدی که بگی به فکرم زد شش سال تمام سعی کردم بفهممکجاست حالشچطوره وآیا منو بخشیده یا نه که بالاخره اومد همین چند ماهقبل,سالم بود وخیلی ساده گفت چون کـار داشتم رفـتم!انگارکه همون کـسنبودکه پشت تلفنتـهدیدم کرده بود,بغـلم کرد و از دیـدنم ابـراز شادی کرداصلاً انگارخودشو به نفهمی زده بود...تو حال منو درک می کنی؟رفتم اونجا بایک صحنه یوحشتناک روبرو شدم هزار جور فکرکردم,تـرسیدم, شش سال زندگی امحرومشد,روحیه و جوونی و سلامتی وآینده ام از بین رفت و حالا انگارکه اونتلفنو اونهمه خون و تمام این سالها غیبت فقط یک شوخی مسخره ی آوریل بودهباهامعادی رفتار می کنـه...
من مقـصر بودم!مطمعنم من مقصر فراروآوارگی و تنهایی اش بودم,من مقصرسالهاگریه ی خاله و میبل و نگرانی وعـذاب پدرش بودم و حالاهر روز منتـظرمبهم صدمه بزنه تـو روم بـایسته و بگهازت متـنفرم,تـو گناهکار بودی تاآرومبشم اما اون با رفتار خونسردانه وبدتر,محبت آمیزش داره شکنجه ام می ده!)
شنیدن ماجرا و دیدن شدت حساسیتو ناراحتی براین,قلب و روح ویرجینیا رالرزاند:(بس کن بـراین,این گناه اونهکه سالها پدر و مادرش رو بی خبـر ومنتظرگـذاشته شاید اون آواره و تنهـانبوده شایـد اصلاً اون خونها مال اوننبوده شاید اونقدرکه فکر می کنی عذابنکشیده؟)
(نه اون خیلی عذاب و سختی کشیده,من احساس می کنم,من می بینـم...اون ایـنطوری نبود...عوض شـده, خیلی عوض شده!)
ویـرجینیا عقیده ای راکه مدتـها بود فکرش را مشغـول کرده بود و حال شدت گرفته بود به زبان آورد:(تو مطمعنی این همون پرنس؟)
(مسلمه که اونه!)
(یعنی قیافه و رفتارش عوض نشده؟)
(توچی می خواهی بگی؟)
(هیچ...راستش میبل هم می گفت عوض شده...می گفت که...)
نگاه متـعجب براین متوقـفش کرد.صدایـشان کردند اما هر دو در سکوت به هم زل زده بودند.براین زمزمه کرد:(تو چیزی می دونی؟)
(نه...ای بابا ولش کن بیا بریم.)
اما براین باکف دست در را بسته نگه داشت:(موضوع چیه؟)
(فقط حدسه...یعنی اونقدر از همه شنیدم که...)
(چی رو؟)
ویـرجینیا با نگرانی از خرابکاری که کـرده بودگفت:(اینکه پـرنس عوض شده...منم فکرکردم شایـد اصلاً این پسر...)
براین باگیجی گفت:(اما اون پرنس...یعنی چرا باید نباشه که؟!)
باز صدایشان کردند:(براین...ویرجینیا...بیا یید داریم می ریم...)
امـاآندونمی تـوانستند حرکت کنند.نگاهـشان بر هـم قفل شده بود و از چهرهی هم میخوانـدندکه حالا بیشتر از قبل در ترس و نگرانی خواهند بود.
***
-
در طول هفـته ای که ویرجینـیا در خانه ی دایی جان بود,دیرمی به آنجاآمد تاباآن خانواده بهترآشنا بشود و بادایی و زن دایی بطور خصوصی صحبت کند.روززیبایی بود.لوسی و سمنتا ازآمدن او بسیار شاد شدند بطوری که در طول آنمـدتی که او با پـدر و مادرش در اتاق مشغـول صحبت بود,لباس عـوض کـردند وآرایش کردند.کارل هم با وجود مغـرور بودن,نسبت به دیدار او ابراز اشـتیاقمی کرد و ویرجینیا از دیـدن شادی بی علت آنها به هـیجان آمده بود.وقـتیبالاخره همگی یـکجا جمع شـدند,ویرجینـیا از تغیـیر شدید
روحیه ی دایی تعجب کرد!حالادیگر تمام اعضای خانواده با شیفـتگی به دیرمینگاه می کردند و او را بـه حـرف می کشیدند و او در لباسهای روشن با لبخندیهر چندکوچک و ساده بر لب,آنچنان وسوسه انگیز بودکه خواه نا خواه ویرجینیاهم حیرانش شد و او انگار اصلاً متـوجه دلبری کردنش نباشد,رفـتاری عـادی وحتی تا حدودی سرد در پیش گرفته بود.در مورد احساسات و عقایدشان نسبت به اوپرسید,نسبت به کار و زندگی آنها نظرات مفیدی داد و درآخر از اینکهباآنهاآشنا شده و به جمعشان پذیرفته شده,ابـراز عـلاقه
وشـادی کرد.ویرجینیا می دیدکه کاملاً بر حسب حرفـهای او برخـورد و عمل میکرد و این رفتار متین وصمیمی اما شدیداً حساب شده و تحت کنتـرل,برایویرجینـیا عجیب بنـظرآمده بود.رفـتاری که اگرکـس دیگری صاحب بود بسیارسـرد و خشک دیده می شد اما به او جـذابیت خاصی داده بود.رفـتاری که برایپسری مثل اوکه سالها از انسانها و دنیا خصوصاً از تجمل و ثـروت دوربوده,بعـید بنظر می آمد.رفتاری که اطرافیانش را تا حد بغل کردنش,هنگامخداحافـظی گرم کرده بود.
آخر هفته چون فـیونا مریض شـده بود و نمی توانست به خـانه ی پـدربزرگبرود,زن دایـی پیـشنهـاد دادویرجینـیا بجـای تنها مانـدن در خانه,پیش اوبـرود.خانه ی آنهاکـوچک اما با صفا بود.مثل اکثـر خانه های لـوسآنجـلس,پنجـره های بزرگ و نـزدیک به زمین داشـت که باعث می شـد خانـهبسیار نورگیر بـاشد. خدمتکار نداشتند.پرستار بچه هم نداشتند.وقتی ویرجینیاعلتش را فهمید بسیار احساساتی شد.فـیونا عاشـق
زندگی اش بود,عاشق شوهر و فرزندش و خانه اش و دلش می خواست با تمام وجوداین زندگی راحس کند.او زن بسیار خوب و نمونه ای بود.رفتار شوهرش اروین همبـسیار رمانتیک و شـیرین بود بـطوری که ممکن بود به هر دختری,مثلویرجینیا,که حتی یکروز درآن خانه و درحضورآن زوج بود,آرزوی ازدواج را قدرتببخشد. در خانه ی خاله پگی خیلی به ویرجینیا بدگذشت.اوکه بـرای صحبـت بابـراین کلی فکرکـرده بود,برای این کار اصلاً وقت پیدا نکرد.براین از صبحتا عصر در دانشگاه بود عصرها هم هلگا رهایش نمی کرد.هـر وقت سراغ براین میرفـت او هم پیدایـش می شد و با حرفـها ی بی ربط و شوخی های بی مـزه مزاحمتایجاد می کرد.غیر ازآن ماروین هم براین را به صحبت و بازی بسکتبال می کشیدو تقریباً هیچ ساعتی تنها نمی مانـدند و شاید اینطور بهـتر بود چون وضعروحی برایـن بسیار بـد بود.تمام وقـت متفکـر و مـشوش و ناراحت بود و اینآنقدر شدید بودکه حتی ویرجینیا دلش نمی آمد اسم پرنس را ببرد.
آخرآن هفته پدربزرگ و دایی برای انجام معاملات شغلی به کمک دایی بزرگ بهمکزیک رفتند و خاله پگی بجای او میزبان فامیل شد.ویرجینیا هـم دعوت شدهبود.روز عجیـبی بود.وجـود تمام فـامیل همراه بـا دیرمی,ویرجینیا را شاد ونبود پرنس ناراحتش کرده بود.بعد از ناهار همه در سالن جمع شدنـد و شروعبـه صحبت کردند.پسرهای زن دایی ایرنه هم بـودند و تلاش می کـردند جوانانرا تشـویق کنند شب هـالوون
مهمان آنها باشند.آنطورکه تعریف می کردندویلایی در خارج شهر داشتند و میخواستند به افتخاردیرمی مسابقه ای برگذارکنند.مادرها مخالفت می کردند وبچه ها اصرار!صحنه ی جالبی بود.شوخی ها,التماسها, شکایتها,خنده ها همه چیزقاطی شده بود.فکـر ویرجینیا اغلب مشغـول پرنس بود.سعی می کرد روشـهاییبرای صحبت با او در مورد دیرمی پیداکند اما وجود دیرمی تا حدودی حواسش راپـرت می کرد.ساکـت
درگوشه ای نشسته بودو با لبخنی مداوم بر لب,همه را تماشا می کرد.چیزی درنگاهش موج می زد.چیزی غـریب و بی نام,چیزی سوزنده و برنده,چیزی که میترساند...چه بود؟حسادت؟بی قراری؟ عشق؟ خشم؟ احـتیاج؟نفرت؟حسرت؟بیگانگی ؟شاید شباهـت شدید چشمانش به چـشمان پرنس این احساس نامعلوم و مرمـوز رابه ویرجینـیا می داد.بله چـشمانش به کشیدگی و هـمرنگی چشمان پـرنس بود بااین تـفاوت که
ابروهای پرنس یک خط مستقیم با انتهای باریکتر شـده و رو به بالابود اماابروهـای دیرمی یک شکسـتگی شدید رو به پایین در امتداد داشت که او رابزرگتر و جدی تـر نشان می داد امـا نه این دلیل مـوجهی برای ویرجینیا نبودچون شخصیت دیرمی تضادکاملی با شخصیت پرنس داشت.لااقل او باید بجاینفرت,عاشق این جمع می بود و بود چون دست او راگرفته و بلندش کرده بودند وهمانطورکه براین گفته بود عاشقـش
شده و ستایشش می کردند و وظیفه ی دیرمی بود عاشق جمع و پدربزرگ باشد.
وقـتی زمان حرکت فـرا رسید,خاله در ایوان به دیرمی که به بدرقه ی آنهاآمدهبود با شور و علاقه گفت: (دیرمی جان من از تـو می خـوام اگه ممکنه فرداناهـار مهمون ما بـاشی حالاکه بابا ایـنجا نیست نمی تونی بهانهبگیری...منتظرتم!)
دیرمی تعظیم کرد:(برای من دعوت شدن از طرف شما افتخار بزرگیه.)
خاله مست رفتار او بغلش کرد:(خوشحالم کردی عزیزم.)
در ماشین ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(مثل اینکه خیلی از دیرمی خوشت اومده خاله؟!)
خاله آهی کشید:(آره بنظر پسر خیلی خوبیه,من اوایل ازش خوشم نیومده بود اماحالامحبت عجیبی نسبت به اون توی دلم احساس می کنم,می دونی...منو یاد جوونیهای جویل می اندازه!)
ویـرجینیا متعجب از این تـشابه دادن به فکر فرو رفت.وقتی به خانه رسیدندباز پرنس نبود و حتی تا ساعت دوکـه ویرجینیا جلوی پنجره به انـتظار اوبیدار مانده بـود,نیامد اما صبح سر میز صبحانه بالاخره با او روبرو شد.درقیافه و رفتارش تغییر عظیمی به چشم می خورد.آشفـته و رنگ پریده شدهبود,دیگر ازآن متلک ها و شوخی ها و تندی ها خبـری نبود.درست مثل یک بیمـارمسلول,خسته و رنـجور بود بطوری که وقتی بـا ویرجینیا روبرو شد فقط یک نگاهگذرا به او انداخت و زمزمه کرد:(خوش اومدی.)
خـاله که قهر ماندن او را به تنگ آورده بـود,با عجلـه قبل از خروج پرنس گفت:(وقـت ناهار بیا خونه,کار واجبی باهات دارم.)
پرنس با بی علاقگی پرسید:(در مورد چی؟)
(نمی تونم بگم...سورپرایزه!)
پرنس کاپشن سفیدش را پوشید:(من حوصله ی سورپرایز ندارم!)
خاله غرید:(اما باید بیایی...لطفاً پرنس!)
-
پرنس به تندی خارج شد.ویرجینیا پرسید:(چه کاری خاله؟)
(یادت رفته؟امروز دیرمی مهمون ماست!)
ساعت دوازده ظهر دیرمی آمد.پولیورآبی وشلوار سفید بتن داشت که باز هم بهاو می آمد.هنوز وارد خانه نشده سراغ پرنس راگرفت و وقتی از نبودش مطلع شدبا مهارت کامل حالت متاسف چهره اش رابه حالت متعجب از دیدن زیبایی و عظمتخانه تغییر داد:(اینجا خیلی قشنگه خانم سویینی,اجازه بدید به شمابخاطر اینسلیقه ی عالی تبریک بگم.)
خـاله با شوق از این توجه,خندیـد و او را به اتـاق نشیمن راهنمایی کرد.تازمان حاضر شدن ناهار,آنهاکلی صحبت کـردند.در اصل خاله با علاقه دیـرمی رابه حرف می کشید,در مورد پرنس وگذشته و خاطرات و شیریـن کاری هایش,در موردشـوهرش و چگونگی مرگش,حرف زد و درد دل کرد.تمام مدت ویرجینیا ساکت در مبلیروبروی آندو نشسته بود و متعجبانه نظاره می کرد.او هیچوقت خاله اش را تااین حد شـاد
و راضی و راحت نـدیده بود.وقت ناهارکه شد,هـر سه سر میز رفتـند و دقایقیمنتظر پرنس ماندند.چند بارخاله به تلفن همراه پرنس زنگ زد و چون نتیجه اینگرفت مجبور شدند بدون او شروع کنند.سر ناهار هم وضع ادامه داشت و شایداگر دیرمی مسیر صحبت را عوض نمی کرد خاله هم مثـل پدرش تمام رازهایش را بهاو می گفت!(راستی قرار هالوون هم گذاشته شد.)
ویرجینیا با هیجان گوش کرد:(آخر هفته همه به سرپرستی آقای اروین کلایتون وخانمش به ویلامی ریم.)
(همه؟)
(آره همه ی جوونهاکه باآقای سویینی می شیم شونزده نفر.)
خاله با بی میلی از سر میز بلند شد:(فکر نکنم پرنس بیاد...)
دیرمی هم بلند شد:(چرا؟)
خاله به سوی در راه افتاد:(نمی دونم؟اون همیشه برای مخالفت با بقیه بهانه ی پیدا می کنه!)
ویرجینیا هم دنبالشان به سوی اتاق قبلی راه افـتاد.دیرمی ناراحت شده بود:(سه روز بـیشتر طول نمی کشه... من سعی می کنم راضی اش کنم.)
-
(منکه ناامیدم...اون اگه نخواد به حرف هیچکس گوش نمی ده!)
تازه وارد اتاق شده و نشسته بودندکه صدای پرنس از سالن آمد:(رئالف,خانم سویینی کجاست؟)
خاله مشتاقانه خود را به در رساند:(بیا اینجا پرنس...ما اینجاییم.)
و درآستانه ی در به انتظارش ایستاد.پرنس غرمیزد:(من امروزکلی کارداشتم تو باید صبح می گفتی چی...)
و وارد شـد و دیرمی را دیـد و خشکش زد!دیـرمی از جـا بلـند شد و سلام داداما در چهـره ی متـعجب و ناراحت پرنس هیچ تغییری حاصل نشد.خاله با نگرانیگفت:(دیرمی اومده دیدنمون...موضوع چیه؟)
دیرمی قدم پیش گذاشت تا دست بدهد و شاید او را از این حال نجات دهد:(سلام...مزاحم شدم؟)
پرنس بالاخره به خودآمد:(نه...نه...خواهش می کنم...خوش اومدی.)
و دست داد.دیرمی رهایش نکرد او راکشید وکنار خود برکاناپه نشاند:(خیلی مشتاق دیدارتون بودم.)
پرنس هم دست او را می فشرد:(منم!)
ویرجینیابه زیرکی دیدکه در حالات و رفتار و حتی نگاه دیرمی هم تغییری عجیبایجاد شده است!(همین چند لحظه قبل در مورد شما صحبت می کردیم...)
پرنس نگاهش نمی کرد حتی تکیه هم نداده بود:(اوه غیبت؟)
دیرمی بـا خنده ای کوتاه تـوانست حواس او را به خـود جلب کنـد:(نه در موردجـشن هالوون بود...خـانم سویینی می گفتند شما نمی تونید بیایید...)
پرنس نگاه ساده ای به مادرش انداخت:(خانم سویینی درست فرمودند!)
-
(چرا؟مشکل چیه؟)
(کارهای زیادی دارم.)
(فقط دو یا سه روز؟)
(فکر نکنم بتونم بیام.)
(هیچ راهی برای راضی کردن شما وجود نداره؟)
پرنس بالاخره به چشمان آبی او خیره شد:(امیدوارم نباشه!)
لبخند دیرمی دوباره تشکیل شد:(یا اگه من ازتون خواهش کنم؟)
پرنس هم به خنده افتاد:(لطفاً نکن!)
دیرمی ادامه داد:(خواهش می کنم بیایید...بخاطر من!)
پرنس نفس عمیقی کشید:(باشه میام!)
خـاله بـا شوق از ایـجادشدن صمیمیت میـان آندو,گـفت:(پرنس,دیـرمی خونمونرو ندیده چـرا نمی بری اطراف رو نشونش بدی؟هر وقت چای آماده شد صداتون میکنم.)
پرنس از خدا خواسته به سرعت از جا بلند شد:(اتفاقاً منم با دیرمی کار داشتم.)
لبخـند خاله عمیقـتر شد.او شاد شده بود اما ویرجینیا بـخاطر خـواسته شدنعذرش,ناراحت شده بود.بعد از خروج آن دو,ویرجینـیا هم به بـهانه ی دستشوییرفـتن در تعـقیب آنها به ایوان درآمد.می دانست حقیقتی بین آندو وجود داشتو این موضوع او را نگران کـرده بود. چند بـار نگاهش را چرخاند تا ایـنکهتوانست آندو را زیر سایه ی یکی از درختان گیلاس ببیند.به دیوار چسبیدوآهسته پیش رفت.روبروی هـم ایستـاده
بودند و پرنس با حرارت و هیـجان حرف می زد.صـدایش نمی آمد اما از حرکتوسیع دستها و چهـره ی متعجب شده ی دیرمی می شد حدس زد موضوع جدیاست!کنجکاوی ویرجینیا را می کـشت پس وقتی به انتهای ایوان رسید زانو زد واز لای نرده ها نظاره گر شد.باز هم چیز واضحی نمی شنید اما اوناامید نبود.پرنس مدتی حرف زد و دیرمی را وادار به جواب دادن کرد بعد با خجالت قدم پیشگذاشت و او را بغـل
کرد!ویرجینیا شوکه شد.پس پرنس دیرمی را می شناخت!نسیمی برخاست و ویرجینیابه امید شنیدن چیزی نفسش را در سینه حبس کرد و شنید.دیرمی در حالی کهدستهای پرنس را از دورگردن خود بـاز می کـرد گفت:(باورکن چیزی یادم نیست!)
پرنس به او زل زد:(دروغ نگو پسر!نکنه از دستم عصبانی هستی؟)
(چرا باید عصبانی باشم؟)
(نمی دونم...فکرکردم شاید بخاطر اینکه اومدم اینجا و...)
و هـوا ثابت شد!در مغـز ویرجینیا غـوغا بود.پرنس دیرمی را می شناختحالادیگر مطمعن شده بود و اگر دیرمی دچار فراموشی نشده بود او هم بایـدپرنس را می شناخت!دوباره متوجه آنـدو شد.باز هم درآغوش هم بـودند و پـرنسبا ناراحتی چیزی می گفت و دیـرمی را بخـود می فشرد.ویرجینیا به عنوانآخرین امید گوشش را از لای نرده ها ردکرد و باز نفسش را نگه داشت وشنید...(قـول بده هر چی یادت اومد اول بـه
من بگی...به من اعتمادکن...)
بناگه صدای خاله را شنید.به ایـوان درآمده بود وآنـدو را بـه چای دعـوت میکرد.ویرجینیا پـشت گلدان نسـترن خزید و خـدا خـداکرد دیده نـشود.پرنس بهتنـدی از دیـرمی جدا شد و اشاره داد به خـانه برود اما خـودش تا غیب شدنمادرش و دیرمی از ایوان,به انتظار ایستاد.خاله بخیال آنکه ویرجینیا بهاتاقش رفته,او را از راه پله صدا می کرد.ویرجینیا همانطور دولاراه افتادبرگرددکه صدای پرنس او را متوقف کرد:(الو... منم پرنس...نه لوسآنجلسم...هی پیرمرد زنگ نزدم حال و احوالت رو بپرسم!)
ویـرجینیا متعجب سر جـا ماند.پرنس موبـایل بدست در حیاط قـدم می زد:(درمـورد دیرمی...بله می دونم می شناسی!تو یک پست فطرتی...اوه مسلمه,ازمانتظار داری این مزخرفات رو باورکنم؟)
قـدمزنـان به سوی پله هـاآمد.در چهره اش خـشم و جدیت موج می زد چـه خوب کهساقـه و برگهای رز رونده ی پای ایوان, نرده ها را مخفی کرده بود وویرجینیا را پشت آنها!(خـیال می کنی خیلی شجـاعی؟نه اشتباه می کنی,دیرمیکسی نیست که فکر می کنی و تو هیچوقت نمی تونی مارسمی رو پیداکنی خواهیمدید و وای به حالت اگه اذیتش کنی...شاید اون چیـزی یادش نباشه که بهنفعـته نباشه اما من یـادمه و اگه یک غلط دیگه بکنی بدبختت می کنم پسمواظب باش!)
و تماس را قطع کرد وراهی خانه شد.وقت نوشیدن چای تمام حواس ویرجینیابرآندو بود.به خوبی به نقش بازی کردن ادامه می دادند.پرنس خونگرمتر وملایم تر شده بود و برعکس دیرمی سردتر و سخت تر بنظر می آمد و خاله بی خبراز همه چیزکیف میزبان بودنش را در می آورد.
***
-
وقت خواب شده بود اما پرنس که ظهر همراه دیرمی از خانه خارج شده بود هنوزبرنگشته بود.ویرجینیا موهایش را با روبان می بست تا بخوابدکه صدای ضعیفیاز راهرو شنید.شبیه آواز خواندن بود.میخواست برود سرک بکشدکه کسی در اتاقاو را به صدا درآورد:(ویرجینیا...منم میبل...)
(بفرما.)
ومیبل سراسیمه وارد شد.ویرجینیا فهمید اتفاق نگران کننده ای افتاده کهمیبل هنوز بیدار است و عجیب تر اینکه به اتاق اوآمده بود:(چی شده میبل؟)
میـبل به او نـزدیک شد و پـچ پـچ وارگـفت:(پرنس برگشـته اما حالش بده,مثـلاینکه داره مست می کنـه دستش یک بطری نیمه پر دیدم,برو نذار...باهایش حرفبزن,اگه خانم بفهمه دعوا می افته و من می ترسم پرنس لج کنه و بازمبره,خواهش می کنم برو نذار بیشتر مست کنه...)
هیجان شیرینی سراپای ویرجینیا را در برگرفت:(چرا خودتون نمی رید؟)
(نمی خوام بفـهمه متوجه کارش شدم نمی خوام احتـرام و ارزشم از بین بره دفـعه ی قبل یادت رفته؟به تـو گفته بود نمی خوام میبل بفهمه!)
حق با او بود:(اما من چطوری می تونم جلوشو بگیرم؟)
(نمی دونم...سرگرمش کن,وادارش کن حرف بزنه,درد دل بکنه و...یک چیزی پیدامی کنی فـقـط کافیه تا مدتی معطلش کنی بیرون در نیاد...خانم بره بخوابهکار تمومه!)
و ویرجینیا را به سوی در هل داد.ویرجینیا هم شاد بود هم می ترسید و اصلاً متوجه سر و وضعش نبود...
وقتی در اتاق را زد میبل دوید و دور شد...(کیه؟)
صدا هیچ شباهتی به صدای پرنس نداشت...(منم ویرجینیا.)
صدای او هم از شدت هیجان شبیه نبود...(بفرما عزیزم!)
ویرجینیا لای در راگشود.اتاق توسط تک آباژور روشن بر سر تخت,نیمه روشنبود.پرنس بر روی تختش نشسته بود.البته نه نشستن کامل!بر روی بالشهای کوچکو بزرگ پخش شده بر تخت ولو شده بود. شلوارجین در تنش بود اما پیراهننداشت.موهایش هنـوز بهم نریخـته بود اما از بطری که در دست چپ داشت, ویسکیبرگردن و سینه ی لختش ریخته و خیس کرده بود:(بیا تو...چه عجب؟)
ویرجینیا به راهرو نگاهی انداخت.میبل در انتهای راهرو منتظر بود.به اواشـاره می داد زود داخل شود پـس داخل شد.پرنس می خندید:(غرض از مزاحمت؟)
ویرجینیا با خجالت گفت:(اومدم باهات حرف بزنم.)
پرنس مستانه زمزمه کرد:(وقت خیلی خوبی انتخاب کردی...اگه بتونم حرف بزنم...)
و دوباره خندید!ویرجینیا به او خیره شد.اصلاًحرکت نمی کرد.بنظر می آمدقدرتش را ندارد.چشمانش به شکل یک خـط آبی دیده می شد و لبـخندش بی حال وبی انتهـا...(بیا بشین...وای وای وای...به تو نگفتـم نباید نصف شبی...پیشیک پسر مست...با لباس...)
ویرجینیا تازه متوجه سر و وضعش می شد و دستهایش را بـر سیـنه گـذاشت.پرنسبـا لذت یک قهقـهه ی کشدار زد:(با هوش و البته شجاع!ببینم نکنه اومدیامتحان کنیم؟)
ویرجینیا یادش نیامد:(چی رو؟)
پرنس حرف را عوض کرد:(در مورد چی می خواهی حرف بزنی؟)
و بطـری را به زحمت بلنـدکرد و ناشـیانه چند جرعه به دهان ریخت.ویرجینیا لب تختش نشست:(در مورد این ...چرا داری می خوری؟)
پرنس بطری را پایین آورد:(به تو چه؟)
ویرجینیا جوابی نداشت.پرنس به او زل زد.خسته و ناامیـد.مدتی به سکوتگـذشت.ویرجینیا نمی تـوانست نگاه مرطوب و معصومش را نادیده بگیرد:(لطفاًبا من درد دل کن...بگو مشکلت چیه؟)
-
پرنس هنوز ثابت بود حتی در نگاه:(مشکل من...از مشکل بودن گذشته,یک بدبخـتی محض,یک بدبیاری یک بدشانسی...یک حماقت!)
و دوباره بطری را به لبهای خیس خود چسباند و نوشید و نوشید.ویرجینیا وحشت کرد:(بسه پرنس خواهش می کنم دیگه نخور.)
پـرنس بطری را عقب کشـید:(تو زنم نـیستی پس غـر نزن!)و موزیـانه به او زل زد:(اما اگـه بخواهی من در خدمتم!)
ویـرجینیا از شدت شرم عـرق کرد.نمی دانست چکـار بایـد می کرد.یعنـی اینقدرمعطل کردن کافی نبود؟ پرنس کاملاًمست شده بودبطوری که انگار ویرجینیا رانمی شناخت نگاه لرزان و اسرارآمیزش به اودوخته شده بود و لبخندش سمج وپرمنظور خشک شده بود:(چرا راحتم نمی ذاری؟)کلمات همچون آب پخش می شد:(چیمی خواهی؟)
-
ویرجینیا با دلسوزی گفت:(می خوام کمکت کنم.)
(هیچ کاری نمی تونی بکنی...)
(ازکجا می دونی شاید...)
(چون دیگه کاری برای کردن نمونده تو...فقط می تونی دعا بکنی...و..و اگه بلدی خوشحالم کن!)
ویرجینیا هنوز دلسوزی می کرد:(چطوری؟)
پرنس بطری بدست به سوی او خزید:(بیا بغلم!)
ویرجینیا به حساب شوخی خندید:(پرنس من جدی ام...هرکاری...)
(منم جدی ام!)
و خود را به او رسانـد.ویرجینـیا برای ندیـدن چشـمان گستاخ و لـبهای هـوسانگیـزش,رو بـه سوی دیگر برگرداند:(مثل اینکه بی خودی اومدم!)
وگرمای او را درکنارش حس کرد و قلبش شروع به کوبیدن کرد.چکار باید میکرد؟می رفت؟می ماند؟دست پرنس را پشت سرش حس کرد.باند موهای او را باز میکرد!تمام وجود ویرجینیا به لرز افتاد.پرنس روباند راکشیـد و موها بر سینـهوکمر و صورت ویرجینـیا پخش شـد و امکان دیدن پـرنس را از اوگرفت. پرنسغرید:(دختر حیف نیست موها به این قشنگی رو می بندی؟)
ویرجینیا هنوز سر به زیر داشت که دست پرنس به سوی چانه اش دراز شد:(به من نگاه کن!)
ویرجینیا با هیجان لذت بخشی رو برگرداند و از دیدن اندام خیس,یـا از عـرقیا از ویسکی ریخته شده بـر گردن کشیده و لبهای براق و چشمان آبی خمارکه درنور ضعیف آباژور همچون دو زمرد سبز دیده میشد مست شد.پرنس زمزمه کرد:(یکچیزی بپرسم جواب می دی؟)
نگاه جدی شده اش ویرجینیا را وادارکرد قول بدهد و پرنس ادامه داد:(تو عاشق من هستی؟)
خون به گونه های ویرجینیا دوید و قلبش تاپ تاپ به تپش افتاد.پرنس جدی ترگفـت:(قول دادی...جواب بده!)
چشمانش چنان محسورکنـنده بودکه تـرس از از دست دادن کنترل,ویرجینیـا رالرزاند.وقـتش بود...وقـت رسیدن به عشق!او راآسمانی تر و خواستنی تر ازهمیشه می دید و او...:(تو منو می خواهی ویرجیـنیا...مگه نه؟)
ویرجینیا با یک آه کوتاه نفسش را بیرون داد.سعی کرد حرفی بزند یاکاری بکندو یا لااقل از جا بلند شود اما نتوانست!نگاه و حرفهای شهوت آلود پرنس اورا منحرف کرده بود...(منو ببوس!)
ویرجینیا صدا را نشناخت.لبهای براق و خواستنی پرنس دوباره تکان خورد:(منو ببوس!)
ویرجینیا در مه نگاه مست اوگرفتار شد:(نه...من...من باید...برم...)
(تو منو دوست داری؟)
(آره ...اما...)
-
پرنس نزدیکترشد و پچ پچ وار پرسید:(چقدر؟)
ویرجینیا افسون شده نگاه محتاجش را به دهان او دوخت:(خیلی زیاد!)
نفس گرم و هوس آلود پرنس لبهای ویرجینیا را سوزاند:(پس معطل چی هستی؟اگه منو می خواهی...)
دیگرکنترل اعضا و حرکات ویرجینیا از دستش خارج شد.او را می خواست,لبهایشرا می خـواست,بوسه می خواست,با چنان سرعتی سر پیش برد و لبهایش را رساندکهپرنس فرصت نکرد دهانـش را ببندد!لبهای او نرمترین و صافترین و داغترین وشیرین ترین چیز عالم بود.ویرجینیا هیچ چیز جز لذت نمی فهمید.لذت ارضا شدنآن احساس قشنگ!قلبش او را می لرزاند و تمام تنش درآتش عشق و شهوت می سوخت.مـزه
بوسه دیوانه اش کرد بطوری که نمی توانست جدا شود اما چیزی بلد نبود. مالش؟مکش؟گزش؟..و به خودآمـد.چکارکرده بود؟سر عـقب کشید و به چهره ی ساکت وعاری از هرگونه توجه و هیجان پرنس خیره شد.لعنت بر او چـراکاری نکرد؟چرااستقـبال نکرد؟یعـنی خوشش نیامد؟یعنی بـدش آمد؟یعنی عشقش از بـین رفت؟یااصلاً عـشقی نسبت به او نـداشت؟پرنس با خـونسردی بطری را بلندکرد وکمینوشید.شرم و
ترس از بی آبرویی,ویرجینیا را به گریه انداخت.یادش نمی آمد در طول عمرشاینقدر خجالت شده باشد اشتباه کرده بود و خود را رسواکرده بود و حالا اورا بیشتر از هـر چیز و هـر لحظه ی دیگری می خواست اما او...بی رحمبود!پرنس مایع داخل بطری را تمام کرد:(چطور بود؟خوشت اومد؟)و خوابآلودخـندید: (دیدی نتونستی مقابله کنی!)
بناگه ویرجینیا متوجه شد و حالش خراب شد.اشک شرم پلکهایش را سوزاند و ازشدت خـشم و ناراحتی سـرگیجه گرفت.به سرعت از جا بلند شد تا فرارکندکهانگشتان پرنس دور مچ دستش حلقه شد:(من اصلاً بهت دست نزدم...فقط موهاتوبازکردم چون قرارمون این بود...با لباس خواب و...)
ویرجینیا با خشونت به انگشتان او چنگ زد و خـود راآزادکرد و به سوی در دوید.پرنـس غـرید:(کجا؟من برنده شدم...جایزه ام رو می خوام!)
ویرجینیا خود را بیرون انداخت و در را در پی اش بست اما صدای قهقهه پرنس تا اتاقش شنیده شد!
***
-
تا صبح او با احساسات گوناگون جنگید.خوشش آمده بود و حتی بیشترین لـذت رابرده بود اما خـجالت شده بودوآبرویش رفته بود!آیا پرنس,صبح چیزی بیادخواهدداشت؟صبح در میان پله ها با خاله روبرو شد :(صبح بخیر عزیزم...برو سرصبحانه منم پرنس رو بیدارکنم بیام....)
میبل پای پله ها بود.مضطرب بنظر می آمد:(ولش کنید خانم...بذارید بخوابه!)
خاله بالامی رفت:(دلم می خواد از این به بعد با هم دور میز بشینیم لااقل روزهایی که ویرجینیا اینجاست!)
میبل با وحشت به ویرجینیا اشاره داد:(ویرجینیا می شه تو بیدارش کنی؟)
خاله بی خبر بود:(نه خودم می رم!)
حرکات و اشارات میبل,ویرجینیا را متوجه کرد و دنبال خاله دوید:(من می رم خاله...شما بفرمایید!)
و قبل ازآنکه خـاله فـرصت حرف زدن و مخـالفت کردن پیداکند,به سوی راهـرویخودشان دوید.وقـتی جلوی در رسید,صدای خاله را شنید:(دختره چش شده؟!)
-
در زد.بـاز دلش به لرز افـتاده بود.دیـدار دوباره ی پـرنس بعد از اتـفاقدیشب!یا اگر همه چیز یادش مانده باشـد؟باز در زد اما جـوابی نیامد.آرام درراگشـود و با دیـدن داخل اتـاق,بخاطر جلوگیری کردن ازآمدن خاله خدا راشکرکرد!پرنس با همان سر و وضع و شرایط دیشب بر تخت افتاده و خوابیدهبود!بطری خالی در یک دست و روبان سر او در دست دیگرش بود!با عجله داخل شدو پیش رفت تا روبان را قبل از بیدار شدن از او بگیرد اما نتوانست.روبانلای انگشتانش گره خورده بود و تا خواست بازکند,پرنس بیدار شد و ناله ایکرد:(چی شده؟)
ویرجینیا با وحشت روبان را رهاکرد و عقب دوید.پرنس چند بار پلک زد و خمیازه کشان پـرسید:(ساعت چنده؟)
ویرجینیا نمی دانست:(هشت و نیم!)
پرنس حرکتی کرد تا بلند شودکه بطری را در دست خود دید:(خدای من!بازم مست کرده بودم؟)
قـلب ویرجـینیا از نگرانی,شدیدتر می زد فـقط توانست سرش را به علامت بلهتکان بدهد.پرنس به سختی نشست و اینبار روبان را در دستش دید:(این دیگهچیه؟)
ویرجینیاکمی امیدوار شد:(مال منه...روباند موهامه!)
پرنس چشمان نیمه بازش را به او دوخت:(دست من چکار می کنه؟)و بناگه ترسید:(نکنه اذیتت کردم؟)
بله چیزی بیاد نداشت!ویرجینیا سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد.پرنس از تخت پایین آمد:(من از سـرت درآوردم؟)
ویرجینیا با خیال راحت خندید:(آره...گفتی حیفه موهام بسته بمونه!)
پرنس تلوتلو خوران به سوی اوآمد:(اینو راست گفتم!...بگیر)
و روباند را به دستش داد و به سوی در راه افتاد:(امیدوارم کسی متوجه مست کردنم نشده باشه!)
و از اتاق خاج شد.ویرجینیا دنبالش می رفت که پـرنس برگشت و از چهـارچوب در سر خم کـرد:(راستی جایزه ی من یادت نره!)
و چشمکی زد و راهی دستشویی شد!
***
صبح شنبه,ویرجینیا و پرنس با هم راهی خانه ی پدربزرگ شدند.پدربزرگ هـنوزهم از مسافرت شغـلی برنگشته بود و ویرجینیا خـوشحال بودکه راحت می تـوانددر خـانه راه برود.بـعد ازیک هفـته دوباره تنهـا مانـدن با پرنس عالی بوداما او انگارکه هیچ اتفاقی بین آندو نیفتاده,باز هم ساکت و بی توجه وگرفتهبود. این وضـع در طول هفـته هم برقـرار بود.اغلب خانـه نمی شد اما وقـتیهم می شد چنـان متفکر و عصبی و
متلاطم بـودکه کسی جـرات نمی کرد به او نـزدیک شود.ویرجیـنیا می دانست اینحصار عـظیمی که بین خود و بقیه گذاشته بود بعد از دیدار دیرمی بوجودآمدهبود و او نمی خواست خاله و میبل متوجه بشوند و نگران بشوند و از طرفی خودشهم جرات نزدیک شدن به این حصار را نداشت.
بـیش از نیم ساعت در سکوت طی شد.ویرجینـیا بسیار مشتاق صحبت کردن بود امابـنظر نمی آمد پرنس چنین قـصدی داشته باشـد و ویرجینیـا نمی دانست چطـورشروع کندکه از شـانس موبایل پرنس زنگ زد. بـراین بود.ظاهراً چـیزهاییدرباره ی وسایـل مورد نیاز می پرسید و پـرنس جـوابش را داد:(نه لازم نـیستبخرید من دارم...آره پیشمه...راستی براین...منو دوست داری؟)
ویرجینیا متعجبانه به پـرنس نگاه کرد.لبخـند تلخ بر لب,تلـفن را قـطع کـردوگوشی را در جیب تی شرت سیاهش انداخت:(قطع کرد!پسره ازم متنفره!)
-
ویرجینیا با ناباوری گفت:(براین هم فکر می کنه تو ازش متنفری!)
(به توگفتم اون پسر مریضه!)
(یعنی تو دوستش داری؟)
(مسلمه!ما با هم بزرگ شدیم و اون بهترین دوستم بود!)
(بود؟)
(بله بود!حالاچی؟نگاش کن!)
(یعنی بخاطر هیچی از دستش ناراحت نیستی؟)
(من گذشته رو فراموش کردم!)
(اما اون باور نمی کنه می گه تو ازش متنفری اما با بی اعتنایی و محبت می خواهی اذیتش...)
(اون دیگه چی ها بهت گفته؟)
قیافه اش خشن شده بود و ویرجینیا شرم کرد:(هیچ...همینقدر!)
(فکر نکن می تونی به من دروغ بگی!اون همه چیزو بهت گفته یا درگوشی ایستاده بودی؟)
ویرجینیا نمی دانست چه جوابی بدهد و پرنس ادامه داد:(اون چی؟هیچ شده ازش بپرسی هنوز منـو دوست داره یا نه؟)
ویرجینیا تازه متوجه می شد!بله راست می گفت!براین با وجودآنکه در مقابلپرنس حساسیت زیادی نشان می داد اما اصلاًعلاقه اش را نشان نداده بود!
وقتی به خانه ی پدربزرگ رسیدند,انگار بمب منفـجر شده بود.همه چیـز پخش دراطراف بود و چـهارده جـوان و چـند خدمتکار اینطرف وآنطرف می دویـدند.وسایلحاضر می کـردند,برنـامه ریزی می کردند, صحبت و مخالفت می کردند و خلاصههـرکس به نوعی سر و صدا تولید می کرد.دیرمی اولین نفری بود کـه بهپیشوازآمد.در چهره ی زیبایـش شادی محسوسی موج می زد.همـه سر پا بودند غـیراز براین که بـر بـالای پله ها نشسته بود و بچه ها را تماشا می کرد.تادیرمی و پرنس احوالپرسی می کردند,ویرجـینیا سراغ بـراین رفت.حرف پـرنسمغـزش را می خورد و او بایـد همان لحظـه مطمعن می شد.قیافه ی براین شدیداًنگران بود و نگاهش بر پرنس قفل شده بود!ویرجینیاکنارش نشست:(سلام...چطوری؟)
براین جواب نداد.کاملاًمعلوم بود حواسش در خود نبود.ویرجینیا پرسید:(به چی فکر می کنی؟)
(به چی می تونه باشه؟)
(توکه حرفهای منو جدی نگرفتی؟)
-
(چرا...فکرکردم دیدم حق با توست!اون نمی تونه پرنس باشه لااقل اون اینقدر خونسرد و خنـده رو...و...و خوشگل نبود!)
ویرجینیا ازگفته ی خود پشیمان شده بود.یا اگر حدسش غلط باشد؟(شش سال زمان زیادیه برای تغییر!)
(نه دیگه اینقدر!دیرمی بیشتر از اون به پرنس شبیه!)
ویرجینیا شوکه شد!کارل با پرنس حرف می زد:(توی مسابقه هستی؟)
(من ذاتاً بخاطر مسابقه میام!)
ویرجینیا رو به براین کرد:(چه مسابقه ای؟)
(مسابقه ی ترس!هرکی بتونه تا صبح توی گورستان کلیسای متروکه دوام بیاره برنده است؟)
بحث مسابقه در پایین ادامه داشت(فقط باید قول بدید شوخی ها زیاده از حد نباشه!)
(اما یکی باید برنده باشه!)
(یک جیغ از هرکس!چطوره؟)
(شاید یکی سنکوب کرد و نتونست داد بزنه؟بازم به ترسوندن ادامه بدیم؟)
(چطوره حدمون سنکوب کردن باشه؟)
ویرجینیا با دودلی سوالش را پرسید:(براین من می خوام یک چیزی رو بدونم,تو پرنس رو دوست داری؟)
براین متعجب سر برگرداند:(چی؟)
ویرجینیا تکرارکرد و براین به سردی گفت:(چرا اینو می پرسی؟)
(می خوام بدونم!)
(چرا؟)
(چون پرنس ازم خواست بپرسم!)
براین رسماً فرار می کرد:(کی؟)
(توی راه!)
(الان!)
(آره)
و سکوت!ویرجینیا برای سومین بار تکرارکرد:(خوب بگو...دوستش داری؟)
براینباز هـم جواب نداد و ویرجیـنیاگیج شد!در عیـن حال که مطمعـن بودجـواب اومثبت خواهد بود از سکوت ممتد او به شک بیشتری افتاد:(چرا جوابمرو نمی دی؟)
براینهمچون شاگردی که سر امتحان سخت شفاهی باشد معذب و دستپاچه شدهبود.دیرمیداشت از پـله ها بالامی آمد.براین زمزمه کرد:(بعداً حرف میزنیم....باشه؟)
لعنت بر او چرا اینقدر شخصیت متفاوت و غیر قابل تخمینی داشت؟ویرجینیا غرید:(باید می دونستم طرف غلطی هستم!)
براین با خشم به او نگاه کرد و ویرجینیا ادامه داد:(تو اول دوست داشتن متقابل رو یاد بگیر!)
صدای بچه ها بالامی رفت(موندن توی تاریکی گورستان بقدرکافی ترسناکه دیگه نیازی نیست بترسونید!)
(کلیسا نزدیک ویلاست هرکی ترسید می تونه برگرده...)
(جایزه چیه؟)
(کاش فردا شب طوفان نشه!)
(اتفاقاً کاش طوفان بشه!)
دیرمی به آنها رسید اما لب باز نکرده پرنس گفت:(کاش همگی بتونیم سالم برگردیم!)
نگاهها به سوی او چـرخید و خـانه در سکـوت کوتـاهی فـرو رفت.دیـرمی به سختی خـندید:(ظاهـراً سفر خطرناکی در پیش داریم!)
***
-
ساعت یازده شده بود.همه برای رفـتن حاضر بودند اما مادرها دست بـردارنبودند وآخـرین تـوصیه هـا را پشت سرهم تکرار می کردند و قول میگرفتند.درآن شرایط و محیط,ویرجینیا متوجه عشق جدید وشدید همه خصوصاًزنها,بر دیرمی شد.طوری با او صحبت می کردندکه انگار او هم عضو اصلیخانواده است و بوده وخواهد بود و او در لباسهای روشن و ساده و لبخندی گرمو لطیف که حتی دل پسرها را هم می برد
بی خبر مشغول عاشق کردن دلها بود.در او مهارت غریب و شدید وجود داشت.مـهارت در جـذب کردن انـسانها,در ارتباط برقرارکردن,در بدست آوردن اعتماداطرافـیان,در برقراری و تداوم رابطه ی دوستی,در سرگرم کردن,درددل کردن,کمککردن و عاشق کردن!شاید تنها تشابهت شخصـیت او با پـرنس هـمین بـود با اینتفاوت که پرنس به کمک رفـتار شهوت انگیزش این کار را می کرد و دیرمی بهکمک رفـتار دوستانه و صمیمی اش!وقت حرکت,همه در چهار ماشین تقسیمشدند.فـیونا و سمـنتا و هـلگا و دروتی در ماشـین اروین,کـارل و دیـرمی ومارک و نیکلاس در ماشـین پرنس, دختـرها,جسیکا و نورا و ویرجینیا در ماشینلوسی,براین و ماروین و یک خدمتکار و یک آشپز در ماشین براین.اوایل راهخیلی خوش گذشت. ماشین اروین عقب می ماند و پرنس با ماشین پشت ماشین آنهامی رفت.با مهارت تکیه می داد و هل میداد وگاهی هم جلوی ماشین لوسی ویراژمی داد و به سرعت ترمزمی کرد.ماشین آنها روباز بود و پسرهاکارل و نیکلاسمرتب از جا بلند می شدند و می رقصیدند و به بقیه پز می دادند.ویرجینیاخیلی افسوس میخورد که پیش پـرنس نیست و او با تی شـرت سیاه وگشـادو عینکآفـتابی باریک که موهـای طلایی سـرش بـر رویش می رقصید,جذابتر وآراسته تراز همیشه بنظر می آمد.وقتی دو ساعت از حرکت کردنشان گذشت, دیگر همه خستهشدند و هرکس در ماشین خودآرام مشغول صحبت کـردن شد.لوسی یک آهـنگ ملایمبازکرد و با جسیکا شروع به همخوانی کرد.نـورا و ویرجـینیا در صندلی عقبتکیه داده بـودند و بـه ماشین پرنس که درکنـار ماشین آنهـا می رفت,نگاه میکردندکه نـورا قـدم اول دوستی را برداشت و پـرسید:(به کدوم نگاه می کنی؟)
ویرجینیا به شوخی گفت:(به اونی که تو نگاه می کنی!)
نورا وحشت کرد:(اوه پس من هیچ شانسی ندارم!)
ویرجینیا با دلسوزی پرسید:(عاشقشی؟)
نـورا با خجالت سر به زیر انداخت:(آره و...وضعم خیلی خرابه!بعـضی وقـتهافکر می کنم اگه بهـش نرسم می میـرم امـا اون اصلاًبه من تـوجه نمی کنه چونخـیلی کوچیکم شاید هم چون از بـابـا بدش میاد از منم بدش میاد!)
ویرجینیـا یاد رفـتار پـرشور و لحظـات خاطره انگیـزش با پرنس افـتاد واحـساس خوش شانسی کرد و این احساس او را دلرحم ترکرد:(این حرف رونگو...این که دلـیل نمی شه!تـو دختـرخیلی خوب و خـوشگلی هستی.)
(اون خودشم خوشگله و خیلی دخترهای خوشگل تر از من خواهانشند!)
لوسی حرف او را شنید و صدای ضبط راکم کرد:(دخترها لطفاً اون پسره رو فـراموش کنید وگـرنه بیچاره می شید!)
نورا عصبانی شد:(فراموش کنیم که بمونه برای تو؟)
-
(نه اون پسر هیچوقت مال کسی نبود و نخواهد شد!اون هیچوقت بدست نمیاد چـوننیازی به قـلب نداره و محاله که اسیر بشه!بنظرم بهتر بود بجایکازانـوا,بهش نارسیز*می گفـتـیم ( *Narcissusگل نسترن.افسانهی پسر زیباییکه عاشق تصویر خود درآب شد.) چون فـقـط عـاشق خودشه یک شیطون واقعی که فقطدروغ می گه و دو رویی می کنه تا دخترها رو عاشق وآواره ی خودش بکنه بعدبابی رحمی مثل یک عروسک کهنه دور بیندازه...این تفریح اونه!)
جسیکا به شوخی گفت:(اما تو هم عاشقشی مگه نه؟)
(بودم!قبل از اومدن دیرمی عاشقش بودم اما حالا...دیرمی کسی بـودکه می خواستم ...به زیـبایی پرنس امـا پردرک و...)
نورا غرید:(دیرمی به اندازه ی پرنس خوشگل نیست!)
لوسی خندید:(حالاهر چی!)
جسیکا غرید:(بچه نباش نورا...)و بعد ازکمی مکث به شوخی اضافه کرد:(البته معشوق من از مال هردوتون خوشگل تره!)
ویـرجینیا فـهمید براین را می گوید و خندیـد اما نورا هـنوز ناراحتبود.ازآینـه به لوسی خیـره شد:(بـاز تو اونقدر شانس داشتی که باهاشخوابیدی!)
لوسی به آرامی گفت:(اون با هیچکس نخوابیده نورا!)
ویرجینیا بی اختیارگفت:(اما به من گفت با چهار تا دختر...)
لـوسی حرفـش را برید:(دروغ می گه...چرا باور نمی کنـید اوندروغگـوست؟بلایی که سر من آورده رو می دونید...کشید توی تختش بعد پرید!عشقاون خیلی زودتر از اونکه عشقبازی بکنه می میره!)
ویرجینیا نمی توانست و نمی خواست حرفهای لوسی را باورکند چون در عین حالکه شادکننده بودناامید کننده هم بود.جسیکا هم تعجب کرده بود:(یعنی دستهیچکس بهش نرسیده؟مگه ممکنه؟!)
(اگه پرنس باشه ممکنه!من مطمعنم اون باکره است و خداکمک دختری باشه که بتونه عاشقش بکنه واون واقعاً بخوادش!)
نورا با ناامیدی زمزمه کرد:(که هیچوقت چنین دختری وجود نخواهد داشت!)
جسیکا باز شوخی کرد:(شاید برای اینه که اون از پسرها خوشش میاد!)
لوسی جواب نورا را می داد:(برای همین می گم فراموشش کنید....عشق اون سرگردان کننده است.)
قـلب ویرجینیا بیشتر فـشرده شد چون با فهمیدن پاک و دست نخورده بودنشعاشقـتر شده بود و با درک سخت و دست نیافـتنی بودنش ناامیدتر.لوسی ادامهمی داد:(اما دیرمی خیلی فرق داره...جذاب و خوشگله مثل اون اما اجازه می دههمه دوستش داشته باشند یکرنگ و صمیمی و راحته...آره عشق دیرمی راحته امامال منه,من زودتر اومدم شما برای خودتون یک دیرمی دیگه پیداکنید!)
و خـندید و جسیکا را هم خنداند.ویرجینیا سر برگرداند و به ماشین آنهاکهاینبار عقب مانده بود,نگاه کرد. پرنس درآن گروه همچون گوهر فـریبنده ای میدرخشید.بـنظر می آمد حق بـا لوسی بود.عشـق او خـیلی زودتر ازآنچه خودشگفته بود می مرد.برای ویرجینیا اثبات شده بود او را به بهانه ی شرطبندی بهتخـتش کشیده بود,منحرف کرده و وادارش کرده بود ابراز علاقه کند و حتی برایبوسیدن اقدام کند بعدانگارکه هیچ اتفاقی نیفتاده,با بی توجهی کناربکشد.بله او با عشق بازی می کرد پس یعنی تمام توجه هایش هم ریا و دروغبود؟فقط برای سرگرم شدنش؟یا قلب عاشق او؟یعنی پرنس آنـقدر بی رحـم بودکهاو را به بـازی می گرفت؟
ویلابزرگ و باشکوه بود,سرافراشته میان جنگل انبوه راج رو به اقیانوسآرام,دو طبقه با اتاقهای متعـدد و زیـبا.شاید برای بقیـه یک مکان ساده وتکراری بـود اما برای ویرجینیـا چون اولین ویلایی بودکه می دید, جـذابیتبیشتری داشت.تـن رنگهـای پـرده ها و مبلـها و روتخـتی ها و فرشها,طوسیوآبی کمرنگ بود و اشیای چوبی از جمله میزها,صندلی ها,درها وکمدها,همانطورچوبی رنگ مانده بود.به محض رسیدن هـر کس دو نفری یاگروهی اتاقی برایخودشان انتخاب کردند اماکم رویی ویرجینیا باعث شداتاقی نامناسب که تـهراهرویی در طبقه ی بالاو بـسیارکوچک وکم نـور بود,تنهـا به او بـرسد.بعداز ناهـار جوانان پخش شدند.همه کنجکاو بودند اطراف را ببینند,اقیانوس وجنگل وکلیسا را اما ویرجینیا ترجیح می داد در ویـلا بماند.او شانزده سالعمرش را در دامن طبیعت سپری کرده بود و ویلا برای او تازگی داشت.
-
عصرکه دوباره همه به ویلا برگشتند,در سالن اصلی دور هم نشستند تا برنامهریزی کنند و برای چگونگی برگذاری مسابقه تصمیم بگیرند.همه موافق بودند پساروین به عنوان سرگروه,شروع به توضیح دادن کرد :(فردا ظهر می ریدکلیساروآماده می کنید سیصد متری اینجاست...من خودم کنترل کردم خیلی قدیمی وفرسوده است وآب و برق نداره,خیلی مواظب باشید اگه آتیش روشن کردید خوبکنترلش بکنید ووقت برگشتن از خاموش شدنش مطمعن بشید درسته اونجا متروکهاست اما شهـرداری از وجـودش مطـلعه پس اصلاًصدمه نزنید طرح مسابقههـمونطورکه می دونید تا صبح اونجا موندنه هر طور دوست دارید می تونیدهمدیگه رو بترسونید اما لطفاً شوخی فیزیکی نکنید اگه بفهمم یکی اذیت شدهبر می گردیم,همون لحظه! و اصلاً از هـم جـدا نشـید هرکی تـرسید و یا بهعبـارتی باخت و یا حوصله اش سر رفـت می تونه بـه ویلا
برگرده منو فیونا اینجا خواهیم بود اما حتماً به اطرافیان خبـر بده و اگهممکنه با یک هـمراه برگرده درستـه فـاصله زیـاد نیست امـا راه از وسط جنگلمی گـذره و خطرناکه,من دیـرمی رو وکیلم کردم تـا جای مـن سرپرستی شما روبه عهده بگیره هر چی گفت گوش می کنید قبوله؟)
هـرکس به نوعی جـواب مثبت داد.مارک گفت:(حالاکه طرح مسابقـه معلوم شد جـایزه اش رو هـم تایین کنیم.)
لوسی گفت:(من فکر نمی کنم بازنده ای داشته باشیم...هممون می تونیم دوام بیاریم!)
پسرها خندیدند.نیکلاس گفت:(منم فکر نمی کنم برنده ای داشته باشیم چون هممون می بازیم!)
(یعنی اینقدر ترسو هستید؟)
(ادعا نکن لوسی!اونجا یک کلیسای مخروبه است,وسط گورستان,تاریکی و جنگل و شب هالوون و اگـه خداکمکمون بکنه باد و...)
ماروین اضافه کرد:(ما و شوخی های بامزه ی ما!)
کارل گفت:(من یک نظری دارم...می گم هرکی تونست تا صبح دوام بیاره یک روزهرییس بقیه بشه وهر کاری خواست بکنه بقیه هم باید به دستوراتش عملکنند...چطوره؟)
بناگه جمع به پا خاست و صداها قاطی شد.هرکس چیزی می گفت و به نوعی ابرازرضایت می کرد.چون همـه از پیشـنهاد او خـوششان آمد قـبول کردند.تـازهاروین توانسته بـود با داد و فـریاد سکوت را بـه جمع برگرداندکه نیکلاسپرسید:(می تونیم معشوقه بخواهیم؟)
برای لحـظه ای جمع در سکوت مطلق فرو رفت و نگاهها ناباورانه بر هم چرخید وناگهان دوباره بالارفت! عده ای آنچنان راضی و شاد شده بودندکه با هیجانپشتیبانی خود را از این پیشنهاد فریاد میزدند و عده ای آنچنان عصبانی شدهبودندکه برای ابراز مخالفت از جا بـلند شده بـودند.صحنه ی جالبی بود چـونکسانی کـه موافـقت می کردند عاشقهـا بودند وکسانی که مخالفـت می کردندمغـرورها بودند!مثلاًماروین اصرار می کـرد و دروتی رد می کرد و یا جسیکاموافقت میکرد و براین مخالفت!ویرجینیا چشم بر پرنس داشت. او هم مثل دیرمیپا روی پا انداخته و ساکت تماشاگر بود!مجادله ادامه داشت...(این خیلیاحمقـانه است! شایدیکی از یکی متنفره!؟)
(از بین شونوزده نفر احتمالش خیلی کمه!)
(این مثل رفتار شاههای قدیم ظالمانه و دموده است...)
(فقط یک روز و یک نفر!نمی میریدکه!)
(شرط اونه اون یک روز چطور قراره بگذره!)
(هر طور برنده بخواد یا با معشوق می ره قایق سواری یا شام یا...)
(یا عشقبازی؟)
(خیر!اینقدر فاسد نباشید!)
(می گم چطوره کمی پول تایین کنیم هرکی نخواست عوضش پول بده!)
(مثل پدربزرگ حرف می زنی!پول رو می خواهیم چکار؟هممون خرپول هستیم!)
دعوا همچنان ادامه داشت تا اینکه باز اروین به نجات آمد:(رای بگیریم هرکی موافقه دست بلندکنه!)
و دستهایک یک بالارفتند.کارل و لوسی و مـاروین و جسیکا و نیکلاس وپـرنس!پرنس به ویرجینیا اشـاره داد دستش را بلندکند,ویرجینیا اخم کرد وپرنس لبخنـدزد.نورا با دیدن این حرکت پرنس, با شرم دستش را بلندکرد.نگاههابه سوی دروتی و هـلگا و مارک و براین و دیرمی و ویرجینـیا چرخید و فریادهـورا بالا رفت.ویرجینیا یاد حرفهای لوسی افـتاد.یعنی اگر پرنس بـرنده میشد او را انتخاب می کرد؟اگر انتخـابش می کـرد,با او عشقـبازی می کرد؟اروینبـا خشم گفت:(خیلی خوب قبوله اما ایـن باید بین ما بمونه پدر و
مادرها نباید بفهمند!)
هـمه شاد بودند غیر از براین و دیرمی.براین ساکت سر به زیر انداخته بود اما دیرمی نتوانست تحمل کند و با خشونت گفت:(من نیستم!)
لوسی با وحشت نالید:(چرا؟)
دیرمی پرمنظوربه او زل زد:(چون نمی خوام توی تخت یکی برم!)
(شاید تو برنده شدی؟)
(من به کارهای جدی تری علاقه دارم!)
(پس جایزه ای در ذهن نداری؟)
-
(من هر وقت بخوام می تونم جایزه ام رو بدست بیارم!)
تـعجب همه بیشتر شـد و سالن در سکوت فـرو رفت اما دیـرمی همچـنان ساکت بودو به جدل چشمی با لوسی ادامه می دادکه سمنتا سکوت را شکست:(منم می خوامتوی مسابقه باشم!)
لوسی خشمش را سر او خالی کرد و با بی رحمی گفت:(که چی بشه؟خیال می کنی کسی تو رو انـتخاب می کنه؟)
سمنتا از شدت شـرم به گریه افـتاد و همه ناراحت شدنـد اما پرنس جوابـش را داد:(تـو چی؟خیال می کنی کسی تو رو انتخاب می کنه؟)
لوسی به او زل زد:(من خیلی پاکتر از اونم که اجازه بدم کسی منو انتخاب بکنه!)
پرنس با تمسخرگفت:(بهتره زیاد به پاکدامنی خودت مغرور نشی ممکنه یک روزی از دست بدی!)
دیرمی غرید:(بس کن پرنس!)
فیونا رو به سمنتاکرد تا از دلش در بیاورد:(می تونی تا صبح توی کلیسا بمونی ؟)
سمنتا سرش را به علامت بله تکان داد و ماروین به شوخی گفت:(اونوقت کی رو انتخاب می کنی؟)
نگاه شرمگین سمنـتا می چرخـیدکه نیکلاس دستهایش را بـا وحشت جلوی صورتش گرفت و بـه شوخی نالید:(نه...نه به من نگاه نکن!)
همه خندیدند و جیل وارد شد:(شام حاضره.)
اولین شب درآن ویلای دور افـتاده برای همه از جـمله ویرجینیاکه خـستهبودند,به راحتی گذشت.صبح, بعـد از صبـحانه,هـمه پخش شدند.عـده ای بهمنظـورآماده سازی مسابـقه راهی کلیـسا شدند و عـده ای به ماهیگیری و شنا وشکار رفتند.ویرجینیا ترجیح می دادکنار فیونا و بچه اش در خانه بماند اماچـون براین به بهانه ی درس خواندن در خانه می ماند او نمی توانستبمانـد.براین دیـگر با او حرف نمی زد و ویرجـینیا نمی دانست تاکی قرار استبه این رفتارش ادامه بدهـد پس با دخـترهاکه اکثـریت را تشکیل می دادند بـهکلیسا رفت.زیاد دور نبود.ساختمانی کوچک و مخروب بود وسط درختان انـبوهوگورستان قدیمی.داخـل ساختـمان آنقدرکهـنه بودکه کف اش وقت راه رفتن جرجرمی کرد و دیـوارها با دست زدن می ریـخت. همه جا خاکی بود.نیمکتهافرسوده,پنجره ها شکسته و سقف بلند از چند جا سوراخ شده وآسمان از داخلدیده می شد.خودگورستان بزرگ بود و سنگ قبرها یا افتاده یا شکسته بودند ویا میان بوته های خار غیب شده بودند و فضا را بیش از حد معمـول ترسناک میکرد بطـوری که نیازی نبود با تزئینات زشت هالوون ترسناکترش بکننداماکردند!بچه ها اسکلتهای چوبی,کدوتنبلها وکله های پلاستیکی خـونی را برشاخه هـا
آویختند ووسط گورها جایی را برای شب نشینی خالی و تمیزکردند و برای آتششب,هیزم جمع کردند. وقت ناهار, غیر از پرنس و دیرمی,همه برگشتند.نبودآندوحس حسادت ویرجینیا را برانگیخت . برای شب به نوعی دلهره داشت که شاید ازمسابقه نشات می گرفت.او حادثه ی سنگینی در زندگی گـذرانده بودکهباکابـوسـهای وحشتناک تجـدید خاطره می شـد و همینـقدر برای عذاب کـشیدنشکافی بود.نمی دانست چکارکند.دوست داشت پیش بقیه باشد اما از رفتن میترسید.اگر پرنس در ویلاماندن را انتخاب می کـرد او می توانست به بهانه ایاز رفتن سرباز زند و پیش پرنس بماند و اگر براین به بهـانه ی قبلی اش بهمانـدن در ویلا ادامه می داد,او مجبور بود برود!
عصرکه شد،او با یک بلوز و دامن سفید و راحتی پایین رفت.غوغایی در پایینبود صد مرتبه بیشتر ازوقتی که می خواستند از شهر حرکت کنند.ساکها باز شدهبود,لباسهای متنوع هالوون خارج شده بود و در بدنها امتـحان می شد.ویرجینیاباکنجکاوی نگاهش را چرخانـد.پرنس و دیرمی برگشـته بودند و همراه براین در
یک کاناپه,دور از جمع نشـسته بودند.در نگاه هر سه یک نوع حس خـوانده میشد.تـفریح از لوس بـازی یک مشت احمق!ویـرجـینیا نمی تـوانست بـاورکندآنهـادر عین حـال که کاملاًمـتضاد هم بـودند,در یک فرکانس فکری و عقیدتیبودند!آنهاکاملاًشبی � هم بودند,مرموز و مشخص و سخت!
تا وقت شام نیمی از بچه ها با تیپهای مختلف زامبی و جادوگر و فیردی کروکرو روح و خون آشـام و... حاضر شـدند.نیم دیگرکه شامـل نورا و براین و پـرنسو دیرمی و خـود ویرجینیـا بود,از تغـییر تیپ امتناع کردند و فقـط به شرکتدر مسابقه اکتفـاکردند.البـته هیچکدام شکایتی نداشـتند فقط بـراین بودکهکسی
نتوانست نظرش را تغییر بدهد و بـاز هم در خانه ماندن را انـتخاب کرد وویرجیـنیا را مجـبورکرد رفـتن را انتخاب کند.دیرمی هم به اصرار اروین بهسرگروهی جمع,باید می رفت!
هـوا بر خلاف انتظـار و امیدواری همه,مهتـابی وآرام بود اما جنگل تاریک وسـرد بود و ایـن برای لرز و ترس کافی بود.سیزده نفر بـودند,نیکلاس و مارکجلوتر از هـمه راه را با چراغهای معـدن که بیست قـدم یکی بر زمین میانداختند,نشانه گذاری میکردند و پرنس و دیرمی در انتهای صف پچ پچ کنان میآمدند نزدیکی مشکوک و ناگهانی آندو به نوعی ویرجینـیا را عصبی می کرد.اینرازی بودکه پرنس باید لااقـل
بـا یکی مثلاًمیبـل,در میان می گذاشت.راه نـیمه نشده,بچه ها شروع کردند بهخواندن آوازهای وحشتناک وکم کم مسخـره بازی همه یشان گل کرد.یکی ناله سرمی داد,یکی پشت سر هم داد می زد,یکی به بقـیه حـمله ور می شد.جمع پخش شـدهبود.می دویـدند,همدیگر را دنبـال می کـردند و یک هیاهـویی بـه راه انداختهبودندکه ویرجینیارا ازآمدن پشیمان می کردند!طولی نکشیدکه ساختمان سیاهکلیسا ظاهر شد.بوی رطـوبت وکهنگی با هـوای سـرد به صورتشـان زد.داخل بـاوجود روشن بودن فـانوسها و شمع ها بـاز هـم تـاریک بود و سایه ها تـا نیمهی دیوارهای فـرو ریخته دراز می شد.ورود به چـنین مکان رعب انگیزی بهیکباره صداها را خواباند و باعث شد هر صدای کوچکی از جمله صدای قدمهایشانبا اکوهای طـولانی و صداهای اضافی نـاشـناسی به گوش بـرسد.همه بهراهـنمایی مارک از میـان نیمکتهای معـیوب گذشتنـد و جـلوی سکوی کشیش صفبستنـد.مارک بـر سکو درآمد و همـچون رهـبر دینی شروع به موعظـه کـرد:(شاید خنده تون بگیره اما من از شما یک خواهشی دارم...بیایید حیاط روفراموش کنیـم!ما نمی دونیم این گورها مال کی ها هستند شاید این مسخره بازیما اونها رو ناراحت و معذب بکنه!)
پرنس از عقب گفت:(مارک!نیومده می خواهی برنده بشی؟پسر خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم!)
همه خندیدند ولی مارک از رو نمی رفت:(بچه هامن جدی ام!این کارمون گستاخی بزرگیه,مرگ شوخی بردار نیست!)
ماروین خندید:(خوب تو هم شوخی نکن!)
-
مارک غرید:(من جدی ام!)
کارل گفت:(وای خیلی ترسیدیم!)و رو به بقیه کرد:(شما هم چند تا جیغ بزنید بلکه آقا راضی بشه!)
مارک مهلت خندیدن نداد:(من امشب احساس بدی دارم دیشب خواب دیدم که...)
بالاخره دیرمی غرید:(خفه می شی یا من بیام خفه ات کنم؟)
همه هوی کشیدند و خندان و بی توجه بـه مارک به سوی گـورستان راهافـتادند.ویرجینیا با قصد ایستـاد تا آخر صف با پرنس برود ولی حواس پرنسبر مارک بود:(پسر این چه مسخره بازی بود به راه انداختی؟)
مارک از سکو پایین آمد:(نمی دونم پرنس...شاید خیلی خرافاتی بنظر بیاد اما نگرانم!)
دیرمی هم جدی بود:(نگران چی؟)
مارک خوشحال از توجه آندوگفت:(احساس گناه می کنم...اگه اتفاقی بیفته تقصیر من و نیکلاس خواهد بودکه همه رو دعوت کردیم و...)
پرنس با تمسخر خندید:(من چند تا شمع برات روشن می کنم و دعا می کنم اتفاقی نیفته!)
و راهی حیاط شد.دیرمی هم راه افتاد:(تو نباید این حرفها رو می زدی مارک!)
مارک وحشت کرد و در پی اش راه افتاد:(منظورت چیه؟)
دیرمی در چهارچوب در ایستاد:(حالااگر هم اتفاقی بیفته سر تو می اندازند!)
(منم همین رو می گم دیگه...اگه...)
(نه این مساله فرق می کنه!ترس تو به نوعی اعتراف شد حالااگر هم چیزی بشه...که به احتمال زیاد بشه,تو از اول خودتو مقصر معرفی کردی!)
مارک وحشت کرد:(اوه خدای من!تو راست می گی!)
و هر دو خارج شدند اما ویرجینیا نمی توانست حرکت بکند.به احتمال زیاد بشه؟!
هـمه دورآتش بزرگی که درست وسط گـورستان روشن کـرده بودند,حلقه زده ونـشسته بودند. لباسها و آرایشهای زشتشان ویرجینیـا را ناراحت میکرد.فـضاکاملاًشبـیه کابوسهایش بود و او دیگـر نمی توانست فـرارکند!وقـتیآنها هم وارد حلقه شـده و نشستند,جسیکا پـرسید:(حالاچه کسی می خـواداولیـن داستـان
ترسناک رو بگه؟)
-
دستـها بالارفت و حق بر اساس حروف الفـبا ازکارل شروع شد امـا داستان اوبـجای تـرسناک بودن آنقدر خنده دار بودکه شب هالوون از یاد همه رفت بطوریکه دروتـی که دومین نفـر بود چنـد جوک تعـریف کرد و خنده را دو چندانکرد.ویرجینیا سرگرم شده بود و اصلاً نمی ترسـید و بالاخره از بودن درآنجمع شاد و زیـبا,راضی شده بودکه نوبت به دیرمی رسید.اوکـه هـنوز جدیت صحبتبا مارک را در چـهره اش
حفـظ کرده بود,شروع سخـتی کرد:(می خواهم ازکابوسهام بـراتون تعریف کنم...کابـوس در مورد پدر و مادرم...)
ویرجـینیا متعجب شد.یعـنی دیرمی مثـل او عـذاب می کشید؟یعـنی پدر و مادرشرا به یاد داشت؟(همیشه یک مرد نیمه زنده توی خوابهام هست و می دونمپدرمه,چون به من پسرم می گه اما نـمی تـونم صورتش رو ببینم چون سیاه شده وهنوز هم داره می سوزه و درد می کشه...براش گریه می کنم و...و سعی می کنم
کمکش کنم اما نمی تونم...)
همه ساکت و ناباورانه گوش می کردند و دیـرمی به آتش خیـره مانده بود:(نمیتونم چـون اون نمی ذاره جـلو برم...ازم فـرار می کنه تا منم آتیش نگیرم ومادرم...با زخمهای عمیق روی سر و صورتش دنبالم میاد چون نگران منه و برامگریه می کنه...)
پرنس که کنارش نشسته بود دستش راگرفت:(بسه دیرمی...)
دیـرمی انگشتانش را از دست او بیرون کشید و ادامه داد:(بعد شیطانمیاد...همیشه سعی می کنه قلبم رو در بیاره اما پدرم با اون وضعش سعی میکنه مانع بشه و شیطان چشمای پدرم روکور می کنه...)
اینبار پرنس غرید:(کافیه دیرمی...لطفاً!)
و دیرمی ساکت شد.اشک در چشمان آبی اش می لرزید اما نگاهش همچنان ساکت وسخت برشعله های رقصان آتش بود.دروتی برای بر هم زدن جو غمناکگفت:(حالانوبت کیـه؟ای...بی...سی...نوبت تـوست هلگا!)
هـلگا شروع نکرده,دیرمی همچـون هیپنوتـیزم شدگـان از جا بـلند شد و بی صداراه برگـشت را در پـیش گرفت.پرنس هم در تعقیب او با عجله راهافتاد.ویرجینیا احساس دردی در قلبش کرد.اولین بار بود نسـبت به یک بیگانهاینقدر دلسوزی می کرد واینقدر خوب درکش می کرد.چطور ممکن بود سرگذشت دونفر اینطور به هم شبیه باشد؟جمع خیلی زود به حال قبلی خـود برگشت بطوری کهمنتـظر پرنس نـشدند.نوبت جسیکا شـده بود.مهارتـش در ساخت و تعـریف داستانشآنـقدر زیاد بودکه هلگا چنـد بار جیـغ زد و این بهانه ای شد دست پسرهاکهشلوغ بازی راه بیندازند.یکی درکلیسا را نشان می داد:(روح...روح...)
یکی ورجه وورجه می کرد:(خاک داره بالامیاد...)
یکی همه را دعوت به سکوت می کرد:(گوش کنید...صدای ناله رو می شنوید؟)
ویرجینیـا به نورا چسـبیده بود و منـتظر تمام شدن مسخـره بازی ها بود ونگاهش بی صبرانه بر در خروجی کلیسا,منتظر پرنس که نیکلاس انگارکه اینقدرداد و هوارکافی نیست با یک سطل بزرگ آب وارد حـلقه شـد.اصلاًمعـلوم نبودکیرفتـه و سطل راآماده کرده بود!بـر بالای سر بلـندکرد و بر روی آتش خالیکرد.
برای لحظه ای صدای چس...س شنیده شد و همه جا در ظلمت فرو رفت.در یک آنانگارکه قیامت شده بود.همه چـیز بهم ریخت.فـریادها و شدت حرکات به اوجخـود رسید.ویرجیـنیا چیزی نـمی دید اماگـذر اشخاص را از اطراف خـود حس میکرد و صدای خنـده ها,فحشها و شوخـی ها و تـهدیدها را می شنید. چند بار بهاو تنه ی سختی زدند و او مجبور شد از جا بلند شود و به منظور سالم ماندندرکنار درخـتی پناه
بگیرد.ترسش دوباره داشت شروع می شد.چشمانش هنوز به تاریکی عادت نکردهبوداما می شنیدکه جمع پخش شده در اطراف به کیف و شادی و خنده و دویدنمشـغول است.چطور می تـوانستند از تـرس لذت ببـرند؟کاش دیرمی کنـارشبود.حتماً درکش می کـرد همانطـورکه او دیرمی را درک می کرد.کاش در ویلا میماند پیش براین,کاش می توانست نترسد.لعنت بر نیکلاس!کمرش را به درخت فشردوگوشهایش را با دست گرفت اما هنوز صداها را می شنید...(مرده ها زندهشدند...)
(منو نخورید...کمک...کمک...)
(این اسکلت زنده است!)
(نگاه کنید...کله ها دارند حرف می زنند!)
و شـروع به پـرتاب کردن چیـزهایی به هم کردنـد.چشـمان ویرجیـنیاکه کم کمداشت به تـاریکی عـادت می کـرد,متوجه قل خوردن کدوتنبل های خاموش وکله هایمصنوعی در اطراف شد و ترسش چنـد صد بـرابـر شد بطوری که او هم بی اختـیارشروع به داد زدن و حـتی گریستن کـرد.نمی دانست چه می گفت.
التماس می کرد تمامش کنند و فحش می داد.بناگه تنـی به او چسبید,بـا یکحرکت به هوا بـلند شد و بر روی شکم بر روی چیزی افتاد و شروع به حرکتکرد.سرش رو به پایین بود و دستهایش پارچـه ی لباسی را لـمس می کرد.طولـینکشـیدکـه بـازوی محکـمی را دور زانـوهایش حـس کـرد و صـدای بچـه هاکهضعیف تر می شد...او بر شانه ی شخصی داشت ربـوده می شد!بـه پارچه چنگانـداخت و سعی کـرد داد
بزند اما ترس بزرگتر و ناگهانی تر مانع می شـد و حتی اگر می تـوانست صداییاز خـود خارج کنـد,مگر کسی در ایـن جـیغ و داد می شنـید؟سعی کرد حرکـتیبکند,ضربـه بزند,تقلابکـند,اما تمام تنش از شدت تـرس سست شده بود و داشتیخ می زد.فـقـط صدای تاپ تاپ سریع قلبش و قدمهای دوانی که او را از
جمع دورتر و دورتر می کرد!:(کی هستی؟)
حتی خودش هم نشنید.بغض خفه اش می کرد:(توکی هستی؟)
و دستهایش کمر او را لمس کرد...(هیس...)
(منوکجا می بری؟)
و وارد یک محوطه ی بسته شدند.نوری ضعیف او را متوجه اطراف کرد.به زحمت سرشرا بالانگه داشت و اطراف را نگاه کرد.یک فانوس روشن بر روی میزکهنه ای محلرا روشن کـرده بود.یک مخروبه بـود, مثل کلیسا اما نه!خودکلیسا بود!و صدایبچـه ها از جهت دیگر می آمد.هنـوز دست از ادابازی بر نـداشته بودند!بهپاها و باسن و بلوز شخصی که او را حالاهم داشت از پله های باریک بالا میبرد,نگاه کرد.شلوار جین و تی شرت سیـاه!ورود به یک راهـروی ظلمانی قدرتتفکر را از اوگرفت.چه کسی امروز این لباس را بـه تـن داشت؟وارد یک دالانشدند.دری باز و بسته شد.صدا و سرما به کمترین حد خود رسید.پس در یک اتاقبودند...(منو چرا اینجاآوردی؟توکی هستی؟)
طول اتـاق به آرامی پیمـوده شد و او نفـس زنان ویرجینـیا را پایـینکشید.کف کفشهای ویرجینیا بر سطح نرمی فرو رفت اما توانست بعـد از اینهمهسرگیجه,سر پا بماند و غریبه او را رهاکرد و به گوشه ی نامعـلوم اتاقرفت.ویرجینیا می لرزید:(حرف بزن کی هستی؟چرا این کار روکردی؟)
غریبه چیزی برداشت و قدم زنان برگشت.ویرجیـنیا سایـه اش را به کمک نـورضعـیف مهـتاب که از تک پنجره ی اتـاق که تـازه تـازه داشت روئـیت می شد,بهداخل می افـتاد,دیدکه دارد از روبرو به او نـزدیک می شود.با وحشتی که روبه فزون بود,بی اختیار قدمی عقب گذاشت و نرمی زمین باعث شد بیفتـد.دشک
بود.زبر اما ضخیم,وکبریتی کشیده شد.برای لحظه ای ویرجینیا قـاطیکرد.دیرمی؟و فـانوسی که در دست او بود روشن شد.نه!پرنس بود!ویرجینیاناباورانه راست نشست:(پرنس؟...تو!؟)
پـرنس خونسردانه و ساکت دشک را دور زد و فانوس را بر سکوی پنجرهگذاشت.نورکم بود اما نه آنقدر که ویرجینیا نتواند رنگ نامعلوم و بـزرگیدشکی راکه برکف اتاق خالی از اشیـا انداخـته شده بود,نـبیند!
پرنس به سویش برگشت.چهره اش عاری و عادی بود.ویرجینیا پرسید:(چی شده؟چرا منو اینجاآوردی؟)
پـرنس بجای جـواب دادن با یک حرکت تی شرتش را درآورد و سویی پرتکرد.ویرجینیا فرصت نکرد فکـرکند.پرنس بر زانـوکنارش افتـاد و با چنانسرعتی او را میان بـازوهایش گرفت که مغز ویرجینیا ازکار ایستاد و پرنس اورا به سینه ی لخت وگرم خود چسباند و بالاخره لب بر لبش گـذاشت!هـمین تماسبا تن و لبی که آرزوی هر دختری بود,تمام عضلات او را شل کرد بطوری کهکاملاًتحت تسلط پـرنس رفت و
پرنس او را بوسید و بوسید و بوسید...چنان نـرم و شیرین چنـان پـر هوس ووحشیـانه که ویرجینـیا احساس ضعف کرد و به گریه افتاد.سینه های لرزان ازشوقش به سینه ی عرق کرده ی پـرنس چسبیده بود و زمـان و مکان از بین رفتهبود.لبش توسط دندانهای او بدردآمد و تنش توسط آغوشش!چه خوب که پرنس ادامهمی داد و هر لحظه بیشتر از قـبل بر فـشار بـازوهایش می افـزود بطوری کهویرجـینیا دیگـر نمی توانست به راحتی نفس بکشد اما زیبا بود...رنجی بسیارزیبا و دلچسب!حال همه جا را روشن می دید و سکوت بود و عطر وگرما...بالاخرهسرش را عقب کشید و به او خیره شد.ویرجینیا تازه متوجه جذابیت واقعی ونامحدود او می شد.چشمان ظریفش بـرق خـاصی داشت و دهان لطـیفش طعمخاص.موهای زردش بر پیشـانی اش
چسبیده بود وگونه هایش سرخ شده بود اما حالت چهره اش ویرجینیا رامتحیرکرد.نوعی دودلی و نگرانی در نگاهش موج می زد.دو دلی شکارچی که میانکشتن یاآزادکردن شـکار زخمی اش با خود در جـنگ و جدل است وسرانجام با یکتصمیم سریع و ناگهانی,پالتوی سبک ویرجینیا را از شانه هایش پایین کشید
و رهاکـرد بر دشک بیفـتد!ویرجیـنیا متعجبـانه لب بازکرد چیزی بـپرسدکهپرنس دوبـاره حمله کـرد,او را محکمتر از قبل گرفت و دست زیر دامنشفروکرد!قلب ویرجینیا فرو ریخت.با وحشت سعی کرد از لمس رانش جلوگیریکند:(دیونه شدی پرنس؟....نکن!)
-
پرنس سینه اش را به سینه ی او چسباند وگونه اش را به گـونه ی او:(متاسفمعـزیـزم...)و با وجـود ممانعت جدی ویرجینیا,دامنش را بالازد:(باید با منعشقبازی بکنی!)
ویرجینیا به لرز افتاد.او فقط هجده سال داشت و مطمعن بود هنوزآمادگی اش را نداشت:(لطفاً پرنس...نه!)
(چرا؟خوشت نمیاد؟)
و دست دیگرش از پشت به زیر بلوزش رفت و به بالاحرکت کرد:(نکنه می ترسی؟)و قلاب سینه بندش را گشود:(قول می دم اذیتت نکنم...)
صدای ضربات محکم قـلبش را از راه گـلویش می شنید.چیـزی ته مغزش می گفتدارد بدبخت می شود اما دلش چیز دیگری می گفت پس فقط نالید:(ما نباید اینکار روبکنیم...)
صدای پچ پچ وار پرنس گوشش را قلقلک داد:(چرا؟مگه عاشقم نیستی؟)
اشک هیجان پلکهایش را سوزاند.یعنی واقعاً اگر عاشق بود باید راضی می شد؟با بیچارگی زمزمه کرد:(اما من باکره ام!)
و ازگفـته ی خودش وحشت کـرد.باورش نمی شـد!چـطور توانـسته بود غـیر ازاعتراف دوباره به عشقش, دست نخورده بودنش را هم بی شرمانه یـادآوریکند؟این بود قـدرت فـریبندگی شـهوت و وجود زیـبای پرنس!(دوست نداری اولیننفر من باشم؟)
پلکهایش بی اختیار بر هم افتاد و تنش کرخت شد.پرنس به آرامی او را به پشتبر دشک خواباند وشروع به بازکردن دکمه های بلوزش کرد.ویرجینیا می دیدکهداردگرفـتار جذابیـت اسرارآمیـز پـرنس می شود. تمام سعیش راکرد و زیر لبگفت:(من می ترسم...)
لبهای وحشی پرنس را برگردنش حس کرد.نفس نفس می زد:(مطمعـن باش بهترین...لحظه ی...عمـرت... خواهد بود...)
و ازآنجا بر سینه اش خزید.رطوبت تنش را بر تن و زبری شلوارش را بر پاهایشحس کرد و ترسید.ترسی که شاید برای تمام دخترها درآن موقعیت امری طبیعیبود.پلک زد و صدای بچه ها را شنید.جیغ می زدند فحش می دادند و می خندیدندو اطراف را دید.تاریکی بـود و سـرما و دستهای قوی پرنس که گـستاخانه بـرتنش حرکت می کرد!سستی از لـرز جایش را به لرز از وحشت داد.تقلایی ناگهانیکرد تا رهایی یابد:
(نه ...من نمی تونم...)
اما بـلند نشده پرنـس با یک حرکت زیـرکانه او راگرفت و دوباره درازکرد وخـود را بر رویـش انداخت! همین حرکت زورگویانه آخرین تار شجاعت ویرجینیارا قطع کرد بطوری که به گریه افتاد:(ولم کن... تو رو خدا ولم کن!)
پـرنس سـر از سیـنه اش بلنـدکرد و از فاصله ی یک وجبی به او خیـره شد:(تـو چت شـده؟چـرا اینـطوری می کنی؟)
ویرجینیا چشمان مرطوبش را به چشمان سرد او دوخت:(لطفاً بسه!)
-
(چرا؟)
(من می ترسم!)
(اما...مگه عاشقم نیستی؟)
(همینقدرکافی نیست؟)
(برای چی کافیه؟)
قطرات اشکش رها شدند:(برای اثبات عشقم؟)
پـرنس ساکت مانـد اما حالت نگاهـش تغییـرکرد.ویرجیـنیا با صدای بغـض آلودی ادامه داد:(تو دیگه چی می خواهی؟)
(ما باید عشقبازی کنیم!)
(چرا؟)
بـاز پرنس سکوت کرد.ویرجینیا می دیدکه نیمه لخت است و در وضعیت نامناسبیقرار دارد اما درد قـلب شکسته اش تمام نیروی حرکتش را از اوگرفتهبود.زمزمه کرد:(چرا پرنس؟برای اثبات عشق تو؟)
(توگفتی درکم کردی!)
درد قـلبش شدت گرفت گریه اش هم!:(تو نمی تونی برای اثبات اینکه عشقت هوس یک روزه نیست منو بدبخت کنی!)
(من خیال کرده بودم تو هم منو می خواهی!)
(یـا اگر تو بعـد از عشـقبازی منو نخـواستی چی؟برای تـو همیشه یک بـازی بوده اما بـرای من نه...من...من فاحشه نیستم پرنس!)
و بغض گلویش دوباره ترکید.از جا جهید تا برای گریستن از اتـاق فـرارکندکهپرنـس به سرعت دست بـر سینه ی اوگذاشت و او را دوباره بر دشک خواباند:(اگهمال من نشی فاحشه ی همه می شی!)
ویـرجینیا نفهمید چه شنـید.با ناباوری به او زل زد و پـرنس ادامه داد:(منبهـترین شانست هسـتم ویرجینیا... توی لیست از من ظالم ترها هستند!)
ویرجینیا باگنگی گفت:(چه لیستی؟تو در مورد چی حرف می زنی؟)
پرنس رهایش کرد و نشست:(لیست کسانی که ثروت مادربزرگ رو می خواند!)
ویرجیـنیا هم نـشست.از حرفـهای پرنس اصلاسر در نـمی آورد:(ثـروت مادربزرگ؟ایـن چه ربـطی به من داره؟)
(ثروت اون مال توست...تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی!)
ویرجینیا از اینکه پرنس او را احمق فرض کرده عصبانی شد:(تو انتظار داری باورکنم؟)
(ثروت مال مادرت بود و حالاکه اون مرده همش به تو می رسه!)
ویرجینیا با تسخر خندید:(مادرم یک زن دهاتی فقیر بود!)
-
(نـه...مادربزرگ قبـل از مرگش تمام سهم ثروت خودشـو به تک دخترش یعنـی مادر تـو داد درست یک سال بعد از فرار مادرت!)
با این حرف ویرجینیا به دروغگویی پرنس مطمعن شد:(تو چی داری میگی؟مادر من فرار نکرد پدربزرگ طردش کرد!از خونه اش بیرون کرد...)
پـرنس خستـه و بی حوصله گفـت:(نه تـو اشتباه می کنی,مادر تـو فـرارکردچـون بـا وجود اونکه تـو توی شکمش بودی تا حد مرگ کتک خورده بود و تویسرداب همون خونه حبس شده بود!)
ویـرجینیا بی اختیار به گریه افتاد.اینها دروغ بودند باید میبودند...پدربزرگ آنقدر بد نبود!بی اختیار نالید: (تو داری دروغ می گی مگهنه؟مادر من کتک نخورده...فرار نکرده...)
و شروع به گریستن کرد.پرنس او را بغل کرد:(متاسفم دوست نداشتم اینها رو بدونی اما مجبورم کردی!)
ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود.یعنی واقعاً مادرش اینقدر عذاب کشیدهبود؟انگشتان پرنس لای موهای او فرو رفت:(لطفاً بس کن...ما وقت زیادینداریم!)
وقت؟وقت برای چه؟ویرجینیـا فـقـط دوست داشت بگریدکه دستهای پـرنس بر شانههایش قـرارگرفت و بلوزش تاآرنجهایش پایین کشیده شد.تماس تنهای لخـتشانویرجینیا را متوجه شروع دوباره ی پرنس کرد و بـا وحشت خود را عـقبکشید.پرنس بـا خشم غرید:(لوس نشـو ویرجینیا!بهت گفـتم ما باید این کار روبکنیم!)
اما ویرجینیا باز هم عقب تر رفت:(نه...راحتم بذار!)
پرنس به تلخی خندید:(تو یک احمقی!)و از جا بلنـد شد و شروع به قـدم زدنکرد:(تـو خیال می کنی من مـشتاق عشقبازی با تـو هستم؟کافیه یک اشارهبکنم,تمام دخترهای لوس آنجلس بغلم میاند همینطور تو... برای من بدست آوردنتنت کار راحتیه فقط کافیه بخوامت!)
اشک تازه و داغ پلکهای ویرجینیا را سوزاند.پرنس با بی رحمی ادامه میداد:(من فقط قـصدکمک کردن به تـو رو داشتم!تـو نمی دونی چون نـامحرمفـامیل هستی پاک موندنت غیـر ممکنه؟دیـر یا زود تک تک سراغت میاند تا صاحبتو و ثروتت بشند...به هـر حـقه ای در حالی که خواسته ی تـو من بودم و منایـن فرصت رو بهت دادم و واقعاً برات متاسفم!)
و خم شد,تی شرتش را از زمین برداشت و پوشید.ویرجینیا سعی می کرد حرفهای اورا باور نکندچون این حرفـهاآنقـدر زشت و ترسناک و غیرممکن بودندکه اگرحقیقت داشتند و او باور می کرد دیوانه می شد. پـرنس دوباره به او زلزد:(تـو تنها یک چاره داری و اون اینه که بـه همه بگی مال من شـدی!این تورو از عواقب سختی که منتظرته حفظ می کنه!)
ویرجینیاگریان گفت:(تو انتظار داری من آبروی خودمو ببرم؟)
پرنس لبخند تحقیرکننده ای زد:(که من باعث آبروریزی ات میشم؟!واقعاًکه!منصلاحت رو می خواستم اما حالاکه خودت اینو خواستی دیگه با توکاری ندارم امااینجا شرط می بندم طوری آبروت خواهد رفت و طوری صدمه خواهی دیدکه مجبورخواهی شد مثل مادرت فرارکنی اما دیگه روی من حسـاب نکـن,به من راه دیگه ایجز اینکه کناری بایستم و شاهد بدبخت شدنت باشم نذاشتی!)
و بـه سوی در رفت و به تندی خارج شد.به محض بسته شدن در بغض گلوی ویرجینیادوباره و شدیدتر از قبل تـرکید.سر بـر زانوگذاشت و های های گریست.باز همآرزویش به باد رفته بود و قلبش شکسته بود و ترسیده بود,تحقیر و تهدید شدهبود وآواره و تنها رها شده بود.یعنی پرنس راست می گفت؟لیست؟ثروتمادرش؟یعنی واقعاً خطری او را تهدید می کرد؟یعنی سراغش خواهندآمد؟چهکسانی؟چطور؟چر ا؟!یعـنی واقـعاً پرنس صلاحش را می خـواست؟یعنی واقعاًقصدکمک داشت؟یعنی واقعاً خواسته ی او پرنس بود؟ آیا باید با وجودآنکهاعتراف عشقی از سوی او نشنیده بود,با وجودآنکه خودش چنـد بار به اصرارپـرنس اعـتراف کرده بود,خـود راکورکورانه,فقط بخاطر اثبات عشق او تقدیمشمی کرد؟آیا واقعاً چاره ای جز آبروریزی نداشت؟آیا واقعاً مثل مادرش به سویبدبخت شدن می رفت؟یعنی مادرش بدبخت شده بود؟ نمی دانست چقدرگذشته وچقدرگریسته بود.دستی به شانه اش خورد:(ویرجینیا؟)
-
ـا وحشت سر بـرگرداند.دیرمی بـود:(تو اینجا بودی؟...همه نگرانت شدیم!)و تازه متوجه صورت خیس از اشک و بلوز نیمه بازش شد:(چی شده؟)
نگاه اعتماد برانگیز و صدای گرم و الهی اش,ویرجینیا را احساساتی کرد بطوریکه بی اختیار به آغوشش پـناه برد و شدیدتر و بلندتر از قبل به گریه اشادامه داد.دیرمی بر زانو نشست و او را به سیـنه فـشرد:(آروم باش...تمومشد,همه چی تموم شد...)
چقدر صدایش نوای غمخوار و دوستانه ای داشت!ویرجینیـا نیاز به حرف زدن داشتدلـش داشت سوراخ می شد.چه صلاح بود چه نبود,حال خود را نمی فهمید.نالان هرچه به لـبش می آمد می گفت:(منـو روی شـونه اش آورد اینجا...گفت اگه باهاشعشقبازی نکنم بدبخت می شم...گفت مادرم عذاب کشیده...فرار کرده...گفت بخاطرثروت مادربزرگ سراغم میاند...)
هر چـه بود و نبود چـون دیرمی دلسوز و امیـن بود و تنهاکسـی بودکه میتوانست ارضااش کند وکرد! در حالی که بسیار ملایم و پرمحبت نوازشـش میکرد,گفت:(نه ایـنها دروغـند...من در مورد مادرت اطلاعی ندارم اما ثروتدروغه,پرنس خواسته تو رو بترسونه و شاید می خواد با دستیابی به تو ازتوعلیه آقای میجر اسـتفاده بکنه و ناراحتش بکنه...بچه ها موضوع جشن رو بهمن گفتند,اون یکبار هم از تو بـرای آزارآقـای میجر استفاده کرده و حالامیخواد بازم این کار رو بکنه اگه واقعاً قصدکمک داره چرا بهـت درخـواستازدواج نمی ده؟مگه نمی دونه تو عاشقشی؟)
بـله حق با دیرمی بود.ویرجیـنیا با ناباوری سر بلندکرد.چـهره ی دیرمی جدیاما نـرم بود:(بی آبـروکـردن نمی تونه حفظت کنه...بله تو نامحرم فامیلهستی,دست نخورده و زیبا هستی و باید خـیلی مواظب خودت باشی,این شهر,اینخانواده ها,این جوونها,وحشی و بیرحم و عیاش هستند,ممکنه آواره ومسخره اتکنند
قـلبت رو بشکنند و اذیتت بکنند و پرنس هم یکی از اینهاست.اون عاشقتنیست,اگر بود با تو این کار رو نـمی کـرد,نمی ترسـوند,نمی گریـوند,قـلبترو نمی شکسـت,نـه...اون هـوست روکـرده و بـرای بـدست آوردنت از هر امکانیاستفاده می کنه حتی از رازهای فامیل!)
ویرجینیا شوکه مانده بود.چقدر حرفهای دیرمی منطقی بود!:(مادرم چی؟ثروت چی؟)
دیـرمی دست درازکرد و در حـالی که خونسردانه دکمه های بـلوز او را می بستگفت:(بله شایـد مادرت فـرارکرده باشه اما موضوع ثروت منطقی نیست!همیشهوصیت نامه بعد از مرگ صاحبش به اجرا در میاد... مادربزرگت یک سال بعد ازرفتن مادرت مرده پس چـرا وصیت نامه بـاز نشده و اونهمه ثـروت به مادرت
انتقال پیدا نکرده؟)
بله این هم منطقی بود!ویرجینیا برای مطمعن شدن پرسید:(شاید پیدامون نکردند؟)
(وکیل وظیفه داره دنبالتون بگرده!مگه شما اونطرف دنیا بودید؟)
درست بود!آنها فقط یک ایالت فاصله داشتند!دیرمی دسـتش راگرفت و بلندشکرد:(نترس...تـو همه چی رو بسپار به من!من قول می دم مواظبت باشم و هر وقتخواستی کمکت کنم.)
ویرجینیا به چهره ی باوقار و قوی و مهربان دیرمی که در زیر نور ضعیف فانوسبسیار دلپذیر دیده می شد خیره شد و او اضافه کرد:(و می دونی که من ازاینها نیستم...من درکت می کنم چون توهم مثل من هستی ویرجینیا...ما سختیکشیده و می کشیم...گذشته ی ما رفته وکس دلسوز نداریم,ما بایدخودمون سعیکنیم سر پا بایستیم...تنها...)
ویرجینیا در بحر حرفهای پرآرامش او رفته بود و بی خبر لبخند می زد.دیرمیهم لبخند زد:(تو هم عـاشـق اون نیستی اگه بودی از دستش ناراحت نمی شدی,درمورد حرفهاش دودل و مشکوک نمی شدی,باورش می کردی و خودتو فدا می کردی...نهتو هم مثل هر دختر دیگه ای ازش خوشت میاد چون اون زیباست, چون دلفریب وجذابه,ثروتمند و مشهوره...عشق بالاتر از اونه که تو انتظاری داشته باشی!)
-
یعنی ممکن بود عاشقش نباشد؟دیرمی پالـتوی او را بـرداشت وکمکش کردبپـوشد.افکار ویرجینیا به هـم ریخته بود.حرفهای دیرمی کاملاًمنـطقی و درستبنظـر می آمد.پـرنس یک سـاحر دروغگو بودکه داشت پـاکی او را در مقابـل یکهوس زودگـذر از او می گرفت و اگر او مقابله نکرده بود حالا او هم گناهکار
بود!بله پرنس سرچشمه ی گناه بود.دیرمی ادامه داد:(تو باید خیلی مواظب خودتباشی,شاید پـرنس برای اثبات حرفهاش کسانی رو سراغت بفرسته تا تو روبترسونه!)
ویرجینیا وحشت کرد:(یعنی ممکنه؟)
دیرمی به سوی در رفت:(می بینی که اینجا هیچ چیز غیرممکن نیست!)
کسی درکلیسا نبود.ویرجینیا متعجب شد:(پس بچه هاکجااند؟)
دیرمی می رفت و دست او را هم بدنبال خود می کشید:(رفتند دنبال لوسی و هلگا.)
(مگه چی شده؟)
(گم شدند!)
(چطور؟)
(ما هم نمی دونیم!)