نیو متوجه شد که کارمند «ویکتور کاستا» بی صبرانه منتظر اوست عذر خواهی کرد:
ــ تو هپروت بودم و الان وقتش نیست مگه نه؟
اوسفارشش راداد ،بسرعت نزد سه تولید کننده ی دیگری که نامشان را در فهرستش نوشته بود،رفت و با فرارسیدن شب، به ملاقات همیشگی اش با عمو سالوا رفت.
نمایشگاه های «آنتونی دلاسالوا »اکنون در تمام محله ی لباس فروشی ها گسترده شده بود . طرحهای اسپورتش در کوچه ی سی وهفت غربی بود . ملحقات در خیابان سی و پنجم ،دفاتر فروش در خیابان ششم. اما نیو می دانست که او را در دفتر اصلی اش در خیابان سی و شش غربی پیدا خواهد کرد. او از آنجا با دو اتاق خیلی کوچک شروع کرده بود و امروز سه طبقه ی باشکوه و مرتب را اشغال می کرد. آنتونی دلا سالوا که با نام «سالوادور اسپوزیتو» متولد شده بود و بومی «برونکس» بود ،طراح لباس بود . با همان شهرت بیل بلس ، کلوین کلین و اسکار دو لارینتا.
نیو در حال عبور از خیابان سی و هفتم علی رغم نارضایتی وافرش با گوردون استیوبر رو در رو شد. اوبا دقتی زیاد لباس پوشیده بود. کت کشمیر شتری رنگ. پولیور ژاکارد بلوطی و کرم در زیر آن شلوار قهوه ای تیره وکفش مارک گوچی . گوردون با آن موهای حلقه حلقه ی بلوطی صورت لاغر با خطوط منظم و اندام باریک
و چهار شانه اش می توانست مانکنی موفق شود . در عوض در چهل سالگی تاجر خبره ای بود که استعدادی خاص در کشف طراحان جوان و گمنام و بهره کشی از آنان داشت تا وقتی که آنان بتوانند خود را مجاز به ترک او بدانند .
به لطف این مبتکران جوان ،مجموعه ی پیراهن ها و کت و شلوارهای زنانه ی او جالب و تحریک کننده بود.
او به حد کافی پول به دست می آورد، که احتیاجی به کلاه گذاشتن سر کارگرهای غیر قانونی نداشته باشد. نیو درحالی که بسردی به او می نگریست اندیشید: و اگه همون طور که سل اشاره می کرد اون
با اداره ی مالیات مشکل داشته باشه ، حقشه !
آنان بدون بیان کلامی از کنار هم رد شدند،اما نیو احساس کرد خشم در تمام وجودش می جوشد او به یاد آورد که می گفتند آدم ها از خودشان تشعشعاتی صادر می کنند و اندیشید: ترجیح میدم ندونم چه فکری توی کله شه . و بسرعت بسوی دفتر سل رفت.
بمحض اینکه منشی سالوا او را دید .با دفترشخصی رئیس تماس گرفت لحظه ای بعد آنتونی دلا سالوا، عمو سل، در آستانه ی در ظاهر شد. همین طور که با شتاب به سمت نیو می رفت تا او را در آغوش بگیرد صورت گرد و لپ های سرخش از هم باز شد.
نیو با مشاهده ی لباس سل لبخندی زد او خودش بهترین تبلیغ برای مجموعه لباس های مردانه ی بهاره اش بود . نوع خاص لباس صحرایی اش چیزی بود بین لباس چتربازی و لباس مرد جنگلی . نیو در حین بغل گرفتن او بهش تبریک گفت:
ــ فوق العاده س ماه آینده در ایست هامپتون فقط اینه که به چشم میاد .
ــ قبلاً اومده عزیزم .حتی در «آیو وا سیتی» موفقیت بزرگی به دست آورده. یه کم می ترسم . بیا راجع به چیزهای دیگه حرف بزنیم .
سالوا در مسیر بازگشت به دفترش می ایستاد تا با خریداران شهرستانی احوال پرسی کند :
ــ به چیزی احتیاج ندارین ؟سوزان خوب بهتون می رسه ؟ عالیه . سوزان مجوعه ی «مو منت دو نونچلیس» رو بهشون نشون بده .اون خواهد درخشید . بهتون اطمینان میدم .
وقتی از سالن نمایش عبور می کردند، نیو پرسید:
ــ عمو سل ، می خوای بری به اونا برسی؟
ــ ابداً .اونا دو ساعت وقت سوزان رو هدر میدن و آخر سر هم سه چهار تا از ارزون ترین دو پیس ها رو می خرن.
او با آهی از سر آرامش در دفتر خصوصی اش را بست:
ــ از صبح تا حالا رو پا هستیم این آدمها از کجا پول در میارن ؟من دوباره قیمت هام رو بالا بردم .قیمت ها خیلی بالان و تازه اونا برای سفارش سر و دست می شکنن .
اوخوشحال به نظر می رسید. صورت گردش در این سالهای اخیر پف کرده و چشمانش زیر سنگینی پلک ها چین خورده بود تا حدی که تقریبا دیده نمی شد . او و مایلز و اسقف هر سه در محله ی برونکس بزرگ شده بودند. با هم بیسبال بازی کرده و در دبیرستان کریستوفر کلمبوس تحصیل کرده بودند .با تردید می شد باور کرد که سالوا هم شصت و هشت سال دارد.
مجموعه ای ساعت روی میز سالورا بود :
ــمی تونی تصورش رو بکنی ؟ اخیراً از ما خواستن داخل مدل کوچیک شده ی مرسدس رو برای بچه های سه ساله طراحی کنیم .من وقتی سه سالم بود یه کامیون قرمز دست دوم داشتم که دائم یه چرخش در می رفت. هر بار پدرم کتکم میزد که چرا از اسباب بازی هام مراقبت نمی کنم .
نیو احساس کرد خلقش باز می شود :
ــ عمو سال هرچی بخوای می دم که بذاری حرفاتو ضبط کنم می تونم با حق السکوت گرفتن ازت پولدار بشم". ــ تو خیلی خوبی بشین و یه قهوه بخور تازه دمه .
ــ می دونم خیلی گرفتاری عمو سال فقط پنج دقیقه .
نیو دگمه های کتش را باز کرد.
ــ ممکنه این داستان «عمو» رو کنار بزاری . اِنقدر پیر شدم که احتیاج به احترام ندارم .سالوا با نگاهی منتقدانه به او نگریست:
ــ مثل همیشه خیلی خوشگلی کار و بار چطوره ؟
ــ عالی !
ــ مایلز چی می کنه ؟ شنیدم که نیکی سپتی جمعه آزاد شده گمونم این مایلز رو خیلی وحشت زده کرده.
ــ جمعه نگران بود . اما در طول هفته آروم شد. امروز رو نمی دونم .
ــ توی این هفته منو واسه شام دعوت کن یه ماهه اونو ندیدم .
ــ باشه .
نیو به سالوا نگریست که در فنجان هایی که در سینی روی میز کناری قرار داشت ،قهوه می ریخت او نگاهی به اطرافش انداخت :
ــ عاشق این اتاقم .