-
فصل دهم قسمت2 :
آقای رهنما گفت: خب حالا که دو تا جوونمون با هم صحبت کردم بهتره در مورد بقیه مسائل صحبت کنیم تا عروس خانوم با آگاهی کامل از تمامی مسائل تصمیم بگیرم. اتوسا خانوم همونطور که می دونی من دو تا فرزند بیشتر ندارم و به دوتاشون عشق می ورزم...مونیکا رو که به دست پدرت سپردم و مطمئنم که شوهر خوبی پیدا کرده، پس خیالم از جانب مونیکا راحته، حالا مونده مانی که به سرانجامی برسونمش...دوريال سه سالی بود به مانی اصرار می کردم ازدواج کنه ولی طفره می رفت تا اینکه با شما آشنا شد. یکسال پیش وقتی در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم فهمیدم که همچین ب یمیل نیست یه چیزایی فهمیده بودم که خود مانی پنج ماه پیش در مورد شما با من صحبت کرد. اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت حالام که می بینی در خدمتتون هستیم برای خواستگاری...مانی رو که خودت می شناسی من نباید ازش تعرفی کنم ولی پسر بدی نیست شکر خدا من از دستش راضیم....خب تحصیل کرده ام هست از نظر ثروت ام نصف سهام کارخونه به اسم مانی جانه.خونه ام هر جا دوست داشته باشه براش می خرم... و اما در مورد مهریه هر چی که شما بخوای همونه. ارزش تو و پدرت برای ما بیش از این حرفاست. البته این ازدواج یه مزیت دیگه ام داره که به این واسطه رابطه تو و مونیکام نزدیکتر از قبل می شه و این در نوع خودش خیلی خوبه... در هر صورت اگر قبول کنی و عروس مانی بشی من که از صمیم قلب شاد و خوشحال می شم.
- همین طور من آتوساجان، از همون اول که دیدمت دوست داشتم که خانوم داداشم بشی عزیزم، منم امیدوارم جوابت مثبت باشه.
- منم مادر شوهر خوبیم.درسته که در ظاهر کمی خشک و رسمی به نظر می آم ولی قلب صافی دارم.
در جواب صحبتهای خانواده مانی جز لبخند زدم کار دیگری نتوانستم انجام دهم. اگر من عاشق کیارش نشده بودم مطمئنا مانی را رد نمی کردم. وقتی که فکر می کردم مانی هیچ عیب و ایرادی نداشت که بتوانم به ان استناد کنم و طردش کنم ولی من قلبم را به کس دیگه ای داده بودم و این چیزی بود که مانی نمی فهمید و مثل بچه ها می خواست با اصرار و لجبازی به اسباب بازی مورد علاقه اش دست پیدا کند.
گاه از سماجت مانی به ستوه می امدم و دوست داشتم که شرش را از سرم کم کند و گاه که اصرار و التماسش را می دیدم دلم به حالش می سوخت. به قول خودش پنج ماه پیش عاشقم شده بود و سه ماه بود که به من ابراز علاقه می کرد اما هنوز سر جای اولش بود. ولی من هم تقصیری نداشتم من هم دلم را به کیارش داده بودم. کیارش که به من علاقه نداشت...پس چرا من به کیاشر پیله نمی کردم؟
این سوالی بود که بارها از خودم پرسیده بودم ولی هنوز جوابی که قانعم بسازد برایش پیدا نکرده بودم. هر چند به هیچ عنوان دلم نمی خواست مورد ترحم کیارش واقع شوم ولی به نظرم این انتظار خیلی کشنده بود شاید هم به قول کیارش تحت تاثیر عمل سینا واقع شده بودم و می خواستم مثل او رفتار کنم . اما باز هم نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که با مانی ازدواج کنم. به نظرم تنها موردی که در آن نمی شد از زور و اجبار استفاده کرد همین ازدواج بود. در همین افکار بودم که صدای کیارش را شنیدم.
- چیه عروس خانوم به چی فکر می کنی؟
- دوباره شروع کردی کیارش!
- نکنه به این فکر می کنی که آقا دوماد چقدر دوستت داره؟
- ببین داری از این که بهت پیشنهاد دادم با هم دوست بشیم پشیمونم می کنی ها!
خندید و گفت: به نظر من که خیلی دوستت داره. طفلک پنج ماهه که عاشقته، سه ماهم هست که سرگردون کوی توئه.
- تو لطفا نظرت رو برای خودت نگه دار لازمت میشه. اخه تو چی از عشق و عاشقی سرت میشه، هان؟
- می دونی من اگر قبلا هم می خواستم عاشق بشم با دیدن تو و مانی و سینا از هر چی عشق و عاشقیه پشیمون شدم.
- مگر عشق و عاشقی ام دست خود ادمه که اگر خواست عاشق بشه و اگرم نخواست عاشق نشه.
- پس نه دست بغل دستی ادمه.
- خیلی مسخره ای کیارش. و خندیدم.
- نخند مانی غیرتی می شه کار دستمون میده.
جوابش را ندادم که دوباره پس از چند لحظه گفت:اتوسا این دفعه موقع صرف شام کنار من نشین.
- حالا کی خواست کنار تو بشینه عتیقه.
- من باب اطلاع خدمتتون عرض کردم.
هنگام شام مجبور شدم کنار مانی بنشینم.مانی در حالی که برایم غذا می کشید گفت: چه سعادتی. برای من افتخار بزرگیه که کنار شما باشم.
- کافیه ممنون.
- خواهش می کنم، واقعا چقدر خوب بود تو همیشه این قدر رام بودی.
- نمی دونستم جزء دسته حیوانات وحشی ام!
- خودت می دونی که منظور من این نبود. در هر صورت اگر سوء تفاهمی پیش اومده ازت معذرت می خوام.
- چی! حرفای تازه می شنوم! تو که از کسی بیخودی معذرت خواهی نمی کردی چطور شد تغییر عقیده دادی؟
- حالام از کسی بیخودی معذرت خواهی نمی کنم ولی تو برای من کسی نیستی، برای همین با دیگران برای من فرق داری کوچولو... چند بار به این امر اعتراف کنم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا این حرف را به مانی گفتم. من که می دانستم مانی ادم صریحی است. از خجالت سرم را پایین انداختم. دلم می خواست محکم روی سرم بکوبم که چرا نسنجیده حرف زده بودم.
همین طور که داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم صدای آرام مانی را شنیدم که می گفت: دست بردار آتوسا این که دیگه این همه خجالت نداشت.
تا اخر میهمانی جرات نگاه کردن به چهره مانی را نداشتم. می ترسیدم مانی پیش خودش فکر کرده باشد من این حرف را از روی عمد به او گفته بودم تا باز به من ابراز علاقه کند، حتی موقع خداحافظی هم به مانی نگاه نکردم و مانی هم مدام می پرسید آتوسا چی شده که دیگه حتی بهم نگاهی نمی کنی؟ کار اشتباهی کردم یا حرفی زدم که تو خوشت نیومده هان؟
ناچار گفتم: نه چیزی نیست و سریع خداحافظی کردم و از تیررس نگاهش خارج شدم.
دو روز بعد هنگام غروب مانی با من تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- خب بی صبرانه منتظر شنیدن جوابتم.
- من که قبلا بهت جواب دادم.
- پس منفیه.
- متاسفم، امیدوارم همسر مورد علاقه ات رو پیدا کنی.
- پیدا کردم ولی خودش به زبون خوش راه نمی اد. باید به زور سر سفره عقد نشوندش، پس بچرخ تا بچرخیم... امروز بیست و ششم فروردینه قول میدم بیست و ششم اردیبهشت که دوباره اومدم خواستگاریت جواب مثبت باشه، فعلا خداحافظ و قطع کرد.
بهت زده به گوشی تلفن خیره شدم و با شنیدن صدای زیور که می گفت "خانوم نمی خواید گوشی رو روی تلفن بذارید" به خودم امدم و گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشتم.
*****
صفحه 145 http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-25-.gif
-
صل یازدهم قسمت1:http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...ito-smiley.gif
مونیکا از اینکه به مانی جواب رد داده بودم ناراحت بود ولی در ظاهر چیزی به روی من نمی آورد. حتی رفتارش نسبت به من عوض نشده بود و من از این بابت خوشحال بودم. پیش خودم فکر می کردم حالا تا چند روز مونیکا با من و پدر سرسنگین می شود و پدر را سرزنش می کند که چرا دخترت دست رد به سینه ی برادر من زده ولی خوبختانه از این برخوردها خبری نبود. حتی مونیکا با این رفتارش باعث شد که نظرم نسبت به او عوض شود.
مونیکا دختر خونگرم و مهربان و خوش برخوردی بود حتی در برخورد با من سعی می کرد خیلی صمیمی رفتار کند ولی من فکر می کردم که همه اینها از روی ریا و تظاهر و برای جلب اعتماد پدر است. شاید هم این تصور من به علت این بود که همه عقیده داشتند تمام نامادریها موذی و بدجنسند و چشم دیدن فرزندان شوهرشان را ندارند. برای همین در رابطه با مونیکا بسیار محتاط عمل می کردم و سعی داشتم زیاد با او ارتباط برقرار نکنم و به همین دلیل هر بار مونیکا به سراغم آمده بود تا با هم به خرید یا پارک یا میهمانی برویم، من به طریقی از همراهی با او سرباز می زدم.
حدو یک هفته ای از جریان خواستگاری گذشته بود ولی مانی برخلاق تهدیدش کاری به من نداشت . مانی هر سه روز یک بار برای دیدن مونیکا به خانه ی ما می امد ولی در طول این یک هفته به خانه ی مان نیامده بود . البته ناگفته نماند که از این موضوع خوشحال بودم چرا که نمی خواستم تا یکی دو ماهی مانی را ببینم.
من و ساغر تصمیم داشتیم برای تمرین والیبال به باشگاه برویم . وقتی به آنجا مراجعه کردیم و از ساعات تمرین اطلاع پیدا کردیم من روز یکشنبه و چهارشنبه ساعت پنج الی هفت را برای تمرین انتخاب کردم و به این علت این طور برنامه ریزی کردم که مانی درست همین روزها و در همین ساعات به دیدن مونیکا می امد و من نمی خواستم فعلا با مانی حتی بر حسب تصادف برخوردی داشته باشم. اتفاقا برنامه خوبی هم بود چرا که بعد از دو جلسه روحیه ام بهتر شد و دوباره شادی قبل از مرگ مامان داشت در وجودم زنده می شد و این برای خودم جالب بود. من که دختر شاد و خندان و شوخ و پرسر و صدایی بودم با مرگ مامان چنان ضربه ای خوردم که تا یک ماه بعد از مرگش حرف نمی زدم. حتی نمی گریستم و تازه بعد از یک ماه من مرگ مامان را باور کردم و توانستم برایش اشکی بریزم . و بعد از آن روحیه شاد قبلی در وجودم کشته شد و تبدیل به دختری عصبی و کم طاقت شدم که حوصله هیچ کسی را نداشت و با کوچکترین حرفی می رنجید و قهر می کرد ولی حالا با رفتن به باشگاه کم کم داشت تغییر و تحولاتی در من به وجود می امد و من واقعا خوشحال بودم چرا که دوست داشتم همان آتوسای قبلی می شدم. آتوسایی که یک دقیقه به زمین نمی نشست و به قول معروف از دیوار راست بالا می رفت، دختری که در شیطنت و شلوغی چیزی از یک پسر کم نداشت.
روز چهارشنبه بود و می بایست به باشگاه می رفتم. کوله پشتی ام را به پشتم انداختم و از خانه بیرون زدم. همین طور که راه می رفتم زیر لب غر می زدم که چرا ایراد ماشینم برطرف نشده و هنوز در تعمیرگاه است. از بخت بد من چون کیارش روزهای زوج به کارخانه می رفت من مجبور بودم با تاکسی خودم را به باشگاه برسانم.
منتظر تاکسی ایستاده بودم که صدای زنگ همراهم بلند شد و همزمان با ان تاکسی هم جلوی پایم ترمز زد. مسیرم را به راننده گفتم و سوار شدم و بعد دکمه گوشی را فشردم و گفتم:بله.
- سلام خوبی؟
- ساغر تویی؟
- اِ ، دوباره گفتی ساغر تویی!
- خب حالا ، تو کجایی؟رسیدی؟
- نه من خونه ام... راستش حالم زیاد خوب نیست نمی تونم بیام.
- آخی، حالا پیش دامپزشک رفتی؟
- خیلی بی معرفتی آتوسا!
خندیدم و گفتم:الهی! شوخی کردم.
در همین موقع صدای خنده آرام راننده را شنیدم . سرم را بلند و نگاهش کردم. از آینه داشت نگاهم می کرد ولی با دیدن من سریع نگاهش را به جلو معطوف کرد.
صدایم را پایین تر آوردم و گفتم:پس امروز نمی آی؟
- نع.
دهانم را به گوشی چسباندم و گفتم: خب جون می کندی زودتر می گرفتی تا منم نرم.
- واه! مگر تو نگفتی این ساعت نمی خوام خونه باشم!
- خب آره، در عوض می اومدم خونه ی شما.
- اه راست می گی. به جون تو حواسم نبود یعنی به ذهنم نرسید.
- ضریب هوشی پایین همین مشکلات رو داره، چی کار می شه کرد.
- حالا مگه چی شده، الان بیا.
- الان دیگه، من چند دقیقه دیگه می رسم.
- در هر صورت ببخشید.
- باشه من کارم از صبح که از خواب بیدار می شم بخشیدنه. خب فعلا کاری نداری؟
- نه قربونت برم.
- الهی امین.
- خفه بشی که این قدر سر خودت حیرونی.
در حالیکه می خندیدم خداحافظی کردم و با دقت خیابان را نگاه کردم تا از خیابان فرعی رد نشوم و پس از چند دقیقه گفتم:مرسی آقا پیاده می شم . و پول تاکسی را به طرف راننده گرفتم. راننده نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:قابل نداره.
اخمی کردم و گفتم: لطفا سریعتر.
راننده هزاری را گرفت و پس از برداشتن کرایه اش باقی مانده پول را به دستم داد. سریع از ماشین پیاده شدم و پس از طی مسیری وارد باشگاه شدم. ولی حال و هوای باشگاه مثل همیشه نبود. ساغر با حرف های خنده داری که نمی دانم چطور انها را سرهم می کرد آن قدر من را می خنداند که این بار که نبود به وضوح جای خالیش را احساس می کردم. هر دفعه با شوخیهاش این دو ساعت تمرین به سرعت سپری می شد ولی امروز مدت تمرین به نظرم طولانی تر شده بود و داشت حوصله ام را سر می برد.تمرین که تمام شد اولین کسی بودم که پس از تعویض لباس قصد رفتن کردم. مشغول خداحافظی بودم که یکی از بچه ها گفت: اتوسا چه خبره؟ بمون حالا بعدا می ریم.
به اجبار لبخندی زدم و گفتم: این دفعه ماشین همراهم نیست و در ضمن عجله ام دارم، اخه شب مهمونی داریم.
- پس مزاحمت نمی شم.
- خواهش می کنم. خب پس با اجازه.
- خواهش می کنم خداحافظ.
دستش را فشردم و گفتم: خدانگهدار.
از باشگاه خارج شدم و کوله پشتی ام را به پشت انداختم و به راه افتادم. اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدایی شنیدم : هی کمک نمی خوای؟
نگاهی به صاحب صدا انداختم. پسری بود موتورسوار . جوابش را ندادم و در عوض به سرعت قدمهایم اضافه کردم اما انگار دست بردار نبود.در حالی که موازی با من حرکت می کرد گفت: بیا سوار شو بریم گردش. بیا دیگه چقدر ناز می کنی؟
- گمشو بیشعور عوضی.
- واه چقدرم بی تربیتی! اصلا به این کلاست نمی خوره از این حرفای بی ادبی بزنی...من زیاد حوصله ندارم بهت التماس کنم یه وقت میذارم میرم اون موقع پشیمون می شی ها!
جوابش را ندادم بلکه خسته شود و دست از سرم بردارد ولی سمج تر از این حرفها بود. هنوز ده دوازده متری تا سر خیابان مانده بود می خواستم بدوم ولی ممکن بود با این کار بیشتر اذیت کند و به ناچار همان طور به راه رفتن ادامه دادم. پسرک هم همین طور حرف می زد.
چشم به سر خیابان دوخته بودم و دعا می کردم زودتر به خیابان برسم که ماشین مانی را دیدم. سرم را پایین انداختم و روسریم را جلوتر کشیدم تا شناخته نشوم ولی مانی از ماشین پیدا شده و به نام صدایم کرد و از آن طرف خیابان به این طرف دوید.
صفحه 150 http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...rab/BEC-15.gif
-
صل یازدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...ina-smiley.gif
پسرک با دیدن مانی که به طرفمان می امد به موتورش گازی داد و رفت.
ناچار ایستادم و به مانی که مقابلم بود سلام کردم.
بدون که جوابم سلامم را بدهد با عصبانیت پرسید: این پدرسوخته کی بود؟
از عصبانیت مانی هول شدم و گفتم: به خدا نمی دونم.
- ولی از دم باشگاه تا این جا داشت پا به پات می اومد.
جوابش را ندادم که گفت: زود بیا سوار شو! می رسونمت خونه.
آرام گفتم: خودم میرم.
- تو بیخود کردی که خودت میری . یا با پای خودت سوار میشی یا به زود می برمت . و کوله پشتی ام را کشید و گفت:زود باش.
به ناچار به طرف ماشینش که چند متر جلوتر بود رفتم.
مانی در جلو ماشین را باز کرد و گفت: سوار شو.
کوله پشتیم را در آوردم و سوار شدم. مانی در را بست و بعد خودش سوار ماشین شد و پرسید:
- پس ماشینت کجاست؟
- تعمیرگاه.
- با ماشین مونیکا می اومدی، نمیشد؟
حرفی نزدم. مکثی کرد و گفت: می دونی چند روز از مهلتت باقی مونده. و بدون این که منتظر جوابم باشد گفت: دقیقا چهارده روز. امروز که دیگه داره تموم میشه پس می مونه سیزده روز...خب حالا باز ازت می پرسم جوابت چیه؟
- قرار نبود جوابم تغییری کنه. خلاصه خیالت رو راحت کنم همونی که بوده ... نه که نه.
- باشه خودت این طور خواستی و به سرعتش اضافه کرد و سکوت کرد و من از خدا خواسته دیگه حرفی نزدم.
هنوز مسافت کوتاهی تا خانه باقی مانده بود که مانی دوباره به حرف امد و گفت: یه بار دیگه ام می پرسم بازم جوابت منفیه؟
- مطمئن باش.
- پس دیگه مجبورم. و با فشردت دکمه ای چهار درب ماشین قفل شد و در حالی که به سرعتش افزوده بود از مقابل خانه عبور کرد.
با عصبانیت گفت: احمق نشو مانی. داری چی کار می کنی؟
- بهت که قبلا گفته بودم.
- زود باش منو برسون خونه، اگه پدر بفهمه می کُشَمت.
- مطمئن باش نمی فهمه.
- داری اعصابم رو داغون می کنی... آخه کجا میری؟
- خونه.
گوشی تلفن همراهم را با عصبانیت از کیفم بیرون کشیدم و شروع به شماره گیری کردم که آن را از دستم کشید و بعد از خاموش کردن گفت: آخی این تنها راه نجاتت بود که اینم از دست دادی . و وارد کوچه ای شد که منزلشان در ان واقع بود.
- مانی دست بردار! من جلوی پدر و مادرت آبرو دارم.
با کنترل از راه دور در را باز کرد و گفت: مگه بهت نگفتم؟ مامان و بابا امروز رفتن مسافرت . و وارد خانه شد و سریع دکمه را فشرد و در بسته شد.
با ترس گفتم: مانی شوخی نکن.
- شوخی؟نه من کاملا جدی ام.
ماشین را در پارکینگ متوقف کرد و گفت: خیلی خوش اومدی. حالا پیاده شو.
- لوس نشو. من می خوام برم خونه.
نگاهم کرد و گفت: خب اینجام خونه اس عزیزم.
-تو دیوونه شدی. این کارا چیه می کنی؟
بی حوصله گفت: سرم خیلی درد می کنه. زود باش پیاده شد . و به سمتم خم شد و در ماشین را باز کرد. یک آن فکری به ذهنم رسید کوله پشتی ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و با تمام توانم به طرف در حیاط دویدم ولی هنوز به در حیاط نرسیدم بودم که مانی با صدای بلندش سگش را صدا زد و گفت: برو پسر نذار به در حیاط نزدیک بشه.
با دیدن سگ بزرگ و سیاه مانی خود به خود ایستادم . سگ به سرعت امد و مقابلم ایستاد و با چشمان قهوه ای رنگش به من خیره شد.
چند لحظه بعد مانی امد و گفت: هیچ راه فراری نداری خانوم خانوما. حالا بیا تو که دیگه دارم کفری می شم.
وقتی که دید اهمیتی نمی دهم گفت: مارتی بیارش تو . و با خونسردی کامل وارد خانه شد. سگ به طرفم امد و پارسی کرد که از ترس به خودم لرزیدم و پس از چند دقیقه وارد خانه شدم. سگ خوشحال از انجام ماموریتش برای صاحبش دم تکان می داد و پوزه اش را به پاهای او می مالید. مانی دستی به سر و گوشش کشید و گفت: آفرین پسر حالا جلوی در باش که یه بار هوای فرار به سر کوچولوش نزنه. و سگ گویی فقط برای انجام دادن اوامر مانی خلق شده بود پارسی کرد و به طرف در حرکت کرد. مانی نگاهی به من کرد و گفت: می دونی کوچکترین اشاره ای که بکنم این سگ به ظاهر ارام تیکه پاره ات می کنه پس مواظب باش کاری نکنی که عصبانی بشم... خب حالا بیا بشین. از ترس در جایی که مانی اشاره می کرد نشستم و خودش کنار پایم روی زمین نشست و خیره به من شد...حیلی ترسیده بودم. نمی دانستم از چه طریق می توانم از دستش رهایی پیدا کنم. مشغول فکر کردن بودم که صدای او را شنیدم:
- داری به این فکر می کنی که چطوری از دستم فرار کنی، درست می گم؟
- خواهش می کنم مانی، الان یک ربع به هشته... پدر نگرانم می شه.
- متاسفم تو خودت این طور خواستی.
- این خیلی ناجوانمردیه، تو به من گفتی می رسونمت خونه که من سوار شدم.
- خب من که نگفتم می رسونمت خونه اتون، گفتم خونه. اینم خونه اس دیگه.
با ترس پرسیدم: منظورت از این کار چیه؟
- می دونی اگر تا نیم ساعت دیگه نری خونه پدرت نگران میشه باهات تماس می گیره ولی تلفنت خاموشه. وقتی تا دو سه ساعته دیگه ام برنگشتی اون وقت میره کلانتری و می گه دختر گلش گم شده... تا دو روز اینجا نگهت میدام بعد از دو روز دیگه می تونی از اینجا بری ولی چی می خوای بعد از دو روز به پدرت بگی!؟...مطمئنا کسی باور نمی کنه که تو، توی این دو روز خونه ی ما بودی. خلاصه ماجرا اینه که همه فامیل و دوست و آشنا خبردار میشن که تو گم شدی تازه شاید بعضی ها فکر کنن تو خودت فرار کردی. خلاصه آبروی تو و پدرت میره...دیگه بذار بقیه اش رو نگم.
- شوخی می کنی، تو این قدر بیرحم نیستی.
- درسته بیرحم نبودم ولی پیش تو بیرحم شدم، اخه می دونی من استعداد یادگیریم خیلی بالاست . و خندید.
- تو رو به هر کس که می پرستی بذار برم، خواهش می کنم.
- خواهش می کنم، خواهش نکن. و مکثی کرد و گفت:یادته من چقدر ازت خواهش کردم!
صفحه 155 http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...ile-smiley.gif
-
فصل یازدهم قسمت 3 :http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...nts-smiley.gif
- ولی اون موضوع کاملا فرق می کنه. اخه ازدواج که اجباری نمیشه؟
- من این حرفا سرم نمی شه تو فقط به یه طریق می تونی اینجا رو ترک کنی.
نگاهش کردم و گفتم:به چه طریقی؟
- با یک کلمه، فقط یه بله کارت رو راه می اندازه.
اخمی کردم و فریاد کشیدم: این غیر ممکنه.
- جدی! باشه من فقط می خواستم بهت کمک کنم.
- ببین مانی به خاطر خدا منطقی باش...من داره دیرم میشه بذار برم.
- آتوسا اینقدر التماس نکن...گفتم که یک کلام بگو قال قضیه رو بکن.
- این محاله.
- باشه هر طور میل خودته... پس حالا که اینجا می مونی راحت باش، راستی چرا مانتو روسریت رو در نمی آری؟
در حالیکه ترس بر وجودم غلبه کرده بود گفتم: من همین طوری راحتم در ضمن به توام ربطی نداره، فهمیدی؟
- نه یه بار دیگه بگو تا بفهمم. و در حالی که می خندید گفت: راستی از این که با من توی این خونه تنهایی چه احساسی داری؟
عصبانی گفتم: هیچ احساسی ندارم دست از سرم بردار.
- جدی می گی؟ یعنی تو از این که با این جا تنهایی نمی ترسی... پس باید خیلی شجاع باشی، من که جای تو دارم کم کم می ترسم.
سرم را برگرداندم و جوابش را ندادم ولی داشتم از ترس سکته می کردم. به ساعتم نگاه کردم ساعت هشت بود.
فکری به ذهنم رسید تصمیم گرفتم که به دروغ جواب مثبت به او بدهم تا بتوانم از دستش فرار کنم.
- آتوسا شام چی بخوریم؟
- زهرمار! از این خونسردیت داره حالم بهم می خوره، بذار من برم بعدا هر کوفتی خواستی بخور.
- می دونی وقتی عصبانی میشی دلم ضعف میره؟ و کنارم نشست.
بلند شدم و گفتم:به من نزدیک نشو
در حالی که می خندید گفت: تو که نمی ترسیدی . و بلند شد و به طرفم امد.
عقب عقب رفتم . مانی هم در حالی که به چشمانم خیره شده بود نزدیکم می شد تا به ستون سنگی وسط سالن خوردم و فرار کردم به طرف مبلهای گوشه سالن دویدم ولی هنوز نرسیده بودم که مانی از پشت مانتویم را گرفت و به طرف خودش برگرداندم.
- متاسفم تو در مقابل من خیلی ضعیفی و چاره ای جز تسلیم شدن نداری.
- باشه هر چی تو بگی.
- متوجه نمی شم! واضح تر بگو.
- یعنی نظرم عوض شد...باهات ازدواج می کنم.
- چی شد تو که گفتی غیرممکنه؟
- خب حالا نظرم عوض شد، دیگه بذار برم.
- می رسونمت.
سریع به طرف کیفم دویدم و آن را برداشتم و با مانی سوار ماشین شدیم... با خارج شدن از خانه نفس راحتی کشیدم که مانی گفت: خب حالا شدی یه دختر دوست داشتنی.
حرفی نزدم و پیش خودم گفتم: آره جون خودت.
- آتوسا فکر نکنی که وقتی پات به خونتون رسید در امانی. تو باید فردا شب که دوباره به خواستگاریت اومدم جوابت مثبت باشه، خب؟
به ظاهر سری به علامت مثبت تکان دادم و حرفی نزدم.
-خودت می دونی که من هر چی بگم عملی می کنم. من دوباره می تونم گیرت بیارم ولی اون وقت به سادگی الان ولت نمی کنم!
با خودم گفتم: اگر دستت به من رسید هر کاری خواستی بکن.
-اتوسا من می دونم تو برای این که از دست من خلاص بشی همین طوری یه حرفی زدی. و مقابل در نگهداشت و خیره نگاهم کرد.
سرم را پایین انداختم. از این که دستم را خوانده بود خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم. ولی تا خواستم پیاده شوم دستم را گرفت و گفت: ولی به حالت آتوسا اگر این دفعه منو به بازی بگیری!
دستم را کشیدم و از ماشین پیاده شدم. هنوز چند قدم از او دور نشده بودم که صدایش را شنیدم.
-اتوسا صبر کن.
برگشتم و نگاهش کردم . گوشی همراهم را از شیشه بیرون آورده بود و تکان می داد.
-اینو یادت رفت ببری.
گوشی را گرفتم و به خانه رفتم. خوشبختانه هیچ کس خانه نبود به جز زیور که طبق معمول پرسید: آتوسا خانم چرا این قدر دیر امدید؟ نگران شدم.
اخمی کردم و گفتم: رفته بودم خونه ساغر. و بدون معطلی به اتاقم رفتم.
کوله پشتی ام را روی تخت پرت کردم و دستهایم را بالا بردم و به درگاه خدا شکرگزاری کردم. باور نمی کردم دوباره پایم به خانه رسیده باشد.
-واقعا اگر مانی اجازه نمی داد از اون جا خارج بشم چی؟ اگر بهم آسیبی رسونده بود چی؟
-جرات این کار رو نداشت.
- حرف بیخود نزن . خودتم می دونی که اگر نمی خواست نمی تونستم به همین راحتی از خونه شون خارج بشم.
- اون فقط می خواست تو رو بترسونه.
- ولی من واقعا ترسیده بودم.
-واقعا تو می خواهی همسرش بشی؟
- نه، هر چند که این کارم دور از انصافه.
- خب اونم حق نداشت که به اجبار تو رو با خودش به خونه ببره، ولی خب حالا که دیگه همه چیز تموم شد.
- ولی من شک دارم...می ترسم مانی دست به یه کار دیگه بزنه.
- مثلا چی؟ تو که دیگه نمی خوای سوار ماشینش بشی؟
-نه، ولی من حتی به ذهنم خطور نمی کرد که مانی همچین کاری کنه.... حالام ممکنه یه پرده جدید برای نمایش داشته باشه.
-پس بالاخره که چی؟
- اصلا به تو چه مربوطه؟ حوصله ات رو ندارم.
- نداشته باش...اصلا می دونی چیه، هر غلطی دوست داری بکن.
- ببینم شد یه بار تو با من موافق باشی؟ اصلا چرا اون جا که بودم پیدات نشد تا کمکم کنی؟ تو همیشه در مواقعی که باید باشی و به وجودت احتیاج دارم گم و گور میشی و وقتی که بهت نیازی ندارم مثل الان پیدا میشه و دیوونه ام می کنی. اصلا چه معلوم شایدم تو منِ من نباشی... تو که همیشه منو به راه اصلی و درست راهنمایی می کردی حالا چرا می خوای برای من دردسر درست کنی؟
- من دردسر درست می کنم؟! من فقط پرسیدم می خوای چه کار کنی!
- هیچی فردام که اومد باز می گم من و تو به درد هم نمی خوریم.... دیگه ام حوصله ی جر و بحث ندارم.
******
پایان فصل یازدهم(صفحه 160)http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...fee-smiley.gif
-
فصل دوازدهم قسمت1: http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...man-smiley.gif
هنگامی که مانی برای خواستگاری مجدد به خانه ما امد و من را دوباره از پدر خواستگاری کرد . پدر با لبخندی گفت:ببین مانی ازدواج یه امر کامل شخصیه. اگر اتوسا تو رو دوست داشته باشه و خواستار ازدواج با تو باشه من حرفی ندارم...مهم نظر خود آتوساس.
دلم نمی خواست دوباره با مانی صحبت کنم، بنابراین همان موقع گفتم: ولی من الان قصد ازدواج ندارم پدر.
- من می تونم صبر کنم.
- اتوسا جان میشه یه حلقه ام دستت کنه که تو نشون کرده مانی بشی بعد چند سال دیگه یا هر وقتی که تو دوست داشتی ازدواج کنید.
به مانی نگاه کردم التماس در نگاهش موج می زد. در حالی که شدیدا احساس گناه می کردم گفتم: من واقعا متاسفم. و به اتاقم پناه بردم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن ماشین مانی را شنیدم.پس از نیم ساعتی ضرباتی به در اتاقم خورد. دلم می خواست تنها باشم ولی به اجبار گفتم :بفرمایید.
- آتوسا جان اجازه هست بیام تو؟
مونیکا بود . درست نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
داخل شد و روی تخت کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و گفت: آتوسا من یه حسی دارم فکر می کنم تو مانی چون برادر منه رد می کنی.
- نه مطمئن باش که به این خاطر نیست.
- پس علتش چیه؟ مانی که تو رو خیلی دوست داره.
- نمی تونم توضیح بدم، منو ببخش.
- تو کاری نکردی که احتیاج به بخشش داشته باشه، من تو رو درک می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: متشکرم ولی می تونم بپرسم چرا منو درک می کنی؟
- چون خودمم خیلی ها رو رد کردم ولی امیدوارم تو به مانی علاقه پیدا کنی، حالا پاشو بریم شام حاضره. و دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را گرفتم و همراه او رفتم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود کتابم را جلوی چشمانم گرفته بودم و در ظاهر درس می خواندم ولی حتی یک کلمه از این ده صفحه ای را که خوانده بودم به خاطر نمی اوردم. کتابم را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم که همراهم زنگ خورد. با خودم گفتم: یعنی ممکنه کی باشه؟ و بدن معطلی گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- خیلی بی معرفتی اتوسا. تو به من قول داده بودی.
مانی بود. یعنی تا این موقع شب بیدار بود! آهسته گفتم: من خیلی متاسفم باور کن دیروز تو چاره ای جز این که به دروغ متوسل بشم برام نذاشتی.
- آتوسا من چی بهت گفتم؟
سکوت کردم. می دانستم دوباره می خواهد تهدیدم کند.
- چرا؟ تو که منو می شناسی. جریان دیروز که هنوز یادت نرفته. پس چرا بدقولی کردی؟ اگر بدونی الان چه فکری به سرم زده این قدر آروم نبودی.
در دلم نالیدم: وای دوباره چه نقشه ای برام کشیده، خدایا خودت رحم کن.
- الان دقیقا دوازده روز تا پایان مهلت باقی مونده دفعه دیگه که اومدم باید جوابت مثبت باشه.
- بس کن مانی.
- تو این بازی رو تموم کن. من تصمیم خودمو گرفتم و باید اونو عملی کنم و تا حالام سابقه نداشته من تصمیم بگیرم یه چیزی رو به دست بیارم ولی نتونسته باشم بهت توصیه می کنم روی حرفام فکر کنی اونم خیلی جدی!
- مانی یعنی تو هفته ای یه بار می خوای پاشی بیای خواستگاری؟
- نه این بار، بار آخره، برای این که تو به من بله رو می گی و دیگه نیازی به خواستگاری مجدد نیست.
- تو این طور فکر کن.
- یعنی تو تحت هیچ شرایطی با من ازدواج نمی کنی؟
- نع.
- پس معلومه خیلی سنگدلی.
- چرا؟ چون نمی خوام همسر تو بشم؟
- نه، برای این که تو حتی به پدر خودتم علاقه نداری.
- این موضوع چه ربطی به پدرم داره؟
- چون اگر برای آخرین بارم به من جواب رد بدی متاسفانه پدرت رو از دست میدی.
از ترس نزدیک بود سکته کنم. با فریاد گفتم: تو جز یه بیمار روانی چیز دیگه ای نیستی.
- وجود تو باعث شده من روانی بشم وگرنه قبل از این که تو رو ببینم یه ادم نرمال بود.
- ولی پدر من شوهر خواهر خودته، یعنی تو این قدر بی عاطفه ای.
- ببین کی داره از عاطفه حرف می زنه! تو اصلا بلدی چطوری عاطفه رو می نویسن؟
- مانی تو واقعا داری منو عذاب میدی... بگو که شوخی می کنی.
- شوخی؟ می دونی که باهات شوخی ندارم... تا دو هفته دیگه ام فرصت داری تا فکر کنی چطوری پدرت رو از دست ندی.
- من به پدر همه چیز رو می گم.
- به هر کس که می خوای بگو...هیچ کس قدرت نداره جلوی کارای منو بگیره . تازه فکر نمی کنم شهرام حرفات رو باور کنه. شایدم فکر کنه دیوونه شدی. به هر حال بهت گفتم که این بار نسنجیده جواب ندی... حالا دیگه برو بخواب کوچولو امیدوارم خوب بخوابی، بای بای.
متحیر به جا ماندم. حتی قدرت نداشتم پلکهایم را به هم بزنم. دهانم خشکیده بود و چشمانم می سوخت.
- یعنی ممکنه مانی دست به کار احمقانه ای بزنه؟ غیرممکنه همچین ادمی باشه.
اشکهایم جاری شدند. به هیچ عنوان دلم نمی خواست تار مویی از سر پدرم کم شود اگر پدر را از دست می دادم دیگر در این دنیا تنهای تنها می شدم. بلند گفتم: نه اجازه نمیدم بلایی سر پدر بیاد.
- ولی چطوری؟
- نمی دونم فقط می دونم که پدرم برام خلی اهمیت داره حتی به قیمت تباه شدن عمر و جوونیم.
- یعنی می خوای با مانی ازدواج کنی؟
- اگر چاره ای جز این نداشته باشم، آره.
دوباره اشکهایم سرازیر شدند. هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر بدبخت شوم. هیچ راه چاره ای نبود که بتوانم خودم را نجات دهم. بر فرض هم که به پدر می گفتم، مگر چه کاری ازدستش بر می امد. مانی به راحتی با دادن مقداری پول به آدمی بی سر و پا می توانست پدر را از بین ببرد. واقعا به بن بست رسیده بودم و هیچ راه فراری به ذهن خسته ام نمی رسید.
پلکهایم را روی هم گذاشتم. نور چراغ مطالعه چشمانم را اذیت می کرد، چراغ را خاموش کردم، اتاق در تاریکی فرو رفت. اشکهایم بی اختیار فرو می ریختند. از یک سال و نیم پیش که مامان رفته بود شادی از وجودم رخت بربسته بود. گویی مامان شادی را با خودش از این خانه برده بود. یاد مادر داغم را تازه تر کرد و سوزناکتر به گریستن ادامه دادم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم غمگین بودم. دوست داشتم در خواب مرده بودم و دیگر نمی خواستم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. اگر جرات خودکشی داشتم خودم را از شر این زندگی لعنتی راحت می کردم ولی حتی جرات فکر کردن به خودکشی را هم نداشتم. خنده دار بود از مردن نمی ترسیدم ولی از تاریکی گور و محیط سهمناک قبرستان به شدت هراس داشتم.
از کودکی روز جمعه را خیلی دوست داشتم. شش روز را به امید روز هفتم که جمعه باشد سپری می کردم ولی از زمانی که مامان در غروب روز جمعه جان سپرد از روز جمعه خاطره بدی داشتم. علی الخصوص غروبش که من را به مرز دیوانگی می کشاند و حالا با این وضعیت دیگر نمی توانستم این روز جمعه را تحمل کنم. دلم می خواست از خانه بیرون بزنم ولی جرات نداشتم، از این که یک بار دیگر به چنگ مانی بیافتم ضربان قلبم تندتر می شد.
صفحه 166 http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...ght-smiley.gif
-
فصل دوازدهم قسمت1: http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...man-smiley.gif
هنگامی که مانی برای خواستگاری مجدد به خانه ما امد و من را دوباره از پدر خواستگاری کرد . پدر با لبخندی گفت:ببین مانی ازدواج یه امر کامل شخصیه. اگر اتوسا تو رو دوست داشته باشه و خواستار ازدواج با تو باشه من حرفی ندارم...مهم نظر خود آتوساس.
دلم نمی خواست دوباره با مانی صحبت کنم، بنابراین همان موقع گفتم: ولی من الان قصد ازدواج ندارم پدر.
- من می تونم صبر کنم.
- اتوسا جان میشه یه حلقه ام دستت کنه که تو نشون کرده مانی بشی بعد چند سال دیگه یا هر وقتی که تو دوست داشتی ازدواج کنید.
به مانی نگاه کردم التماس در نگاهش موج می زد. در حالی که شدیدا احساس گناه می کردم گفتم: من واقعا متاسفم. و به اتاقم پناه بردم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن ماشین مانی را شنیدم.پس از نیم ساعتی ضرباتی به در اتاقم خورد. دلم می خواست تنها باشم ولی به اجبار گفتم :بفرمایید.
- آتوسا جان اجازه هست بیام تو؟
مونیکا بود . درست نشستم و گفتم: خواهش می کنم.
داخل شد و روی تخت کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و گفت: آتوسا من یه حسی دارم فکر می کنم تو مانی چون برادر منه رد می کنی.
- نه مطمئن باش که به این خاطر نیست.
- پس علتش چیه؟ مانی که تو رو خیلی دوست داره.
- نمی تونم توضیح بدم، منو ببخش.
- تو کاری نکردی که احتیاج به بخشش داشته باشه، من تو رو درک می کنم.
لبخندی زدم و گفتم: متشکرم ولی می تونم بپرسم چرا منو درک می کنی؟
- چون خودمم خیلی ها رو رد کردم ولی امیدوارم تو به مانی علاقه پیدا کنی، حالا پاشو بریم شام حاضره. و دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را گرفتم و همراه او رفتم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود کتابم را جلوی چشمانم گرفته بودم و در ظاهر درس می خواندم ولی حتی یک کلمه از این ده صفحه ای را که خوانده بودم به خاطر نمی اوردم. کتابم را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم که همراهم زنگ خورد. با خودم گفتم: یعنی ممکنه کی باشه؟ و بدن معطلی گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- خیلی بی معرفتی اتوسا. تو به من قول داده بودی.
مانی بود. یعنی تا این موقع شب بیدار بود! آهسته گفتم: من خیلی متاسفم باور کن دیروز تو چاره ای جز این که به دروغ متوسل بشم برام نذاشتی.
- آتوسا من چی بهت گفتم؟
سکوت کردم. می دانستم دوباره می خواهد تهدیدم کند.
- چرا؟ تو که منو می شناسی. جریان دیروز که هنوز یادت نرفته. پس چرا بدقولی کردی؟ اگر بدونی الان چه فکری به سرم زده این قدر آروم نبودی.
در دلم نالیدم: وای دوباره چه نقشه ای برام کشیده، خدایا خودت رحم کن.
- الان دقیقا دوازده روز تا پایان مهلت باقی مونده دفعه دیگه که اومدم باید جوابت مثبت باشه.
- بس کن مانی.
- تو این بازی رو تموم کن. من تصمیم خودمو گرفتم و باید اونو عملی کنم و تا حالام سابقه نداشته من تصمیم بگیرم یه چیزی رو به دست بیارم ولی نتونسته باشم بهت توصیه می کنم روی حرفام فکر کنی اونم خیلی جدی!
- مانی یعنی تو هفته ای یه بار می خوای پاشی بیای خواستگاری؟
- نه این بار، بار آخره، برای این که تو به من بله رو می گی و دیگه نیازی به خواستگاری مجدد نیست.
- تو این طور فکر کن.
- یعنی تو تحت هیچ شرایطی با من ازدواج نمی کنی؟
- نع.
- پس معلومه خیلی سنگدلی.
- چرا؟ چون نمی خوام همسر تو بشم؟
- نه، برای این که تو حتی به پدر خودتم علاقه نداری.
- این موضوع چه ربطی به پدرم داره؟
- چون اگر برای آخرین بارم به من جواب رد بدی متاسفانه پدرت رو از دست میدی.
از ترس نزدیک بود سکته کنم. با فریاد گفتم: تو جز یه بیمار روانی چیز دیگه ای نیستی.
- وجود تو باعث شده من روانی بشم وگرنه قبل از این که تو رو ببینم یه ادم نرمال بود.
- ولی پدر من شوهر خواهر خودته، یعنی تو این قدر بی عاطفه ای.
- ببین کی داره از عاطفه حرف می زنه! تو اصلا بلدی چطوری عاطفه رو می نویسن؟
- مانی تو واقعا داری منو عذاب میدی... بگو که شوخی می کنی.
- شوخی؟ می دونی که باهات شوخی ندارم... تا دو هفته دیگه ام فرصت داری تا فکر کنی چطوری پدرت رو از دست ندی.
- من به پدر همه چیز رو می گم.
- به هر کس که می خوای بگو...هیچ کس قدرت نداره جلوی کارای منو بگیره . تازه فکر نمی کنم شهرام حرفات رو باور کنه. شایدم فکر کنه دیوونه شدی. به هر حال بهت گفتم که این بار نسنجیده جواب ندی... حالا دیگه برو بخواب کوچولو امیدوارم خوب بخوابی، بای بای.
متحیر به جا ماندم. حتی قدرت نداشتم پلکهایم را به هم بزنم. دهانم خشکیده بود و چشمانم می سوخت.
- یعنی ممکنه مانی دست به کار احمقانه ای بزنه؟ غیرممکنه همچین ادمی باشه.
اشکهایم جاری شدند. به هیچ عنوان دلم نمی خواست تار مویی از سر پدرم کم شود اگر پدر را از دست می دادم دیگر در این دنیا تنهای تنها می شدم. بلند گفتم: نه اجازه نمیدم بلایی سر پدر بیاد.
- ولی چطوری؟
- نمی دونم فقط می دونم که پدرم برام خلی اهمیت داره حتی به قیمت تباه شدن عمر و جوونیم.
- یعنی می خوای با مانی ازدواج کنی؟
- اگر چاره ای جز این نداشته باشم، آره.
دوباره اشکهایم سرازیر شدند. هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر بدبخت شوم. هیچ راه چاره ای نبود که بتوانم خودم را نجات دهم. بر فرض هم که به پدر می گفتم، مگر چه کاری ازدستش بر می امد. مانی به راحتی با دادن مقداری پول به آدمی بی سر و پا می توانست پدر را از بین ببرد. واقعا به بن بست رسیده بودم و هیچ راه فراری به ذهن خسته ام نمی رسید.
پلکهایم را روی هم گذاشتم. نور چراغ مطالعه چشمانم را اذیت می کرد، چراغ را خاموش کردم، اتاق در تاریکی فرو رفت. اشکهایم بی اختیار فرو می ریختند. از یک سال و نیم پیش که مامان رفته بود شادی از وجودم رخت بربسته بود. گویی مامان شادی را با خودش از این خانه برده بود. یاد مادر داغم را تازه تر کرد و سوزناکتر به گریستن ادامه دادم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم غمگین بودم. دوست داشتم در خواب مرده بودم و دیگر نمی خواستم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. اگر جرات خودکشی داشتم خودم را از شر این زندگی لعنتی راحت می کردم ولی حتی جرات فکر کردن به خودکشی را هم نداشتم. خنده دار بود از مردن نمی ترسیدم ولی از تاریکی گور و محیط سهمناک قبرستان به شدت هراس داشتم.
از کودکی روز جمعه را خیلی دوست داشتم. شش روز را به امید روز هفتم که جمعه باشد سپری می کردم ولی از زمانی که مامان در غروب روز جمعه جان سپرد از روز جمعه خاطره بدی داشتم. علی الخصوص غروبش که من را به مرز دیوانگی می کشاند و حالا با این وضعیت دیگر نمی توانستم این روز جمعه را تحمل کنم. دلم می خواست از خانه بیرون بزنم ولی جرات نداشتم، از این که یک بار دیگر به چنگ مانی بیافتم ضربان قلبم تندتر می شد.
صفحه 166 http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...ght-smiley.gif
-
ل دوازدهم قسمت2:http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r11-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r11-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r11-smiley.gif
کسالت در وجودم بیداد می کرد ولی هیچ راه حلی برای از بین بردن ان به نظرم نمی رسید. بدون داشتن هدف خاصی به حیاط رفتم و لب استخر نشستم و پاهایم را در آب فرو بردم و تکان دادم. همیشه از این که پاهایم را در آب فرو ببرم احساس آرامش می کردم ولی این بار نه. صدای کیارش را شنیدم:
- دوباره چی شده که نیاز به آب درمانی پیدا کردی؟
برگشتم و سلام کردم.
- به به سلام به روی ماهتون. حالتون که خوبه؟
- مرسی تو خوبی؟
- خوب، پاهات رو ضدعفونی کردی می خوام شنا کنم. و حوله اش را درآورد و به درون آب شیرجه زد، بعد از مدتی که شنا کرد از استخر بیرون امد و کنارم نشست و گفت: چیه دوباره که رفتی توفکر؟
- چیز مهمی نیست.
- پس زیاد فکر نکن دفعه دیگه که اومد بهش جواب مثبت بده این که دیگه غصه نداره. و خندید.
- کیارش اگر می خوای اعصابم رو به هم بریزی بگو تا برم.
- نه خیر تشریف داشته باشید.
- کیاشر اگر من مدام مزاحمت می شدم که باید باهام ازدواج کنی چه کار میکردی؟
- هیچی،باهات ازدواج می کردم.
- ای وای محض رضای هر کسی می پرستی یه کم جدی باش.
- باور کن جدی گفتم.
- پس عقیده تو اینه؟
- مگر عقیده او غیر از اینه؟
- نمی دونم کاشکی منم مثل تو پسر بودم.
- تو چرا به جای این که مسئله رو حل کنی صورت مسئله رو پاک می کنی؟ در ضمن من هنوز سر حرفم هستم.
- نع، من هنوزم دلم می خواد زندگیم رو با عشق و علاقه واقعی شروع کنم.
- پس برای چی پرسیدی؟
- می خوام ببینم اگر تو جای من بودی با مانی چه کار می کردی؟
- همسرش می شدم بعدا هم بهش علاقه پیدا می کردم.
- پس یعنی تو می گی من بهش جواب مثبت بدم؟
- نه، تو نظر منو پرسیدی منم نظرم رو گفتم، حالا تو بهش علاقه پیدا کردی؟
- نه ولی نمی تونم در برابر خواهش و تمنای مانی بی تفاوت باشم.
- خب این نشونه خوبیه، یعنی این که مانی برات مهمه.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- یعنی این طور نیست؟
- گمون نکنم.
- پس تو با همه ادما فرق می کنی، به هر آدمی این حرف رو بزنی بهت می گه توام داری کم کم به مانی علاقه مند میشی.
- اصلا بحث علاقه نیست.
- پس چیه؟
حرفی نزدم.
- آتوسا تو حرفات رو نیمه کاره می زنی، چرا مقصودت رو شفاف تر بیان نمی کنی؟
- بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم.
- هر طور تو بخوای.
بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم به زیور بگو برای ناهار بیدارم نکنه.
سرش را تکان داد و گفت: خیالت راحت باشه.
به اتاقم رفتم . خوابم نمی امد ولی نمی خواستم بیدار باشم و فکر کنم. برای همین به سراغ جعبه قرص رفتم و دو قرص آرامبخش را انتخاب کردم و با یک لیوان آب انها را بلعیدم.
تا یک هفته از مانی خبری نشد ولی مطمئن بودم که بالاخره کاری می کند. روز یکشنبه بود و دقیقا پنج روز تا پایان مهلت مقرر باقی مانده بود . دلم می خواست زمان متوقف می شد ولی می دانستم که این آرزوی محالی است.
هنگامی که با ترس و احتیاط از باشگاه به خانه امدم ماشین پدر را دیدم. به ساعتم نگاه کردم معمولا پدر ساعت ده به خانه می آمد. ماشین را پشت ماشین پدر پارک کردم و وارد خانه شدم. به زیور که به گلها آب می داد سلامی کردم و گفتم: پدر برای چی به این زودی اومده؟
- آقا از کارخانه که بیرون می ان یه موتوری بهشون می زنه و فرار می کنه، شکر خدا...
دیگر نایستادم و به طرف اتاق پدر دویدم و بدون در زدن وارد اتاق پدر شدم. پدر روی تخت خوابیده بود و مونیکا هم پای تخت روی زمین نشسته بود و دست پدر را در دست گرفته بود. با دیدن مونیکا گفت: معذرت میخوام.
- اشکالی نداره آتوسا جان، بیا تو. و خودش بلند شد و روی کاناپه گوشه ی اتاق نشست. پدر دستش را باز کرد و گفت:بیا عزیز دلم.
به طرفش رفتم و جای مونیکا روی زمین نشستم. پدر دستش را روی گونه ام کشید و گفت: چرا این قدر هول کردی؟
- زیور گفت که یه موتوری به شما زده و فرار کرده، آره؟
- نمی خواست بزنه فکر می کنم کنترل موتور برای یه لحظه از دستش خارج شد.
- حالا طوریتون که نشده؟
- نه فقط یک کم دستم درد می کنه، روی دستم خوردم زمین.
به شدت برای پدر نگران بودم. بی اختیار اشکهایم جاری شدند . پدر در حالی که اشکهایم را پاک می کرد گفت:
- گریه برای چیه؟ دلم نمی خواد هیچ وقت گریه کنی.
- پدر باید بیشتر مواظب خودتون باشید من به جز شما کس دیگه ای رو ندارم. نمی خوام شمام عین مامان از دست بدم.
پدر تن صدایش را پایین آورد و گفت: بعد از آنا من فقط به عشق تو زنده ام دخترکم.
- پس قول بدید بیشتر مراقب خودتون باشید.
- حتما، می دونی تو تنها انگیزه ی من برای زندگی هستی، پس به خاطر توام که شده مواظب خودم هستم.
برخاستم و گفتم: برای شام می بینمتون.
پدر لبخندی زد و سرش را تکان داد. وقتی از اتاق خارج شدم دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم . یکسره به پایین رفتم و زا دفترچه تلفن شماره همراه مانی را پیدا کردم و شماره را به حافظه سپردم و به اتاقم آمدم و بدون هیچ فکری شروع به شماره گیری کردم. دلم می خواست هر چه زودتر کار را تمام کنم تا خیالم از جانب پدر راحت شود. بعد از بوق آزاد صدای مانی را شنیدم: جانم.
مکثی کردم و گفتم: الو.
- به به آتوسا خانوم،سلام به روی ماهتون.
- تماس گرفتم بهت بگم با پدرم کاری نداشته باش.
- ولی من که کاری به پدرت ندارم، البته فعلا.
- من می دونم که امروز کار تو بوده.
- درباره چی حرف می زنی؟ متوجه نمی شم!
- این قدر با اعصاب من بازی نکن مانی... خواهش می کنم به پدر آسیبی نرسون.
- ما که در این باره با هم صحبت کردیم و خوب می دونی فقط یه راه وجود داره که به کسی آسیبی نرسه.
- قبول می کنم.
- مثل اون باره یا...
- نه مطمئن باش.
- می دونی با این کارایی که تو کردی دیگه به قول و قرار جنس لطیف اعتماد زیادی ندارم.
- به روح مامانت راست می گم.
- باشه پس من فردا شب دوباره همراه مامان و بابا می ام.
- پس خیالم از جانب پدر راحت باشه؟
- آره عزیزم. البته به شرطی که فردا شب که اومدیم جوابت مثبت باشه.
- منتظرتم.
خنده ای از سرخوشی کرد و گفت: جدا؟! نمی دونی آتوسا این انتظار تو چقدر برای من هیجان انگیزه.
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
تلفن را قطع کردم. بغض گلویم را گرفته بود و اشکهایم منتظر تلنگری بودند تا جاری شوند. جلوی آینه رفتم و به خودم نگاه کردم و گفتم: برای من وجود پدر با ارزش تر از این حرفاست.... از فردا شب مانی شوهر تو میشه پس بهتره گریه و زاری رو کنار بذاری، تو که این قدر بیرحم نیستی که پدرت به خاطر جواب رد تو جونش رو از دست بده، هان؟
- نه،پس به خاطر پدر فردا به مانی بله رو می گم. و از اتاقم خارج شدم.
*******
صفحه 173 http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...way-smiley.gif
-
فصل سیزدهم: http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...er1-smiley.gif
صبحانه ام را تمام کرده بودم که مونیکا به طرفم امد و گفت: آتوسا می خواستم باهات صحبت کنم، وقت داری عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم: خواهش می کنم.
کنارم نشست و گفت: آتوسا جان اگر یه چیزی ازت بپرسم که ناراحت نمی شی؟
- نه بپرس.
- نمی دونم از کجا شروع کنم.
- راحت باش، از اولش بگو.
- موضوع مانیه.... الان به من تلفن کرد و گفت امشب دوباره می آن خواستگاری.
سرم را پایین انداختم و گفتم: خیالت راحت باشه.
دستهایم را در دستش گرفت و با لبخند گفت: یعنی جوابت مثبته؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستم را فشرد و گفت: آتوسا جان خیلی خوشحالم کردی، امیدوارم خوشبخت بشی.
لبخندی زدم و گفتم: برام دعا کن.
- حتما عزیزم ، تو که دختر خوبی هستی مانی ام پسر بدی نیست...مطمئنم خوشبخت می شید.
- امیدوارم.
- خب عزیزم دلم می خواد اولین کسی باشم که بهت تبریک می گم. و بوسیدم.
- مرسی.
بعد از چند لحظه مونیکا با گفتن جمله "مزاحمت شدم" ترکم کرد و رفت.
برای این که به چیزی فکر نکنم به سراغ کتابم رفتم و تا موقع ناهار بی وقفه درس خواندم. هنگامی که زیور برای صرف ناهار به سراغم آمد تازه فهمیدم که من پنج ساعت تمام درس خواندم. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم حدس زدم که ساعت دو است چرا که ما همیشه راس ساعت دو ناهار می خوردیم. با خودم حساب کردم تا امدن خانواده ی مانی شش ساعت دیگر باقی مانده یعنی امکان داشت اتفاقی بیفتد که این خواستگاری انجام نشود. مثلا مهمونی بیاد یا حال پدر مونیکا بد باشه.
- چه حرفا خب بر فرض هم که این طور بشه، فردا شب می آن.
- نه منظورم این بود که اصلا نیان.
- آتوسا نکنه دوباره فکرایی تو سرته؟
- نه ، کی جرات داره این بارم به مانی نه بگه ولی ای کاش...
- حتما دوست داشتی یه بلایی سر مانی می اومد؟
- نه دیگه اونقدرام بی عاطفه نیستم، فقط دلم می خواست الان بهم تلفن می زد و می گفت آتوسا من منصرف شدم.
در همین فکرها بودم که صدای زیور را شنیدم که می گفت آتوسا خانم غذا یخ کرد، تشریف نمی آرید؟
از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین دویدم و پشت میز نشستم و گفتم: ببخشید که دیر کردم.
- خواهش می کنم.
برای خودم کمی غذا کشیدم و مشغول شدم که زنگ تلفن به صدا درامد.
- وای خدای من ممکنه مانی باشه.
از تحقق آرزویم لبخندی بر لبانم نشست. صدای مونیکا که می گفت "بله بفرمایید" از فکر و خیال بیرونم کشید، حواسم را جمع کردم تا بفهمم ان طرف خط چه کسی است.
- سلام، حال شما چطوره؟...ممنون... قربان شما... خیلی دلم براتون تنگ شده... خوشحال می شیم...پس مانی نبود. مونیکا و مانی با هم خودمانی تر از این حرفها صحبت می کردند.
اخمی کردم و با خودم گفتم: خدایا حالا چی شد به خواسته ی من توجه می کردی؟ مگر تو منو نیافریدی؟ پس چرا هیچ یک از آرزوهای منو برآورده نمی کنی؟ مگر من چه گناهی مرتکب شدم که بهم توجهی نمی کنی؟!
- اِ اِ اِ... دختر دوباره دیوونه شدی؟
- ای وای دوباره پیدات شد.
- خجالت نمی کشی دیگه داشتی کم کم پاتو روی مرز کفر میذاشتی.
- برو که حوصله شنیدن نصایحت رو ندارم و دوباره به صحبتهای مونیکا گوش سپردم.
- خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از چند لحظه مونیکا آرام به صورتش ضربه ای زد و سرش را به علامت تاسف تکان داد و همزمان من را نگاه کرد. من که خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم چه خبر شده با حرکت دستم از او پرسیدم : چه خبر شده؟
- چطوری بگم خانوم ستایش... به قول معروف مرغ از قفس پرید. اتوسا جان قراره با مانی ازدواج کنه. امیدوارم سیاوش جان یه همسر خوب دیگه پیدا کنه. بعد مکثی کرد و گفت: خداحافظ شما. از این که صداتون رو شنیدم خوشحال شدم، سلام برسونید و گوشی تلفن را گذاشت، گفت: طفلک خانوم ستایش باورش نمی شد.
خودم را به ندانستن زدم و پرسیدم: چی می گفت؟
- می خواست امشب بیان خواستگاری تو برای سیاوش.
- چی؟! من و سیاوش با هم اختلاف سنی زیادی داریم.
- می خواسته شانسش رو امتحان کنه دیگه.
- واه چه حرفا!
- خب دختری به خوبی و خانواده داری و خوشگلی تو دهن همه رو آب میندازه حتی سیاوش ستایش.
از حرف مونیکا خنده ام گرفت و گفتم: مگر تو از من تعریف کنی.
- تعریف که نکردم، حقیقت رو گفتم... ولی طفلک سیاوش دلم براش می سوزه بعد از این همه سال مشکل پسندی یکیم که پسندید این طوری شد.
- من اگر با مانی ام نمی خواستم ازدواج کنم با سیاوش ازدواج نمی کردم.
- پس این طوری بهتر شد حداقل کمتر دلش می شکنه.
حرفی نزدم و دوباره مشغول خوردن شدم، بعد از غذا روی کاناپه ی مقابل تلویزیون لمیده بودم و فیلم تماشا می کردم که به خواب رفتم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با کشیده شدن چیزی به صورتم از خواب بیدار شدم و کیارش را دیدم که غنچه ی گل سرخی را به دست گرفته بود و لبخند می زد.
- به به بالاخره از خواب بیدار شدید؟
- ساعت چنده؟
- سلام به روی ماهت!
- سلام، حالا ساعت چنده؟
- دقیقا شش و نیم، چطور مگه؟
- هیچی، همین طوری پرسیدم.
- ولی زیور می گفت خبراییه!
به گل سرخ دستش اشاره کردم و گفتم: برای منه؟
گل را به طرفم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
- مرسی خیلی قشنگه.
- خب نگفتی چه خبره؟
- مانی امشب می آد خواستگاری.
- اینو که می دونم، جواب تو چیه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: جوابم مثبته.
- چی؟ تو که تا همین دو سه روز پیش سایه مانی رو با تیر می زدی! چطور تصمیمت عوض شد؟!
- حتما تقدیر من این بوده.
- جدا؟! ولی تو که به قسمت و تقدیر عقیده نداشتی.
- حالا مگر ازنظر تو اشکالی داره؟
- نه فقط علت این تغییر عقیده رو می خواستم بدونم.
- علت معینی نداره. شایدم بشه گفت به نصیحت توام گوش کردم.
یکی از ابروهایشم را به علامت تعجب بالا برد و گفت: دروغگوی ماهری نیستی ، متاسفم.
- تو حق نداری به من بگی دروغگو.
- توام حق نداری منو احمق فرض کنی.
- چیه؟ تو چه مشکلی داره؟
- من هیچی ولی تو چرا...اتفاقا مشکلتم خیلی بزرگه.
بلند شدم حوصله ی جر و بحث با کیارش را نداشتم.
- چیه؟! می خوای بری گریه کنی؟
- اشتباه نکن می خوام برم آماده بشم.
- از الان؟! فکر نمی کنی یه کم زود باشه؟!
- نه خیالت راحت باشه.
احساس پشیمانی می کردم که چرا به کیارش ابراز علاقه کردم... ای کاش ان روز خفه شده بودم و این حرفها را به او نگفته بودم که حالا مجبور باشم به او سوال و جواب پس بدهم.
به اتاقم که رفتم دوباره روی تخت افتادم. حوصله ی هیچ کاری نداشتم، چشمهایم بی هدف به اطراف نگاه می کردند دلم می خواست آرام باشم ولی نمی توانستم اضطراب داشتم. نمی دانستم تصمیم درستی گرفته ام یا نه؟ ولی من چاره ای جز این نداشتم. من تا ان جایی که می توانستم مقاومت کرده بودم و در آخرین لحظات تسلیم شده بودم. از تصمیمی که گرفته بودم وجدانم راضی و قلبم ناراضی بود. از دیشب تا حالا مدام عقل و احساسم با هم در کشمکش بودند ولی در اخر این عقلم بود که پیروز شده بود. اما می ترسیدم که در زندگی زناشویی شکست بخورم.
ناخودآگاه چشمم به ساعت افتاد. ساعت درست هفت و چهل و پنج دقیقه بود یعنی من قریب به یک ساعت در حال تفکر بودم. لبخند تمسخر امیزی زدم و گفتم: عجب به نتایج کابردی ام رسیدی پاشو اماده شو که الان سر می رسن.
پیراهن کرم رنگی انتخاب کردم و پوشیدم و موهایم را در طرف راست سرم با کشی که همرنگ لباسم بود بستم و بر روی بر روی ان حریری به صورت پاپیون گره زدم و موهایم را روی سینه ام انداختم. بلندی موهایم تا نزدیکیهای کمرم می رسید. خودم را در آینه نگاه کردم در ته چهره ام غم پیدا بود نمی خواستم پدر یا کس دیگری شک کند. عموما دخترها در روز خواستگاریشان شاد و خوشحال بودند ولی من شادیی در خودم حس نمی کردم . قلبم از این بی عدالتی که در حقم روا شده بود به درد امده بود و دلم می خواست فریاد بزنم ولی صدایی از گلویم خارج نمی شد.
صدای ضرباتی که به در می خورد من را از دنیای خیالات بیرون آورد. به سمت در رفتم و بازش کردم و پدر را دیدم که با لبخند نگاهم می کند.
- سلام.
- سلام، خوبی خانومم؟
- ممنون، شما خوبید؟
- تو رو که دیدم حالم خوب شد، چی شده که دخترم بالاخره به عاشق دل خسته ی خودش تفقدی کرد.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- یعنی دختر بابا داره عروسک میشه؟ ای کاش آنام زنده بود و امشب می دید که دختر دسته گلش برای خودش خانومی شده.
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:بابا خیلی دلم براش تنگ شده.
- منم همین طور ولی مطمئنم که انا دوست نداره تو امشب غمگین باشی، پس برای بابا بخند.
لبخندی زدم و همراه پدر پایین رفتیم . چند لحظه بعد مانی به همراه پدر و مادرش امد. دسته گلی را که در دست داشت به طرفم گرفت و آرام گفت: تقدیم به شما با عشق.
برای خالی نوبدم عریضه تشکری کردم و گلها را به آشپزخانه بردم و روی میز گذاشتم .
- خانم مگر گلها رو توی گلدون نمیذارید؟
- نه خودت بذار. و از آشپزخانه خارج شدم و به میهمانها پیوستم. پس از چند لحظه زیور با یک سینی چای وارد شد.
آقای رهنما گفت: فعلا چای نیارید تا من اول دست این دو تا جوون رو توی دست هم بذارم بعد خود عروسی خانوم لطف می کنن و خودشون به ما چای و شیرینی تعارف می کنن و رو کرد به من و گفت: آتوسا جان من قبلا یه بار به طور کامل همه چیز رو برات توضیح دادم پس نیازی به تکرار نمی بینم. حالا اگر شما با هم حرفی دارید بزنید تا بقیه مسائل رو حل کنیم، چطوره عزیزم؟
حوصله نداشتم دوباره با مانی صحبت کنم به همین دلیل با عجله گفتم: نیازی به صحبت مجدد نیست . من و مانی قبلا به توافق رسیدیم.
- خب خدا رو شکر پس مونده مسئله ی مهریه ... بدون رودربایستی بگو مهرت دوست داری چی باشه؟
- تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم ولی حالا برایم فرقی نمی کنه که مهریه ام چی باشد.هر چی نظر پدره.
آقا رهنما رو کرد به پدر و گفت: خب شهرام جان نظرت چیه؟
- مهریه رو باید دوماد بپردازه پس بهتره نظر مانی رو بپرسیم.
- ارزش آتوسا جان برای من با پول قابل مقایسه نیست .لی من نصف سهم کارخونه رو که به نام خودمه به عنوان مهر برای آتوسا در نظرم گرفتم البته در صورت موافقت شما و آتوسا.
- از نظر من که موردی نداره و موافقم.
مانی نگاهی به من کرد و گفت: شما چی آتوسا خانوم با مهرتون موافقید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مونیکا گفت: پس حالا که عروس خانوم موافقت کردن به افتخارشون دست بزنید.
بعد خانم رهنما به طرفم امد و بوسیدم و گفت: دخترم بهت تبریک می گم . و بعد از داخل جعبه ای انگشتری را بیرون آورد و گفت: این انگشتر رو مادرشوهرم روز خواستگاری دستم کرد،حالام این نشان خانوادگی به تو تعلق داره عزیزم.... امیدوارم توام اینو به دست عروست کنی.
مونیکا هم بوسیدم و گفت: خیلی خوشحالم آتوسا جان، امیدوارم خوشبخت بشید.
- مرسی. ناخودآگاه نگاهم به مانی افتاد، خوشحال بود و در همان لحظه پدر به طرفش رفت و او را در آغوش کشید بعد هم به طرف من امد و من را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.
- پدر برام دعا کنید.
- حتما عزیزم، نگران نباش.
کیارش هم همان موقع که پدر کنارم بود گفت: تبریک می گم آتوسا...امیدوارم زندگی سعادتمندانه ای در کنار مانی داشته باشی و دستش را به طرفم دراز کرد.
دستش را فشردم و گفتم: مرسی.
در همین لحظه مانی به طرفم امد . پدر و کیارش با امدن مانی ترکم کردند و مانی به جای مونیکا کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: آتوسا.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بله.
- جدی تو به من هیچ احساسی نداری؟
نگاهی به او انداختم و گفتم: احساس؟ چرا دارم.
- منظورم از احساس، عشقه.
- فکر می کنم قبلا در این باره با هم صحبت کردیم، این طور نیست؟
مانی با اخم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
زیور با یک سینی چای وارد شد و یکراست به طرف من امد و سینی را به دستم داد. برخاستم و به طرف آقای رهنما رفتم و سینی را مقابلش گرفتم و گفتم: بفرمایید.
در حالی که فنجان چای را بر می داشت گفت: مزه ین چای با چای های دیگه فرق داره، ممنون.
- نوش جان . و سینی را مقابل پدر گرفتم و در آخر سینی را مقابل مانی گرفتم و گفتم: بفرمایید.
در حالی که نگاهم می کرد فنجانش را برداشت و گفت: مرسی عزیزم.
نگاهم را از او برگرفتم و گفتم: خواهش می کنم.
هنگامی که کنارش نشستم، گفت: من تا حالا چای به این خوشمزگی نخورده بودم.
لبخند تمسخر آمیزی زدم و حرفی نزدم.
- باور نمی کنی؟
- اگر راستش رو بخوای باید بگم نه.
- پس تو نسبت به همه چیز این قدر بدبین و شکاک هستی.
- نه فقط نسبت به بعضی مسائل این حس رو دارم.
- به نظر من اگر دیدت رو عوض کنی بهتر باشه.
- اینم یه دستوره و حتما لازم الاجرا؟
- یعنی چه! من تا حالا کی به تو دستور دادم؟
با قیافه ی متعجبی نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخند نزند گفت: حالا صرفنظر از این یه مورد.
حرفی نزدم، مکثی کرد و گفت: به جون تو نمی تونستم ازت صرفنظر کنم، مجبور شدم.
- پس بهت تبریک می گم بالاخره موفق شدی.
- منم به تو تبریک می گم.
- به من! برای چی؟ حتما برای شکستم؟ آره؟
- آتوسا خواهش می کنم این قدر سخت نگیر.
- چشم. و برای فرونشاندن خشمم چایم را یک نفس و تلخ نوشیدم. مطمئنا اگر زیور نیامده بود و همه را برای شام دعوت نکرده بود من به گریه افتاده بودم. هنگامی که داشتم برای خودم غذا می کشیدم مانی آرام گفت: عزیزم برای شوهرت غذا نمی کشی؟
بدون اینکه نگاهش کنم دستورش را اجرا کردم و بشقاب را به دستش دادم.
- ممنون.
- خواهش می کنم.
- می دونی آتوسا من احساس خیلی خوبی دارم.
- خوش به حالت.
- واقعا هم خوش به حالم... دلم به حال بقیه رقبا می سوزه.
اخمی کردم و گفتم: متوجه نمی شم.
- هیچی، چیز مهمی نیست.
چون حوصله نداشتم بدون هیچ بحثی ساکت شدم و در سکوت غذایم را خوردم.
******
پایان فصل سیزدهم(صفحه186)http://www.smilehaa.org/uploads/Smil.../oh-smiley.gif
-
فصل چهاردهم:http://www.millan.net/minimations/smileys/loveboat.gif
صدای زنگ تلفن از خواب پراندم. چشمهایم را به سختی باز کردم و به ساعت نگاه کردم تازه ساعت هشت و بیست دقیقه بود.
با خودم گفتم: یعنی این موقع صبح کیه! و با صدای خواب آلودی گفتم:بله.
- الو آتوسا!
صدای بابک را شناختم و گفتم: سلام.
- سلام، خوبی؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالم اصلا تعریفی نداره.
- مشکلی پیش اومده؟
- دیشب مانی ساعت یک اومد سراغم با هم رفتیم بیرون، یه چیزهایی می گفت... درسته؟
- من چه می دونم مانی به تو چی گفته که درسته یا غلطه؟
- تو بهش جواب مثبت دادی؟
- یک نصفه شب اومده بود که این خبر رو به تو بده؟ من به سلامت عقل این پسر شک دارم.
- جوابم رو ندادی!
- آره، درسته.
- نمی خوای بگی چرا جواب مثبت دادی؟
- همین طوری، حس کردم به مانی علاقه مند شدم.
- نمی دونستم منو این قدر احمق فرض می کنی.
- نه، من که قبلا بهت گفته بودم خیلی باهوشی.
- پس چرا همچین دروغی گفتی؟
- در هر صورت من به مانی جواب مثبت دادم و تمام شد.
- آخه چرا با سرنوشت خودت بازی می کنی؟
- بابک نمی خوای به من تبریک بگی؟
- به تو نه، چون لزومی نداره ولی به مانی تبریک گفتم، تمام دنیا رو می گشت بهتر از تو پیدا نمی کرد.
- تو که تلفن نزدی منو سرزنش کنی؟
- اتفاقا به همین خاطر تماس گرفتم. دلم می خواست الان کنارم بودی تا یه گوشمالی حسابی بهت می دادم تا دفعه ی دیگه درست تصمیم بگیری و اتباط را قطع کرد.
بغضی که در گلویم بود، شکست و سیل اشکهایم روان شدند. من با خودم درگیری داشتم دیگر لازم نبود کیارش و بابک هم به مشکلاتم دامن بزنند.
دلم می خواست تا روز پنج شنبه می مردم و به عقد مانی در نمی آمدم. به درگاه خدا التماس می کردم که من را پیش مامان ببرد تا تن به این ازدواج اجباری ندهم. هیچ وقت فکر نمی کردم همسر مردی شوم که هیچ علاقه ای به او نداشته باشم. حالت انسانهای گنهکار را داشتم. چطور می توانستم همسر مانی شوم در صورتی که به کیارش عشق می ورزیدم. وقتی که بی اختیار فکر کیارش به سرم می افتاد احساس می کردم به مانی خیانت می کنم. به جای این که برای مانی دلتنگی کنم برای کیارش دلتنگ بودم. هنوز هم با دیدن او ضربان قلبم تندتر می شد.
در طول این چند روز بارها از خدا خواسته بودم مهر کیارش را از دلم بیرون کند ولی گشایشی در کارم نشده بود. در کار خود مانده بودم و راه به جایی نداشتم و لاجرم خود را به دست تقدیر سپرده بودم.
روز چهارشنبه بود و یک روز دیگر به جشن نامزدی باقی مانده بود. امروز می بایست همراه مانی به خرید بروم. ساعت چهار بعدازظهر مانی به سراغم امد. بدون هیچ رغبتی همراه او به جواهرفروشی یکی از دوستانش به نام بهداد رفتم. بهداد که پسر خوش سر و زبانی بود با دیدن مانی گفت: به به من تا حالا زوجی به این متناسبی ندیده بودم و رو کرد به من و گفت: خانوم به شما خیلی تبریک می گم که تونستید به قلب مانی نفوذ کنید، کار خیلی مشکلیه.
در پاسخ او به لبخندی اکتفا کردم و در عوض مانی به جای گفت: نه بهداد جان باید به من تبریک بگی چون خانوم خیلی مشکل پسندتر از من هستن . من افتخار می کنم که موردپسند ایشون واقع شدم.
- امیدوارم که خوشبخت بشید.
- مرسی بهدادجان لطفا حلقه ها رو نشون خانوم بده.
بهداد مجموعه ی حلقه هایش را مقابل من گذاشت. قبلا فکر می کردم روزی که بخواهم حلقه ازدواجم را انتخاب کنم چقدر هیجان خواهم داشت ولی حالا می دیدم نه تنها هیجانی ندارم بلکه خیلی هم احساس کسالت می کنم.
مانی آرام پرسید: آتوسا از کدومشون خوشت اومده؟
- فرقی نداره، همشون قشنگ هستن.
- یعنی چی فرقی نداره؟
- یعنی این که هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن تا زودتر بریم.
مانی زیباترین انها را انتخاب کرد و گفت: اگر برات امکان داره دستت کن تا ببینم اندازه اس یا نه.
حلقه رو گرفتم و به انگشتم فرو کردم. درست اندازه بود سریع بیرون کشیدمش و گفتم:خوبه.
مانی ست حلقه من را برای خودش برداشت و پس از پرداخت قیمت انها از جواهرفروشی بیرون آمدیم.
مانی که عصبانی به نظر می امد سعی می کرد خشمش را کنترل کند و بی انکه حرفی بزند در سکوت رانندگی می کرد. برای خرید لباس هم به مغازه ی یکی دیگر از دوستانش رفتیم و به دوستش سفارش زیباترین و جدیدترین لباس شب را داد و در آخر اضافه کرد: سیامک جان یه چیز تک.
- در خدمت هستم. پس لطفا تشریف بیارید بالا.
طبقه ی بالای مغازه پر بود از لباسهایی که به مانکن ها پوشانده بودند . بی حوصله نظری به آنها انداختم آرام به مانی گفتم: من میرم اتاق پرو. توام یکی رو انتخاب کن و بیار . و بدون اینکه فرصت اظهار نظری به او بدهم از کنارش رفتم.
چند لحظه بعد مانی امد و یک دست لباس به دستم داد و گفت: هر وقت پوشیدی بگو، می خوام خودم ببینم.
نگاهی به لباس انداختم لباس به طرز فجیعی باز بود. در حالی که عصبانی شده بودم ، گفتم: واقعا که! تو می خوای من فردا شب با این لباس جلوی دیگران ظاهر بشم؟!
- آتوسا بهانه نگیر.
- اِ ، چرا متوجه نیستی. من غیر ممکنه این لباس مسخره رو تنم کنم.
- این لباس هیچ ایرادی نداره... فقط تو می خوای اعصاب منو داغون کنی، همین.
- نه من فقط یه لباس کیپ تر می خوام.
لباس را از دستم گرفت و گفت: اگر مشکل تو فقط اینه باشه.
بعد از چند دقیقه با پیراهن سفید یقه ایستاده ای امد و گفت: از این کیپ تر دیگه نیست. حالا اگر گیر نمیدی چرا حلقه ایه، بپوش ببینم.
- فکر نمی کنم لازم باشه تو لباس رو ببینی.
- آتوسا کاری نکن از الان بیام توی اتاق پرو بایستم.
لباس را از دستش کشیدم و گفتم: خب صدات می کنم.
- فقط یادت نره چی گفتم.
بعد از این که لباس را پوشیدم به خودم در آینه نگاه کردم. لباس قشنگی بود که درست غالب هیکلم بود. محو تماشای خودم بودم که صدای ضرباتی را که به در می خورد شنیدم و به یاد مانی افتادم و در را باز کردم.
مانی نگاه دقیقی به من انداخت و در حالیکه لبخند می زد گفت: خیلی بهت می آد.
بی آنکه حرفی بزنم در را بستم و لباس را تعویض کردم و بیرون امدم. صدای خنده ی شاد مانی از طبقه ی پایین به گوش می رسید و در اخر این جمله را شنیدم که می گفت : سیا، من خیلی تلاش کردم تا حالا برای بدست اوردن چیزی این همه سختی نکشیده بود.
- ولی خانوم ارزش این همه تلاش و سختی رو داشته بهت تبر...
سیامک با دیدن من بقیه جمله اش را ادامه نداد و گفت: خانوم مورد پسند واقع شد؟
- بله.
- مبارکتون باشه.
- مرسی.
بعد از پایان رسیدن خرید کسالت آورمان مانی گفت: اتوسا شام رو با من باش.
- نه خسته ام، می خوام برم استراحت کنم.
- آتوسا خواهش می کنم.
- نه حوصله ندارم.
- اتوسا یه من با من مهربانتر باش، حداقل برای فردا شب جلوی مهمونا.
- منو برسون خونه.
- جدا تحمل من این قدر برات مشکله؟!
- نه سرم درد می کنه.
بدون هیچ حرفی به طرف خانه حرکت کرد و بعد از نیم ساعتی ماشین را متوقف کرد. چشمهایم را باز کردم از این که مقابل خانه بودیم متعجب شدم. خواستم کیفم را بردارم که مانی دستم را گرفت. ابروهایم را درهم کشیدم و نگاهش کردم. مانی مثل کسی که می ترسد برای انجام کارش فرصت را از دست بدهد با عجله دستم را بوسید و گفت: به امید دیدار و خدانگهدار.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و در حالی که با سر جواب خداحافظی او را می دادم به سرعت از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه دویدم و بی انکه برای دیدن مانی به عقب برگردم وارد خانه شدم. مونیکا و پدر و کیارش با هم صحبت می کردند که مونیکا با دیدن من گفت: آتوساجان پس مانی کجاست؟
با خونسردی گفتم: مانی خیلی کار داشت منو رسوند و رفت.
- ولی ما برای شام منتظر بودیم.
- باید ببخشید من و مانی شام خوردیم.
- نه عزیزم اشکالی نداره.
- پس با اجاره همگی من میرم استراحت کنم. و به اتاقم رفتم و دو قرص آرامبخش بلعیدم. دلم می خواست بدون فکر و خیال به خواب بروم و بالاخره بعد از چند دقیقه قرص ها کم کم اثر کردند و به خواب فرو رفتم.
صبح با صدای زیور از خواب بیدار شدم. در حالیکه پتو را از رویم می کشید گفت: خانم چقدر می خوابید پاشید ساعت دوازده شد.
- زیور خانوم خوابم نمی آد...بعدا بلند می شم.
- خانم مگر قرار نیست ساعت دو برید آرایشگاه خب پاشید الان ساعت دو می شه ها!
بلند شدم و نشستم و گفتم: نه خیر دیگه نمی شه خوابید.
- صبحتون به خیر خانم.
- سلام.
- سلام به روی ماهتون ، صبحانه می خورید یا صبر می کنید تا ناهار بخورید؟
نگاهی به ساعت کردم . یازده و چهل و پنج دقیقه بود.
- فقط یه فنجان قهوه می خورم.
- چشم تا پایین بیایید من براتون حاضر می کنم. و رفت.
از پله ها که پایین رفتم کیارش را دیدم که با تلفن صحبت می کرد با دیدنم دستی به علامت سلام تکان داد.
قهوه ام را شیرین کردم و نوشیدم که کیارش امد و بالای سرم ایستاد و گفت: عروس خانوم شما نباید بیشتر از اینا خوشحال باشید؟!
- سرم درد می کنه.
- مال بی خوابیه... اخه دیشب تا نزدیکیای صبح بیدار بودی، آتوسا تا حالا کسی بهت گفته که خیلی ناجور دروغ می گی؟
- کیارش دست از سرم بردار.
- من نمی فهمم تو چرا داری تظاهر می کنی!
- تظاهر به چی؟
- فکر نمی کنم این قدر گیج باشی که متوجه منظورم نشده باشی. تو که به مانی علاقه نداری چرا بهش جواب مثبت دادی که حالا از درون به مرز فروپاشی برسی؟
- من به مانی علاقه پیدا کردم وگرنه مثل دفعات قبل بهش جواب رد می دادم.
- م
- مگر این طوری خودتو قانع کنی، واقعا دلم به حالت می سوزه.
- من نیازی به دلسوزی تو ندارم.
- حتی دلم به حال مانی ام می سوزه.
با خشم نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
- خیلی واضحه، تو حتی یک انس ام به مانی علاقه نداری.
- مانی با علم و اطلاع از این موضع خواستار من بود.
- اون که درست ولی نمی دونست تو عاشق مرد دیگه ای هستی.
- حالا که چی؟ می خوای به مانی بگی؟
- یعنی تو این طوری درباره ی من فکر می کنی؟ خیلی باید ادم پستی باش که راز تو رو به کسی بگم. دلم می خواد مانی رو بکشم که اینقدر به تو فشار اورد تا ازت جواب مثبت گرفت. شاید تو بعدا با کسی آشنا می شدی که واقعا دوستش داشتی و با عشق زندگی سعادتمندانه ای رو شروع می کردی نه مثل الان فقط تظاهر به خوشبختی کنی ولی مطمئن باش تو هر کسی رو می تونی فریب بدی جز من . و رفت.
بعد از ناهار همراه مونیکا به آرایشگاه رفتم. مونیکا به غزل گفت: غزل جان آتوسا که می دونی خوشگله دلم می خواد طوری آرایشش کنی که هیچ کس عروس به این زیبایی تا حالا ندیده باشه.
- باشه مونیکا جان نهایت تلاشم رو می کنم.
واقعا هم غزل نهایت تلاشش را کرد . وقتی با کمک مونیکا لباسم را پوشیدم و خودم را در اینه دیدم برای چند لحظه تعجب کردم و برای اولین بار در طول هفته لبخند زدم. غزل نگاه رضایتمندی به چهره ام انداخت و گفت:اتوسا راضی هستی؟
- مرسی واقعا خسته نباشی.
- قربانت، امیدوارم خوشبخت بشی.
- ممنون.
مونیکا دستم را فشرد و گفت: خوش به حال مانی با این عروسی که داره. نمی دونی چقدر ماه شدی.
- مرسی.
چند دقیقه بعد مانی امد و در حالیکه به من خیره شده بود دسته گل را به دستم داد و با شوق گفت: خیلی ناز شدی اتوسا.
چون مونیکا کنارم ایستاده بود لبخندی زدم و گفتم: مرسی مانی.
سوار ماشین شدم و سرم را پایین انداختم و به دسته گل خیره شدم. دلم می خواست زمان در همین موقع می ایستاد و جلوتر نمی رفت. می دانستم که نهایت تا یک ساعت و نیم دیگر برای همیشه به عقد مانی در می امدم.
- آتوسا به چی فکر می کنی؟
- چیز مهمی نیست.
- نمی خواهی یه نگاهی به کسی که این دسته گل را بهت تقدیم کرده بندازی.
حرفی نزدم دلم می خواست هر چه سریعتر به خانه بروم تا از شر تنها بودن با مانی راحت شوم.
******
پایان فصل چهاردهم( صفحه 197) http://www.millan.net/minimations/sm...omesmileyf.gif
-
فصل پانزدهم:http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r12-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r12-smiley.gifhttp://www.smilehaa.org/uploads/Smil...r12-smiley.gif
زمانی که داشتند خطبه ی عقد را می خواندند دلم می خواست فرار کنم. وقتی می شنیدم در گذشته کسی را با زور سر سفره ی عقد نشانده اند می گفتم "همچین چیزی غیرممکنه دیگه بله رو که به زور از دهن آدم بیرون نمی کشن" ولی الان که خودم در چنین مخمصه ای افتاده بودم به خوبی حال انها را درک می کردم.
با فشاری که بر انگشتان پایم می امد به خودم امدم. مانی بود که پایش را محکم روی پایم فشار می داد حتما از این که به سرعت بله را نگفته بودم نگران شده بود. چقدر این پسر عجله داشت.
زیر لب غرید: تو که آبروی منو بردی یک کلمه بگو و خلاصم کن.
صدای عاقد را شنیدم که گفت: عروس خانوم من وکیلم؟
- با اجازه پدرم بله.
صدای دست زدن اطرافیان و بوسه ای که مانی از گونه ام برداشت گویای این واقعیت بود که من از آن مانی شدم.
مونیکا جلو امد و ضمن تبریک حلقه من را به دست مانی سپرد. مانی حلقه را در انگشتم فرو کرد، این حلقه بیانگر عشق بود ولی برای من مفهمومی جز اسارت نداشت. مونیکا حلقه مانی را به طرفم گرفت، مانی دستم را فشرد که یعنی حلقه را بگیرم و دستش کنم. بعد پدر امد و در آغوشم گرفت و گفت: عزیزدلم امیدوارم خوشبخت بشی.
- منم امیدوارم برام دعا کنید.
پدر لبخندی زد و مانی را در آغوش کشید و گفت: یکی یکدونم رو به تو سپردم.
- نگران نباش شهرام من خیلی آتوسا رو دوست دارم و برای سعادتش تلاش می کنم.
کیارش جلو امد و با مانی دست داد و گفت: بهت تبریک می گم مانی جان و دست من را بوسید و با لحن غمگینی گفت: برات دعا می کنم خوشبخت بشی. و رفت.
دیگران هم آمدند و ضمن تبریک هدایایشان را دادند و رفتند ولی من در عالم دیگری بودم. باورم نمی شد که شب نامزدیم به این تلخی باشد.
- آتوسا خواهش می کنم! این چه قیافه ای به خودت گرفتی،حداقل برای حفظ آبرو یه نگاهی به من کن. یه لبخندی حرفی چیزی...
سرم را بلند کردم. نگاه نگران پدر به من دوخته شده بود. به طرفم آمد و گفت: شیرینم اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست ، فقط یاد مامان افتادم... دلم می خواست آنام اینجا بود، پدر.
- عزیزم ولی آنا راضی نیست تو غمگین باشی،بخند بابایی این طوری دیگران فکر می کنن تو رو ...
نگذاشتم پدر ادامه بدهد و در حالی که لبخند می زدم گفتم : شما نگران نباشید و برای این که شک پدر را از بین ببرم دست مانی را گرفتم و گفتم: من با مانی خیلی خوشبختم پدر.
پدر که رفت مانی در حالی که کمکم می کرد تا برخیزم با لحن مغمومی گفت: ای کاش این حرفت دلت بود ، نذر کردم اگر به من علاقه پیدا کردی خرج تحصیل پنج بچه بی سرپرست رو بدم.
با خودم گفتم: منم نذر می کنم اگر تو تا هفته دیگه منو طلاق بدی خرج تحصیل پنجاه بچه رو بدم.
در همین افکار بودم که صدای مانی را شنیدم : کی باور می کنه عروسی به این زیبایی و ملوسی که چنین عاشقانه در آغوشم می رقصه حتی یه ذره ام بهم علاقه نداره.
- یادم می آد می گفتی علاقه نداشتن من به تو خیلی مهم نیست.
- ولی من فکر نمی کردم این قدر سخت باشه.
- خیلی دیر به این نتیجه رسیدی.
- چرا فکر کردی من پشیمون شدم؟
- چون دیر یا زود می شی.
- غیر ممکنه من از انتخابم پشیمون بشم اگه تو به این خاطر ناراحتی باید نگرانیت بی مورده عروسم.
با اخم گفتم: خسته شدم بهتره بشینیم.
- آتوسا تو چرا این قدر شکاکی؟
- ببین من حوصله بحث کردن ندارم.
- باشه حالا برای چی عصبانی می شی؟
- چون اعصابم به اندازه کافی داغون هست دیگه لازم نیست تو داغونترش کنی.
- باشه هر چی تو بخوای.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و سرم را تکان دادم و گفتم: جدا یعنی هر چی من بخوام همونه؟
- آره کافیه امتحان کنی.
به چشمانش خیره شدم و گفتم: منو آزاد کن.
- مگر من تو رو به اسیری گرفتم؟
- دیدی فقط حرف می زنی.
- هر چیزی غیر از این بخواه. آتوسا من نمی تونم تو رو از دست بدم اینو بفهم! دیگه ام نمی خوام از این حرفا بشنوم.
با خشم گفت: فهمیدی یا نه وگرنه از راه دیگه ای وارد می شم تا بفهمی.
- تو نمی خوای گذشته رو فراموش کنی؟
- چرا ولی نمی تونم، هر چیزی غیر از این بخواه.
نگاهم را از مانی گرفتم. در یک لحظه کیارش و بابک را دیدم که در کنار هم ایستاده بودند، با دیدن من سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. دلم می خواست هر چه سریعتر این مراسم لعنتی تمام می شد. به اطراف نگاه کردم و با دیدن ساغر به طرز نامحسوسی به او اشاره کردم که نزدم بیاید. ساغر بعد از چند لحظه با لبخندی که همیشه بر لب داشت به طرفمان آمد و گفت : آقا مانی اجازه می دید منم چه دقیقه ای از همصحبتی با آتوسا مستفید بشم؟
مانی در حالیکه لبخند می زد گفت: اگر فقط چند لحظه باشه اشکالی نداره.
- خیلی لطف کردید. و کنار من نشست و آرام گفت: چه مرگته؟
نگاهش کرد و حرفی نزدم.
- تا تایممون تمام نشده لطفا بنال.
- ساغریه چیزی بگو تا منم بخندم.
- وای خدا به دور، اون یه ذره عقلتم به فنا رفت!
- ساغر،سینا پس چرا نیومد؟
- نکنه انتظار داشتی بیاد؟
- پس چی؟ بهش بگو منم برای عروسیش نمی آم.
- به جهنم!
- ساغر واقعا که خیلی بی تربیتی.
- توام خیلی احمقی! آخه تو چه مرضی داشتی که به مانی جواب مثبت دادی؟
- ای بابا مثل این که من باید به همه جواب پس بدم.
- به همه نه، ولی به من چرا.
- من به مانی علاقه پیدا کردم اینو چطوری باید بهت بفهمونم.
- راست می گی، دارم این عشق و علاقه رو توی چشمات می بینم تو چرا فکر می کنی همه مثل خودت خنک هستن؟
- خواهش می کنم این قدر سر به سر من نذار.
- چشم در ضمن اگر می خوای همه فکر کنن تو خوشحالی بهتره کمتر اخم کنی و لبخند بزنی.
- ساغر من چه کار کنم؟
- می دونی من اگر جای تو بودم خودکشی می کردم.
- گمشو مثلا تو دوست منی یا دشمنم؟
- از اون موقع که به سینا همچین جوابی دادی حالم از قیافه ات بهم می خوره از سینام که این قدر دست و پا چلفتی بازی درآورد تا تو مال مانی شدی بدم می آد.
- من با سینا خوشبخت نمی شدم.
- آخه نه این که با مانی خوشبختی.
- تو از چی خبر داری، من مطمئنم اگر توام جای من بودی همین کار رو می کردی.
- بگو تا بدونم.
- نمی تونم حداقل الان نمی تونم... شاید بعدا بهت گفتم.
- پس درست فهمیدم تو به مانی علاقه نداری.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
- آتوسا دیگه کار از کار گذشته،بهتره به خودت تلقین کنی که به مانی علاقه داری وگرنه این طوری روزگارت از شب تارم سیاهتره،حالا دیگه بهتره تا مانی عصبانی نشده خودمم محترمانه برم.
با رفتن ساغر، مانی کنارم آمد و گفت: آتوسا پس چرا سینا نیومده؟
- دیروز رفت شمال.
- تو از کجا می دونی؟
- دیروز تلفن زد و معذرت خواهی کرد.
- یه سوالی بپرسم ناراحت نمی شی؟
- بپرس.
- سینا خواستگار تو نبود؟
- خیر.
- مطمئن باشم؟
- متوجه منظورت نمی شم؟ یعنی چه؟
- یعنی این که احساس می کنم بهت علاقه داره و برای همین نیومده.
- اولا سینا به من علاقه نداره وگرنه به من می گفت: ثانیا من به سینا برای ازدواج علاقه ای نداشتم ثالثا حالا که دیگه من ازدواج کردم و تموم شد.
- ولی این دلیل نمی شه اونایی که به تو علاقه داشتن چون تو ازدواج کردی دیگه دوستت نداشته باشن.
- مانی تو چی می خوای بگی؟
- من خوشم نمی آد تو با اونا رابطه داشته باشی.
در حالی که لبخند تمسخرآمیزی می زدم، گفتم : یه لیستی از اونایی که کشته مرده ی من هستن تهیه کن تا دیگه به هیچ وجه من الوجوهی من با اونا ارتباط نداشته باشم.
- بار آخرت باشه منو مسخره کردی خب؟
- چون از این به بعد اختیارم دست تو افتاده ، باشه چشم، لطفا این جسارت منو ببخشید.
مانی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و حرفی نزد. از این که عصبانیتش کرده بودم لذت می بردم . دلم می خواست او هم مثل من ناراحت باشد و از این پیروزی لبخندی بر لبانم شگفت و درست در همین لحظه مانی فهمید و گفت : این لبخند برای چی بود؟
- همین طوری،نمی دونستم برای لبخند زدن باید از تو اجازه بگیرم، بازم ببخشید.
- ولی من می دونم تو از این که منو آزار بدی لذت می بری، آتوسا دست از این بچه بازی بردار و این قدر با من جر و بحث نکن.
- من کی با تو جر و بحث کردم تو خودت سر حرفو باز کردی.
- آتوسا من دلم نمی خواد از شب نامزدیمون خاطره بدی داشته باشیم ولی مثل این که تو نمی خوای با من بسازی.
- دیگه چقدر با تو بسازم،هان؟ به خدا خسته شدم.
- من که از تو چیزی نمی خوام... فقط یه کم با من مهربون باش،همین و ساکت شد.
کم کم میهمانان یکی بعد از دیگری رفتند. می خواستم به اتاقم بروم که مانی دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: کجا خانومی،من و تو با هم میریم قدم بزنیم و به حیاط بردم.
- آتوسا من امشب بعد از شیش ماه قراره یه خواب راحت بکنم... اخ که چقدر زحمت کشیدم تا تو عروس خودم شدی، آتی من خیلی می خوامت. اگر توام نسبت به من همین احساس رو داشتی دیگه همه چیز کامل بود.
وقتی به من ابراز علاقه می کرد بیشتر احساس گناه می کردم. چشمهایم را بستم شاید اگر نمی دیدمش کمتر احساس گناه می کردم. ناگهان حس کردم از زمین کنده شدم.
- مانی خواهش می کنم بذارم زمین.
بی آنکه به حرفم توجهی کند به سمت ماشین رفت و روی صندلی نشاندم و گفت: بریم یه چرخی توی خیابونا بزنیم، خب؟
- نه خسته ام، می خوام استراحت کنم.
- آتی اگه یک درصد به من علاقه داری قبول کن.
حرفی نزدم دلم به حالش سوخت.
مانی به نشانه تشکر دستم را بوسید و در را بست.
مانی در حالی که رانندگی می کرد دستم را در دستش داشت و بالاخره بعد از چند دقیقه ای سکوت را شکست: اتوسا تو چند درصد منو دوست داری؟
- مانی نمی خوام در این مرود حرف بزنیم.
- چرا؟ من که می دونم درصدش خیلی پایینه، پس راحت باش.
حرفی نزدم. چون حتی جوابش را خودم هم نمی دانستم ولی امیدوارم بودم به او علاقه مند شوم.
- حتی پنج درصدم علاقه نداری؟
- نمی دونم.
- یعنی چه؟ پس اگر حتی یک ذره ام به من علاقه نداشتی چرا همسرم شدی؟
- یعنی واقعا نمی دونی؟!
- نه تو بگو تا بفهمم.
- فقط به خاطر پدر.
- یعنی تو حرف منو باور کردی؟
- نکنه انتظار داشتی به خاطر خودم پدر رو به کشتن بدم؟
- ولی من اون حرفا رو فقط برای این که توی تصمیمت تجدید نظر کنی گفتم.
- ولی تو فقط حرف نمی زنی، عملم می کنی.
- باور من اون موتور سوار رو من نفرستادم.
- باور نمی کنم، اون حادثه درست همزمان با تهدید تو بود.
- من می تونم امیدوارم باشم که تو به من علاقه مند بشی؟
- منم امیدوارم همین طور بشه.
- آتوسا باور کن من پسر بدی نیستم ولی نمی تونستم تو رو از دست بدم برای همین هر کاری که از دستم برمی اومد انجام دادم تا تو مال خودم بشی.
- بهتره دیگه در این مرود حرفی نزنیم.
- آتوسا یعنی تو منو می بخشی؟
- فعلا نمی تونم شاید بعدا بخشیدمت.
- مرسی تو خیلی خوبی.
- مانی کسی که از این مسائل خبر نداره؟
- هیچ کس هیچی نمی دونه حتی یک کلمه.
- دلم نمی خواد کسی از مسائل قبل و بعد ما اطلاعی داشته باشه خب؟
- هر چی تو بخوای عسلم... آتوسا احساس می کنم خوشبخت ترین مرد روی زمینم. ممکنه خواهش کنم یه لبخند بزنی، می دونی من عاشق اون لبخندای شیرین توام، آتی این اخرین خواسته منه، خواهش می کنم.
لبخند ساختگی زدم و چشمهایم را بستم.
******
پایان فصل پانزدهم ( صفحه 208) http://www.smilehaa.org/uploads/Smil...act-smiley.gif