سبز که بپوشی رنگ جنگل میشه، طوسی که بپوشی رنگ دریا میشه، قهوه ای که بپوشی... گفت رنگ چی میشه، رنگ گنبد مسجد میشه، منتها شفاف، صدفی.
می گفت:همه اون رنگا قشنگه، هرکدام یه جور قشنگه، ولی آبی چیز دیگه است. آبی قشنگ نشون می دهد که دلت چقدر پاکه، مثل فرشته ها، وقتی راه می ری و باد می پیچه تو لباست آدم حس می کنه یکی از فرشته های خدا اومده رو زمین داره راه میره یا پر می زنه.
وقتی که موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم هوا روشن روشن شده بو، آفتاب تازه داشت از دیوار خونه میومد پایین.
مامان لباس رو که تنم کرد گفت:حالا چشماتو ببینم، منم سرمو بلند کردم و تو صورتش نگاه کردم، بعد که خوب منو با لباس آبیم نگاه کرد گفت:
-بابات هم کم خوش سلیقه نیست ها.
بغلم کرد، بوسم کرد و گفت:
-یعنی راستی راستی مثل فرشته ها شدی، بابات حق داره که این لباسو خیلی دوست داشته باشه.
گفتم: برای همینه که تو لباسه ابیتو پوشیدی؟
بهم خندید و گفت: شیطونک! بشین تا من برم سماورو آب بریزم، آبش تموم شده حتما"
گفتم: حالا می شه برم کوچه منتظر بابا بشم؟
گفت: نه مامان جون، بابا که بیاد خودش میاد تو خونه.
گفتم:پس برم لب حوض، پیش ماهی خودم. باهاش حرف بزنم تا بابا بیاد. ببین من که دوست داشتم دوباره بیام پیشت، اما می دونی مامان چی گفت؟
گفت:نه، نه، لب حوض دیگه اصلا". بگذار لباست حداقل تا اومدن بابا تمیز بمونه.
گفتم:پس چی کار کنم، همینطوری صاف صاف بگیرم بشینم. نمیشه که، پس فقط دم در واستم.
مامان گفت:فقط دم در، برو.
وقتی آمدم تو حیاط دوباره اومدم پیشت، ولی لب حوض ننشستم، یادته که، پولکات از خوشحالی داشت برق می زد. یه جا نمی تونستی واستی، هی می رفتی اینور هی می رفتی اونور. بالهاتو تکون می دادی، انگار توی آب پر می زدی.
بهت گفتم:کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که امروز از سفر می آمد، اینهمه که داری برای اومدن بابای من خوشحالی می کنی، اگه بابای خودت می آمد چی کار می کردی؟ خیلی خوبه که آدم باباش از سفر بیاد، تو که نمی دونی. من هرچی تو رو دیدم با مامانت دیدم، اصلا" نمی دونم بابا داری، نداری، داشتی، نداشتی.
وقتی بابام تو و مامانتو آورد خونه گفت کوچیکه رو برای شیوا خریدم بزرگه رو برای مامانش.
من اصلا" یادم رفت بپرسم که پس بابا چی؟ ببین چقدر حواس من پرته، اینهمه صبح تا شب باهات حرف زدم یه بار به فکرم نرسید ازت بپرسم که تو بابات کجاست؟
مامان داد زد: شیوا تو که قرار بود لب حوض نری.
قولی رو که داده بودم حسابی یادم رفته بو، نشسته بودم لب حوض و داشتم باهات حرف می زدم. زودی آمدم کنار گفتم:
-ببخشید مامان یادم رفته بود، حالا بلند شدم.
تو هم از این دعوای مامان ترسیدی و رفتی زیر آب.
وقتی داشتم می رفتم طرف در، شنیدم از تو کوچه صدای پا میاد. هیچ کس جز بابا نمی تونست باشه. زودی درو باز کردم و پریدم بیرون. داشتم می دویدم برم طرفش که دیدیم هوشنگ خانه. همون همسایه بغلیمون که بابای الهه است.
بی اختیار سلام کردم. نمی خواستم بهش سلام بکنم ولی می گم که، حواسم نبود.
خوب معلومه چرا نمی خواستم بهش سلام بکنم. با اونهایی که طرفدار شاه هستن و به انقلاب فحش می دن که آدم سلام علیک نمی کنه. بخصوص که بابابی آدم چندبار تا حالا باهاش دعوا کرده باشه.
این دختر بزرگش که اسمش کتایونه از صبح تا شب نوار خواننده هارو می گذاره و صداشم بلند می کنه. گاهی وقتام با سر و پای لخت میاد وسط کوچه می ایسته.
همسایه های دیگه ام چندبار باهاش دعوا کردن.
به جای اینکه جواب سلاممو بده گفت:کجا؟ با این عجله؟
محلش نذاشتم، رفتم طرف سر کوچه و زیر لب گفتم: باباب جونم قرار بیاد.
-ا، به به، چه خوب، چه ساعتی قراره بیاد؟
-نمی دونم، ولی قراره بیاد، الان قراره بیاد.
یه خنده ی مسخره کرد و گفت:
وقتی رسیدم سر کوچه اول فکر کردم رو پله ی خونه ی سر کوچه ای بشینم و به درشون تکیه بدم ولی بعد یادم آمد که باید لباسم تا آمدن بابا تمیز بمونه، تازه، اگه می نشستم خوب می تونیتم سر خیابونمونو ببینم.
ماشین معمولا" تو خیابون فرعی ما نمیاد، همونجا تو خیابون اصلی پیاده می کنه.
پس حتما" بابا می بایست از سر خیابون تا سر کوچه رو پیاده بیاد، ولی خوب نمی شد تو ماشینها رو هم نگاه نکرد. همه ی ماشینها رو از وقتی می پیچن تو خیابونمون می بایست نگاه کرد تا زمانی که بیان و از سر کوچه ما رد شن.
توی این سه ماه ریشهای بابا حتما" باید بلند شده باشه، موهاشم همینطور. باید صورتشم یک کمی سیاه شده باشه، سوخته باشه تو آفتاب، می گن آفتاب جبهه خیلی داغه، ولی دفعه های پیش سیاه نشده بود، خب، دفعه های پیش تابستون نبود که.
بابا حتما" باید خاک خالی باشه، یه عالمه گل هم به پوتیناش چسبیده باشه، اوندفعه که آمده بود سر آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود، مامان گفت: اینجا چرا اینجوری شده؟
بابا گفت: قسمت نبود دیگه، گرفت و رد شد.
من گفتم: چی قسمت نبود بابا
گفت: ترکش بابا جون، لیاقتشو نداشتیم.
دیدیم مامان گریه ش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت می کنن که قسمت نبود. چه حرفها!
اوندفعه که بابا اومد بغلم نکرد. فقط خم شد و بوسم کرد، دستهامو که انداختم دور گردنش باز کرد و گفت: خاک خالی ام بابا جون.
دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم باباجون بغلم کن.
نمی تونست که نکنه، از رو زمین بلندم کرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:
-یکم دیگه صبر کن، از حموم که آمدم لباسهامو که عوض کردم، حسابی بغلت می کنم.
چقدر طولش می ده بابا، گفته بود صبح زود، الان که صبح دیره هنوز نیومده، آفتاب پهن شده تو خیابونها، این موتور سواره چرا هی میاد و هی می ره؟ هی می ره سر خیابون، هی می ره ته خیابون. چقدر هم به من نگاه می کنه، انگار داره میاد اینور.
اون که پشت نشسته و یه ساک دستشه می گه:
-دختر جون! بابا جونت نیومده هنوز؟
من می گم: اگه اومده بود که من اینجا ننشسته بودم. بعد یدفعه می گم: تو از کجا می دونی که قراره بابام بیاد؟
اون که جلو موتور نشسته می گه:خودش گفت:بابات خودش گفت که امروز می آم.
من می گم: به شما تلفن کرده؟
همون جلوئیه می گه: آره تلفن زده، چندبارم تلفن زده.
بعد هردوتاشون می خندن و گاز می دن و می رن.
عجیبه، همه از دور که میان شبیه بابان. وقتی میان نزدیک هیچکدام بابام نیستن.
این دیگه بابامه، خود خودشه، ساک خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم برم طرفش بپرم تو بغلش، این دفعه دیگه باید بغلم کنه.
-باباجون! باباجون! سلام! قربونتون برم الهی.
-سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دخترکمو بگردم، فدات بشم بابا.
چقدر بغل بابا خوبه، چقدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم سفت آدمو بغل کنه، چشمها و سر و صورت و موها و دستها و بازوهای آدمو ببوسه. به آدم بگه: فرشته مامانی، عروسک بابا!
-باباجون منو نگذاری زمین ها!
چشم عزیز دلم. طوطی بابا! نمی گذارمت زمین.
وقتی می پیچم تو کوچمون من هنوز تو بغل بابامم، ساکش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.
-منم خوبم، مامانم خوبه باباجون، فقط، تو که نیستی خیلی تنهاییم بابا! تو که نیستی انگاری هیشکی نیست بابا! تورو به خدا دیگه...
بابا که بر می گرده نگاش کنه منم بر می گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه. توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم که اینها قبلا" هم اومده بودن.
اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمی کنن تفنگ رو نشونه نمی گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ کاری نمی کنه، واستاده و داره تو چشمهای اون تفنگ به دسته نگاه می کنه.
می خواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته هم صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز می ده. من خیلی می ترسم، اگر تنها بودم حتما" در می رفتم، مثل بابا وا نمی ایستادم نگاهشون کنم.
ولی اینها به بابا کار دارن، به من که کار ندارن، می خوان حتما" بابا رو بکشن، هان؟ بابارو بکشن؟ بابا جون منو؟
ولی من نباید بگذارم بابامو بکشن، دیگه من بابا نداشته باشم.
من که نمی خوام گریه کنم، گریه خودش یه دفعه اومد.
دستهامو باز می کنم جلوی بابا، شونه هاشو بغل می کنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می آرم جلوی صورتش.
یکی از اونها به او یکی می گه:
بابا منو پرتم می کنه رو زمین، طرف دیوار.
-چرا بابا جون؟ چرا؟ تو که گفتی منو نمی گذاری زمین
بعد می ره طرف اونها، یه چیزی هم میگه که من نمی شنوم.
ساک افتاده اونطرف، منم این طرف رو زمین، بابام هم داره می دوه طرفشون.
بابا و موتور سوارها هم تار می شن، من جیغ نمی زنم، گریه هم نمی کنم، هیچ کاری نمی کنم، نمی تونم بکنم، بابا انگار داره می ره که تفنگشونو بگیره، چه بابای شجاعی دارم من!؟ اگه تفنگشونو بگیری معلوم میشه زورت خیلی زیاده. اونوقت همیشه باید منو بغل کنی، بزرگم؟ باشم. صدای شلیک گلوله میاد. خیلی بلند، انگار گوش آدم می خواد بترکه، سر تفنگ هم آتیش می گیره و خاموش میشه.
بابا از کمر تا می شه، دولا می شه و می پیچه به خودش، دستاشم تو خودش جمع می کنه. مثل کسی که دلش درد می کنه، موتور سوارها هنوز نرفتن، دارن بابا رو نگاه می کنن، می خوان دوباره بکشنش؟ بابا می خواد بخوره زمین، یک دستشو می گیره به دیوار، دست دیگه هنوز رو دلشه، دیوار خونی میشه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه می ذاره، سرخ سرخ.
دندونهای من به هم چفت شدن، چشمام سیاهی می ره، سیاهی، سیاهی تنها رنگیه که تا حالا بابام تو چشمام ندیده.
خیس عرق شدم، سرم گیج می ره، چقدر مردم جمع شدن، موتور سوارها نیستن، نفهمیدم کی رفتن انگار از اول هم نبودن، یهوئی غیبشون زد.
مردم شعار می دن، ا... اکبر می گن، مرگ بر منافق می گن. پس منافق بودن این موتور سوارها که بابا رو کشتن؟
کاش اینها هم یه وقتی بابا می داشتن، اینها نمی دونن که بابا ها چقدر خوبن؟ چقدر مهربونن؟ نمی دونن که وقتی بابا نیست هیشکی نیست؟
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم می بینمش، بابا داره پرپر می زنه، مثل اون کبوتره که همسایمون با تفنگ زده بودش و افتاده بود تو خونه ما، تو باغچه.
به بابا گفتم: بابا! چرا این داره انقدر تکون می خوره؟ دل آدم می لرزه.
بابا گفت: داره جون می ده بابا جون! داره پرپر می زنه.
-بیرحمی باباجون! انگار قلب تو سینه ی اینها نیست. انگار اصلا" انسان نیستن. بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم داره پرپر می زنه!
-آخه چرا بابای مظلوممو کشتین بی رحما؟ مگه قلب تو سینه شماها نیست. مگه شماها انسان نیستین؟ چرا بابا جون منو کشتین؟
کوچه رو خون گرفته. محله رو خون گرفته، تمام دنیارو خون گرفته.
-بابا جون! باباجون! بلند شو منو بغل کن، خودت گفتی منو نمی گذاری زمین، باباجون قربونتون برم الهی، بلند شو، بوست می کنم بلند شو بابا جون، اون موقع ها خواب که بودی وقتی بوست می کردم پا میشدی و منو بغل می کردی، با یه بوسه پا می شدی بابا جون! ولی حالا با اینهمه بوسه پا نمی شی. فقط دستتو می ندازی دور گردنمو منو تو بغل خونیت فشار می دی. ولی این کمه بابا، من می خوام بلند شی، جون چشمهای من بلند شو باباجون! تو که با این قسم من هرکاری می خواستم برام می کردی، چرا حالا بلند نمی شی؟ هان؟ بلند شو ببین چشمام چه رنگی شده؟
یه رنگی که هیچ وقت ندیدی، سرخ سرخ سرخ، زنگه همه جای دیگه، رنگ زمین و آسمون، همه جا رو خون گرفته بابا جون بلند شو.
چرا دستهاتو هی شل می کنی بابا؟ به جای اینکه حرف منو گوش کنی داری بدتر می کنی؟
چرا باز کردی دستتو بابا؟چرا دیگه منو تو بغلت فشار نمی دی؟ چرا دستهاتو ول کردی رو زمین بابا؟ چرا دیگه منو نگاه نمی کنی؟چرا چشمات خیره شده به آسمون؟ چرا شبیه مرده ها شدی؟ چرا دهنت باز مونده؟ چی می خوای بگی؟
تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولو ام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
خانوم کوچولو پدر می خواد بابا، خودت گفتی من فرشته کوچولو ام، مگه فرشته کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه عروس کوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه طوطی بابا نمی خواد؟
وقتی جبهه بودی همش دعا می کردم زودتر بیای باباجون! کاش دعا نمی کردم، کاش از جبهه نمی آمدی بابا!
کاش وقتی آمدی بغلم نمی کردی بابا! کاش منو نمی بوسیدی بابا جون!
صدای گریه مردم نمی گذاره حرف هامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم... این پیرمرده کیه که داره گریه می کنه و حرف می زنه:
-یه مسلمون این دختر و برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار می زنین که چی؟ الان روحش می پره این دختر، داره خودشو می کشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش می زنه، جگر همه رو می سوزونه، مگه دارین تعزیه ی قاسم تماشا می کنین؟ یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
ولی من به حرفشون گوش نمی دم.
بابا جون خودمه، می خوام بغلش کنم، اگه اون نمی تونه سفت منو بغل کنه من که می تونم، من بابا رو ول نمی کنم، سه ماهه که مامان ر شب و هر روز می گه می آد. به همین زودی، اینطوری خواستی بیای بابا؟ اگر نمی آمدی می گفتم جبهه ای، یه روزی می آی، ولی حالا چی بگم. حالا که جلوی چشمای خودم...
حرف مامانو ولی گوش می کنم، بلند می شم، قول می ده که تو رو بیاره خونه باهات حرف بزنم، چادرشو گرفته به دندوناشو بلندم می کنه، اشک مثل بارون از چشماش میاد پایینو می ره زیر چادرش قایم میشه. مامان همیشه همینجوری گریه می کنه. اگر بغل دستش هم نشسته باشی تا نگاش نکنی نمی فهمی که داره گریه می کنه. فقط اشک می ریزه، آروم و بی صدا مثل آب حوض که وقتی پر میشه از بغل هاش می ریزه،