نگفتم كار خودشه؟ رعنا مي گفت چند دقيقه پيش، زري تلفني بهش خبر داده كه احمد آقا، زهره رو با خودش آورده، اين طور كه رعنا مي گفت، حال زهره هيچ خوب نيست و به محض رسيدن، توي بستر افتاده. نگاه جهانگير، براي لحظه اي به خانم مالك افتاد. گرچه خاموشبودن امّا در چشمانش درد عميقي موج مي زد. دوباره سرش يه زير افتاد و به پنجه هاي در هم گره اش خيره شد.
ورود زيور، با آن ظاهر زرقو برق دار و چهره ي رنگ شده، مانند نكي بود كه برزخم پاشيده بود. گويا تازه از مهماني برگشته بود. در تمام طول روز، اهالي منزل از دست مزاحمت هاي او، آسوده بودند امّا حالا كه رسيده بود، مي خواست از همه چيز سر در بياورد.
ـ چي شده كه همتون زانوي غم بغل گرفتيد؟
در ميان حاضرين فقط اعظم به او نگاهي انداخت و ماجراي گم شدن زهره را به طور مختصر برايش شرح داد.
در آن ميان هيچكش متوجه برق چشمان زيور نشد، فقط صدايش را شنيد كه گفت:
حقيقتش من فكر نميكنم كار درستي باشه كه آدم از خونه ش فرار كنه، زهره بايد عاقيت كاررو درنظر مي گرفت، بالاخره يه روزي پدرش اونو پيدا مي كرد... حالا بي خود اينقدر ناراحتيد، اون برگشته سر خونه و زندگيش، ايكه ديگه غصه نداره.
جهانگير نمي توانست وجود او را بيش ار اين تحمل كند، خصوصاً كه مي دانست، زن پدرش هيچ وقت چشم ديدن زهره را نداشته است. از اين رو درحاليكه تلاش مي كرد، صدايش را از حد معمول بلندتر نكند گفت:
زيور خانم، نظر شما براي خودتون محترمه، ولي چون شما از جريان خبر نداريد، ممكنه مارو به حال خودمون بذاريد.
زيور كه غرورش جلوي بقيه جريحهدار شده بود، با لحن معترضي گفت:
حالا درسته كه ناراحت، ولي دليل مي شه به خاطر يه دختر غريبه، اين طو با من صحبت كني، مثل اينكه منم تو اين خونه براي خودم حق و حقوقي دارم.
جهانگير ديگه نتوانست جلوي خشمش را بگيرد و در پاسخ گفت:
محضاطلاع شما بگم زهره براي من غريبه نبود. اگه اين اتفاق لعنتي نمي افتاد، به زوديهمسر من مي شد و به كوري چشم اون هايي كه نمي تونن ببينن، قرار بود زهره خانم خانم اين خونه بشه.
چهره برافروخته جهانگير، نشان مي داد ديگر تحمل فضاي اطاق را ندارد بلند شد و از آنجا بيرون آمد. رديف درختان و سكوت شبانه او را در آغوش كشيد.
حال زهره روز به روز بحراني تر مي شد. اوايل، مادرش را احمد آقا، بي اشتهايي او را به حساب افسردگي اش مي گذاشتند و اميدوار بودند به مرور همه چيز روبراه شود، ولي از وقتي به اهواز برگشته بود، چنان لاغز و رنجور شد كه ديگر حتي راه رفتن و نشستن برايش كاري دشوار به نظر مي رسيد.
احمد آقا، به همراه زري، زهره را نزد يكي از معروف ترين پزشكان شهر بردند. دكتر شهاب به محض مشاهده ي بيمار، دستور داد هر چه زودتر او را در بيمارستان بستري كنند. دكتر، در همان معاينات اوليه، بطور خصوصي به احمد گفت:
بيماري دختر شما، به نظر مشكوك مي رسه و من تا آزمايشات كامل هيچ نظري نمي تونم بدم.
با شنيدن حرف هاي دكتر، احمد به حال بدي دچار شد. دهانش خشك شد و زانو انش به رعشه افتاد.
او به خوبي ميدانست زماني كه پزشكي ازكلمه (مشكوك ) در مورد يك بيماري استفاده مي كند، حساب آن بيمار پاك است و ديگر اميدي به بهبوديش نيست. احمد حاضر نبود در اين باره چيزي به زري بگويد. چرا كه كاملاً مي فهميد، براي يك مادر، چقدر سخت و ناگوار است كه بداند دختر دلبندش، به زودي در مقابل چشمانش پرپر مي شود.
فكر بيماري زهزه، همه جا با او بود و مانند خوره، مغزش را مي خورد. حتي كارگران ميدان هم به حال او پي برده بودند و دورادور برايش دلمي سوزاندند.
مجتبي يكي از كارگراني بود كه سالها، زير دست آقاي خليلي فرمان برده بود، او مشغول تقسيم بانامه بود كه خطاب به يكي از راننده ها گفت:
بنده ي خدا آقاي خليلي، اينقدر حواسش پرته كه اولش به جاي بارنامه يه مشت كاغذ باطله به من داده بود.
راننده كه مرد چهاشانه و شكم گنده اي بود، با كنجكاوي پرسيد:
مگه چي شده چرا حواسش پرته؟
مجتبي گفت:
والا خيلي مفصله، هرچيه، زير سر دختر ناتني شه. اولش... گذاشت و از خونه فرار كرد، نمي دونين احمدآقا چقدر دردسر كشيد تا پيداش كرد، آخه پاي آبرويش در بينبود. حالا هم كه پيدا شده ميگن معلوم نيست چه مرضيگرفته كه داره مي ميره. احمدآقا، هر روز مياد يك ساعتي مارارو روبراه ميكنه و ميره، خلاصه زندگيش حسابي الاخون والاخون شده.
راننده دستي به سبيل هاي پرپشتش كشيد . گفت:
عجيبه!
مجتبي پرسيد:
چي عجيبه؟
راننده گفت:
ميدوني آقا مجتبي، نه اينكه خداي نكرده بخوام بگم شمادروغ فرمايش مي كنيد... نه والا، ولي من اين جريانو از زبون يه نفر ديگه طوري ديگه شنيدم، اينه كه يه كم تعجب كردم.
مجتبي پرسيد:
يعني چي يه جور ديگه؟ اصلاً كي در اين مورد حرفي زده؟
راننده گفت:
هيچي بابا... ولش كن، مي دوني از قديم گفتن جلوي دريارو مي شه گرفت ولي جلوي زبون مردم رو نه. كمك راننده كه در تمام مدت به صحبت هاي آنها گوش داده بود، براي اين كه بحث به درازا نكشد، مداخله كرد و گفت:
ـ آقا رضا، بهتره حركت كنيم، آفتاب داره حسابي مياد بالا مي ترسم ميوه ها توراه پلاسيده بشن.
راننده گفته او را تاييد كرد و پس گرفتن بارنامه و گفتن« عزت زياد» پشت فرمان نشست وبه راه افتاد. هنور مسافت زيادي از ميدان دور نشده بودند كه شاگرد با كنجكاوي پرسيد:
راستي آقا رضا، جريان اين آقاي خليلي از چه قراره بود؟
راننده سر پيچ اوّل كه رسيد سمت راست پيچيد و گفت:
والا راستش، خداعالمه كه واقعيت چيع، اما اون حرفهايي كه ما شنيديم با حرفهاياين آقا مجتبي، زمين تا آسمون فرق داره. حالا كدومش راسته؟ خدا ميدونه.
كمك راننده گفت:
حقيقتش آقا رضا منو خيلي كنجكاو كردي، حالا كه راه درازه و وقت زياد، پس از اولشبرام تعريف كن ببينم موضوع ازچه قراره.
آقا رضا، آدم خوش صحبتي بود، او فرصت را غنيمت شمرد و آنچه را درباره ي آقاي خليلي شنيده بود، براي شاگردش بازگو كرد. وقتي ماجرا به پايان رسيد، گفت:
اي كاش صحبت هاي آقا مجتبي حقيقت داشته باشه، چون به عنوان يه مرد، دوست ندارم ببينم غيرت و مردونگي اون قدر از بين رفته باشه كه كسي به دختر خودش، به چشم ناپاك نگاه كنه.
فصل هفتم
آفتاب در وسط آسمان، مستقيم به هناي زمين ميتابيد و دقايق نيمروزي را با گرماي خود، لطفي خاط مي بخشيد. در تمام ايام بهاري، طبيعت، زيباتر از هميشه جلوه گري مي كرد و جواني و شادابي را به رخ مي كشيد. نسيم دل انگيزي كه در ميان در ختان پرسه مي زد آمدن بهار به گوش شكوفه ها نجوا مي كرد و همراه پروانه ها دور دست ها را در پيش مي گرفت.
نگاه چشمان به گودي نشسته ي زهره، از پنجره اي كه به محوطه ي سر سبز روبرو باز مي شد، طبيعت را مي نگريست، شايد او هم آواي نسيم را شنيده بود چون همراه با قطره ي اشكي كه از گوشه ي چشمش فرو چكيد، لبخندي محو، لبلنش را از هم گشود، آيا اين پوزخندي بود كه به بازي ندگي مي زد؟ درك اين حقيقت تلخ كه او در آغاز زندگي، به پايانش رسيده بود، مشكل تر از آن مي نمود كه تصورش را مي كرد.
پچ پچ آرام دو پرستار، در لحظاتي كه گمان مي بردند او در خواب است، همه چيز را برايش روشن كرد.(پس او ديگر فرصت زيادي نداشت؟)
اين سوال، مدام رنجش مي داد و مانند سوهان، روحش را مي آزورد.
صدايي خلوت او را بر هم زد.
ـ زهره....
احمدآقا بود. مثل هميشه نگران به نظر مي رسيد. در اين دو هفته اكثر كاركنان بيمارستان او را شناخته بودند. زهره با صدايي كه بر اثر ضعف، آهسته ار از هميشه به گوش مي رسيد، گفت:
اومدين عموجون؟
احمد آقا گفت:
زري گفت، با من كار داري.
زهره دست نحيفش را به سمت او دراز كرد. نگاه احمد به كبودي هاي جاي فرو رفتن سوزن افتاد وبا خود گفت:
( در اين مدّت تمم بدنت رو سوراخ سوراخ كردن). به دنبال ايم فكر، دستش را به نرمي گرفت.
زهره گفت:
عموجون، مي خوام آخرين خواهشم رو با شما در ميون بذارم... ميدونم كه ديگه فرصتي باقي نمونده. كلام زهره به سختي شميده مي شد، احمد گفت:
منظورت از اينكه فرصتي باقي نمونده چيه؟!
زهره گفت:
خواهش ميكنم خوتوم رو به بي اطّلاعي نزنيد... من خبر دارم كه ديگه چيزي به عمرم نمونده.
چشمان احمد گرد شد و پيشاني اش رنگ باخت، با نگراني گفت:
كي به تو گفته كه...
زهره فشار ملايمي به انگشتان او وارد كرد و گفت:
به جاي اين تعارف ها، ... قبل از مرگم كاري كنيد كه با خيال از اين دنيا برم... عمو جون مي خوام امروز تنها آرزوي منو برآورده كنيد.
احمدگفت:
هرچند مي دونم كه به زودي خوب مي شي و با ما برميگردي خونه، ولي هرچي بخواي، برات فراهم مي كنم، بگو چي دلت مي خواد؟
زهره نفسي تازه كرد و گفت:
بگذاريد اوّل اعتراف كنم كه شما، در تمام اين سالها هميشه براي من مثل يك پدر خوب و مهربان بوديد. براي همينه كه خيلي بهتون علاقه دارم... عمو، مي خوام آخرين وقتي آخرين نفس رو مي كشم، بازم شما رو مثل سابق دوست داشته باشم... پس قبل از اينكه چشمام براي هميشه بسته بشه، به من نگاه كنيد و بگيد كه تا به حال اشتباه مي كرديد... عموجان ميخوام از زبان شما بشنوم كه منو مثل
تا ص 201