فصل 33
صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
صدای تریسی – نه عزیزم.
-پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
«ِیک سکوت کوتاه»
-چقدر خوشمزه است.
-امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
-چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
-ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
-چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
-ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
«یک خنده بلند»
-به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
«صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
-و من هم در قطار سریع السیر شرق.
-او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
«صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
«صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
-میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
-آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
-غیر ممکن است.
رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
او پرسید:
-پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
-نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
-یعنی به شما اطلاع می دهند؟
ون دورن توضیح داد:
-تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
«صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
-هیچ راهی ندارد و....
-ساکت باش!
صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
-بله، این کار مثل آب خوردن است.
-تو داری شوخی می کنی.
-من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
-تو چه فکری توی کله ت داری؟
«صدای بسته شدن در»
بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
-نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
-اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
-میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
-بله قربان.
-و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
-بله قربان.
ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
-این تو را راضی می کند؟
کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
********************
در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
-مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
-او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
-بگذار ببینم
مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
"دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
**********
صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
-این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
-او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
-چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
-بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
-شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
-به هتل او، هتل آمستل
**********************
در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
-لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
-آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
-آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
-بله چرا که نه؟
-و شما هم این کار را کردید؟
-البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
-به چه کسی تلفن زدید؟
-به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
********************
در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
-این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
-من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
-او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
-و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
-بله.
کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
-آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
-این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
-من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
بازرس گفت:
-آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
-آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
ون دورن گفت:
-نه به هیچ وجه.
دانیل کوپر گفت:
-بله!