زنی عاشق در هزار توی ورق
عشق تو را آموختم از مرکب ،
تنها یک قطره ، راه ی دراز بر سپیدی می دود...
عشق تو را آموختم از پرندگان سپید نوروزی ،
که دوباره با بال های کوچ ،
در پشت نور ، افق را رقم می زنند...
عشق تو را آموختم از کودکان و دیوانگان ،
زبان آیینه ی دل است در عریانی مطلق...
عشق تو را آموختم از مورچه ،
که دانه ی گندم اساطیری را تا آخرین رمق ،
تعقیب می کند...
***
هان این حروف من است...
هان اینک این حروف من است
که پنهان می شود...
آه چگونه چونان زنبق،
تشویش در اعماقم
آرام می گیرد
در ظروف رکود باتلاقی
برای گردشی خونین ، که از زمان ها پیش ، رخ نداده بود ؟
...و چگونه بِزیَم ، آنگاه که بر تو عاشق نیستم ،
و چگونه با تو شريك شوم
در سرقت آتش و عشق به رازها؟...
***
خاطراتت چه می کند که
باید مرواریدی سیاه گردد ،
و تا به ابد از گردنم فرو آویخته باشد؟
پرنده ی پليكان چه می کند ...
در حالی که با مرکب سپید بر بالهایش ، شتابان است.
و از دفتر بیشه ها و تیرگی ها
می گذرد ،
و حال آن که من در سرزمین ها یی دوانم ،
که از آنِ من نیست...
و معشوقی را فرا می خوانم که معشوق من نیست
من با لاشه ی این حروف چه کنم ،
آنگاه که دوستت نداشته باشم
چگونه روح در زبان سَرَیان پیدا کند ،
و با عشق ناممکن شعله ور گردم ،
برای میلیونها زن خاموش وطنم؟
من چگونه فریادهای آنان را از بند رها سازم ،
آنگاه که عشق تو را برنگزینم و آن را نزیَم و آن را نمیرم...
در حالی که حیران چهره ی توام
چهره ی از یاد نرفتنی ات ،
در جستجوی چهره راستین خویش؟...
...قلم همواره، با قهر
بر دستم یورش می آورد،
و آن را به گستره ی ورق می کشاند
تا تو را بنویسم و ترا تنفس کنم ،
و از نردبان فلزی متحرک زمان ،
به فرا سويش باز گردم ،
و ترا ترسیم کنم ،
درون آن لحظه ی از یاد نرفتنی ،
در حالی که تو در گوشم نجوا می کنی:
دوستت دارم...
تو آن را در خلسه ی از خود شدگی می گویی ،
و با حدّت
چونان زخم خنجر برّان در دل سیاهی...
پيكر تو چونان قاره ای است،
که وارد شونده ی آن، گم و سرگردان است
و نیز خارج شونده !...
چشمانت ، طلوع شب است ،برق باران های سوزان ،
ترا به یاد می آورم ، ترا نفس می کشم ،
ترا دوباره به خاطر می آورم
در حالی که بر اوراقم خم شده ام ،
چونان زنی ساحر ،
که رخسار محبوبش را
در آیینه حاضر می کند ،
و با سرکشی دلم ،
ترا برای ناممکن می نویسم،
و آنگاه که با مژگانت ،
بر ورق ، پلك می زنی ، و زنده ای و نفس بر می آوری ،
من به درون دفتر به سوی تو می جهم ،
تا با هم از میان سطور بگریزیم...
...
دموکراسی؟...
آری...حتما...!
اما با زنی دیوانه چون من چه می کنی،
که همواره به ديكتاتوري عشق تو رای می دهد...!
............
پس خاطره ی مرگ...نامش زندگی است...
زندگانی ام به مرگم می گويد:
دوستت دارم....زيرا اگر تو نبودی...
بی گمان من می زيستم
بی آن که زندگانی کرده باشم.........
" چونان گام های شفاف و ناپیدا
در دو سوی شبم
حضور پنهان و فراموش ناشدنیت را
در خاطر دارم"
نه ! یادی نیست ... راهی نیست ... تیرگی ، هر چند چشمانم را عادت نداده هنوز ، اما نگاهم را به سایه نشانده است!