صوفى افزوده بود مايه ى خويش *در سر زهد و پارسائى كرد
هجر بر ما در طرب در بست *وصلش آمد گره گشائى كرد
خيز تا چون ارادتش ما را *سوى ميخانه ره نمائى كرد
با مغان باده ى مغانه خوريم * تا به كى غصه ى زمانه خوريم
عشق گنجيست دل چو ويرانه*عشق شمعيست روح پروانه
در بيابان عشق ميگردد*روح مدهوش و عقل ديوانه
دست تا در نزد به دامن عشق *ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان كه دنيا را *پشت پائى زدند مردانه
آدم از دانه ا وفتاده به دام* آه از اين دام واى از آن دانه
عمر در باختيم تا اكنون *گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امرو ز گر به دست آريم * دامن يار و كنج ميخانه
با مغان باده ى مغانه خوريم * تا به كى غصه ى زمانه خوريم
عقل را دانشى و رائى نيست * بهتر از عشق رهنمائى نيست
طلب عشق و وصل ورزيدن*كار هر مفلس و گدائى نيست
نام جنت مبر كه عاشق را *خوشتر از كوى يار جائى نيست
پاى در كوى زهد و زرق منه* كاندر آن كوى آشنائى نيست
بر در خانقه مر و كه در او *جز ريائى و بوريائى نيست
پيش ما مجلس شراب خوشست *مجلس وعظ را صفائى نيست
راه ميخانه گير تا شب و روز *چون در اسلاميان وفائى نيست
با مغان باده ى مغانه خوريم *تا به كى غصه ى زمانه خوريم