-
قسمت نوزدهم
برای آخرین بار فریاد خفه ای از گلویم درآمد:«استیکس!»دست های پوشالی دور گلویم حلقه شد.مترسک جلوتر آمد و خودش را چسباند به من.صورتم توی پوشال های خشک سینه اش فرو رفت.لولیدم و تقلا کردم خودم را آزاد کنم،اما مترسک حبسم کرده بود و داشت خفه ام می کرد.پوشال بوی ترشیده ای می داد.فاسد شده بود.دلم آشوب شد.حالت تهوع بدی بهم دست داد.صدای استانلی را شنیدم که التماس می کرد:«ولش کن!ولش کن!»باورم نمی شد مترسک آن قدر قوی باشد.بازوهایش را محکم دورم حلقه کرده بود و داشت لای آن پوشال های تهوع آور خفه ام می کرد.برای آخرین بار سعی کردم خودم را خلاص کنم.تا جایی که زور داشتم،تقلا کردم و سرم را آوردم بالا.و چشمم به دو گلوله ی آتش افتاد؛به شعاع های نارنجی نور.که می رقصیدند و نزدیک می شدند.توی آن نور نارنجی،صورت استیکس را دیدم،خشن و مصمم.یک بار دیگر محکم زور زدم.و از پشت سکندری خوردم.فریاد زدم:«استیکس!»دو تا مشعل روشن تو دستش بود،از همان مشعل هایی که تو انبار دیده بودم.استیکس صدا زد:«اینها رو برای روز مبادا نگه داشته بودم!»انگار مترسک ها خطر را احساس کردند.همه مان را ول کردند و دست و پا زنان شروع کردند به فرار.اما استیکس مثل برق دست به کار شد.مشعل ها را مثل چوب بیسبال پس و پیش برد.یکی از مترسک ها آتش گرفت.یکی دیگر.استیکس باز هم مشعل ها را تاب داد.آتش جرق جرق می کرد و شعاع های نارنجی اش توی تاریکی می درخشید.پوشال های خشک یکپارچه الو شد.پالتو های کهنه به سرعت سوختند.وقتی شعله های آتش به مترسک ها می گرفت،به خودشان می پیچیدند و کج و کوله می شدند.از پشت می افتادند زمین.می سوختند.سریع،بی صدا و پر نور،می سوختند.یک قدم عقب رفتم و و وحشت زده و مات و مسحور،به آن منظره زل زدم.رقص شعله ها روی صورت پدربزرگ کورت و مادربزرگ میریام منعکس می شد.استانلی با حالت عصبی و چشم های گشاد،ایستاده بود و کتاب را محکم به سینه اش چسبانده بود.با خودش یک چیز هایی زمزمه می کرد،اما من نمی توانستم کلماتش را تشخیص بدهم.من و مارک کنار استیکس،که تو هر دستش یک مشعل گرفته بود و سوختن مترسک ها را تماشا می کرد،ایستاده بودیم.چند ثانیه بعد،جز چند کپه ی خاکستر روی زمین،چیز دیگری از مترسک ها باقی نماند.مادربزرگ میریام گفت:«خدا رو شکر که تموم شد.»استانلی زیر لبی گفت:«هیچ وقت...دیگه محاله.»
بعد از ظهر روز بعد،خانه ساکت و آرام بود.مارک تو ایوان،تو تختخواب گهواره ای دراز کشیده بود و کتاب های کاریکاتورش را می خواند.پدربزرگ کورت و مادربزرگ میریام برای چرت بعد از ظهر،به اتاقشان رفته بودند.استیکس با کامیون رفته بود شهر سراغ پستخانه که نامه ها را بگیرد.استانلی سر میز آشپزخانه نشسته بود و کتاب خرافاتش را می خواند.انگشتش را روی صفحه ی کتاب حرکت می داد و کلمه ها را زیرلبی،اما با صدایی که قابل شنیدن بود،زمزمه می کرد.استانلی آن روز سر ناهار،دوباره گفته بود:«دیگه محاله.اون درسی رو که باید از این کتاب بگیرم،گرفتم و محاله دوباره مترسک ها رو زنده کنم.دیگه حتی قسمت مخصوص به مترسک ها رو نمی خونم!»همه مان از شنیدن این حرف خوشحال شدیم.حالا،تو این بعد از ظهر آرام و رخوت انگیز،استانلی سر میز نشسته بود و بی صدا یک فصل از آن کتاب بزرگ را می خواند.من هم تو اتاق نشیمن،تنها روی کاناپه نشسته بودم و زمزمه ی ارام استانلی را از آشپز خانه می شنیدم و راجع به شب قبل فکر می کردم.از اینکه بعد از ظهر آرامی داشتم و می توانستم تک و تنها راجع به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر کنم،احساس خوبی بهم دست داده بود.
تک و تنها...
تنها کسی که تو اتاق بود...
تنها کسی که زمزمه ی زیرلبی استانلی را می شنید.تنها کسی که پلک زدن آن خرس هیولای قهوه ای و پر شده را می دید.تنها کسی که دید خرس لب هایش را لیسید،از سکویش پایین آمد...دندان هایش را نشان داد و غرید.پنجه های بزرگش را تو هوا تکان داد.تنها کسی که می دید خرس به او زل زده و شکمش به غار و غور افتاده.تنها کسی که بعد از بیدار شدن جادویی خرس از خواب زمستانی،آن نگاه گرسنه را تو صورت هیولا می دید.با صدای ضعیف و زیری استانلی را صدا زدم:«استانلی؟استانلی؟تو داشتی کدوم فصل کتابت رو می خوندی؟»
پایان