-
در را باز کرد و داخل شد . امید با دیدن سارا از روی تخت بلند شد و نشست و نگاه پرسشگر خود را به او انداخت و گفت :
-چیزی شده سارا ؟ چیزی لازم داری ؟
-نه مزاحمت شدم ؟ داشتی می خوابیدی ؟
-نه بیا بشین
سارا کنارش نشست و کادو را به او داد و گفت :
-این برای تو
-سارا باور کن من شوخی کردم
-اما من این و از قبل برات گرفته بودم
امید بسته را گرفت و گفت :
-ازت ممنونم حالا چی هست ؟
-باز کن ببین
امید پس از باز کردن بلوز قهوه ای خوش رنگی را دید و با تحسین به سارا نگریست و گفت:
-تو همیشه خوش سلیقه ای سارا ؟
سارا لبخندی زد امید گفت :
-واقعاً ممنونم
-قابلی نداره بهتر برم تو خسته ای
سارا بلند شد لبخندی زد و از اتاق خارج شد .و به اتاق خودش رفت .بر روی تخت خود دراز کشید و خوابید . صبح روز بعد بلند شد و به طرف پایین رفت . فقط زن عمو را دید گفت :
-سلام زن عمو صبح بخیر
-صبح تو هم بخیر .برو یه ابی به دست و صورت بزن صبحانه حاضره
سارا با سر تایید کرد . زینب خانم هم میز صبحانه رو برایش آماده کرد .چند شاخه گل بر روی میز قرار داد.پس از چند دقیقه سارا به طرفش امد و روی صندلی نشست و گفت :
-پس عمو و امید کجان ؟
-رفتند شرکت .تو دیشب خوب خوابیدی عزیزم ؟
-بله عالی بود
سارا نگاهی به گل ها انداخت و گفت :شما همیشه خونتون پسر گله ؟
-تقریبا اره .اما این گل ها به افتخار ورود تو به این جاست . یعنی سفارشیه
سارا با تعجب گفت :
-سفارشی -اون وقت از طرف کی ؟
-امید بهم گفت تو گل خیلی دوست داری به همین خاطر این گل ها رو خریده
-ازش ممنونم
-راستی امید گفت که بهت بگم عصر میاد دنبالت تا تورو ببره بیرون
-پس کاراش چی ؟
-اون کار و زندگیش و بخاطر تو تعطیل میکنه در ضمن اکبر هست
-زن عمو دستتون درد نکنه سیر شدم
-اما تو که چیزی نخوردی ؟
-سیر شدم در ضمن اگر کاری هست انجام بدم ؟
-نه عزیزم تو فقط راحت باش
-تعارف نمی کنم زن عمو اگه کاری باشه انجام میدم
-نه عزیزم . کاری نیست
-پس حداقل بذارید میز صبحانه رو باهاتون جمع کنم ؟
-اما اخه عزیزم تو مهمون ما هستی زشته که بخوای کار کنی
-خواهش می کنم ؟
-باشه اما فقط میز صبحانه
-ممنونم
سپس ظرفها را جمع کرد و هر کدام را سر جایش گذاشت وبه حیاط رفت . بر روی تاب نشست و به گل ها خیره شد .چند شاخه گل سرخ چید و ان را مرتب کرد و به طرف اتاق امید رفت و در را باز کرد و گل ها را داخل گلدانی که بر روی میز بود گذاشت و از اتاق خارج شد . عصر امید برگشت و به طرف اتاقش رفت با دیدن گل ها لبخندی زدو به طرف اتومبیل رفت . سارا را صدا کرد
-
سارا بیا دیگه زیر پاهام علف سبز شد
-اومدم دیگه تازه از شر مژده و غر زدناش راحت شده بودم . که گیر جنابعالی افتادم
-پس چی کشیده اون بدبخت از دست تو
-خیلی هم دلتون بخواد
-باشه حالا سوار شو تا بعدا
-بعد ا چی ؟
-هیچی ؟
سارا نشست و امید اتومبیل را به حرکت درآورد
-حالا کجا دوست داری بریم ؟
-نمی دونم هر کجا که تو دوست داری بریم همون جا
-باشه راستی گل سرخ ها رو تو گذاشتی تو اتاقم ؟
-چطور مگه ؟
-اخه من گل سرخ رو خیلی دوست دارم به نظر من این گل حرمتی داره که کسی نباید اونو بشکنه
-چقدر جالب صحبت می کنی امید
-این فقط یه حرف نیست بهش ایمان دارم
-به نظر من تو باید نویسنده یا شاعر می شدی نه مهندس کامپیوتر
-جدا .پس چی ظلمی به خودم کردم راستی سارا میخوام یه روز ببرمت یه زیارتگاه
-زیارتگاه ؟
-اره یکی دو ساعت با این جا فاصله داره
-اسمش چیه ؟
-اسمش اقا یحیی بحر العلومی از نوادگان اقا اما م موسی کاظم
-میشه الان بریم ؟
-الان ؟
-بریم دیگه امید خواهش می کنم ؟؟
-باشه من حرف ندارم
در طول راه هر دو سکوت کرده بودند . پس از رسیدن به مقصد سارا پیاده شد با تعجب به انجا نگاه می کرد .به طرف سنگ قبر ها به راه افتاد بر روی مزار شهدا دست کشید و از پله های زیارتگاه بالا رفت .در را باز کرد و پا به داخل گذاشت .ضریح را گرفت و به نیایش پرداخت اشک از گوشهای چشمانش خارج شد امید هم به زیارت پرداخت و گفت :
-می دونی سارا هر وقت دلم تنگ می شه می یام این جا این جا برام یه حال و هوای دیگه داره
-خوش به حالت امید
-برای من هم دعا کن
-من برای همه دعا می کنم
پس از زیارت هر دو به طرف سنگ قبر ها رفتند و به انها نگاهی انداختند .
سارا گفت :
-هر کدام از این ادم هایی که این جا خوابیدن یه روز برای خودشون کسی بودند زندگی ای داشتند اما حالا چی اروم و بی صدا توی این قبر ها خوابیدند
-این قانون طبیعته
-بهتره بریم اما باید قول بدی من و دوباره بیاری این جا این جا خیلی دل انگیزه سکوتش واقعاً به ادم آرامش می ده
-این کار رو حتما می کنم
امید ناگهان دست بر قفسه ی سینه خود گذاشت و رنگ از صورتش پرید
سارا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
-امید چت شده ؟ حالت خوبه ؟؟
-خوبم فقط اگه میشه تو ماشین رو برون
-باشه اما مطمئنی که حالت خوبه ؟
-اره بریم
سارا پشت رل نشست و به حرکت درآمد و نگاه پرسش گر خود رو به امید دوخته بود
امید گفت:
-چرا به من نگاه می کنی دختر حواست به رانندگیت باشه
-اخه تو یکدفعه چت شده ؟
-هیچی فقط یهو احساس خستگی کردم
سارا لبخندی زد و اتومبیل را جلوی ساندویچی نگه داشت و از ان پیاده شد و بعد از دقایقی برگشت و ساندویچی به دست امید داد و گفت
-بفرما این هم راه حلی برای ضعف نکردن شما
امید خندید و سرش را تکان داد و گفت :
-گاهی اوقات واقعاً باورم می شه که تو یه فرشته هستی یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی
-فرشته ای که جون پسر عموی خودش رو از ضعف کردن نجات می ده
-
امید من می ترسم تو خودت بهتر می دونی که من از کودکی از بلندی می ترسیدم
-اخه دختر خوب تل کابین که دیگه ترس نداره
-اما من می ترسم
-من کنارت هستم نترس بیا
-امید اخه
-بیا دیگه
امید دست او را گرفت و کنار خود نشاند . سارا از ترس محکم بازوی او را چسبیده بود
-حالا چرا چشمات و بستی ؟
-این جوری راحت ترم
-در عوض مناظر زیبا رو از دست میدی
سارا ارام چشمانش را باز کرد و گفت :
-طبیعتش که قشنگه اما من میترسم راستش من تا به حال سوار چیزهایی بلند نشدم
-حالا که سوار شدی بهتره که ترست بریزه
-فکر می کنم که این دفعه حق با توه
-بعد ازاین می ریم شرکت
-شرکت هم جزء تفریحات مونه ؟
-نه بابا زنگ زده گفت خودم یه سر برسونم شرکت
-باشه اما به این شرط که از این جا سلام برم بیرون
-به جای این که قدر خودت رو مضطرب کنی به طبیعت نگاه کن و ازش لذت ببر
بعد از این که از تل کابین بیرون امدند به طرف شرکت به راه افتادند پس از رسیدن به شرکت به طرف اتاق پدرش رفتند . امید در زد و صدای پدرش را شنید که گفت :
-بفرمایید داخل
وارد اتاق شدند .منشی شرکت با دیدن انها عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت
اکبر اقا لبخندی زد و گفت :
-سلام چرا ایستادید بنشینید امید خبر خوبی برات دارم
-سلام خوش خبر باشی بابا
سارا روی مبل نشست و گفت :سلام عمو خسته نباشید
-سلام دخترم سپس خطاب به امید گفت :
-اگه گفتی امروز کی به شرکت زنگ زد ؟
-نمی دونم اما هر کسی که بود شما رو حسابی خوشحال کرده
-مانی زنگ زده بود مانی راد منش
-مانی کی زنگ زده ؟
-نیم ساعت پیش گفت می اید این جا الان که دیگه پیداش بشه
سارا به امید گفت :
-مانی کیه ؟
-یکی از دوستای قدیمه تحصیلات دانشگاه شو توی ایتالیا گذرونده قرار بد که همون جا زندگی کنه اما نمیدونم چی شده که برگشت ه
صدای تلفن شرکت بلند شد
-بله ؟
-ببخشید آقای بهرامی .یه آقایی تشریف آوردن میگن آقای راد منش هستند می خوان شما رو ببیند
-بله بفرستید شون داخل
در به آهستگی به صدا در امد . امید یه طرف در رفت و ان را باز کرد . با دیدن مانی یکدیگر را در آغوش کشیدند .
مانی گفت :
-امید چقدر عوض شدی ؟
-تو هم عوض شدی حالا بیا تو ؟
مانی به طرف آقا اکبر رفت و گفت :
-سلام آقای بهرامی . خوشحالم که می بینیم تون
اکبر اقا دست او را به گرمی فشرد و گفت :
-منهم همین طور پسرم بفرما بشین
مانی به سارا نگریست و گفت :
-سلام خانم
-سلام
امید خندید و گفت :
-فراموش کردم معرفی کنم مانی جان ایشون دختر عموی من هستند سارا خانم
سپس رو به سارا گفت :ایشون هم همون دوست قدیمی م مانی هست که برات گفتم
-از اشناییون خوش وقتم
-من هم همین طور
امید رو مبل کنار مانی جا گرفت گفت
-بگو ببینم چه خبر تو کی اومدی ؟؟
-یک هفته ای می شه که امدم متاسفانه جلوتر ازاین وقت نشد که خدمت برسم
-پس مهمونی ؟
-نه برای همیشه اومدم
-جدی می گی مانی ؟
-اره اومدم این جا تو ایران کار کنم از بس که تو غربت موندم خسته شدم
-چی می گی مانی اما تو که عاشق ایتالیا بودی ؟
-هنوز هم هستم اما همه اون کسانی که من دوستشون دارم اینجا
-پس تصمیمیت جدیه ؟
-اره فعلا هم تو بیمارستان کار می کنم تا بعدا مطب بزنم . تو چی کار می کنی ؟
-فعلا تو همین شرکت سرم گرمه
-امید جان ظاهرا من بی موقع مزاحم شدم . و نگاهی به سارا کرد
-نه این چه حرفیه . تو مراحمی
سارا بلند شد و گفت
-امید من میرم خونه بعدا می ببینمت
-کجا تو که جایی رو بلد نیستی
-خیال کردی حتی بهتر از خودت بلدم
-خب پس حداقل بمون تا برسونمت
-ممنون مزاحمت نمی شم . خودم می رم
اکبر خطاب به سارا گفت :
-سارا جا ن می خوای من برسونمت
-نه عمو جون خودم می رم . شما کاری ندارید ؟
-نه شیطون عمو فقط مواظب خودت باش
-چشم خیالتون راحت باشه
امید بلند شد و سوئیچ را به امید داد و گفت:
-بیا با ماشین من برو
-مگه لازم نداری ؟
-نه در ضمن این جوری خیالم راحت تره
- ممنونم فعلا خداحافظ
سپس رو به مانی گفت ؟:
-خداحافظ آقای راد منش
-خداحافظ
-
هر دو به خنده افتادند و مشغول خوردن ساندویچ شدند .امید نگاهی به سارا کرد و گفت :
-کجا میری ؟
-خونه چطور مگه ؟
-خونه برای چی برو طرف کوه
-اخه عمو اینا نگران می شن
امید اشاره ای به موبایلش کرد و گفت :
- با این همه چیز حله . راستی فردا کجا بریم ؟
-من نمی دونم هر جا که قشنگ تره همون جا
امید چشمکی زد و گفت :حتما
شام را در یک لژ خانوادگی خوردند و از پله های کوه بالا رفتند .وقتی به بالاترین نقطه رسیدند سارا نشست و گفت :
-نگاه کن شهر از این بالا چقدر قشنگه
-اره خیلی قشنگه
-امروز خیلی خوش گذشت امید واقعاً ممنونم
-برای چی ؟
-برای همه چی
امید به رو به رو خیره شد و با خود اندیشید خدایا تا چند وقت دیگه این قلب من می تپه ؟ چقدر وقت دارم تا بتونم این نگاه رو ببینم .؟ این نگاه جادویی و قشنگ تا کی با منه ؟ من واسه این فرشته شرط گذاشتم که باید سه ماه پیشم بمونه اما همه اینا بهونه ست . بهونه ای برای بودنش با من .چرا باید پا روی قلبم عشقم . و همه وجودم بذارم ؟ چرا هر وقت چشمانش و می بینم باید بی صدا در خوردم بشکنم ؟ خدایا چرا عاشق شدم .
سارا هم بی صدا کنارش نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد . به امید نگه کرد که به یک نقطه خیره شده بود آهسته گفت :
-بزرگ ترین باروت چیه ؟
-آرزویی ندارم
-آرزویی نداری .یادمه که جایی خوندم .زندگی بی ارزو تباه است .اون وقت تو ارزو نداری ؟
-جمله قشنگیه زندگی من هم تباهه
-امید تو چته ؟ تو خیلی ...چطور بگم احساس می کنم یه چیزی تو رو خیلی ازار می ده ؟ اون چیه امید
-باور کن که نمی تونم چیزی بهت بگم
-چرا نمی تونی بگی ؟
-برای این که تو خیلی خوبی
سارا گفت :
-امید اذیت نکن . بگو دیگه من اومدم این جا که به خودم روحیه بدم اما تو فقط به من انرژی منفی وارد می کنی
-تو می خوای از زندگی من بدونی اخه تو می دونی زندگی رو با کدوم (ک)می نویسن ؟
سارا چشمانش را گشاد کرد و گفت :بله ؟
-امید از جایش بلند شد و از کوه به طرف پایین سرازیری شد .سارا هم به دنبالش رفت. و فریاد زد :
-دارم برات امید ؟ خودم می کشمت
امید برگشت و لب به دندان گزید و گفت :
-مردم دارن نگاهمون می کنن ؟
-برو بابا اگه راست می گی و ایستا ؟
-بله بفرمایید بنده ایستادم
سارا به او رسید و نوک زبانش را بیرون اورد و گفت :
-هنوز جوجه ای
بعد به طرف اتومبیل رفت . امید لبخندی زد و به طرفش رفت و سوئیچ را گرفت وبه طرف خانه به راه افتاد وقتی به خانه رسیدند ساعت تقریبا ساعت دوازده و چهل دقیقه بود .سارا باز از امید تشکر کرد و شب به خیر گفت و به طرف اتاقش رفت از شدت خستگی با همان لباس به خواب رفت .
***
-
سویئچ را گرفت. و به طرف اتومبیل رفت . پا بر پدال گاز گذاشت و به حرکت درآمد . وقتی به خانه رسید در را باز کرد و اتومبیل را گوشه ای پارک و وارد هال شد
-زن عمو کجایید ؟ زن عمو
جوابی نشنید . زنگ تلفن به صدا در امد . گوشی را برداشت
-بله ؟
-الو سارا سلام چطوری ؟
-سلام مامان خوبم شما چطور ید ؟
-خو بیم عزیزم . تو چرا دختر بی وفا شدی زنگ نمی زنی ؟
-ببخشید مامان . واقعاً ببخشید
-خدا ببخشه دخترم . خب خوبی عمو اینا خوبن ؟
-همه خوبن . سلام دارن . بابا چطوره ؟
-خوبه نگران حال تو بودیم . گفتم که یک زنگ بهت بزنیم . راستی خوش که می گذره ؟
-اره خیلی زیاد فقط جای شما خالیه ؟
-معلومه از بس که خوش می گذره ما رو فراموش کردی ؟
-مامان . دلم براتون یه ذره شده . ؟
-الهی قربونت برم به دل نگیر شوخی کردم
-خب دیگه چه خبر ؟
-خبر سلامتی راستی دیروز با آقای هاتفی رفته بودیم بیرون اریا سراغت را می گرفت و سلام رسوند . در ضمن شماره خونه عمو اینا و گرفت و گفت یه چیزی از شمال لازم داره که می خواد بهت بگه براش بخری
-به من بگه . خودش پاشه بیاد بخره ؟
-اتفاقا پدرش همین حرف رو بهش زد و گفت که فعلا وقت ندارم برم شمال سارا خانم زحمتش رو بکشن بعدا جبران می کنم
-می خواهم صد سال جبران نکنه . اصلا ولش کنید از مژده چه خبر ؟
-تو این چند مدت دو بار بهم سر زده
-دستش درد نکنه پس حسابی جایی من و پر کرده
-سارا .تو برای ما یه چیز دیگه ای
-میدونم مامان
-خب دخترم دیگه کاری نداری
-نه به بابا خیلی خیلی سلام برسونید
-راستی زن عمو کجاست ؟
-خونه نیست
-هر وقت اومد سلام من رو بهش برسون
-باشه پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشی را گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. . تصمیم گرفت خودش غذا درست کند .قور مه سبزی درست کرد . زیر غذا ها رو کم کرد تا خوب پخته شوند .
زینب خانم در را باز کرد و وارد شد و سارا به طرفش رفت و گفت:
-سلام زن عمو کجا بودید ؟؟
-سلام عزیزم . رفته بودم خرید میوه تو خونه نداشتیم . اکبر هم که وقت نداشت گفتم من که بی کارم برم خودم بخرم . این بوی چیه ؟ به طرف آشپزخانه رفت. و در قابلمه رو برداشت و گفت :
-این تو درست کردی ؟
-بله اما به پای غذای شما که نمیرسه
-تو غذا هم بلدی درست کنی ؟
-بله مامان چند وقت پیش بهم یاد داد
-پس تو از هر انگشتت یه هنر می باره
سارا لبخندی زد و میوه را برداشت و داخل یخچال گذاشت . شب اقا اکبر و امید به خانه برگشتند . بعد از خوردن شام . اکبر اقا گفت :
-خانم دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
-اما این غذای خوشمزه دست پخت سارا بود
-سارا زن عموت راست می گه ؟
-عموجون زن عمو هیچ وقت دروغ نمیگه
-این که مسلمه اما دست پختت عالیه
-شما ها لطف دارید نوش جان
امید خطاب به سارا گفت :
-من بهت امیدوارم می تونی تو دانشگاه شاخه آشپزی ر ادامه بدی
-رو دلت نمونه اقا امید
-اه راست می گی . بابا شماره اورژانس چنده . اگه لازم شد بلافاصله زنگ بزنید تا یه وقت از دست نرم
همه خندیدند . زینب خانم یه دفعه گفت :
-امید قرصات رو خوردی ؟
سارا نگاه متعجّبانه ای به امید انداخت .امید نگاهش را دزدید و گفت :
-مامان غذا ی سارا اون قدر هام بد نبود نیازی به قرص نداره
زینب خانم منظور امید را فهمید و گفت :
-اخه تویی که به اورژانس نیاز پیدا میکنی چطور به قرص نیاز نداری
-اختیار دارید غذای دختر عموی من شفا بخشه ؟
سپس بلند شد و گفت :من خسته ام می رم استراحت کنم شب به خیر
***
-
روز بعد تلفن زنگ زد زن عمو سارا را صدا کرد و گفت :عزیزم با تو کار دارند
سارا گوشی را گرفت و گفت:
-بله بفرمایید
-سلام سارا خانم حالتون چطوره ؟
-شما شماره این جا رو از کی گرفتید ؟ چرا دست از سر من بر نمی دارید ؟چی از جونم می خواید ؟
-خودتون را ناراحت نکنید . قصد من مزاحمت نیست
-قصدتون ایجاد مزاحمت نیست پس چیه ؟
-زنگ زدم بهتون بگم که من به این نتیجه رسیدم که بالاخره یه دختری پیدا میشه که به پسر جماعت اهمیت نده اول به گفته شما اعتماد نداشتم اما بعد باورم شد که شما درست گفته بودید این سه ماه شما به هیچ صراحت مستیم نشدید . فهمید که حساب تو .یعنی شما با بقیه نداشت
-یعنی تو این مدت یه موش آزمایشگاهی بودم
-نه شما خودتون گفته بودین که مثل دختر های دیگه نیستید . من هم گفتم که به امتحانش می ارزه که من هم مطمئن بشم
-من به اطمینان شما نیاز نداشتم
-اما من داشتم تو خیلی مغروری خیلی هم خودخواه
-اما غرور من به خودم مربوطه . شما با زندگی من بازی کردید شما به چه حقی این کار را کردید
-به خاطر غرور بی جای شما من این کار رو کردم
-اما این کار شما به قیمت حیثیت من تموم شد . شما باعث شدید که من خودم شک کنم چه برسه به دیگران
-من متاسفم درسته شما خانم با شخصیتی هستید باید قدر خودتون را بدونید
-تاسف شما به هیچ درد من نمی خوره
-می دونم من فهمیدم که شما چقدر محترم هستید ..این رو مطمئن شدم که حتی همون شاهزاده سوار بر اسب سفید هم لیاقت شما رو نداره . چه برسه به من .من شبی که به منزل شما امدم می خواستم به شما پیشنهاد دوستی بدم اما شما آنچنان با اطمینان از خودتون صحبت کردید که من اون قدر حقیر جلوه دارید که خواستم انتقام بگیرم . اما اشتباه کرد م . اره من اریا م . اریا هاتفی . اگه تو این مدت هم مخرب اعصابتون بودم متاسفم
-آقای ها فتی شما چرا ؟
-امیدوارم یکی رو پیدا کنید که واقعاً لیاقت شما رو داشته باشه .خداحافظ
وقتی گوشی را گذاشت . هنوز احساس درگمی می کرد .
***
-
سلام امید تو این جا چه کار می کنی ؟
-مطمئنا دلم برات تنگ نشده جناب دکتر
-این دیگه از شانس بد منه
-خیلی خب وقت داری می خوام باهات صحبت کنم ؟
-تمام اوقات من متعلق به توئه فقط صبر کن لباس مو عوض کنم
-پس من پایین کنار ماشین منتظر تم
امید از بیمارستان خارج شد و تکیه به ماشین داد و منتظر مانی شد . بعد از چند دقیقه مانی امد
-من حاضرم حالا کجا بریم ؟
-بشین تا بهت بگم ؟
امید اتومبیل را روشن کرد و در سکوت حرکت کرد .
مانی گفت:
-امید منو اوردی که خودت ساکت بمونی ؟؟؟
-مانی می خوام یه چیزی بهت بگم قول بده مادربزرگ نشی . که نصحیت کنی چون اصلا حوصله نصحیت ندارم
-بگو ببینم چته ؟
-مانی من قلبم مریضه دکتر می گن باید عمل کنی پنجاه درصد احتمال زنده بودن اگه عمل نکنم یکی دوماه بیشتر زنده نیستم
-چی داری می گی ؟ امد هیچ متوجه هستی ؟
-اره با این موضوع کنار اومدم . فقط نمی دونم چه جوری به سارا بگم
-خب عمل کن
امید نگاه تندی به مانی گرد و گفت :
-عمل کنی چی بشه . چه تضمینی هست که من بعد از عمل زنده بمونم جز این که اگه مردم جنازه پاره شدم رو به پدرو مادرم تحویل می دن
-امید منطقی فکر کن
-مگه دیگه میشه منطقی فکر کرد . مانی من نمی توانم ریسک کنم اگه الان عمل کنم و سر عمل بمیرم این چند وقت فرصت دارم نمی خوام از دست بدم .
-اگه عملت موفقیت امیز باشه اون وقت چی ؟
-اما احتمالش فقط پنجاه درصده
-اما باورم نمیشه این تویی به فرض این که عمل تو موفقیت امیز نبود چرا این قدر به زندگی دل بستی ؟ تو که این جوری نبودی تو می خوای یه چیزی دیگه بگی اما نمی تونی برو سر اصل مطلب
-من به دنیا دل نبستم .من دلم پیش سارا ست . به خاطر اون که حرص این دنیا رو می زنم
-پس عاشقی ؟
-کمکم کن مانی ؟ چی کار باید بکنم ؟
-بهتر بهش بگی . این جوری اون هم می تونه با موضوع کنار بیاد .
-اگه نتونم چی؟ نه بهتره چیزی ندونه . نمی توانم ناراحتی شو ببینم
مانی آشفته شد و فریاد زد :
-اما به چه قیمتی ؟ بگو دیگه لعنتی .تو داری خودت و به کشتن میدی
-مانی تو باهاش ازدواج می کنی ؟
مانی با تعجب گفت :
-دیوونه شدی ؟ سارا عشق توئه مال توئه . سهم توئه . اون وقت داری می بخششی به من
-این جوری خیالم راحته که حداقل پیش توئه . گیر ادم بدی نمی افته این رو هم می دونم که تو می تونی خوش بختش کنی
-من نمی تونم این کار رو بکنم . می فهمی ؟؟ نه به خاطر تو به خاطر خودم
-خواهش می کنم بذار حداقل که دارم می میرم خیالم راحت باشه
-نه امید . نمی تونم . اصلا علاقه ای به سارا ندارم . من و اون مثل خواهرم . اون می گی با هم ازدواج کنیم
-مانی تو نباید اون و تنها بذاری . باهاش ازدواج کن . دختر خوبیها . باید قول بدی که خوش بختش می کنی . قول بده مانی ؟
-امید تو ...
امید به زحمت بغضش را فرو داد و گفت :
-قول بده . خواهش می کنم
-بذار کمی فکر کنم
-اما من وقت زیادی ندارم . اگه دیدی حالا زنده هستم به خاطر قرص و شربت و از این خرت و پرت هاست
-تو انتظار داری من چی بهت بگم ؟ تو داری به جای سارا هم تصمیم می گیری ؟
-من دوستش دارم به خاطر همینه برایش تصمیم می گیرم
-اما تو چنین حقی در قبا اون نداری نمی فهمی این چه جور دوست داشتنی ؟
-مانی چی کار می کنی اره یانه .اگه من و دوست داری این کار رو بکن . خواهش می کنم مانی ؟
-باشه اما یادت باشه که من به اون علاقه ای ندارم . فقط به خاطر تو این کارو می کنم حالا نگه دار می خوام پیاده بشم
امید اتومبیل را کنار خیابان نگه داشت و مانی از ان پیاده شد و گفت :
-مانی ؟
-بله ؟
-مطمئنم بهش علاقه پیدا می کنی ؟
مانی پوزخندی زد و از اتومبیل دور شد . امید با افکاری آشفته به خانه برگشت . پس از رسیدن به خانه به طرف اتاقش رفت
زینب خانم گفت :
-کجا ؟ شام خوردی ؟؟
-سلام مامان . بیرون با مانی خوردم .بابا کجاست ؟
-رفته دوش بگیره
-من می رم استراحت کنم
-امید ؟
-بله مامان
-چرا ناراحتی ؟ قلبت درد گرفته ؟
-نه مامان . قلبم حالش خوبه
بعد گونه مادرش را بوسید و به طرف اتاقش رفت .
روی تخت نشست وبه سیاهی شب خیره شد . بغض سنگینی راه گلویش را بسه بود .غم بزرگی در سینه اش داشت .چه راحت عشقش را از دست داده بود . بدون اون راحت تر می توانست برای همیشه از این زندگی دست بکشد .چقدر دلش می خواست سارا را در لباس عروسی ببیند . حتی اگر عروس رویاهایش نبود . اشک هایش بر روی گونه اش می لغزید . احساس درد شدیدی کرد .کشوی میزش را بیرون کشید و قرصی برداشت و خورد و روی تخت دراز کشید و به آهستگی اشک ریخت .
-
صبح روز بعد امید در خانه بود . امید به هال رفت . سارا را دید و بهش سلام کرد .
-چرا این جا نشستی مگه صبحانه نمی خوری ؟؟
-نه میل ندارم
-رژیمی ؟
-به نظر تو من چاقم که بخوام رژیم بگیرم ؟
-نمی دونم از خودت بپرس
-بی کاری؟
-زن عمو نمی ذاره من کار کنم
-تو این چند روزه هم که نتوانستم ببرمت بیرون
-نمیشه که همیشه ما بریم بیرون
-نکنه از درو دیوار خانه من خوشت امده ؟
-من و ببین به کی رحم می کنم
-حالا چی کار کنیم ؟ چطوره کتاب بخوانیم
-باشه منم یکی از کتاب های تورو می خونم
-به یه شرط
-چه شرطی
-خودت بری کتاب با رو بیاری
امید خندید و گفت :خیلی تنبلی . خودم می رم میارم
یکی از کتاب های خود را انتخاب کرد و از قفسه بیرون کشید و به طرف اتاق سارا رفت و کتابی را که برروی میز قرار داشت برداشت و به طرف سارا رفت اما هنگام پایین امدن کاغذهای از لابه لای کتاب ها بیرون ریخت .
خم شد و ان ها را برداشت و یکی از انها خواند . با قدم ها کوتاه به طرف سارا رفت . کاغذها را به دست سارا داد . سارا نگاهی به کاغذ ها کرد و بعد به امید انداخت و سرش را به طرف پایین دوخت .
امید با مهربانی گفت :
-عزیز من نمی خواد خجالت بکشی تو که مقصر نیستی هستی ؟
سارا سرش را تکان داد
-همش رو پاره کن و بریز دور فکر نکنم به دردت بخوره
-درسته قبلا می خواستم بفهمم کیه ؟ اما حالا نه ؟
-چرا ؟
-چون که حالا فهمیدم کیه . خودش زنک زد این جا و همه چیز را گفت
-شماره این جا رو از کجا اورده بود ؟؟
-پسر دوست صمیمی بابا ست اومدن خونمون مهمونی شماره رو از اون جا پیدا کرد
-پس این کابوس وحشتناک تمام شد
-اره
-پس حالا چرا اخم کردی ؟ بخند
-حالا دیگه وقت کتاب خوندن بیا این رو بگیر و بخون
سارا کتاب رو گرفت و هر دو مشغول خواندن کتاب شدند . بعد از دقایقی امید به سارا نگاه کرد . کتابش را بست و به او خیره شد
صدای دلنشین و مهربان سارا در گوشش طنین اندازه شد
-امید کجایی ؟ چرا این جوری نگاهم می کنی ؟
-چی ...ببخشید متوجه نشدم می شه بگی چی گفتی ؟؟
-میگم حالت خوبه ؟ چیزی شده ؟
-نه چیزی نیست
-کتاب خوب بود ؟؟
-اره خوب بود یعنی اخه اینم کتاب که تو می خونی ؟
-امید هر چی باشه بهتر از این کتابیه که دادی به دستم
امید به خنده افتاد و گفت: خیلی خب پاشو بریم بیرون
-کجا ؟
-دریا چطوره ؟
-عالیه من می رم حاضر شم
به طرف اتاقش رفت و مانتویش را به تن کرد و شال یاسی رنگ را سرش گذاشت و کیفش را برداشت و به طرف حیاط دوید . امید بعد از چند دقیقه به او پیوست و ماشین را از حیاط خارج کرد وبه راه افتاد . در طول راه هر دو سکوت کرده بودند . وقتی به دریا رسیدند . امید اتومبیل را پارک کرد و هر دو پیاده شدند. سارا نفس عمیقی کشید و گفت :
-صدای دریا روی می شنوی ؟ چقدر قشنگه
امید نگاهی به او انداخت و گفت :اگه تو می گی قشنگه . پس قشنگه
سار صندل هاش را درآورد و به طرف دریا دوید .امید آهسته به طرفش رفت و سارا گفت :
-ابش سرده ؟
امید برروی ساحل نشست و گفت :
-بهتره نری توش یه وقت خدای نکرده سرما می خوری ؟
سارا کنارش نشست و سرش را به بازوی امید تکه داد و به ساحل خیره شد . امید هم با دلی پر درد به امواج دریا نگریست . سارا ناگهان بطری نوشابه دید بلند شد و به سمت ان رفت و خطاب به امید گفت :
-می خوای نوشته ای بنویسیم و بذاریم تو این اون وقت بندازیمش تو دریا
امید تبسمی کرد و به طرف سارا رفت. :
-کاغذ داری ؟
-هم کاغذ دارم و هم خودکار . حالا فکر کن ببین چی باید بنویسیم ؟ تو یه چیزی بگو من بنویسم
-باشه بنویس
ای عشق من ای تنها یارو یاورم . زندگی بدون تو معنا ندارد . حتی بهترین واژه ها هم برای ابراز علاقه من به تو کافی نیست فقط می توانم با زبانی ساده و دلی پر از محبت به تو بگویم دوستت دارم و بی تو هرگز
ایا تا به حال فکر کرده ای که بدون تو زندگی من ارزش ندارد هرگز از کنارم نرو من را تنها مگذار . این را بدان که دیوانه و عاشقت هستم ای لیلی ام بدان که مجنون تو من هستم
-
وقتی جمله ای امید به این جا رسید سارا نگاهی به او انداخت .نگاه امید در نگاهش گره خورد از روی شرم سرش را پایین اورد و کاغذ را تا کرد و داخل بطری انداخت و به دست امید داد
امید لبخندی زد و بطری را به طرف دریا پرت کرد
-حالا اگه کسی اون رو پیدا کنه چی می گه ؟
-میگه عاشق معشوق رو خیلی دوست داره
حالا بیا روی ساحل هر کدوممون چیزی بنویسم
-قبول
هر کدام به سمتی رفتند و بر روی ساحل حروفی نگاشتند . سپس به طرف نوشته های یکدیگر رفتند . تا ان را بخوانند . هر دو یک کلمه را نوشته بودند .
I love you
با دیدن نوشته هر دو به خنده افتادند . و شروع به قدم زدن نمودند
-امید تو با چشم های مشکی و موهای مشکی و پوست سفید وقتی که ناراحت می شی زیاد جالب نمیشه
-چطور مگه ؟
-اخه باز رفتی تو خودت
-حالا چطور ؟؟ و خندید
-این جوری قشنگترین امید دنیايی
-می خوای صدف جمع کنی ؟
-اون وقت به صدف ها نگاه بکنم یاد امروز می افتم . یکی از بهترین روزهای زندگیم
هر دو شروع به جمع کردن صدف کردند . امید صدفی به سمت سارا پرت کرد . صدف به صورت او خورد
سارا حالت عصبانی به خود گرفت گفت :
-امید مگه این که دستم بهت نرسه . اون وقت خدا به دادت برسه
سپس به دنبال او دوید . که ناگهان پایش در ماسه گیر کرد و به زمین افتاد
امید به طرف او امد و کنارش زانو زد و گفت :
-اذیت که نشدی ؟
سارا به حالت قهر رویش را از او برگرداند . امید دست او را فشرد و گفت
-کوچولو من قهر کرده ؟
-ای پام شکسته
امید به خنده افتاد سارا گفت :
-پا ی من و شکوندی می خندی
-پاشو بریم دکتر
-من نمی تونم راه بیام
-خب اگه خسته شدی چرا بهونه میاری عزیز من ؟
سارا با عصبانیت گفت :
-اخه به تو هم می گن پسر عمو و تو قاتل منی
امید دست او را گرفت و به او کمک کرد بلند شود بعد خودش به سمت ماشین رفت . سارا با صدای بلند گفت :
-امید پس من چی ؟
-می تونی خودت بیای
سارا به سمت او دوید و گفت :
-یعنی جی ؟ می خوای من و این جا بذاری و اون وقت خودت بری ؟
امید لبخندی زد و به پایش نگاه کرد و گفت :
-پات به این زودی خوب شد ؟
-جواب من و بده . تو من و این جا می ذاشتی و می رفتی ؟
-من غلط بکنم
سارا در ماشین را باز کرد و داخل ان نشست . امید هم پشت رل قرا ر گرفت .
-سارا عزیزم با من قهر نیست ؟
-اگه من واقعاً پام می شکست چی ؟
-اون وقت پاهای من متعلق به تو بود . حالا به من نگاه کن
سارا به او نگاه کرد و امید چشمکی زد و گفت :
-بریم ناهار بخوریم ؟
سارا لبخندی زد و به بیرون نگاه کرد . تلفن امید زنگ زد . مانی بود
-سلام اقا مانی چه عجب ؟
-کجایی تو ؟
-بیرون هستم کاری داشتی ؟
-زنگ زدم بینم خوبی . دیشب زیاد حالت خوب نبود
-شما لطف داری آقای دکتر
-خب می بینم که حالت خوبه . فعلا کاری نداری؟
-چرا اتفاقا؟
-چی کاری داری ؟
-این جوری نمی شه ادرس میگم یادداشت کن
-بگو می نویسم
-چهارراه بنفشه و خ شریعتی .رستوران فلامینگو . برای ناهار می بینمت
-باشه
امید گوشی را گذاشت و به سارا گفت :
-ناراحت که نمیشی مانی باهامونه
-نه
-مانی تنها دوستمه که بهش اعتماد دارم به همین خاطر او و مثل برادرم می دونم نظر تو چیه ؟
-چی بگم . به ظاهر که پسر خوبیه
-خوشحالم که این رو می شنوم -حالا دیگه مطمئن شدم که تو انتخاب دوست اشتباه نکردم
-به خطر نظر من ؟
-نظر شما خیلی محترمه
سارا لبخند شیرینی زد و جوابی نداد . برای ناهار مانی هم امد .مانی با دیدن سارا جا خورد ولی به خاطر امید چیزی نگفت . امید سعی داشت که مانی و سارا بیشتر با هم باشن بلکه نسبت به هم علاقه پیدا کنند هر چند که برای خودش بدترین زجر ممکن بود . اما کاری نمی توانست بکند .
-
چند روز بعد امید به همراه مادرش و سارا به فروشگاه رفتن برای خرید .بعد از خرید و بازگشت به خانه امید به مادرش کمک کرد تا وسایل هایی که خریده بودند به داخل ببرند . سارا هم به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد و به هال برگشت . امید مشغول تماشایی تلویزیون بود .سارا بسته ای را پشتش پنهان کرد و به امید گفت :
-چشمات رو ببند و دستت رو بیار جلو
-چرا ؟
-ببند دیگه ؟
امید چشمانش را بست و دستانش را جلو اورد سارا بسته را در دستش گذاشت و گفت :
-حالا چشماتو باز کن
امید به آهستگی چشمانش را باز کرد سوتی کشید و گفت :
-خوبه بالاخره یکی به ما هدیه داد
امید به ارامی کادو را باز کرد داخل ان قلبی را دید که از جنس چوب بود و یک طرف ان با گل سرخی کوچک تزیین شده بود و طرف دیگر ان نوشت شده بود همیشه با تو
امید لبخند تلخی زد و به آهستگی گفت :اگه بدونی که همین قلب نمی خواد منو تو همیشه با هم دیگه باشیم
سپس به سارا گفت :خیلی قشنگه ممنونم
-قابل تورو نداشت .
ناگهان دستانش را جلوی چشمانش گرفت و گفت :اه خدای من . این چیه که تو داری می بینی ؟
امید نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت: حیات وحش مگه چیه ؟؟
-این که همش سوسک و کرمه . تورو خدا کانال رو عوض کن . حالم داره به هم می خوره
-من چشمم این جاست حواسم جای دیگه اس چون تو می خوای کانال رو عوض می کنم حالا چشمانت رو باز کن
سارا دستش را برداشت و نفس راحتی کشید و گفت :حالا بهتر شد . اه چقدر بد بود
-تو چه فیلمی دوست داری مگه ؟
-فیلم های ترسناک
امید با تعجب به سارا نگاه کرد
سارا گفت :چیه مگه دیدن فیلم ترسناک بده ؟؟
-نه اصلا اون وقت تو فیلم ترسناک می بینی چند شب برای خواب پیش مامان تی ؟
سارا چشم غره ای کرد و گفت :محض اطلاع شما من اصلا نمی ترسم
-جدا بهت نمیخوره ؟
-می تونی امتحان کنی ؟
-حتی فیلم های که توش روح و جن و از این جور چیزها باشه ؟
-نخیر نمی ترسم
امید سری تکان داد و گفت: باشه امتحان می کنیم . پس فردا شب ما خونه خاله اینا مهمونیم من و تو بهونه میاریم و نمی ریم اون وقت میمانیم خونه و فیلم ترسناک می بینیم . باشه ؟
-باشه .قبول . تا پس فردا سپس بلند شد و به طرف حیاط رفت