-
زيارت ( ملا ممدجان )
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
كجا گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ما توان كرد
بران سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
------------------------------------------
سركوه بلند فريـادكـردم
علي شير خدا را ياد كردم
علي شير خدايا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گـردان
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
علي شيرخدا دردم دوا كن
منـاجـات مـرا پيش خـدا كن
چراغ آسمون نذردل تــو
ه هر جا عاشق دردش دوا كن
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
بگيريـم دامـن شيـرخـدا را
نظرگاه چون رويم باهم نگارا
نهيم برچشم خود قفل طـلارا
بگرييم تـاخــدا رحمش بيايد
بياكه بريم به مزار ملاممدجان
مزارمـولاعلـي آن شـاه مردان
-
سلسلهء جنون
چـه كنم اي مـاه تـابـان
زغمت درشام هجـران
چه كنم زغمت چـون سازم
شده بسته رهِ پروازم
چه شود بـه بَرم بازآيـي
پر و بالِ دلم بگشايـي
شب همه شب در تاب و تبم
آمده بي تو جان به لبم
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
ز ازل بــر عشـقت زادم
ز فـراقت در فـريـادم
تـو بيـا اي يـار ديـريــن
بـه برم چون جان شيرين
مده چـون زلفت بـر بـادم
بـه هواي تو چون فرهادم
شب همه شب شد نغمه گري
كـار ِ مـن و مرغ سحري
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
نه صبوري در دل مارا نـه پيـامي از تـو يـارا
شده دل پابست مويت نرود به رهي جز كويت
چه شود از روي ياري ز دل تنگـم يـاد آري
درشب هجران ماهِ مني ليـليِ مجنون خواهِ مني
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
چـه كنم اي مـاه تـابـان زغمت درشام هجـران
چه كنم زغمت چـون سازم شده بسته رهِ پروازم
چه شود بـه بَرم بازآيـي پر و بالِ دلم بگشايـي
شب همه شب در تاب وتبم آمده بي تو جان به لبم
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
-
آرام جان
اي مردمان بگوييد آرام جان من كو
راحت فزاي هرکس؛ محنت رسان من كو
نامش همي نيارم بردن به پيش هركس
گه گه به نازگويم سرو روان من كو
در بوستانِ شادي هركس به چيدن گُل
آن گُل كه نشكنندش در بوستان من كو
جانانِ من سفر كرد با او برفت جانم
باز آمدن از ايشان ؛ پيداست ؛ آن من كو
هر چند در كمينه نامه همي نيرزم
درنامه بزرگان زو داستان من كو
هركس به خانماني دارند مهرباني
من مهربان ندارم ؛ نامهربان من كو
-
نوائی
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان از جـدايي
غمت در نهان خـانه دل نشيند
به نازي كه ليلي به محمل نشيند
خلد گر به پا خاري آسان برآيد
چه سازم به خاري كه بر دل نشيند
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان ازجـدايي
به دنبال محمل سبك تر قدم زن
مبـادا غبـاري به محمل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاست مشكل نشيند
نـوايي نـوايي نـوايي نـوايي
الهـي نمانـد نشان از جـدايي
به دنبال محمل چنان زار گِريَم
كه از گريه ام ناقه در گِل نشيند
بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايـي به شاهـي مقابل نشيند
-
تمنا
در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گرشكوه اي دارم زدل با يار صاحبدل كنم
در پرده سوزم همچو گُل درسينه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نيستم تا گريه درمحفل كنم
اول كنم انديشه اي تابرگزينم پيشه اي
آخر به يك پيمانه مِي انديشه راباطل كنم
زان دو ؛ ستانم جام را آن مايه آرام را
تاخويشتن را لحظه اي ازخويشتن غافل كنم
از گُل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تاچون غباركوي او ؛ دركوي جان منزل كنم
روشنگري افلاكيم ؛ چون آفتاب از پاكيم
خالي نيم تا خويش را سرگرم آب وگِل كنم
غرق تمناي توام ؛ موجي زدرياي توام
من نخل سركش نيستم ؛ تاخانه درساحل كنم
دانم كه آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غمِ دل چون رهي فريادِ بي حاصل كنم
-
افسانه
حيلت رهاكن عاشقا
ديوانه شو ديوانه شو
وندر دل آتش درآ
پروانه شو پـروانه شو
پروانه شو پـروانه شو
رو سينه را چون سينه ها
هفت آب شوي از كينه ها
وانگه شراب عشق را
پيمانه شو پيمانه شو
هم خويش را بيگانه كن
هم خانه را ويرانه كن
هم خويش را بيگانه كن
هم خانه را ويرانه كن
وانگه بيا با عاشقان
هم خانه شو هم خـانه شو
بايد كه جمله جان شوي
تا لايق جانان شوي
بايد كه جمله جان شوي
تا لايق جانان شوي
گرسوي مستان مي روي
مستانه شو مستانه شو
گرسوي مستان مي روي
مستانه شو مستانه شو
چون جان تو شد در هـوا
ز افسانه شيرين ما
فاني شو چون عاشقان
افسانه شو افسانه شو
فاني شو چون عاشقان
افسانه شو افسانه شو
افسانه شو افسانه شو
-
اشطر خواجو
پوشیده چون جان می روی (2)
هر دم میان جان من
سرو خرامان منی (2)
ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو (2)
ای جانِ جان بی تن مرو
از چشم من بیرون مشو
ای شعله تابان من
پوشیده چون جان می روی (2)
هر دم میان جان من
سرو خرامان منی (2)
ای رونق بستان من
ای شعله تابان من
در پیش بی دردان چرا (2)
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل (2)
با یار صاحب دل کنم
اول کنم اندیشه ای (2)
تا برگزینم تیشه ای
آخر به یک پیمانه می (2)
اندیشه را باطل کنم
از گل شنیده ام بوی او (2)
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او (2)
در کوی جان منزل کنم
دانم که آن سرو سهی (2)
از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی (2)
فریاد بی حاصل کنم
غرق تمنای تو ام (2)
موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم (2)
تا خانه در ساحل کنم
-
هستی تویی
بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
بنگر که از هفت آسمان
جایی فرا سوی زمان
نوری هبوط می کند
در غربت این لا مکان
بنگر که دریا خون شده
فواره ها گلگون شده
لیلای بی دل را ببین
از عشق تو مجنون شده
در این غروب واپسین
از چتر خورشید یقین
نور حقیقت می چکد
بر خاک مشکوک زمین
فریاد و بانگی می رسد
عالم سکوت می کند
از هیبتش سلطان دهر
آسان سقوط می کند
آدم هراسان می شود
محشر نمایان می شود
از تاول آئینه ها
خورشید گریان می شود
تقدیر ما در دست توست
زنجیر بر دستان ما
ما را رها کن از عدم
هستی بده بر جان ما
بشکن سبوی باده را
مستی تویی مستی تویی
در این سرای نیستی
هستی تویی هستی تویی
تو آفتاب هشتمین
سر چهارده عدد
بیدار کن خواب مرا
از وحشت این دیو و دد
-
مرگ آفتاب
وَ قَدرٌ بِالطوُسٌ یا اِله ها
مِن مُصیبَتٍ اَللَهتُ عَنَ الاَحشاءِ بِالصَّفَراتٍ
اِلَی الحَشرِ حَتّی یَبعَثُ اللهُ القائِمً
یٌفَرِجُ عَنَّ الغَمِّه وَ بِالکُرُباتٍ
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است
زهری چالاک در اقیانوس
ماه را کشتند در یک کابوس
نیلوفر در خواب مرداب
شمع کشته شود در مرگ آفتاب
تیغ هراسی بر رگ عشق
رود مصیبت در رگ عشق
برج کبوتر خالی نیست
منظره جز ویرانی نیست
خانه خراب است شیون او
شب زده ها و فصل خسوف
مزرعه هاشان تشنه ی رود
ظلم وستم با ابر کبود
بیداری سنگین است
زخم عشق ،با یادش شیرین است
در مسلخ می کوشم عریانی
تیغش از خون دل رنگین است
وای ...وای ...وای ...
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است
-
خم می
بشکست اگر دل من
به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت
شکند اگر سبویی
شکند اگر سبویی