آفتاب تابيده بر روي برف ها
اكنون مدتهاست كه بدون تو
تقريباً مي توانم
كه لذت ببرم از خاطراتت
بدون ريختن اشكي.
Printable View
آفتاب تابيده بر روي برف ها
اكنون مدتهاست كه بدون تو
تقريباً مي توانم
كه لذت ببرم از خاطراتت
بدون ريختن اشكي.
باران پاييزي
نامه اي ديگر مي اندازم
براي تو داخل آتش
ماجراي ديگري در زندگي ام
ناتمام ماند
مي نوشم چايي
از فنجان چيني سفيد
به بيرون پنجره خيره مي شوم
به خيابان پوشيده از برف
و خاطراتم
آيا اين دست تو بود
كه با مهرباني دستم را نگه داشت
ديشب در رويا
درست مانند گل هاي داوودي كه
نگه مي دارند رد باران بهاري را
امروز صبح
متعجب شدم از اين كه در پشتي خانه
باز بود
ديشب بعد از مدتها تو دوباره يواشكي آمده اي
به روياهايم
با گفتن كلمه «او»
لبانت شكلي مي گيرد
مثل اين كه آماده مي شوي
براي يك بوسه
دوباره فراموش كرده
روز تولدم را
براي سالگرد ازدواجمان
نهال گردويي را مي خرد.
و با هم منتظر ميوه دادنش مي مانيم!
آيا اين باد است
يا كه مدت سكوت تو
كه مي آورد اين سرما را
برگ ديگري را تماشا مي كنم
كه از آسمان پاييزي افتاد.
نگاهي به بالا مي اندازم
ابرها عوض كرده اند
شكل هايشان را
زماني كه در مورد عشق مي خواندم
و احوال آشفته
پيش تر
آستين مقابل چشمان ميگرفتم
تا لبخندي را پنهان کنم
حال، پنهان ميکنم
اشکها را