-
طوفان شن
سحر به گريه من گلبني جوان خنديد
در اين چمن مگر امروزمي توان خنديد
گمان مكن كه بپاي گلي رسد آبي
چنين كه دامن گلچين بباغبان خنديد
بگوش صبح مگر عو عو سگان برسد
چو گرگ گرسنه بر خفتن شبان خنديد
چگونه طوطي غمگين به بيند آزادي
بگلشني كه قفس بان باشيان خنديد
در آن كوير كه طوفان شن براه افتاد
ستاره گم شد و اشتر بكاروان خنديد
شرار برق زمان بين چه كرده با گلزار
كه دود شعله سروش ببوستان خنديد
ز ميزبان چه بگويم كه دهر تنگ نظر
به لقمه هاي گلو گير ميهمان خنديد
چه غم زكشتي بشكسته زانكه چشمك هاست
ز ساحلي كه بر امواج بيكران خنديد
حباب آب ندانم كه در فضاي ضمير
چه ديده بود ، كه بر چشمه روان خنديد
چو پاي آز بشر در فضا براه افتاد
زمين بعاقبت شوم آسمان خنديد
-
آشوب خزان
خورشيد دگر نور دلاويز ندارد
مه پرتو مات هوس انگيز ندارد
در باد بهاري ز بس آشوب خزان است
گل وحشتي از غارت پاييز ندارد
آنكس كه ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجوييد كه اين نيز ندارد
آلوده ام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اينهمه پرهيز ندارد
گيتي همه اويست و هم او هيچ بجز لطف
از وسع نظر با من ناچيز ندارد
عاشق ز سر مستي اگر كرد خطايي
معشوق كه بحث گله آميز ندارد
سر گرمي بازار جهان داد و ستد هاست
آن وام خداييست كه واريز ندارد
-
سنگين جوهر
خوش خبر مي آيم اي غم از دلم پرواز كن
خرمني گل را بدامن مي كشم ره باز كن
روز گارا ز آتش دل بند بندم ، سوختي
در ني جانم ، نواي تازه اي را ساز كن
بر لبم فريادها بود اي هنر پرور زمان
روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز كن
اين قلم در حسب حالم ، سخت سنگين جوهر است
اي سرشك خوش سكوتم ،قصه اي ابراز كن
اشك من گل كرده ، اي طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارك ، هرچه خواهي ناز كن
اي ترانه خوان خوش غوغا ،اگر بانگي زدي
گه گهي هم ياد من با نرگس شيراز كن
-
صاحبدرد
بيان درد مكن ، جز براي صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دواي صاحبدرد
ز يادگار خوش خويشتن مگو ايدوست
بمحفلي ، كه شدي آشناي صاحبدرد
كنون كه هر كس اسير هواي نفسانيست
كسي چگونه شناسد ، بهاي صاحبدرد
بكوي دلشدگان رو ، چو حاجتي داري
كه مستجاب تر آيد دواي صاحبدرد
مخواه از ني دلسوخته سرود اميد
ز سينه ، خسته بر آيد صداي صاحبدرد
مقام درد ببين ، با هنر بخوانندش
كسي كه خوب در آرد ، اداي صاحبدرد
هزار تجربه كرديم ، غير درد نبود
بدرد خانه گيتي ، شفاي صاحبدرد
طلاي رنگ مرا بين و اعتبار مرا
كه با خبر شوي از كيمياي صاحبدرد
از آن اميد بدرمان درد ها دارم
كه چرخ پر بود از واي واي صاحبدرد
-
لوح مخدوش
من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقانرا بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيد
خون دل بود نصيبم ، بسر تربت من
لاله افشان بطرب آمده مي نوش كنيد
بعد من سوگ مگيريد ، نيرزد به خدا
بهر هر زرد رخي ، خويش سيه پوش كنيد
غير غم دارو ندارم بجهان چيست مگر؟
رشك كمتر بمن ، هستي بر دوش كنيد
خط بطلان بسر نامه هستي بكشيد
پاره اين لوح سبك پايه مخدوش كنيد
سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد
عاقلان ، گفته عشاق فراموش كنيد
-
روزگار
اي روزگار گاو
من گاو باز چابك و بي باكم
دانم كه بيشعوري و داري دوشاخ تيز
تا سازيم هلاك
بسيار حمله كردي و نفكنديم بخاك
بسيار سم بر زمين كوفتي زخشم
اكنون تو خسته مانده و من
همچنان بپاي
شاخت اگر به پنجه چون آهنم فتاد
بينند مردمي كه تماشاي ما مي كنند
پشت كه بر زمين رسد و
برد زان كيست!
-
چه بايستي بگويم ؟ تا بگويم
كه گفتن را نبينم اعتباري
معاني قلب و ، الفاظند مقلوب
سخن زين بازتر ؟! كو اختياري
-
نمي دانم پيامم پاسخي دارد ز چشمانت
اگر آري ، كه پر گيرد ، نگاه پر پيام از من
درنگي گر نداري، تا پيامم در تو بنشيند
شتاب گرد راهت را ، سلامي والسلام از من
-
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو
گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو
-
مادرا گرچه چو تصوير خيالي شب وروز
در سراپرده اين چشم پر آبم آيي
خواهشم روز وشب اينست بدر گاه خدا
كه كند لطفي و گه گاه به خوابم آيي