دلا جان در ره جانان حجابست
غم دل در جهان جان حجابست
Printable View
دلا جان در ره جانان حجابست
غم دل در جهان جان حجابست
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
تا کی بود این گرگ ربائی بنمای
سر پنجه دشمن فکن ای شیر خدای
یا وفا یا خبر وصل تو یامرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دوسه کاری بکند
حافظ
دردم از يار هست و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است .
حال هجران تو دانی که چه مشکل حالی است
تو را گم ميكنم هر روز و پيدا ميكنم هرشب
بدينسان خوابها را با تو زيبا ميكنم هر شب
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد