تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد
این مثال در مورد کسانی گفته می شود که خود و منافع خویش را بر دیگران ترجیح می دهند.
روزی پسر قاضی شهر ، گربه همسایه شان را کشت .صاحب گربه بدون آنکه قاضی را از این حادثه مطلع کند از قاضی پرسید : "خون گربه بریدنی (1) است ؟ " قاضی گفت :" بله باید پوست آن را کند و از طلا پر کرد و به صاحب آن پس داد." مرد گفت : "خوب ، گربه را پسرت کشته ." قاضی گفت :" به جای زر می توان کاه زرد هم داد. " مرد گفت : " تا به نفع تو بود زر بود حالا که به نفع من است کاه زرد ؟ "
1- آیا خون گربه تاوان دارد.
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد!
این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.
منبع:تمثیل و مثل، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم".
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی".
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت
«آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت» از مثلهاي بسيار معروفي است كه داستانش در كتاب وزين كليله و دمنه چنين نقل شده است: «آوردهاند كه مردي پارسا با بازرگاني ـ كه روغن گوسفند و شهد ميفروخت ـ همسايه بود. بازرگان هر روز از بضاعت خويش براي قوت روزانه زاهد چيزي ميفرستاد. زاهد از قوت روزانه مرحمتي مقداري را در سبويي ميكرد و به كناري ميگذاشت. تا اينكه سبو پر شد.
روزي از روزها كه به سبوي پر نگاه ميكرد، با خود گفت: اگر اين شهد و روغن را به ده درم بفروشم و با پولش پنج گوسفند بخرم، هر پنج گوسفند بزايند و از زايش آنها گلهاي فراهم آيد و مرا پشتيبان باشد، بعد زني از خاندان اشراف بگيرم، بيشك پسري آورد كه نام نيكش نهم و علم و ادبش آموزم و اگر تمرد كند بدين عصا ادبش كنم. اين حرف آخرش چنان او را منقلب كرد كه ناگهان عصا بر گرفت و از سر غفلت بر سبوي آويخته زد. در حال، سبو بشكست و شهد و روغن درون آن فرو ريخت.»
مشابه اين مثل باز هم در فرهنگ كوچه و بازار هست. مثل آن مثل معروف «دنبه را گربه برد» كه مولانا جلالالدين آن را در ضمن داستاني اين طور بيان كرده است: مردي نادار دنبهاي يافته بود و با آن هر روز سبيل خود را چرب ميكرد و به ميان مردم ميرفت و دست بر سبيل خود ميكشيد تا چنين بدانند كه او نيز از غذاي چرب و شيرين خورده است؛ تا كه روزي از روزها كه باز ميان مردم رفته بود و خودنمايي ميكرد، فرزند خردسالش دوان دوان آمد و...
گفت: آن دنبه كه هر صبحي بدان
چرب ميكردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويديم و نكرد آن جهد، سود
آري؛ آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت و آن دنبه را گربه برد؛ مثلهايي است كه امروزه نيز در زبان مردم اين مرزوبوم ساري و جاري است و وقتي مصداق پيدا ميكند كه با سپري شدن وضعي، وضع بدتر و سختتري جايگزين آن شود.
اين مثلها، همانندهاي مشابه هم دارند كه بعضي از آنها عبارتند از: آن كه فيل ميخريد رفت./ آن دكان برچيده شد/ آن ممه را لولو خورد./ آن دخترها را گاو خورد./ آن كاروان كوچيد./ و...
منبع : تيتر آنلاين