خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
جان پرانوار همچنانک تو دیدی
از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار همچنانک تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس تو ببینش
بی دل و بیکار همچنانک تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را گشت
خواجه اسرار همچنانک تو دیدی
صورت منصور دانک بود بهانه
برشده بر دار همچنانک تو دیدی
هست بر امید گلستان تو جانها
ساخته با خار همچنانک تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید شود دل
خانه پرمار همچنانک تو دیدی
عشق گزین عشق بیحیات خوش عشق
عمر بود بار همچنانک تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار همچنانک تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار همچنانک تو دیدی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن...
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان، سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
به دست عشق درافتادهایم تا چه کند چو تو
به دست خودی رو به دست راست بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
لباس حرف دریدم سخن رها کردم
تو که برهنه نهای مر تو را قباست بخسب
مرا چون تا قیامت یار اینست
مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم کار اینست
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست
رخا زر زن تو را دینار اینست
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره فعل آن دیدار اینست
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار اینست
چو خوبان سایههای طیر غیبند
به سوی غیب آ طیار اینست
مکرر بنگر آن سو چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار اینست
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار اینست
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار اینست
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار اینست
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار اینست
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار اینست
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار اینست
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار اینست
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار اینست
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت وار اینست
رخ شه جستهای شهمات اینست
چو دزدی کردی ای دل دار اینست
مشین با خود نشین با هر که خواهی
ز نفس خود ببر اغیار اینست
خمش کن خواجه لاغ پار کم گو
دلم پارهست و لاغ پار اینست
خمش باش و در این حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار اینست
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست
گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست
جزو درویشند جمله نیک و بد
هر کی نبود او چنین درویش نیست
هر که از جا رفت جای او دلست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست
عاشقی و بیوفایی کار ماست
عاشقی و بیوفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جمله خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کاندر او ایمان ما انکار ماست
آنک افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کاندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتشست
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر از این اسرار خود
سر طالب پرده اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال ما
چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جانها مبارکست
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهای که سایه عنقا مبارکست
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کید به کوی عشق که آن جا مبارکست
سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارکست
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارکست
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارکست
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست
نقشی که رنگ بست از این خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست
بر خاکیان جمال بهاران خجستهست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارکست
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر که او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشیهای تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
چشم پرنور که مست نظر جانانست
چشم پرنور که مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبله هر انسانست
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست
و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو او
کم از دیو بود زانک تن بیجانست
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست
دست بردار ز سینه چه نگه میداری
جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
کاتش چهره او چشمه گه حیوانست
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست