فصل15
بعدازرفتن فرنازونرگس ,يلدادستي به خانه كشيدوشام درست كردوبارهارفتارظهرشهاب ازنظرش گذشته بودوتمام تنش را خيس عرق كرده بود. ان شب شهاب زود ترازهميشه به خانه امد.خسته و متفكر بود.يك راست به سراغ يلدا رفتوازاوخواست ساعتي رابه صحبت بنشينند.
گويي تمام روزش به سختي طي شده بود.نگاهش رنجيده و خسته بود.
شهاب ازيلدا پرسيد((دوستات كي رفتند؟))
_نزديك ساعت6!
_فردابه پروانه خانم زنگ بزن وبگو بياد كمك كنه با هم لوازم اتاقت را به اتاق من منتقل كنيد.
يلدا كه هنوز سردر نياورده بودگفت:((چي؟...براي چي؟..))
_اتاقامون را عوض مي كنيم.
_اخه چرا؟من تازه از اتاقم خوشم اومده.
شهاب نگا معني داري به او انداخت و گفت((جدي؟))
يلداكه تمسخر رادر نگاه شهاب پر رنگ ديد,رنجيدوسربه زيرانداخت وبا شرمندگي گفت:((اخه تازه اونجا را اونطوري كه دوست داشتم درست كردم و بهش عادت كردم.اتاق شما پنجره اش كوچيكه!نورش كافي نيست.))
شهاب لبخند تمسخر اميزي زد و گفت:((دقيقا براي همين مورد اتاقامون را عوض مي كنيم.))
يلدا كه تازه منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود,گفت : خوب مي تونيم به جاي عوض كردن اتاق از پرده ي ضخيم استفاده كنيم.هرچند كه جلوي نور را مي گيره!
_فردا زنگ بزن پروانه خانم.
_اخه چرا؟!
_ديگه دوست ندارم در اين مورد با هم صحبت كنيم.
نگاهش مثل هميشه جدي بود.خدايا در اين نگاه لعنتي چه بودكه تا مغز استخوان يلدا را مي سوزاندو نا خواسته مطيعش مي خواست.؟يلدا بي انكه حرفي بزند نگاهش را پايين دوخت.
شهاب ادامه داد:خوب نگفتي اسمت را از كجا بلد بود؟
يلدا دوباره غافلگير شد.شهاب مثل يك بازپرس جنايي عمل مي كردواز اين شاخه به ان شاخه مي پريدواو را گيج مي كرد,يلدا كه نمي خواست دوباره گيج بازي در بياوردو بگويد كي؟ گفت:((نمي دونم شايد از بچه هاي دانشگاه پرسيده.شايد هم از كامبيز شنيده.))
هرچي كه بوده مي خوام فراموشش كني.
چيز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپارم!ازاين موارد براي همه پيش مياد.
شهاب پوزخندي زد و گفت:((اگه...اگه صبح با اون صراحت پيش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با هم داريم,فقط به خاطر اين بود كه حال وحوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم.طبيعي كه اگه مي گفتم خواهر مني بايد از فردا مي موندم توي خونه و از هر كس و نا كسي پذيرايي مي كردم.))
يلدا باز هم رنجيد.مي دانست كه اينطور خواهد شد.هميشه همين طور بود.شهاب رفتاري مي كرد كه او اميد وار ميشدو بعد حرفي ميزد كه اميد او را تبديل به ياس مي كرد.
يلدا گويي انجا نبود,دردل با خود حرف مي زد:((منتظربودم,لعنتي خودخواه.))
شهاب ادامه داد,گفتم برات توضيح بدم يك وقت پيش خودت فكرهايي نكني.
يلدا عصبي شد و با خود گفت:پسره ي از خود راضي چقدراز خودش مطمئنه.!طاقت نياوردو گفت:((مثلا چه فكري بكنم؟))
شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردوگفت:((خودت بهتر مي دوني.))
يلدا تحمل نگاه ممتد او را درخودش نداشت و نتوانست پاسخ دندانشكني به او بدهدو رنجيده خاطر اتاق را ترك كرد.
فردای آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد،بلکه پنجره را هم باز گذاشت.
گویی تنها راه حرص دادن به شهاب را پیدا کرده بود.
از پژمان هم پشت پنجره خبری نیود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده کرده و دختر دم بختی را به او معرفی کرده)
از این فکر خنده اش گرفت و به یاد صورت خونی پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد.
آماده ی رفتن به دانشگاه بود.ناهارش را خورده ،وسایلش را مرتب کرده بود و توی خیابون بود که اتوموبیل شهاب را دید که به
خانه می آمد.با اینکه دلش به سختی در تب و تاب بود،اما خشمی که به واسطه ی رفتار شهاب در او شعله ور شده بود را نیز
نمی توانست نادیده بگیرد و بدون آنکه به سرنشین اتومبیل دقت کند،کیفش رو روی دوش خودش جابه جا کرد و به راهش ادامه
داد.اتومبیل متوقف شد و شهاب پایین آمد.ریش و سبیلش تقربیبا بلندتر از همیشه بود و به نظر یلدا فوق العاده بود.