وفا از وقتی که وارد اتاقش شده بود به خودش بد و بیراه می گفت:
-این چه غلطی بود که کردم ؟ چرا بلند شدم اومدم تو خونه ای که مجبورم مدام روسری سر کنم ؟حتما تا این دو سه ماه تموم بشه همه ی موهای سرم ریخته و کچل شدم.بیچاره خاله پردیس می گفت که زندگی کردن توی خونه ی یه مرد نامحرم و غریبه سخته ها ولی من قبول نمی کردم. حالا روسری سر کردنم به جهنم ، بعد از این مجبورم اون ساعت هایی رو که آقا سعید خونه است خودم رو تو اتاق زندانی کنم که اون بیچاره هم اقلا تو خونه ی خودش راحت باشه و احساس آرامش بکنه
-خدایا .خودت کمکم کن که این مدت رو بتونم دوام بیارم و دیوونه نشم.
به ساعت دیواری نگاه کرد تازه ده شب بود و اون مجبور بود که تا صبح توی اتاق بمونه. با حرص از روی تخت بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد و تصمیم گرفت که بخوابه تا بیشتر از اون عصبی و کلافه نشه.
سعید بعد از این که چایی رو که انیس خانم براش ریخته بود رو خورد بلند شد برای گرفتن وضو رفت دستشویی. آروم و بی صدا رفت توی اتاقش و دراتاق روی زمین سجاده ی سبز مخملی رو پهن کرد و مشغول خوندن نماز شد. اون همیشه با قلب کامل نمازش رو می خواند ولی تازگی ها حواس به همه چی بود غیر از نماز که می خواند. از تصور این که وفا فقط چند تا اتاق باهاش فاصله داره دیوونه میشد همه ی خونه پر شده بود از عطر وفا به هر شکلی که بود نمازش رو خواند و سجاده اش رو جمع کرد. بلوز ش رو از تنش درآورد و با زیر پوش تنگ رکابی روی تخت کشید. همون طوری که به سقف خیره شده بود با خودش حرف می زد و فکر می کرد
-چرا باید خدا وفا رو سر راه من قرار می داد؟ اونم درست وقتی که من تسلیم اصرار ها و التماس های خونواده ام برای ازدواج با روژان شدم. چرا همه چی یک دفعه به ریخت. من که داشتم با سر نوشتم کنار می اومدم. چرا سرنوشت دوباره منو به بازی گرفت؟ تازه داشتم خودم رو قانع می کردم که باید تن به رسومات خونواده بدم با دختر عموم ازدواج بکنم، ولی از وقتی که وفا پاشو تو زندگی و سر نوشتم گذاشت هیچ شکلی نمی تونم خودم رو راضی بکنم که با کسی که ذره ای بهش احساس و علاقه ندارم زندگی کنم. ولی خوب این فقط منم که به وفا علاقه مند شدم، ولی وفا که با اون غرور و زیباییش ذره ای به من توجه نمی کنه و شاید هم اصلا از من بدش میاد و فقط به خاطر این که این مدت رو سپری کنه مجبور شده که تو خونه من زندگی بکنه. نه من نباید خودم رو بیشتر از این اسیر وفا بکنم اون همون اولین روز بهم گفت که به برادر دوستش علاقه منده و اگه یه روزی تصمیم بگیره که دوباره ازدواج بکنه کسی غیر از اون انتخاب نمی کنه. لعنت به من، اون دختر بیچاره همه ی زندگیش رو برای من تعریف کرد که بهش کمک کنم ولی من دارم به اعتمادی به من کرده خیانت می کنم. اون وقتی که فهمید من نامزد دارم خوشحال شد پس چرا من باید روز به روز بیشتر بهش وابسته بشم؟ نه من می دونم که تو دلم چه خبره، خودم خبر دارم که چه بلایی به سرم اومده، ولی نباید کسی متوجه بشه، حتی باید از این به بعد با وفا خیلی رسمی تر رفتار بکنم تا اون طفلک هم به خاطر رفتار من دوباره آواره نشه ..
از روی تخت بلند شد و به طرف ساکش رفت بسته ی پولی رو که وفا توی دبی بهش داده بود رو از توی جیب ساکش درآورد. اون قدر با احتیاط روزنامه ای رو که بهش پیچیده بود رو باز می کرد که انگار می ترسید بوی وفا از لای کاغذها به هوا بپرد. بسته و اسکناس های نو و درشت رو جلوی بینیش گرفت و با تمام وجودش عطرش رو بلعید. چه قدر قلبش آروم گرفته بود. توی اون لحظه و ناب به هیچ کس و هیچ چیز غیر از وفا فکر نمی کرد و این دلخوشی کوچک و ناچیز هم براش کلی ارزش داشت و آرومش میکرد.