- منزل آقای فرخزاد اینجاست؟
- بله شما؟
- من چند لحظه با ماردم کار داشتم هنوز اینجاست؟
- مادرتون؟
- شمسی خانوم هستند؟
فروغ حس کرد که همه وجودش گر گرفته چطور اور ار تا آن روز ندیده بود؟ دستپاچه پرسید؟
- نمی فرمائید تو؟
- فقط می دونم که محفل زنانه است ایشالا یک فرصت دیگه صداشون می کنید؟
- چشم همین الان صداشون می کنم
فروغ داشت با قدمهای لرزان راه آمده را بر می گشت که توران روی ایوان پرسید؟
- کی بود مادر
فروغ با صدایی که هم می کوشید مودبانه باشد و هم آرام از همان فاصله گفت:
- با خاله شمسی کار دارند میگن پسرشونن!
- تعارفشون کن بیان تو آقا همایونند یا آقا پرویز؟
- نمی دونم مامان من نمی شناسمشون
- پس کو چای؟ رفتی بکاری؟
- اومدم خاله شمسی را صدا کنم
- نمیخواد من خودم صداش میکنم تو برو چای بیار
فروغ بی هیچ حرفی دوباره از پله ها پایین آمد و به طرف آشپزخونه رفت بوی ادکلن مرد جوان هنوزم در بینی اش پیچیده بود چه نگاه نافذی داشت در آن چشمان بادامیکشیده و سیاهرنگ، قدش از فروغ یک سرو گردن بلندتر بود ابروانش پرپشت بینی اش کشیده و قلمی و موهای مجعد سرش بهزحمت با روغن مهار شده بود. سبیلی مد روز و باریک بالای لبش بود که ابهت مردانه و جذابی به صورتش می داد و فرورفته در کت شلوار خاکستری راه راهش بیش از اندازه آراسته به نظر می رسید. حالا نسبت به چند دقیقه قبل آن نسیم ملایم در درون فروغ به طوفانی سهمگین مبدل شده بود . دلش می خواست آرام باشد اما دستش می لرزید و همانطور که در استکانها چای می ریخت سینی را با قطرات چای لکه دار می کرد . بی گمان اگر توران آنجا بود باز نصایحش را از سر می گرفت و به خاطر بی دقتی و سر به هوا بودن نصیحتش می کرد.عجولانه قوری را روی سماور گذاشت و با دستمال به گرفتن لکه های توی سینی سرگرم شد ولی فکرش به پرواز درآمده بود. ............