-
الهي! به تو روي مي آورم با توسل به پيامبر (ص) برگزيده ات كه اجابت و شفاعت را به او بخشيدي و بر اهل طاعت،
برتريش دادي و به وصي برگزيده اش كه نزد تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ است؛ و به فاطمه (س) سيده زنان، و
فرزندانش كه پيشوايان و جانشينان اويند و به تمامي فرشتگاني كه به وسيله اينان به تو روي مي آورند و آنان را شفيع خود
قرار مي دهند كه اين خاندان خاصان درگاه تواند. پس برايشان درود فرست و مرا از خاصان و دوستانت قرار ده و از اضطراب
ملاقاتت در امان دار.
-
به ريزش اوار دردهايم خيره ماندم
لمس وجودشان هرچه داشتم با خود ربود
كجا ايستاده ام كه اين نشانه هارا نمي بينم
كجاست نور گمشده اي كه
هنوز منتظرم؟
اگر به من خنديدي به يادت هست
كه چطور فراموش كردم هواي تورا
مي دانم مهربانم
به وسعت بي انتهايت سجده مي كنم
تا با هم بخنديم
-
دلم گرفته عزیزم!
کمی سه تار بزن
تمام غربت آیینه را هوار بزن
و حرف های دلت را که مثل من تنهاست!
بخوان و در غزلت شاعرانه جار بزن
دوباره چتر خودش را خزان گشوده به باغ
سری به وسعت بهار بزن.....
-
ديگر دير است بدانم
در غيابِ سايه، به آفتاب چه میگويند.
شبی که از وحیِ واژه
به حيرتِ سايهروشنانِ تو رسيدم
عجيب
چراغها ديدم شکسته به دستِ باد
هم با ملايکی غمگين
که نجاتِ مرا
به خطِ روشنترين کاتبانِ شهيد مینوشتند.
حالا هی حضرتِ علاقه
ديگر چه آمدن، چه آوازی؟
من که خرابِ خوابِ تو میروم از گريههای بلند!
-
خدایا یاریم ده که برای امروز زندگی کنم . دریابم که باید بپذیرم هر آنچه را که در کف اختیار نمی توانم و همه چیز را این همه جدی نگیرم . کار کنم تا رسیدن به هدفهایم و بدانم که به دست خواهند آمد و به جانب رویاهایم دست بر آرم با توان و با تصمیم و ایمان ....
امین .....
-
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست؟
چرا خون مي چكد از شاخه ي گل؟
چه پيش آمد ، كجا شد بانگ بلبل؟
چرا سر برده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قمري چون غريبان؟
چرا پروانگان را پر شكسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نمي خواند سرودي؟
چرا ساقي نمي گويد درودي؟
چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد گل نوروز نشكفت؟
مگر دارد بهار نو رسيده
دل و جاني چو ما در خون كشيده
-
از چنگ من صداي دلم ناشنفته ماند
هر زخمهاي گسست ز من بندِ تارها
در زورق شکستهاي با بار غم روان
ساحل کجاست تا که سپاريم بارها
من راوي حکايت دوران غم شدم
تقدير با چه حادثه آورد کارها
چندان نشستهام به چمن بيبهارها
ساري ندانم و نشناسم قنارها
-
اين گُلِ كوچك را بچين و برگير، درنگ مكن! مي ترسم مبادا پژمران، سرفروفكنده، به خاك افتد.
شايد در گل آويزت جايي نيابد، اما با سرانگشتانت بر آن دست بكش، آن را بزرگي ده و بچين. مي ترسم مبادا روز
به پايان رسد پيش از آنكه خبر گردم و زمانِ دهش درگذرد.
هرچند رنگش ژرف و شميم اش ديرپا نباشد، اين گل را به خدمت گير و بچين، كه زمان اين همه نيست.
-
دلم تنگ است دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبريز است
صدايم خيس و باراني است
نمي دانم چرا در قلب من پاييز طولاني است
-
شبی که در دل من آفتاب می خندید
سراب بود که در شکل آب می خندید
و دور از از همه،
روح غریب یک شاعر
به مرگ ثانیه ها
در سراب می خندید...