گل از تو چراغ حسن در گلشن برد
وز روی تو آیینه دل روشن برد
هر خانه که شمع رخت افروخت درو
خورشید چو ذره نور از روزن برد
Printable View
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد
وز روی تو آیینه دل روشن برد
هر خانه که شمع رخت افروخت درو
خورشید چو ذره نور از روزن برد
شادم بدمی کز آرزویت گذرد
خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد
نازم بدو چشمی که به سویت نگرد
بوسم کف پایی که به کویت گذرد
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد
منت دارم ازو که بس برجا کرد
تاج سر من خاک سر پای کسیست
کو چشم مرا به عیب من بینا کرد
گفتار دراز مختصر باید کرد
وز یار بدآموز حذر باید کرد
در راه نگار کشته باید گشتن
و آنگاه نگار را خبر باید کرد
دردا که همه روی به ره باید کرد
وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد
بر طاعت و خیر خود نباید نگریست
در رحمت و فضل او نگه باید کرد
قدت قدم زبار محنت خم کرد
چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد
خالت حالم چو روز من تیره نمود
زلفت کارم چو تار خود در هم کرد
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد
یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد
میگفت همان کنم که خواهد دل تو
دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد
جمعیت خلق را رها خواهی کرد
یعنی ز همه روی بما خواهی کرد
پیوند به دیگران ندامت دارد
محکم مکن این رشته که واخواهی کرد