تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
Printable View
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
گرچه جدا از تو ولی ، همیشه با تو زیستم
من و تویی نکن که من ، کسی به جز تو نیستم
وقتی هستی همه ی هستی ام را با لبم می گذارم روی شانه ات
به سلامتی مترسک که با لبخندی به پهنای وجودش
و دستهایی باز به فراخی آرزویش در حسرت یک آغوش گرم جان داد
کلمه ای نیست
هیچ!
میان «من و تو»
این «واو» حرف بی ربطی است
دوست داشتن یعنی اینکه
محبت کنی حتی اگر تحقیر شوی
بزرگی کنی حتی اگر کوچک شوی
عشق بورزی حتی اگر محکوم شوی
قسم به عشق و زندگی که ارزشش یه عالمه / قلبی که بی تو بزنه لایق آتش زدنه
اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است
قصه عشقت را به بیگانگان نگو
چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند
کمی گیجم کمی منگم عجیب است / پریده بی جهت رنگم عجیب است
تو را دیدم همین یک ساعت پیش / برایت باز دلتنگم عجیب است