-
ناشناس
آه ، اي ناشناس ناهمرنگ
بازگو ، خفته در نگاه تو چيست ؟
چيست اين اشتياق سركش و گنگ
در پس ديده ي سياه تو چيست ؟
چيست اين ؟ شعله يي ست گرمي بخش
چيست اين ؟ آتشي ست جان افروز
چيست اين ، اختري ست عالمتاب
چيست اين ؟ اخگري ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشي ي تو
گرچه نقشي ز خنده پيدا نيست
ليك در ديده ي تو لبخندي ست
كه چو او ، هيچ خنده زيبا نيست
شوق دارد ، چو خواهش عاشق
از لب يار شوخ دلبندش
شور دارد ، چو بوسه ي مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، اي ناشناس ناهمرنگ
نگهي سخت آشنا داري
دل ما با هم است پيوسته
گرچه منزل زما جدا داري
آه ، اي ناشناس ! مي دانم
كه زبان مرا نمي داني
ليك چون من كه خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر مي خواني
-
آنجا و اینجا
آنجا نشسته دخترکی شاداب
با گونه های چون گل نسرینش
لغزیده بر دو شانه ی او آرام
انبوه گیسوان پر از چینش
زان دیدگان شوخ و سیه ریزد
افسون دلستانی و دلداری
وان لعل نوش بار سخن گوید
از عشق و اشتیاق و وفاداری
نزدیکتر ، عروس فریبایی است
اما دریغ ! شاد و سخنگو نیست
آزرده ، سرفکنده ز غم در پیش
افسرده ، لب گزیده که این او نیست
آهسته آنچنان که نبیند کس
اشکی نشسته بر سر مژگانش
وان اشک را زدوده به انگشتان
تا کس نداند از غم پنهانش
اینجا زنی است خامش و سنگین دل
کز سرد و گرم دهر خبر دارد
خود را ز یاد برده که اینک او
یک ناز دختر و دو پسر دارد
بر کنده چشم های هوس کز پی
چشمی به کرده ها نگران دارد
بنشانده شعله های هوا در دل
کاین دل ، سپرده ی دگران دارد
قلب خموش و سینه ی آرامش
تابوت عشق و گور جوانی هاست
اما از آن گذشته ی بی حاصل
در خاطرش هنوز نشانی هاست
زن نیست او ، که شمع شب افروزی ست
روشن چو روز کرده حریمی را
از عمر خویش و عمر شبی تاریک
آرام و نرم کاسته نیمی را
گردش چهار تن همگی دلبند
شادان که شمع خانه برافروزد
غافل که شمع بر سر این سودا
از جان خویش کاهد و تن سوزد
-
آرزو
آه ، ای تیر ای تیر دلدوز
باز در زخم جانی نشستی
آه ، ای خار ای خار جانسوز
باز در دیدگانم شکستی
.ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
چنگ و دندان به جانم فشردی
این جگرگاه بود ، آن جگر بود
این که بشکافتی ، آن که خوردی
آتش ای آتش ای شعله ی مرگ
سوختی ، سوختی پیکرم را
مشت خکستری ماند از من
سوختی باز خکسترم را
ای توانسوز ، درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
ناله ام مرد در ناتوانی
از تن ناتوانم چه خواهی ؟
غیرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کینو جو شد
آرزویش به دل مرد و زین پس
مرگ او در دلم آرزو شد
دیده ی دیده بر دیگرانش
سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر
لعل خندیده بر دمشنانش
بسته در تنگی ی گور ، خوشتر
-
خیال منی
چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ،نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی
هوای سرکشی ای طبع من ،مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی
-
لاله های سرخ
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو ، یادها
همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند
-
دختر ترنج
محبوبِ من! نگاه دو چشم تو
آشوب زای و وسوسه انگیزست
مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست
خورشید گرم نیمه ی پاییزست.
از روزن دو چشم تو می بینم
آن عالمی که دلکش و دلخواه است
افسوس می خورم که چرا دستم
از دامن امید تو کوتاه است.
ایینه ی ِدو چشم درخشانت
راز مرا به من بنماید باز؛
یعنی شعاع مهر که در من هست
از چشم تو به سوی من اید باز...
این حال التهاب به چشمت چیست؟
گویی نگاه گرم تو تب دارد
می بوسدم به تندی و چالکی
ای وای... دیدگان تو لب دارد!
محبوبِ من!- دریغ- نمی دانی:
هرگز مرا به سوی تو راهی نیست
حاصل ز بیقراری و مشتاقی
غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست...
من دامن سیاه شبانگاهم
تو شعله ی سحرگهِ خورشیدی
از من به غیر دود نخواهد ماند
خورشید من! به من ز چه خندیدی؟
من دختر ترنج و پریزادم
ای عاشق دلیر جهانگیرم
مگشا به تیغ تیز، غلافم را
کز وی برون نیامده می میرم.
من قطره های آبم و تو آتش
من با تو سازگار نخواهم شد
تنها دمی چو با تو در آمیزم
چیزی به جز بخار نخواهد شد.
اما، نه، هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم...
-
بهانه
بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم
به بزم گرم تو، چون شعله یی، زبانه کشم
به ککل تو نهم چهره و بگریم زار
به تار عشق، ز الماس سفته دانم کشم
شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن
که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم
شوم درخت برومند وسرکشم از بام
که دست شوق تو را سوی بام خانه کشم
شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر
به کوه درد و غمت، سخت، تازیانه کشم
هزار چک دلم شد ز تاب این حسرت
که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم
به چشم، سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت
هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم
شبی به کلبه ی سیمین، اگر به روز آری
دمار از غم ناسازی زمانه کشم.
-
کلاه نرگس
مباد عمر درین آرزو تباه کنم
که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم
تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار
به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،شبی
به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
ز عمر ، صحبت اهل دلی ست حاصل من
درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم
به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد
نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم
خمیده پشت ، چو نگرس ، نمی توانم زیست
درین امید که از تاج زر کلاه کنم
نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست
به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم
-
سرود نان
مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او
-
واسطه
ابرو به هم کشید و مرا گفت
دیگر شکار تازه نداری ؟
اینان ، تمام ، نقش و نگارند
جز رنگ و بوی غازه نداری ؟
دوشیزه یی بیار که او را
حاجت به رنگ و بوی نباشد
وان آب و رنگ ساختگی را
با رنگش آبروی نباشد
دوشیزه یی بیار دل انگیز
زیبا و شوخ کام نداده
بر لعل آبدار هوس ریز
از شوق کس نشان ننهاده
افسون به کار بستم و نیرنگ
تا دختری به چنگ من افتاد
یک باغ ، لطف و گرمی و خوبی
ز انگشت پای تا به سرش بود
دیگر چه گویمت که چه آفت
********** و سینه و کمرش بود
بزمی تمام چیدم و آنگاه
آن مرد را به معرکه خواندم
مشکین غزال چشم سیه را
نزدیک خرس پیر نشاندم
گفتم ببین ! که د همه ی عمر
هرگز چنین شکار ندیدی
از هیچ باغ و هیچ گلستان
اینسان گل شمفته نچیدی
زان پس به او سپردم و رفتم
مرغ شکسته بال و پری را
پشت دری نشستم و دیدم
رنج تلاش بی ثمری را
پاسی ز شب گذشت و برون شد
شادان که وه ! چه پرهنری تو
این زر بگیر کز پی پاداش
شایان مزد بیشتری تو
این گفت و گو نرفته به پایان
بر دخترک مرا نظر افتاد
زان شکوه ها که در نگهش بود
گفتی به جان من شرر افتاد
آن گونه گشت حال که گفتم
کوبم به فرق مرد ، زرش را
کای اژدها ! بیا و زر خویش
بستان و باز ده گهرش را
دیو درون نهیب به من زد